tag:blogger.com,1999:blog-14194360352819819292024-03-13T10:55:05.415+03:30خارخاسک هفت دنده...خارخاسک هفت دندهhttp://www.blogger.com/profile/07480817654355020278noreply@blogger.comBlogger670125tag:blogger.com,1999:blog-1419436035281981929.post-86939186646599543262021-02-10T21:09:00.004+03:302021-02-10T21:09:30.352+03:30پول خوشبختی نمی می آورد<div style="text-align: left;"><div style="text-align: right;"> غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود.</div><div style="text-align: right;">چندی پیش بحث پول و پله و مال و منال شد. بیزقولک آهکی کشید و گفت: باباجان من به خدا پول خوشبختی نمیاره، من خودم چند صباحی پول و پله ای داشتم. اصلا احساس خوشبختی نمی کردم. این را با تمام وجود میگویم</div><div style="text-align: right;">بچه ام، راست می گوید: سه چهار یا شاید هم پنج شش ماه پیش یک دوست سوییسی اش ( مسلمان شیعه) برای او چهار پنج میلیونی پول فرستاد. تا این پول را خرج ارتقاء دانش و آگاهی خود کند.( باور بفرمایید عین حقیقت است، بحث عشق و عاشقی بود یا چیز دیگری نمی دانم. خلاصه پسرک هدیه ای فرستاده بود) مبلغی از این رقم را هم نذر کرده بود تا در ضریح امام رضا ریخته شود</div><div style="text-align: right;">بیزقولک اما، تمام پول را خرج قر و فرش کرد. حتی مبلغی که باید در ضریح آن امام همام ریخته می شد را به خرید بنجل ترین اقلام اختصاص داد. گفت: خود امام راضی است که این پول توسط من خرج شود. و هر چه گفتم: این کارت درست نیست و چرا داری پول را حرام می کنی؟ اصلا بده من خودم ببرم و نذر دوستت را ادا کنم و مبلغ را تمام و کمال بیاندازم در ضریح آن امام. دختر ورپریده راضی نشد. گفت: الن و بلن نمی شود و خود امام آمده به خواب من و گفته این پول را خرج خودت کن و مدیونی اگر یک قرانش را در ضریح بریزی</div><div style="text-align: right;">.من چه باید می گفتم؟ اصرار داشت و قسم حضرت عباس هم می خورد که امام آمده به خوابش و این را گفته</div><div style="text-align: right;">می شد اصلا بگویم؛ نه ؟</div><div style="text-align: right;">خب، خواب دیده بود. در مملکت هم که از این خواب ها زیاد دیده می شود. بچه ام یاد گرفته است. اگر هم بگوییم دروغ است؛ شاید متهم شویم به بی اعتقادی و بی ایمانی</div><div style="text-align: right;">بنابراین جلز و ولز کردم و نشستم تمام شدن پول سر هیچ و پوچ را به مشاهده نشستم</div><div style="text-align: right;">خلاصه آنکه این بچه که خودش یک چند صباحی مال باد آورده ای را در دم خرج کرده. و حتی امان نداده که به یک هفته بکشد. با خلوص نیت می گوید: باور کنید راست می گویند که پول هم خوشبختی نمی آورد. حتی پول خرج کردن هم لذت ندارد. یعنی از یک جایی به بعد دیگر خسته کننده می شود و تو ترجیح می دهی که پول نداشته باشی و فقط آرزو داشته باشی. زیرا وقتی آن آرزوها به دستت می رسند تازه می بینی که آرزوی داشت آن چیزها بیشتر از داشتنشان لذت بخش و امیدوار کننده است .</div></div>خارخاسک هفت دندهhttp://www.blogger.com/profile/07480817654355020278noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1419436035281981929.post-88078797744312886012020-11-01T21:47:00.000+03:302020-11-04T22:33:41.547+03:30خوش شانس های روی اعصاب<div style="text-align: right;"><span style="text-align: justify;">.دخترها نشسته اند تخته نرد بازی می کنند.</span></div><span style="text-align: justify;"><div style="text-align: right;">تخته نرد را من یادشان دادم.پارسال تابستان بود که گفتم: بچه ها بیایید این تابستان تخته نرد یادتان بدهم. بگذارید بعد از تعطیلات خوش خوشانمان باشد که چیزی یاد گرفته ایم. یاد گرفتن پخت یک غذا، آموزش بازی جدید! پخت غذا را که نتوانستم . هیچ کدام زیر بارش نرفتند، ولی تخت نرد را بلاخره به آنها تحمیل کردم. دنبال حریف می گشتم. حریف ضعیفی که مدام ببرمش و کیفور شوم.</div></span><span style="text-align: justify;"><div style="text-align: right;">پلوتیکی هم بود برای آنکه نق نزنند چرا این تابستان ما را جایی نبردی؟ ذهنشان را به چیزهای ساده تری مشغول کردم که هوس دیدن جاهای جدید، آدم های جدید، زندگی های جدید را نداشته باشند</div></span><span style="text-align: justify;"><div style="text-align: right;">البته انها نقشان را زدند ولی من تخته نرد را یادشان دادم.</div></span><span style="text-align: justify;"><div style="text-align: right;">حالا هم که شکر خدا آنقدر در تعطیلات ولو و پلاس و غوطه ور هستند که خودم را بکشم نمی توانم به قاعده بیکاری شان چیز یادشان بدهم. پخت و پز هم که راست کارشان نیست. اعتراض می کنند و می گویند: تو دنبال کوزت می گردی؛ و قصد خیری از آموزش آشپزی نداری. ضمن آنکه خداوکیلی فکر کنم لااقل اینها از من آشپزی یاد نگیرند بهتر باشد. </div></span><span style="text-align: justify;"><div style="text-align: right;"> همین تخت نرد هم برایشان نعمتی است. بیزقولک مدام با حریف های مجازی بک گامون آنلاین بازی می کند. بیزبیز هم گاهی با من یا پدرش یا بیزقولک.</div></span><span style="text-align: justify;"><div style="text-align: right;">بیزقولک اما نمی دانم پدرسوخته چه ناقلا بازی می کند که همیشه جفت می آورد. </div></span><span style="text-align: justify;"><div style="text-align: right;">آنهم جفت های به جا و درست و حساب. دقیقا آنجایی که باید و ضرورت دارد.</div></span><span style="text-align: justify;"><div style="text-align: right;">برای همین بازی کردن با این بچه چنگی به دل نمی زند. او روی مود شانس است و بازی کردن با کسی که روی مود شانس باشد بخصوص در تخت نرد، جز اعصاب خرد کردن هیچ لطفی ندارد. </div></span><div style="text-align: right;"><br /></div>خارخاسک هفت دندهhttp://www.blogger.com/profile/07480817654355020278noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1419436035281981929.post-20333443401406183342020-10-30T13:25:00.004+03:302020-11-04T22:33:46.245+03:30سالی از پس سالی<p style="text-align: right;"> .همین که چند سالی یک بار به خاطرم می آید اینجا روزی روزگاری وبلاکی بوده است شاهکار کرده ام</p><p style="text-align: right;">چه دوران سرخوشانه ای داشتم با نوشتن. مدام بنویسم و نوشتن را بخشی از آب و نانی بدانم که باید برای بقا به شکم می بندم. </p><p style="text-align: right;">ولی این روزها؛ در گیر و دار زندگی رو به فرسایش و آزرده ای که برایمان بوجود آمده. نوشتنم نمی آید. حسم این است که خواننده ها .هم نه خواندنشان می آید و نه خندیدنشان. به روزمرگی افتاده ایم همه با هم، با افسوس هایی که گاهی می خوریم و گاهی می نوشیم</p><p style="text-align: right;">.کانال من در تلگرام همان است که بود</p><p style="text-align: right;">.آنجا به نسبت فعال تر هستم</p><div style="text-align: left;">https://t.me/kharkhasak7dandeh</div><p style="text-align: right;"> آنجا بیشتر پرسه می زنم</p><p style="text-align: right;">اما اینجا را شاید مثل خانه پدری، مثل یادگاری از خاطرات دوست داشتنی پیشین دوست دارم. یادگاری از دوران نوشتن های از ته دل،نوشتن های پرشور، با اشتیاق، نوشتن های بازیگوش و سرزنده.</p><p style="text-align: right;">به هر حال کم نیاورده ام و فراموش هم نکرده ام گاهی می آیم اینجا سرمی کشم. گرد و خاکی می روبم. و رنگ و لعابی به در و دیوار می زنم و می روم.</p>خارخاسک هفت دندهhttp://www.blogger.com/profile/07480817654355020278noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1419436035281981929.post-23610360226066101162019-07-06T01:22:00.002+04:302019-07-06T01:23:05.803+04:30دروازه بهشت<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
اگر بگویم می خواهم از فرصت استفاده کنم. و در این سوت و کوری وبلاگ چیزکی بنویسم خنده دار است؟<br />
از قزوین آمده ام و چه سخت، و چه خسته بودم تا بعد از ظهر و چه دوست نداشتم برگشتن از پیش مامان را، مامان که به شکل وسواسی و عجیبی دلش همه بچه هایش را می خواهد. همه بچه هایش را دور و برش می خواهد. به شرطی که شلوغ نکنیم و اعصابش را بهم نریزیم و هر وقت اراده کرده، منیژه یا سیاوش و سهراب با تهمینه و سودابه و خارخاسک! همه دور و برش باشند. با حتی بچه هایشان و شوهرها و زنهایشان. اما همه عروسک، بی سرو صدا با لباسهای شیک و پیک و لبخند خوشحالی روی لب. که مامان فقط همه را در دسترس ببیند و ببیند که همه خوب و خوش هستند اما.<br />
شلوغ نمی کنند و اعصابش را بهم نمی ریزند.<br />
و با همه این ها من بودن کنار مامان را می خواهم. که هنوز با همان ترفندهای مامانی زود لو بده اش. وسط جمع سرش را زیر گوشم ببرد و بگوید: همه خوبند، اما من تو را از همه بیشتر دوست دارم. و نیم ساعت بعدش همین نمایش را با تهمینه بدهد. و با سودابه ومنیژه و...<br />
از قزوین آمده ام چقدر هوا خوب بود، عین بهشت، نسیم خنک و روح پرور شبها که ملافه کشیدن روی خود را چه مزه دار می کرد.<br />
بچه ها گفتند: همین چند روز که شما آمدید اینجا هوا هم اینقدر خوب بوده است.<br />
و هوا چه بدجنس است که برای هوایی کردن بیشتر من، اینطور خوشگل می شود.<br />
در تیره ماه تابستانی گرم که اینجا و آنجا بیشتر له له گرماست و تیر از آسمان می بارد.<br />
قزوین چه خوب بود این روزها، و چه بهشت نشان شده بود. این دروازه بهشت.<br />
<br /></div>
خارخاسک هفت دندهhttp://www.blogger.com/profile/07480817654355020278noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-1419436035281981929.post-22871675181429541172018-02-04T21:41:00.001+03:302018-02-04T21:51:35.147+03:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
نزدیک عید شد آمدم گردو خاکی بگیرم.<br />
یادش به خیر، چه روزگاری بود دوران وبلاگ و وبلاگ بازی.<br />
چقدر ارتباط هنرمندانه و دو سویه بود.<br />
چقدر وبلاگستان زنده و پر هیاهو بود.<br />
این حقیقتی است که همیشه بودها می روند و است ها می آیند.<br />
به هر حال برای خودم اینجا می نویسم چون می دانم اکثر کسانی که خواننده این صفحات بودند، حالا خودشان را با انواع کانالها و گروه های تلگرامی و اینستاگرام سرگردم کرده اند.<br />
آدرس کانال این است: <br />
https://telegram.me/kharkhasak7dandeh<br />
<br />
قبلا برای نوشتن داستان " آلپاچینو با نون اضافه" اسمش را " نون اضافه گذاشته بودم" حالا دیگر برای نوشتن روزنوشت ها همان " خارخاسک هفت دنده" با آدرس بالا.<br />
<br />
<br />
اگر خواهان خواندن داستان های من باشید؛ داستان " آلپاچینو با نون اضافه " و داستان های دیگر؛ این داستان ها را در کانالی غیر از روزنوشت ها بازنویسی می کنم به نام<br />
" هفت وادی داستان " که آدرسش این است:<br />
<br />
haft_vadi@ <br />
<br />
<br />
<br />
اگر به قاعده انگشتان دست هنوز خواننده ای این صفحات را می خواند.<br />
<br />
حتی می تواند به این طریق:<br />
Gol_Afarid@<br />
برایم پیام بگذارد، اگر پرسشی بود.<br />
حس عجیبی دارم در وبلاگ.<br />
شاید هم حس تنهایی سرزدن به خانه ای است که مدتها به حال خود رها شده.<br />
یک نوستالژی غریب دارد، هم دریغ و افسوس است و هم شوق و اشتیاق. </div>
خارخاسک هفت دندهhttp://www.blogger.com/profile/07480817654355020278noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1419436035281981929.post-32880133362726620652016-07-27T20:35:00.002+04:302016-07-27T20:35:44.589+04:30....<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
تعداد آمار وبلاگ وضعیت پرفراز و فرودی داره.<br />
گاهی به تعداد انگشتان دست و گاهی بیشتر. <br />
آنچه مسلم است نوشتن در وبلاگ با توجه به همه گیری کانال های تلگرام و دسترسی آسان تر، برای منی که همیشه وقت کم می آورم، جاذبه بیشتری دارد.<br />
یکی از دوستان هم لطف کرده و برایم سایتی درست کرده.<br />
یکی دو پست در سایت شخصی خودم گذاشته ام، اما هنوز انتشار مطالب در تلگرام و در قالب داستان های "آلپاچینو با نون اضافه" برایم راحت تر است.<br />
این یادآوری بود برای دوستانی که از طریق وبلاگ مطالب من را دنبال می کردند و ممکن است بخاطر نیمه کاره رها شدن مطالب جا بخورند.<br />
یعنی " آلپاچینو با نون اضافه" را هم چنان می نویسم.<br />
اما تلگرام و به آدرس:<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
نوشتن در فیس بوک خیلی خیلی برایم سخت شده.<br />
در سایت خودم که هنوز در مراحل آزمایشی است هم یکی دو روزنوشت گذاشته ام.<br />
آدرسش را بعداً می گذارم <br />
و ...<br />
به بابک عزیز هم سلام می رسانم. امیدوارم توانسته باشی مطالب را از طریق تلگرام دنبال کنی.<br />
ایمیل من همچنان: ana4178@yahoo.com</div>
خارخاسک هفت دندهhttp://www.blogger.com/profile/07480817654355020278noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-1419436035281981929.post-67473362990342520712016-04-01T12:26:00.000+04:302016-04-01T12:26:05.785+04:30از فروردین تا مهر73<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
دوشنبه 1 فروردین ماه 73<br />
سال 1373 هم آمد. چقدر برنامه برای امسال دارم. دل توی دلم نیست که زودتر خودم را مشغول کنم! هنوز کارم را شروع نکرده ام فقط وسایل را خریده ام و گذاشته ام یک گوشه زیرزمین استاد اخوت، استاد قول داد بعد از عید تعمیرات زیرزمین را شروع کند تا یک جوری قابل اقامت و کار برای من بشود.<br />
احتمالا ً مامان اینها امسال بروند قزوین زندگی کنند. حتی مامان سپرده است در قزوین دنبال یک خانه اجاره ای مناسب برایشان باشند. متاسف هستم و دلم می خواهد آنها نزدیک خودم باشند، اما خودم نمی توانم همراهشان بروم، هنوز درسم تمام نشده است. در عین حال می خواهم امسال دانشگاه آزاد شرکت کنم می خواهم رشته علوم اجتماعی در شاخه روزنامه نگاری را تجربه کنم. این فوق دیپلم برایم کافی نیست.#سیصد25<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
شنبه 20 فروردین 1373<br />
این که آدم فکر کند با خرید چند تا وسیله، دیگر برنامه پول درآوردن ردیف شده، اشتباه محض است. خرید وسایل تازه اولین قدم است. استاد اخوت می گوید: تازه داری بزرگ می شوی، داری می فهمی که زندگی آن طوری که فکر می کردی سرسری نیست. استاد می خواهد برای زیرزمین سنگ تمام بگذارد، اما من عجله دارم. کلاً استاد خیلی شل و ول است. به خدا اگر استاد یه کمی شور و حال از خودش به خرج می داد الان به قاعده یک تیم فوتبال، بچه ردیف کرده بود. #سیصد26<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
25 فروردین ماه 73<br />
میم را دوباره دیدم فکر کنم نه بعد از فروختن سرویس طلا؛ بلکه بعد آن که دید می توانم مستقل شوم و دیگر دلم نخواهد از او کمک بخواهم از من ناامید شده است، حس کردم دیگر من را به چشم یک دختربچه برای کمک کردن یا دختری برای عشقبازی نمی بیند. من را بزرگتر می بیند، حتی یک دوست عاقل برای مشاوره. جور بخصوصی با من درد و دل و مشورت کرد. میانه اش با مژگان خراب است. آنها حتی پیش هم نمی خوابند، میم به او احساسی ندارد، یک بار اشاره ای کرد، اما نگذاشتم ادامه دهد. چرا باید اینطور باشد؟ چیزی که کمی غمگینم کرد اما اهمیتی ندارد این است که با یک دخترتهرانی دانشجوی رشته حسابداری روی هم ریخته. واضح و روشن به من گفت. به مژگان گفته چنین دختری در زندگیش هست ولی مژگان التماس کرده که بودن آن دختر را تحمل می کند اما او را طلاق ندهد. اولش فکر کردم برای این که حسادت مرا برانگیزد این را می گوید، اما اینطور نبود. خیلی مستاصل و ناراحت به نظر می آمد. عکس دختر را نشانم داد، اسمش پریساست خوشگل بود موهای مجعد قهوه ای داشت و چشمهای عسلی. خوبیش این است که دیگر من را به چشم یک طعمه نگاه نمی کند.<br />
شانس من را ببین یا دوتا دوتا به سراغم می آیند. یا وقتی می روند دیگر بل کل نابود می شوند. هنوز از آقای دوست حرکت قابل تاملی ندیده ام. ترسو؛ کاش حداقل به جای یک تکه سفال هدیه بهتری به من می داد. الان به کارم می آمد، می بردم می فروختم، برای خودم یک دستگاه کپی می خریدم.#سیصد27<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
شنبه 27 فروردین 1373<br />
هووووف هنوز کار زیرزمین درست نشده، استاد می خواهد من را جان به لب کند. می خواهد دیوار حایل بگذارد بین قسمتی که من کار می کنم با قسمتی که قرار است کپه ام را بگذارم. بابا می خواهم بخوابم، نمی خواهم .... واییییی.#سیصد28<br />
<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
پنج شنبه 15 اردیبهشت 1373<br />
منصور، مژگان را طلاق داده. #سیصد29<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
چهارشنبه 21 اردیبهشت 1373<br />
منصور با پریسا ازدواج کرده، حتی قبل از آن که ازمژگان طلاق بگیرد. یک بار به شرکتش زنگ زدم تا احوالش را بپرسم. خیلی مبادی آداب و اخلاق مدار صحبت کرد. کاملا مثل یک مرد خانواده! هرچند باز هم تعارف کرد که اگر کمکی خواسته باشم دریغ ندارد. مثل یک دوست خوب.<br />
فکر کنم دیگر علاقه ای به قرارهای مخفیانه با من ندارد. نه تماس گرفته و نه برایم پیغام داده است و نه حتی مثل گذشته برنامه آمدن و سر خیابان پاسداران منتظرم شدن را دارد. گو اینکه تازگی ها قرارهای مخفیانه با من هیجانی برایش نداشت. من مدام درگیر کار و درس بودم و حرفهای شیرینی برای زدن نداشتم. حتی این اواخر مدام دروغ هایی به او گفتم در مورد آن که آقای دوست خیلی به من علاقه دارد و هر روز موی دماغ من می شود و هی به من نامه عاشقانه می نویسد و برای من هلاک شده است، درحالی که اصلا این طور نیست و اتفاقاً انگار کاملاً از من کناره گیری می کند.<br />
همه اینها برای این بود که از من دل بکند و برود دنبال زندگی خودش. خدا را شکر انگار او هم همین کار را کرده است. <br />
به یک دختر عبوس و عجول تبدیل شده ام مدام دنبال کار هستم. باید برای کارم بازاریابی کنم، اینطوری نمی شود. بهتر است چند جا بدهم خدمات تایپ پایان نامه و تحقیق دفتر خودم را نصب کنند. آه یک خط تلفن احتیاج دارم. نباید از تلفن استاد اخوت اینها استفاده کنم. درخواستش را داده ام اما شنیده ام مخابرات با حواله به زن و شوهرهای جوانی که تازه ازدواج کرده اند خط تلفن نصف قیمت می فروشد.( لابد برای آن که هی به هم تلفن کنند و حرف های عاشقانه بزنند. ابتکار زیر پوستی اسلامی برای تحکیم پیوندهای خانوادگی، بشود که حواله یک دستگاه کپی رایگان را هم بدهند برای این که هی بهم جریمه دوستت دارم را کپی کنند.) قیمت خط 75 هزارتومان. همین است دیگر اگر یک شوهر نصفه و نیمه هم پیدا می کردم الان می توانستم از خدمات حواله تلفن نصف قیمتش استفاده کنم. چه کار کنم؟ باید بین بچه های دانشکده ببینم کدام ها با هم عقد کرده اند و تلفن نمی خواهند بروم حواله شان را ردیف کنم برای کار خودم.<br />
جهنم یک ساندویچ هم مهمانشان می کنم.#سیصد30<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
یک شنبه 22 خرداد 1373<br />
نزدیک پایان ترم است هم درس می خوانم و هم کار، کلی هم کار تحقیق دارم. توانسته ام مخ بعضی از بچه های ترم بالایی را بزنم تا پایان نامه ها و تحقیق هایشان را بیاورند خودم تایپ کنم. قول داده ام اگر کم و کسری داشتند رفع و رجوعشان کنم و غلط گیری هم برایشان انجام دهم. آه راستی جوادی حاضر شد فرم ها را پر کند تا از عقد نامه اش جهت خرید تلفن نصف قیمت استفاده کنم. اما باید یک آدرس ثابت اقامت در تهران می داشتیم. آدرس سهراب اینها را دادم. هفت بیجاری شده، برای یک خط تلفن نصف قیمت هی باید به این و آن رو بیاندازم. #سیصد31<br />
<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
دوشنبه 27 تیرماه 1373<br />
دیگر مثل دوران خوب کودکی و نوجوانی نیستم و نمی توانم به همان صفا و صمیمیت هرآنچه در درون دارم بنگارم. این روزها که کار تایپ دانشجویی کمتر است یک کار دیگری هم پیدا کرده ام در یک شرکت فرفورژه سازی ( درو پنجره سازی فلزی تزیینی) از ساعت 8 صبح تا 4/5 بعدازظهر، با ماهی 15 هزارتومان. قرار است صبح تا بعداز ظهر بروم آنجا. شب ها هم می آیم کارهای تایپم را انجام می دهم. از خواب در حال مرگ هستم. خیلی کار دارم، بعضی وقتها تا دیروقت بیدارم. تازگی ها دیگر خاطراتم را نمی نویسم، تایپ می کنم. دیگر نمی توانم خودکار دستم بگیرم. از بس روی دگمه ها فشار آورده ام و ده انگشتی تایپ کرده ام دیگر نوشتن با خودکار سختم شده است. رررررررررر سرم افتاد روی دگمه ها و این رررررررررررررررر های بی دلیل ثبت شد.<br />
مامان اینها اسباب کشی کردند و رفتند قزوین، نخواستم بروم کمکشان، رفتنشان را، دورشدنشان را از خودم نمی خواهم. نمی خواهم، من تنها می شوم. از من دورتر نشوید. من را نگذارید و بروید. من دلم شما را می خواهد. شما به من نزدیک بودید. از من دورتر نشوید. دارم گریه می کنم قطره های اشکم می چکد روی گونه ام سرمی خورد پایین. وای خدایا من چقدر بدبخت هستم. #سیصد32<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
پنج شنبه 30 تیرماه 1373<br />
دوساعتی می شود که کار جدیدم را در شرکت فرفورژه شروع کرده ام. مثل تمام شروع های دیگر با ناشیگری، البته خدا را شکر از آنجا که من حساب کارها زود دستم می آید تا حدودی از گند زدن جلوگیری کرده ام. شروع خوبی است، اگرچه کامل نیست. ولی رو به تکامل می روم. من تقریباً نقش همه کاره شرکت را بعد از مدیر بازی می کنم، چون جز من و او شرکت کارمند دیگری ندارد. اینجا فقط یک دفتر توزیع و بازاریابی است. مدیرعامل شرکت یک آدم کله گنده اصفهانی است و کارخانه اصلی در و پنجره تزییینی هم همانجاست. مدیر داخلی شرکت آقای نیک افکار، یک پسر مجرد کوچولوی به تمام معنی است که نمی تواند دوست داشتنی باشد.<br />
من با همسایه های دست راستی شرکت آشنا شده ام. صبح تا بعدازظهر توی شرکت تنها هستم. باید یکی دو تا دوست برای خودم دست و پا کنم. شرکت بغلی یک شرکت کاملا مردانه مهندسی است. <br />
وای نیک افکار از من چه انتظاری دارد؟ من که آبدارچی نیستم! اول به من گفته بود گاهی ممکن است برای او مهمان بیاید و تا استخدام یک نفر که چای بیاورد، من به او یک کمکی برسانم. ولی نگفت من باید چای ببرم، من هم نگفتم این کار را می کنم. اگر قرار باشد من یک کمکی به او برسانم. ترجیح می دهم تلفن هایی که خودش جواب می دهد را جواب بدهم و او برود برای مهمان ها چای بریزد.<br />
آخ آخ آخ الان از دست من حسابی عصبانی است خودش رفته برای مشتری ها چای بریزد.<br />
الان دارد بازار گرمی می کند؛ " آهن فابریک، کنگره دار، سرپنجه ای" #سیصد33<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
سه شنبه 4 مرداد ماه 73<br />
دیشب رفتم زیرزمین مجردی مارال و شایسته( آنها هم مثل من یک زیرزمین اجاره کرده اند تا برای تابستان همینجا کار کنند) حسابی گپ زدیم و دروغ گفتیم.<br />
با بچه ها در مورد تجربیات کاری مان گفتیم. من گفتم: چقدر برای غذاخوردن و غذا گرم کردن سرگردانم. شایسته هم مشکل من را دارد. اما مارال مشکلش بزرگتر است او با دستشویی رفتن مشکل دارد. چون توالتشان دقیقا دیوار به دیوار اطاق مدیر شرکت است و مارال یک بار یک صدایی از خودش تولید کرده که باعث شده چشم مدیر کل تا یک هفته چپ شود.<br />
من تجربه فکسی که دریافت کردم را گفتم. این که تمام دگمه ها را فشار دادم و هیچ چیز دریافت نشد و بعد هم دستگاه قاتی کرد و هی کاغذ بیرون داد. این که دوان دوان رفتم شرکت همسایه و گفتم یک اتفاق بدی برای من افتاده و کل مهندسین و مشاورین و پیمانکاران ریختند توی شرکت ما و فکر کردند آتش سوزی شده اما بعدش فهمیدند مشکل چیست. فقط باید با انگشت سبابه مبارک دگمه استارت را فشار می دادم.<br />
حاشیه: واقعاً دلم برای کار در شرکت منصور تنگ شده، شرکت او خیلی شسته و رفته و تر و تمیز بود. به نسبت این چیزهایی که من دارم می بینم. ظاهرا من هم دارم مشکل دستشویی پیدا می کنم. توی توالت سوسک دارد، خاله سوسکه های فاضلات نشین همچین شاخک هایشان را از توی چاهک بیرون می آورند و تکان تکان می دهند که حتی به فکرم رسید جیش کنم توی یک چیزی و بعد بیایم اینجا خالی کنم. همه اش فکر می کنم اگر سوسک ها دلشان بخواهد بپرند بالا و ببینند کی دارد روی سرشان قضای حاجت می کند چه خاکی توی سرم بریزم. من از آمریکا نمی ترسم ولی از سوسک می ترسم.#سیصد34<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
سه شنبه 11 مرداد ماه 73<br />
وای خدای بزرگ من گاهی اوقات چقدر خر می شوم. اعتراف می کنم ماجرای این پسری که با هم دوست شده ایم و مهندس آب و فاضلاب است دیگر واقعاً آخر حماقت بود. یکی از مهندس های جوان شرکت همسایه که درست از بعد ماجرای فکس به شرکت ما آمد و یادم داد چطور فکس بزنم و فکس دریافت کنم. با هم رفتیم گشت و گذار و نهار خوردیم. هیچ احساسی جز این که با او دوست معمولی هستم ندارم ( نه حتی دلم نمی خواهد با او دوست معمولی باشم، فقط دلم شنیدن صدای مردانه می خواست و حرف زدن با یک آدمی که از دوستان خودم متفاوت باشد. ولی دیگر نمی خواهم می ترسم که ادامه پیدا کند.) حالا یارو با خودش یک فکرهایی کرده. حسابی از دست خودم عصبانی هستم. نمی توانم از او خوشم بیاید. نمی تواند در زندگی من رل مهمی بازی کند. خسته کننده است، اصلا نمی فهمم چرا از من خوشش آمده هیچ چیز بروز نمی دهد. چرا می خواهد با من دوست باشد چون دست و پا چلفتی بودم؟ چون به نظرش زیبا آمدم؟ از دستهای ظریفم خوشش آمده؟ کشته مرده جعد گیسوان مشکینم شده که با اشعه مادون قرمز چشمانش از زیر روسری تشخیص داده؟ هیچ چیز در مورد من نگفت. ظاهراً او هم فقط دلش می خواسته صدای من را بشنود.<br />
واقعاً چرا احساس کرده در اولین دیدار لازم است با من در مورد لوله کشی فاضلاب صحبت کند؟ یعنی واقعاً فکر کرده همین که درجه شناخت من از لوله کشی فاضلاب شهری تهران بالا برود زمینه های تفاهم بینمان برقرار می شود؟ روی پیشانی من نوشته بوده که دارم له له می زنم در مورد انواع لوله کشی آب ساختمان یا انواع شیرفلکه اطلاعات مفیدی کسب کنم؟ ( البته نمی دانم شاید هم در تمام این اشارات، مفاهیم عاشقانه جنسی نهفته باشد و من خیلی گاگول هستم) اما حتی در گفتن چیزی که تخصصش را دارد، بی حال و شل و ول است. به سرعت دل آدم را می زند. یک بار مجبور شدم برایش دو ساعت بی وقف حرف بزنم ( خوب معلوم است در مورد تاریخ ایران باستان!هههه، زدی ضربتی نوش کن ضربتی) اما او فقط مثل گنگ ها نگاهم کرد و گوش داد. نه یه هایی، نه یه هوییی، زنده بود آیا؟ دستم را جلوی صورتش تکان دادم و گفتم: می شود یک صوتی از گلویت خارج کنی که بفهمم باید با زبان اشاره با تو حرف بزنم یا می توانی حرف بزنی؟( در حالی که من حتی وقتی او در مورد شدت ورود فاضلاب به داخل لوله ها توضیح می داد هیجان به خرج می دادم، انگار کن اصلا یک عمر چشم دوخته بودم ته کانال تا شدت را بررسی کنم و حالا می رفت که برایم رمز گشایی شود.) <br />
امروز دوباره تماس گرفت که باز هم برویم بیرون؟ فکر کنم امروزدیگر دل توی دلش نبود که برایم در مورد لوله های بالا رونده و قطع دستی شیرفلکه افاضات کند.<br />
گفتم: نمی توانم.<br />
گفت: فردا برویم چطور است؟<br />
گفتم: فردا هم نه!<br />
گفت: پس یک روزی که خودت بگویی.<br />
گفتم: متاسفم؛ من فقط می خواهم زودتر این ماجرا را تمامش کنیم. به نظر من زود بهتر از دیر.<br />
ناراحت شد.<br />
خیلی کار دارم نمی توانم وقتم را تلف کنم. یک ایده هایی دارم. می خواهم دو دستگاه تایپ دیگر هم بخرم و ببرم قزوین فکر می کنم آنجا بشود یک دفتر بزرگ با قیمت مناسب اجاره کرد و هردوجا را با هم اداره کرد. یک مقداری پس انداز کرده ام اما خیلی زیاد نیست تازه می خواهم دستگاه کپی هم بگیرم. آه اگر یک نفر یک سرویس طلای دیگر به من هدیه می داد چه خوب بود.#سیصد35<br />
چهارشنبه 12 مرداد ماه 73<br />
اووووه نه به آن شوری شور نه به این بی نمکی، نه به آن وقتی که خجالت می کشیدم جلوی نیک رفتار نهارم را بخورم. نه به حالا که منتظرم او بیاید و ببیند که من نهارم را بی ترس و وحشت از او می خورم و از خوردن در حضور او وحشت ندارم.<br />
...هیییییش آخرش این قدر دیر آمد که از گرسنگی یک قاشق یک قاشق تمامش کردم. اما قسم می خورم این قاشق آخر را بگذارم وقتی او آمد توی شرکت جلوی چشم خودش بگذارم توی دهنم، نباید فکرکند من از نهار خوردن در حضور او وحشت دارم یا خجالت می کشم یا اصلا آن قدر وضع مالی ام خراب است که یک وعده غذایی را برای خودم حذف کرده ام.<br />
حاشیه : ساعت 3 بعد از ظهر است و همچنان یک قاشق غذا توی بشقابم نگه داشته ام و چشم به در دوخته ام که نیک رفتار کی بیاید و بعد من این قاشق را بروم بالا. اینطور خویشتن دار هستم من.<br />
( یعنی در واقع وقتی او هست دوست ندارم در ظرف نهارم را باز کنم. دست پخت ناجور و شلخته پلخته من طوری است که اگر هوس کند بیاید یک سرو گوشی آب بدهد از خجالت آب می شوم. غذای او را مامانش درست می کند. خوش آب و رنگ، زعفران زده با مفصلات سالاد و ترشی و دوغ و ... غذای من دست پخت خودم است، شفته و وارفته یا نپخته و جا نیفتاده. ( من هم دلم مامان می خواهد خوب) اوایل دوست داشت که با هم غذا بخوریم اما دو روز اول که من دیدم وضع ظرف غذای من چطور است و ظرف غذای او چطور پشیمان شدم. (شرایط من عیناً شبیه الیورتویست است و شرایط او عیناً دارسی اشراف زاده را می ماند در غرور و تعصب.) این شد که هی بهانه آوردم گرسنه نیستم یا ساعت غذایم با او فرق می کند.<br />
البته از حق نگذریم مهجبین خانم خیلی اصرار می کند که برایم نهار بدهد اما من دلم نمی خواهد. یعنی بعضی وقتها می دهد اما نه همیشه. برای این که آنها همیشه در حال پرهیز هستند و بیشتر غذای حاضری و ساده می خورند. نمی خواهم بخاطر من توی زحمت بیفتند. گاهی که می روم قزوین مامان برای یک ماهم غذا می دهد بیاورم. مدام نگران خورد و خوراک من است می گوید: غذای خوب آدم را خوشگل می کند. من اما، غذای یک ماهم را یک هفته ای می خورم و بقیه ماه را ریاضت کشانه سپری می کنم.<br />
... آه آن قدر نیامد که یک قاشق آخر توی ظرف خشک شد. می ریزمش توی سطل آشغال آشپزخانه تا بفهمد حتی می توانم از یک قاشق آخر بگذرم. اینطور چشم و دل سیر هستم من.#سیصد36<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
دوشنبه 17 مرداد ماه 73<br />
در حال تایپ پایان نامه ای هستم در خصوص اختلال دوقطبی. پوووووف هر چیزی که می خوانم در خودم تشخیص می دهم. احساس شیدایی و شیفتگی، تحریک پذیری مفرط، صحبت کردن بی وقفه، حواس پرتی، پریدن از موضوعی به موضوع دیگر، احساس نشاط شدید همراه با احساس خود بزرگ بینی، قضاوت ضعیف، ولخرجی یا خساست، رفتارهای اغواگرانه، مداخله جویانه، پرخاشگرانه. این بیماری روانی بین هنرمندان و نویسندگان بیشتر دیده می شه و گاهی در هنگام شیدایی باعث خلق آثار منحصر به فرد هنری و ادبی می شوند. #سیصد37<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
چهارشنبه 19مرداد ماه 73<br />
منشی آقای مدیر بودن و توی یک شرکت با او تنها بودن خیلی ممکن است عواقب ناجوری داشته باشد. صبح که می آمدم دعایی که مامان همراهم کرده بود را توی سوتینم گذاشتم "نادعلیا..."<br />
خدایا خودت کاری کن که من عین عجوزه ها به نظر بیایم تا زمانی که مرد مورد علاقه ام را پیدا کنم بعد به قدرت خودت کاری کن عین حوری پری ها به چشمش بیایم. خدایا لطفاً برعکسش نکن. معمولا تخصص تو در مورد من در برعکس کردن آرزوهایم است. خدایا می ترسم فکر کنم تو خدای وارونه کار باشی. من برعکسش را بخواهم بعد تو لجت بگیرد بخواهی همان را انجام دهی.<br />
خدایا من از دست تو چه کنم؟ تکلیف من را با خودت روشن کن؟#سیصد38<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
چهارشنبه 26 مرداد ماه 73<br />
یک همکار موقت بیرون از شرکتی داریم به اسم کریم پور که گاهی می آید و می رود و کارهای بیرون شرکت را برایمان انجام می دهد. از این کریم پور با این صورت سبزه و چشمان درشت و تیپ و قیافه ای که مثل هنرپیشه های هندی برای خودش می سازد بدم می آید، خیلی هم بدم می آید. اصلا وقتی که او توی شرکت است احساس آرامش نمی کنم بخصوص وقتی آقای نیک رفتار نباشد، حسابی من را می ترساند. تمام مدت مجبور هستم قیافه بگیرم و اخم کنم و جواب سوال هایش را سربالا بدهم.<br />
کفشش از این مدل کفشهای پاشنه بلند مردانه است، پشتش را می خواباند و خرت و خرت و ترق ترق و یه کَتی توی شرکت راه می رود و گاهی می آید و سوالات بی ربط می پرسد.<br />
ایییییی الان آمد گفت: خانم چایی می خورید براتون بریزم.<br />
خیر ممنونم.<br />
آخیشششش خیالم راحت شد کریم پور رفت. کله گنده های کارخانه اصفهان آمدند. آمده اند تا به کارهای شرکت تهرانشان رسیدگی کنند. چند تا مهندس الکی هستند( چون مدام به هم مهندس مهندس می گویند) خود آقای نیک رفتار و پسر باجناق آقای حیدرزاده رییس بزرگ کارخانه اصفهان. دارند سفارش کارهایی را می دهند. من خودم را مشغول کرده ام و دارم طرح های فرفورژه ای برای نرده های پله و در و پنجره می زنم. اصلا نگاهشان نمی کنم. می فهمم که پسر باجناق آقای حیدر زاده ایستاده است دم در اطاق من و رفته است توی کوک من و هی می رود و می آید. لابد به نظرش منشی عجیبی می آیم. بی خیال، بی ادب، ازخودراضی .<br />
آقای نیک رفتار رفت برایشان چای بریزد. فکر می کنم خواهر زاده حیدرزاده فکر می کند؛ چرا وقتی این دختره هست نیک رفتار باید چای بریزد. ولی من و نیک رفتار با هم قرارداد نانبشته، ناگفته ای بسته ایم. من چای بریز نیستم. وقتی من خودم را مشغول نشان می دهم یعنی که زیاد روی من حساب نکند.<br />
پسرباجناق رییس بزرگ آخرش تحمل نکرد و آمد تو با من سلام و علیک کرد. خیلی جدی سلام کردم و دوباره مشغول کارخودم شدم. از یک دختر نجیب و سربه زیر بیش از این انتظار نمی رود. #سیصد39<br />
<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
پنج شنبه 27 مرداد ماه73<br />
دیروز با پسر باجناق حیدرزاده صحبت کردم. آمد توی اطاق من و طرح هایی که کشیده بودم را دید. خیلی خوشش آمده بود.<br />
گفت: دانشجوی هنر هستید؟<br />
گفتم: نه، قبلا مدرسه هنر و ادبیات نقاشی هم می خوانده ام.<br />
با هم حرف زدیم. در مورد همه چیز، این که قبلاً کجا کار می کرده ام و الان چه رشته ای می خوانم. اسمش امیر است، بدقیافه، زمخت، خوش لباس، بی کلاس، مجرد، فارغ التحصیل مهندسی معدن، هیز راستی ماغش خیلی بزرگ است.<br />
خیلی برایش جالب بود که قبلا در یکی از معتبرترین شرکت های معماری تهران کار می کرده ام. کاملا آقای شکم گنده را می شناخت، گفت: چند سال پیش در یک پروژه معماری با آنها همکاری کرده ایم و برایشان در و پنجره های تزیینی ساخته ایم.<br />
خیلی بی رودربایستی از علت بیرون آمدنم از شرکت پرسید.<br />
خیلی با شوخی گفتم: بیرونم کرده اند.<br />
خیلی بی رودربایستی از علت دیگر همکاری نکردنشان با شرکت آقای شکم گنده پرسیدم.<br />
خیلی صادقانه گفت: آنقدر بازاررقابت بی رحم و فعال است که نمی توانیم دیگر آن شرکت را جذب کنیم.<br />
کمی به هم نگاه کردیم و خیره شدیم و لبخند زدیم. آنقدرها هم بدقیافه نیست، یعنی قیافه اش خیلی مردانه و زمخت است.<br />
........ یک ساعت بعد<br />
آقای نیک رفتار برایم یک دفترچه با کاغذهای شطرنجی بزرگ آ چهار آورد و گفت: طرح هایتان را این جا بکشید.<br />
فکر کنم بِچه باجناق به او زنگ زده و سفارش کرده.#سیصد40<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
شنبه 29 مردادماه 73<br />
دارم به قدرت تلقین به نفس و درون ناخودآگاه فکر می کنم. منِ بزرگتر، منِ برتر،<br />
" من هر روز در هرزمینه ای و به هر صورتی بهتر و بهتر می شوم"<br />
آه............. دلم برای مامان بابا تنگ شده، نگرانشان هستم، دلم نمی خواهد در نبود من بلایی سرشان بیاید. می ترسم مواظب خودشان نباشند.<br />
دیروز از صبح تا شب خانه استاد اخوت بودم. کلی غذای خوشمزه خوردم. زرشک پلو با مرغ، خورشت قیمه بادمجان، سوپ جو، سالاد زیاد، ماست و خیار، یک مهمانی دورهمی با دوستان هنرمند قدیمی استاد اخوت و یکی دوتا از بچه هایشان، آرتور هم بود. برای اولین بار با یک مرد( آرتور) رقص دونفره کردم البته نه خیلی بغل تو بغل مدل تانگویی، فقط هی دستم را می گرفت و هی می چرخاند و هی پیچ و تاب می داد، یک جور رقص دونفره ارمنی، فیل و فنجان در کنار هم، کلی خندیدیم، اولش خجالت می کشیدم، اما وقتی دیدم با آن حساسیت معلم وار سعی می کند به من رقصیدن یاد بدهد خجالتم ریخت. روی هم رفته چون مرد آزادی است، در کنارش بودن اصلا احساس نگرانی ندارد حس اعتماد می دهد. نگاه هیز و فکر حریصی ندارد. خیلی راحت همه احساسش را به زبان می آورد. موقع رقصیدن، مدام پایش را لگد می کردم. ولی او از این حس که چیزی را به من یاد می دهد لذت می برد. شاید حتی بغل مرا درک نمی کرد، اندام مرا نمی فهمید. از موسیقی و رقص لذت می برد. از مهجبین خانم شنیدم یک دوست دختر ارمنی چاق و چله و خیلی قد بلندی هم دارد، مثل خودش که یک میلیون سال است با هم نامزد کرده اند اما هنوز برای ازدواج قطعی شرایطشان جور نشده، اول می خواهند هفت هشت ده تا بچه داشته باشند بعد ازدواج کنند. خدا هم مثل استاد و مهجبین خانم هنوز بهشان بچه نداده.<br />
آرتور آخرش هم دزدکی به من یک قلپ شراب داد، تلخ و گس بود ولی خوش بو، مدام منتظر بودم شروع کنم به بدمستی، خندید و گفت: خیالت راحت باشد این یک قلپ همانجا توی گلویت بخار شده و زده بالا، آن قدری به تو ندادم که به ناموس من به چشم خریدار نگاه کنی. #سیصد41<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
پنج شنبه 3 شهریور 1373<br />
دوازده و نیم غذایم را می خورم چه نیک رفتار بیاید چه نیاید.<br />
....بعدازظهر<br />
نیک رفتار دارد از دست من عصبانی می شود. اخمهایش توی هم است، لابد با خودش فکر می کند؛ "حالا که کارها را یاد گرفته می خواهد برود. حتماً دلش می خواسته بلایی که سرمنشی قبلی اش آورده سرمن هم بیاورد و سرم را بکوبد به سقف اتاق، نیک رفتار یکی از اقوام دور میتراست و کار کردن در این شرکت را میترا به من پیشنهاد داد، میترا خودش به من گفت، نیک رفتار قبلا چه جوری منشی قبلی اش را بیرون کرده و آن قدر به آن بیچاره خرده فرمایش های سطح پایین داشته که او هم فرار را برقرار ترجیح داده. به هرحال به او گفتم از اول مهر دیگر سرکار نمی آیم، کلی دلخور شد و غر زد.<br />
با خنده گفتمش:<br />
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک<br />
دو سه روزی قفسی ساخته اند از وطنم<br />
دل که از عالم علوی است یقین می دانم<br />
رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم<br />
دستش را زد زیر چانه و با دلخوری به من نگاه کرد و گفت: پس لطفا یک هفته قبل از آنکه بروید به من خبر بدهید.<br />
از اول هم می خواستم به صورت موقت و فقط سه چهار ماهه اینجا کار کنم. ساعت کاری اینجا خیلی زیاد است و من واقعاً از اول مهر نمی توانم دیگر اینجا کار کنم.#سیصد42<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
شنبه 5 شهریور ماه 1373<br />
دیروزبعد ازظهر بعد مدتها چه کسی را دیده باشم خوب است؟ باور کردنی نبود. با مارال و شایسته رفته بودیم ولگردی، از خیابان ولیعصر می رفتیم پایین به طرف جمهوری، همین که از جلوی مغازه های بزرگ لباس زیرفروشی مردانه و زنانه و جهیزیه عروس رد می شدیم. در حال غش و ضعف و خنده و شوخی، یکهو چشمم افتاد توی یکی از مغازه ها، خودش بود، خودِ خودش بود، شهریار<br />
بود. از دم مغازه رد شده بودیم و فقط یک لحظه نگاهم به داخل افتاده بود و او را دیده بودم، آشنا به نظرم آمد، باورم نمی شد که او باشد. عقب عقب برگشتم و نگاه کردم ایستاده بود و با یکی از مشتری هایش گپ می زد، چقدر بزرگ شده بود، چه سبیل کلفت، چه خوش قیافه، چه خوش اخلاق، چه قد بلند و خوش هیکل، می خندید و به نظر شاد می آمد. یک لحظه شاید متوجه شد که یک نفر از بیرون مغازه دارد نگاهش می کند. یک لحظه فقط یک لحظه چشمش به من افتاد، اما من سریع رد شدم. آه یاد سرخپوست بازی به خیر. الان شاید می توانستم زن این آدم باشم. توی خانه منتظر که او بیاید. شاید تا به حال برایش یک پسر هم به دنیا آورده بودم. یک خانه بزرگ حیاط دار داشتیم. با پنجره های بزرگ رو به حیاط با باغچه و گلدان های گل یاس. حتماً اصرار کرده بودم چند سال پیش برایم یک نهال شاتوت هم گوشه حیاط کاشته بود. چند باری هم شاید گوشه حیاط زیر درخت شاتوت در پناه شاخ و برگ پنهان از چشم همسایه همدیگر را بوسیده باشیم. بعد دستم را گرفته باشد و کشیده باشد که برویم توی خانه تا درهم تنیدنمان دور از چشم اغیار باشد.<br />
..... آه چه خاطرات خوبی در من زنده شد با دیدن شهریار. شهریار درخت شاتوت من است که مردی شده برای خودش.<br />
دیشب با مارال و شایسته رفته بودیم ولگردی، هیچ کدام هم حاضر نبودیم دست به جیب شویم و بقیه را مهمان کنیم. توی خیابان جمهوری از نزدیک یک تالار رد می شدیم، مجلس عروسی بود، یکهو من و شایسته به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده هر دو به یک چیز فکر می کردیم. بعد دست مارال را گرفتیم و رفتیم توی مجلس عروسی با همان مانتو شلوار، فقط روسری هایمان را درآوردیم، یک گوشه نشستیم شیرینی و شربت و میوه مان را خوردیم و شاممان را زدیم و به عروس و داماد و خانواده های هر دو طرف هم تبریک گفتیم و آمدیم بیرون. خانواده عروس فکر می کردند، فامیل داماد هستیم. خانواده داماد فکر می کردند فامیل عروسیم، چقدر خوش گذشت، مارال حتی دلش می خواست بلند شود یک قری هم بدهد. به زور نشاندیمش و گفتیم: کمتر خودنمایی کند تا گندش در نیاید.#سیصد43<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
شنبه 7 شهریور ماه 73<br />
آقای حیدرزاده رییس الروسای شرکت امروز می آید، نیک رفتارهمین الان آمد به من گفت: لطفاً یک دستی به سرو گوش میزتان بکشید. یعنی چه؟ من و این کارها؟ من اگر بتوانم فقط سرمیز را پیدا می کنم کلی شاهکار کرده ام ولی پیدا کردن گوشش واقعاً از من بر نمی آیم. چرا من باید میزم را تمیز کنم؟ این یک وجب خاک را که من روی میز نریختم؟ چرا برای این شرکت یک نظافتچی نمی گیرند؟ کارخانه به این بزرگی خیلی کسر شان است به خدا. به هرحال آن قدر قیافه های بدو ناراحت گرفتم که نیک رفتار را کفری کردم و لابد پیش خودش فکر کرده واااای چه دختر بدادایی است، همان بهتر که برود.<br />
چقدر پسر تمیزی است این نیک رفتارچقدر هم امروز بخاطر آمدن رییس الروسا خوش تیپ و تر و تمیز کرده . یک دختر دایی کذایی دارد که بعضی وقتها زنگ می زند. پشت تلفن با هم حسابی گرم می گیرند و خوش و بش می کنند. الان دارد جلوی چشمهای من زمین را جارو می زند. البته اتاق من را که نه، راهرو و اتاق خودش را و من هم دارم با لبخند نگاهش می کنم که تشویق شود.<br />
وای دیگر دارد کلافه ام می کند دوباره آمده توی اتاق من و باز هم لب و لوچه اش آویزان است. غلط کرده من همین نیم ساعت پیش زیر پایم را که آن همه آشغال پاشغال ریخته بودم جمع کردم به انضمام قسمتی از آن طرفِ کف اتاق، روی میز را هم که به اجبار خودش یک نظم و ترتیبی دادم. الان رفته است و دارد کولر را درست می کند. به من گفت: اگر آقای حیدرزاده آمد زحمت بکشید و یک چای جلویشان بگذارید.<br />
.... بلاخره آقای حیدرزاده آمد یک مرد گنده 6 تیغه که گشاد گشاد راه می رود و کت و شلوار طوسی راه راه پوشیده. موهای جوگندمی دارد و دستهای تپل، امیر، بچه باجناق هم همراه حیدرزاده آمد. وقتی به من سلام می داد خندید و حتی چشمکی هم زد. (ببخشید؟) شاید اشتباه می کنم و مدل ارتباط دوستانه اش اینطوری است.به هرحال من رفتم توی آشپزخانه که چای بریزم اما نمی توانستم فنجان های مهمان را پیدا کنم و آن قدر سرو صدا راه انداختم که آخرش امیر خودش آمد و چای ریخت به من هم کلی خندید. چقدر خوش خنده است. من خیلی آرام بهش گفتم: قول بدید به آقای نیک رفتاربگید من چایی ریختم. اگه بفهمه من چای نریختم من رو اخراج می کنه. ( او که نمی داند من خودم قرار است از اول مهر دیگر نیایم کلاس مدیریت نیک رفتار را بردم بالا)<br />
او هم سرش را تکان داد و گفت: باشه قول می دم. برای تو هم چایی بریزم؟<br />
(تو!) خیلی یه هو صمیمی شده بود.<br />
با شیطنت گفتم: بله اشکالی نداره می خورم، کم رنگ لطفا.<br />
زد زیر خنده و گفت: چشم همین الان، بعد پرسید: راستی، بازم طراحی کردی؟<br />
با لبخند گفتم: بله یه تعدادی هر وقت خواستید بیایید ببینید.<br />
خیلی مضحک بود، انگار لابه لای حرفهایی که با زبان و دهان به همدیگر می گفتیم، چیزهایی هم با نگاه و لبخند در جریان بود. یک فنجان چای ریخت بعد به من نگاه کرد و لبخند زد. همانطور که تکیه داده بودم به کابینت آشپزخانه با لبخند جوابش را دادم بعد سرش را تکان داد و خندید و یک چای دیگر ریخت، دوباره نگاهم کرد،لبخند زد (چه ات شده تو!)، لبخند زدم، می خواستم برگردم توی اتاق با خنده گفت: صبرکن، تا من برای تو هم چای میریزم یک قنددان پیدا کن. گشتم و قنددان خوشگل را پیدا کردم و توی سینی گذاشتم سرم را که بالا گرفتم دیدم به من نگاه می کند و لبخند می زند. یک فنجان چای را از توی سینی برداشت و با احترام به من تعارف کرد. سعی کردم به در و دیوار نگاه کنم، زد زیر خنده. خوب من هم نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم (چه امان شده بود؟) هر دو زدیم زیر خنده، همانطور که می خندید با شیطنت گفت: هیس، بعداً کلی شیطونی می کنیم و دوباره چشمک زد.<br />
( شیطونی می کنیم؟ وا!) واقعاً که، معلومه حتی بچه باجناق هم فامیل نمی شه خدا به خیر کند لابد می خواهد بلایی سر رییس الروسا بیاورد.<br />
امروز توی شرکت ناهار سفارش دادند و من هم با خوشحالی لقمه نان و پنیرم را چپاندم توی کیفم . چلو کباب برگ و کوبیده و کلی تشریفات. اولش نمی خواستم بروم توی اتاق آنها غذا بخورم اما امیر آمد و اصرار کرد که بروم پیششان، رفتم.<br />
نیک رفتار همانجا اعلام کرد که من تا آخر شهریور بیشتر پیششان نمی مانم. امیر یکه خورد و با تعجب نگاهم کرد. لبخند زدم و نگاهش کردم. خوب جواب لبخند را بده دیگه ناقلا! #سیصد44<br />
شنبه 12 شهریور ماه 73<br />
سردرد دارم، دیشب خانه مارال اینها بودم، زیرزمینشان آن قدر گرم بود که کلافه ام کرد. باز صد رحمت به زیرزمین خودم. بیچاره استاد همه امکانات رابرایم فراهم کرده. امروز بچه ها را شام دعوت کردم. 545 تومان پیاده شدم کباب خریدیم با نوشابه و ماست، باز جای شکرش باقی است، 1000 تومن برای این کار کنار گذاشته بودم، معلوم است هنوز دنیا به آخر نرسیده.<br />
خسته هستم امروز امیر زنگ زده بود شرکت، نیک رفتار نبود. خیلی ناجور پشت تلفن با من حرف می زد انگار دو بار به او خندیده ام حق دارد که با من لاس بزند.<br />
هی می گفت: هوووم، چطوری؟ برنامه امروزت چیه؟ من چند روزی تهرانم اگه بخوای با هم باشیم، سینما، تاتر، مهمونی، پارتی،<br />
فکر می کنم ته دلش بود که اسم خونه مجردی را هم بیاورد ولی نگهش داشت توی دهنش تا مزه دهن من را بفهمد.<br />
نگفتم می خواهم بروم خانه، تحقیقی در مورد مگس تسه تسه دارم که باید تایپش بکنم.<br />
گفتم: مادرم ختم انعام گرفته باید زودتر برگردم خانه مان.<br />
گفت: شوخی نکن، حال و حوصله ختم انعام رفتن را داری؟<br />
گفتم: به، مگه می شه نداشته باشم؟ مامانم رو چای ریختن من برای مهمونها حساب باز کرده.<br />
زد زیر خنده و گفت: ای شیطون! چیکار کنیم پس؟ دلم می خواد ببینمت. ( هه هه حتماً منم همینطور ولی آن دنیا)<br />
گفتم: منم دلم می خواد شما رو ببینم ولی شرمنده کار دل بخواهی نیست، کار شرع و دین و احکام الاهیه، من ختم انعام رو با هیچ تفریح زمینی عوض نمی کنم.<br />
کلی اصرار کرد، قبول نکردم. خدایا با این شدت پاکدامنی من را به عنوان یک تارک دنیا در معبد خودت جای بده. #سیصد45<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
یک شنبه 13 شهریور ماه 73<br />
امروز در شرکت " نان و خیار" خوردم به جای" نان و شراب"<br />
چند روز دیگر جواب کنکور دانشگاه آزاد را می دهند. خستمه. باز باید تایپ کنم، آخر هفته می رم قزوین پیش مامان اینها. #سیصد46<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
سه شنبه 15 شهریور ماه 73<br />
چه خاطره هایی که امروز زنده نشد با دیدن شهریار. امروز ساعت 5 بعدازظهر عینک آفتابی به چشم رفتم ولی عصر سراغ شهریار. ساعت 5 نبود، برگشتم پارک شهر و مدتی نشستم و یاد آدمهای قدیم این پارک را زنده کردم و دوباره ساعت 5 و نیم رفتم فروشگاهش باز شده بود. همانطور با عینک رفتم تو، خیلی بی خیال نشسته بود پشت پیشخوان و روزنامه ای می خواند. رفتم سراغ ردیف عطر و اسپری ها و لوازم آرایشی فروشنده گفت: بفرمایید چی بدم خدمتتون؟ ... محلش ندادم یه کمی آن طرف تر زیرپوشهای زنانه و سوتین و شورتها رنگ در رنگ کنار هم چیده شده بود آن طرف هم فروشنده خودش را داشت هر دو دختر، سانتی مانتال و آرایش کرده بودند. (خدارا شکر شهریاردر چه ناز و نعمتی به سر می برد.)<br />
با آن عینک آفتابی و رفتار مرموز انگار کن آمده ام شورتی چیزی بدزدم. خودم خنده ام گرفته بود. برگشتم رفتم سراغ شهریار. سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. خیلی جدی و آرام گفتم: من دختر رییس قبیله سرخپوست ها هستم. آمده ام با هم چپق دوستی بکشیم.<br />
اولش با تعجب نگاهم کرد و بعد ناگهان زد زیر خنده. بلند شد، عینکم را برداشتم. اصلا نمی دانستیم باید به هم چه بگوییم فقط به هم نگاه می کردیم و می خندیدیم. فروشنده ها با تعجب نگاهمان می کردند. مثل دو دوست قدیمی که بعد سال ها همدیگر را دیده باشند سراغ خاطرات گمشده مان را پیش هم گرفتیم. کلی حال واحوال کردیم. حال مامان را پرسید. حال سیاوش را از بابا پرسید. منیژه شیطان را سراغ گرفت. تهمینه را که ازدواج کرده است یا نه؟ من از او پرسیدم؛ بعد از رفتن ما و آقای آلپاچینو او هم دیگر قید کلاس طراحی را زده، ادامه تحصیل نداده است. با شرمندگی گفت: دیپلم ردی و خنده اش گرفت. گفت: مثل تو درس خوان نبوده ام. (خدارا شکر یک نفر هست که فکر کند من درس خوان بوده ام). خواهر بزرگش ازدواج نکرده و خواهر کوچک بلاخره رفته خانه بخت. این فروشگاه خودش است. برادرهای دیگرش کمی بالاتر و کمی پایین تر از او فروشگاه های خودشان را دارند. <br />
اصرار کرد با هم برویم بستنی چیزی بخوریم. نمی خواستم، همانجا کنار او پشت پیشخوان نشستم به حرف زدن. حلقه طلای نگین دار قابل رویتی دستش بود. رد نگاهم را گرفت و خیلی با تامل گفت: یه پسر هم دارم.<br />
با شگفتی و هیجان نگاهش کردم و گفتم: وای چه جالب! چقدر زود؟ چه عالی!<br />
با لبخند گفت: دو سالشه.<br />
نگاهش کردم و و گفتم: حتماً خیلی خوشگله.<br />
سرش را تکان داد و گفت: شبیه مامانشه، آره خوشگله.<br />
از مامان پرسید، دلش برای مامان تنگ شده بود. گفت: عاشق مامانت بودم، در آن اوضاع بی پدر و مادری به او می چسبیدم تا نداشتن مادر را جبران کنم. حتی گفت بخاطر او دنبال کار سیاوش می رفتم. حتی لو داد یکباردر آن دوران سخت ناامیدی و غم نبودن سیاوش وقتی ازدفتر صلیب سرخ بر می گشتند مامان او را بغل کرده و گریه کرده که با هم گریه کرده اند که حتی سرش را بوسیده و گفته که به اندازه سیاوش دوستش دارد. حتی لو داد که با مامان تا مدتها تلفنی ارتباط داشته. آه مامان بلاگرفته من، چه ناقلایی است، چشم همه مان روشن. حتی لو داد که مامان او را از ازدواج با من منصرف کرد. گفت؛ گفته: تو برایم زن زندگی نمی شوی، تو جنگجو هستی، تو آزارم می دهی. گفت؛ مامانت می گفت، تحمل سیاه بخت شدن هیچ کدامتان را ندارد ولی برای من بیشتر نگران بود. وای خدای من چقدر حرف می زد! چه زبانی باز کرده بود. من آرام و کم حرف با علاقه گوش می دادم و او می گفت و می گفت. با صدای آرام حرف می زدیم و بلند می خندیدیم فروشنده ها گاهی کنجکاو می شدند. مشتری های می آمدند و می رفتند. اوتند تند پولها را حساب می کرد و بی توجه توی صندوق می انداخت.<br />
و آخرش داستان پناهگاه پیش آمد. سکوت کرد، سکوت کردیم، فرار کردیم از خیره شدن به هم.<br />
آه شهریار عزیزم آن لکه های شاتوت روی پیراهن سفیدت ، خون من بود، خون دخترانگی روح شیدای من در التهاب بلوغ در اولین اشتیاقم برای لمس شدن، این را دیگر مطمئن هستم مامان به تو نگفته. قرار بعدی نگذاشتیم شماره تلفنش را داد که با او در تماس باشم. شماره تلفنم را ندادم. این جور دیدارها برای بار دوم و سوم که اتفاق بیفتد رنگ و بوی دیگری پیدا می کند. دلم نمی خواهد آرامشش را بهم بزنم. #سیصد47<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
دوشنبه 21 شهریور ماه 73<br />
شنبه نرفتم شرکت یعنی به جای این که جمعه از قزوین برگردم، شنبه برگشتم. نمی توانستم دل از مامان و بابا بکنم. همه بخاطر من آمده بودند خانه مامان اینها و کلی مهمان بازی بود. دو دستگاه تایپ برادر گرفته بودم که بردم قزوین با چه مکافاتی، کیفیتشان از مال خودم بهتر است. بابا می تواند قزوین را برایم ساپورت کند. الان که دیگرمشغولیت دیگری ندارد می تواند همین کار را اداره کند. بابا جوانی هایش یک تایپیست حرفه ای بوده دقیقاً به شیوه ای که من دارم در تهران روزگار می گذراندم او هم به همین روش کار می کرده. درخواست وام کرده ام، تا 500 هزار تومان با اعتبار سودابه می توانم از بانک ملی وام بگیرم. باید بشود که در قزوین یک دفتر خدمات تایپ و تکثیر بزنم، آنجا یک دانشگاه بین المللی دارد و دانشگاه آزادش بدک نیست. خدمات دانشجویی و حتی اداری و خیلی چیزهای دیگر که این روزها باید حتماً تایپ شده باشد را می توانیم به دفتر خودمان جذب کنیم.<br />
وام را که بگیرم دفتر را می زنیم. دستگاه های تایپ برای بابا خیلی جالب بود با هم نشستیم کلی با دستگاه ها ور رفتیم. سرعت بابا خیلی خوب است. شک ندارم از همین فردا یک اطاق خانه را تبدیل می کند به دفتر کار.<br />
خلاصه شنبه نرفتم شرکت و آقای نیک رفتار خیلی ناراحت شده بود که چرا بدون هماهنگی او غیبت داشته ام؟<br />
ظاهراً شنبه امیر هم آمده بوده شرکت و کلی سراغ من را گرفته. اووووه چقدر جذاب.<br />
امروز بعدازظهر با بچه ها رفتیم سینما روز فرشته به کارگردانی افخمی و بازیگری انتظامی و عبدی، سرگرم کننده بود.#سیصد48<br />
<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
شهریورماه73<br />
وجودم لبریز از نفرت است. از دست خودم ناراحتم، خودم را نمی شناسم. آدمها را نمی شناسم. دنبال چه هستم؟ چه می خواهم؟ نمی دانم. تا همین چند سال پیش تا همین چند ماه پیش بود که می خواستم دیگر دختر نباشم. فکر می کردم می شود از توی خیابان کسی را کشید آورد توی خانه تا ترتیبم را بدهد. اما امروز فهمیدم این طور نیست. به همین راحتی ها نمی شود. با وجود آن که هنوز دخترانگی برایم بخش حماقت بار و زائد هستی زنانه به شمار می آید. اما معلومم شد که نمی توانم. اصلا از اولش هم نمی توانستم. بی گمان با هامون هم نمی شده. همیشه فکر می کردم این تقدیر الهی بوده که هامون در زمان مناسب از سر راه من کناررفته، برای این که همانجا توی ماشین هم حس می کردم که با این مرد نمی شود. نمی توانستم که با او باشم و فکر می کردم شاید باید که با میم بشود. اما با میم هم نشد. امروز و حالا فهمیدم شاید با کس دیگر هم نمی شود. به این آسانی ها نمی شود. به همین راحتی ها نیست. از خشم لبریز هستم. از خودم خشمم می آید. کاش می شد پوستم را بکنم. پوستم را بکنم و بیاندازم دور تا پوست دیگری در بیاورم. امروز در شرکت تنها بودم، نشسته بودم و طراحی هایم را می کشیدم یک وقت دیدم امیر وسط اطاق است. آقای نیک رفتار نبود و نه حتی فرد دیگری. قلبم ریخت، از ترس، از وحشت تنهایی با او که به نظرم می آمد نوع نگاهش جور دیگری است. سلام واحوال پرسی کردیم. برایم چای آورده بود.<br />
من آن قدر غرق کشیدن و نوشتن بودم که آمدنش را نفهمیده بودم. چای را آورد با خنده روی میز من گذاشت و کنار من نشست و گفت: باید جای سعید و تو را با هم عوض کنیم. تو بیشتر حال و هوای ریاست داری. خندیدم. اما هنوز می ترسیدم قلبم به شدت می تپید، برای آن که خطی به مسیر صحبت داده باشم طراحی ها را در آوردم و نشانش دادم. دهنم خشک شده بود، طراحی ها را نشان می دادم و سعی می کردم آرام آرام فاصله ام را از او بیشتر کنم و خیلی نامحسوس صندلی را عقب بکشم. زمان گذشته بود چای گرم، نیم گرم شده بود. بلاخره دستش را گذاشت روی دستم. نگاهش کردم، درهمان لحظه، همان ثانیه، همان زمان دوباره افتادم روی همان گره کور همیشگی سالهای نوجوانی و جوانی ام، آیا می شود این گره را با دندان باز کرد؟ با خودم فکر کردم، شاید بشود، با این مرد شاید بشود دیگر نداشتش. به من خندید، من اما خواب زده بودم، خنده ام نمی آمد. دستم را گرفت و با صندلی چرخدار جلو کشید و خیلی بی مقدمه بغلم کرد و بوسید. چون به او خندیده بودم؟ چون با هم شوخی کرده بودیم؟ چون نگاهش کرده بودم؟ اینها همه برایش معنای بله را می داد؟ ذهنم روی نداشتن دور می زد، روحم روی گره ای در گذشته و حال و آینده قفل شده بود. داشتم می گشتم ببینم کی ناخودآگاه میان صحبتهایم به او گفته ام: " بله می شود که با هم باشیم"<br />
نمی دانستم دارد چه اتفاقی می افتد دستم خورد چای نیم گرم ریخت روی میز و سرازیر شد روی پایمان. ولرم و نه گرم، چند ثانیه عمرم به این حالت گذشته بود؟ نمی دانم. از خواب بیدار شدم. ناگهان انگار پرت شده باشم به حال، به این اتاق، به این آدم که دوستش نداشتم و این اندازه به من نزدیک شده بود. بوی دهنش، بوی تنش، لمس لبها و صورتش روی صورتم، منزجر کننده بود. ناگهان انگار صندلی را از زیرپایم کشیده باشند. در هوا معلق شده بودم. گره سفت شده بود. هوا نبود، نفس نبود، زندگی داشت تمام می شد با شدت سرم را تکان دادم و تقلا کردم و با انزجار خودم را عقب کشیدم و از او جدا شدم.<br />
بعدش دیگر انگار فیلم را روی دور تند گذاشته باشند. به سرعت کیفم را برداشتم، بند کیف را محکم دور دستم پیچیدم و با حرص تمام کیف را توی صورتش زدم، عصبانی بودم، حتی یک کلمه هم نگفتم؛ از شرکت بیرون زدم. یک وقت دیدم توی بلوار کشاورز هستم، چطور از اینجا سردرآورده بودم؟ اشک می ریختم و با صدای بلند گریه می کردم، مسخره است، آدم ها لابد با خودشان فکر می کردند یک دختر دیدیم در بلوار کشاورز که برای خودش می رفت و بلند بلند گریه می کرد. شاید فکر کنند " لابد محبوبش او را ترک کرده است". کسی نخواهد بود برایشان بگوید: محبوب از دست نداده. تازه فهمیده که گم شده است.<br />
دنبال خودم می گردم. میان دیروز و امروز و فردا سرگردان شده ام. من خودم را می خواهم. خودِ من کجاست؟#سیصد49</div>
خارخاسک هفت دندهhttp://www.blogger.com/profile/07480817654355020278noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-1419436035281981929.post-67145278720135921182016-04-01T12:22:00.001+04:302016-04-01T12:22:42.615+04:30از یک شنبه 21 آذر ماه 72 تا آخر سال<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
یک شنبه 21 آذر ماه 72<br />
با مامان در موردش صحبت کردم، این که یک نفر من را دوست دارد اما می گوید؛ باید مرا بشکند و دوباره از نو بکارد تا صاف شوم چون رفتارم آن طوری که دلش می خواهد نیست و این که می گوید، دیگر خاطره ننویس چون وارد جزییات می شوی و جزییاتی که می نویسی چندان دلچسب نیست.<br />
مامان اولش عصبانی شد و گفت: وا! این چطور دوست داشتنیه؟ مگه از توی کوچه و زیرپل دختر جمع می کنه که اینطور حرف زده؟ غلط کرده هر کسی این حرف را زده. گه خورده اصلا گفته عاشق شده. مگه عاشق وارد این حرف ها می شه؟و بعد کمی فکر کرد و گفت: شاید هم می خواسته عصبانیت کنه؟ بعضی مردها ازاین که سربه سر دختری بذارن که دوستش دارن خوششون می آد.<br />
گفتم: وا مگه دیوونه ان؟<br />
با خنده گفت: آره دیوونه ان، دلشون می خواد معشوق باهاشون کل کل کنه. دعوای الکی راه بیاندازه.<br />
با تعجب به مامان نگاه کردم وگفتم: مامان؛ تو می دونی من دارم در مورد کی حرف می زنم؟<br />
لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت: تو که به من هیچی نگفتی. ولی فکر نکن من کور و کرم و چیزی نمی بینم و نمی شنوم. <br />
با خجالت گفتم: اَه پس می دونی که زن هم داره؟<br />
مامان شانه بالا انداخت و گفت: تهمینه به من گفت قبلش از تو خواستگاری کرده بوده و تو جواب رد بهش دادی.<br />
وای تهمینه دهن لق، با ناراحتی گفتم: خوب باشه من گفتم نه، اون باید می رفت ازدواج می کرد؟<br />
مامان اول لبهایش را سفت به هم فشار داد و بعد گفت: چون سنش بالا بوده نمی تونسته منتظر تو باشه تا هی ناز کنی، تو اگه واقعا می خواستیش قبل از این که ازدواج کنه می گفتی؛ آره. تو که هیچ وقت تکلیفت با خودت روشن نبوده. لابد حالا که عروسی کرده می بینه زنش اونی که می خواسته نیست . بعدهم نتونسته با خودش کنار بیاد که تو رو فراموش کنه.<br />
گفتم ولی خوشبختانه فکر کنم دیگه با خودش کنار بیاد.<br />
مامان گفت: برای چی؟<br />
گفتم: از دستش عصبانی شدم و زدم توی گوشش.<br />
مامان با تعجب نگاهم کرد وگفت: وا! چرا؟ مگه ازت درخواست نامعقولی کرده بود؟<br />
سرم را تکان دادم و گفتم: بله می خواست من رو ببوسه.<br />
مامان سرش را عقب برد و دوباره به من نگاه کرد انگار دارد من را ورانداز می کند تا صحنه جرم را بازسازی کند.<br />
بعد گفت: به به دیگه بدتر شد!<br />
حالا نوبت من بود که تعجب کنم و بگویم: برای چی می گی بدتر شد؟<br />
شانه بالا انداخت گفت: احمق جون برای چنین مردی، کتک خوردن از معشوق خودش یه جور معاشقه است. نمی دونم مردهای این دوران چه طوری هستند؟ اما مردهای دوره ما از زنهای سهل الوصول خیلی هم خوششون نمی آمد. یعنی می دونی؟ اگه مرد عاقلی باشه و تجربه داشته باشه، عجله ای هم نداشته باشه برای این که زودتر عروسی کنه، در عین حال واقعاً عاشق باشه، می فهمه با یه دخترکم تجربه طرفه، نه یه زن فاحشه یا یه دختر آویزون، اینجور زنها زود خودشون رو در اختیار می ذارن، یک مستی و لذت آنی دارن و زود تموم می شن، اما زنی که عاشقش هستن ودوستش دارن همه اش توی ذهنشونه، از تو مخشون بیرون نمی آد. اینجور معشوق باید جرعه جرعه نوشیده بشه. شاید در هر دیدار فقط یک جرعه، برای اینکه خاطره اش تا دیدار بعد باقی بمونه.<br />
با تعجب به مامان نگاه می کنم و می گم: مامان تو خیلی بدجنسی، جداً برای دختر آخوند بودن زیادی هستی.<br />
مامان می خندد و می گوید: اتفاقا چون دختر مامانم هستم این چیزها رو بلدم. آخوندها خودشون هفت خط روزگارن، ببین زناشون باید چی باشن که بتونن اونا رو جمعشون کنن و بعد در مورد جده ی خودشان که سوگلی شاه بوده و میان آن همه زن و دختر عقد کرده و صیغه ای توانسته تا لحظه مرگ عزیز دردانه شاه باشد حرف زد.<br />
بدبختی ما این است که میان زنان فامیل مادری باید افتخارمان به این سوگلی باشد.<br />
بوسیدمش؛ باز هم نصیحتم کرد و گفت: یه نصیحتی بهت می کنم آفرید جان، به حرف مامانت گوش بده، با این مردِ نباش، تو هم باهاش بازی کن اما هیچ وقت دم به تله چنین مردی نده، خودت رو در اختیارش نذار. اینجورمردها برای تو شوهر نمی شن. به هر حال من هنوز فکر می کنم آقای میم جدا دیگر طرف من نمی آید. #سیصدیازده<br />
سه شنبه 23 آذرماه 72<br />
امروز برای کلاس بررسی نقوش کنفرانس داشتم. یک سفالینه از تپه گیان نهاوند در موزه آبگینه که نقش گیل گمش را دارد و من روی نقوشش کار کرده ام. داستانی هم در مورد گیل گمش گفتم برگرفته از ادبیات سومری. استاد و بچه ها خیلی خوششان آمد قرار شد در مورد ادبیات سومری جلسه دیگر سخنرانی داشته باشم. دیگراتفاق خاصی نیفتاد.<br />
دلمشغولی: دنبال کارهستم. #سیصددوازده<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
شنبه 27 آذرماه 72<br />
توی کتابخانه نشسته بودم و مشغول نوشتن مطالبی برای سخنرانی سه شنبه( وقتی سخنرانی داریم از کلاس های دیگر هم می توانند بیایند و سخنرانی ما را گوش بدهند وباید بتوانم خوب از پسش بر بیایم) آقای دوست بابا با یکی دو کتاب آمد و صاف نشست روبروی من، نگاهش کردم، سلام ندادم.<br />
نگاهم کرد و به جای سلام دادن لبخند زد و گفت: براتون چند تا کتاب آوردم که می تونه بهتون کمک کنه.<br />
خیلی سرسری نگاهی به جلد کتاب ها انداختم و گفتم: متشکرم.<br />
دوباره مشغول نوت برداری خودم شدم و بدون آن که سرم را بالا کنم، گفتم: از کجا می دونید که من دارم در چه مورد تحقیق می کنم؟<br />
خیلی راحت و بی رودربایستی گفت: همکلاسی هاتون گفتن، شما در مورد تپه گیان نهاوند کنفرانس داشتید من هم توجهم جلب<br />
شد، من هم روی تپه های نهاوند کار می کنم.<br />
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم و گفتم: چه جالب.<br />
دوباره لبخند زد، اخم کردم و سرم را انداختم پایین و گفتم: همه دارن ما رو نگاه می کنن، شاید درست نباشه اینطوری<br />
جلوی من بشینید.<br />
گفت: کار بدی نمی کنیم. داریم کار تحقیقی انجام می دیم.<br />
گفتم: پس بی زحمت کتاب بخونید، شما فقط دارید روبروتون رو نگاه می کنید.<br />
گفت: منظورتون از روبرو اینه که دارم شما رو تماشا می کنم؟<br />
گفتم: نه الزاماً به من، شاید به همشاگردی شیرازیمون که پشت من نشسته خیره شدید، ولی دارید همه رو نسبت به من دچار سوء تفاهم می کنید.<br />
سرک کشید والهه را دید، این همان دخترشیرازی توی کلاس ماست که باهم خیلی صمیمی شده اند.<br />
گفت: اِ الهه، من داشتم شما رو نگاه می کردم اصلا متوجهش نشدم.<br />
بعد برای الهه سرتکان داد و سلام کرد.<br />
مستاصل نگاهش کردم. باز هم به من نگاه کرد. بعد بلند شد و گفت: به هر حال می بخشید که مزاحمتون شدم. کتاب ها رو براتون می ذارم مطالعه کنید.<br />
سرم را تکان دادم که یعنی باشه می خوانم. راه افتاد، رفت وقتی داشت از در کتابخانه خارج می شد دوباره برگشت و نگاه کرد. سرم را پایین انداختم. #سیصدسیزده<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
سه شنبه 30 آذرماه 72<br />
ای گیلگمش سرگشته کجا می روی؟<br />
حیاتی که درپی آنی نخواهی یافت<br />
زیرا هنگامی که خدایان نوع بشر را آفریدند<br />
مرگ را برای نوع بشر نگاه داشتند<br />
و زندگی را در دستان خویش حفظ نمودند<br />
تو ای گیلگمش شکمت را بیا پرکن<br />
به شادی گذران روز و شب را<br />
هر روز ضیافتی کن به شادی خواری<br />
شراب را به خوش دلی بنوش<br />
شب و روز برقص و بازی کن<br />
بگذار جامه ات پاکیزه باشد<br />
سرت را بشویند و تنت را در آب شستشو دهند<br />
کودکی که دست تو را می گیرد عزیز دار<br />
بگذار عروس تو از آغوشت لذت ببرد<br />
زیرا وظیفه نوع بشر جز این نیست<br />
ای گیلگمش سرگشته کجا می روی؟<br />
حیاتی که در پی آنی نخواهی یافت<br />
سخنرانی خیلی خوبی داشتم. بچه های رشته باستان شناسی و مرمت هم آمده بودند. کلا من خوب حرف می زنم و چون دستپاچه نمی شوم و داستان پردازی می کنم و حرفهایم رنگ و بوی شوخی و جدی دارد همه خوششان می آید. در میان کسانی که آمده بودند. این افشینی که برایش نامه اشتباهی فرستاده بودیم. آن افشینی که باید نامه را برایش می فرستادیم و اشتباهی برای کسی دیگر فرستاده بودیم. آقای دوست بابا و خیلی از پسرهای باستان شناسی و مرمت هم بودند. فرح گفت: شنیده پسرها فهمیده اند که نامه افشین را من نوشته ام، گفت احتمالا بچه های کلاس های داستان نویسی و پرواز اندیشه ها من را لو داده اند چون هرکسی نمی توانسته اهل نامه نگاری اینطوری باشد جز کسی که داستان نویسی دوست دارد و چون تو کاریکاتور هم می کشی معلوم است که به طنز هم علاقه داری. برای همین همه پسرهای باستان شناسی گله ای آمده اند که ببینند تو کی هستی و چطور حرف می زنی؟ و ممکن است خودت آن نامه را نوشته باشی یا نه؟<br />
من اما خودم را نباختم خیلی خوب و صمیمی با خوش اخلاقی و لبخند صحبت کردم و کاملاً مسلط بودم بخصوص روی قسمت های احساسی خیلی تاکید کردم، شعرها را خوب خواندم و سعی کردم موقع سخنرانی فقط به چهره یک نفر خیره نشوم. استاد خیلی خوشش آمد و قرار شد همین فیگور، کار حرفه ای من باشد و در نقوش باستانی و آثار دیگر و فرهنگ های دیگرکار کنم.<br />
امروز تولدم است، بچه های خوابگاه بخاطر شب یلدا می خواهند بالماسکه راه بیاندازند. هرکی قراره خودش را شبیه کسی کند. من هنوز تصمیم نگرفته ام، اما فکر کنم دلم بخواهد خودم را شبیه تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه و خواهر مظفرالدین شاه، در بیاورم اوکه خودش یکی از طرفداران سرسخت مشروطه بود با میرزاده عشقی هم برو بیایی داشت. ضمن آن که به شدت مخالف اختلاف طبقاتی در دربار و مملکت و حکومت برادرش بود، تاج السلطنه یکی از زنان ایرانی است که به نوشتن خاطرات علاقه داشته. یعنی قبل از من، به فکرش رسیده که باید خاطراتش را بنویسد و از کسی هم نترسد. #سیصدچهارده<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
چهارشنبه 1 دی ماه 72<br />
مریم زنگ زد و بعد از کلی معذرت خواهی بخاطر رفتار مژگان در روز عقد کنان( ظاهرا از پیمانه چیزهایی شنیده اند)، از من خواست قراری بذارم تا منصور من را ببیند و خودش معذرت خواهی کند. گفتم: اصلا نیازی نیست. رفتار مژگان برای من قابل گذشت است.<br />
من شوهر نمی خواهم اما از عاشقی هم که بخواهد من را جرعه جرعه بنوشد خوشم نمی آید. من سوگلی نمی شوم. #سیصدپانزده<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
شنبه 4 دی ماه 72<br />
باز هم مریم زنگ زد و گفت: دوشنبه عصر مامانم درخانه خودشان برای من مهمانی داده. لطفاً حتماً برای جشن من بیا، بیا همدیگر را ببینیم.<br />
بهانه آوردم و گفتم که خیلی کار دارم و این روزها درسهایم خیلی سنگین شده (دروغ گفتم مگر من چقدر درس می خوانم)<br />
اصرار کرد و قسم خورد که مجلس زنانه است و نه مژگان در مجلس حضور دارد و نه منصور.<br />
اصلا دلم نمی خواهد بروم. اصلا دلم نمی خواهد جایی باشم که احتمال حضور منصور را در گذشته و حال و آینده در آن جا احساس کنم. می دانم اگر بخواهم او را ببینم بدجنسی ام گل می کند، می دانم نمی توانم جلوی شیطنت خودم را بگیرم. چرا فکر کند که می تواند من را بازی بدهد؟ چرا این همه اعتماد به نفس دارد؟ اگر مامان درست حدس زده باشد او دنبال فرصتی می گردد تا دوباره من را ببیند. اگر دوباره همدیگر را ببینیم معلوم می شود چه کسی بازیچه دیگری است. #سیصدشانزده https://telegram.me/noone_ezafe<br />
دوشنبه 6 دی ماه 72<br />
ساعت 5 بعداز ظهر رفتم خانه مامان و بابای مریم، برایش یک گلدان بلوری خریده بودم. یعنی مامان گفت، اینطور مهمانی ها اسمش پاتختی است و باید کادو ببری من که نتوانسته بودم کادوی عروسی هم به مریم بدهم، (یک توسینه ای کوچک قلبی طلا برایش خریده بودم.) هر دو را برداشتم و بردم خانه شان. مجلسشان کاملا زنانه بود و کلی هم زدیم و رقصیدیم و خوش گذشت. (مسخره است فقط خانواده عروس بودند و خبری از فامیل داماد نبود.) البته معلوم است که مژگان را هم دعوت نکرده بودند، مریم بابت کادوها خیلی تشکر کرد.<br />
اینطور که فهمیدم اولش اصلا قرار نبوده که عقد کنان مریم، خانه منصور اینها باشد. اما بعد به خاطر این که خانه پدری مریم کوچک است و خانواده داماد هم خیلی ثروتمند و کلاس بالا. منصور تصمیم می گیرد عقد کنان را در خانه خودش بگیرد و موضوع را هم به مژگان نمی گوید، بعد ظاهراً یک کلمه از دهن مژگان در می رود که نمی دانسته قرار است عقد کنان خانه آنها باشد و منصور حتی یک کلمه هم به او در این مورد نگفته که لااقل خودش را آماده کند.<br />
مهین هم که اینها را از زبان مژگان می شنود، می آید همه را می گذارد کف دست محبوبه خواهر بزرگش او هم همه را به مادرش می گوید و مادرش هم به تریج قبایش برمی خورد و مادر شوهر بازی در می آورد و به اتفاق محبوبه تصمیم می گیرند که اصلا در مراسم عقد شرکت نکنند، مگر این که مژگان در آن خانه نباشد یا این که عقد کنان را در خانه خودشان برگزار کنند. ولی مریم که دوست نداشته جلوی خانواده پولدار شوهرش کم بیاورد. خانه داداش منصورش را ترجیح می دهد.<br />
جدا که آدم شاخ در می آورد، همین که، به مامان مریم اصلا نمی آید چنین رفتاری داشته باشد. چون خیلی مهربان و ساده به نظر می آمد. هم از مریم تعجبم که حاضر شده بخاطر ظاهر سازی عقد کنانش را در خانه منصور بگیرد نه خانه پدرش.<br />
به هر حال منصور به زنش نمی گوید که از آن خانه برود، عقد کنان هم در خانه منصور برگزار می شود و چشم و چار خانواده شوهر داماد از کیا و بیای برادر عروس حسابی جا می افتد. البته خانه منصور آن قدر قشنگ و باشکوه است که خیلی از دخترها دلشان غش می رود آنجا عقدکنان بگیرند. چه برسد به مریم که خودش خواهر منصور است.<br />
از حیاط چند طبقه و استخرگرفته تا سالن پذیرایی با پلان دایره ای و لوسترهای کریستال و مجسمه های برنزی... از مبلمان منبت استیل سلطنتی بگیر تا فرش های دستباف ابریشمی، همه چیز خانه منصور خیلی خوب است و من نمی دانم این همه سلیقه منصور بوده یا زنش؟ چقدر وقت گذاشته اند و حوصله کرده اند بروند این چیزها را بخرند؟ این را با آن ست کن، آن را با این ست کن! اما خوب می دانم که منصور از همان اولش هم چیز متفاوتی بود. حتی در خانه پدرش هم اطاق اختصاصی داشت و سطح زندگیش را بالا نگه می داشت. به هر حال چیزی که واضح است زن و شوهر هر دو بهم می آیند، یعنی شاید منصور خودش هم فهمیده است، مژگان زنی است که کاملا می تواند مطابق سلیقه او خودش را بالا بکشد و در عوض در مورد خیلی چیزها چشم پوشی داشته باشد.<br />
اه مثل ندید بدید ها دلم نمی خواهد باب خاله زنک بازی را اینجا باز کنم و به شرح گوشه گوشه خانه منصور و زندگی احمقانه شان بپردازم. نه علاقه دارم و نه اگر جای مریم بودم این قدر اصرار داشتم که عقد کنانم را آنجا برگزار کنم. اگر کسی مرا برای چیزی که هستم دوست ندارد. همان بهتر که دوست نداشته باشد.<br />
اینطور که به نظر می آید با توجه به آن که داماد، خواستگار پیشنهادی منصور بوده، منصور خودش هم برای مریم جهیزیه خریده و برنامه هایش را تدارک دیده و در این خصوص حق برادری را برای مریم تمام و کمال ادا کرده است، آفرین به این معرفت. وقت خداحافظی مریم آمد و باز هم بابت کاری که مژگان در خانه شان با من کرده بود معذرت خواهی کرد.<br />
گفتم؛ زیاد مهم نیست و اصلا به دل نگرفته ام. اما...!؟ امممم حدس مامان درست بود، من دوباره منصور را دیدم. ولی چرا باید من بازی بخورم؟ من هم می خواهم بازی بدهم.#سیصدهفده<br />
<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
دوشنبه 13 دی ماه 72<br />
آقای دوست بابا امروز بی مقدمه به من یک تکه سفال از منطقه تپه گیان نهاوند داد. با فرح نشسته بودیم توی یکی از کلاس های دانشکده. من پایم را گذاشته بودم روی صندلی جلویی و دلم می خواست چرتی بزنم. فرح هم کم کم چشمهایش سنگین شده بود. بعد یک هو آقای دوست بابا در کلاس را باز کرد و آمد تو، اولش از دیدن ما جا خورد اما بعد از این که کمی جلوی در ایستاد جرات کرد بیاید داخل و هم ردیف ما روی صندلی های ردیف آخر نشست. بعد مثل این که تصمیمش را گرفته باشد آمد طرف ما. من فکر کردم می خواهد از آن جا بگذرد، پایم را برداشتم که رد شود. اما او این سفالینه را گذاشت روی میز و گفت: این یادگاری برای شماست و بعد برگشت و از کلاس بیرون رفت. به جای من فرح تشکر کرد، و من مثل خنگ ها مات و مبهوت مانده بودم و وقتی دو زاری ام افتاد که او تقریباً دور شده بود و من فقط توانستم بگویم: آهان، یادگاری.<br />
نه؛ اصلا از کاری که کرد بدم نیامد. خیلی هم خوشم آمد که جلوی فرح این کار را کرد. یعنی دنبال گوشه خلوت و سوت و کور نبود تا مرا تنهایی گیر بیاورد و یادگاری اش را بدهد این طوری خیلی معمولی تر و دوستانه تر به نظر می رسید. من تا به حال نگذاشته بودم بتواند خیلی به من نزدیک شود و راحت ابراز احساسات کند، از او فاصله می گرفتم، از بقیه هم. اما این کارش برایم دلنشین بود. این تکه سفال را که می گذارم کنار آن سرویس طلای گل با نگین های برلیان که بلاخره مال من شد و هفته پیش از منصورقبول کردم. خنده ام می گیرد.<br />
می توانستم حدس بزنم. این روزها زیاد به من توجه می کرد و نشان می داد از من خوشش آمده است. بخصوص این چند روز که تلاش می کرد خودش را لو بدهد. گه گاه وقتی به من خیره می شد مچش را می گرفتم. دلش می خواست مچش را بگیرم. علاقه ای برای دزدیدن نگاهش نداشت و تازه نگاهش آن چنان رو بود که هزار حرف می زد. خیلی عمیق نگاه می کند و در نگاهش نوعی اشتیاق برای تجربه عاشقی دیده می شود. احساس می کنم می ترسد قاپ من دزدیده بشود. فکر می کنم این روزهای آخر ترم دوم برای او نگران کننده بوده، شیطنت های من در دانشکده نگرانش کرده است. کنجکاوی که میان پسرها برانگیخته ام او را می ترساند. <br />
دوست دارم مدل عاشقی کردن او را ببینم. دلم می خواهد این فرصت را به او بدهم تا ببینم چطور من را دوست دارد. دلم نمی خواهد این عاشق پرطرفدار را از دست بدهم. دلم می خواهد برای من نامه های عاشقانه بنویسد می خواهم نوشته هایش را بخوانم. او هم اهل خاطره نویسی است یک بار دفترش را خوانده بودم. دوست دارم فرصت بدون دلهره عاشقی کردن را داشته باشم. میم را هم نمی خواهم از دست بدهم. نباید به هیچ کدامشان امیدواری بدهم. فعلا می خواهم مقایسه شان کنم. می خواهم ببینم هر کدام چطور می توانند قلب من را طوفانی کنند. #سیصدهجده<br />
<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
جمعه 8 بهمن ماه 72 نیمه شعبان<br />
آمده ایم خوابگاه به هوای امتحان دادن. خوابگاه شلوغ است. وسط امتحان های ترم. بچه ها می گویند: برای خواندن نماز استغاثه امام زمان باید حتماً رفت زیر سقف آسمان. یعنی باید زیر آسمان نماز را خواند. عجیب نیست دراین خانه اسقاطی دو سه طبقه که در همه جایش باز است درپشت بام را دو سه قفله کنند.<br />
بچه ها گفتند: برویم از پنجره نور گیر طبقه سوم بپریم روی پشت بام،<br />
رفتیم ببینیم می توانیم یا نه، هفت هشت نفر بودیم. قرار شد برویم بپریم آنها که می خواهند نماز بخوانند آنها که نمی خواهند ماه شب چهارده را تماشا کنند.<br />
وحشتناک بود چطور جراتش را کردم که بپرم؟ از روی پنجره تا روی پشت بام تقریبا یک متر فاصله بود، فاصله زیادی نبود اما لبه پنجره باریک بود و لبه پشت بام باریکتر و فاصله از پنجره تا زمین بیش از نه متر، اول از همه من پریدم اما بعدش هیچ کس نیامد همه ترسیدند.<br />
ماه توی آسمان بود، گردِ گرد و طلایی رنگ، یک دیس طلا بود نه ماه، بچه ها دم پنجره نشسته بودند و دعایشان را می خواندند، من زیر آسمان نشسته بودم و ماه را تماشا می کردم و فکر می کردم،( اگر نتوانم برای خودم کار مناسبی پیدا کنم زندگی برایم سخت می شود.) بعد مسئول خوابگاه آمد، من خم شدم و پشت دیوار کوتاه پشت بام پنهان شدم. بچه ها را تار و مار کرد و در پنجره را بست و رفت. من ماندم روی پشت بام، تازه پشت بامی که مال ما هم نبود، پشت بام ساختمان شرکت کناری.<br />
نشستم و خیره به آسمان به فکر فرو رفتم. آقای میم را دوست دارم، فقط برای آن که خیلی چیزها می فهمد. خیلی ملاحظه کار است خیلی تحمل می کند. آن روز بعد از پاتختی مریم وقتی آمدم توی کوچه و او به زور آمد دست من را گرفت و برد توی ماشین. از این همه جسارتش خوشم آمد. این که خودش را مقصر می دانست. گفت: اشتباه کرده در بدترین شرایط روحی و روانی با من رفتار درستی نداشته.(نگفتم که من قسمت معاشقه را دوست داشتم و فقط از قسمت مکالمه منزجر شده ام، نمی شد فقط از من تعریف کند و نخواهد چیزی به من یاد بدهد؟و نخواهد من را از انجام کاری که عاشقش هستم پرهیز بدهد؟) گفتم: او را بخشیده ام ( از خجالت مردم وقتی جای ناخن هایم را روی دستش نشانم داد) گفت: مثل یک پلنگ ناخنهایت را توی دست من فروکردی و به من لگد زدی، خندید و گفت: آن دنیا سر پل صراط دامنت را می گیرم. شرمنده بودم اما معذرت خواهی نکردم. گفتم: دلم برای مژگان می سوزد و فکر می کنم رابطه ما با هم کار درستی نیست. گفت: نگران نباشم چون او سعی می کند حد رابطه با من را نگاه دارد و در کمال تعجب گفت؛ می خواهد پای یک زن دیگر را به زندگی خودش باز کند. حتی از من پرسید با این موضوع مشکل ندارم؟ گفتم: چرا از من می پرسی؟ در این مورد با مژگان مشورت کن، به من ربطی ندارد. خیلی عادی گفت: منظورم این است که می توانی آن زن باشی. اما اگر نخواهی یا نتوانی با این موضوع کنار بیایی یا این مساله بخواهد به تو ضربه بزند و روحیه ات را بهم بریزد؛ ترجیح می دهم با شخص دیگری باشم. نگاهش کردم و گفتم: زندگی خصوصی تو به من ربطی ندارد و حتی گفتم: یکی از پسرهای دانشکده از من خوشش آمده و من هم دوست دارم عشق او را تجربه کنم. متاثر شد اما من را محدود نکرد، فکر می کنم تصمیمش را گرفته است. می خواهد یک تجربه دیگر داشته باشد و دست آخر بلاخره آن سرویس طلای گل برلیان خوشگلی که این همه وقت برای من خریده بود را به من داد تا با او آشتی باشم و بشود که باز هم همدیگر را ببینیم، قبول کردم، به هر حال فکر می کنم او هنوز هم من را دوست دارد، اما می خواهد بگذارد من پیش قدم این ارتباط شوم. من نمی توانم اما، من تازگی ها احساس می کنم از آقای دوست خوشم می آید. ( ادامه دارد....) #سیصدنوزده<br />
( ادامه از بالا ...) یک ساعت بعد بچه ها که برگشتند پنجره را باز کردند.اما پریدن از پشت بام روی لبه پنجره واقعا سخت بود. می ترسیدم بپرم و انگار تازه ارتفاع زیاد را می دیدم و وحشت کرده بودم. آخرش بچه ها مجبور شدند دست به دامان میترا شوند او هم به بهانه ای نگهبان خوابگاه را پیچاند و آمد بیرون به سراغ شرکت کناری. شانس آوردیم شرکت سرایدار دارد. میترا به سرایدار گفته بود کفش یکی از دخترها افتاده روی پشت بام آنها و می خواهد کفش را بردارد. وقتی میترا و پیرمرد سرایدار با هم بالای پشت بام آمدند بیچاره پیرمرد با دیدن من آن بالا آن قدر تعجب کرده بود که نزدیک بود شاخ در بیاورد. مدام به میترا می گفت: تو به این دختر می گویی لنگه کفش؟ این را چه جوری پرت کرده اید روی پشت بام ما؟ چهار پنج دفعه آمد نگاه کرد ببیند من دقیقاً چطور از پنجره خوابگاه پرت شده ام روی پشت بام آنها و هی لااله الا الله گفت. میترا برایم مانتو شلوار و روسری آورده بود همه را تا برسم به دم در توی راه پله ها جلوی چشمهای ورقلمبیده سرایدار پیر پوشیدم و از شرکت زدیم بیرون و این شد که شب نیمه شعبان باعث شود شرایط صلح و صفا بین من و میترا برقرار گردد، ضمناً به میمنت این شب من یک نقشه هایی هم برای کار کردن کشیده ام.#سیصدبیست https://telegram.me/noone_ezafe<br />
شنبه 9 بهمن 72<br />
چهارشنبه امتحان دکترصراف را داشتیم.. از یک طرف منیژه و تهمینه آمده بودند دانشکده من و از این طرف ضایع ترین پسر دانشکده که چپ و راست به این و آن آویزان می شود گیر داده بود که می خواهد به من امانتی بدهد و من فکر می کردم منظورش این است که چیزی را به کسی برسانم. امتحان که تمام شد گفت: بیارم. گفتم: اوهوووم.<br />
ما راه افتادیم و او دوید رفت توی خوابگاهشان، وقتی رسیدیم سرکوچه جلوی آن همه پسرهای دانشکده اسم من را با صدای بلند به زبان آورد و امانتی را که یک کیف کوچک بود به من داد و برگشت رفت طرف دانشکده. من همان لحظه پیش بچه ها، پیش تهمینه و منیژه بازش کردم. خالی بود، یعنی چه؟ باید به کی می دادم؟ نه نامه ای، نه اسمی، نه نشانه ای. این را باید به کی می دادم؟ به بچه ها گفتم: شما بروید طرف پارک نیاوران تا من بروم از اوبپرسم که این را به کی باید بدهم. وقتی برگشتم، آقای دوست را با یکی از دوستانش دیدم که اخمالو از خوابگاه آمدند بیرون. کیف هنوز توی دست من بود و من هم خیلی جدی از کنارشان گذشتم و رفتم دانشکده، شاهین را دیدم و گفتم: این رو باید به کی بدم؟<br />
شاهین گفت: یه نامه توش بوده مگه نامه را ندیدی؟<br />
گفتم: هیچی توش نیست و من نامه ای ندیدم.<br />
حالا او قسم می خورد که بوده و حتی فکر می کرد من دارم دروغ می گویم و نامه با ارزشش را خورده ام. به هر حال هر کاری کردم کیف را پس نگرفت. من هم کیف را انداختم توی باغچه و راه افتادم. جوادی و سرهنگ کسلر و دکتر استرنج لاو ایستاده بودند جلوی در دانشکده و شاهد این صحنه بودند. من بی خیال راه افتادم نزدیکشان که رسیدم سرهنگ باخنده گفت: احتمالاً نامه تون رو کسی برداشته. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: نامه من رو؟ ولی ظاهراً امانتی برای یه نفر دیگه بوده، حالا هم که خدا را شکر گم شده.<br />
خندید و گفت: نه بابا بیچاره برای خودتون نامه نوشته بوده، این رو که می شناسید هفته ای یه بار عاشق می شه این هفته از شما خوشش اومده.<br />
چطور این پسر جرات کرده بود به من نامه بنویسد؟ اکثر پسرهای دانشکده از من می ترسند. می ترسند مسخره شان کنم. هر چند جرات نمی خواست اوتا به حال به بالای 99 درصد دخترهای دانشکده پیشنهاد ازدواج داده بنابراین حالا که برای من نامه نوشته یعنی تقریبا خویشتن دارانه برخورد کرده است. شانه بالا انداختم و خیلی جدی گفتم: چه فایده حالا که نامه اش گم شده.<br />
دکتر استرنج لاو گفت: نامه اش گم نشده خانم. یه نفر نامه اش رو برداشته و با لبخند اشاره ای به سرکوچه کرد.<br />
همینطور که با هم از کوچه دانشکده بالا می رفتیم نگاهی کردم، آقای دوست و رفیقش سر کوچه ایستاده بودند نزدیک که شدیم. آنها دور هم جمع شدند به صحبت کردن. اول برای من مهم نبود ازشان رد شدم. ولی بعد فکر کردم باید کمی بچزانمش. برگشتم وجلوی بقیه پسرها راست توی چشم آقای دوست نگاه کردم و گفتم: شما نامه من رو برداشتید؟<br />
دست پاچه شد ولی اخمالو و جدی گفت: کدوم نامه؟<br />
گفتم: نامه ای که اون پسره برام نوشته بود و تو اون کیفه گذاشته بود.<br />
کمی مکث کرد و گفت: بله، دور از شان شما بود که چنین نامه ای دریافت کنید.<br />
با دلخوری صورتم را برگرداندم و گفتم: دور از شان شما بود که نامه من رو بردارید. <br />
خنده روی دهن همه پسرها ماسید. تیر مشترک گروهی شان به سنگ خورده بود.<br />
راه افتادم. آقای دوست دنبالم آمد و معذرت خواهی کرد. گفت: نامه را توی خوابگاه گذاشته و اگر اجازه بدهم می رود می آورد. گفت به عنوان یک پسر برایش خجالت آوربوده که چنین نامه ای دریافت کنم و با آن نامه یک قضاوت کلی در مورد بقیه پسرها پیدا کنم.<br />
گفتم: برای چی؟ مگه حرف بدی نوشته بود؟<br />
گفت: نه حرف بدی نبود فقط یک ابراز احساسات سطح پایین وهیجانی.<br />
با بی خیالی شانه بالا انداختم و گفتم: بازم خوبه جرات چنین کاری رو داشته و ادامه دادم : نامه را نمی خوام. قضاوت کلی هم در مورد بقیه پسرها نمی کنم. ولی خواهش می کنم شعور من را دست کم نگیرید. بعد هم خداحافظی کردم و سریع راه افتادم. خیلی خنده دار بود. قیافه اش کاملا دیدنی شده بود. خوشم آمد که نامه را کش رفته بود. وای خدا چقدرخنده دار که نقش یک دختر عاقل و فهمیده را برایش بازی کردم. کم پیش می آید که خیلی منطقی و عاقل به نظر بیایم.#سیصد21<br />
یک شنبه 1 اسفند ماه 72<br />
با میترا رفتیم سرویس طلایی که آقای میم به من هدیه داده بود را فروختیم! 350 هزارتومان، اصلا فکرش را نمی کردم این قدر قیمت داشته باشد. یک سال پیش مامان یک هکتار زمین کشاورزی اش را در قزوین فروخت 300 هزار تومان. به هر حال، حالا سرمایه ای که می خواستم را دارم. اگر به خود میم می گفتم؛ برایم کار پیدا کند، باز هم یک کار ور دل خودش برایم پیدا می کرد و هی باید می رفتم و می آمدم و آخرش هم یک کارمند ساده می شدم. اما حالا می خواهم برای خودم یک شرکت کوچولو داشته باشم.<br />
به میترا گفتم سرویس عروسی خواهرم است، می خواهیم باهم توی یک کاری سرمایه گذاری کنیم ناچار شده بفروشدش چون برای شراکت پولش را احتیاج داریم. #سیصد22<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
دوشنبه 16 اسفند ماه 72<br />
هاهاها دو تا دستگاه تایپ حرفه ای و بزرگ بُرادر خریده ام (دست دوی تقریباً سالم، فروشنده نزدیک بود قسم بخورد که دستگاه مال یک خانم دکتر بوده و فقط با آن لیست خرید خانه را می نوشته و برای شوهرش فکس می کرده! ) . یکی برای تایپ فارسی و یکی برای تایپ انگلیسی قیمت دستگاه تایپ فارسی 75 هزارتومان و قیمت دستگاه انگلیسی 50 هزارتومان. اولش فکر می کردم با بقیه پول اگر بتوانم یک جای خوبی برای خودم اجاره کنم عالی می شود اما برای اجاره کردن یک فضایی که شکل و شمایل اداری داشته باشد باید کلی پول بدهم. تازه اگربخواهم یک دفتر خدمات تایپ و تکثیر ثبت کنم ( پول نداشتم دستگاه کپی بخرم ولی در برنامه آتی در دستور کارم است) و بخواهم از راه قانونی کار کنم باید پی مالیات را هم به تنم بمالم. با استاد اخوت مشورت کردم. گفت: بیا خانه ما یک اطاق را توی زیرزمین برای تو درست می کنم همانجا بی سرو صدا کارت را شروع کن. یک مدتی با کار آشنا شو و خودت را محک بزن و سرمایه ات را بیشتر کن بعد می توانی بروی شرکت خودت را داشته باشی. بنده خدا حتی می خواست به من کمک مالی هم بکند. اما قبول نکردم. اصلا دلم نمی خواهد دستم را پیش این و آن دراز کنم. #سیصد23<br />
<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
پنج شنبه 26 اسفند ماه 72<br />
سرم خیلی شلوغ است مدام می روم و می آیم. برای خرید کاغذ، نوار جوهر، میز و صندلی، لوازم التحریر، حتی برای خودم یک دست تخت و کمد دست دوم هم خریده ام. زیرزمین استاد اخوت خیلی بزرگ است و قرار شد هم محل کارم باشد هم محل زندگی. اصرار کردم اجاره بدهم. قبول نمی کرد، اما من هم قبول نکردم که اگر بدون دادن اجاره باشد خودم را بهشان تحمیل کنم. فقط خواهشم این بود که مبلغ اجاره بالا نباشد. پول پیش 100 هزارتومان داده ام ( برایم جنبه پس انداز هم دارد) و با ماهی 5000 تومان اجاره نامه نوشته ایم.<br />
منصور را امروز دیدم. اولش می خواستم بگویم که سرویس طلا را گم کرده ام، اما بعدش پشیمان شدم. چرا باید دروغ می گفتم؟ راست و مستقیم خیلی با هیجان و علاقه بهش گفتم سرویس طلا را فروخته ام و برای خودم دستگاه تایپ خریده ام و حالا می خواهم کاری را شروع کنم. از تعجب خشکش زده بود. اولش خیلی ناراحت شد گفت: واقعا ناامیدم کردی این سرویس را چند سال به نیت تو نگه داشتم با چه شوق و ذوقی برایت خریده بودم. خودش گفت؛ برای تقاضای ازدواج و بعد فقط برای آن که آشتی باشی و هی مثل ماهی لیز نخوری. گفت چرا نباید به من بگویی کار می خواهی؟ یا اگر می خواهی کار خودت را داشته باشی چرا ازمن نخواسته ایی کمکت کنم؟ چرا به من اعتماد نداری؟( هه هه) حتی یک باردیگر حس کردم خیلی نامحسوس دوباره به من پیشنهاد ازدواج داد( مسخره است) توجهی نکردم.<br />
مدام می گفت: به چیزی احتیاج نداری که من برایت تهیه کنم. توی ذهنم سیصد هزاربار آمد که بگویم دستگاه کپی، اما نگفتم.( چنین دختر با سعه صدری هستم من) دیگر کمک گرفتن از او بس است. او هم وقتی دید بیشتر انگیزه ام برای کار کردن، بدون گرفتن قرض و قوله یا کمک از اوست. دیگر چیزی نگفت، احساس می کنم از من تعجب کرده بود و با ناامیدی من را نگاه می کرد و هی می گفت: حیفت نیامد سرویس به آن خوشگلی را فروختی؟ جدا به همین راحتی فروختی؟ اصلا خوشت نیامده بود؟ و باز گفت، حساب دیگری برای من باز کن، هر وقت کمک خواستی من مثل یک دوست قدیمی به تو کمک می کنم.<br />
راستش می توانستم از او کمک بخواهم اما نمی خواستم. او که به چشم مادر و خواهری به من نگاه نمی کند، پس نمی توانستم از او مطمئن باشم. لابد هر بار که از او چیزی بخواهم او در ذهنش مرور می کند که یک قدم خودم را به او نزدیک تر کرده ام. می خواست به من سرویس طلا ندهد. سرویس را داد که آشتی باشیم. حالا من آشتی هستم. اصلاً سرویس مال خودم بود پولش را بیشتر از زرق و برقش احتیاج داشتم.</div>
خارخاسک هفت دندهhttp://www.blogger.com/profile/07480817654355020278noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1419436035281981929.post-23268699472090559032016-03-22T09:45:00.002+04:302016-03-22T09:45:41.008+04:30پنج شنبه 10 آذرماه 72 تاپابان دفتر چهارم و پنجم....<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />
<br />پنج شنبه 10 آذر ماه 72<br />از وقتی سرکار نمی روم آخر هفته ها خانه هستم و زندگی خانوادگی را دوباره حس و لمس می کنم. مامان، بابا مثل همیشه اند، مامان دعوا بکند و بابا اخم کند. مامان ناز کند و بابا کیف کند، اما در مورد منیژه اوضاع فرق کرده است، رابطه ما بهتر شده، خیلی به من می چسبد و حتی احساس می کنم خیلی سعی می کند کارهایش را از من تقلید کند. اهل شعر و ادبیات شده. داستان کوتاه می نویسد. اما خوشگلی است دیگر، خیلی هم کشته و مرده دارد. روی هم رفته از من و تهمینه راحت تر برخورد می کند. آن خشونت و زمختی و گاهی خریت که ما داشتیم را ندارد. فکر می کنم خیلی عاقل تراز ماست اگرچه مامان را به ستوه آورده. تاحدی که پایش را کرده توی یک کفش و می گوید باید از مهرشهر برویم. باید برویم قزوین تا منیژه دریک مدرسه خوب و زیر نظر سودابه دبیرستان برود. من از همین حالا عزا گرفته ام. چرا مدام از من دور می شوید؟ البته واقعاً فکر می کنم برخلاف آن چیزی که مامان می گوید؛ بیشتر مشکل مامان، خود باباست. مامان می خواهد بابا را از کار جدید که هیچ منفعتی جز ضرر برایش ندارد، دور کند. <br />خیلی متاسف هستم که در این روزهای سخت نمی توانم به آنها کمک کنم. حتی نتوانستم پس اندازی که دلم می خواست را داشته باشم. <br />کاش می شد یک شرکت برای خودم داشته باشم. باید دنبال یک کار دیگر باشم. به هر حال دیگر باید بتوانم بدون آویزان شدن به آقای میم زندگی خودم را اداره کنم. وضعیتی که برای فامیل هامون پیش آمده من را مایوس کرده است. شرایط آنها نسبتاً چیزی بوده که خانواده ما تجربه کردند. قبل از انقلابی گری بابا و زندانی شدن و تنزل درجه اش در زمان شاه. ما حتی راننده شخصی داشتیم. داشتن دو خدمتکار زن و مرد که دیگر معمولی بود. من و سیاوش یک پرستار مخصوص به خودمان داشتیم یک ننه جان که جای مادر ما را بازی می کرد. برای ما معمولی شده بود که سربازها یا پلیس های سرچهار راه با دیدن بابا پا به زمین بکوبند و سلام نظامی بدهند. ولی بعد همه این ها آرام آرام از بین رفت و ما یاد گرفتیم نگاهی هم به دور و بر خودمان بیاندازیم و ببینیم که می شود بدون همه این ها زندگی شادی داشت. <br />جداً حد و حدود ثروت اندوزی و قدرت طلبی یک آدم چقدر است؟<br />چطور می شود که خیلی ها برای به دست آوردن پول و زندگی بیشتر تمام اصول اخلاقی و انسانی را زیر پا می گذارند؟ <br />من هنوز دلم برای کارگرهای کارگاه کفاشی قدیم میم می سوزد. وقتی یک شبه همه چیز برایشان تمام شد. سیستم تولید ناگهان به سیستم واردات تغییرپیدا کرد. برای من خوب شد، من انباردار بودم ولی عذر همه آنها را خواستند. پول بیمه وحق کارگری و خیلی چیزهای دیگر هم، پر. <br />یادم می آید همان روزها وقتی به آقای میم گفتم: کاری که می کند اشتباه است. به من گفت؛ بازار رقابت، ترحم و دلسوزی نمی شناسد. <br />کدام رقابت؟ رقابت با که؟ رقابت با چه؟ برای رسیدن به چه چیز و چه منافعی این کارها را می کنیم؟ <br />بله زندگی بهتر خوب است، سفرخارج از کشور، رفاه عالی، پس انداز زیاد اما جدا حد و حدودش تا کجا و تا چه اندازه؟<br />شاید سیاوش راست می گوید که، شرایط اقتصادی ما و ورشکستگی بابا باعث شده است من نوعی نگاه سوسیالیستی به زندگی پیدا کنم. به طوریکه از پولدارها بدم می آید. یا از آدمهایی که برای رسیدن به ثروت بیشتر تلاش بیش از اندازه می کنند منزجرم. <br />اما این طور نیست من فقط ولع سیری ناپذیر به قدرت و ثروت را منزجر کننده می دانم. این فاصله طبقاتی که در مملکت بوجود آمده من را آزرده می کند. علم و ثروت باید در بازار یک سان به همه عرضه شود. باید بین کسی که با هوش و توانایی پله ها را یکی یکی طی می کند با کسی که نمی تواند چنین کند تفاوت هایی وجود داشته باشد. همه آدم ها باید بتوانند ازیک موقعیت یک سان برای کسب ثروت بیشتر استفاده کنند اما اینجا اینطور نیست. خیلی چیزها را ما نمی توانیم واردش شویم. در دست یک عده خاص است.<br />همین رابطه بازی و باند بازی برای گرفتن پروژه های بیشتر در شرکت آقای شکم گنده مثال خوبش است. کسی کاری ندارد که این شرکت توانایی انجام این پروژه را دارد یا ندارد؟ فقط آن رابطه مهم است و آن پارتی خاص که بتواند این کار را جور کند.<br />
<br />شنبه 11 آذر ماه 72<br />وای خدای من، جداً که محجوب ترین و خجالتی ترین پسرها وقتش که برسد خیلی جسور و دست و رو شسته می شوند. تازه معلومم شد همانطور که مارال می گفت پسر شیرازی ها خیلی پررو هستند. فکرش را بکن، امروز همین که وارد دانشکده شدیم چه دیدیم؟ این پسره افشین که ما برایش اشتباهی نامه نوشته بودیم تک و تنها رفته بود نشسته بود روی آن نیمکت زیر بید مجنون، آن هم سمت چپش! یعنی این که من می خواهم تو که اشتباهی به من نامه نوشته ای، به من زنگ بزنی و به شیوه صوتی معذرت خواهی کنی. ( خدارا شکر برای پذیرش معذرت خواهی، مورد معذرت خواهی دستی را پیشنهاد نداده بودم وگرنه او درجا همان مورد لمسی را انتخاب می کرد و من فردا باید می رفتم جهت معذرت خواهی پک و پهلویش را می مالیدم! ) حالا این که چیزی نیست کاش فقط خودش رفته بود سمت چپ نیمکت، زیر بید مجنون نشسته بود. تقریباً بیست سی نفر از پسرهای باستان شناسی و هنرهای سنتی و مرمت بنا همه با هم نشسته یا ایستاده بودند روی نیمکت های روبروی او که دقیقاً روبروی در دانشکده است تا عکس العمل هر دختری که وارد دانشکده می شود و چشمش به افشین می افتد را زیر نظر بگیرند و ببینند که دقیقاً کدام دختر بوده که چنین نامه ای را برای افی افه نوشته است. <br />خدا را شکر من و فرح با اطمینان این که افشین خجالتی و محجوب و ماخوذ به حیاست و چنین کاری را نمی کند بل کل روز شنبه ساعت 8 را یادمان رفته بود و تقریباً هیچ کدام عکس العمل خاصی نشان ندادیم و خیلی راحت از جلوی آنها گذشتیم بدون آن که توجهی به افشین کنیم، درحالی که بخاطر خرابی اتوبوس با نیم ساعت تاخیر هم به دانشکده رسیده بودیم. یعنی این که این افشین محجوب با دار و دسته اراذل و اوباشش تا ساعت هشت و نیم، نیم ساعت تمام بیشتر از چیزی که باید باشند در مواضع خودشان استقرار پیدا کرده بودند که هیچ دختری از دخترهای دانشکده را رد ندهند و عکس العمل همه را زیر نظر بگیرند تا بفهمند آن دختری که نامه اشتباهی به افشین نوشته که بوده و مال کدام رشته است؟<br />حالا مانده ام امروز ساعت 5 چه بکنم؟ اگر به پسره تلفن نزنم که باز دوباره مضحکه خاص و عام می شود. چون به نظرم آمد امروز را هم به اجبار دوستانش آن جا نشسته بود. اگرتلفن بزنم که خوب صدایم را چه کنم به سرعت شناسایی می شوم. <br />مارال می گوید: بیا زنگ بزنیم و صدای عرعر، خر در بیاوریم تا خیط بشوند.( یعنی از این دختر خنگ تر کسی پیدا می شود؟ بهش می گویم؛ احمق جان مگر می خواهیم خودمان را زیر سوال ببریم؟ واقعاً می خواهی ثابت کنیم خیلی خر بوده ایم که به افشین نامه نوشته ایم؟ کاش حداقل می گفت؛ صدای میومیوی گربه.)<br />فرح می گوید: زنگ بزن و انگشتت را بکن کنار دهنت و حرف بزن. اگر خواست ترانه بخوانی، یک توپ دارم قلقلیه را بخوان.<br />اما من فکر می کنم حالا که او این قدر بچه پرروست من هم همانطور بشوم و خیلی با شجاعت بدون میومیو کردن و انگشت در دهن کردن با صدای خودم معذرت خواهی کنم و اگر هم دلش خواست برایش یک ترانه ای چیزی بخوانم.<br />
<br />...حاشیه 11:47 دقیقه شنبه شب 11 آذرماه- خوابگاه دختران<br />ساعت 5 زنگ زدم به خوابگاه پسرها بوق اول که خورد، بلافاصله یک پسری گوشی را برداشت و گفت: الو بفرمایید من افشین هستم. حالا افشین بود یا نبود هر کسی بود می دانست که دارد نقش افشین را بازی می کند وحتماً پیام مبارک من را به افشین می رساند. بدون سلام و خیلی سریع گفتم: بابت نامه اشتباهی که برای شما فرستاده شده بود معذرت می خوام. امیدوارم من روببخشید و از سر گناهم بگذرید. اینطوری خدای نکرده اگه بعد از صد و بیست سال خواستم بمیرم سر راحت زمین می ذارم و نفرین شما من را زمین گیر نمی کنه. <br />پسرک پشت خط با شیطنت گفت: این طوری فایده نداره خانم، من خیلی ناراحت شدم. آبروی من پیش همه رفته، دیگه همه به من می گن افی افه. معرفت این بود که حضوری می اومدید عذرخواهی می کردید، حالا حضوری نشده تلفنی منم می گم باشه، ولی یه دهن آواز رو که باید برام بخونید. <br />گفتم: خیلی هم شلوغش نکنید آقا، من نامه را به نام شما نوشته بودم شما اگه خودتون تنتون نمی خارید که محتویات نامه شخصی رو برای دوستاتون نمی خوندید تا آبروتون اینطوری بره.<br />گفت: خانم من که ندادم بخونن. به زور این اتفاق برام افتاده. این چه فرمایشیه که شما می کنید؟ تو خوابگاه پسرا چیز مخفی وجود نداره، اصلا کفره، همه، همه چیزشون در معرض دید همه هست.<br />خیلی زبان باز بود، انگار مسابقه گذاشته بودند سرزبان دارترین پسر را برای این کار مامور کرده بودند. اما من هم از رو نرفتم و گفتم: خوب اینطوری من دارم ضرر می کنم. دارم خسارت بی درو پیکر بودن اوضاع خوابگاه شما رو پس می دم. یه چیز خصوصی اشتباهی بود که به نام شما فرستاده شده بود. اگه شما هوار هوار نمی کردید و نامه خصوصیتون رو به همه نشون نمی دادید نامه معذرت خواهی که می رسید، می فهمیدید طرف نامه کیه، می بردید نامه رو می دادید به خودش. آبروتون هم محفوظ می موند. اما حالا که آبروی شما مثل کش شلوار می مونه و زود در می ره معذرت خواهی هم لازم نداشت.<br />پسرک خیلی طلبکار گفت: خانم محترم پس یه باره بگید من بدهکار هم شدم. به من توهین شده، یه نامه ناجور برای من فرستاده شده، مورد خشونت هم خوابگاهی های نابکارم قرار گرفتم، یه دهن آواز فقط مرهم دوساعت روان خسته و روح زخم خورده منه.<br />گفتم: ای وای الهی بمیرم. می خواهید یه قناری براتون بخرم از طرف من نیم ساعت به نیم ساعت براتون بخونه روانتون آب بندی بشه؟<br />پسرک خندید و تو مایه خر کردن گفت: حالا جان من نمی خوای بخونی؟ خودت نوشته بودی، من کلی به شکمم صابون زده بودم. <br />من هم خیلی با اشتیاق و شیفتگی گفتم: دروغ چرا من که از خدامه برات بخونم. ولی اینجا بچه ها ایستادن می گن، این خیلی نامردیه. هم نامه فدایت شوم و معذرت خواهی کتبی، هم معذرت خواهی صوتی، هم یه دهن آواز؟ تعریف از خود نباشه اونم چه آوازی! لااقل از طرف شما هم یه حرکت مثبت نشون داده بشه، ما راضی هستم من یه دهن براتون بخونم عوضش، برای دو نفرمون تا یه هفته ژتون غذای آشغال دانشگاه رو بخرید و همه چیز ختم به خیر بشه.<br />آن طرف پسرک غش غش خندید و گفت: باشه خوب شما بخون ما می خریم. <br />گفتم: ما هم باشه خوب، ولی اول باید غذا رو تو دهنمون مزه مزه کنیم.<br />پسرک گفت: بابا غذای دانشکده این همه ارزش داره؟ شما دارید در مورد صدای روح نواز خودتون صحبت می کنید. اگه غذای دانشکده رو بخورید دو روز دیگه صدا براتون نمی مونه. <br />من گفتم: افشین جان تو نگران نباش. من آماده شدم اول پنیرم رو بزنم زیر بغلم بعد یه دهن آواز بخونم. ژتون غذا رو چه جوری به دستمون می رسونی، بچه ها اینجا منتظر جوابن؟<br />پسر( که نه البته پسرهای آن ور خط در حال غش و ریسه رفتن بودند) افشین تقلبی گفت: باشه باشه فردا براتون تهیه می کنم، فقط بگید چه جوری برسونم به دستتون؟ خودم بیام حضوراً تقدیم کنم؟<br />با شیطنت گفتم: نه آخه چرا این همه به زحمت بیفتید؟ کافیه به مسئول مربوطه بگید فردا به تعداد 14 نفر از دخترهای دانشکده ژتون مجانی توزیع کنه. این، هم خدا پسندانه است هم ارزش یه دهن آواز رو داره.<br />پسر گفت: بعد اگه ما دادیم و شما نخوندید چی؟<br />من گفتم: این دیگه پنجاه پنجاست! من یه ساعت دارم برای شما یاسین می خونم همین طوری هم دینم رو ادا کردم. می تونم همین رو سر خوندن به حساب بیارم و پرونده رو ببندم.<br />گفت: نامردیه!<br />گفتم: کی گفته ما مردیم؟ <br />همچنان صدای خنده و قهقهه بلند بود. آخرش قبول کرد. اما یک مبارزه نابرابر بود. در حالی که من و فرح مجبورم بودیم برای تلفن کردن به خوابگاه پسرها برویم توی خیابان و از جلوی بیمارستان آراد ازتلفن عمومی با کارت زنگ بزنیم. یک کرور پسرتوی خوابگاه گرم و نرم نشسته بودند کنار افشین تقلبی تلفن کننده و با ما کل کل می کردند و چانه می زدند.<br />
<br />یک شنبه 12 آذرماه 72 <br />امروز که رفتیم برای گرفتن غذا، دخترها می گفتند: همان اول بسم الله آقای رستورانی گفته یکی از پسرها نذر کرده غذای 14 نفر از دخترها را بدون ژتون و مجانی می دهند. من و فرح و مارال و مهری و مریم جزو آن چهارده نفر نبودم. به ما نرسید. همین نذر کردن یکی از پسرها آن قدر سوژه خنده و تفریح دخترها شده بود که نگو و نپرس. کاملا معلوم است که پسرهای خوابگاه دارند تلاش می کنند ببینند، کی به افشین نامه نوشته است؟ حتی بحث مهر کردن جعلی نامه و گذاشتن نامه میان نامه های پستی دفتر آموزش همه جا پیچیده. بخشی از اینها اطلاعاتی است که میترا به ما می دهد. خودش هم اول به ما شک کرده بود اما من خیلی جدی شدم و اخم و تخم کردم و گفتم: این لوس بازی ها واقعا در شان یک دختر دانشجو نیست و نه تنها انجام دادنش بلکه پرسیدنش هم قبح مساله را ریختن است و خیلی زشت! <br />(به خدا که ما دشمن خانگی داریم هم باید حواسمان به داخل خوابگاه باشد و هم مراقب باشیم که پسرها از این جریان بویی نبرند.) <br />فرح و مهری هم خودشان را زدند به کوچه علی چپ که یعنی روحشان از این موضوع خبردار نشده و از این کارها بدشان می آید.<br />به هرحال کافی است میترا یک خط از این ماجراها را بداند آن وقت دیگر همه دانشکده خبردار می شوند.<br />فکر می کنم از امشب افشین جعلی هی می نشیند دم تلفن که مگر کسی که نامه نوشته زنگ بزند و برایش یک دهن آواز بخواند. من که دیگر بهش تلفن نمی زنم ازخدا هم می خواهم که خدا خودش نذرشان را ادا کند.<br />
<br />سه شنبه 14 آذر ماه 72<br />امروز پیمانه به دانشکده ما آمده بود، پیمانه یکی از دوست های خوب دوران دبیرستان است. در دوران دبیرستان تحت شرایط خاص ناگهان از این رو به آن رو شده و رفته بود توی خط چادر چاقچور و نماز و دعا مثل همان کاری که من می خواستم برای خانم رمقی انجام دهم. اما الان کاملا دچارسانتی مانتالیزم شده و جور بخصوصی احساسات اغراق شده غیرمذهبی از خودش بروز می دهد، با تمام این اوصاف خیلی دوست داشتنی است و برای من به عنوان یک دوست قدیمی یادآور بخش خوب خاطرات دوران دبیرستان است. در کمال ناباوری برایم یک کارت دعوت عروسی هم آورده، باور کردنی نیست، مریم قرار است ازدواج کند با یک تاجر فرش. مریم، خواهر منصور، همان که هم سن و سال خودمان بود! گفت: خواهرش مهین هم نامزد کرده خانم دکتر (بعد از این) با یکی از دوستان منصور که او هم پزشک است نامزد شده.( خدا بدهد شانس، آن وقت دوستان داداش های من یا عمله اکره هستند! یا بسیجی و سپاهی). قرار شد با هم دو نفری برویم عروسی. به نظرم خیلی خوش می گذرد. گفت: مریم خودش هم می خواسته بیاید دانشکده تا رسماً من را دعوت کند اما چون جمعه عروسی اش است و خیلی کار دارد نتوانسته. شماره تلفن من را هم نداشته، ولی دست خط مریم را نشانم داد که از من خواسته بود حتماً به خاطر او هم که شده به عروسی اش بروم و حتماً از عقد کنان. حالا بگو جشن عقد کنان کجاست؟ خیابان فرشته! همان آدرسی است که منصور می خواست خانه بخرد، احتمالاً این خانه ای است که با مژگان در آن زندگی می کند. همان خانه ای که من خوشم نیامده بود و اصلا برایم جاذبه ای نداشت! یا شاید زیاد جدی اش نگرفتم. <br />بگذریم زیاد برایم مهم نیست. <br />یک اتفاق جالب هم افتاد. با فرح اینها و پیمانه رفتیم پارک نیاوران که کمی خوش بگذرانیم و راحت باشیم. من کفشهایم را درآورده بودم و بندهایش را بهم گره زده و انداختم بودم گردنم تا بتوانم پابرهنه روی چمن ها راه بروم، بس که عاشق خیسی و خنکی سبزه ها هستم. بعد یک پسره شانزده هفده ساله پیدایش شد که همه اش ما را تعقیب می کرد و یک چیزی می گفت. <br />آخرش به من گفت: خانوم خانوم اون دوربینه گردنت انداختی؟<br />من هم خیلی جدی گفتم: آره، تو از کجا فهمیدی؟ همه اولش که می بینن فکر می کنن کفشامه.<br />پسره گفت: برو بابا ما رو گرفتی؟<br />گفتم: نه به خدا واقعاً دوربینمه، خودت که گفتی، می خوای باهاش ازمون عکس بگیری؟<br />با خنده و خوشمزگی شانه بالا انداخت و گفت: آره بده ببینم.<br />من هم یکی از کفشهایم را باز کردم ولنگه کفش را بردم دادم دستش و بهش یاد دادم کجایش را فشار بدهد و تیلیک تیلیک از ما عکس بگیرد. پسرک بازیگوش هم برای این که کم نیاورد شروع کرد به عکس گرفتن از ما، من هم هی خرده فرمایش می آمدم که افقی بگیر، عمودی بگیر. خیلی بالا نگیر، خیلی پایین نیا، حالا نگو آقای دوست بابا و چند نفری از دوستانش یک گوشه نشسته اند و در کمال تعجب دارند؛ مسخره بازی های ما را می بینند. از طرفی فرح و پیمانه و مهر و بقیه بچه های ما هم خیلی حس گرفته بودند و جدی ژست می گرفتند و ادا در می آوردند و باهم عکس الکی می انداختیم. حتی یکی دو بار مهری گفت من چشمهایم را بسته بودم و دوباره بیانداز. آخرش پسرک خسته شد و گفت من دیگر عکس نمی اندازم ویک هو به سرش زد که دوربین من را بردارد و پا بگذارد به دو. ولی مگر من از رو رفتم. من هم دویدم دنبالش و دقیقا یک گوشه ای که از نفس افتاده بود گیرش انداختم و رفتم سراغش هر دو به شوخی گرفته بودیم و می خندیدیم اما او هی خودش را لوس می کرد و کفش را نمی داد و هی این دست و آن دست می کرد. واقعاً کم مانده بود، با او وارد فاز کشتی فرنگی بشوم که یکهو آقای دوست بابا پیدایش شد و بچه مردم را گرفت، یکی زد پس کله اش و کفش من را ازش گرفت. پسر بیچاره خواست یک کمی شاخ و شانه بکشد که بقیه دوستهای آقای دوست بابا هم رسیدند و بیچاره را تار و مار کردند و با اردنگی فرستادنش برود. من خیلی ناراحت شده بودم. اصلا به آنها چه؟ من خودم می توانستم کفشم را بگیرم، تازه بچه جداً شوخی می کرد و فقط دلش کمی بازی و خنده می خواست. همین را به آنها گفتم که چرا بچه را اذیت کرده اند و من خودم می توانستم از پسش بربیایم و اگر کفشم را نمی داد هم مهم نبود. اما آقای دوست بابا ناراحت شد و بدون این که به من چیزی بگوید، با اخم و تخم راهش را کشید و رفت، خوب یعنی چه در کار من فضولی می کنند؟ لابد انتظار داشت ازش تشکر کنم.<br />
<br />چهارشنبه 15 آذرماه 72 <br />از مامان اجازه گرفته ام که ابروهایم را رنگ کنم. کمی شکلاتی، اجازه داد. می توانم برای عروسی آن پیراهن گلدار آبی فیروزه ای یقه هفتم را بپوشم با آن کفشهای نقره ای- فیروزه ای، پاشنه هفت سانتی معروف که مامان برایم از سلدا خریده بود. عروسی مریم حتماً خیلی خوش می گذرد. یک دوست دبیرستان را در لباس عروسی دیدن خیلی هیجان انگیز است.<br />
<br />جمعه 16 آذرماه 72<br />وای عجب عروسی وحشتناکی شد این عروسی مریم. مادرمریم و محبوبه خواهرش حاضر نشدند برای عقد کنان بیایند خانه منصور و مژگان، یعنی اینها ظاهراً اولش راضی می شوند بیایند ولی در آخرین دقایق پشیمان می شوند و هر چه فامیل می روند اصرار می کنند که بیایند هم نمی آیند. پدرش ولی آمده بود، بیچاره پیر و درب و داغان و من فکر می کنم اصلا بخاطر رودرواسی با منصور و ناراحتی و گریه و زاری مریم، آمده بود. البته منصور هم عین خیالش نبود و هر چه همه می گفتند که برود خانه شان و مادر و خواهرش را بیاورد زیر بار نرفت. مژگان اما، خودش را زده بود به موش مرده بازی و ادای آدم های خیلی ناراحت را در می آورد اما به خدا که اگر یک ابسیلون ناراحت بود و اتفاقاً به نظرم خیلی هم خوشحال بود. یعنی چطور کسی می تواند درعین ناراحتی آن ادا اصول و مسخره بازی ها را برای من در بیاورد. فکر می کنم تازه مژگان دوزاری اش افتاده تا به من به چشم یک رقیب نگاه کند. یا شاید چون رفته بودم خانه شان آن طوری شده بود. یعنی حتی جواب سلام من را هم نداد. من زیاد برایم مهم نبود که سلام نکند. ولی بعد که نوع رفتارش را با خودم دیدم. چطوراستقبال کردن؟ اخم و تخم کردن و رفتار هیستیریک، تعجب کردم.<br /> مثلا یک بار عملا وقتی از نزدیک من رد می شد گفت: پتیاره!<br />من چشمهایم گرد شده بود به پیمانه نگاه کردم او هم تعجب کرده بود. این حرف را به من زد؟ بله حتماً به من بود، قشنگ چشم دوخت توی چشم من و خیلی آرام گفت.<br />به هر حال برای من هیچ وقت مژگان مهم نبود من می توانستم به سه سوت دیوانه اش کنم. با حال و روزی که مریم داشت و مدام گریه می کرد با خودم گفتم عیبی ندارد کمی دیگر می مانم و بعد می روم. اما بی احترامی بیشتر و بیشتر شد. من رفته بودم دستشویی، این دستشویی بود که همه از آن استفاده می کردند. اما هنوز دو دقیقه برای شستن دستها نگذشته بود که یکهو دیدم یک نفر انگار کن که به در قلعه می کوبد محکم با مشت به در می زند. در را باز کردم. مژگان بود، عملا و برای اولین بار با من، هم صحبت می شد آن هم با چه ادبیاتی تقریبا با نفرت و حرص گفت: اینجا دستشویی عمومی نیست خانوم جون، پاشو برو اونطرف، تو اون یکی راهرو دستشوییت رو کن! ( دقیقاً با همین لفظ مسخره و زشت دستشوییت را کن.)<br /> گفتم: مگه پارک هستین! که دستشویی عمومی داشته باشین، اگه نمی خواستین کسی ازش استفاده کنه روش می نوشتین غیر قابل استفاده. من همین الان دیدم بقیه هم از همین جا استفاده کردن.<br />بعد او با یک نوع حالت عصبی خاصی گفت: اون بقیه بودن عزیزجون شما با بقیه فرق داری. نجس می شه همه جا، بفرما برو اون وری. <br />خیلی با خونسردی گفتم: حالا می فهمیم فرق دارم یا نه و در را محکم توی صورتش بستم وهمانجا ایستادم. <br />من واقعاً خیلی از رفتارش نارحت نشده بودم فقط خیلی برایم جالب بود. زنی با آن سن و سال اینطور ضعف بچه گانه از خودش نشان می داد. شاید بخاطر این که من را دقیقاً توی خانه و زندگی خودش و این قدر نزدیک به زندگیش می دید احساس ناراحتی می کرد؟ شاید هم بی توجهی خانواده منصور به خودش تضعیفش کرده بود؟ به هر حال نیم ساعت بعد با خنده از دستشویی بیرون آمدم ورفتم توی اتاق تا کسی نفهمد که چقدرحالم بد است ( دل درد داشتم و حس می کردم نزدیک پریودم است) خیلی بی سرو صدا وسایلم را برداشتم ومانتویم را پوشیدم. فقط از پیمانه خداحافظی کردم و گفتم که حالم خوب نیست و باید زودتر برگردم خانه. آن قدر برای رفتن از آن خانه عجله داشتم که حتی نخواستم به تاکسی تلفنی زنگ بزنم. با همان کفشهای پاشنه هفت سانتی از خانه زدم بیرون. مژگان حتی بیرون رفتن من از ساختمان را دید و مطمئن هستم که خیلی خوشحال بود که من را دک کرده است. <br />.... الان در آپارتمان میم در خیابان به آفرین هستم. مجبور شدیم برویم درمانگاه تا من آمپول بزنم؛ حالم خیلی بد بود، احساس می کردم نزدیک است پریود شوم (هرچند هنوز چیزی شروع نشده) دردهای وحشتناک به سراغم آمده بود. می ترسیدم دوباره همه جار را به گند بکشم. او من را به اینجا آورد. هنوز از در حیاطشان بیرون نیامده بودم که با ماشین آمد و من را سوار کرد. <br />به خدا نگفتم که زنش با من چه رفتاری داشته. حتی گله نکردم. اما ظاهراً خودش فهمیده بود. من فقط گفتم چون حالم بد است باید حتماً بروم درمانگاه تا آمپول مسکن بزنم. آمپول را که زدم من را آورد اینجا، چون خسته بودم و گریه ام می آمد و دلم یک جایی را می خواست که تنها باشم و خودم را گرم کنم. خودش رفت عروسی، بلاخره بعد از عقد کنان مجلس عروسی را که باید می رفت، حالا او رفته است و من مانده ام. این هم از عروسی مریم خانم، دوست دوران دبیرستان.<br />
<br />شنبه 17 آذرماه 72<br />این را فهمیدم که دیگر آن شرو شور نوجوانی برای بودن با منصور را ندارم. دیگر در بیست و چهار سالگی آن دختر چشم و گوش بسته نوجوانی نیستم. دنیا از نگاه من به اولین مردی که با او هیجان زده شده ام خلاصه نمی شود. آدم های زیادی در زندگی ام آمده اند و رفته اند. دوستان زیادی پیدا کرده ام، با پسرهای زیادی حرف زده ام. بعد از مرگ هامون احساسم این است که دیگرعلاقه سیری ناپذیر تنانه ای به مردها ندارم. بلوغ از من گذشته است! شاید حالا دیگر فقط یک بازیگوشی ساده است برای جستجوی مردی که روحم را تسخیر کند. سرد شده ام، رو به خاموشی هستم. اما هنوز یک گربه وحشی در درونم کمین کرده است تا به وقت بیرون بپرد، چنگ بزند و فیف بکشد.<br />با همان لباس مهمانی نشسته روی مبل خوابم برده بود که میم آمد. آخرهای شب نزدیک ساعت 12. چرا راضی شده بودم بیایم اینجا به خانه شخصی اش؟ شاید برای آن که من هم به نوبه خود ضرب شصتی به مژگان نشان داده باشم. حتماً شوهرش را وقتی دنبال من آمده بود بیرون، دیده است. همین برایم می توانست کافی باشد، اما کافی نبود. می خواستم توجه او را به خودم ببینم. باید می دیدم جنس این توجه، چطور بوده که مژگان را آن طور بهم ریخته است؟ از طرفی وضعیتم بهم ریخته بود، دل درد داشتم می ترسیدم اوضاع غیرقابل کنترل شود. باید درمانگاه را می رفتم. بله می توانستم خانه اش نیایم اما وقتی اصرار کرد من را ببرد آنجا تا استراحت کنم قبول کردم. گفت: خودش مجبور است برگردد و من تنها می مانم و جای نگرانی ندارد.<br />اما ساعت نزدیک به 12 دوباره برگشته بود من همانطور نشسته روی مبل خوابیده بود. چشمم را که باز کردم دیدم کتش را درآورده و با همان پیراهن و شلوار میهمانی نشسته کنارمن و سرش را گذاشته روی پشتی و تماشایم می کند. آرام موهای توی صورتم را کنار زد. می شد که من را ببوسد و بوسید. آن قدر زیاد و آن قدر طولانی که فکر کردم نزدیک است خفه شوم. در تمام مدت قیافه عصبی و منزجر مژگان را پشت سر میم می دیدم. وقتی رها شدم انگار از کف اقیانوس بالا آمده باشم نفس بلندی کشیدم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. فکرمی کردم این همه حساسیت من برای نبودن در کنار این آدم برای چیست؟ الان که خوب هستیم، می خواهم در کنارش باشم. یک آغوش محکم و گرم دارد. صورتش را میان موهای من کرد و به جستجو در اطراف گوش و گردن ادامه داد. نه؛ حس بدی نداشتم. همه چیز خوب بود حتی کمردرد و دل درد آرام شده بود. انگار این آغوش می توانست درمان کننده باشد. هورمون ها منظم شده بودند. گردنم را بوسید و توی گوشم گفت: خیلی خوبی، هیچ وقت چنین تجربه خوبی نداشتم. <br />با خودم گفتم دروغگو؛ ولی عیبی ندارد دروغ شیرینی است باز هم بگو. <br />دوباره گفت: چه بوی خوبی می دی، بوی سیب می دی.<br />من حرفی برای زدن نداشتم، زبانم گره خورده بود. جوابم نمی آمد. دوباره بوسید و جستجو کرد و باز زمزمه های عاشقانه شروع شد. مدام گفت و گفت حرفهایی که لذت بخش بودند. خیلی شیرینی، دوستت دارم. خوابم گرفته بود؛ هیچ مسکنی مثل زمزمه های عاشقانه زن را آرام نمی کند.<br />
باز هم آغوش و بوسه بود: " تنها دختری هستی که فقط مال منی"، پرت شدم وسط اقیانوس منجمد شمالی؛ "از اولش هم مال من بودی". منجمد شده بودم؛ "مال هیچ کس دیگه نیستی". خواب از سرم پرید. آرام و به زور خودم را کنار کشیدم و گفتم: تنها دختر یعنی چی؟ خندید و گفت: ولش کن بابا و دوباره مرا بوسید. خودم را با قدرت کنار کشیدم و خیلی جدی گفتم: واقعاً می خوام بدونم تنها دختر یعنی چی؟ گفت: ای بابا ولش کن یه چیزی گفتم، قیافه مصمم را که دید گفت: خوب مژگان که اولش ازدواج کرده بود بعد ما با هم عروسی کردیم. یکی دو تا قبلی ها هم که اصلا دختر نبودن. <br />فاصله ام را با او بیشتر کردم و گفتم: یعنی تو بخاطر این که من دختر هستم دوستم داری؟ خندید و گفت: نه، ولش کن چقدر همه چیز برای توبا جزییاته، فکر می کنی اگه من می خواستم با یه دختر ازدواج کنم یا باشم نمی تونستم؟ من تو رو می خوام خره، تو باهمین وضعیتی که داری. کینه توزانه نگاهش کردم، گفتم: هه، جالبه من برای این که با تو باشم نمی خواستم از اولش خیلی آفتاب مهتاب ندیده باشم. دلم می خواست تجربه اولم با کسی دیگه باشه. آن وقت تو...<br />بی حوصله گفت: این برای اینه که تو لجبازی، با خودت هم لجبازی می کنی. همیشه گفتم تو تکلیفت باخودت روشن نیست. <br />حرف خودم را ادامه دادم گفتم: برای این که تو هم خیلی معصوم نیستی، تو هم تجربه اولت نیست، چرا من باشم؟ چرا باید برات مهم باشه دختر بودن من؟<br />اخم کرد و گفت: برام مهمه چون می خوام کسی این تجربه ای که من با تو دارم رو نداشته باشه. <br />بلند شدم از روی مبل و کنار رفتم. نفرت انگیز بود. گفتم: چرا نباید برای من مهم باشه؟ چون فکر کردی پولداری و همه چیز داری پس دنیا باید به کامت باشه؟ دست اول همه چیز رو می خوای؟ خونه تو خیابون فرشته، ماشین بالاترین مدلش، زن کسی که آفتاب مهتاب ندیده باشه، هیچ تجربه ای نداشته باشه تا به به تو برسه؟ هر چی می خوای و اراده کنی باید مال تو باشه؟ فکر کردی در مورد من هم می تونه اینطوری باشه؟ <br />آه ............... و آن گربه وحشی بیرون آمد. دعوا کردیم، گفتم؛ دیگر تحملش برایم سخت است. گفتم، لیاقتش همان زنی است که گرفته. گفتم دیگر دوستش ندارم و دیگر با او بودن برایم جاذبه ای ندارد. او هم به من گفت: یک دختر لوس دمدمی هستم، ناپخته و خام وعجولم گفت: دفتر خاطراتم را همه جا راه می اندازم و تمام جزییات زندگیم را بطور خیلی مشوش و احمقانه ای در دفترم می نویسم. یادم انداخت آن روزی که دستم را گرفته بودم تا ببوسد و او به جایش انگشتم را گاز گرفته بود. گفت همین را با چه کلمات محیرالعقولی در دفترم نوشته ام. این را یادم انداخت که حتی نسبت به معمولی ترین تغییرات مردانه ناآگاه بوده ام و چطور آنها را را در دفترم نوشته ام.( آه اگر ما تصادف نکرده بودیم و زندگی من به دست او نیفتاده بود؟ خجالت آور است. از خودم بیزار شدم) گفت باید کنار او باشم تا زندگی کردن را یادم بدهد، دفترها را بیاندازم دور و وارد زندگی شوم با شوخی گفت: کار سختی هم در پیش دارد چون باید مرا بشکند و دوباره از نو بکارد. من خندیدم و گفتم: کسی که باید از نو کاشته شود زنت است. گفتم: تو یک هرزه، کثیف، قدرت طلب و بی رحم هستی، گفتم: اگر بمیرم هم چیزی که تو به من دیکته کنی را انجام نمی دهم. گفتم: از این به بعد دیگر هیچ تماسی، هیچ ارتباطی، هیچ دوستی بین ما وجود نخواهد داشت. از همین لحظه از همین الان برایم فراموش شده ای. من را به زور بغل کرد بوسید، نمی خواست بیشتر از این حرف بزنم. حتی با بوسیدن و بستن لبم می خواست من را ساکت کند، تاعقایدم را نگویم. می خواست دوباره جریان را به روال قبل بیاندازد اما من وحشی شده بودم. لگد زدم، چنگ انداختم. حتی سیلی زدم و از او فاصله گرفتم. نفرت انگیز بود. نفرت انگیز شده بود. دیگر او را نمی خواستم. دیگر او را نمی خواهم، هیچ وقت این قدرمطمئن نبودم. اما حالا مطمئن هستم. می خواستم از خانه اش بزنم بیرون. اما خودش رفت تا من بمانم. ساعت 6 صبح تاکسی تلفنی گرفتم و به مهرشهر برگشتم.الان مهرشهر هستم و امروز دانشگاه نمی روم. به مامان گفتم: عروسی تا دیروقت بوده و من را هم یکی از دوستان دختر مهرشهری ام که در مهمانی بود به خانه رسانده. <br />........... پایان دفتر چهارم و پنجم ......................</div>
خارخاسک هفت دندهhttp://www.blogger.com/profile/07480817654355020278noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-1419436035281981929.post-53333586009335500782016-03-20T19:33:00.000+03:302016-03-20T19:33:04.349+03:30از 3 مهر ماه 72 تا سه شنبه 9 آذر ماه 72<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />شنبه 3 مهرماه 72<br />سرم درد می کند، از دانشکده چهار روز می گذرد. اما هنوز حالم زیاد خوب نیست. دهنم زیادی خشک می شود. خودم فکر می کنم عضله گوشه چشم چپم مدام منبسط و منقبض می شود، کسی چیزی نمی بیند اما من احساسش را دارم. نور زیاد اذیتم می کند. تازه دیروز دفترخاطراتم به دستم رسید. دو ماه گذشته است اما هنوز نمی توانم تمرکز حواس داشته باشم. به سختی می نویسم.<br />
<br />چهارشنبه 7 مهرماه 72<br />احساس غریبانه ای دارم. جای خالی کلیه سمت چپم را احساس می کنم. در ناحیه سینه سوزش عجیبی دارم. خودِ قلبم، یا پشت قلبم می سوزد. پشت قلب می تواند چیزی باشد؟<br />
<br />شنبه10 مهرماه 72 <br />از فردا می روم خوابگاه، ماندن در خانه سهراب و عموها را طاقت ندارم. دلم مراقبت نمی خواهد. دلم تنهایی می خواهد میان شلوغی، شلوغی می خواهد و فراموشی. پهلوی چپم درد می کند. <br />دکتر گفت: هنوز بدن تلاش می کند خودش را به جای خالی کلیه عادت بدهد.<br /> امروز دیگر خسته شده بودم. فردا می روم برای گرفتن نوار قلب. آقای میم اصرار داد که خودش بیاید من را ببرد پیش دکتر جعفرزاده که آشناست و او قبولش دارد.<br />
<br />دوشنبه 12 مهرماه 72<br />تمام مدت توی ماشین گریه کردم. گذاشت خودم را خالی کنم.<br />گفت: هیچ کس اهمیت ندارد، اصلاً مهم نیست دیگران چه فکر کنند. زندگی خودت است و هر طور بخواهی می توانی رفتار کنی. گور بابای همه.<br />هامون، دلم برای هامون می سوزد. دلم برای هامون تنگ شده است. <br />هق هق کردم و گفتم: تقصیر من بود، اگر من با او نمی رفتم، اگر نگران نبودیم که توی جاده ما را با همدیگر بگیرند. اگرعجله نمی کردیم برای این که به یک جای امن برسیم او زنده می ماند. <br />گفت: اگر ماشین نبود، اگرجاده نبود، اصلا اگر انسان حیات جاودانه داشت، الان خود آدم و حوا هم زنده بودند ما هم داشتیم دادگاهی شان می کردیم که چرا سیب یا انگور یا گندم را خشک خشک خورده اند و باعث رانده شدن خودشان از بهشت شده اند.<br />من گریه کردم. <br />گفت: دو ماه گذشته است بهتر است کم کم کارت را شروع کنی. بیایی سرکار حالت بهتر می شود.<br />گریه کردم و گفتم: اصلاً اصلاً دیگر نمی توانم درآن شرکت کار کنم. جای خالی هامون آزارم می دهد. نمی خواهم، نمی توانم.<br />(دردناک است، اینطور سوختن، این طور آتش گرفتن. قلبم آتش گرفته است.)<br />گفت، برایت یک جای دیگر کار پیدا می کنم، یک جای مطمئن.<br />گفتم: فعلاً دیگر نمی خواهم جایی کار کنم.<br />بعد رفتیم مطب دکتر جعفرزاده نوار قلب گرفت و مطمئنمان کرد مشکل خاصی ندارم. کمی تپش قلب دارم که بخاطروحشت تصادف است که هنوز برایم تازگی دارد. بعد هم بخاطر برداشتن یکی از کلیه ها سیستم ایمنی بدنم ضعیف شده و کل اعضاء دارند خودشان را با شرایط جدید تطبیق می دهند.<br />وقتی برمی گشتیم گفت: کم پیش می آید دختری هم طحال نداشته باشد و هم کلیه.<br />می خواست شوخی کند و من را از آن حال و هوا در بیاورد. حتی غش غش خنده را سرداد و گفت: خدارا شکر هنوز بقیه چیزهایت سرجای خودشان هستند.<br />می دانم برای چه می خندید! بخاطر تلاشم برای آن موضوع. الان هنوز بکارت را دارم اما نه طحال دارم و نه کلیه و نه هامون را.<br />بلند بلند گریه کردم و گفتم: خواهش می کنم نگو، نخند، خجالت می کشم. <br />با این که قسم خورد دفتر خاطراتم را نخوانده اما مطمئن هستم که خوانده. از خدا می خواهم آن قدر دغدغه داشته باشد که دیوانگی های من را نخوانده باشد. او اولین کسی بود که بعد از تصادف به محل حادثه رسیده و ماشین را درآن وضعیت دیده بود. لابد وسایل ما را همانجا به او تحویل داده بودند اما او تازه چند روز پیش کیف را به من پس داده. تا قبل از این فکر می کردم کیفم را در همان محل تصادف از من دزدیده اند. پول زیادی که تویش نداشتم فقط دفترخاطرات و چند کارت دانشجویی و خوابگاه مهم بود. با آن شرایط چه می توانستم بگویم. با آن بی آبرویی. هیچ کس فکر نمی کرد من و هامون با هم رفته باشیم شمال. چه خوب که من به کما رفتم.شاید هم عمداً چشمهای خودم را بسته بودم.<br />با اینحال به او گفتم: باور کن، حاضر بودم که او زنده می ماند و آبروی من می رفت. آبروی آدم ارزش یک زندگی را ندارد؟<br />مرا نگاه کرد و خیلی جدی گفت: بعضی وقتها بله بعضی وقتها نه!<br /><br />پنج شنبه 15 مهرماه 72<br />کُما فقط یک بیهوشی ساده نیست. یک خواب عمیق نیست. کُما گاهی بیداری شبانه روزی با چشم های بسته است، انتظار کشیدن برای شنیدن یک آوای آشناست، وقتی در ظلمات تنهایی گم شده ای.<br />
<br />جمعه 16 مهرماه 72<br />ما تصادف کردیم، یک تصادف سخت، یک تصادف بی بازگشت. من می توانستم مرده باشم. سه شب و چهار روز در کُما. من تجربه بیرون ریختن امعاء و احشاء از بدنم را پیدا کردم. من لمسشان کردم. چیزی که درون بدنم بود. لزج، گرم، خیس، مال خودم بود، احساس تمام شدن میان آهن قراضه های ماشین که بهم پیچیده شده بود. فقط 5 کیلومتر مانده به آمل، خودم تابلو را دیدم و خواندم و بعد کامیونی که از روبرو می آمد. بیشتر از آن که وحشت زده شوم، تعجب کرده بودم، چرا کامیون از این طرف حرکت می کند؟ چرا این قدر نزدیک است. آن قدر تعجب کرده بودم که فکر می کردم تصویر کامیونی که از پشت می آید اینطور واضح و روشن روی شیشه جلو افتاده است. برگشتم تا ازپنجره عقب ماشین کامیونی که می آید را ببینم و بعد.... <br />هیچ چیز نشنیدم. همه چیز در لحظه اتفاق افتاد. فقط یادم می آید یک لحظه هوشیار شدم، هنوز توی ماشین بودم و هیچ حسی نداشتم جز یک رشته متصل بهم سوزش عمیق که از پهلوی چپ بالا می آمد از شکم و سینه رد می شد و به پشت گردنم می رسید. احساس کردم قسمتی از بدنم بیرون ریخته است و نبض دارد. انگار تازه بود، گرم ِگرم . با دست لمس کردم. صدای همهمه را از بیرون ماشین می شنیدم. صدای مبهم آژیر، پلکهایم بسته می شد و باز می شد. انگار دنیا را خاموش و روشن می کردند. یادم رفته بود کجا هستم. باخودم تکرار می کردم چرا اینجا؟ نکند دارم خواب می بینم؟ هامون را یادم رفته بود. سفرشمال را یادم رفته بود. چرایی سفر را یادم رفته بود، تمام وحشتی که در تمام سفر داشتم را یادم رفته بود. اسمم را یادم رفته بود. فقط صدای مامان توی گوشم بود خیلی واضح انگار همین الان دارد با من حرف می زند می گفت: آفرید آخر هفته بیا خونه مامان، دلم شور می زنه. نکنه بلایی سربابات بیاد. فکرمی کردم این جسمی که اینجا افتاده خودم نیستم، چرا رفته ام توی جسم بابا؟ چرا بابا این طور توی ماشین گیر کرده است. چرا بابا افتاده است و دنیا برایش خاموش و روشن می شود.<br />
<br />شنبه 17 مهرماه 72<br />سه شب و چهار روز در کُما بودم. تجربه عجیبی بود. اگر بگویم تمام این سه شب و چهار روز در کُما بودن را کاملا بیدار بودم و همه چیز را می شنیدم باور کردنی است؟ هیچی حس نداشتم. هیچ چیز را حس نمی کردم، این که بدنم را لمس می کنند. به دستم سوزن می زنند، گرما و سرما را حس نمی کردم. درد را حس نمی کردم. ولی تمام صداها را می شنیدم. شبانه روز برایم بهم ریخته بود بدون هیچ حسی مدام بیدار بودم. در هوشیاری کامل مغزم فعال بود. در همان حالت کُما بود که فهمیدم هامون مرده است. شنیدم که دوتا پرستار بالای سرم حرف می زنند. یکی به آن دیگری گفت: بیچاره ها تازه نامزد کرده بوده اند و توی جاده تصادف کرده اند. آن قدرهوشیار بودم که حدس زدم این هم یکی از ابتکارات مامان بوده که بلافاصله یک عذر شرعی برای باهم بودنمان برای جماعت دکتر و پرستار تراشیده است. حتی وقتی گفت: پسره دیروز مرد! و آن دیگری که دلش سوخت و گفت: آخی الهی. <br />برای بازکردن چشم، برای جیغ کشیدن، برای بلند شدن و تکان دادن دست، برای اشک ریختن حتی، برای همه اینها خالی خالی بودم. نمی توانستم، می خواستم اما نمی توانستم. . <br />می شنیدم که مامان کنارم نشسته و با صدای بغض کرده لالایی می خواند. آن لالایی غمگین کودکی را می شنیدم که هیچ وقت خوابم نمی کرد و همیشه دلخور بودم و مدام می پرسیدم: چرا باباش رفته تنگستون؟ چرا مامانش گریه کرده تنگ پستون؟ <br />آه مامان، دیگر امام یا پیامبر یا آدم خوبی نبود که به آنها متوصل نشود و با طلبکاری از آنها نخواهد تا مرا برگردانند. <br />می شنیدم که بابا می گوید: دخمل جان، دخملم، جیگر بابا، چشمای قشنگت رو برای بابا باز کن دخملم. بلند شو خوشگلم.<br />می شنیدم که سیاوش با آن صدای گرفته و مردانه می گوید: آفرید؟ آفرید؟ می دونم که خیلی قوی هستی، می دونم که زود خوب می شی، مقاومت کن. <br />صدای سودابه را تهمینه را سهراب و نازنین و منیژه را که تک تک می آمدند و می خواستند که برگردم، می شنیدم. <br />و صدای میم را که بالای سرم از دکتر توضیح می خواست که چقدر پیشرفت کرده ام و تا کی باید منتظر باشند. <br />حتی یک بار صدایش را توی مغزم شنیدم که گفت: دوست دارم دختر، دوست دارم آفرید. چقدر به من نزدیک شده بود که دهنش را توی کله ام احساس می کردم؟<br />و بعد در تنهایی شبها در سکوت بخش مراقبتهای ویژه چه خاطراتی که در من زنده نشد. چه روزهایی که به یادم نیامد. درخت شاتوتم را به یاد آوردم. پناهگام را، دوستان دوران کودکیم را، چقدر دلم می خواست که شب زودتر صبح شود و آدم ها دوباره بیایند. دوباره از من بخواهند که بیدار شوم. دلم لوس شدن می خواست. دلم یک موسیقی ملایم می خواست. دلم رها شدن در دل امواج را می خواست. دلم یک خدای گرم می خواست که مرا درآغوش بگیرد و هی نوازش کند. <br />و بعد عصرروز چهارم ناگهان فهمیدم از لای پلک چشمم نور ملایمی می بینم. پلکم را کمی باز کرده بودم بعد توانستم انگشتم را تکان دهم و حتی فهمیدم که می توانم دوباره اشک بریزم.<br />
<br />دوشنبه 19 مهرماه 72<br />یک استاد تبلیغاتی داریم به نام قربانعلی پورمرادیان من فقط با اسم کوچک صدایش می زنم، چون تاکید بیشتری روی آن کرد. چقدر دوست داشتنی و قوی و با اعتماد به نفس است. چقدر محکم و عالی حرف می زند.<br />حاشیه:<br />.... کاش هیچ وقت دلم نخواسته بود که فقط یک باردر طول زندگی ام با یک پسر باشم و بعدش در تمام عمر مجرد بمانم.<br />شاید اگر این طور نمی خواستم هامون الان زنده بود. یک لحظه فراموشش نمی کنم.<br />"آه، تو ای سست عهد ناپایدار، زنت باید نامید؟ همه و همه یک ماه؟...خداوندا یک حیوان بی تمیز بیش از این به ماتم می نشست" هملت<br /><br />پنج شنبه 13 آبان 72<br />مامان امروز با دلسوزی نگاهم کرد و گفت: آفرید این پسره رو دوست داشتی؟ عاشق هم شده بودید؟ الهی بمیرم برات، چرا زودتر به من نگفتی؟ به خدا اگه به من می گفتی با هم می خواهید برید شمال من هیچی بهت نمی گفتم. چرا من رو محرم خودت ندونستی؟<br /><br />خیلی دلم سوخت. چرا اینطور دیوانه شده بودم؟ چرا آن طور بهم ریخته بودم؟ چرا فکر کرده بودم می توانم آن کار را کنم؟ من هنوز از تهران بیرون نرفته پشیمان شده بودم. شاید بخاطرعشق میم بود، می خواستم هر طور هست فراموشش کنم. می خواستم از خودم و از بدنم و از فکرم که عاشق او بود نجات پیدا کنم.<br />بغلش کردم. نگفتم عاشقش نبودم. نگفتم مثل یک دوست معمولی دوستش داشتم. مامان را سفت بغلش کردم و گریه کردم. مثل وقتی که بچه بودم محکم در آغوشم گرفت و با کف دست شروع کرد روی شانه ام زدن . سرم را روی ممه های بزرگش گذاشتم و بو کشیدم، بوی عرق تنش بوی همه زندگی من است، بوی گل یاس، بوی کتلت، بوی سیب زمینی سرخ کرده، بوی خورشت قیمه با زعفران زیاد. بوی پلوی کته ای، موهایم را نوازش کرد و پیشانی ام را بوسید: نترس دختر خوشگلم، دوباره یه نفر دلت رو می بره، چیزی که زیاده پسر آماده عاشق شدن، دخترای من خوب و فهمیده هستن بازم عاشق دلخسته پیدا می کنی. من ولی دخترم رو به هر کسی نمی دم، به مرد کورش نمی دم، به راه دورش نمی دم، به کسی می دم که کس باشه قبای تنش اطلس باشه، شاه بیاد با لشکرش شاهزاده ها پشت سرش آیا بدم آیا ندم؟<br />وسط گریه و بغض، خنده ام گرفت، گفتم: مامان اگه هی بهانه بیاری و نخوای من رو به مرد کور بدی، بازم فرار می کنم می رم شمال ها.<br />با عصبانیت ساختگی با دستش به کمر و باسنم زد و گفت: تو غلط می کنی، تو غلط می کنی بازم دیگه از این کارها کنی، تو غلط می کنی بری شمال. این بار من رو هم باید با خودتون ببری.<br />مامان و بابا بزرگوارانه من را بخشیده اند. نذرشان شاید این بود که من زنده باشم و چیزی به من نگویند. بیش از همه دنیا دوستشان دارم.بعد از تصادف و خوب شدن و برگشتنم به خانه حتی یک بار هم سعی نکردند به روی من بیاورند که چرا و چطور با یک پسر غریبه توی جاده شمال در یک ماشین تصادف کرده ایم؟<br /> البته از حق نگذریم آقای میم هم معرفت به خرج داده و به همه گفته بود در آخرین دقایق با او هماهنگ کرده ایم و او بوده که گفته من هم بروم تا برایش اطلاعاتی در مورد بازارهای جدید، جمع آوری کنم. چیزی که شاید هر دو خانواده دوست داشتند باورش کنند.<br />
<br />
<br />یک شنبه 16 آبان ماه 72<br />امروز این اتفاق افتاد. هیچی!<br />
<br />سه شنبه 18 آبان ماه 72<br />در اتوبوس شرکت واحد در حالی که از دانشکده می آییم و رویا بالای سرمان ایستاده است، نشسته ام و دارم این مطالب را می نویسم.<br />
<br />چهارشنبه 19 آبان ماه 72<br />مثل اینکه همیشه مساله ای پیش می آید که نتوانم بنویسمش. هفدهم سرکلاس آقای عشقی استاد زبان تخصصی، صحبت از تصادف من پیش آمد. این که در تابستان تصادف بدی داشته ام و چند روزی در کما بوده ام. استاد علاقه داشت در مورد تجربه ام از کما در کلاس صحبت کنم. البته دوست داشت به زبان انگلیسی بگویم اما من با شجاعت تمام به زبان سلیس پارسی دری برایشان چیزهایی گفتم، همه خوششان آمده بود. بخصوص آن بخشی که من می شنیدم همه چه می گویند و چه می خواهند و بخشی که در همان حال فهمیدم همسفرم از دنیا رفته است. حتی قسمتی که یک نفر به من ابراز علاقه کرده است. این قسمت را با من و من و تردید گفتم که ظاهراً بهترین قسمتش بود و مورد علاقه دخترهای کلاس قرار گرفت، پسرها هم تایید کردند که یک زن به کما رفته بهترین کیسی است که می شود به او ابراز علاقه کرد. <br />بعد از کلاس وقتی رفتم توی کتابخانه تا کتاب امانتی را پس بدهم. آقای دوست بابا آمد، جلو آمد و دوستانه خیلی ابراز ناراحتی کرد و گفت: اگر می دانسته این اتفاق برای من افتاده حتماً به عیادتم می آمده. همینطور که سرم پایین بود و مشغول پیدا کردن کتاب بودم از او تشکر کردم. کتاب را به متصدی کتابخانه دادم و برای پیدا کردن کتابی در مورد خطوط و کتیبه های باستانی مشغول گشت و گذار شدم. توی یکی از راهروهای کتابخانه که دوطرفش کتاب چیده شده دوباره او را دیدم که از طرف روبرو می آید، خودم را مشغول جست و جو نشان دادم. کنارم ایستاد و گفت: وقتی باهاتون صحبت می کنم به من نگاه نمی کنید. سکوت کردم و حرف نزدم.<br />با خنده گفت: دوحالت می تونه داشته باشه، یا از من جداً بدتون می آد، یا این که از من خوشتون اومده و شرم و حیای دخترونه نمی ذاره به من نگاه کنید. <br />با تعجب و حیرت نگاهش کردم و گفتم: چقدر از خود متشکرید.<br />خندید و گفت: لااقل باعث شدم که نگاهتون رو از من دریغ نکنید.<br />سرم را برگرداندم و گفتم: می تونه یه حالت دیگه هم داشته باشه!<br />با سماجت گفت: چه حالتی؟<br />گفتم: حالت بینابین، ازتون بدم نیاد و دلم هم نخواد که ازتون خوشم بیاد.<br />گفت: این بهترین حالته از نظر من!<br />گفتم: چطور؟<br />گفت: اگه دلتون نخواد که خوشتون بیاد! یعنی یه کورسوی امیدی هست. <br />با تعجب نگاهش کردم.<br />با خنده گفت: کم پیش می آد آدم شانس این رو داشته باشه که به یه دختر به کما رفته ابراز علاقه کنه، حتماً باید به مردی که این شانس رو داشته تبریک گفت.<br />با دقت بیشتری نگاهش کردم و گفتم: شما تا به حال این شانس رو داشتید؟<br />شانه بالا انداخت و گفت: همین تابستون گذشته می تونستم فرصتش را داشته باشم اما، ظاهرا شانسش رو نداشتم.<br />با عجله کتابی که انتخاب کرده بودم را توی قفسه گذاشتم و از کتابخانه بیرون آمدم.<br />دیگر باید احمق باشم که این صراحت کلام را چیز دیگری تفسیر کنم.<br />این اولین بار نیست که قلبم اینطوری به طپش در می آمد. اما جور بخصوصی است که هیچ وقت نبوده.<br />آه خدایا کاش آخرین روز امتحان ترم پیش می گذاشتم حرفش را بزند. احساس می کنم اگر این فرصت را به او داده بودم شاید خیلی چیزها الان اتفاق نیفتاده بود. شاید هم فقط خیالات من است. شاید هم نه آن قدر جدی که من فکر می کنم.<br />آه ههه چقدر من احمقم دوباره رویایی شده ام.<br />
<br />
<br />
<br />شنبه 22 آبان ماه 72<br />خدای من امروز بعد از تمام شدن کلاس وقتی ساعت 5 بعدازظهر از دانشکده بیرون می آمدیم. ماشین آقای میم سرکوچه دانشکده ایستاده بود. می خواستم خودم را پنهان کنم یا دوباره برگردم اما من را دیده بود. با فرح و مارال و بقیه بودیم. از همه خداحافظی کردم و رفتم. بچه ها با تعجب من را نگاه کردند، چه می توانستم بکنم، بعد از آن همه محبتی که به من داشت. آمدن و رفتن و دکتر بردن و... . خیلی بی ادبی بود اگر نادیده می گرفتمش. سوار ماشین شدم . فقط در حد سلام واحوال پرسی و بعد دیگر چیزی نگفتم. سکوت را شکست و گفت: ناراحت شدی از این که اومدم جلوی دانشکده؟ انتظار نداشتی بیام؟ نه تلفن تماسی ازت دارم و نه دیگه می آی سرکار. اگه می خواستم ببینمت باید چیکار می کردم؟ <br />با صدایی که حتی برای خودم هم ناآشنا بود و انگار از قعر چاه می آمد گفتم: شاید بهتر باشه که یه مدت همدیگر را نبینیم. <br />خیلی حق به جانب گفت: یه اشتباه بزرگ این وسط کردی که نباید می کردی. همه اش هم بخاطر نادیده گرفتن احساست بوده. تو من رو دوست داری آفرید، من هم دوستت دارم. چرا با احساس خودت روراست نیستی؟ <br />دهنم خشک شده بود. آه اگه من با احساس خودم روراست بودم.<br />اما الان نمی دانم که واقعاً دوستش دارم یا نه؟ الان باز هم می ترسم. فقط می دانم که بودن با او برایم دلنشین است. کنارش آرام می گیرم. این می تواند عشق باشد؟ اگر با او باشم او از من تن می خواهد، من می توانم؟ <br />او ازدواج کرده است. من با این کنار می آیم؟ <br />او قبل از ازدواج مرا خواسته بود و من به او جواب نه داده بودم. آیا تا حدودی حق دارد که من را مقصر بداند؟<br /> اما مغزم این را قبول نمی کند. با این کنار نمی آیم که معشوقه یک مرد زن دار باشم. <br />می ترسم به او بگویم که مانع من مژگان است. اگر زنش را طلاق بدهد و اگر من هم زندگی کردن با او را نتوانم چه؟<br />اگر با کس دیگری باشم و اگر با آن دیگری هم نخواهم چه؟ اگر اشتباه کرده باشم و دوباره عاشق او باشم چه؟<br />چرا نمی توانم تصمیم بگیرم؟ با هم شام خوردیم و گشتی در خیابان ها زدیم. دیگر مطمئن هستم که دفتر خاطرات من را خوانده وقتی با هم شام می خوردیم وقتی خیلی جدی و ماشینی چشمهایم را روی بشقابم متمرکز کرده بودم و می خوردم. گفت: دیگه برای من ناز نمی کنی؟ آفرید اشتباه می فهمی وقتی برام ناز می کردی دوست داشتم. بهت گفتم که بدونی تو هم من رو دوست داری و اشتباه نکنی. چون تو هیچ وقت تکلیفت با خودت روشن نیست. می ترسی به من نگاه کنی؟<br />یادم بماند حالت ترسیدن را باید به حالت های نگاه نکردن دخترانه اضافه کرد؛ می ترسم بله می ترسم.<br />قرار شد چهارشنبه باز هم بیاید و همدیگر را ببینیم. این بار دیگر از او خواستم جلوی دانشکده نیاید. همانجا سرخیابان پاسداران قرار گذاشتیم نزدیک پارک نیاوران.<br />
<br />یک شنبه 23 آبان ماه 72<br />به همه دوستان دانشکده گفتم این آقای خوش قیافه ای که دیروز آمده بود دانشکده دنبالم دایی کوچکم است، درکمال تعجب این جور خالی بندی ها در میان قشر دانشجو مطلقاً باور کردنی نیست. یعنی حتی اگر شناسنامه بیاوریم با عکس خانوادگی و حتی ارتباط خونی و سببی را با شجره نامه مهر و امضاء دار و اسناد معتبر آزمایشگاهی نشان دهیم، باز هم کسی باور نمی کند یک دایی خوش قیافه با ماشین شیکش بیاید دم در دانشکده برای بردن خواهرزاده نازنینش. به فرح کمی از ماجرا را لو دادم. گو این که خودش حدس زد کسی که در کما به من گفته دوستم دارد خود این آقا باشد. <br />ماجرای زن داشتنش را لو نداده ام واقعاً باعث شرمندگی ام است. اگر این موضوع بخواهد از همین حالا این طور من را بهم بریزد بعدش معلوم است که چه از من باقی می گذارد.<br />
<br />دوشنبه 24 آبان ماه 72<br />یکی از دخترهای دانشکده از یکی از پسرهای دانشکده شکست عشقی خورده است. الان یک هفته است که شب به شب می آید توی راه پله می نشیند و اشک می ریزد. گاهی وقتها من هم می روم پشت در طبقه خودمان و به صدای هق هقش گوش می دهم. <br /> فرح پیشنهاد داد بیا این پسره را اذیتش کنیم. <br />گفتم: حرفش را نزن من دیگر برای این جورکارهای دخترانه خیلی پیرشده ام. بعد با هم نشستیم یک ساعت گریه کردیم. بعد به همدیگر نگاه کردیم که چقدر زشت شده بودیم کلی خنده مان گرفت. به بچه های اتاق قول دادم که دیگر افسرده نباشم. که دوباره زندگی را شروع کنم. که یادم بماند روزگار به سرعت می گذرد و ما هر روز یک روز از جوانی مان را سپری می کنیم. به بچه ها قول دادم سعی کنم دوباره شاد باشم. وقتی یک نفر در این اتاق غمگین است همه با هم غمگین می شوند. من همیشه از همه شادتر بودم و کلی شیطنت توی آستینم داشتم و روحیه همه مان همیشه خوب بود. اما از وقتی ترم جدید شروع شده است با آن مشکلی که برایم پیش آمده دل و دماغ ندارم. گاهی درد می کشم، هم در روحم هم در جسمم و حالا می بینم که همه بچه های اتاق با هم افسرده شده اند. به خودشان قبولانده اند که هر کدام بخاطر یک مشکلی درد بکشند و غصه بخورند. به همدیگر قول داده ایم که دوباره شاد باشیم. از حالا به بعد دیگر غصه نمی خورم. زندگی ام باید توی دستهای خودم باشد نه در دل غصه ها.<br />قرار شد اگر بتوانم برای آن پسرک که فریبا را شکست عشقی داده یک نامه فدایت شوم مسخره بنویسیم از طرف یک شخصیت مجعول و بفرستیم به خوابگاه پسرها، طوری که نامه بیفتد به دست پسرهای دیگر نامه را بخوانند و آبروی او برود. یعنی نامه باید آن قدر مسخره باشد که باعث مضحکه او شود.<br />اوه خدایا چقدر مسخره! به بچه ها گفتم: بابا به خدا این کارها مال دوران دبیرستان من بود ( من خاطره نامه نگاری هایم را برایشان تعریف کرده بودم) و نگفتم که با همین دایی الکی از این نامه نگاری ها می کردیم. به هرحال من الان پروژه های سنگین تر و خطرناک تری در دستور کار دارم. مثل همان رفتن به شمال است ممکن است تصادف کنم و این بار مغز و قلبم را از دست بدهم.<br />
<br />سه شنبه 24 آبان ماه 72<br />کلاس مرمت داریم استاد دارد توضیحاتی برای تحقیق می دهد و من اصلاً حوصله ندارم. نوع خط، نویسنده، دوره، ابزارکار، موادی که آن خط را با آن بوجود آورده اند و غیره... <br />من خرم، آره من خرم، برای این که می ترسم، می ترسم و مثل دختربچه ها نگرانم. مثل دختر بچه های هیجان زده زود قضاوت می کنم. ادای قدیسه ها را در می آورم و وکیل وصی دیگران شده ام. با حرفهای کوته فکرانه سعی در پنهان کردن عقده های درونی دارم. خودم را عقل کل میدانم با این که می دانم، نمی دانم. <br />خودم این را می دانم کسی که بیشتر انکار می کند. بیشتر در معرض خطر است. چون خودش را برای خطر آماده نکرده. بیشتر دخترهایی که توی خوابگاه یا دانشکده ادعایشان عرش آسمان را سوراخ می کند و ایش و اوش می کنند، وقتش که برسد گندش را در می آورند. بس که نمی دانند چه باید بکنند. بس که از خودشان مطمئن بوده اند.<br /> من نمی خواهم سریع واکنش نشان دهم. من باید فکر کنم. هیچ چیز نشدنی برای من وجود ندارد. <br />هنوز هم متاسف نیستم که می خواستم با هامون باشم. او را دوست نداشتم ولی انتخاب ارزشمند من بود ومی توانستم روزی دوستش داشته باشم، من برای فرار از یک مصیبت به او پناه برده بودم. او خودش می دانست. به او گفته بودم. <br /> فقط باید با خودم کنار می آمدم و سبک سنگین هایم را می کردم که تا کی و تا چه وقت؟ اصل با یک مرد بودن و ماندن تا زمان نامعلوم برای من مساله دارد. من نمی توانم، من نمی دانم، من نمی فهمم چطور یک زن و مرد می توانند مدام زیر یک سقف با هم زندگی کنند و از هم خسته نشوند ودلشان برای تنهایی خودشان تنگ نشود.<br /> شب ها بعضی وقتها به هامون فکر می کنم. تنها آرزویم این است که ای کاش وقت برگشت تصادف می کردیم تا با خاطره بهتری از من جدا می شد. <br />هرچند با شناختی که از خودم دارم شاید هم خاطره بدتری بود.<br />
<br />چهارشنبه 25 آبان ماه 72<br />وقتی از جلوی کلاس مرمت بنایی ها می گذشتم دوست بابا را دیدم. نشسته بود روی یک صندلی و پایش را دراز کرده بود روی صندلی جلویی و کتاب می خواند. روی هم رفته پسر خوش قیافه ای است، فکر کنم هفت هشت سالی از میم جوانتر باشد. خم ابروهایش بی نظیر است همینطوری بدون اخم کردن هم شرق شرق می زند توی گوش آدم. <br />حاشیه: بعدازظهر نیم ساعتی زودتر از کلاس بیرون زدم تا خودم را برسانم سرقرار. دوست ندارم بچه ها دوباره مشکوک شوند که با دایی جانم قرار گذاشته ام. مدتی توی پارک نیاوران پرسه زدم تا آمد. فکرش را بکن یک دختر دانشجو با یک مرد گنده زن دار، چه نفرت انگیز! اوه قدقدقدا یک مرغ چاق افتاده توی گودال آب! <br />با خنده سوار ماشینش شدم. او هم خندید و گفت؛ خوبه که امروز روحیه ات عالیه. راه افتادیم.<br />گفتم: روحیه ام خوبه چون امروز یکی از پسرخوشگل های دانشکده بهم ابراز علاقه کرد.<br />زیرچشمی نگاهی به من انداخت و باخنده گفت: پس منت سرم گذاشتی که الان توی ماشین منی.<br />با خنده گفتم: خوب چون اون پسره ماشین نداره وگرنه با اون می رفتم شام می خورم، پیاده خسته می شم.<br />اخم کرد و گفت: واکنشهات همه قابل پیش بینی شده آفرید، الان دنبال اینی که من رو وادار به حسادت کنی.<br />( خیر آقای محترم الان دنبال این هستم که تو را بینابین نگه دارم. اگه یک آن دست از تو بکشم، می روی دنبال یک زن دیگر، یک دختر دیگر، نمی خواهم بگویم خیلی دلم برای مژگان سوخته، یا خیلی پرپرعواطف مژگان هستم. من حالم از امثال مژگان بهم می خورد اما می خواهم یک عشقی به تو نشان بدهم که بفهمی باید مژگان را حلوا حلوا کنی بگذاری روی سرت.)<br />با خنده گفتم: باشه اینطوری فکر کن، <br />با همان حالت اخم گفت: فقط خدا کنه این یکی پسره عمرش به دنیا باشه.که بتونی بری یه چیزی بهش هدیه بدی؟<br />تیر تیز طعنه ای که زد قلبم را سوراخ کرد. خط به خط دفتر خاطراتم را خوانده است. کثافت، هامون بهم گفت، به تو شک کرده که با آن خانم مهندس باشی. من فکر نمی کنم تو سیرمونی نداشته باشی.من بیشتر فکر می کنم تو درگیر منافع کاری هستی. تو اتفاقاً به عشق پایبند هستی خودت خبر نداری. وگرنه الان نه دوباره سراغ مژگان می رفتی و نه همچنان من را می خواستی. تو همیشه دنبال عشق گمشده ای. <br />شانه بالا انداختم و گفتم: آره من یک دختر آفتاب مهتاب ندیده نباید باشم وقتی به تو می رسم. باید مثل خودت از هر باغی یک گلی چیده باشم.<br />خنده تحقیر آمیزی کرد و گفت: تو مگه مردی؟ این حرف رو مردها می زنن.<br />با تعجب گفتم: واااا مگه فقط مردها می تونن از باغ گل بچینن؟ فکر کردم زنها گل بیشتر دوست دارن. و بعد هیجان زده گفتم: راستی باورت می شه من دوبار از پسرهای دانشکده گل گرفتم، برای اولین بار در زندگیم؟ باور کن با این که دختر یک تولید کننده گل هستم اما چنین تجربه ای برام عالی بود. بعد با ناراحتی گفتم، البته گل ها رو از حیاط دانشکده چیده بودند.<br />لبخندی زد و گفت: اون پسر خوشگله بهت گل داده بود؟<br />هنوز درگیر آن پسر خوشگل است نه گل، ای حسود.<br />ابرو بالا انداختم و گفتم: خیر دوتا پسر دیگه!<br />زد زیر خنده و گفت: پس یه دفعه بگو کل پسرهای دانشکده خاطرخواه تو شدن؟<br />من هم زدم زیر خنده و گفتم: طبیعیه همون طور که دخترها جذب پسرهای باحال می شن چندتا چندتا. پسرها هم جذب دخترهای نترسی می شن که باهوش و یه کمی جذاب هستن مثل من.<br />اعتقاد ندارم که دایی میم مرد عوضی است. اعتقاد دارم فقط وقتی شرایط ایجاب می کند خیانتکار می شود. به هرحال به عنوان یک زن، نسبت به آن مژگان بی عرضه احساس تعهد می کنم. بعد از اتفاقی که برای هامون افتاده نمی توانم به خودم اجازه بدهم نسبت به میم عواطف عاشقانه ای داشته باشم. من هنوز هر شب رویای آن پسر را دارم. با هم می نشینیم گپ می زنیم. می خندیم. چای و شکلات می خوریم. <br />تمام مدت با میم بودن دوباره خودم شده بودم. نترسیدم، پا به پای او طعنه زدم و شیطنت کردم. رفتیم شام کوچکی خوردیم بعد اصرار کردم برگردم خوابگاه برای کارهای تحقیقم، مرا رساند. خودم می دانم چه کار خطرناکی می کنم.<br />
<br />شنبه 29 آبان ماه 72<br />یک نامه مسخره ای برای این پسره افشین که فریبا را شکست عشقی داده بود نوشتم. من فقط نامه را نوشتم، ولی یک تیم زبده و عالی از دخترهای اتاق خودمان، حتی تا مهر اداره پست را درست کردند و نامه را برای پسره فرستادند. نفرستادند که، دزدکی بردند گذاشتند توی دفتر دانشکده میان نامه های بچه ها. به فریبا نگفتیم که چنین کاری برایش کرده ایم. کار خیر را که نباید هی بوق کرد و همه جا جار زد! <br />کلاس های مشترک من و آقای دوست بابا خیلی کم شده، یه کمی باعث دلتنگی است بخصوص با آن حرفهای جالبی که توی کتابخانه به من زده بود.موضوع جالبی در مورد او هست که توجهم را خیلی جلب کرده. آن روز با وجود آن که من توی کلاس مطرح کردم شنیده ام یک نفردر حالت کما به من ابراز عشق کرده است، اما او مایوس نشد، حتی آمد و احساسش را به من گفت شاید برای آن که به نحوی پیشنهاد خودش را هم به من داده باشد. الان احساسم این است که دلیل جلو نیامدنش بیشتر بخاطر این است که بگذارد من تصمیم بگیرم، یا آن پیشنهاد دهنده کمایی، یا او، هر چند هر وقت من را توی راهرو یا سلف سرویس دانشکده می بیند، خیلی پرسشگرانه نگاهم می کند و محترمانه سلام می دهد. خودم فکر می کردم بعد از آن ابراز علاقه شیرین خیلی سریع تر بیاید و بقیه اش را ابراز کند اما مثل این که چنین قصدی ندارد. صبرو حوصله او و بی حوصلگی من یک جا جمع نمی شوند.<br />دیشب یک خواب خوب در مورد هامون دیدم ولی چیز زیادی از خوابم یادم نمی آید فقط یک قسمتی بود که با هم مشغول گل یا پوچ و خندیدن بودیم. حتی یک بار هم همدیگر را بوسیدیم. کاش این اتفاق قبل از مرگش افتاده بود.حس خوبی ندارم از این که آدم بمیرد ولی حتی یک بار زنی را عاشقانه نبوسیده باشد. به هرحال فکر می کنم زن و مرد ندارد. چرا دروغ بگویم در مورد این که زنی بمیرد و آخرش نتواند عاشقانه مردی را ببوسد هم همین حس را دارم.<br />
<br />یک شنبه 30 آبان ماه 72<br />اوه وای باورم نمی شود! درست یک روز بعد از آن که خواب هامون را دیدم. امروز باید خبری از طرف آنها بشود. آقای شکم گنده دایی هامون امروز به خوابگاه ما زنگ زد، یعنی اولش خانمش زنگ زده بود. بعد گوشی را داد به آقای شکم گنده. خودش هم خیلی خوب و مهربان با من سلام و علیک کرد و من را برای فردا دعوت کرد خانه شان. بعد نوبت آقای شکم گنده بود که با من حرف زد و از من گله کرد چرا نمی روم شرکت. من بهانه های خودم را آوردم. <br />می خواهند من را ببینند.<br />چه انسان های خوب و مثبتی هستند. با این که آن اتفاق برای هامون افتاده اما اینها ...<br />البته شاید هم بحث محاکمه و بازخواست باشد. این که من پسرشان را کشته ام، چون با او رفته ام، شاید فکر می کنند من پسرشان را از راه به در کرده ام و کشیدمش توی جاده، وای خدایا دلم هزار راه می رود. تحملش را ندارم. <br />گفتم: چهارشنبه کلاس ندارم. زن دایی اش هم گفت پس چهارشنبه از ظهربیا اینجا!<br />به خدا اینها می خواهند من را بکشند و تکه تکه کنند و بگذارند داخل گونی وقت زیادی می گیرد برای همین گفته اند از ظهر بیا.<br />
<br />سه شنبه 2 آذر ماه 72<br />استاد سرکلاس است و بچه ها دارند مطابق معمول وقت تلف می کنند. این پسره فتح الهی که تبریزی الاصل است دارد به جای کنفرانس دادن شعر می خواند: یاس، بوی مهربانی می دهد. عطر دوران جوانی می دهد.<br />یاس یک شب را گل ایوان ماست، یاس امشب تا سحر مهمان ماست.<br />(آه یاس، واقعا که یاس بوی خوشی دارد عطر بهشت می دهد. چقدر دلم برای .... ولش کن بابا دلتنگی دلتنگی دلتنگی، دلم برای همه چیز تنگ شده است گلدان های یاس خانه آقاجان و گردن بندهای گل یاسی که برای خودم درست می کردم فقط یکی از آنهاست. دلم حتی برای آقای آلپاچینو وقتی می نشست و طراحی می کرد تنگ شده است. خیلی زود باید بروم سری به آقای اخوت بزنم.)<br />فرهاد ابراز احساسات می کند و شاهین خوشش آمده.<br />عشق پیوند عجیب روح ماست.<br />اما این عشق عشق کردن فتح الهی عجیب غلیظ است. آن قدر که فرکانس صدای عشقیش همه را گرفته به حدی که همه نزدیک است منفجر شوند. <br />فکر کنم حال خوشی پیدا کرده.<br />مهربانی سهم انسان است و بس. <br />"یادم بماند شگایگ مذهب، یعنی همان شقایق مذهب"<br />
<br />چهارشنبه 3 آذر ماه 72 <br />بلاخره با مادر هامون آشنا شدم. یعنی باخواهر آقای شکم گنده. که درواقع با برادرش در درصد قابل توجهی از شرکت سهیم است. این را هم باید یکی از خصوصیات جالب هامون بدانم که هیچ وقت پز نداد که خودش هم به نحوی در شرکت دایی اش سهم دارد.<br />حالا فهمیدم شرکت دایی هامون در اصل شرکتی بوده که پدر هامون تاسیس کرده، پدر هامون یکی از معمارهای قدیمی و تحصیل کرده دانشگاهی بوده واز همان اول شرکت را بر مبنای یک شرکت معماری درست و درمان ایجاد کرده، نه یک شرکت بساز و بفروش. اما وقتی پدر هامون فوت می کند. دایی اش که او هم در دانشگاه تهران معماری خوانده می شود مدیرعامل شرکت. <br />مادر هامون با دوسه خال موی سبیل کمتر،عیناً شبیه مهد علیا مادر ناصرالدین شاه بود، دقیقاً با همان حال و هوا یک انگشتر سلطانی سیصد قیراتی! یاقوت سرخ هم انداخته بود توی دستش و دستش را هم گذاشته بود روی آن یکی طوری که انگشتر کاملاً در معرض دید باشد. من مثل یک بچه کبوتر آسیب دیده و غمزده به خانه شان رفتم. اولش فکر کردم می خواهند مرا بازخواست کنند که چرا با هامون رفته ام و حواسش را پرت کرده ام و من خودم را آماده کرده بودم که دست روی قرآن بگذارم و قسم بخورم که من در تمام طول سفر نه زیاد حرف زدم و نه لپش را کشیدم و نه با سکوت معنا دار خود او را تشویق به خوابیدن و گذاشتن ماشین روی دنده به امان خدا کرده ام. <br />اما بازخواستی در کار نبود، بیشتر می خواستند بدانند چرا آقای میم من را همراه هامون فرستاده است ماموریت.( یک آن حس کردم این را دسیسه میم برای سربه نیست کردن هامون می دانند.) بعد فهمیدم که نه علتش، بسیار حیاتی تر از این حرفهاست. در واقع میم دارد تلاش می کند که چند سهم دیگر از شرکت را هم بخرد. اینطوری توازن قدرت به نفع خودش را بالا می برد. یعنی اگر بیش از پنجاه درصد شرکت را خریداری کند. با توجه به آن که وضعیت اقتصادی آقای شکم گنده چندان مناسب نیست. بنابراین ای بسا به سرعت مدیرعاملی را هم از آقای شکم گنده بگیرد و خودش بشود همه کاره شرکت. که با توجه به شناختی که از میم دارم حتماً می خواهد همین کار را بکند. <br />من هم صادقانه گفتم که به خدا آقای میم فقط برای آن که برای ما دوتا حرف و حدیثی پیش نیاید، (چون بی اجازه با هم رفته بودیم مسافرت) این را گفته.<br />ولی مادر هامون خیلی شاکی شد و عیناً مثل خانوم جلسه ای ها، یک سخنرانی قرایی کرد در این باب که بی اجازه نبوده و هامون هیچ وقت از این کارها نمی کند و قبلش در مورد این که می خواهد با شما برود شمال صحبت کرده، حتی زن دایی اش هم گفت که به او هم گفته بوده. یعنی این وسط من فهمیدم تنها آدم شرور داستان که قصد واقعاً ناصوابی داشته، فقط و فقط خودم بوده ام که بی خبر از همه با یک مرد غریبه راه افتاده ام بروم شمال به قصد شر!<br />در خلال صحبت هایشان فهمیدم، هامون یک دوره افسردگی شدید داشته و حتی تا همین اواخر تحت درمان بوده. هم به خاطر مشکلات شرکت و هم بخاطر این که نامزدی اش با دختر عمه اش بهم خورده، درحالی که با هم عقد هم کرده بودند، (چشمم روشن پس هامون خیلی هم چشم و گوش بسته نبوده.) من که چیزی از افسردگی اش نفهمیدم. یعنی کاملا نرمال به نظر می آمد و اتفاقاً خیلی هم نرمال تر از خیلی آدمهای دیگرچه می دانم والا شاید چون؛ "افسرده چو افسرده ببیند خوشش آید."<br />در نهایت آقای شکم گنده به من گفت که می توانم دوباره برگردم و در شرکت کار کنم. اما من گفتم: که واقعاً کار کردن آنجا دیگر برای من سخت است. همین جمله هم باعث شد که مادر هامون بیشتر به من ابراز محبت کند و رخصت دهد که من بروم کنارش بنشینم تا دست نوازش برسر من بکشد.<br />بگذریم؛ حقیقت این است که مجلس سنگین و سختی برایم بود. من هنوز نسبت به هامون احساس عذاب وجدان دارم و دانستن این که قبلا با دختری عقد کرده بوده احساس عذاب وجدان من را کمتر نکرد. بدتر از همه وضعیت شرکت برایم تاسف آوراست. فکرش را بکن چنین شرکتی با این سابقه کاری حالا براثر بی عرضگی یا هرچیز دیگر در حال هاپولی شدن است. به نظر می رسد در بازار معماری و ساختمان سازی تهران کسی برنده است که بتواند بهتر دلال بازی در بیاورد و با شهرداری زد و بند کند، ظاهراً میم این ابزار را در دست دارد، خودش با آن ولع سیری ناپذیر و زنش با آن روابط فامیلی. بیشتر از همه دلم برای زن آقای شکم گنده سوخت که به شدت از وضعیت فعلی خودشان نگران است و از این که مدام این همه طلبکار به سراغشان می آید دل تو دلش نیست. من که کاملا شرایطش را درک می کنم و می فهمم چقدر غصه می خورد. <br />وضعیتشان را که از زبان زن دایی هامون شنیدم، شک ندارم تاچند ماه دیگر مجبورهستند ده دوازده درصد دیگر سهامشان را به میم واگذار کنند..<br />
<br />
<br />شنبه 6 آذر ماه 72<br />ما یک گند تاریخی زده ایم و از این گندتر دیگر امکان ندارد و آن اینکه این افشین فرزاد که ما برایش آن نامه ناجور را نوشته ایم، با آن کسی که ما فکرش را می کردیم زمین تا آسمان و آسمان تا زمین فرق می کند و این مارال هالو ما را انداخته توی هچل و بل کل گمراه کرده است. یعنی این که، این پسره اصلا هیچ ربطی به فریبا ندارد و شاید اصلا فریبا را هم نشناسد چه برسد به این که باعث شکست عشقی او شده باشد. خدای من این بیچاره چقدر شوکه شده است وقتی آن نامه مسخره را دریافت کرده! ما این نامه را شنبه برای افشین گذاشته ایم در دفتر دانشکده و گویا او یک شنبه نامه را دریافت کرده و تا سه شنبه به گوش همه پسرهای خوابگاه رسیده به طوریکه آنها مدام او را با اسم "افی افه" صدا می کنند،(اسم مستعاری که من برایش گذاشته بودم.) دخترهای دانشکده هم کم و بیش با خبر شده اند، ما از خبرگزاری خودمان میترا فهمیدیم. امروز آمد و گفت: یکی از دخترها برای یکی از پسرهای خیلی سربه راه و خوب هنرهای سنتی ترم 4 یک نامه ناجور نوشته و باعث شده که همه پسرهای خوابگاه برای او دست بگیرند و مسخره اش کنند و در خوابگاه پسرها قلقله به پا شده که این کار کدام دختر بوده . <br />وای چقدر بد شد من در نامه کلی مسخره اش کرده بودم . حتی نوشته بودم اگر می خواهد تا دوسه سال دیگر به مشکل بیرون زدگی حدقه چشم دچار نشود این قدر به دخترها زل نزند و کلی چرت و پرت های دیگر. <br />امروز پسره را دیدم. به خدا دل و جگرم کباب شد، یعنی اگر یک پسر خوب و سربه راه و آقا و بی حاشیه در دانشکده ما باشد خود اوست. یک پسر شیرازی خوش چشم و ابرو با ابروهای پرپشت مشکی و سبیل کلفت. مارال البته به من امیدواری می دهد که پسر شیرازی خوب و سربه راه و آقا تا به حال متولد نشده است و بی خود وجدان خودم را دچار تشویش نکنم. اما من نمی توانم، من خودم او را دیدم، این بچه آن قدر محجوب است که به نظر می رسد حتی آزارش به یک مورچه هم نرسد.<br />نمی توانم نادیده بگیرم، یا باید رسما و حضوراً بروم از او معذرت خواهی کنم. یا دوباره برایش نامه بنویسم و کتباً عذر خواهی کنم و بگویم که اشتباه کرده ام و منظورم کسی دیگر بوده و اسم آن طرف را هم بیاورم. در این صورت دوباره بچه های خوابگاه پسرها می فهمند منظور اصلی نامه دقیقاً چه کسی بوده است و دست از سر این بیچاره بر می دارند.<br />
<br />سه شنبه 9 آذر ماه 72<br />برای افی نامه نوشتم و معذرت خواهی کردم. گفتم که اشتباهی نامه را به اسم او فرستاده ایم و گیرنده نامه در واقع فامیلش افشین است نه اسمش! که از ناجورترین و بی صفت ترین پسرهای دانشکده است و نوشتم این بابا، روشش این است که مدت مدیدی با یک دخترقرار و مدار بگذارد و گشت و گذار کند و بعد که حوصله اش سر می رود و دلش جای دیگری بند می شود، زودی حلقه دست می اندازد و ادا واصول می آید که یعنی من نامزد کرده ام و دیگر نمی توانم با تو باشم. گفتم: این جور کارها یه بار دو بار سه بار، وقتی این بازی خیلی تکرار می شود یعنی با یک آدم بیمار طرف هستیم که برای شکستن دل آدم ها حد و حدود نمی شناسد. <br />ضمناً از خودش هم کلی تعریف کردم و نوشتم که شما با این وجنات و کمالات و رفتار حیف که اسم قشنگتان با فامیل آن پسره لاشخورِ دختر باز یکی است. <br />برایش نوشتم جهت معذرت خواهی حاضر هستم تا یک هفته ژتون غذای شما را بدهم. نمی خواهم از من کدورتی به دل داشته باشید. اما گراحساس خیلی بدی دارید که با ژتون غذا خوب نمی شود. به شما زنگ می زنم معذرت خواهی صوتی می کنم. اگر باز هم قبولتان نشد بگویید، یک دهن آواز هم برایتان می خوانم.<br />به هر حال برای این که بفهمم با این معذرت خواهی مکتوب قلبتان از من آرام گرفته است، روز شنبه صبح ساعت 8 بنشینید سمت راست نیمکت طرف راست محوطه ورودی حیاط زیرآن درخت بید مجنون، اما اگر معذرت خواهی من را قبول نکرده و مشکل با ژتون غذا برطرف نمی شود، بنشینید سمت چپ نیمکت. این طوری من می فهمم که باید بهتان زنگ بزنم، بنابراین ساعت 5 بعداز ظهر شنبه نشسته باشید کنار تلفن خوابگاه و گوشتان به زنگ باشد،تا به شما زنگ بزنم. این را هم بگویم اگر قبول نکردید و من ناچار شدم بهتان زنگ بزنم و برایتان یک دهن آوازخواندم از ژتون غذا خبری نیست و این امتیاز از کفتان می رود.<br />(اینها دیگر سیاه بازی بود می خواستم کمی نمک و فلفل قضیه را زیاد کنم تا او سرذوق بیاید و همه چیز به شوخی تمام شود. چون مطمئن هستم پسری که من دیدم نه ژتون غذا می خواهد و نه عقده این را دارد که من زنگ بزنم و معذرت خواهی کنم، کلاً و اصلاً اهل این حرفها نیست و ای بسا از این لوس بازی های دخترانه هم زیاد خوشش نیاید.)</div>
خارخاسک هفت دندهhttp://www.blogger.com/profile/07480817654355020278noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1419436035281981929.post-13975140282878937352016-03-15T20:58:00.002+03:302016-03-15T20:58:35.758+03:30از شنبه 25 اردیبهشت تا 30 تیرماه 72<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />شنبه 25 اردیبهشت ماه 72<br />من آمده ام اینجا توی محوطه نشسته ام، کنفرانس اخلاق دارم و می خواهم مطالعه کنم. ساعت حدود9:15 است جز چند پسر و باغبان که مشغول چمن زنی است کسی اینجا نیست. آقای الهام سرکلاس تشریف دارند و در حال درس دادن جهان بینی. ووووا خدای من آقای دوست بابا، که هفته پیش می خواستم دفترش را کش بروم و بخوانم هم آمده توی حیاط. ( دفتر یادداشتش را روی صندلی توی کلاس خودشان جا گذاشته بود، متاسفانه تقریباً بو برد که من می خواهم دفترش را کش بروم. یعنی برداشته بودم و داشتم می خواندم. از همین روزنوشت های کوچک دانشگاهی و شعرواره هایی که ظاهراً خودش گفته بود. خیلی جالب بود نشستم روی دسته صندلی و با علاقه چند صفحه خواندم، "آدم عاقل که دفتر خاطراتش را روی صندلی کلاس نمی گذارد نامحرم می آید می خواند،" بعد هم که آمدم خیلی راحت دفتر را بگذارم توی کیفم که بروم خوابگاه با سر صبر بخوانم دیدم ایستاده دم در و دارد با تعجب من را نگاه می کند. خیلی معمولی دفتر را گذاشتم روی صندلی و گفتم: مال شماست؟ ای وای ببخشید فکر کردم دفتر خودمه. <br />و بعد بدون معذرت خواهی راه افتادم و از کنارش رد شدم و رفتم بیرون. حالا بماند که تا قدمم را گذاشتم بیرون از کلاس دو دستی زدم توی سرم! یعنی واقعاً گندش را من درآورده ام. (به خدا بعدش می خواستم دوباره دفترش را برگردانم بگذارم سرجایش) <br />خلاصه الان توی حیاط است چند قدم آمد جلو به طرف من احساس کردم می خواهد حرفی بزند. اما من رویم را کردم آن طرف که یعنی تو را ندیده ام یا تمایلی به دیدنت ندارم. دستگاه چمن زنی قرو قرو می کند و من اینجا نشسته ام، نسیم ملایمی می وزد که حال آدم را جا می آورد.<br />آفرید، آفرید، تو را چه می شود از کنفرانس که نمی ترسی، ها؟ <br />بوی غذای نامطبوع دانشکده می آید.<br />آخ آخ آخ آن پسر کوچلوی رشته باستان شناسی هم که مدام به همه دخترها سلام می دهد توی حیاط است، الان می آید جلو برای سلام دادن. <br />این فرهنگ سلام دادن خیلی خنده دار است که بین ترم بالایی های آن رشته های بدون دختر جا افتاده به خدا بعضی وقتها روزی سه چهار بار باید فقط به یک نفر جواب سلام بدهیم. خیلی هم با مرام هستند به همه دخترها زشت و زیبا سلام می دهند. به هر حال سرم را انداختم پایین و مشغول مطالعه که یعنی دارم درس می خوانم. <br />پوووووف آمد سلام کرد و رفت.<br />حاشیه:<br />کنفرانسم را دادم. کنفرانس "اخلاق" درباره کتاب (انسان و خدای دکتر چمران،) یک کنفرانس همراه با خنده و شوخی و شیطنت، همه خوششان آمده بود. البته اولش کمی مضطرب بودم و دست و پایم می لرزید ولی خیلی سریع خودم را پیدا کردم. آن تجربه های بازیگری عروسکی به نجاتم آمد. استاد آن قدر از من خوشش آمد که اسم و فامیلم را چند بار تکرار کرد و کلی هم مرا تشویق کرد. و یک چیز دیگر، یکی از پسرهای رشته باستان شناسی آمده بود سرکلاس ما با یک ضبط کوچک وقتی کنفرانس می دادم صدایم را ضبط کرد، اول می خواستم نگذارم ولی بعدش گفتم عقده ای بازی است بگذار کارش را بکند. فکر می کردم این یک کار معمول است. هرچند قبلا ندیده بودم کسی صدای یک دانشجو را ضبط کند. اما بعد فرح گفت دیده که یارو وقتی رفته بیرون ضبط و نوار را داده به آن پسره دوست بابا! وای خدای من این آدم کنفرانس من را دیگر می خواهد چکارش کند؟ یعنی این قدر موضوع مهمی داشت؟ <br />صبح وقتی سر کلاس استاد الهام نبودم ظاهراً یک کتاب معرفی کرده اند برای خریدن و مطالعه کردن اسمش" شناخت جهان بینی و ایدیولوژی"!<br />
<br />سه شنبه 28 اردیبهشت ماه 72<br />در گروه داستان نویسی دانشکده عضو شده ام. مسئولش یک پسری است از بچه های مرمت بنا به نام جهان پیما. من اسمش را گذاشته بودم " پری مو بلنده " و بیچاره همین رویش ماند. برای این که موهای خیلی بلند خرمایی روشن مواج دارد البته وضع نوک موهایش واقعاً افتضاح است به شدت موخوره گرفته و یکی هم نیست که به او مشورت دهد اینطور نازک شدن و شاخه شاخه شدن موها بخاطر همین موخوره است. اگر فقط چند سانت پایین موهایش را کوتاه کند و بعضی وقتها هم چربش کن خوب می شود. یکی دیگر از کله گنده های گروه داستان نویسی باز یک پسر دیگری است از بچه های مرمت بنا. به نام پرتوی که ظاهراً نسبت فامیلی با یک کارگردان معروف دارد. ضمن این که خودش هم کاریکاتوریست مجله "گل آقا" است و برای همین ما هم اسم خودش را گذاشته ایم " گل آقا" شکل و قیافه خودش عیناً مثل کاریکاتور است. خلاصه امروز طلسم شکست و فرصت شد با هم صحبت کنیم. خیلی دلم می خواست ببینم چطور پسری است و حد و حدود معلوماتش چطور است، دیدم؛ خیلی عالی است، خیلی خیلی خیلی سرش به تنش می ارزد. معلوماتش بی نظیر است. ولی الحق و الانصاف که..... پسرهای عاقل به درد همصحبتی نمی خورند. خیلی حرف می زنند، ضمناً مدام می خواهند ثابت کنند که عاقل تر از چیزی هستند که واقعاً هستند.<br />
<br />چهارشنبه 29 اردیبهشت ماه 72 <br />واااااای هامون گفت که فردا میم می آید شرکت، قرار است با همکاران آشنا بشود و با هم نهار بخوریم. ضمن این که با دست پر هم می آید با پیشنهاد یک پروژه ترک تشریفات عالی و پیش پرداخت بی نظیر، خدمت جدیدی است که به محض سهم دار شدن در شرکت انجام داده. <br /> یک هو بند دلم پاره شد. مانده ام چه کنم؟ نباید بترسم و جا بزنم. حالا که از آن شرکت زده ام بیرون و آمده ام اینجا باید شجاعت مواجه شدن با او را داشته باشم. اصلا فردا معلوم می شود که چقدر از دست من عصبانی است. من مدام لبخند می زنم و می چسبم به هامون، اینطوری خطر این که من را بگیرد و تکه پاره کند کمتر است.<br />
<br />پنج شنبه 30 اردیبهشت ماه 72<br />خیلی بی اهمیت، واقعاً برایش یک دختر کوچولوی بی اهمیت بودم، دختری که شاید لحظاتی در زندگیش درخشیده ام. مرا دید، حتی سلام کرد و سلام کردم. لبخند زدم و لبخند زد ولی خیلی عادی خیلی معمولی و بی اهمیت از من گذشت. نه این که چیز غیر طبیعی در رفتارش باشد. مثلا حرصش آمده باشد یا به نظر بیاید دارد تظاهر می کند. بطور کاملا معمولی من برایش بی اهمیت بودم. نمی خواهم بگویم که حق ندارد، کاملاً طبیعی است که من برایش مرده باشم. چقدر می تواند جلو بیاید و هی عقب رفتن من را تحمل کند؟ مگر من که هستم؟ چه چیز متفاوتی دارم؟ چقدر می تواند هیجان به خرج دهد و اشتیاق نشان دهد و هی فرار کردن من را تاب بیاورد؟ آن بار آخر واقعاً من را می خواست، اما من نتوانستم تحمل کنم. نمی دانم چطور می شود آدم هم عاشق کسی باشد و هم از او وحشت داشته باشد؟ وقتی می خواستم از او فرار کنم فکر اینجایش را هم کرده بودم. نمی شود میان ما چیزی باشد. <br />من می توانم با خیال تو لرزش های عشق را در سینه ام احساس کنم اما با خود تو! اصلا نمی شود. فقط این خیال توست که می تواند تو را برای من زیباتر کند. من این احساس نبودن در کنار تو را تحملش می کنم. این تلخی عشق نافرجام را مقدسش می دانم. اما نزدیک شدن به تو را هرگز تاب نمی آورم. تو مثل همان آتش هستی حتی کنار تو نشستن بال و پر مرا می سوزاند. تو مثل دریایی و من شنا نمی دانم در آغوش تو بودن مرا غرق می کند. من تو را مثل یک شوهر فردای روز عروسی نمی خواهم. <br />من سعی کردم تمام مدت لبخند بزنم و خیلی عادی نقش یک کارمند جابجا شده خوشحال را بازی کنم. فقط شاید یک لحظه یک بارقه ای از توجه درنگاه او دیدم. آن هم وقت خوردن نهار بود در یک فاصله مناسب از او جایی که می توانست ما را بخوبی ببیند. کنار هامون نشسته بودم و کنار من یکی از خانم مهندس های خوشگل و کنارترش هم آن دیگری. غذا را که آوردند هامون مدام برای من لیوان می گذاشت و نوشابه و بشقاب، کاری که برای همه کمابیش انجام می داد و دست به دست می گشت. تا این که برای خودش نوشابه مشکی گذاشت و برای من نوشابه نارنجی و من فقط برای بازیگوشی، وقتی حواسش نبود با لبخند شیطنت نوشابه ها را عوض کردم. همین جا بود که سرم را بالا گرفتم و دیدم نگاهش روی صورتم پیچ شده است. نه غمگین، نه متاسف، نه خشمگین، نه هیچ چیز دیگر، فقط یک نگاه عمیق سوراخ کننده پیچ شده رفت صاف توی چشم سومم. یک لحظه بود اما برای من طولانی گذشت. قلبم به درد آمد، احساس خفت و خاری کردم. سرزنش آمیز نبود اما سرزنش آمیز احساسش کردم. حقارت آمیز نبود اما حقارت آمیز احساسش کردم. غمگین نبود اما غمگین احساسش کردم. نگاه دردناکی بود برای من. حس این که با خودش چه فکرهایی می کند و اینها را ناز و ادا درآوردن های من برای هامون می داند و فکر می کند دختر هرزه ای هستم که از او گذشته و حالا به این پسر متمایل شده ام رنج آور بود. <br />آه ... <br />ولش کن بابا او که ناز و ادا نمی خواست بگذار یک نفر دیگر را بی نصیب نگذارم.<br />
<br />شنبه 1خرداد ماه 72<br />ساعت 2:35 دقیقه <br />حسابی خوابم می آید، سرکلاس آقای مهرپویا نشسته ایم مشغول درس دادن است راستی که عجب دماغ با پدر و مادری دارد. <br />یک بی معرفت هم برداشته کاریکاتوری که از دکتر رفیع فر کشیده بودم کپی کرده و تکثیر کرده و بین دخترهای خوابگاه پخش کرده. با این که به عادت همیشه اسمم را زیرش ننوشتم، اما تقریباً همه بچه های دانشکده امروز به من نگاه های مشکوک می انداختند. پسر و دختر؛ و من تعجب می کنم پسرها از کجا موضوع کاریکاتور را فهمیده اند؟ کارم درآمده است، فکر کنم کسی که این را از من کش رفته میترا باشد و برای خودشیرینی به چند نفر از پسرها گفته که کاریکاتور را من کشیده ام. نگران هستم کاریکاتور به دست خود دکتر هم برسد. <br />ساعت 4:38 دقیقه<br />روی صندلی من در کلاس بچه های هنرهای سنتی نوشته شده، " بوسه مگر چیست فشار دولب؛ این که گنه نیست چه روز و چه شب" ( اوا خوب بچه راست می گه دیگه!)<br />استاد می گوید: هرچقدر این مثلثهای خاتم کوچکتر باشد کنار هم قرار دادنش مشکل است و پیچیدنش مشکل است. نخ دورش بستن مشکل است و به همین دلیل کلاً مشکل است. <br />مارال آهسته می پرسد: پنج شنبه اینجایی؟<br />آفرید: نه، می خواهم بروم خونه پیش مامان بابام.<br />مارال: چقدر بد یکی از دوستام می خواهد بیاد اینجا که ماماست.<br />من با تعجب: ماما؟ چه بد اگر بودم بچه ام را می دادم او برایم بزاید.<br />قرار شد سه شنبه برویم دانشکده سعیده برای کار تئاتری که مارال می خواهد در آن بازی کند. همان کار بچه های تولید صدا و سیما بلاخره راضی شدند مارال نقشی در آن داشته باشد و البته قرار شد من هم به عنوان یک بیننده بی طرف کارشان را نقد کنم.<br />
<br />سه شنبه4 خرداد ماه 72 <br />نشسته ایم در آمفی تآتر دانشکده صدا و سیما و دارم یک تمرین ضعیف از یک نمایش ضعیف را تماشا می کنم. در واقع سعیده من را دعوت کرده که کار را ببینم و نکات منفی کارشان را به آنها بگویم. نه این که من متخصص باشم اما من تجربه نویسندگی تآتر را دارم و اصلا به عنوان یک شخص خارج از گود بهتر می توانم اشکالاتشان را گوشزد کنم. <br />خودم را به بی تفاوتی زده ام ولی واقعاً حال بهم زن است. آینده صدا و سیمای ما هم معلوم شد. اینها قرار است برایمان برنامه سازی کنند. <br />حلوایی کارگردان تآتر که خودش بازیگر مرد نقش اصلی است: مادر فلان....آی خدا من چقدر بدبختم، چرا؟چرا ؟( با جیغ و داد گوش خراش)<br />تا اینجا که کار را خیلی سطحی و پیش و پا افتاده می بینم. خیلی احمقانه است. بحث رسیده است سر عرضی کردن میزانسن ها، نوبت جمع بندی است.<br />یکی از بازیگراشون خیلی موشه، موخرمایی است. سرش را گذاشته روی پشتی صندلی و مثل عاشق ها چشمهایش را بسته.<br />چقدر صحنه ها کش دار هستند.<br />حلوایی: من خدا شاهده می ترسیدم هر حرفی را بزنم. من نمی تونم بگم! من می ترسم اینها ممنوعیت داشته باشد.<br />(آه چه خوب که خودم را هیچ وقت در قید و بند این خودسانسوری ها نمی کنم. با ریاضت زندگی می کنم اما اگر به من بگویند این را ننویس و این را بنویس راهم را عوض می کنم. من چهارچوب نمی خواهم. )<br />فعلا به هم پریده اند، عین بچه های لوس بهم افتاده اند و هر کس دیگری را متهم می کند به کم کاری. چقدر احمق هستند جلوی منتقد خودشان از کار خودشان انتقاد می کنند. وقتی کارشان این قدر مشکل دارد که خودشان می فهمند دیگر چرا من را علاف کرده اند.<br />حاشیه: چند روز است فرح دارد سعی می کند به من حیدر بابا به زبان آذری با لهجه اردبیلی، یاد بدهد. بلاخره به خاطر آن رگ و ریشه آذری که در خانواده پدری و مادری هست باید یک چیزی ازترکی ، نه نه آذری (فرح، می گوید: باید بگویی آذری) یاد بگیرم. مامان بزرگ یعنی مامانِ بابا، تبریزی بوده و همراه مادر و خواهر و برادرهایش بعد از انقلاب مشروطه و بعد از این که پدرش در جریان انقلاب کشته می شود از تبریز فرار می کنند و به تهران می آیند. از تاریخی که مامان بزرگ با آقاجون ازدواج می کند. آقاجون آذری صحبت کردن مامان بزرگ را قدغن می کند. یعنی حتی اگر مامان بزرگ یک کلمه به زبان آذری صحبت می کرده از طرف آقاجون تنبیه می شده. فکرش را بکن به چنین زنی با این خاطرات وحشتناک کودکی و آن ترک اجباری زادگاه بگویند دیگر حتی نباید به زبان مادری حرف بزنی؟<br /> هر وقت این را به یاد می آورم با تمام احترامی که برای آقاجون قائل هستم ( که نیستم، چون مرد خشن، قدرتمند و بی رحمی بوده است) حالم از او بهم می خورد. به هر حال من برای رو کم کنی از روح بزرگوار آقاجون این شعر را حفظ می کنم و تقدیمش می کنم به روح لطیف و آزرده مامان بزرگ مدام تکرار می کنم. " حیدر بابا دنیا یالان دنیا دی// سلیمان نان نوح دان قالان دنیا دی// هرکیم سیه هر نه وریپ آلیپ دو// افلاطون نان بیرگوری آد آلپ دو<br />فرح به من می گوید: این نامردی است من دارم این را به لهجه خودمان به تو یاد می دهم اما تو داری به لهجه تبریزی ها این را می خوانی، تو که آذری بلد نیستی چطور اینها را به آن لهجه می خوانی؟<br />می گویم: حنجره من چند سیم تبریزی دارد خانم، من حتی از طرف خاندان مادری رگ و ریشه 400 ساله تبریزی دارم، اجداد مادری ام به یک روحانی والامقام تبریزی منتسب هستند. مرقد پدر بزرگم میرحسینای تبریزی الان در قزوین زیارتگاه تمام دختران دم بخت فامیل است. <br />فرح معترض می شود می گوید: خوبه خوبه پز نده من هم به شاه اسماعیل صفوی نسبت دارم. <br />چه می توانم بگویم؟ اگر تعدد زوجات نبود الان نصف بیشتر ما ایرانی ها نمی توانستیم ادعا کنیم که به یک شاخه پادشاهی نسبت داریم. این هم یکی دیگر از محسنات تعدد زوجات!<br />
<br />چهارشنبه 5 خرداد ماه 72 <br />بعد از ظهر با هامون رفتیم انقلاب برای خرید کتاب اما کتاب نخریدیم، در عوض از این شیرینی خامه ای بزرگ های زیر پل عابر پیاده میدان انقلاب خریدیم خوردیم. از آن طرف میدان هم آش شله قلم کار خوردیم. شکلات و آدامس بادکنکی هم خریدیم که من خوردم و جویدم و هامون به جایش یک نخ سیگار خرید و کشید. <br />اولش خیلی احساس خوبی نداشتم از این رفتن، یعنی احساس خیانت کار بودن و نامردی کردن در حقش را داشتم. این که می خواهم با او جدی باشم یا فقط برای بازی دادنش این کار را می کنم؟ خوب خیلی بدجنسی است اگر بخواهم با او این کار را کنم. اگرچه راستش اصلا پسر قشنگی نیست اما خیلی مهربان و صمیمی است و تازه بین پسرهایی که دیده ام خیلی شجاع و مودب است.<br />اولش او پیشنهاد داد که برویم کتاب بخریم اما به نظرم اصلا دنبال کتاب خریدن نبود فقط دلش می خواست با هم برویم بیرون که رفتیم. همه پاساژها و کتاب فروشی ها را دیدیم هی کتاب برداشت و هی نگاه کرد و هی گذاشت و هی الکی گفت: کتاب جدید چه آورده اید؟ و آنها هم هر کتابی معرفی کردند مقبولش واقع نشد.<br />یک جایی که با هم رفته بودیم و نشسته بودیم توی نیکو صفت برای خوردن آش شله قلم کار خیلی بی مقدمه و ساده از من پرسید: قبلا با آقای ملک دوست بودی؟ <br />خیلی عادی پرسید، اصلا انگار کن یک دوست از یک دوست دیگر چیزی بپرسد.<br />من هم خیلی عادی گفتم: بله و گفتم؛ از خیلی قدیم ملک را می شناختم. برادر خوشگل دوست دوران دبیرستانم بود و همه دخترهای دبیرستان عاشقش بودند.<br />خندید و گفت: چه جالب! تو چی؟ تو هم عاشقش بودی!؟ حتما با هم یک دوستی عاطفی داشتید.<br />خیلی بی خیال گفتم: من از برادرش خوشم آمده بود. بعد از خودش خوشم آمد، می توانستم از برادرهای دیگرش هم خوشم بیاید ولی دم دستم نبودند. و خندیدم و پرسیدم: راستی منظورت از دوستی عاطفی یعنی چی؟ مگه آقای ملک زن نداره؟ <br />گفت: آخه اون روزی که با هم اومده بودید مهمونی تو رو با خودش آورده بود.<br />قیافه گرفتم و گفتم: من توی همان مهمانی بیشتر وقتم را کنار تو نشستم و در مورد کتاب حرف زدیم. الان هم با تو نشسته ام و آش شله قلم کار می خورم. به نظرت الان با تو دوستی عاطفی دارم؟<br />خندید و گفت: آره خوب این هم یک حرفیه! البته می بخشید که پرسیدم ها اگه دوست نداری جواب نده. <br />شانه بالا انداختم و گفتم: نه اشکالی نداره، اگه دوست نداشته باشم بهت نمی گم. به هر حال آقای ملک الان همسر داره و خودت که می دونی دو پادشاه در یک اقلیم نگنجند.<br />خندید و گفت: خانم اعتضادی رو می گی؟ البته من شنیدم که آقای ملک تازگی ها ازدواج کرده.<br />بعد ظاهراً کمی فکر کردو خیلی ناشیانه پرسید: صبر کن ببینم نکنه تو هم بخاطر همین از شرکتش اومدی بیرون.<br />خیره نگاهش کردم و گفتم: بله متاسفانه نتونستم دل آقای ملک رو ببرم خیلی تلاش کردم ولی نشد. ایشون از همون زمان همسر فعلیشون رو انتخاب کرده بودند و خیلی دوستشون داشتن و من ناچار فقط نقش یک دوست معتمد را بازی کردم.<br />حس کرد از سوالش خوشم نیامده؛ معذرت خواهی کرد. <br />یک قاشق شله قلم کار توی دهنم گذاشتم و قورت دادم بعد نگاهش کردم و لبخند زدم و گفتم: من از آقای ملک خوشم می آد ولی نه برای دوستی عاطفی، از تو هم خوشم می آد، ولی برای بیرون آمدن و آش شله قلم کار خوردن.<br />خندید و نگاهم کرد. <br />بعد من از او سوال کردم پرسیدم: همسر آقای ملک برای چی اون روز تو جشن معرفی شرکتهای شما حضور داشت. به نظرم زن پر قدرتی می آد؟<br />گفت: نه بابا، خودش که چیزی نیست. عموی خانم اعتضادی کارچاق کن شهرداریه و رابط بین بعضی ازارگانهای بزرگ و حساس با بعضی کارفرماها. خانم اعتضادی پیش عموش کار می کنه دیگه، مثل من که پیش دایی کار می کنم. اون مهمونی هم در واقع مهمونی آقای اعتضادی دلال بود. شرکت های مختلف رو دعوت کرده بود که ببینه با کدوم شرکت بهتر می تونه کنار بیاد. <br />لبخند زدم و نگاهش کردم و گفتم: عجب تیکه ای برای خودش تور کرده آقای ملک برای همین نونش تو روغنه و تونسته سهام شرکت شما رو هم بخره.<br />گفت: نه فکر نمی کنم این قدر وابسته به زنش باشه، ملک ارتباطات خودش رو پیدا می کنه. شرکت ما رو هم چند ساله که می خواد بخره، اما وضع ما هیچ وقت به این بدی نبوده که بخواهیم چوب حراج بزنیم بهش و سهامش رو تا این حد زیاد بفروشیم. <br />خلاصه کلی با هم حرف زدیم. حرف های معمولی و دوستانه فکر نمی کنم خیلی قصد عاشق و دیوانه هم شدن را داشته باشیم. برای من فقط همین جالب است که او یک پسر است و خیلی راحت با هم می نشینیم و در مورد کار و زندگی حرف می زنیم.<br />
<br />پنج شنبه 6خرداد ماه 72<br />در شرکت یک سری پرونده مربوط به پروژه های گذشته را تنظیم می کنم. نقشه ها و نوشته ها را روی هم ریخته اند و کسی حوصله نکرده اینها را مرتب کند. من مشغول ساماندهی اینها شده ام، برای سابقه کاری و انجام کارهای پژوهشی لازم است. کارسختی نیست اما حوصله ام را سر می برد. <br />طرح های معماری و پروژه های ساختمانی بزرگ و کوچک. از خیلی نقاط کشور. ظاهراً سالهای گذشته شرکت برای خودش بیا و برویی داشته است و اعتبار خوبی کسب کرده اما به مرور همه چیز رو به زوال و نابودی رفته و کار شرکت سخت شده است. از دستمزدی که به من می دهند معلوم است. البته دو روز بیشتر سرکار نمی آیم ولی باز هم با همین دو روز در شرکت میم 1000 تومان بیشتر می گرفتم. <br />هامون آمد و گفت؛ زود راه نیفتم بروم خانه او می آید و من را می رساند.<br />قبول نکردم، گفتم نه ممنونم کارهایی دارم که باید انجام دهم و نمی خواهم شما معطل شوید.<br />اصرار کرد، خیلی قاطع گفتم: نه، ممنونم خودم می روم خانه.<br />اصلا دوست ندارم کنترلی که روی زندگی ام دارم را از دست بدهم. دلم نمی خواهد کسی چیزی را به من تحمیل کند. در مورد هامون با این که پسر خوبی است و از با او بودن بدم نمی آید اما بهتر است جواب نه را هم بشنود. ( مدام جواب مثبت شنیدن گاهی مصائب دختری مثل من را بیشتر می کند)<br />
<br />شنبه 7 خرداد ماه 72<br />آقای الهام امروزهمین که سر کلاس آمد از همان اول بسم الله با این شروع کرد پسرها را فرستاد بروند صندلی های جلو بنشینند. و بعد گفت که از نظر روانی اینطوری بهتر است. ما دخترها همه از صندلی های جلو بلند شدیم و جابجایی صورت گرفت. چند دقیقه بعد میترای از همه جا بی خبر آمد کلاس و صاف رفت روی یکی از صندلی های جلو کنار پسرها نشست. استاد معترض شد و گفت: بری عقب بنشینی بهتر است چون من خودم در دانشکده همیشه وقتی یک دختری کنارم می نشست یک طوری می شدم و تمام وجودم را هیجان و اضطراب می گرفت.<br />همه بچه ها با هم گفتند: اووووووه <br />ابراهیم گفت: استاد اگه زیاد می نشستید عادت می کردید. اولش ما هم هیجان و اضطراب داشتیم ولی حالا خوب شده الان که ما رو آوردید جلو اضطرابمون بیشتر شده چون همه اش فکر می کنیم دخترها آن عقب چه آتیشی می سوزانند و نکند بلایی سرما بیاورند. <br />همه زدیم زیر خنده اما استاد توجهی نکرد و شروع کرد به درس دادن جهان بینی اخلاقی!<br />ساعت 11:20 <br />"چقدر زندگی در نظرم زشت و ملال انگیز است" ( هاملت)<br />اگر این میترا به اطاق ما نیامده بود بهتر بود. اصلا از این دختر خوشم نمی آید. به هیچ اصولی پایبند نبست حالا فهمیده ایم که برای خودشیرینی هر اتفاق کوچک و بزرگی را که در خوابگاه یا بدتر از آن در اطاقمان می افتد، می رود می گذارد کف دست پسرهای دانشکده وبه این ترتیب باعث انتشار یک سری اطلاعاتی می شود که قرار نبوده منتشر شود.<br />پکرم، خیلی پکرم، چیزی روی قلبم سنگینی می کند، بهتر نیست هر کس را که بیشتر از من متنفر است، دوست تربدارم؟<br />
<br />یک شنبه 8 خرداد ما ه 72<br />آه خدای من قلبم دارای جراحتی سخت غیر قابل درمان شده است.<br /> از یکی از پسرهای دانشکده خوشم آمده بود باستان شناسی می خواند و اهل کردستان شاید سنندج! امروز که داشتیم از کوچه شیب دار دانشکده به طرف بالا می آمدیم روی تراس خوابگاه که از جایی که ما می آمدیم کاملا قابل دید بود ایستاده و داشت با یکی از دانشجوهای پسر که توی حیاط خوابگاهشان بود و ما نمی دیدیم دعوا می کرد. درواقع طوری ایستاده بود که ما را نمی دید. بعد خیلی واضح و آشکار و بدون پرده پوشی با صدای نکرده و نعره مانندی به طرف مقابل گفت: تو غلط کردی این حرف رو زدی، گوه خوردی، ک...رم تو دهنت!<br />همه ما شاخ درآورده بودیم. از خجالت دویدیم رفتیم در پناه دیوار وبرای این که نبیند ما دیدم و شنیده ایم که چه گفته است. همینطور چسبیده به دیوار چهارچنگولی کوچه را به سمت بالا طی کردیم.<br /> چرا چنین حرفی باید بزند؟ اصلا مگر می شود؟ به مایوسانه ترین صورت از چشمم افتاد. چه خواب و خیال هایی برایش دیده بودم. در حالت عادی چقدر خوش تیپ و با نزاکت به نظر می آید. این مردهای پلید در درون خود چه دیو نکبتی پنهان داشته اند. <br />مارال احمق دارد افاضات می کند و می گوید: آدم به دشمن خودش چنین چیزی بگوید؟ اگر دشمن بخواهد چنین چیزی را گاز بگیرد که نابود می شود. <br />همه با هم ریختیم روی سرش تا دهنش را ببندد.<br />این بحث تمام نشدنی است و هنوزدخترهای اطاق دارند در موردش صحبت می کنند و تا الان که نزدیک ساعت 12 است همچنان "مورد" پسر دانشجوی مورد نظر و محلی که حواله اش داده است بحث داغ محفل می باشد. تا این ساعت تمام جوانب قضیه بررسی شده است و تازه این که چیزی نیست قسمت بود امروز یک چیز دیگر هم در مورد مردها یاد بگیریم.<br /> میترا کمی از فیزیولوژی مردها برایمان تشریح کرد. این که .... <br />یعنی اگر بچه های دیگر این موضوع را نمی دانستند حق داشتند اما من! من احمق که یک مدتی هم نامزد داشتم. چطور متوجه این موضوع نشده بودم؟ آن قدر با تعصب و غیرت شاهرخ را از خودم دور کرده بودم که نفهمیدم چه تغییری در او رخ می دهد و حتی این اواخر که تجربه نزدیک تری با میم داشتم و مرا بغل کرد. واقعاً فکرکردم این توانایی بالقوه ای است که خداوند رحمان و رحیم فقط در مردی مثل او قرار داده و بقیه مردها از انجام دادنش بی بهره اند. <br /> الان از حماقت خودم آن قدر عصبانی و شرمنده ام که نمی دانم چطور احساساتم را بروز دهم. چقدر من احمقم، چقدر باعث تعجب و انزجارم شد. <br />به بچه ها گفتم: یک چیز را مطمئن هستم با کشف این موضوع دیگر ناموس هیچ مردی از تیررس نگاه شما درامان نیست. چون شک ندارم شدت کنجکاوی درهمه شما ندید بدیدها به قدری زیاد شده که از امروز به بعد تمام توجه ما نسبت به مردهایی که می بینیم و پسرهای دانشکده ناخودآگاه فقط روی یک نقطه متمرکز می شود.<br />
<br />دوشنبه 9 خرداد ماه 72<br />ساعت 5:34 دقیقه<br />در کلاس به قول جهان پیما "پرواز اندیشه ها" نشسته بودیم. آقای دوست بابا هم دقیقاً روبروی من نشسته بود. آقای جهان پیما داشت داستان می خواند، پسرهای دیگر و دو سه دختری که در کلاس هستند هم به ظاهر گوش می دادند. <br />به به داستان کم کم عاشقانه می شد. عشق، جنگ، توبه. دستهای آقای جهان پیما به شدت می لرزید. من به فرح و مارال نگاه می کنم هر دو فقط به یک نقطه متمرکز شده بودند و به دقت زیر نظر داشتند. من دیگر نمی توانستم جلوی خنده خودم را بگیرم. در حالی که سعی می کردم ادای سرفه در بیاورم از کلاس رفتم بیرون.<br /> توی راهرو نشسته بودم با یک دست دلم را گرفته بودم و با دست دیگر جلوی دهنم را و در حالی که از خنده ریسه می رفتم. یک هو دیدم که یک دست با یک لیوان آب آمد جلوی من، سرم را بالا گرفتم آقای دوست بابا بود. همانطور که می خندیدم لیوان را از او گرفتم و بدون تشکر در حالی که باز هم نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم چند قلپ آب خوردم. <br />این پسره خیلی خوش قیافه است اما لاکردار من می ترسیدم سرم را بالا بگیرم چون وحشت داشتم نگاهم فقط روی یک نقطه متمرکز شود. بعد دیگر آن قدر خندیدم که روی زمین ولو شده بودم. با تعجب من را نگاه می کرد و با خنده و شگفتی می پرسید: چی شده؟ قرص مرصی چیزی مصرف کردی. چقدر تو خوش خنده ای!<br />غش غش می خندیدم و سرم را بلند نمی کردم. یک هو در کلاس باز شد و مهری و فرح هم بیرون دویدند با همان حال غش و ضعف هر سه تامان مثل ندید بدید ها وسط هال دانشکده نشسته بودیم و بلند می خندیدیم. <br />بیچاره آقای دوست بابا با تعجب و حیرت ما را نگاه می کرد. <br />وای خدای من باید برویم یک جوری از دل جهان پیما در بیاوریم الان فکر می کند به او می خندیدیم. <br />بعید می دانم دیگر ما را سرکلاس های داستان خوانی راه بدهند.<br />
<br />پنج شنبه 12 خرداد ماه 72<br />امروز نشسته بودم روی نرده های آهنی راه پله شرکت و سر می خوردم و می آمدم پایین. درست سر پیچ وقتی پریدم وسط پاگرد تا نیفتم زمین. آقای میم را که از پله ها بالا می آمد دیدم. ( دروغ گفتم از قبل فهمیدم که او می آید و برای همین مثل بچه آدم پایین نیامدم می خواستم نشانش دهم هنوز سرزنده هستم) کیف به دست اخمالو، بی تفاوت، با تردید سلام کردم، خیلی بزرگوارانه سرش را برایم تکان داد. ( فکر می کنم دیگر این جور جنگولک بازی ها برای مرد گنده ای مثل او جذابیتی ندارد) صدایش را هم از من دریغ می کند! به من محل نداد، من اما ایستادم و بالا رفتنش را تماشا کردم، خیلی چهارشانه، خیلی خوش تیپ، خیلی محکم امیدوار بودم شاید یه کمی هم که شده برگردد و نیم نگاهی بیاندازد ببیند من رفته ام یا نه؟ اما خیر، راهش را گرفت و بدون نیم نگاه رفت. <br />من حتی عطرش را بو کردم ببینم اثری از بوی خودش را در عطرش دارد یا نه، خیر بوی خودش نمی آمد، ظاهراً برای استنشاق عطر کوهستان باید قشنگ به دل کوه زده.<br />
<br />شنبه 22خرداد ماه 72<br />ساعت 8:19 سرکلاس استاد الهام نشسته ایم. این پسره اصغری ریشش را زده، شده عین پسربچه ها، چقدر هم بهش می آید. استاد دارد حاضر و غایب می کند.<br /> باید بروم پیش محب تا مگر اطلاعاتی به دست بیاورم در مورد کار تحقیقم" نقش چهره در مینیاتور" راستی کارهایم دارد راه می افتد. تحقیق اخلاق را دیشب تمام کردم. اصغری یواش یواش از کلاس زد به چاک، فرهاد دارد از مارال خوشش می آید، یک دختر یک پسر نماینده شدن این امتیازات را هم دارد. <br />همین الان استاد الهام گفت: "شوکه شد و قلبش را پیدا کرد" در حالی که دو دستی به سرش اشاره می کرد.<br />من گفتم: استاد اونجایی که نشون می دید سرشه، قلبش دو وجب پایین تره!<br />همین بهانه ای شد تا کلاس بل کل از هم بپاشد. یک ساعت خندیدیم و استاد را از وسط جهان بینی کشیدیم بیرون آوردیم وسط زندگی.<br />..امروز بعدازظهر قبل از این که بروم سر کلاس جناب مهرپویا، درافشان را توی حیاط دیدیم. درحالی که دستش دوتا گل رزی بود که از باغچه کنده بود. من و فرح با هم بودیم. <br />گفتم: ای بابا شما که همه گل های باغچه را کندید؟<br />او هم نه گذاشت و نه برداشت یکی از گل ها را به من تعارف کرد و گفت: برای شما کنده بودم خانم تو رو به خدا به باغبون نگید. <br />فرح قیافه گرفت و گفت: واییییی ش، مسخره.<br />گل را ازش گرفتم و گفتم: ممنون به نظرم می آد اون یکی شاخه رو می خواهید بدید به اصل کاری اما مواظب باشید همه دخترها به این راحتی گل قبول نمی کنند، باید ممارست داشته باشید. <br />خندید و گفت: ما توکل می کنیم، شما دعا، <br />گل به دست از هم که گذشتیم یک هو دوست بابا را دیدم که نشسته روی نیمکت وسط درختها در حال سیگار کشیدن دود توی دهنش را با یک فوت محکم بیرون داد و میان هاله ای از دود گم شد. ولی می شد دید با چنان نگاه سرزنش آمیزی به من و گلم خیره شده انگار کن با هم قول و قراری داشته ایم که من از کسی گل نگیرم و حالا زیرش زده ام. <br />استاد دارد درس می دهد و من حسابی خوابم می آید. تقریباً هر از چند گاهی چشمهایم روی هم می افتد. از بچه ها شنیدم که میترا و دار و دسته اش حسابی پشت سر من حرف زده اند. به او گفته بودم آخرین بارش باشد که آمارمن و کاری که انجام می دهم و چیزی که می کشم را این طرف و آن طرف برای هر کسی بگوید یا نشان بدهد. بدش آمده دارد واکنش نشان می دهد.<br />زنگ تنفس را که استاد اعلام کرد رفتیم بیرون برای نوشیدن چای، من همین که فرهاد را دیدم شروع کردم به لنگان لنگان راه رفتن. ( نیامده بود سرکلاس و ما را ندیده بود) با این که خیلی برای لنگ زدن مهارت به خرج دادم اما تقریباً گربه های دانشکده هم فهمیدند که دارم دروغ می گویم. و از آن جایی که فرهاد به من دستور داده بود که فردا بیایم دانشکده جزوه ها را بگیرم. گفت: خانم نقره، بی خود آن طوری راه نروید. من دلم نمی سوزد فردا با همین پایتان باید بیایید جزوه ها را بگیرید. (عوضی، بدجنس، ازکجا فهمید؟) این همه راه را باید بیایم برای گرفتن جزوه ها، می شد که قرار بگذارند خودش و مارال بیایند جزوه ها را بگیرند کلی هم خوش می گذشت بهشان. نشد که بتوانم این همه راه را نیایم.<br />
<br />یک شنبه 23خرداد ماه 72 <br />شب ساعت 20:55 <br />امروز من و فرح از کلاس زبان جیم شدیم و رفتیم سینما"عصر جدید" برای دیدن فیلم " زندگی و دیگرهیچ" . دیروز نزدیک پل چوبی شریفه خانم یکی از دخترعموهای پیردختر بابا را دیدم. کلی نان روغنی و خوراکی خریده بود و کشان کشان می برد خانه، اولش که من را نشناخت، ولی بعدش که آدرس دادم و شناخت کلی حال و احوال بابا را پرسید و از عموابراهیم پرسید و در مورد عموعلی جویا شد و یک خدا بیامرز برای عمومحمد فرستاد، زنهایشان هم که کلاً کشک! هیچ کدام ارزش یک حال و احوال پرسی نداشتند. حتی مامان خودم. فقط پسرعموها مهم وبودند. کمکش کردم و خوراکی ها را با هم بردیم خانه، هر چه اصرار کردم که بروم، نگذاشت من را برد توی خانه شان. نفیسه خانم خواهر کوچکتر شریفه خانم توی خانه بود این خواهر هم پیردختر است. این دو خواهر هیچ وقت ازدواج نکرده اند ودر کل خانواده پدری به اسوه های عفت و پاکدامنی و حفظ ناموس تا دم مرگ شناخته می شوند. برایم چای درست کردند و با نان روغنی آوردند. شریفه خانم پرسید: نامزد نکرده ایی؟ ازدواج مزدواجی در کاراست یانه؟<br />گفتم: نه هنوز الان که زوده، بعد از درسم یه فکری می کنم.<br />شریفه خانم گفت: عزیز جان فکر نکن عمل کن، اگه پسر خوبی برات خواستگاری اومد معطل نکن، هی دل دل نکن، هی ایراد نگیر اینجاش کجه، اونجاش راسته ازدواج کن بره. این که کسی ازتو خوشش بیاد و تو از کسی خوشت بیاد یه دوره ای داره از یه سنی که بگذری، این دوره که تموم بشه یه دفعه خواستگارها تموم می شن. یه روز دور و برت رو نگاه می کنی می بینی همه ی هم سن و سالهای تو ازدواج کردن و بچه دارن. تو تنها موندی بی همدم و بی خونواده.<br />من خندیدم و با پررویی گفتم: من دوست پسر می گیرم، من شوهر نمی خوام.<br />شریفه خانم زد توی صورتش و گفت: خاک عالم، دختر جان دوست پسر چیه؟ نزن این حرفها رو! یعنی چی که شوهر نمی خوای. <br />و بعد در عین ناباوری من و تعجب شریفه خانم. نفیسه خانم خواهرکوچکتر پرید وسط حرف و گفت: بگیر مادرجان، دوست پسربگیر، بده بره اصلا، اگه نمی خوای شوهر کنی بکارت می خوای چیکار؟ بعد به یک جایی اشاره کرد و گفت بفرما بیا، من پنجاه و هشت ساله که اینو دارمش، چه تاجی به سرم زده؟ اون زمان که می تونستم از زندگی لذت ببرم، هی ملاحظه آبروی پدرم و غیرت برادرهام رو کردم برای ازدواج هم که همه پاشون رو کرده بودن تو یه کفش و می گفتن اول خواهر بزرگتر بره اول خواهر بزرگتر بره. من این وسط چرا زندگیم رو باختم؟ چرا با یکی دوست نشدم؟ اگه قرار نبود ازدواج کنم، اگه شرایطش نبود، اگه مرد زندگی طولانی مدت با من پیدا نمی شد. چرا حاضر نشدم به یه مرد شده حتی خیلی کوتاه مدت دوست باشم؟ طبیعت خدا را زیرپا گذشتم. تجربه نکردم، نفهمیدم، نمی دونستم باید چیکار کنم؟ سنم می رفت بالاتر و خرفت تر می شدم. تو این کار رو نکن. اگه می بینی شرایط ازدواج نیست دوست پسر بگیر و بده بره.<br />شریفه خانم هی لااله الا الله می گفت و شروع کرده بود به تسبیح گرداندن و دعا خواندن و استغفرالله استغفرالله کردن.<br />گفتم: اتفاقاً من هم نمی خوام عروسی کنم. می خوام بیام پیش شما زندگی می کنم. هر سه تا با هم سفت و سخت می چسبیم به ناموس خانواده نمی ذاریم هیچ غریبه ای بهش چپ نگاه کنه. <br />شوخی کردم، خنداندمشان، حتی گفتم: ولش کنید بابا، بیایید بی خیال ناموس بشویم نیم قرن برای رضای خدا حفظش کرده اید. دیگر بس است. من الان می روم توی کوچه با سه تا مرد گردن کلفت بر می گردم گولشان می زنیم هر کدام یکی را بر می داریم. مجبورشان می کنیم یک شب را با ما باشند. <br />هر دوتا سر ذوق آمده بودند. شوخی کردیم و خندیدیم. من اما حالا توی دلم غوغا است. هیچ زندگی اینطوری را دوست ندارم اینطور بی تجربه تا پایان عمر، ساکن روی یک خط صاف. می دانم که هیچ ازدواجی برای من متصور نیست. من از زندگی خانوادگی وحشت دارم. از شوهر داشتن می ترسم. می دانم که نمی توانم زن خوبی باشم. زن افسرده شدن توی خانه هستم. زن غذا درست کردن و آرایش کردن و منتظر شدن برای آمدن شوهرنیستم. زن حامله شدن و زاییدن، زن بچه داری کردن نمی توانم باشم. من از تعهد می ترسم. نمی شود فقط یک بار در تمام عمر این تجربه را داشته باشم؟ فقط با یک مرد برای یک شب در تمام زندگی؟ خیلی هرزگی خواهد بود؟ اگر کسی باشد که بی حرف و حدیث خیلی با ملاطفت و مهربانی و نه از روی انجام وظیفه محوله این مشکل را حل کند می توانم برای مابقی عمر خیالم راحت باشد. بدون هیچ مردی می شود زندگی کرد. از تصور این که یک پیردختر باکره پنجاه ساله باشم بیزارم. همیشه این تصور را داشته ام می دانم آخرش سرم می آید. تف<br />
<br />چهارشنبه 26 خرداد ماه 72<br />تعطیلات آخر هفته است و من بعد از کلاس آمده ام خانه خودمان. دلم برای مامان و بابا و منیژه و تهمینه و بقیه و حتی روح سرگشته ی افسار گسیخته ی در عین حال مهربان خانه خودمان تنگ شده بود. دلم برای خانه تنگ شده بود اما مشکلات زیادی که بخاطر کار بابا و گرفتاری های مالی همیشه و همیشه توی این خانه بوده مرا دلزده می کند. نشد که بنشینم سر سفره و حرف از بدبختی و بیچارگی و قرض و قوله جدید نباشد. تهمینه چند روزی را آمده است اینجا و دیدنش آن قدر خوب است که تقریباً تحمل می کنم. بابا باز هم یک بدهی گنده به بار آورده است. <br />شب است یک تشک بزرگ انداختیم و با تهمینه کنار هم خوابیدیم. یک ملافه رویمان کشیدیم به شرط آن که او نصف شب ملافه را نپیچد دور خودش. هر دو به سقف خیره شدیم. <br /> با آرنج به پهلویش زدم و گفتم: کلک چه خبر؟<br />گفت: هووووم چی و چه خبر؟<br />خندیدم و گفتم: خوش می گذره؟ حسام خوبه؟ تا حالا همدیگه رو بوس کردین؟ چطوری بغلت می کنه هان؟ و شروع کردم به قلقلک دادنش.<br />نخندید، حتی تکان هم نخورد که خودش را از قلقلک دادن فراری بدهد. گفت: هووووم خوبه!<br />روی دستم بلند شدم و با تعجب نگاهش کردم داشت گریه می کرد. تکانش دادم و گفتم: چی شده؟ تهمینه چه مرگته؟ چه خبر شده باز؟ حسام اذیتت می کنه؟<br />گفت: نه نه حسام خوبه، نگران مامان بابام، از دست خودم عصبانیم تو این وضعیت، تو این گرفتاری دارم می ذارمشون و می رم. خیلی از خودم بدم اومده همش می خواستم از خونه و گرفتاری های مامان و بابا فرار کنم. تحمل نداشتم دیگه، طاقت این همه مشکل را نداشتم. دلم نمی خواد تو این وضعیت شماها رو تنها بذارم. باز هم گریه کرد.<br />زدم توی سرش و با آسودگی دوباره خوابیدم کنارش و گفتم: گوش کن دیوونه، خوب کاری کردی با کسی که دوست داری عروسی می کنی. مامان بابا همیشه گرفتاری داشتن. تو این خونه همیشه مشکل بوده. اگه ما این همه بالا و پایین نداشتیم که این همه با حال نبودیم. تو بلاخره باید می رفتی! نگران نباش اونها همیشه تونستن از پس مشکلات بر بیان، بازم بر می آن. تازه مگه من مرده ام، من هستم، مواظبشونم، نمی ذارم غصه بخورن.<br />گفت: تو می خوای چیکار کنی؟ تو هم باید عروسی کنی یه روز. تو هم از این خونه می ری. راستی با اون مرتیکه ملک به کجا رسیدی؟<br />گفتم: بهش جواب نه دادم، نمی خوام باهاش باشم. نمی خوام با هیچ کس دیگه ازدواج کنم، ازدواج کردن کابوس منه. من برعکس تو اصلا دلم نمی خواد یه نفر رو بیارم تو خونواده خودمون و این همه آشفتگی و بهم ریختگی و این همه گرفتاری رو ببینه. غرورم اجازه نمی ده پادشاهی فروپاشیده ما مضحکه کسی بشه. من شاهزاده خانم بی تاج و تختم. یه تجربه شاهرخ برای هفتاد پشت من بس بود. الان دیگه می خوام روی پای خودم باشم و زندگی خودم را داشته باشم. <br />کلی با هم حرف زدیم و کلی دل خودمان را باز کردیم.<br />.... ساعت 12:35 دقیقه است آخرش ملافه را دور خودش پیچید و خوابش برد. در تاریکی می نویسم با نور مهتاب کنار پنجره. <br />هامون من را برای فردا شب به مهمانی کوچک خانه دایی اش دعوت کرده است. خیلی ویژه، چند نفر دیگر از بچه های شرکت هم هستند و البته آقا و خانم میم! ظاهراً آقای شکم گنده ضمن این که می خواهد ورود میم به شرکت را خوش آمد بگوید بلکه می خواهد طوری که خیلی ملموس باشد موقعیت خودش را هم به میم نشان بدهد. به هامون گفتم خبرش را فردا صبح سر کار بهتان می دهم باید ببینم توی خانه کاری نداشته باشم. ( چه کار می توانم داشته باشم؟ البته از این که خانم و آقای میم با هم به مهمانی می آیند کمی سرگشته هستم. اما دلم نمی خواهد تاثیری که آنها در زندگی من می گذارند آن قدر زیاد باشد که من حتی از رفتن به مهمانی بخاطر حضور آنها اجتناب کنم) دوست دارم بروم مهمانی و می روم. شاید تصمیم گرفتم ارتباطم را با هامون جدی تر کنم. البته ممکن است او هنوز برای دوستی جدی تر با من برنامه ای نداشته باشه، اما من برای دوستی با او برنامه ای دارم و فردا می روم.<br />
<br />جمعه 27 خرداد ماه 72<br />مهمانی خانه آقای شکم گنده در باغ بزرگ و عالی زعفرانیه و ویلای بی نظیر با آن همه پذیرایی عالی و تدارکات چشمگیر برگزار شد. البته تعداد مهمان ها زیاد نبود. به بیست نفر هم نمی رسید. مهمترین قسمتش این بود که خانم میم را از نزدیک دیدم. از نزدیک و با یک دید کاملا خریدارانه، مژگان قشنگ است، قد بلند و زیبا، با موهای بلند مشکی و چشم و ابروی مشکی خیلی زیبا با پوست مهتابی و اندام موزون. همه چیزش خوب است اما یک جور بلاتکلیفی در نگاهش موج می زد. یک جور وابستگی شدید به آقای میم داشت. مدام خودش را به او آویزان می کرد و نگران نگاه او بود، خوب می دیدم که وقتی آقای میم با یکی از خانم مهندس های شرکت که اتفاقا از شانس او خیلی خوش تیپ است صحبت می کرد، چطور با نگرانی نگاه می کرد و سعی می کرد با مداخله خودش را در صحبت آنها دخیل کند. چشم می دوخت به دهن میم و حرفهای او را روی هوا می قاپید. چیزی که به نظر من احمقانه می آمد، وقتی او شوهر توست دیگر دلیلی برای اثبات خودت به او نداری؟ اگر او تو را دیدنی ببیند چه بخواهی و چه نخواهی مورد توجه او هستی؟ و اگر برایش دیدنی نباشی خودت را بکشی به نظرش نخواهی آمد. رفتارش به عنوان یک زن حرص من را در می آورد، خجالت می کشیدم. حال بهم زن بود، احساس می کردم همین کارها باعث شده است میم این قدراز خود متشکر و مغرور باشد، بدم آمد. اگر من جای او بودم در چنین موقعیتی یک لحظه پیش میم نمی ایستادم. اصلا به حرفهایشان گوش نمی دادم. (من زمان زیادی برای هم صحبتی با شوهرم دارم چرا مهمانی را به خودم خرابش کنم) می رفتم و خوش می گذراندم. یا اگر می خواستم مورد توجهش باشم خیلی زیرپوستی و مرموز این کار را می کردم طوری که فقط او ببیند و دیگران بویی نبرند. آه خدا این زن بدبخت و ترسو با این همه خوشگلی چقدر خودش را کوچک می کند، با این کارهافقط خودش را خسته می کند و حوصله میم را سرمی برد مطمئن هستم این التماس کردن برای توجه بیشتر به ضرر او تمام می شود. <br />به تلافی اش من حتی محل سگ هم به میم ندادم. نه این که دوست نداشته باشم ببینم که چه می کند، اتفاقا داشتم می مردم ببینم به من نگاه می کند یا نه؟ یا رفتارش چطور است یا دقیقاً چه پوشیده؟ اما با خودم عهد بسته بودم نگاهش نکنم. "کور باد آن چشمی که به این مردک متفرعن نیم نگاهی بیاندازد." سعی کردم تمام مدت شاد و بی خیال باشم بخندم و شوخی کنم و تمام حرکاتم را طوری طراحی کرده بودم که بیشتر مورد توجه هامون قرار بگیرم.<br />من یک پیراهن سبز کله غازی با یقه گرد و آستین سه ربع، بالاتنه تنگ و دامن هشت ترک پوشیده بودم. با این که لباس ساده ای بود اما به من می آمد. موهایم را گرد کوتاه زده ام که مرتب کردنش برایم راحت تر باشد. هامون آمد دنبال من نزدیک خانه سهراب اینها و با هم رفتیم خانه دایی اش. ما جزو اولین مهمان ها بودیم. حواسم بود که هامون چقدر و چه جوری به من توجه می کند. من را به زن دایی اش معرفی کرد. احساس کردم احتمالاً زن آقای شکم گنده پیشتر در مورد من شنیده است. چون با یک نوع علاقه و توجه و خوشرویی خاص من را ورانداز می کرد. هامون همه جا جداً هوای من را داشت.<br />" آه خدا کند به عنوان مورد ازدواج به من فکر نکرده باشد. فقط بتواند از پس همان یک کار کوچولو بربیاید کافی است! همین که به نحو احسنت بتواند انجامش دهد برنامه تمام است. ضرر نمی کند. قول می دهم دیگر مزاحمتی برایش ایجاد نکنم. به خدا فکر کردنش هم برای من ناخوش آیند است اما ناچار هستم یک جوری تمامش کنم. شاید هم؛ خودم نتوانم از پسش بر بیایم. خیلی چیزها به همان آسانی نیست که در موردش حرف می زنیم و فکر می کنیم." <br />بگذریم در تمام مدت مهمانی هامون مدام برایم خوراکی می آورد و نمی گذاشت که احساس تنهایی و غریبی کنم، کتابخانه را نشانم داد. زیرزمین و حوضخانه سنتی که آقای شکم گنده برای خودش درست کرده بود را نشانم داد. برایم از کتابهای جدید و نویسنده های تازه به دوران رسیده گفت. چیزی که لجم را در می آورد این است که هامون برعکس آقای میم که اگر دستم را توی بینی ام می کردم فکر می کرد یک جورهایی دارم برایش عشوه می آیم و ناز می کنم، هامون هر چقدرمستقیم وغیر مستقیم برایش ناز کنم فکر می کند اینها یعنی نخ دادن برای آن که بنشیند کنارم و برایم متصل از ادبیات کلاسیک یا رئالیسم جادویی و اسماعیل فصیح و دولت آبادی وعلی محمد افغان بگوید، آن قدر حرف زد سردرد گرفتم. داشتم می مردم که دو دقیقه خفه شود و زبان به دندان بگیرد. بابا جان من زندگی وجوه دیگری هم دارد توجه کن! وقتی یک دختر تصادفاً دستش به دستت می خورد یا عقب عقب می آید و ناخواسته می رود توی شکمت، معنایش این نیست که تو بدوی بروی برایش از کتابخانه آتش بدون دود بیاوری! "تقصیر خودم است که خودم را خیلی اهل کتاب نشان داده ام. من کار خیلی سختی در پیش دارم تا به او حالی کنم به جای چسبیدن به این چیزها آن هم در چنین جایی می تواند رفتار سرزنده تری! داشته باشد.<br />جدا باید یک فکری برای خودم بکنم. نباید ناامید بشوم. روی پسرهای دانشکده که نمی شود حساب کرد. با یک نفر که بخواهی تجربه ای داشته باشی، بقیه هم فکرمی کنند اهل تجربه هستی و دیگر اتوبان می شوی، همه صف می بندند از عوارضی بگذرند. چاره ای ندارم جز اینکه روی همین هامون برنامه ریزی کنم بدبختی من این است که نمی توانم بفهمم، جدا از بیخ عرب است یا تعمداً دارد خودش را به نفهمی می زند..<br />
<br />دوشنبه 31 خرداد ماه 72<br />الان توی اتوبوس نشسته ایم و به مقصد خوابگاه در حرکت، از فردا به مهرشهر می روم. تا برای مدت دوازده روز درس بخوانم و خودم را برای امتحانات که از دوازدهم با زبان شروع می شود آماده کنم. یک برنامه ریزی مرتب لازم است تا من بتوانم شاگرد اول شوم!<br />
<br />شنبه 12 تیرماه 72 <br />امروز امتحان زبان داریم و برو بچه ها نشسته اند و مثلا درس می خوانند. وضع زبان آقای دوست بابا خیلی خوب است هم انگلیسی خیلی خوب می داند و هم فرانسه؛ فرانسه اش برای این خوب است که خودش می گوید: قرار بوده اصلا برود آنجا زندگی کند و درس بخواند اما در آخرین لحظات جور نشده است و همینجا ماندگار شده. الان که خوش به حالش شده همه دخترها دورش جمع شده اند جهت رفع اشکال! اوه اوه دختر شیرازی عجب عشوه ای برایش می آید!<br />من هم در سکوت و تنهایی دارم سعی می کنم نشان دهم زبانم فول فول است و برای همین اصلا دلواپسی ندارم. برای اثبات ماجرا نشسته ام دارم یک جزوه درب و داغان از سگ وغ وغ ساهاب صادق هدایت را می خوانم . دقیقاً هم دارد جان می دهد برای تمدد اعصاب و آرامش خیالم در چنین فضا و زمانی.<br />
<br />سه شنبه 22 تیر ماه 72 <br />فردا آخرین امتحان را می دهیم خدا می داند که تا به حال چند تا نمره ناپلئونی گرفته ام؟ یک کلام، از شاگرد اول و دوم و سوم شدن خبری نیست خدا کند درسی را نیفتم! از کسی که همه درسها را شب امتحان بخواند جز این هم نمی توان انتظار داشت. هر چند کارهای عملی و تحقیقی ام را خوب انجام داده ام. کمک های کتابی و تحقیقی آقای هامون را هم نباید از نظر دور داشت. تمام مدت امتحان ها فقط یک بار شرکت رفتم ولی سه بار هامون را دیدم و با هم انقلاب قرار گذاشتیم و یک بار هم کتابخانه ملی خیابان سی تیر کنار موزه ملی، همدیگر را دیدیم. به نظرم هامون یه ذره یخش باز شده. اما لامصب خیلی پرهیزکار است. با خدایان دیده و نادیده تعهد بسته که به من به چشم خواهری نگاه کند. دلم می خواهد لپهای تپلش را دو دستی بگیرم و تکان بدهم و بگویم: مرتیکه خوب نگاه کن جان من بگو، من خواهرتم؟ <br />قرار شد بعد از امتحانات در تابستان و تا شروع ترم جدید هر روز بروم سرکار. می خواهم کمی پس انداز داشته باشم، برای کاری نقشه کشیده ام. اگرحساب و کتابم بهم نخورد و باز نخواهم که پس اندازم را بدهم به مامان. هیچ وقت روی حقوق من حساب باز نمی کند. اما وقتی می بینم شرایطش خیلی سخت است و می دانم که تحمل این وضعیت را ندارد به زور هم که شده کمکش می کنم. او هم در جا شروع می کند به بنده نوازی. به سیاق خودش شاهزاده خانم بازی درآوردن و به منش خودش رفتار کردن. درجا خدمتکار می آورد خانه راتمیز کنند حق الزحمه اش را که می دهد هیچ دوبرابر هم پاداشش می دهد. باغبان می آورد حیاط را گل وگیاه بکارد. باغبان می گوید 1000 تومان، ولی مامان 1500 تومان بهش می دهد تا سر راه برای بچه هایش شیرینی هم بخرد. خلاصه قبول کرده ام وقتی می خواهم به او کمک کنم این لذت های روی اعصاب بنده نوازی و رعیت پروری را از او نگیرم. <br />
<br />چهارشنبه 23 تیر ماه 72<br />امروز"فن شناسی آثار" آخرین امتحانمان را که دادیم، بدو بدو کیف و کتاب را جمع کردم که سریع بزنم بیرون و بروم سرکار توی حیاط مجموعه اما آقای دوست بابا ایستاده بود با یکی دو نفر از دوستانش. وقتی بیرون آمدم و با بچه ها خداحافظی کردم او هم ازدوستانش جدا شد آنها رفتند اما او بالای راه پله ها ایستاد. فکر کردم حتماً منتظر یکی از دوستانش است، چون از بچه های کلاس ما هم با چند نفری دوست شده. با فرهاد و درافشان و یک دختر شیرازی خوش قیافه و با نمک به نام الهه، وقتی سریع از کنارش رد می شدم. با شیطنت گفت: خداحافظی نمی کنید؟ <br /> با عجله صورتم را برگرداندم و گفتم: خداحافظ، خداحافظ و دوباره راه افتادم. <br />چند قدم دنبالم آمد و صدایم زد: آفرید! <br />با تعجب ایستادم و برگشتم، نشده بود که یکی از پسرهای دانشکده بخواهد من را با اسم کوچک صدا بزند. <br />آقای دوست بابا پسر جوانِ خوش قیافه، چشم و ابرو مشکی و تقریباً سبزه ای است. سبیل های مدل زورویی خوش فرمی دارد، چهارشانه و میانه بالا. روی هم رفته یکی از پرطرفدارترین پسرهای دانشکده است یک جور صبوری و خویشتن داری و رفتارمردانه دارد که او را قابل اعتماد و جذاب می کند. خودش را قاتی بازی های کودکانه و پسرانه بچه های دانشکده نمی کند.برای همین است که هیچ وقت فکر نمی کنم از دختری مثل من خوشش بیاید. همیشه احساس می کنم شیطنت هایم را با نوعی نگاه سرزنش آمیز زیر نظر دارد. لابد با خودش فکر می کند دختر جلف و لوسی و بچه ننه ای هستم. از حق نگذریم در مقایسه با دختر شیرازی با آن رفتار متین و سنگین من بیشتر شبیه یک وروجک کوچولوی دردسر ساز هستم. <br />گفت: می خوام باهاتون صحبت کنم.<br />به ساعتم نگاه کردم و گفتم: الان؟ ببخشید من خیلی کار دارم. اگه می شه زودتر بگید برم به اتوبوس برسم.<br />گفت: اگه اشکال نداره یه وقتی بذارید در موردش صحبت کنم.<br />با عجله گفتم: وقت نمی خواد، بیایید همینطور که می رم سمت ایستگاه اتوبوس بهم بگید و قال قضیه را بکنید.<br />(حتماً روز آخر دانشگاه را می خواست کوفتم کند، با خودش فکر کرده یک سری پند و اندرز در مورد رفتار خوب یک دختر با شخصیت و نجیب به او می دهم تمام طول تابستان در موردش فکر کند. ببینم ترم بعد پیشرفتی کرده است یا نه!؟ ) <br />ظاهراً از این که گفتم بیایید تا رسیدن به ایستگاه اتوبوس حرفتان را بزنید و قال قضیه را بکنید خوشش نیامد.<br />با غرور سرش را بالا گرفت و گفت: خوب؛ باشه، اگه عجله دارید برید به کارتون برسید. شاید خیلی هم مهم نباشه. <br />بی خیال شانه بالا انداختم و سریع گفتم: پس اگه مهم نیست باشه تا ترم بعد، تابستون بهتون خوش بگذره.<br />نگذاشت حرفم را تمام کنم سرش را تکان داد و با اخم خداحافظی کرد و در جهت مقابل رفت. <br />چقدر مغرور! چه نازک نارنجی! بدش آمد، ناراحت شد. یعنی باید بیشتر از این برایش وقت می گذاشتم؟ تمام یک ترم نگاه سرزنش آمیزش را روی خودم احساس کردم. حالا ناراحت هم می شود. خوب بشود. به جهنم.<br />الان توی اتوبوس هستم. باید خودم را زودتربه شرکت برسانم.<br />
<br />پنج شنبه 24 تیر ماه 72 <br />هامون ساعت 10 دوتا لیوان چای آورد و با هم نشستیم با شکلات های من به خوردنشان. اولش هی من را با تعجب نگاه می کرد و من هم برایش لبخند می زدم و هیچی نمی گفتم. فکر کردم الان دارد من را شبیه اسکارلت اوهارا می بیند و لابد خودش را رت باتلر! <br />تا این که پرسید: یه چیزیه که خیلی ذهنم را مشغول کرده دلم می خواست ازت بپرسم ولی نتونستم. می خوام بدونم چرا اون روز تو مهمونی دایی اصلا درست و حسابی به آقای ملک سلام و علیک نکردی و زیاد تحویلش نگرفتی؟ <br />با تعجب نگاهش کردم و گفتم: داری در مورد مهمانی یک ماه پیش صحبت می کنی؟ ولی تا جایی که من یادم می آد سلام کردم. چرا می گی سلام نکردم؟ <br />گفت: کم محلی کردنت خیلی توی ذوق می زد.<br />گفتم: خوب یعنی چی؟ باید می پریدم باهاش روبوسی می کردم؟ بابا جون من از شرکتش زدم بیرون و اومدم اینجا فکر کن یه جورایی خجالت می کشم. وقتی من رو تو دارو دسته شما می بینه.<br />گفت: کدوم دار و دسته؟ الان که هر دوتا شرکت یکی شده. اینطوری فکر می کنه ما داریم یار کشی می کنیم.<br />نگاهش کردم الان وقتش بود که یک چشمه می آمدم. گفتم: نگاهش نکردم چون نمی خواهم زیاد بهش توجه کنم.<br />سرش را خاراند و گفت: این بخاطر این نیست که ازدواج کرده؟ <br />با اعتراض گفتم: یعنی چه؟ یعنی این که من حسادت کردم که ملک ازدواج کرده؟ <br />گفت: ممکنه اینطوری برداشت بشه. <br />و با ناراحتی صدایش را پایین آورد و ادامه داد: بخاطر همینه وقتی جلوی ملک هستی به من زیادی توجه می کنی تا به حساب خودت به اون کم محلی کرده باشی؟<br />با دهان باز نگاهش کردم. آه خدای من خیلی هم گاگول نیست. سرم را جلو بردم و خیلی آرام گفتم: آقای محترم اگه من می خواستم با ملک ازدواج کنم تا حالا کرده بودم. من نمی خوام با کسی مثل ملک ازدواج کنم. چون اولاً احساس می کنم اصلا برای ازدواج آمادگی ندارم ثانیاً دلم می خواد بتونم از یه مرد ساده و صمیمی و مثل خودم بی شیله پیله خوشم بیاد.<br />خوشش آمده بود کمی خودش را جابجا کرد و گفت: ولی رفتارت یه جوریه که نشون می ده ازش خوشت می آد.وقتی به کسی کم محلی می کنی یه جورایی یعنی تمام فکر و ذکرت پیش اونه.<br />خندیدم و گفتم: خوب ازش خوشم می آد ولی تلاش می کنم فراموش کنم که اون می تونه مورد جدی برای من باشه. وقتی از کسی خوشم می آد دلیل نمی شه که بخوام باهاش ازدواج کنم. مثلا تو، راستش رو بگو از من خوشت می آد یا نه؟ تو رو خدا فکر بد نکن فقط می خوام نتیجه گیری کنم.<br />دستپاچه شد، اصلا فکر نمی کرد چنین سوالی کنم کمی فکر کرد و گفت: خووووب بدم نمی آد، حتی می تونه یه کم بیشترخوشم می آد. تو خیلی راحت و خوبی، ازبرقراری ارتباط نمی ترسی. مثل دخترهای دیگه رفتار نمی کنی. می شه بهت نزدیک شد. خیلی شجاعی، خیلی سخت کوشی، خیلی اهل کتاب خوندن و مطالعه هستی. چرا ازت خوشم نیاد؟<br />ساده و معمولی تاییدش کردم و گفتم: خوب ببین؟ همینجوری از من خوشت می آید، این به معنای این نیست که بخواهی با من ازدواج کنی. اگه بیشتر از من خوشت بیاد و یه جورایی حتی احساس کنی عاشق من شدی ولی شرایط ازدواج با من را نداشته باشی. چه کار می کنی؟ <br />نگذاشتم او جواب بدهد ادامه دادم: در چنین شرایطی سعی می کنی من را فراموش کنی. یا شدت علاقه به من را کم کنی. یعنی خودت را در حدی برسانی که فقط من برایت یک آدم معمولی باشم. من با ملک چنین شرایطی دارم. ازش خیلی خوشم می آد ولی اون زن داره و من باید دنبال زندگی خودم باشم. الان دارم سعی می کنم شدت علاقه ام را به او کم کنم. <br />با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: پس این وسط من فقط نقش دست انداز را بازی می کنم؟<br />با دلسوزی نگاهش کردم و خیلی آرام گفتم: نه هامون جان نه؛ تو می توانی آتش باشی، من کنارت بنشینم و خودم را گرم کنم. می توانی دریا باشی من خودم را در آغوشت رها کنم بدون آن که بترسم غرق شوم.<br />بیچاره دستپاچه شده بود، سرخ شد. نمی توانست جلوی احساسات خودش را بگیرد. با استرس نفس بلندی کشید وگفت: چقدر قشنگ گفتی، این چی بود؟ شعری چیزی؟ از نوشته های خودته؟ به هر حال ممنونم. که چنین حسی در مورد من داری. فکر می کنم منظورت را کاملا درک کردم. <br />رفت، نیم ساعت بعد آمد و من را دعوت کرد با هم برویم بیرون گشتی بزنیم. الان نه می توانم جلوی خنده خودم را بگیرم. نه به بخاطر استرسی که دارم سر جای خودم بند می شوم. فکر کنم با دو جمله نود و پنج درصت برنامه با موفقیت به انجام رسیده باشد..<br />
<br />شنبه 26 تیرماه 72 <br />معادله رابطه بین من و هامون رشد سینوسی از خودش نشان داده است. آن قدر که آخر هفته قرار است با هم برویم شمال! البته او نمی داند که شمال رفتن با من قرار است برای مقاصد خاصی صورت بگیرد. او می خواهد برای بازدید از یکی از پروژه های شرکت برود آمل و یکی دو شب را هم در ویلای محمودآباد دایی اش اطراق کند. قرار بود تنها برود. خوب چرا تنها برود؟ من گفتم: من را هم می بری؟ من هم با تو می آیم.<br />اولش تعجب کرد و من و من کرد اما بعدش با خوشحالی گفت: اگر از نظر خودت مشکلی نداشته باشد، می برم.<br />می دانم رابطه ما هنوزخیلی نافرم است. ما حتی هنوز دست همدیگر را هم نمی گیریم. چه برسد به این که قرار باشد با هم برویم شمال و بعضی بحث ها پیش بیاید! <br />من خودم هم الان دو به شک هستم که می شود یا نمی شود؟ وقتی فکر می کنم می بینم مساله به این سادگی ها هم نیست که به نظر می آید. یعنی یک فرآیند کاملاً عاطفی است ولی من دارم در موردش خیلی غیر احساسی و فقط دستورالعملی فکر می کنم.<br />منظورم این است که اگر احساساتم نتواند هم زمان با دیدگاهم نسبت به کلیت موضوع هماهنگ شود، چطور می توانم چنین کاری را انجام دهم؟ چطور می توانم تحمل چنین نزدیکی فیزیکی را داشته باشم؟<br />نه این که الان جا زده باشم. در واقع می خواهم بگویم. من احساس خاصی نسبت به هامون ندارم. واقعاً او مرا گرم نمی کند. اصلا تصور بغل کردن و بوسیدنش را ندارم. پس چطور می توانم انتظار داشته باشم که بشود آن کار را انجام داد؟<br />نه نه فکر نمی کنم نامردی باشد. اگر به عمق موضوع نگاه کنیم او چیزی را از دست نمی دهد. نه این که اعتقاد داشته باشم خودم چیزی را از دست می دهم. من دارم چیزی را که دوست ندارم به او می بخشم. در حالی که او می تواند دوستش داشته باشد. بنابراین او ضرر نمی کند.<br /> می کند یعنی؟ مطمئن هستم به محض این که این اتفاق بیفتد، من دیگر برایش آن آفرید قبلی نخواهم بود.<br />مطمئن هستم که خیلی زود من را فراموش می کند. من را دیگر دوست نخواهد داشت. خاطره من را با رغبت خاک می کند.<br />وقتی این چیز را ببخشم و تعهدی وجود نداشته باشد که او را مقید کند. بنابراین دلیلی هم وجود ندارد که او خودش را پایبند من کند. همه مردها همین طور هستند. من متاسف نمی شوم. همین را می خواهم. او این هدیه را بگیرد و از زندگی من برود بیرون. احمقانه است چرا فکر می کنم هدیه باشد؟ چیزی که برای خودم این قدر نفرت انگیز و دردسر ساز است. برای او می تواند هدیه باشد؟<br />به هرحال او می تواند اولین و آخرین مرد زندگی ام باشد. احساس می کنم خودش هم یک چیزهایی بو برده است. از این که پیشنهاد دادم تا با او بروم شمال کمی هیجان زده است. ولی من سعی می کنم پشت قیافه بی خیال دلهره و اضطرابم را پنهان کنم. دیگر باید تمام شود. تصمیم خودم را گرفته ام حتی اگر قرار باشد از دلواپسی بمیرم.<br />
<br />چهارشنبه 30 تیرماه 72<br />ما فردا صبح با ماشین شرکت و فقط دو نفری می رویم شمال. همین.</div>
خارخاسک هفت دندهhttp://www.blogger.com/profile/07480817654355020278noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1419436035281981929.post-14098442932785865572016-03-10T16:04:00.000+03:302016-03-10T16:04:21.211+03:30یک شنبه 15 فروردین ماه 72 تا دوشنبه 20 اردیبهشت ماه 72<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />یک شنبه 15 فروردین ماه 72<br />باز هم یک سال دیگر گذشت. سال 72 آمد و مثل برق و باد پانزده روزش هم رفت امروز اولین روزی است که بعد از سال جدید به دانشکده آمده ام، دیروز باید می آمدم ولی امروز آمدم. در حیاط بزرگ جلویی که پر از گل های رز زیباست جلوی سلف سرویس نشسته ام و چیز می نویسم. چند گربه سمج دور و برم گشت می زنند. بعضی هاشان خیلی اشرافی هستند. به نظر می آید برو بچه های گربه های اصیل و اشرافی خانواده های درباری این حوالی باشند که صاحبانشان فرار کرده و رفته اند ولی اینها مانده اند و بعد از مدتی با گربه های ولگرد زاد و ولد راه انداخته اند. این بچه گربه های دو روگه را که می بینم یاد خودم می افتم این قدر از اشرافیتم که مورد نظر مامان است فاصله گرفته ام. دلم می خواهد روی لبه ی نازک دیوار دراز بکشم توی آفتاب خودم را کش بیاورم و دمم را تکان دهم و گاه گاه خمیاز بکشم. <br />سال جدید با تغییرات شگرفی همراه بود پسرهای دانشکده که در سال گذشته همه با ریش و سبیل و نهایتاً سبیل خالی دیده بودیمشان بل کل همه چیز را زده بودند. انگار کن هماهنگ کرده باشند. بعضی هایشان واقعا غیر قابل شناسایی بودند. بعضی هایشان را از روی رنگ لباس یا حتی تن صدا شناختیم به خدا در این حد تغییر! بعد می گویند: دخترها بعداز ازدواج تغییر می کنند!<br /> پسرها با یک ریش و سبیل زدن از این رو به آن رو می شوند. دخترها امسال زیاد پسرها را تحویل نگرفتند. نمی دانم چرا؟ فکر می کنم تغییرات عمده باعث شده بود توی ذوقشان بخورد یا اینکه توجهشان به پسرهای ترم های بالاتر جلب شده است. گفتم ترم بالایی ها یادم به آن پسره؛ دوست بابا افتاد. امروز توی حیاط دانشکده دیدمش با مارال بودم خیلی باعلاقه آمد جلو و سلام وعلیک کرد؛ محلش ندادم. یعنی خودم را زدم به آن راه که یعنی نشنیده ام. اما مارال انگار کن که به او سلام کرده باشد خیلی گرم و راحت شروع کرد با او صحبت کردن. حالا فکرش را کن مارال با او صحبت می کرد، او به من نگاه می کرد و من رد یک سنجاب را گرفته بودم که روی درختهای بلند چنار بالا و پایین می رفت. آخرش حوصله ام سر رفت بدون این که بخواهم بدانم مارال چطور دارد نسخه اش را می پیچد راه افتادم وآمدم. <br />از عشق و عاشقی دل زده هستم. نه دلم می خواهد دوباره تجربه اش را داشته باشم و نه فکر می کنم به این زودی صلاح باشد کسی را دلبند کنم. به هرحال تجربه ناز و ادا درآوردن و عشوه ریختن برایم خوشآیند نبوده. از این که یکی از پسرها فکر کند می خواهم با توسل به چنین چیزهایی او را جذب کنم خجالتم می آید. دلم یک مردی را می خواهد که آدم بی اختیار برایش ناز و اطوار بیاید و دست خودش نباشد. دلم یک مردی را میخواهد که اگر برایش شعر خواندم یا حتی بغلش کردم نگوید می خواستی مرا از راه به در کنی، بگوید: <br /> عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست // یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را<br />شاید اولش را هم بلد باشد و اینطوری شروع کند؛<br />لاابالی چه کند دفتر دانایی را// طاقت وعظ نباشد سر سودایی را<br />آب را قول تو با آتش اگر جمع کند// نتواند که کند عشق و شکیبایی را<br />دیده را فایده آن است که دلبر بیند// ورنبیند چه بود فایده بینایی را ............ خیلی دوستش دارم این شعر را هوایی ام می کند. <br />دوشنبه 16 فروردین ماه 72<br />تمام مدت کلاس دکتر رفیع فر نشستم کاریکاتورش را کشیدم. این که با این قیافه، این همه جذابیت دارد عجیب است. امروز برای نشستن سر صندلی های جلو یک بساطی داشتیم که بیا و ببین. کاریکاتور را به ثریا نشان دادم آن قدر خندید که اشکش درآمد. رفیع فر با آن دماغ بزرگ و چشمهای ریز و لبخند دندان نما، مارال هم می خواست ببیند. مارال خیلی برایم مطمئن نیست او یک دل بزرگ دریایی دارد که مدام عاشق این و آن می شود و در حالی که برای دکتر رفیع فر سرو دست می شکند بدش نمی آید که دل پسرهای دیگر را هم بدست آورد. فعلا در حال کلنجار رفتن با خودش است مثل آدم دستپاچه و ندید بدیدی می ماند که فرصتش داده باشند که فقط یک دست لباس مهمانی خیلی شیک برای خودش بخرد و بعد فرستاده باشندش توی لباس فروشی خیلی خیلی بزرگ و حالا او گیر کرده که باید از کجا شروع کند و چه چیز را امتحان کند؟<br />ساعت 9:30<br />امروز با همکلاسی ها اولین تجربه ماشین زدن را داشتیم. ( دروغ چرا برای من اولین بار نبود قبلاً با تهمینه و دوستانش چند بار از این کارها کرده بودیم و من از آنها یاد گرفته بودم) خسته و کوفته از کلاس آمده بودیم و باید می رفتیم ایستگاه اتوبوس دارآباد به تجریش. صف شلوغ بود و اتوبوس هم نمی آمد. همه خسته و کوفته بودند تازه بعدش باید می رفتیم میدان قدس و از آنجا می رفتیم پیچ شمران این همه راه توی اتوبوس های شلوغ و بوی عرق و خستگی و مردگی راه. مارال و مریم وشمسی توی صف ایستاده بودند( آخرین نفر) من و ثریا هم داشتیم خودمان را کشان کشان می رساندیم و هنوز چند قدم مانده بود برسیم که یک مرتبه یک ماشین مدل بالا از همین برو بچه های بالای شهری دور و برها جلوتر برای ما ایستاد. ثریا ترسید و گفت: آفرید چه کنیم؟ این آشغال ها برای ما ایستادند. <br />دوتا پسر جوان تازه به دوران رسیده بودند.<br />گفتم: صبر کن این قدر نترس مگه می شه چنین فرصتی را از دست داد.<br />ثریا گفت: تو روخدا بی خیال شو، تو فکر کردی اینها ما را می رسانند؟ محال است، می برندمان بلایی سرمان می آورند. <br />ولی من معطل نکردم سریع با دست به مریم و مارال که با دهن باز برگشته بودند و ما را نگاه می کردند اشاره کردم که بیایند. آنها هم از خدا خواسته شمسی بیچاره را گذاشتند و دویدند آمدند و پسرها تا به خودشان بیایند در عقب ماشین را باز کردیم و چهار نفری پریدیم نشستیم پشت. بیچاره ها گیج شده بودند اما راه افتادند. بعد یکی از پسرها که جلو نشسته بود خیلی جلف و لوس گفت: اوه اوه انگار کارگر بار زدیم همه ریختند تو، <br />آن یکی که راننده بود گفت: خانوم ها منزل تشریف می آرید یا منزل بیایم. <br />بچه ها همه از ترسشان لال مونی گرفته بودند و همه شهامت بالا پریدن توی ماشین را از دست داده بودند. به من نگاه کردند. <br />بعد من با یک لهجه مثلا غلیظ اصفهانی گفتم؛ منزل تشیف بیارید جخ دوسدای دیگم منتظردون هستن.<br />پسره گفت: آدرستون؟<br />من باز با لهجه گفتم: سری پلی خواجو.<br />زدند زیر خنده و شوخی شان گرفت و خلاصه بهشان گفتم که می ریم میدون هفت تیر کش های تهرون! (نگفتم پیچ شمرون که خیلی هم نزدیک خوابگاه نشن)<br />بیچاره راننده گفت: اوووووووه خونتون میدون هفتِ تیره از اینجا تا اونجا چطوری برم؟ ترافیکه و از قید خونه شما اومدن گذشتم شما بیاید بریم خونه ما. ( خوب فهمیده بودند که موضوع سرکاریه) <br />اما مگه من کوتاه اومدم، گفتم: دادا ما رو قولی شما حساب کرده بودیم. حالام پایین نمی آیم تا ما رو برسونیدمون هفت تیر.<br />خلاصه بیچاره ها مجبور شدند ما رو تا هفت تیر برسانند. تمام مدت هم هی غر زدن و هی بهانه آوردن که پیادمون کنن و دیرشون شده. اما من سفت و محکم ایستاده بودم که چون بچه شهرستون هستیم و راه و چاه را بلد نیستیم فقط خودِ خودِ هفت تیر پیاده شیم و اگه بخوان جای دیگه ای پیادمون کنن شمارشون رو برمی داریم و به پلیس زنگ می زنیم و می گیم آزار و اذیتمون کردن.<br />آخرش راه دوساعته را چهل و پنج دقیقه ای طی کردیم. خیلی خوب بود وقتی پیاده شدیم کلی خستگیمون دراومده بود.به لحاظ اقتصادی هم یکی یک بلیط به نفع ما.<br />چهارشنبه 18 فروردین ماه 72 <br />آه، چطور می شود زندگی گاهی این طور با آدم بازی کند؟ چطور می شود ما این طور مسخره سرنوشت باشیم؟<br />امروز رفتم سرکار در حالی که از به دنیا آمدن پسرکاکل زری سودابه ذوق مرگ بودم( نادری که آمدنش به این دنیا نذر دانشگاه رفتن من بود) می خواستم بروم برای بچه ها شیرینی بخرم. اما وقتی آقای میم آمد فهمیدم اوضاع خیلی خراب است. بالا بلند زودی آمد توی اطاق من که ظاهراً آقای میم حالش خوب نیست و نمی داند چه شده که این قدر ناراحت است.<br />بعد بیژن آمد. او هم انگار خیلی خسته بود. پرسیدم اوضاع چطور است و چه خبر شده؟ گفت: دختر آقای میم دیروز به دنیا آمده اما خیلی حالش خوب نیست و ظاهراً توی دستگاه نگهش داشته اند. یک جور زردی خاصی دارد که بخاطر گروه خونی منفی مادرش بوده. البته خوشبختانه مادرش حالش خوب است. ولی به بچه چندان امیدی نیست یعنی حتی اگر بچه سالم بماند احتمال مشکلات مغزی برای او هست. <br />خیلی ناراحت کننده بود، این احساس که میم چطوراین بچه را می خواست و چطور برایش ریسک کرده است. اما حالا زندگی و خدا داشتند او را بازی می دادند. یک بچه اینطور سالم نذر من می شود و به دنیا می آید یک بچه اینطور مانع من می شود و وقتی همه چیز بهم می خورد خودش هم دچار مشکل می شود؟<br />نمی دانم چرا احساس بدی دارم؛ احساس می کنم یک طرف این بدبیاری او من هستم. هه، شرط می بندم اگر به جای آن بچه من را انتخاب کرده بود. خانم خوشگل بچه را به خوبی و خوشی به دنیا می آورد و یک بچه ناز و ترگل و ورگل هم از آب در می آمد و میم همیشه حسرت بچه اش را می خورد از قضا احتمالا من هم اجاقم تا ابد کور می ماند تا زمینه برای دق دادن من توسط منصور به طور کامل فراهم شود.<br />اصلا حس خوبی نیست. دلم می خواهد بروم امامزاده صالح برای خوب شدن بچه نذری چیزی بکنم. از همین نذرهای الکی پلکی که سودابه می کند و یک بچه را به خاطر دانشگاه رفتن من به دنیا می آورد. امروز نتوانستم که میم را ببینم. خودم هم نمی خواستم که جلویش آفتابی بشوم. خیلی وقت است که خوب معلوم است دل من و حتی دل او نمی خواهد که همدیگر را ببنیم. نمی دانم شاید اصلا درست نباشد ولی ای کاش می توانستم به او دلداری بدهم. <br />نه نباید این کار را کنم الان در شرایط بدی است شاید فکر کند از فرصت سوء استفاده کرده ام که خودم را تحمیلش کنم. شاید فکر کند دوباره می خواهم برایش ناز و اطوار بیایم تا آب رفته را به جوی برگرداند. نمی خواهم اینطور بشود.<br />حاشیه:<br />یه چیزی برای من خیلی عجیبه وقتی سارا دختر خاله عطیه به دنیا آمده بود چون بچه دوم بود و خاله هم گروه خونی اش منفی بود می گفتند باید حتماً یک آمپولی بزند تا مشکل زردی برای بچه اش پیش نیاید، یعنی بدن مادر خود به خود یک پادتنی برای دفاع از بچه در زایمان اول تولید می کند ولی برای بچه دوم نه و باید آمپول زد. نمی دانم تا چه حد واقعی است؟ ولی فکر می کنم این طوری بود. آخ ولش کن اصلا، خدا کنه بچه زودتر خوب شود. خدا کنه مشکل مغزی چیزی براش پیش نیاد. بیچاره آقای میم کاش جراتش را داشتم می رفتم به او دلداری می دادم.<br />پنج شنبه 19 فروردین ماه 72<br />ساعت 12 و نیم از شرکت آمدم بیرون که بروم برای خودم شکلات بخرم، آقای میم جلوی شرکت توی ماشین نشسته بود، همینطوری و بیرون نمی آمد، وقتی از شرکت آمدم بیرون من را دید من سرم را برایش تکان دادم و مثلا سلام کردم اما او یا ندید یا نخواست که جوابم را بدهد. وقتی خریدم را کردم و برگشتم هنوز توی ماشین بود نزدیک ماشین که رسیدم در جلو را برایم باز کرد و اشاره کرد که بروم بنشینم. دودل بودم. نمی دانستم چه کنم؟ از طرفی هیچ دلم نمی خواست که با او تنها باشم. از طرفی دلم برایش می سوخت به خاطر بچه و دلم می خواست بدانم حالش چطور است. رفتم نزدیک ماشین خم شدم و بدون آن که بنشینم گفتم: چطورید؟ خوبید؟ نمی خواهید بیایید تو؟<br />بدون این که حرفی بزند همانطور که اخم کرده بود با کف دست روی صندلی جلو زد که یعنی بنشین! <br />بهانه آوردم و گفتم یک مقداری کار دارم باید زودتر انجام بدم، اگه شما اجازه بدید زودتر هم برگردم خونه و می خواستم همینطور بهانه بیاورم که یک نگاه وحشتناک و غضبناک انداخت که بند دلم پاره شد. رفتم نشستم توی ماشین خودش خم شد و در را بست و سریع راه افتاد. هیچ حرف نمی زد. برای این که فکر نکند ترسیده ام شکلاتم را درآوردم و باز کردم و تعارفش کردم. توجه نکرد و راهش را رفت. خودم شروع کردم به خوردن شکلات قند خونم باید می آمد بالا وگرنه غش می کردم.<br />با خودم فکر می کردم چه خوب! قبلا از این شکلات های تکه ای کم بود یک جور شکلاتی بود به نام مینو خیلی کوچک شاید هفت سانت در پنج سانت! جلد رویش آبی یا نیلی بود. خیلی شیرین و خوشمزه عکس گل ارکیده هم روی جلدش بود. زمان جنگ که بچه ها دلشان شکلات می خواست و شرکت مینو اینها را خیلی محدود تولید می کرد. مدرسه راهنمایی ما از خود شرکت این ها را می خرید و با سهمیه بندی به بچه ها می فروخت. من اما همیشه دلم شکلات بیشتری می خواست.<br />آخرش به حرف زدن آمد و ماجرای بچه را برایم گفت، بچه اش مرده است. و بعد برایم چیزهای دیگری را گفت من تا امروز تا خود امروز نمی دانستم خانم خوشگل چقدر آشناست، احساس می کردم یک جایی مژگان را دیده ام فکر می کردم می شناسمش، چرا این قدر سرسری؟ چرا نفهمیدم خانم خوشگل همان مژگان است؟ اصلا مژگان را دیده بودم قبلا!؟ چرا آدم ها را خوب نمی بینم؟ <br />بعد از طلاق گرفتن از شوهرش خودش آمده سراغ میم و با هم بوده اند. یک حس قدیمی شاید آنها را به هم پیوند داده. قرار نبوده بچه ای در کار باشد. اصلا مطمئن نبوده بچه دار شود برای آن که بچه اول را هم با مشکلاتی به دنیا آورده بوده. اما وقتی بچه دار می شود دلش نمی آید که بچه را بیاندازد یا سقط کند. بچه اولش را که شوهرش گرفته و لابد دلش نمی خواسته بچه ی کسی که دوستش دارد را به این آسانی از دست بدهد. <br />به آقای میم گفتم، به جای سوار کردن من و گشت زدن توی خیابان ها به زنش سر بزند. برود به او دلداری بدهد. من توضیح نمی خواهم. من اصلا آدمی که مناسب او باشد نیستم. خیلی روحیه خرابی داشت، یک نفر هم باید پیدا می شد که به او دلداری بدهد. چقدر آدم ها بعضی وقتها تنها هستند. دقیقاً جایی که احتیاج هست که کسی حرف آدم را بفهمد یا فامیلی غم آدم را درک کند. کسی برای درک کردن و فهمیدن وجود ندارد. <br />گفتم: می توانم فقط به عنوان یک دوست کنارش باشم. با همان حال خراب زد زیرخنده و مسخره ام کرد، نگاهش با قبل فرق کرده است. من قبلاً خودمان را چشم در برابر چشم می دیدم اما امروز واقعاً مرا ورانداز می کرد. حریصانه نگاهش را روی لب و چانه و سینه و حتی دستها می لغزاند. تازه داشت مرا از نو می دید. ترسیدم، فهمیدم چرا قبلا به او اعتماد می کردم. اینطور نگاه تشنه که مرا یاد شاهرخ می اندازد، وحشت زده ام کرد. چطور امکان دارد در چنین روزی دقیقاً در چنین روزی چنین تغییری داشته باشد؟ <br />حتماً می خواست خودش را با چیزی آرام کند. من این حس آرام کردن خود را با ارضای جنسی درک می کنم. اما این که در چنین زمانی کنار او باشم من را می ترساند.<br />با زور مرا برد فرحزاد نهارخوردیم( یعنی نهار خورد من چیزی از گلویم پایین نمی رفت) <br />و یک اتفاقی هم افتاد که الان نمی توانم در موردش بنویسم. یک روز می نویسم. اما الان برایم قابل درک نیست. بلایی سرم نیامده سلامتی ام برقرار است، اما نمی فهممش برایم قابل درک نیست. <br />جمعه 20 فروردین ماه 72 <br />ناخن انگشت سبابه ام درد می کنه، حتی کمی کبود شده، مامان نگاه می کند و می گوید: وا! لای کدوم در رفته؟ مثل جای دندون می مونه، چرا دقت نمی کنی؟ <br />می خندم و می گویم: چون من بی دقتم، چون در دروازه را می شود بست اما در، دهن مردم دندان دارد.<br />با تعجبم نگاهم می کند و می گوید: از این خل خل بازی ها در نیاری ها تو دانشگاه آفرید، تو رو خدا یه جوری رفتار کن بگن دختر عاقلی هستی.<br />انگشتم را می گیرم و فشار می دهم درد مرموز دوباره توی استخوانم حس می شود و هر بار که درد حس می شود، احساسات متفاوتی در من غلیان می کند. به مامان می خندم و چشمک می زنم و می گویم: چششششم، یه کاری می کنم همه بگن چه دختر عاقلِ خوبی مامانش به دنیا آورده.<br /> فردا معارف دارم باشد تا معرفتم بیش باد! <br />شنبه 21 فروردین ماه 72 <br />جهان بینی، جهان بینی، جهان بینی استاد الهام سرکلاس است و مطابق معمول دارد درس جهان بینی می دهد، دیگر تقریباً دیوانه شده ام. یک ماه و اندی است که در جهان بینی مانده ایم. این بابا عاشق جهان بینی است، امروز خیلی دیرتر از بقیه بچه های کلاس رسیدم، کتابخانه بودم و کمک می کردم. دیر رسیدم و کلی عز و جز کردم تا اجازه داد بنشینم. هر بار وقتی کسی دیر می کند اولش می گوید: از نظر من اشکالی ندارد، ولی بعد پدر صاب بچه را در می آورد، بس که می گوید، چرا دیرکردید؟ دیگر دیر نکنید. کلاس احترام دارد. بچه های دیگر این چیزها را تحمل نمی کنند. اگر نیایید درس را از دست می دهید. خلاصه آن قدر باتمام وجود در مورد حساسیت کلاس و اهمیتی که این کلاس می تواند برای آینده ما داشته باشد و زندگی ما به جهان بینی ما نسبت به اهمیت کلاس بستگی دارد گفت و گفت که داشتم دیوانه می شدم. <br /><br />" یک روز یک عرب بدوی به پیغمبر اکرم<br />چون ارتباط با صحبت ما دارد<br />گفت: که یا رسول الله<br />یک فطرت نوری داشت <br />بله گفت: کی معاد می شود؟ کی قیامت می شود؟<br />وقت نماز بود پیامبر گفت: که بگذار نمازم را تمام کنم.<br />خیلی وقت ها همین را می گفت وقتی نمازش تمام شد به او گفت: تو برای قیامت چه آماده کرده ای؟ <br />عرب بدوی گفت: من شما را دوست دارم. <br />خیلی وقت های می گیم کی!؟<br />پیامبر گفت: که همین محبت تو ما را بس!"<br />نمی دانم توی چه فازی است اما خیلی باحال است این ربط دادن بی ربط ها به بی ربط هایش <br />ساعت 7:2 آقای مهرپویا سرکلاس است و دارد در مورد هنرهای سنتی صحبت می کند، واقعاً از حضورش لذت می برم، به تمام معنی استاد است، به تمام معنی انسان.<br />ساعت 12:5 به شدت جیش دارم. وووای باید بروم دستشویی. اما نمی شود استاد دارد در مورد تمدن بین النهرین می گوید، عاشق ادبیات سومری شده ام. <br />سه شنبه 24 فروردین ماه 72<br />کلاس عکاسی داشتیم در فرهنگسرای نیاوران. استاد وقتی فهمید که من مدرک عکاسی انجمن سینمای جوان را دارم دیگر همه چیز را گذاشت به عهده من بچه ها را به چند دسته تقسیم کرده ایم، باهم بروند عکاسی و بعد عکس ها را بیاورند تا بعد مراحل چاپ و ظهور را هم یادشان بدهیم.<br />فردا باید بروم سرکار دل توی دلم نیست. نگران هستم، دلم نمی خواهد.<br />چهارشنبه 25 فرودین ماه 72<br />دوتا اتفاق مهم افتاده است. یکی این که؛.... اول کدامش را بگویم؟ <br />اول این که هامون زنگ زد، برایم در شرکت خودشان کاری دست و پا کرده. در امور اداری و بخش پژوهشی. همینطورهم می توانم فقط چهارشنبه ها و پنج شنبه ها بروم سرکار و ایرادی ندارد. ( در مورد حقوق باید بروم همانجا صحبت هایم را بکنم) قرار گذاشتیم همین امروز بعدازظهر ساعت 4 بروم شرکتشان در خیابان بخارست و با هم صحبت کنیم. <br />دیگر این که امروز بعد از مدتها وقتی آقای میم آمد شرکت اول سرک کشید توی اتاق من، دیدنش باعث شد نفسم بند بیاید. همینطور که نشسته بودم سرم را بالا گرفتم و مبهوت نگاهش کردم. اول الکی برایم اخم کرد و بعد چشمهایش را ریز کرد و لبخند زد. حتی به همدیگر سلام هم ندادیم، من مبهوت و گیج و او مشتاق، بعد رفت اتاق خودش. من احمق دیگر باید حتماً از این شرکت بروم. مطمئن هستم اگر خودم را مجبور بکنم به ماندن در این شرکت دیگر حتی یک ابسیلون هم از گوهرعفتم چیزی باقی نمی ماند. <br />وقتی رفت وقتی همینطور که دور می شد، وقتی مطمئن شدم که باید از او دوری کنم وگرنه برایم غیرممکن است دیگر دوری کردن از او، یادم به این شعر افتاد.<br />ما چون دو دریچه روبروی هم<br />آگاه زهر بگو مگوی هم<br />هر روز سلام و پرسش و خنده<br />هر روز قرار روز آینده<br />.... و بقیه اش.<br />پنج شنبه 26 فروردین ماه 72 <br />هامون گفت از همین فردا می توانی بیایی شرکت و من هم رویم نشد که بگویم نمی آیم. یعنی احساس کردم اگر بگویم نمی شود از هفته دیگر بیایم فکر می کند دارم از زیر کار در می روم. از طرفی خودم می دانم که باید دیگر حتی یک لحظه هم آنجا نمانم. صبح آمدم شرکت بخارست. به بالابلند زنگ زدم که می خواهم بیایم بعضی وسایل شخصی ام را بردارم. گفت: خیالت راحت آقای میم نیست کلید در ورودی را که داری کلید شرکت را هم برایت می گذارم زیر گلدان دم نورگیر. <br />ساعت 12 رفتم شرکت بخارست و با کارآنجا آشنا شدم و کمی حال و هوای آنجا را حس کردم( بعد در موردش می نویسم) حدود ساعت 4 راه افتادم برگشتم شرکت خودمان که بروم وسایلم را بردارم. در پایین را باز کردم و رفتم بالا وکلید را برداشتم و در شرکت خودمان را هم باز کردم و رفتم داخل. خبری نبود. رفتم وسایل شخصی ام را برداشتم. لیوان و کتابها و ساعت مچی و... بعد یک دفعه احساس کردم از داخل اتاق بالا بلند و بلکه هم اتاق میم صدای گفتگو می آید. فقط توانستم مثل برق و باد کفشهایم را درآورم و دستم بگیرم و بدو بدو بروم پشت در اتاق پنهان شوم. <br />میم و بیژن بودند با هم صحبت می کردند آمدند توی راهرو و بعد متوجه شدند که در باز است. بیژن مطمئن بود در را بسته است، دوید رفت پایین که مطمئن شود کسی توی راهرو نیست یا دزد نیامده باشد. میم اما توی اتاق ها سرک کشید دقیقاً وقتی دستگیره در را گرفت و جلوی اتاق من ایستاد را حس کردم. صدای کفشش و صدای نفسش و سوت آرامی که زد. اگر من را می دید خودم را می کشتم. چقدر احمقم من، مثل دزدها رفته بودم که وسایلم را جمع کنم و فرار کنم. بیژن که بالا آمد گفت؛ پایین خبری نبوده، دستشویی و توالت را هم نگاه کردند و به این نتیجه رسیدند که در را کامل نبسته اند و در باز شده است. معجزه آسا نجات پیدا کردم. وقتی از آنجا رفتند تا یک ساعت بعدش هم جرات بیرون آمدن از شرکت را نداشتم. آخرش هم همانطور پابرهنه از شرکت آمدم بیرون. از پله ها پایین رفتم و از ساختمان بیرون زدم. می ترسیدم باز هم توی راهرو باشند و صدای پای مرا بشنوند. <br />از شرکت فرار کردم، از خودم فرار کردم. دیگر برنمی گردم. دیگر می خواهم که نخواهم او را ببینم. <br />پنج شنبه 2اردیبهشت ماه 72<br />کار در شرکت جدید خوب است، اطاقها با کلاس و شیک، تعداد کارمندان بیشتر، همه چیز با نظم و ترتیب و همه کاربلد. یک شرکت معماری و ساختمانی تخصصی و مهم، امروز پنج شنبه است و من برخلاف همیشه خوابگاه مانده ام و خانه نرفتم. <br />امروز به بالا بلند زنگ زدم، گفت: به آقای ملک گفتم که تو نمی خواهی دیگر سرکار بیایی. چیزی نگفت. حرفی نزد، فقط سرش را تکان داد. <br />مطمئن هستم که همینطور است و حتماً حتی جوری برخورد کرده که نشان بدهد برایش اهمیت ندارد. آه قلبم، کاش گریه اش می گرفت. چقدر برای مردها دل کندن آسان است. مهم نیست، لابد برای فراموش کردن می رود دختر دیگری را پیدا می کند. چرا اصلا برایم مهم باشد؟ این من بودم که کندم و آمدم. اصلا چرا برایم باید مهم باشد؟ مهم نیست زیاد من هنوز خیلی وقت دارم. یکی از مهندس های شرکت جدید خوش قیافه است فکر کنم مجرد باشد. به من چه خوب؟ <br />شنبه 4 اردیبهشت ماه 72<br />روز خسته کننده ای را پشت سرگذاشته ایم. جز دیدار دکتر رفیع فر که همیشه حاشیه های خودش را دارد اتفاق استثنایی دیگری نیفتاد. امروز به استاد الهام بخاطر تدریس هزارباره جهان بینی اعتراض کردم. ولی او با سماجت گفت یک جلسه دیگر هم باید در مورد جهان بینی صحبت کند. و اینطورشد که امروز جهان بینی توحیدی را به ریشمان بست.<br />مارال بعد از کلی بگیرو ببند نماینده کلاس شد. ما بهش گفتیم نگران نباشد هوایش را داریم. باید یک نفر را گول می زدیم.<br />بین این پسره ابی و عفت خبرهایی است. یا می تواند همه حرف و حدیث باشد و خیلی اتفاقی آنها این قدر پشت سر هم از کلاس بیرون می روند و خیلی اتفاقی سرکلاس الهام با هم دالی موشه می کنند.<br />من عصبانی مزاج شده ام و از هر حرف کوچک و بی ربط خونم به جوش می آید. گاهی آدم اینجوری می شود دیگر! حرف های کوچک، دل تنگی های بزرگ,<br />دوشنبه 6 اردیبهشت ماه72<br />دوستش دارم، دلم برایش تنگ شده، نه دلم برایش تنگ نشده، دروغ گفتم. ای کاش فقط یک شب با هم بودیم، مطمئن هستم که همه چیز تمام می شد. شاید نمی شد! ولی مطمئن هستم بعدش دیگر اهمیت اولش را نداشت. <br />اگر اهمیت اولش کم نمی شد چه؟ خوب چند شب دیگر هم می شد باشیم، بعدش تمام.<br /> آه مطمئن هستم این عشق نیست و نه بله عشق نیست. من فقط هیجان زده ام برای این که تجربه ای داشته باشم.<br /> تجربه با او؟ می تواند مربوط به سلیقه شخصی ام باشد. <br />نه نیست مردها با هم فرقی ندارند. همه مثل هم هستند. من از کجا می دانم اصلا؟<br />من فقط شاهرخ را دیده ام شاهرخ هم که در دوره خرخریت تجربه کردم.<br /> اگر زن ها با هم فرق دارند پس مردها هم دارند. چرا نمی توانم تمرکز بگیرم روی زندگی ام. مقاومت می کنم. نمی خواهم که با او باشم. نمی خواهم که او را ببینم. می گذارم که از زندگی دلزده بشوم. نباید که دلم تنگ شود.<br />سه شنبه72/2/7<br />چه هماهنگی جالبی در تاریخ روز و ماه و سال امروز است. دفتریادداشت منیژه را کش رفته ام تا خاطرات پشت پرده و درونی ام را در آن بنویسم. کم حجمی و پربرگی اش وسوسه آمیز بود و مگرنه آن که ما همیشه به دنبال وسوسه ای می گردیم تا گناهی مرتکب شویم؟ به دفتری که خاطرات دانشکده رادر آن می نویسم اعتماد ندارم، بلاخره این احتمال وجود دارد که یک نفر بخواهد کنجکاوی کند. دوست ندارم کسی از درون من خبردار شود. یعنی بحث خبردار شدن خشک و خالی نیست، ما معمولا فقط کلمات را می خوانیم و دیگر درون کلمات برای ما بی اهمیت است. اگر یکی از این دخترهای دانشکده یا خوابگاه بخواهد خواننده هیجانات روحی من باشد می توانم حدس بزنم عکس العملش چیست؟ این تیپ دخترها با خودشان روراست نیستند. ازیک محیط خانوادگی بسته وارد دانشکده شده اند. حتی از دل خودشان خبر ندارند. خودشان را همیشه مقدس و پاک می دانند. خیلی آفتاب مهتاب ندیده اند، مدام می گویند: ایشششش اوششش بدم می آید. این خوب نیست، آن خوب نیست، متنفرم، حال بهم زن است. اما وقتش که برسد... با این که در دانشکده به لحاظ سن و سال دیگر آن تفاوت بزرگ و کوچک بودن دبیرستان را ندارم و با هم سن و سالهای خود یا شاید بزرگتر درس می خوانم. اما احساس می کنم این دوره را پشت سر گذاشته ام. لااقل حالا فکر می کنم با خودم روراست شده ام. دیگر خودم را شناخته ام.<br />شنبه ها و یک شنبه ها را از صبح تا عصر گرفتاریم و دوشنبه چهار ساعت از وقتمان صرف درس خواندن که چه عرض کنم واحد های ورزش و باستان شناسی می شود. امروز عصر آمدم خانه استاد اخوت، الان اینجا هستم. شب را همین جا می خوابم. به اصرار مهجبین خانم. آرتور هم آمده است، مه جبین خانم قرمه سبزی درست کرده و آرتورکه همیشه عشق قرمه سبزی است را هم دعوت کرده. دونفری با هم نشستیم حکم بازی کردیم. بعد از شام می خواست به من کمی عرق سگی بدهد، مهجبین خانم نگذاشت.(ادامه دارد) .<br />( دنباله از بالا) آرتور گفت: باباجان عرق که دیگه حرام نیست. شما مسلمان ها شورش را درآوردید همه چیز را حرام کرده اید.<br /> کلی خندیدیم و آخرش آرتور کوتاه آمد اما وقتی مهجبین خانم رفت برای خواندن نماز، آرتور گفت: زود باش یک لبی تر کن بعداً فکر نکنی چی بود که من خودم خوردم و به تو ندادم.<br />گفتم: فقط لب ترکردن؟ وقتی که دوست داشته باشم بخورم به لب تر کردن اکتفا نمی کنم تا آخرش می روم. <br />استاد اخوت نگاهی به من انداخت و گفت: اما ای کاش این طورنباشد، گاهی لب تر کردن یعنی تجربه کردن چیزی که نمی دانی دوستش داری یا نداری. این که یک دفعه بخواهی چیزی که نمی دانی خوب است یا بد را تا آخرش بروی ممکن است تجربه خوبی برایت نباشد. گاهی بعضی چیزها را به حد لب تر کردن باید امتحان کنیم. بعضی چیزها را جرعه جرعه بنوشیم.<br />آرتور گفت: چرا این قدر پرهیز؟ شاید هم بهتر باشد بعضی وقتها خودمان را بیاندازیم در آغوش موج. <br />استاد گفت: اگر شنا کردن ندانیم چه؟ گاهی شاید همین اندازه که نوک پایمان با آب دریا خیس شود کافی باشد تا شوق آموختن شنا در ما زنده شود. آن وقت در آغوش موج بودن لذت بخش می شود، الهام دهنده است، شورانگیز است. اما اگر شنا ندانیم. کابوس و خفقان و هلاکت بیشتر نیست ما را تا آخر عمر از دریا متنفر می کند. آن وقت دریا می شود ترس همیشگی ما و لذت درک در آغوش موج بودن برای همیشه از ما سلب می شود.<br />با تعجب به استاد نگاه کردم. یعنی دلش می خواست که من تجربه لب ترکردن داشته باشم؟<br />گفتم: استاد خوب آدم باید با خودش تمام کند. اگر قرار است چیزی را امتحان کند یک هو بپرد وسط آتش و اگر نمی خواهد شاید بهتر باشد از آتش فرار کند. برادرم همیشه می گوید اگر از آتش می ترسی بپر وسطش.<br />استاد خندید و گفت: بحث ترس و تجربه فرق می کند. اگر قرار است از عرق سگی بترسی همین که گیلاست را دست بگیری و لبی تر کنی می شود پریدن وسط آتش. ولی وقتی قرار است چیزی را تجربه کنی، خوب یا بد بودنش را بسنجی، ببینی با مزاجت سازگار است یا نه، باید ذره ذره آنرا بچشی، نه این که از آن فرار کنی، منظورم این نیست که اصلا طرفش نروی، منظورم آن است که جسارت تجربه کردن خودش می شود در آتش پریدن. اما برای آن جسارت به خرج دادن و تجربه کردن هم باید حد و حدود بگذاری باید قدم به قدم بروی جلو و ببینی روحت چه درگیری هایی با خودش پیدا می کند، خوشش می آید؟ بدش می آید؟ حالش را خوب می کند؟ حالش را بد می کند؟<br />با تعجب گفتم: اگه تجربه کردم و خیلی خوشم آمد چی؟ می شود بپرم وسط آتش.<br />استاد زد زیر خنده و گفت: من خودم نشستن کنار آتش و گرم شدن را بیشتر ترجیح می دهم. برای کسی که از آتش می ترسد کنار آتش بودن و گرم شدن و لذت بردن از دیدن رقص شعله ها همان معنای در میانه میدان بودن را می دهد.<br />یک دست جام باده و یک دست جعد یار<br />رقصی چنین میانه میدانم آرزوست<br />امروز برای استاد چند عکس سیاه و سفید دیگر از تهران و بازار تجریش و امامزاده صالح برده بودم. گفتم برای آلپاچینو بفرستد. استقبال کرد، اما دیگر اصلا حرف آلپاچینو را نزد. نه از من خواست چیزی بنویسم نه خواست نامه ای را بخوانم؟ خودش گفت: مه جبین راست می گوید بعضی وقتها باید پرونده های بسته شده را بگذاریم بسته بماند. هی زور نزنیم پرونده ها را باز کنیم باید بگذاریم زندگی کار خودش را بکند. گناهش گردن ماست که به آرزوی خودمان، دلهایی را برنجانیم.<br />به استاد گفتم با این حال من گاهی برای شما عکس می آورم شما بدون این که پرونده را باز کنید این عکسها را بگذارید لایش، فقط برای این که این عکسهایی که می گیرم لااقل یک تماشاچی علاقه مند داشته باشد.چه بهتر که برای رفع دلتنگی تماشایشان کنند.<br />استاد گفت: آفرین دختر این را می گویند کنار آتش نشستن و گرم شدن. یا جرعه جرعه نوشیدن و مزه مزه کردن.<br />چهارشنبه 8 اردیبهشت ماه 72<br />لعنتی حدسش را می زدم، اما فکر نمی کردم به این زودی باشد. ظاهراً قرار بوده میم چند درصد از سهام شرکت آقای شکم گنده را بخرد. دلیلش واضح است این شرکت به این خوبی و با کلاسی تازگی ها نمی تواند در بازار دلال ها و بساز و بفروش ها، مشتری های خوب و دست به نقد و پولدار تور کند و احتیاج به یک نفر دارد که بتواند با روابط گسترده امکان مشارکت شرکت در پروژه های نان و آب دار را برایشان جور کند. این ها مدتهاست با هم قرار می گذارند، با هم سفر می روند. مهمانی می گیرند، آدم های مشترک خودشان را به هم معرفی می کنند. <br />با هامون صمیمی شده ام. ماجرای خرید چند درصد از سهام توسط میم را هامون به من گفت. و همین باعث شد که بیشتر با هم گرم بگیریم. اما فکر کنم اگر بخواهم خیلی هم با او صمیمی بشوم یک روز باید پابرهنه از این شرکت هم فرار کنم.( اوه یعنی که چقدر خودم را دست بالا گرفته ام. به خدا خیالم راحت است، تا وقتی این دو تا دختر مهندس تحصیل کرده خوشگل را این شرکت دارد کسی چشمش من را نمی گیرد.) <br />منتهی من هم بدجنسی های خودم را دارم مثلا امروزوقتی هامون از من پرسید چرا توی شرکت ملک نمانده ام و مگر آن جا با من راه نمی آمده اند؟ وقتی نمی دانستم چه بگویم و چه دروغی سر هم کنم که نه آنها را خراب کرده باشم و نه خودم را. با شیطنت و در عین حال با یک شرم و حیای دخترانه ای گفتم: راستش فکر کنم این شرکت بهتر باشد بخصوص که شما اهل ادبیات و کتاب هستید و اطلاعات شما خیلی می تواند برایم مفید باشد. کار خشک اداری روح آدم را خسته می کند.<br />نتیجه اش عالی بود، به وضوح کمی سرخ شد و لبخند زد و موهای لخت سیاهش را با دست کنار زد و خیلی آرام گفت: خیلی ممنون. داشتم از خنده منفجر می شدم. فکر کنم باور کرد. به هر حال آن قدر تحت تاثیر قرار گرفت که قرار شد یک روز من را هم ببرد کلاس های داستان خوانی شان. یک کلاس خصوصی است که با هم جمع می شوند و داستان می خوانند و گاهی هم از اساتید معروف رمان نویسی دعوت می کنند.<br />............امروز خیلی زیاد به هامون نگاه کردم و با دقت هم نگاه کردم. من اصلا آدم سخت گیری نیستم. ولی هامون هیچ وقت نمی تواند به جذابیت میم باشد. جاذبه او را ندارد ولی وقتی به صورتش نگاه می کنم. می توانم فکر کنم که می شود به او نزدیک شد و حتی نزدیک تر، اما میم با وجود جذابیت خیلی زیاد، یک جور بی پروایی و صراحت خطرناک توی نگاهش دارد که باعث می شد فکر کنم نمی توانم از یک اندازه ای بیشتر به او نزدیک شوم. برای آدمی مثل میم نمی شود ناز کرد و اطوار آمد و حتی دروغ گفت. با او باید سریع رفت سر اصل مطلب و صریح بود. نمی شود به دروغ به او بگویی از تو خوشم نمی آید ولی خوشت آمده باشد. این دست دختری مثل من را خالی می کند. من باید بتوانم فکر کنم که می شود مردی را گول زد و آن مرد باید گول بخورد یا گول نخورد ولی تظاهر کند که گول خورده است. <br />با این حال خدا را شکر می کنم که زودتر از فرارم از پیش میم، استاد اخوت را ندیم. این حس که کنار ساحل وجود میم بایستی و کمی پایت را در دریای احساسش خیس کنی ممکن بود مرا خام کند. اما حالا بیشتر حس می کنم خوش خیالی است، با شناختی که از میم دارم ناگهان احساسش طوفانی می شود و یک موج بزرگ می آید و تو را از همان دم ساحل می کشد و می برد به اعماق و آخرش لذت در آغوش موج بودن با وحشت غرق شدن با بدترین شکل ممکن برایت جایگزین می شود. <br />یک شنبه 12 اردیبهشت ماه 72<br />ای داد، ای بی داد، ای هوار شاهین سرکلاس گرفته بود خوابیده بود، همین الان، استاد بوستان گفت:این پسره این همه رفت و اومد برای این که یه جای خوب پیدا کنه بگیره بخوابه!( شاهین چند بار رفت بیرون و هربارهم که آمده بود تو، جایش را عوض کرد) همه برگشتیم و دیدیم که، بله شاهین سرش را گذاشته روی دسته صندلی و لالا کرده.<br />.... معلوم شد که استاد بوستان نوه وحید دستجردی است. همین الان خودش گفت و دایی محمد اصفهانی. این همه مهم بودن برای یک آدم کافی نیست؟ تازه این که خودش آن قدر شعر می داند و آن قدر شعر از حفظ دارد، طوری که دیوانه اش شده ام. یک بیت شعر از سعدی برایش خواندم. صد بیت شعر از شاعرهای دیگر برایمان خواند آچمز شدم. <br />الان نمی دانم چه شد که گفت شما ممکن است به واسطه یک سلیقه شخصی از بهمن بوستان خوشتان نیاید. ( ما غلط می کنیم از بهمن بوستان خوشمان نیاید، بهمن بوستان به این خوبی و ماهی بعد از بابا بهترین سبیلویی است که در عمرم دیده ام.) <br />الان بحث سیاسی در کلاس بالا گرفت، استاد گفت: وارد جزییات نشید. من یک کلمه براتون حرف می زنم منو از درس خارج نکنید.<br />چون گفت: تو میدون ژاله بیشتر از سی صد چهارصد نفر هم نبودند و شاهین که تازه بیدار شده بود گفت: ولی می گن 15 هزار نفر بودند. استاد هم گفت: توهمان بگیر بخواب و خواب خوب ببینی. زیاد هم من را وارد جزییات نکنید. <br />"میگن این دخترا تیلیویزیونی سراپا لختین" ( خاطرات خوش خدمت در تلویزیون ملی ایران)<br />سه شنبه 14 اردیبهشت ماه 72<br />یک شنبه شب به خانه آمدم تا امروز، بابا دیر آمده بود و مامان کمی دلتنگ شده بود.<br />پنج شنبه 16 اردیبهشت ماه 72<br />دیروز بلاخره بعد از سه ماه پریود شدم. امشب حالم خیلی بد است، نمی دانم ساعت چند شب است. من از شدت درد به خودم می پیچم. این کلمات را دارم با درد از اعماق جان برآمده می نویسم. یعنی درد زایمان از این هم وحشتناک است؟ وووای خدایا، من بچه نمی خواهم. هامون امروز برایم کتاب شراب خام اسماعیل فصیح را آورد تا بخوانم. آن قدر حالم بد بود که فقط سرم را برایش تکان دادم. گفت: می خواهی ببرمت درمانگاه؟<br />نمی دانست چه مشکلی دارم ولی فهمیده بود که حالم خیلی بد است. <br />سرم را تکان دادم. اصلا خجالت می کشیدم بهش بگویم کجایم درد می کند، الکی گفتم سرم درد می کند. منتهی کسی که سرش درد می کند دلش را نمی گیرد. رفت برایم استامینوفن خرید و آورد. از توی کیفم یک بسته استامینوفن درآوردم و نشانش دادم. بحث درد نبود خیلی خونریزی داشتم. نمی دانم چطور شد که یک هو از کنار چشمم یک قطره اشک هم بیرون آمد و سرخورد پایین. خیلی ناراحت شد و گفت: تو رو خدا اینطوری نکن، بهم بگو ببینم چکار می تونم برات کنم؟ سرم را گذاشتم روی میز و گفتم: هیچی فقط بی زحمت بگذارید زودتر برم خانه. رفت و چند دقیقه بعد آمد و گفت: بلند شو ماشین گرفته ام خودم می رسانمت خانه. <br />با او راه افتادم ولی هر چه اصرار کرد فقط گذاشتم من را تا ایستگاه اتوبوس برساند. بعدش به هر جان کندنی بود خودم را به خانه رساندم.<br />آآآآآآآخ ای کاش می رفتیم درمانگاه آمپول می زدم. باید سرو ته شوم. یعنی سرم را بگذارم زمین و پایم را هوا می کنم. چسبیده به دیوار، اینطوری احساس می کنم درد کمتر می شود هر چند وضعیت مسخره ای است. <br />.... دلم برای شرکت خودمان تنگ شده آن پنجره رو به آفتاب، رو به حیاط. شاید هم برای این که در این شرکت مجبور هستم دوباره همه چیز را از صفر شروع کنم خسته هستم. هامون همیشه دلداری می دهد و می گوید: تومی توانی نگران نباش. <br />این را فهمیدم که دو شنبه میم برای چندمین بار آمده این شرکت و همه جا را دیده و بلاخره بعد از جلسه قرار گذاشته اند 46 درصد از سهام شرکت را مال خود کند، چهل و شش درصد!؟ من فقط فکر کردم سه چهار درصد است. اما هامون گفت: وضع شرکت خیلی خراب است و کلی بدهی دارند و در شرف ورشکستگی کامل و اگر این سهام را نفروشند دیگر امیدی به شرکت نیست و خودشان هم بدبخت می شوند. اک هی، بی عرضه ها.<br />... دلم حتی برای میم تنگ شده و آن تصورات عاشقانه دوباره توی ذهنم شکل می گیرد. این که بشود دوباره مرا لمس کند، هر چند با این وضعیت درد و ناراحتی فقط حس این که با آن دستهای گرم و بزرگ شکمم را ماساژ دهد تا درد آرام بگیرد، لذت بخش است. <br /> واقعاً خجالت می کشم که این را بنویسم اما هر وقت اینطور می شوم یعنی دلم برایش تنگ می شود. انگشت سبابه ام را محکم گاز می گیرم. بعد یک هو پرت می شوم توی یک جریانی از بی زمانی و بی مکانی خلسه آور و چشمهایم را می بندم و انگار کن توی هاله ای از گرمای خواب آور قرار گرفته ام.<br />دوشنبه 20 اردیبهشت ماه 72<br />دکتر رفیع فر سرکلاس هستند. البته قبل از ورودشان مارال و ملیحه جلوی پسرهای کلاس بدون خجالت سر این که میز آقای دکتر را جلوی صندلی های خودشان بکشند هی زور آزمایی کردند و هی میز را از چپ به راست و برعکس می کشیدند عین دختر بچه های کوچولو. ما هم نشسته بودیم و هی می خندیدیم. من آن قدر خندیده بودم که اشکم درآمده بود یک وقت دیدم. آن پسره دوست بابا که بیشتر کلاس های عمومی اش را هم با ما برداشته چند صندلی کنار تر از من نشسته و دارد با خنده بر و بر من را تماشا می کند. برایش زبان درآوردم و اخم کردم و رویم را برگرداندم. آخرش مارال برنده شد به این می گویند" تنازع برای استاد"<br /> بلاخره دکتر آمد و بحث در مورد انسان شناسی و نژاد شناسی بالا گرفت، فردین دارد می پرسد: آقا یک زمان یک دانشمندی روی بیست و دو نسل موش آزمایش کرد که ببیند اگر دم های آنها را بکند باز هم آنها بچه های با دم به دنیا می آورند یا نه ؟ ولی پروژه اش با شکست مواجه شد، چرا ژن های این موش ها خودشان را با محیط تطبیق ندادند؟<br />من از تعجب دهنم باز مانده. دانشمندی که به زور دم موشهای بدبخت را کنده تا ببیند با محیط خودشان را تطبیق می دهند یا نه؟ کدام محیط؟ دم نداشتن که انتخابی نبوده، اجباری بوده. <br />استاد هم گفت: دلیلی نداشته که ژنها تغییر کنند چون وجود دم برایشان لازم بوده و خلاصه این که دم حکم آنتن موشها را دارد و همیشه برای ادامه بقایشان ضروری است و باید باشد.<br />یک هو شاهین برگشت گفت: دمشون براشون لازم بوده چون می خواستن باهاش خاله سوسکه رو بزنند. <br />کلاس رفت روی هوا. امیدوارم به اندازه کافی توی غذای دانشکده کافور بریزند. این پسرهای دانشکده ما خیلی بیش فعال هستند.</div>
خارخاسک هفت دندهhttp://www.blogger.com/profile/07480817654355020278noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1419436035281981929.post-58472327637207911252016-03-06T21:49:00.001+03:302016-03-06T21:49:23.240+03:30شنبه 24 بهمن ماه 71 تا 4 فروردین 72<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />شنبه 24 بهمن ماه 71<br />صبح ساعت 6 با بابا راه افتادیم رفتیم دانشکده. تمام فاصله مهرشهر تا تهران را اخم کرده بود و با من حرف نمی زد. احساس کردم اگر برایش بگویم چقدر خوشحال هستم که می روم دانشکده و چقدر تلاش می کنم که بتوانم پیشرفت کنم. کمی آرام شود.<br /> گفتم بابا تو رو خدا اینطوری اخم نکن الان می ریم دانشکده، اونجا پر از پسرهای خوشگله اگه ببینن که من یه بابای اخمالو دارم محاله حتی یک نفرشون بیاد خواستگاری من. <br />شاکی نگاهم کرد و با بداخلاقی گفت: لابد تو هم می خوای مثل تهمینه دست بذاری رو یه چیز عجیب و غریب؟<br />گفتم: این که پسره شیعه نیست و سنیه رو می گی؟<br />آه کشید و گفت: این که به ما نمی خوره، با فرهنگ ما جور در نمی آد، حرف هم رو نمی فهمیم رو می گم.<br />گفتم: شما از کجا می دونی به ما می خوره یا نمی خوره؟ مگه در مورد شاهرخ مطمئن بودید؟ مگه اون پسر شیعه نبود؟ بابا تو رو خدا بس کن اینطوری اخم نکن. یادت می آد شاهرخ چطوری من رو اذیت کرد؟ یادته چقدر ناراحت شده بودی احساس می کردی تو رو زدن؟ تا یه هفته اصلا نمی تونستی به صورت من نگاه کنی؟ به نظر من زیاد نگران تهمینه نباش. تهمینه دیگه در مورد احساس خودش حرفه ای شده. چند نفر تو زندگیش اومدن و رفتن. به نظرم نباید دلت برای تهمینه شور بزنه. نباید نگرانش باشی. بی زحمت الان فقط نگران من باش. همین الان هم مامان به من می گه تو دیگه ترشیده شدی.<br />یک لحظه نگاهم کرد و دوباره جلو را نگاه کرد و به رانندگی ادامه داد.<br />گفتم: بابا یه چیزی بگو. روز اول دانشگاه من بداخلاق نباش اگه امروز رو با بداخلاقی تو شروع کنم تا آخرش گند می زنم. <br />دوباره نگاهم کرد و خندید یخش باز شده بود گفت: نه این که دلم نخواد شما با عشق ازدواج کنید. آدم ها برای زندگی به عشق احتیاج دارند و من خیلی تاسف می خورم اگر دخترهای من مزه عشق را نچشند. ولی دلم می خواد چشماتون رو باز کنید و فقط از روی احساس تصمیم نگیرید. <br />چشمهایم را باز باز کردم و با دست به شانه اش زدم و گفتم: اینجوری خوبه؟<br />نگاهی به من کرد و خندید و گفت: آفرید، همین چشمای خوشگلت رو به یکی از پسرهای دانشگاهتون بیاندازی و بهش بخندی بدبخت می شه. تو نگران نباش، اگه اخلاقت خوب باشه ترشیده نمی شی.<br />با خوشحالی دست زدم و گفتم: آخ جون از همین امروز از دم در دانشکده شروع می کنم به نگاه کردن و لبخند زدن.<br />او هم خندید و گفت: نه که خیلی خیلی خوشگل باشی ها!<br />با اعتراض ساختگی گفتم: بابااااااااااا!؟<br />دوباره خندید و گفت: شیرین و بامزه هستی اگه خیلی باهوش باشن حتما می فهمن تو یه چیز دیگه هستی. برای همین جذبت می شن ولی باباتم باید یه چیزی رو هم بهت بگم، وظیفه دارم بهت بگم کجای کارت اشتباهه. <br />با کنجکاوی نگاهش کردم. <br />گفت: اولش خوبی شاد و شنگولی زرنگی یه کارهایی می کنی همه خوششون بیاد اما بعدش یهو غرور تو رو می گیره، بعضی وقتها خودت رو خیلی دست بالا می گیری، خودت رو با مردی که می خوای باهاش ازدواج کنی یا دوستش داشته باشی مقایسه نکن. اون مرد رو با مردهای دیگه مقایسه کن و انتخاب کن که می خوای با کی ازدواج کنی، ولی خودت رو با اون مرد مقایسه نکن. تو زنی، زن باش! زن بمون. زن باشی قدرتمندتر هستی. خودت را بی نیاز از همه کس و همه چیز احساس نکن، یه وقت نشه به خودت بیای ببینی دور و برت هیچ کس نیست و هیچ عشقی هم نداری.<br />با علاقه نگاهش کردم و گفتم: خیلی خوبی بابا، دوست دارم. میشه بازم بهم بگی خوشگلم؟ ولی تو رو خدا بعدش نگو خیلی خوشگل نیستی!<br />اخلاقش خوب شده بود بلند گفت: خیلی خوشگلییییی، دخمل بابایییی، جیگر بابایی.<br />بعد بهش گفتم عموابی بهم گفته اگه بتونم زودتر از همه دخترهای فامیل عروسی کنم دو تا نگین در یمانیش را بهم می دهد. من هم با بقیه دخترها مسابقه گذاشتم برای گرفتن نگین ها از عمو.<br />کلی خندید و گفت: تو می تونی، برو جلو ببینم چه می کنی.<br />رسیده بودیم به خیابان ولیعصر برای این که شارژش کنم. همانطور که رانندگی می کرد به طرفش خم شدم و لپش را بوسیدم. یک پژو مشکی از کنارمان رد می شد یک مرد چاق پشت فرمان با تعجب نگاهمان کرد برایش زبان درآوردم. بابا زد زیر خنده و به مرد چاق که هنوز کنارمان رانندگی می کرد نگاهی انداخت و داد زد: باباشم باباشم،<br />مرد چاق گاز داد و از ما جلو زد. من و بابا غش کرده بودیم از خنده. با خودش چه فکرهایی که کرده بود، لابد.<br />
<br />یک شنبه 25 بهمن ماه 71 <br />دیروز را خانه عموابراهیم ماندم. تا بعد بروم تکلیف خوابگاه را روشن کنم. از حال و هوای دانشکده مان بگویم که واقعاً عالی است. حالا فهمیده ام که دانشکده ما درست پشت کاخ نیاوران است. وقتی که برای ثبت نام آمده بودیم آن قدر هیجان زده بودم که نفهمیدم دانشکده ما در واقع بخشی از همین کاخ است و پشتش قرار گرفته. بعضی بچه ها می گفتند: قبلاً مدرسه ولیعهد بوده و حالا تبدیل شده به دانشکده البته بین خودمان بماند یک عده ای هم می گویند اینجا اصطبل اسب های شاهنشاهی بوده! به هر حال دانشکده قشنگی است و خیلی از محیطش خوشم آمده. برای رفتن به دانشکده باید کاخ نیاوران را دور بزنیم وبرویم به طرف دارآباد بعد وارد اولین کوچه سمت راست می شویم سرکوچه خوابگاه پسرهای دانشکده است و بعد داخل کوچه یک سرازیری تند دارد. در انتهای سرازیری سمت راست در ورودی دانشکده قرار گرفته. وقتی وارد می شویم دو طرف درختکاری و باغچه کاری است و وسطش هم یک پیاده رو بزرگ پلکانی ساخته اند. باغچه ها هنوز داخلش پر از برف است و معلوم نیست که بهار چه طوری شود البته چند درخت کاج سبز و بعضی درختهای سبز برگ هم داشت. در انتهای این پیاده رو ساختمان دانشکده قرار دارد که یک راهروی بلند و باریک است که سمت راستش دیوار است و سمت چپ و سرتاسر اصطبل ها( ببخشید کلاس ها) قرار گرفته اند. انتهای کریدور هم کارگاه های نقشه برداری و نقشه کشی است. همه کلاس ها به سمت حیاط و محوطه بیرونی پنجره های بزرگ سرتاسری دارند اما حیاط خیلی پایین تر از سطح کلاس هاست یعنی در واقع این ساختمان طبقه دوم قرار دارد و برای رفتن به حیاط باز هم باید برویم پایین. در طبقه اول ساختمان هم سلف سرویس و سالن اجتماعات و سرویس های دستشویی قرار گرفته. <br />این را هم بگویم که تعداد پسرهای دانشکده خیلی زیاد است و چند رشته دانشگاهی وجود دارد که متاسفانه هیچ دختری حق درس خواندن در آن را ندارد یا فقط برای پسرها ایجاد شده مثل مرمت بناها و باستان شناسی و اینها هم در دانشکده درس می خوانند. <br />و اما مهمترین اتفاقی که به محض ورودمان افتاد این بود که بخاطر یخبندان و سر شدن پله¬ها، بابا روی پله ها سرخورد و نزدیک بود که بدجور بخورد زمین که خوشبختانه یکی از پسرهای دانشکده تندی بابا را گرفت و نگذاشت این اتفاق بیفتد. بعد من برای این که بفهمم کلاسها چطوری است و آیا از همان روز اول درس ما شروع می شود یا نه تندی رفتم پایین و پرس و جو کردم و وقتی برگشتم دیدم که بابا با آن پسره و چند تای دیگر روی نیمکت نشسته اند و مشغول سیگار کشیدن هستند! سیگار کشیدن توی دانشکده آزاد است البته فکر کنم فقط برای پسرها، تازه توی پسرهای دانشکده بعضی ها هستند که واقعاً به نظرم هم سن و سال بابا آمدند و این برایم خیلی جالب بود.<br />حالا برویم به این که بابا داشت با بعضی از پسرها سیگار می کشید و گپ می زد و وقتی من کارم تمام شد و برگشتم به بابا بگویم خودش باید برود و من کلاس هایم از همان روز اول شروع شده. یکیشان که بابا را گرفته بود و نگذاشته بود بابا زمین بخورد و اتفاقا خیلی هم خوش قیافه بود خیلی با دقت من را ورانداز می کرد که من هم مجبور شدم بهش لبخند بزنم و بعد هم نگاه کردم دیدم بابا دارد با اخم من را نگاه می کند. ( البته قصد من واقعا شروع عملیات شوهر یابی از همان بدو ورود نبود و فقط می خواستم بخاطر این که هوای بابا را داشته ازش تشکر کنم اما بابای بی معرفت فکر کنم فکر کرد که من کارم را شروع کرده ام) <br />به هر حال شاهد ماجرا این که وقتی با بابا رفتم دم در تا با او خداحافظی کنم وقتی نشست توی جیپ برگشت به من گفت: باباجان همین پسره هم خوب بودها! همین که بهش لبخند زدی.<br />من شاکی شدم و به بابا گفتم: بابا به خدا فقط به خاطر خودت بهش خندیدم وگرنه من کلاسم خیلی بالاتر از این حرفهاست و فقط دانشگاه تهرانی ها را به حساب می آورم که بابا قیافه گرفت و اخم کرد و گفت: خیلی خوب برو به درست برس و حواست را به درست بده! از همین روز اول هم زود است که برنامه ات را اجرای کنی، الان را فقط تا آخر دانشگاه بررسی کن. <br />حالا این جالب است که بابا این سفارش را به من می کرد، شب قبلش مامان اصرار می کرد که آن کوبلن نصفه کاره ای که قبلا کار کرده بودم و انداخته بودم یک گوشه و دیگر دوستش نداشتم با خودم بیاورم، که توی دانشکده بیکار نباشم و وقتم را به بطالت نگذارنم. بعد هم که گفتم: وای مامان من از این کوبلن خوشم نمی آید، تو را به خدا دست از سرش بردار گفت: کوبلن نمی بری پس وسایل نقاشی ات را ببر بوم و قلم مو و اینها که اگر منظره ای چیزی پیدا کردی بنشینی کوه و گل و جنگل بکشی. کلا مامان فکر می کند من آمده ام دانشگاه برای بیکاری و بطالت دلش می خواهد سرم یک جوری گرم باشد.<br />
<br />دوشنبه 2 اسفند ماه71<br />از صبح تا شب کلاس دارم، الان توی اتوبوس نشسته ام به سمت تجریش، امروز بین کلاس ها زنگ می زنم شرکت برای آن که بگویم تا چهارشنبه نمی توانم بروم، در واقع ما سه شنبه ها هم تعطیل هستیم و عمده کلاسهای ما از اول هفته تا سه شنبه است. آن هم کاملا از صبح تا شب. منتهی من سه شنبه را هم بی خیال می شوم. باید بروم دنبال یک کار دیگر در عین حال نمی خواهم تا کار دیگری پیدا نکرده ام، این کار را از دست بدهم ، باید روی پای خودم بایستم، هر چقدر بابا و مامان بگویند که نگران نباشم، نمی توانم که نباشم. به هر حال وضعیتمان اینجوری است از طرفی من آویزان شدن به مامان بابا را دوست ندارم. شاید اگر اوضاع روبراه تر بود من هم می توانستم نسبت به کار نکردن، پیش میم با انگیزه بیشتری وارد بشوم. اما حالا، نباید احساسی رفتار کنم و این یک ذره حقوق را از خودم دریغ کنم.<br /> با میم هم باید صحبت کنم هرچه بیشتر فکر می کنم به نظرم می آید در حق من یک جورهایی ظلم شده باید چیزهایی که به فکرم می رسد و توی دلم مانده به او بگویم. حالا که تا پیدا کردن یک کار دیگر پیشش می مانم. باید حتماً به او بگویم. یعنی مدام به آن فکر می کنم و با خودم می گویم شانس آورده ام که او این اندازه از خود راضی است اگر این طور نبود و برخورد روز آخرش با من طور دیگری بود شاید جواب من هم یک چیز دیگری می شد. حالا که می بینم این طور تحقیر شده ام نمی توانم ساکت بنشینم حالا که این اندازه ادای عاشق های دلخسته را در می آورد باید بفهمد و یاد بگیرد که یک عاشق چطور رفتار می کند. <br />راست گفت، دروغ نگفت وقتی گفت که من برایش ناز و ادا آمده ام و به قصد و نیت هی برایش شعر خوانده ام و می خواسته ام که اوعاشقم شود. اما گفتنش نامردی بود، هر چه فکر می کنم می بینم نباید می گفت، اگر مرا دوست داشت نباید می گفت، وقتی یک نفر قبل از ازدواج اینطور به کسی سرکوفت می زند. بعد از ازدواج چه چیزها می گوید؟ لابد می گوید وضع مالی خانواده شما که فلان است حتما به خاطر پول با من ازدواج کرده ای. یا مدام چیزهایی که در مورد خودم و زندگیم و گروهمان و احساسم با شاهرخ با اعتماد و اطمینان به او گفته ام را می خواهد به رخم بکشد. <br />این ها را باید به او بگویم. باید بفهمد که موضوع آن زن برایم خیلی مهم نبوده، شاید فکر نمی کرده که من با شاهرخ بهم بزنم؟ شاید امیدش را به من از دست داده بوده؟ شاید در عین ناامیدی به خاطر از دست دادن من با آن زن ارتباط برقرار کرده؟ ولی بعد من یک دفعه پیدایم شده و او احساس کرده که باز هم امیدی هست. <br />بله به خاطر این ها من می توانستم که دوستش داشته باشم. من هم او را انتخاب کرده بودم و نسبت به او جدی بودم. و به خاطر این که او را جذب کنم آن کارها را کردم. اما، آن حرف ها، یادآوری این که من برایش شعر خوانده ام و ناز کرده ام و سعی کرده ام او را جذب کنم خیلی برای من تحقیر آمیز بود و حالا چه بهتر که او بفهمد اگر جواب نه داده ام بخاطر این حرف ها و سرکوفت ها بود نه بخاطر زندگی گذشته اش. <br />این روزها که دانشگاه می روم خوب می فهمم که دخترها کجا نخ می دهند و کجا نخ نمی دهند. یا پسرها کی توجهشان جلب می شود و کی جلب نمی شود. حالا می بینم که من از همه توانم برای جذب آقای میم استفاده کرده بودم درحالی که او واقعاً ارزشش را نداشته و مرا درک نکرده است. به هر حالا می بینم پسرهایی که با زن های کمتری رابطه دارند ارزش احساساتی که یک زن برای آنها بروز می دهد را بهتر درک می کنند. مردهای راحت که با زنهای بیشتری ارتباط دارند به مرور همه این تلاش ها را نوعی عشوه گری و ناز و اطوار زیادی برای جذب کردن خودشان می بینند. <br />من خوب هستم، از خودم راضی ام وقتی سر کلاس با استادها صحبت می کنم یا بحثی می شود همه برمی گردند من را نگاه می کنند. من از حرف زدن نمی ترسم و اطلاعاتم خوب است. به هرحال من نوه آخوند این مملکت هستم و آخوندها از هرچه کم بیاورند از حرف زدن کم نمی آورند. ژن حرف زدن به من چسبیده است.<br />
<br />15 اسفند 71 - شنبه <br />آه چقدر وقت است که نتوانستم چیزی بنویسم. از یک طرف درگیر رفتن به دانشگاه و سرکار، از طرفی درگیر مراسم عقد کنان تهمینه بودیم. تهمینه عقد کرد. خیلی زود خیلی سریع! بابا و مامان من اینطوری هستند دیگر، وقتی خیلی مصمم می شوند چیزی اتفاق نیفتد یعنی خودشان را برای اتفاق افتادنش به سرعت هر چه تمامتر آماده کرده اند. حسام پسر خوبی است، حتی خیلی خوش قیافه، مهربان، تحصیل کرده و خیلی روشنفکر. خیلی مذهبی نیست اما همچین بی دین و ایمانِ بی دین و ایمان هم نیست. خوبی بزرگش این است که اگربخواهد نماز بخواند خودش می رود یک گوشه و بدون مهر کارش را انجام می دهد و کسی برایش دنبال مهر نمی گردد.<br />مامان روزی که عموی حسام و خودش برای خواستگاری آمده بودند.( دونفری آمدند خیلی باحال) آب پاکی را روی دستشان ریخت و موضع خودش را نسبت به دامادها اعلام کرد. یعنی عکس بابابزرگ را روی دیوار نشانشان داد و گفت: ببینید بابای من این آدم است، یک روحانی شیعه، فردا پس فردا نشود که من به شما بگوییم بالای چشمت ابروست، بگویی چون من شیعه نبودم با من غیر از داماد های دیگرشان رفتار کردند. خلاصه خودت را برای چنین روزهایی آماده کن. چون من داماد دوست ندارم، ربطی هم به شیعه و سنی اش ندارد. البته دوست دارم دخترهایم بروند سر خانه و زندگیشان اما داماد برای من مثل زهر تلخ است.<br />بابا از همان اولش خیلی منطقی تر با حسام رفتار کرد و خیلی دوستانه و محترمانه و مبادی آداب با حسام پیش رفت.<br />هر چند طبق عادت همیشه وقتی با او خداحافظی می کند و به او دست می دهد می گوید: زیر سایه مولا، <br />و آن بیچاره هم حرفی نمی زند و حتی بعضی وقتها با خوش رویی می گوید: حتماً. <br />یک چیز جالبی که در حسام است این است که رفتارش با بزرگترها خیلی خیلی محترمانه است یعنی طوری که بعضی وقتها واقعاً گندش را در می آورد. وقتی وارد می شوند بلند می شود،( حتی اگر صد بار برای جیش کردن از اطاق بروند بیرون و دوباره برگردند حسام بلند می شود، حالا فکرش را بکن یک بزرگتر تکرر ادرار داشته باشد. این طفلک عین علی ورجه هی باید بلند شود و بنشیند) قبل از آنها غذا نمی کشد، پایش را دراز نمی کند،( ما هم احترام می گذاریم ولی با اجازه یعنی اجازه می گیرم و بعدش دیگر آزاد هستیم که مثل کرم روی زمین وول بخوریم) حتی اوایل عادت داشت وقتی وارد خانه می شود دست مامان و بابا را ببوسد. این خیلی خنده دار بود و ما همه اش دستش می انداختیم التماس می کردیم دست ما را هم ببوسد. الان دیگر فقط دست مامان را می بوسد و با بابا دست می دهد. ( مامان عاشق این دست بوسیدن شده و فکر کنم از همین جا مهر حسام به دلش افتاده باشد) <br />عقد کنان خیلی ساده و خودمانی برگزار شد. اقوام حسام شامل مادر و پدر و دو خواهر ( با شوهرها و بچه هایشان) و یک برادربا ( زن و بچه) و عمو و عمه ( با زن و شوهرهایشان) از ارومیه آمدند و توی خانه خودمان مراسم عقد برگزار شد. از طرف ما عمو و دایی عمه و خاله و با زنها و شوهرهایشان و بچه هایشان! بعضی از دوستان و آشنایان مامان و همسایه هایی که دوست داشت و کلا هر کسی که به ذهن مامان رسید، بعلاوه خودمان. با این حال مراسم خیلی خودمانی و شاد و خوب برگزار شد. خانواده داماد با زدن و رقصیدن خانواده ما مشکلی نداشتند. ما هم با ترکی ترانه خواندن و لزگی رقصیدن آنها مشکلی نداشتیم. <br />مهم این است که تهمینه خیلی خوشحال است تا به حال او را این قدر خوشحال ندیده بودم. حسام هم از خانواده ما خوشش آمده. و خانواده جالبی به نظرش آمده ایم. از حق نگذریم مامان و بابا هم خوشحال هستند یعنی حالا که کار سخت را انجام داده اند و با خودشان کنار آمده اند و عقد صورت گرفته. می بینند که این داماد اتفاقا خیلی هم خواستنی تر از بقیه دامادهای فامیل از آب درآمده چون خیلی بی شیله پیله و کم دردسر و مودب است. خدا به خانواده ما رحم کند وقتی یک چیزی در فامیل ما خوش آمدنی می شود از فردایش همه می روند که ته آن کار را در بیاورند. یعنی می خواهم بگویم از فرداست که عمه و خاله و دایی و عمو بیفتند دنبال پیدا کردن داماد غیر شیعه. <br />آقای میم دو روز پیش از سفر کاری اش به آلمان برگشت. خیلی روبراه و شاد بود. به زودی می روم بااو در مورد حقوقم و مسائل دیگر صحبت می کنم.<br />
<br />16 اسفند ماه 71 یک شنبه<br />هنوز توی کلاس ما دعوا بر سر نماینده نشدن است. بودن یا نبودن مساله این است. همه دلشان می خواهد از زیر اینکار در بروند. نماینده فعلیمون یه پسرتهرونیه به نام فرهاد کشور، اصل اصلش ولی شمالیه یه داداش دوقلو هم داره که تو دانشکده ما درس نمی خونه. پسر بدقیافه ای نیست موهای خرمایی تیره و فرفری داره خیلی سرزبون دار و پا به کاره، اما دخترهای کلاس دیوونه اش کردن، بس که شب تا صبح براش خرده فرمایش دارن، یعنی جداًها شبها هم بهش زنگ می زنن که فردا زودتر بره دانشکده و چیکار کنه! این طور که معلومه تو دانشگاه نماینده کسیه که می روه از اساتید یا بچه های ترم های بالاتر با التماس و خواهش برای بچه های کلاسش جزوه می گیرد، پول می ده به تعداد بچه ها کپی می کنه. می آره مرتب می کنه، جزوه های بچه ها رو تک تک به دستشون می رسونه و اگر جزوه ها کم رنگ بود یا نواقصی داشت خودش باید جوابگو باشد چون خودش خواسته نماینده بشه. ( نتیجه می گیریم وقتی در مملکت کسی دلش نخواهد نماینده شود یعنی قرار است واقعا کار مثبتی انجام بدهد) <br />بیشتر اساتید عالی هستن. همه از اساتید دانشگاه تهران و تحصیل کرده های خارج از کشور، بعضی ازآنها خیلی با کلاس و شیک دستمال گردن ابریشمی می بندند، مثل استاد فرخزاد و بعضی هم مثل دکتر موسوی زیاد در قید بند نیستند و اگر بیایند کلاس و ببیند روی تریبونشان کثیف است با همان کلاه یا لبه آستین میزشان را پاک می کنند. بعضی از اساتید مجرد هستند مثل دکتررفیع فر که وقتی قرار است به کلاس بیایند رقابت سرسختانه ای بین دخترها برای نشستن روی صندلی های ردیف اول اتفاق می افتد و بعضی ها متاهل و بلکه هم خیلی متاهل! مثل دکتر حسابی، که وقت کلاسش، دخترها عقب نشینی می کنند و پسرها ردیف جلو را اشغال می کنند تا از نصایح پدرانه و آموزشهای مشفقانه اش در مورد برخورد با جنس ضعیف بی بهره نمانند. (این اصطلاحی است که او به ما دخترها می گوید " جنس ضعیف" یه بار یه نفر باید بهش بگه جنس ضعیف یعنی چی؟ البته دخترها یه اعتراضاتی هم کردند. ولی اون عین خیالش نیست و مدام به ما می گه ضعیفه ها، هیییی خیلی درد داره این حرف به نظرم چاره ای نمی مونه که خودم آستین بالا بزنم و ضعیف بودن را نشانش دهم) <br />ضمناً از الان دارم خودم را شیرین می کنم. قرار است کتابخانه دانشکده را بیاورند توی اتاق های مربوط به نقشه کشی و نقشه برداری و کارگاه را به جای دیگری منتقل کنند. از بچه ها برای جابجا کردن کتابخانه کمک خواسته اند من اعلام آمادگی کرده ام. <br />موضوع دیگر این که تصادفاً آن پسری که روز اول دست بابا را گرفته بود و نگذاشته بود که روی پله های محوطه سر بخورد و من ناخواسته بهش لبخند زده بودم را زیاد می بینم. یعنی بعضی وقتها حتی در کلاس های دروس عمومی ما هم شرکت می کند. البته زیاد من را تحویل نمی گیرد ولی حضورش را به نحو محسوسی دورو بر خودم احساس می کنم. هر چند چون پسرخوش قیافه و مغروری است ظاهراً بین دخترها محبوبیت خاصی دارد. نمی دانم باید بگذارم به حساب تصادف، یا واقعاً دلیل خاصی دارد که او زیاد این دور و برها آفتابی می شود؟ نه دوست ندارم فکرکنم که مثل درخت مشغول گرده افشانی هستم، به هر حال تازه یک شرایط سخت را پشت سر گذاشته ام و فکر می کنم درست نیست با خوش خیالی تصور کنم در همین بدو ورود طرف توجه قرار گرفته ام. <br />برای خوابگاه نتوانستیم یک اطاق خوب پیدا کنیم. خوابگاه ما خیابان سمیه نزدیک خیابان طالقانی روبروی بیمارستان آراد در یک ساختمان بزرگ سه طبقه است، طبقه اول گالری و نمایشگاه طبقه دوم و سوم هم خوابگاه. در حال حاضر من با یک دختر ترک اردبیلی، یک گیلکی، دو اصفهانی، یک مازندرانی، یک یزدی و یک مشهدی در یک اتاق به صورت ساردین وار زندگی می کنیم. چند روزی که من نبوده ام یا رفت و آمد به مهرشهر داشته ام اطاق ها را تقسیم کرده اند و یکی از بدترین اطاق های خوابگاه که مشرف به یک خرابه کثیف است را به ما داده اند در عین حال چهار سگ دیوانه که بیست و چهار ساعت واق واق می کنند هم در این خرابه همسایه ما هستند. فکر کنم سگها از وقتی دیوانه شده اند که بچه ها با غذاهای دانشکده تغذیه شان می کنند.<br />
<br />19 اسفند ماه 1371 چهارشنبه<br />حدس بزن امروز کی اومده بود شرکت؟ "هامون"؛ همان پسر ادبیاتیه تپل و سیاه سوخته و با مزه که توی مهمونی خونه دوست میم دیده بودم و باهاش آشنا شده بودم و میم از این که باهاش حرف زده بودم اونقدر ناراحت شده بود!<br />تازه فهمیدم که این هامون خواهر زاده عزیز دردونه و مدیردفتر داییشه که یکی از شرکت های بزرگ ساختمانی را دارند و این که میم خیلی دوست داره باهاشون کار کنه و شراکت داشته باشه. امروز هامون با داییش یعنی همون مدیرعامل کله گنده اومده بودن اینجا ملاقات میم، مدیر عامل یه مرد میان سال شکم گنده، تقریباً پنجاه چهار پنج ساله بود با ته ریش و شکم گنده. من دیدم قبلش آقای میم خیلی میاد تو اطاق های ما و دستور می ده که مرتب باشیم و روی میزهامون رو تمیز کنیم و ظاهرمون خوب باشه. بعد فهمیدم که براش خیلی مهمه که جلوی این آقای شکم گنده کم نیاره. مهمون ها که اومدن میم و افتخاری و بیژن رفتن استقبالشون. اول که رفتن تو دفتر میم وباهم صحبت کردن. اینجا من هنوز هامون رو ندیده بودم. یعنی نخواسته بودم که بفهمم که کی میاد و کی میره. سرم به کار خودم گرم بود. که یکهو خانم بالابلند زنگ زدو باعجله گفت: آماده باشین آقای ملک مهمون هاش رومی خواد بیاره شرکت رو ببینن. من هم نهایتاً کیفم رو از سر میز برداشتم و گذاشتم تو کمد و پاکت پفکم رو هم گذاشتم تو کشوی زیر میزم. اول ازهمه هم اومدن تو اطاق من، اما چون هامون پشت آقای شکم گنده بود، من بازم نتونستم ببینمش، اولش ایستادم و خیلی معصوم به شکم گنده سلام و علیک کردم که یک دفعه چشمم به هامون افتاد. اونهم تازه من رو دیده بود، شکم گنده و میم هم جلوتر اومده بودند و میم داشت با شکم گنده حرف می زد که من سریع جلو رفتم و هامون هم که خیلی خوشحال جلو اومد و با هم سلام علیک انگار دوستهای هفتصد ساله همدیگه رو دیده بودیم. خیلی جالب شد چون هم میم و هم شکم گنده حیرون ایستاده بودند و ما رو تماشا می کردند. حالا من هم برای این که بیشتر حرص میم رو در بیارم خیلی لفتش دادم و به هامون گفتم: وای چقدر خوب شد که من شما رو دیدم و خیلی دوست داشتم بتونم با شما برم دیدن استاد اسماعیل فصیح و اون هم به من گفت که خیلی دوست داشته من رو تو جلسات داستان خوانی خودشون دعوت کنه ولی هیچ آدرس یا شماره تلفنی از من نداشته.<br />ما خیلی دیگه صمیمی و خودمونی رفتیم یه گوشه وشروع کردیم با هم صحبت کردن. آقای میم هم سعی می کرد مخ مدیرعامل شکم گنده رو بزنه ولی کاملا معلوم بود که هردوتاشون خیلی کنجکاو شدن ببینن بین من و هامون چه ارتباطی وجود داره که اینطور به این سرعت پسرخاله دخترخاله شدیم (میم هامون رو شناخته بود) بعدش دیگه آقای شکم گنده تحمل نکرد و اومد جلو و گفت: هامون جان آشنا پیدا کردی؟ <br />و هامون هم بهش گفت: ایشون هم مثل خودم اهل رمان و ادبیات هستند و باهاشون قبلاً آشنا شدم.<br />بعد شکم گنده سرش را تکان داد و دوباره با من سلام علیک کرد انگار تازه آدم به حسابم آورده بود.<br />حالا من زیر چشمی میم رو زیر نظر داشتم و می دیدم که چقدر تعجب کرده و با یک حالت نامعلومی من رو نگاه می کنه. آقای شکم گنده و میم با هم از در بین اطاق من و احسان رفتن تو اطاق احسان حبیبی و اشکان فریدنیا( این پسره تازه اومده تو شرکت ما وقراره کار نقشه کشی کنه) ولی هامون پیش من موند. انگار نه انگار باید با اینها می رفت. اولش سریع به من شماره تلفن خودش را داد و گفت: برای این که باز یادم نره و بتونم برای جلسات داستان خوانی دعوتتون کنم با من در تماس باشید. من هم ازش تشکر کردم. گفتم: حتماً اگه بتونم بیام می آم و خیلی زیرپوستی بهش فهموندم که دانشگاه قبول شدم و سرم خیلی خیلی خیلی شلوغه ولی چون کلاً عاشق داستان و رمان و اینها هستم اگه حتی یه کوچلو فرصت داشتم تو جلساتشون شرکت می کنم. بعدش دیگه ایستادیم به حرف زدن و از من پرسید که کارم دقیقا تو شرکت آقای ملک چی هست؟ من هم بهش گفتم که عملاً کار بازاریابی و انبارگردانی و اینها به عهده منه ولی چون مشکلاتی دارم تصمیم دارم کارم رو عوض کنم( به این امید که اون بتونه یه کاری برای من جور کنه) اتفاقاً تیری هم که در تاریکی انداخته بودم مثل این که به یه جایی اصابت کرد. چون هامون بهم گفت: اجازه بده من یه پیگیری کنم و بهت خبر بردم. بعد من با پررویی گفتم که چون دانشگاه قبول شدم فقط می تونم چهارشنبه ها و پنج شنبه ها برم سرکار و دنبال کار موقت یا سفارشی هستم که بتونم خودم تو خونه انجامش بدم. ( بیچاره میم اگه بفهمه که چطوردارم برنامه ریزی می کنم جیم فنگ بزنم چقدر بهش بر میخوره، قسم می خورم خودش زودتر اخراجم می کنه) <br />وقتی هامون و داییش رفتن، قیافه میم دیدنی بود. یک نگاه چپ اندر قیچی به من انداخت ولی چیزی نگفت وسریع رفت تو دفترش. والا به خدا اسیری که نیومدیم، می خوایم بریم کلاس داستان خوانی، مگه ما کار داریم، ایشون با کی می خوابه.<br />
<br />20 اسفند ماه 1371 پنج شنبه<br />سعیده یکی از دوستان دبیرستان که در دانشکده صدا و سیما (فوق دیپلم فنی) قبول شده بود زنگ زد که بروم آنجا پیشش، ظاهرا یک گروه از بچه دانشجوهای تولید صدا و سیما می خواهند یک نمایش نامه کار کنند و احتیاج به یک بازیگر زن دارند. من هم مارال یکی از بچه های همکلاسی خودمان را که عشق بازیگری است و تازه با هم دوست شده ایم برداشتم و رفتیم آنجا. <br />وقتی رفتم محیط و دانشگاه و سطح علمی و کاری بچه های تولید را دیدم واقعاً باعث تاسفم شد، در مقام مقایسه من خیلی از همه شان سرتر هستم. حیف که اینها قدر من را ندانستند و مسیر زندگی من بل کل عوض شد( چون من تولید صدا و سیما را هم انتخاب کرده بودم ولی قبول نشدم. رتبه ام خوب بود ولی اصلا معلوم نیست که انتخابشان بر اساس چه رتبه ای بود که من را قبول نکردند همین دوستم مارال لااقل در مصاحبه اش قبول شده بود در حالی که رتبه اش نزدیک 1000 است! رتبه من 130) <br />اصلا دوست نداشتم حتی دو دقیقه با آنها کار کنم به نظرم بچه بازی می آمد. اما مارال مدام زیر گوشم می خواند تو را به خدا من را پیشنهاد بده. بگو، من بروم به جای تو. من هم خیلی جسور و مطمئن به کارگردان کوچلوی نمایش گفتم: اگر می خواهید برای کار بازیگریتان یک نفر را داشته باشید که با دل و جان کار کند این خانم بهترین مورد است و برایتان خیلی عالی مایه می گذارد. <br />کارگردان کوچلوگفت: خودتان چطور؟ خودتان وقت ندارید؟<br />گفتم : من تقریباً وقتم پر است و اصلا نمی توانم.<br />خدای من، من تقریباً سه شنبه ها بیکار هستم و چهارشنبه ها و پنج شنبه ها و جمعه ها بعدازظهرهم که آنها می خواهند تمرین کنند. کاری ندارم، ولی برایشان تاقچه بالا گذاشتم و کلاس آمدم.<br />من و بازیگری!؟ من اگر خیلی عشق بازیگری بودم در دوره دبیرستان می رفتم توی گروه جنگ جمعه ای ها کار می کردم. من حتی آن موقع هم بعد از این که قبولم کردند یکهو پشیمان شدم و زدم زیر همه چیز. به قول تهمینه کسی که همه زندگیش را دارد فیلم بازی می کند دیگر برای این نقش های کوچک بی مایه و جسته گریخته فریفته نمی شود. <br />تعطیلات نوروز خیلی زودتر از همه جا به دانشکده ما رسیده و ما دیگر تا آخر نوروز تعطیل هستیم. از شنبه بر می گردم سرکار. الان توی خانه هستم و حسابی خوابم می آید و هنوزدر خانه خودمان نخوابیده ام. رفتار مامان با من خیلی محترمانه و خوب شده، بابا که دیگرهیچی انگار من از جنگ آمده ام و شاخ غول را شکسته ام هی به مامان سفارش می کند که برای من غذایی که دوست دارم را درست کند هر دو حسابی من را جدی گرفته اند. ( بلاخره من دانشگاه دولتی قبول شده ام و الان دیگر توی خانه زندگی نمی کنم و دردسرهای دانشگاه آزاد رفتن تهمینه و شهریه و رفت و آمد او را ندارم) حتی منیژه از اینکه من برگشته ام خانه خوشحال است. خانه حس خوبی به من می دهد. مامان بابا بوی کاهو سنکجبین می دهند دلم می خواهد هر دوتاشان را با هم بخورم. خوابم می آد، دیگه چیزی نمی نویسسسسسسسسسم.<br />
<br />72/1/4 <br />چهار روز از سال جدید گذشته و چهار روز از ماه رمضان به عید امسال افتاده بود. چهارمین روز از آخرین روز ماه. فردا عید فطر است. من امروز روزه نبودم. بعضی روزها را روزه گرفتم، بعضی ها را نه، چقدر مهمان داشتیم امروز. حسام اینها چقدر ماه رمضان را جدی می گیرند همه شان پاشده بودند آمده بودند اینجا. <br />ممکن است حسام و تهمینه بخواهند بروند ارومیه زندگی کنند. حسام آنجا در دانشگاه برای استادیاری قبول شده است، استاد اقتصاد.<br />نمی دانم چطوری می شود تحمل کرد وقتی ما خواهر برادرها اینقدر از هم دور بشویم؟ دوران خوش با هم بودن و همدیگر را حس کردن دارد تمام می شود. تهمینه باز هم امسال خودش همه شرینی های عیدمان را درست کرد. شیرینی خانگی های قزوینی حرف ندارد، هفت هشت سال است تهمینه و سودابه همیشه هر سال خودشان شیرینی درست کرده اند. سودابه قبلا به تهمینه شیرینی پزی قزوینی یاد داده بود. اما من هیچ وقت به صرافت نیفتادم که یادش بگیرم، همیشه به نظرم خیلی مسخره می آمد. <br />می گفتم: خوب می رویم می خریم چرا این قدر خودمان را دردسر بدهیم. آخ؛ حالا دارم خطر نبودن خواهرهای بزرگتر را با پوست و گوشتم احساس می کنم. وقتی سودابه رفت من تقریباً مامان کوچولوی خودم را که لباس تنم می کرد و غذا به من می خوراند و به درسم می رسید از دست دادم. حالا با رفتن تهمینه خیاط، شیرینی پز، آشپز افتخاری( تهمینه آشپزی اش حرف ندارد) و خاطره خوان حرفه ای ام را از دست می دهم. آخخخخ تهمینه نرو. من تو را می خواهم. </div>
خارخاسک هفت دندهhttp://www.blogger.com/profile/07480817654355020278noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1419436035281981929.post-45877450626126524342016-03-04T00:04:00.001+03:302016-03-04T00:13:08.316+03:30شنبه 5 دی ماه 71 تا جمعه 23 بهمن 71<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />
شنبه 5 دی ماه 71<br />
خانواده حاج عباس و بخصوص خود حاج عباس که از مریدان پدربزرگ بوده برای پسرشان از تهمینه خواستگاری کرده اند. پسرشان نیست، آلمان زندگی می کند. تهمینه اول من و من کرد اما کم کم رام شد فردا رسماً می آیند خواستگاری.<br />
نتایج دانشگاه من را نیمه دوم دی خواهند داد. <br />
<br />
یک شنبه 6 دی ماه71 <br />
امروز توی اتاقم نشسته بودم و در نیمه باز بود. آقای میم و آقای افتخاری توی هال با هم صحبت می کردند. مدت ها بود که آقای میم را ندیده بودم. یعنی اصلا نه من کاری با او داشتم، نه او مرا خواست برای کاری، نه آمد که به ما سر بزند، نه فرصتی شد که تصادفاً جایی با همدیگر روبرو شویم. از بعد آن "نه" قاطعی که به درخواست ازدواجش دادم. اصلا همدیگر را ندیده ایم. اما امروز وقتی داشت توی هال با افتخاری صحبت می کرد و در نیمه باز بود، آرام آرام و یواش یواش خودم را رساندم پشت در و او را که نیم رخ ایستاده بود به سیری دل از لای در تماشا کردم. چقدر خوش تیپ و خوش قیافه شده است. هرلباسی که می پوشد به او می آید. موهایش را که قبلا کمی بلندتر می گذاشت حالا کاملا مردانه ومدیرکلی کوتاه می کند. خدا را شکر مدتهاست دیگر سبیل های افسانه ایش را از ته می زند که باعث شده این ابروهای اخمالوی زاویه دار کمتر او را شبیه قاتل های زنجیره ای جذاب کند. خانم خوشگل چقدر از زندگی با او لذت می برد. هر چند تصویر مبهمی از مرد خانواده بودن او دارم. یعنی نمی توانم تصور کنم او توی خانه اصلا می تواند مرد خوشآیندی باشد یا نه، ساکت و بداخلاق و ایراد گیر و دعوایی و تلخ است؟ <br />
با مهربان و شیرین و نوازشگر و هیجان انگیز.<br />
<br />
جمعه 11 دی ماه 71 <br />
خوشا به حال من که با باز کردن تو عطر گل های یاس را استشمام می کنم. خواستگارهای تهیمنه آمدند و رفتند و حال بده بستانهای معمول دارد اتفاق می افتد. عکس پسر را آوردیم، عکس دختر را ببریم. <br />
<br />
شنبه 12 دی ماه 71<br />
دینگ دینگ دینگ "اینجا تهران است صدای جمهوری اسلامی ایران"<br />
سیاوش دیشب آمده بود، خوش تیپ کرده و ریشش را هم البته زده بود. <br />
می گفت: زیر ریشم آفت! گذاشته و دکتر گفته باید ریش را ازته بتراشم.<br />
دروغ می گوید شاید چشمش دختری را گرفته باشد. <br />
منیژه صدای ضبطش را بلند کرده است فکر کنم دارند با تهمینه می رقصند.<br />
امروز نزدیک بود ناخواسته با آقای میم روبرو شوم، نگذاشتم که پیش بیاید، فکر کنم فهمید، خیلی بد شد. رفته بودم پایین تا از سوپری چند متر آنورتر از ساختمان خودمان شکلات بخرم، همانجا از توی سوپر شکلاتها را درآوردم و شروع کردم به خوردن، شکلات خونم پایین آمده بود، آمدم بیرون و سرم به کار بازکردن یک شکلات دیگر بود ولی همین که داشتم شکلات را می گذاشتم توی دهنم، یک لحظه سرم را بالا گرفتم و دیدم آقای میم از ماشین پیاده شد که برود توی شرکت من را دید. من هم سریع خیلی غیر ارادی برگشتم و دوباره رفتم توی مغازه، آه میمیرم از ترس اگر یک بار بخواهد با من روبرو شود. اصلا نمی توانم تحمل کنم نگاهش را.<br />
<br />
پنج شنبه 17 دی ماه 71<br />
سودابه اینها تقریباً ساعت 9:30 آمدند مهرشهر، در این برف و بوران شدید. در جاده هم برایشان مشکلاتی بوجود آمده بود. تلویزیون برنامه هنر هفتم فیلم زیبای " کارآگاه" به کارگردانی "منکیه ویتس" و بازیگری "لارنس الیویه" و "مایکل کین" را نشان داد. دو مرد در حقیقت و دروغ، نزاعی داشتند برای رسیدن به معشوق. نزاع برسر یک خیال و آرزو و رویا بود، زنی به نام مارگریت که هر دوعاشقش بودند، آنچه ندیدنی بود و دست نیافتنی و اگرچه حضور ملموس در فیلم داشت. خدا بدهد شانس.<br />
<br />
<br />
سه شنبه 22 دی ماه 71<br />
هنوز نتیجه کنکور نیامده، ساعت 11:25 دقیقه است و مامان و بابا مطابق معمول خوابیده اند توی جایشان و دارند بلند بلند نجوا می کنند؟ <br />
من در اتاق آنها هستم و چراغ روشن کرده ام و از سرما در شرف یخ زدن می باشم. آنها در اتاق نشیمن خوابیده اند. تهمینه و منیژه در اتاق منیژه مستقر شده اند. <br />
دیروز با سهراب و نازنین رفتیم سینما" ناصرالدین شاه آکتور سینما" نمی دانم خوب بود یا بد، زیاد هم خوشم نیامد. <br />
مگر مامان بابا با این زمزمه های عاشقانه بلند بلندشان می گذارند آدم حضور ذهن داشته باشد. <br />
حاشیه :<br />
یخ زده بودم. معلوم شد چرا این ها اتاقشان را ول می کنند و می روند وسط اتاق نشیمن می خوابند. رفتم بالای سرشان و گفتم: شما دوتا نمی خواهید ساکت باشید؟ چقدر حرف می زنید؟ مامان چقدر قربان صدقه بابا می ری لوسش نکن.<br />
دعوایشان کردم و گفتم: بهم چسبیدن دیگر بسه، زودباشید بزنید کنار من می خوام بیام این وسط بخوابم یخ زدم تو اتاقتون. بعد به زور خودم را جا دادم میانشان وهی بغلشان کردم و قلقلکشان دادم، آنها هم هی شوخی کردند و خاطره تعریف کردند این که بابا دلش می خواسته برای من دوتا سگ اسیکمو بخرد تا همیشه مواظب من باشندو این که من چطور همه شعرهای گوگوش را حفظ کرده بودم و قتی با بابا می رفتم پادگان، سربازها تخت هایشان را بهم می چسباندند تا من بروم بالا برایشان کنسرت اجرا کنم. خودم را که خوب چسباندم بهشان و گرمایشان را گرفتم. دوباره برگشتم توی اتاق یخ زده الان با جوراب و دستکش و کلاه و کاپشن زیر لحاف خاطره می نویسم.<br />
<br />
پنج شنبه 24 دی ماه 71<br />
چقدر جالبه که آقای میم با آن همه اشتیاقی که برای دوست داشتن من نشان می داد تا به حال اصلا تلاشی برای دیدن من نکرده است. ولی من چند بار دزدکی او را دید زده ام.<br />
البته ظاهراً یکی دو بار سراغ من را گرفته، منشی بالا بلند امروز می گفت: آقای ملک دوباره در مورد تو پرسیده که هستی، نیستی؟ سروقت می آیی؟ نمی آیی؟ تاخیرداری یا نداری؟<br />
باید حواسم راجمع کنم، بعید نیست که اینها مقدمات اخراجم کردن باشد. ( لابد خانم خوشگل بهش گفته آن دختره را که آن روز آوردی مهمانی باید اخراج کنی وگرنه هر چه دیدی از چشم خودت دیدی) دلم می خواست از بیژن در مورد آقای میم می پرسیدم و این که کجا زندگی می کنند و بعد از ازدواج زنش را دیده یانه و با هم چطور بوده اند. اما می ترسم بیژن برود همه را بگذارد کف دست آقای میم. بی خیالش شدم.<br />
هنوز جواب کنکور نیمه متمرکزها نیامده.<br />
<br />
یک شنبه 27 دیماه 71<br />
در این اتاق تنها هستم، بخاری نفتی کوچکی روشن است و برگ های اکالیپتوس توی ظرف روی اجاق آرام آرام بخار معطر و رقیقی را در هوا متساعد می کند. <br />
فردا می تواند یک روز تاریخی برای من باشد جواب کنکور نیمه متمرکز فردا می آید و من تکلیفم روشن تر از پیش می شود. <br />
اگر دانشگاه قبول شوم شرکت را چه کارش کنم؟ <br />
یعنی دیگر نروم سرکار، حالا از هر زمان دیگری بیشتربه کارکردن نیاز دارم. ولی احتمالاً صبح ها همه وقتم را می گیرد.<br />
ساعت 11 است همه خوابند، تهمینه رفته است تهران برای امتحان فردایش و به نظر می آید برنامه خواستگاری پسرحاج عباس دارد جدی می شود.<br />
<br />
دوشنبه 28 دی ماه 71<br />
نتیجه امتحان را گرفتم. قبول شدم. خیلی خوشحال نیستم حقم بیشتر از این ها بود. ولی متوقف نمی شوم. به خودم قول می دهم که متوقف نشوم. نمی خواهم برای پول یا قدرت درس بخوانم. می خواهم برای بیشتر مفید بودن کاری کرده باشم. می خواهم از من با افتخار یاد شود. می خواهم برای خودم و آدم هایی که دوستشان دارم و آدم هایی که مرا دوست دارند کارمثبتی انجام داده باشم. من متوقف نمی شوم و این قبول شدن را پیروزی خودم نمی دانم. 15<br />
<br />
<br />
شنبه 9 بهمن ماه 71<br />
چهارشنبه می روم برای ثبت نام و از طرفی درگیر مراسم تهمینه هستیم، من نمی فهمم، چطور پسری در آن ور دنیا در یک دنیای آزادتر حاضر می شود با دختری در این ور دنیا که پدر و مادرش برایش انتخاب کرده اند ازدواج کند؟ <br />
البته می شود فهمید تهمینه برای چه برایش مهم نیست که برود آن ور دنیا، هیجان انگیز بودن این انتخاب کفایت می کند که او بدون آن که بفهمد آن ور چه دنیا و چه هیولایی انتظارش را می کشد به یک چنین انتخابی تن بدهد. بیچاره شاید هیولا هم نباشد ولی به هر ترتیب یک عکس ظاهری که چیزی را مشخص نمی کند. کاش می شد عکس روح آدم ها را هم انداخت.<br />
هنوز مزه خمیردندان توی دهنم است، البته مزه بدی نیست ولی کمی دهن را می سوزاند! عصر از قزوین برگشتم مسافرت یک روزه، سه شبانه روز طول کشید. به اصرار سودابه ماندم یک گوشواره قدیمی قشنگ داشت بخاطر قبول شدن دانشگاه به من هدیه دادش می دانم این گوشواره چقدر برایش عزیز است، قدرش را می دانم، الان گوشم کرده ام. <br />
گوش های من را یک کولی در اصفهان سوراخ کرده است درآبادانی مسکن. خوب یادم می آید که همه زنها با دختر بچه هایشان جمع شدند رفتند خانه یکی از همسایه ها و دورتادور اطاق نشستند، بعد یکی یکی دختر بچه ها می رفتند پیش یک زن بزرگ لباس مشکی پوشی که بالای مجلس نشسته بود و سربند عجیبی داشت و روی صورتش از پیشانی تا چانه خالکوبی آبی رنگ عجیبی کرده بود. دستهایش هم پر از خالکوبی بود روی هر انگشت تا بالا و مچ. بعد دخترها می خوابیدند روی زمین و سرشان را می گذاشتند روی زانوی او( او چهارزانو نشسته بود) از ظرف کوچکی روغن زرد رنگی را با انگشت بر می داشت و شروع به ماساژ دادن نرمه گوش دخترها می کرد و بعد با سوزن با یک حرکت سریع گوششان را سوراخ می کرد و بلافاصله نخ را از گوششان رد می کرد و هر بار سفارش می کرد که نخ را باید حتما درطول روز چند بار در گوش حرکت داد. دخترها می ترسیدند ولی هیجان گوشواره گوش کردن باعث می شد تحمل کنند. نوبت من که شد رفتم. سرم را که روی زانوی زن گذشتم بوی خاک و هیزم سوخته و شیر می داد. کارش که تمام شد، گفت: بلند شو <br />
بلند نشدم. چشمهایم را بسته بودم و فکر می کردم هنوز کاری نکرده، بس که چیزی حس نکرده بودم. <br />
زد به شانه من و گفت: چیه خوابت برده بچه ام، گفتم بلند شو. <br />
من همانطور خوابیده بودم. همه زدند زیر خنده، مامان ترسید که نکند غش کرده باشم، بلند گفت: ای وای چی شده؟<br />
چشمهایم را باز کردم و به مامان لبخند زدم. دوباره همه زدند زیر خنده. چسبیده بودم به بوی خاک و هیزم سوخته و شیر! آخرش با زور من را بلند کرد و صورت من را با دو دستش گرفت و گفت: چی می کنی تو اون پایین؟ <br />
گردنش را بین دستهای کوچکم گرفتم و لپ های تپلش را محکم بوسیدم. نمی دانم چرا این قدر از او خوشم آمده بود. شاید بیشتر قدردانش بودم کاری که فکر می کردم با درد و سوزش و ناراحتی همراه باشد را مثل یک معجزه بدون هیچ دردی انجام داده بود.<br />
او هم از من خوشش آمد یک ریسمان سبز از کیسه خودش درآورد و دور دست من گره زد.<br />
ریسمان را تا مدت ها داشتم اما بعد چرک و سیاه شد و دیگر نمی خواستم که دستم باشد. یک جایی بازش کردم و انداختمش.<br />
بگذریم، من هم هیجان رفتن از خانه را دارم. دلم می خواهد زودتر دانشگاه شروع شود و بروم. از حالا برای رفتن به دانشگاه نقشه می کشم، درس خواندن، مستقل شدن( اگر بشود همانجا یک جایی برای خودم اجاره کنم. من خانه دوست و آشنا و فامیل نمی خواهم بروم. خوابگاه را هم دوست ندارم. اما بابا دراجاره کردن یک اتاق همین حالا هم مخالفت خودش را ابراز کرده و انگار کفر گفته باشم حتی اگر پولش را خودم بدهم. به من می گوید؛ پولت را به رخ من نکش تا وقتی شوهر نکرده ای دختر من هستی و من برایت تصمیم می گیرم یا شب به شب برمی گردی مهرشهر یا همانجا از خوابگاه دانشجویی استفاده می کنی. پوووف باید بیشتر با هم بحث کنیم.) کوه رفتن، بازیگوشی کردن(اصلا دلم نمی خواهد یک دختر سربه زیر و محجوب باشم) کارکردن، پول درآوردن.<br />
<br />
حاشیه :ای درخت دیوانه برخیز، خودت را تکان بده، برگ های پاییز ات را بریز، پس از زمستان بی برگ و بار و سخت، دوباره بهار می آید و دوباره جوانه های امید خواهند رسید. بار خواهی داد شکوفه می زنی و زیبا خواهی شد. باید بخواهی تا بیابی.<br />
بخواه و بیاب.<br />
<br />
دوشنبه12 بهمن ماه 71<br />
فردا برای ثبت نام می روم. امروز دیر از خواب بیدار شدم. دست و بالم درد می کرد و احساس کسالت داشتم. تنبلی ام می آمد از جایم بلند شوم اما به محض بلند شدن کمی دور و برم را مرتب کردم. حوصله سرکار رفتن نداشتم. خدایا چقدرهمه اتاق نامرتب است. برای همین است که دلم می خواهد بروم اتاق مامان و بابا بخوابم. کلا ً ما دخترهای شلخته ای هستیم. چرت و پرت است که می گویند: سه تا دختر توی خانه ای باشند آن خانه دست گل است. چون هر کدام ما به اندازه سه تاپسربچه (تخص) کثافت کاری داریم. من و تهمینه که تازه بهتر هستیم از منیژه فرار کرده ایم او خودش یک اتاق مجزا دارد تا هر گندی می خواهد به زندگی خودش بزند. وقتی وارد اتاقش می شوی باید از میان کوهی از لباس ها و خرت و پرت و کیف و کفش مدرسه که روی زمین پخش و پلاست رد شوی. روزی سه دست لباس عوض می کند و شورت و لباسهای زیرش همه جا پخش است زیر تخت، روی میز، توی کمد کتابخانه آویزان به لامپ، زیر متکا.<br />
جایی که تهمینه باشد پر از روزنامه و مجله و کاغذ برش و خرت و پرت های خیاطی و نخ و تکه پارچه های رنگی است.<br />
و جایی که من باشم پر از کتاب و کاغذ و دفتر و دستمال کاغذی های مچاله شده بس که داستان هایی که می نویسم گریه دار هستند خودم می نویسم و از نوشته های خودم گریه ام می گیرد.<br />
آخرش طوری شد که صدای بابا هم درآمد و یک بار بهم پیشنهاد داد روی نوشتن داستان های خنده دار و مطالب طنز کار کنم گفت: بابا جان اینطوری به اقتصاد خانواده هم کمک می کنی. من یک روز در میان مجبور هستم یک بسته دستمال کاغذی بگیرم!<br />
دانشگاه رفتن من هم دردسرهای خودش را دارد، مامان و بابا از حالا نگران من هستند. این که چه بخورم و چه بپوشم. بخصوص برای مامان که دلش می خواهد من شیک ترین و خوش پوش ترین دختر دانشکده باشم. من خودم زیاد در قید و بند این چیزها نیستم، یعنی اصلا دارم برای همین چیزها از دست مامان فرار می کنم. هنوز فکر می کند ما عروسکش هستیم و هی دلش می خواهد لباسمان را عوض کند و هر لباسی که خودش دوست دارد تن ما کند. <br />
نمی دانم چرا هر چه می گردم نمی بینم که جایی نوشته باشم یک جوش بالای لبم زده ام. چه اتفاق مهمی را ننوشته ام. داخل بینی ام هم زخم شده است، بخاطر سرماخوردگی شدید. این را هم باید جایی می نوشتم. چرا ننوشتم؟ خیلی جالب است فکر می کردم نوشتمشان، اما انگار نوشتنشان را خواب دیده ام.<br />
<br />
سه شنبه13 بهمن ماه 71<br />
کار باران از نم نم گذشته رگبار است و هوا هوای بهار، بوی خاک ، عطر باران، وزش ملایم نسیم. من در اتاق نشسته ام چراغ <br />
روشن است. خوشبختانه ثبت نام دانشگاه برای فردا بود، فکر می کردم امروز باشد و با این حال و روز نزار سختم بود که بروم. <br />
امروز در شرکت هم اصلا حال و روز خوشی نداشتم. خیلی حالم بد بود و سرم گیج می رفت. رفتم و به منشی بالا بلند گفتم: حالم بد است و می خواهم بروم خانه و احتمالاً فردا و پس فردا هم نمی آیم. " فردا را می خواهم بروم ثبت نام، هنوز به کسی نگفته ام دانشگاه قبول شده ام" هنوز برای گفتن وقت هست.<br />
برگه مرخصی ام را دادم به دستش و آمدم توی اتاق خودم تا وسایلم را جمع کنم و بروم خانه. چند دقیقه بعد بالا بلند با عجله آمد و گفت: آقای ملک مرخصی ات را امضاء کرده گفت اشکالی ندارد ولی صبر کنی تا آقای حیدری بیاید تو را ببرد خانه.<br />
اصلا حال و حوصله صبر کردن نداشتم. انداختم و آمدم بیرون. <br />
دلم محبت کردن نمی خواهد، دل کندن می خواهد. چرا مرا به خاطر گفتن آن "نه" اینطور شکنجه می دهد. به خدا بعضی وقتها آن کسی که می گوید "نه" بیشتر از آن کسی که می شنود عذاب می کشد. <br />
حاشیه: نمی دانم نوشتم یا نه یا فکر کردم نوشته ام یا شاید دوباره خواب دیده ام. موضوع انشاء منیژه خیلی به نظرم جالب آمد <br />
"ازچه به انتظار فردا نشسته ای، امروز همان فردایی است که دیروز در انتظارش بوده ای"<br />
صدای باران می آید، ریزش مدام و پیوسته و عطر برگهای باران خورده و صدای خش خش نایلن گلخانه همسایه.<br />
<br />
چهارشنبه 14 بهمن ماه 71<br />
امروز رفتم ثبت نام کردم حتی ناخن هایم هیجان زده بودند. تا صبح نخوابیدم چیزی مثل خواب و بیداری، صبح ساعت 6 بلند شدم، نه یک ربع به 6، مامان هم نخوابیده بود. حتی تهمینه هم گفت او هم درست و حسابی نخوابیده چون ترسیده که نتوانیم به موقع یعنی " اول وقت و صبح خروس خوان" خودمان را برای ثبت نام برسانیم. انگار کن مسابقه است.( ظاهراً در دانشگاه آزاد اینطوری است و بیچاره برای همین همیشه اضطراب ثبت نام و حذف واضافه را دارد) صبحانه مان را خوردیم و راه افتادیم با آن همه خوراکی که مامان از شب تا صبح یادش آمده بود و در کیف تهمینه گذاشته بود تا نکند آنجا پای کوه گرسنه مان شود.<br />
سوار ماشین حصارک بعد تجریش و بعد دارآباد شدیم وساعت 9:15 آنجا بودیم. چند نفری هم آمده بودند. من تمام مدارک را دادم و تعهد نامه ها را نوشتم و امضاء کردم و دانشجو شدم. خودشان بی دردسر اسمم را نوشتند برای خوابگاه و بدون این که بخواهم کارت خوابگاه موقت را هم دادند دستم. تهمینه با تعجب همه چیز را نگاه می کرد و گفت: بابا عجب دانشکده باحالی است دانشگاه آزاد جان ما را در می آورند تا اسممان را تلفظ کنند. <br />
24 بهمن کلاس های ما شروع می شود 19 واحد اجباری برای ترم اول، چند بار برگه انتخاب واحد که البته اجباری بود را خواندم. تقریباً از همان لحظه احساس خوبی به من دست داد. <br />
ساعت مچی دیجیتالی ام که 5 سال پیش بابا برای روز تولدم خریده بود و من یک آن از خودم جدایش نکرده بودم. امروز دقیقاً درهمان زمان ثبت نام دانشگاه و تحویل مدارک روی ساعت 10:49 دقیقه خوابش برد. برای من به قیمت 250 تومان عوض کردن باطری سه ولت تمام شد. باطری که 5 سال تمام بی وقفه برایم کار کرده بود باید آخرین ثانیه های عمرش را روز ثبت نام دانشگاهم سپری می کرد. با روشن و خاموش شدن های مکرر و ایستادن روی ساعت 10:49 دقیقه.<br />
دوباره آغاز شده ام/ با اشک با آه با عشق/ دوباره آغاز شده ام/ در یک هم آغوشی گرم با امروز/ در چک چک باران از ناودان های این همه خانه/ در پرواز کبوتر از سر دیوار/ در یک سکوت/ در یک نگاه/ سبز شده ام در باغچه هستی/بعد از زمستان دیرگذر سرد/جوانه زده ام، گل داده ام، میوه شده ام آماده چیدن/ برچین مرا از شاخه/ بردهان بر گاز بزن/ ببین که زندگی در رگهایت می دود بی امان/ و چشمهایت می بیند دوباره عشق را دوباره نور را شکوه را و صبح را<br />
<br />
پنج شنبه 15 بهمن ماه 71<br />
خواندم خاطرات نوجوانی و جوانی ام را سه دفتر بزرگ، قرمز، قهوه ای، سیاه، فقط کلمات جابه جا شده اند و چیزهایی تغییر کرده اند. دفتر قرمز را کش رفته بودم دفتر ریاضی یکی از همکلاسی های دوران راهنمایی بود من به او حسودی می کردم چون زرنگ و باهوش بود و مورد علاقه و محبت معلم های دیگر. اول دفتر هم نوشته بودم: "روزی برای تو رازی را بازگو خواهم کرد" و بعد دفتر تمام شده بود و من باز هم جرات نکرده بودم که بازگو کنم. حالا جراتش را کرده ام. بله کشش رفته بودم، تمام چیزهایی که در آن نوشته بودم مربوط به عشق ها و بلهوسی های کودکانه و حماقت ها و شیطنت ها و نادانی های خنده دار و خجالت آورم بود. به حدی که حتی با این سن هم از خواندنشان شرمنده می شدم ( این دفتر را آتش زدم. بعد پشیمان شدم) و دفتر قهوه ای دوران دبیرستان شاید اول و دوم کمی بزرگتر اما با همان حماقت های بچه گانه، مغرورتر، شکست خورده تر، بعضی وقت ها واقعاً عاشق تر و دفتر سوم دفتر سیاه غرور و جوانی و دانایی بیشتر و... آقای آلپاچینو. چیزی توی این دفترها همواره جریان داشت می توانستی بفهمی در طول این 6 سال با این همه تغییر و دگرگونی ظاهری و شخصیتی بازهم چیزی عوض نشده است این همان آفرید سال 63 است همان کودک عاشق پیشه و دیوانه شیطنت، همان بازیگوش حرص درآور است. چیزی عوض نشده است. آفرید سال 63 آفرید سال 64 است و آفرید 64 همان آفرید 65 و...<br />
من عوض نشده ام. من همان آفرید شیطان و رویایی هفت هشت سال پیش هستم. همان که از موفقیت هایش ذوق زده می شد و شکست هایش اورا به گریه وا می داشت. همان که مجالی می خواست برای خودنمایی. همان که مدام وعده و وعید می داد برای درس خواندن و نمی خواند و همیشه بچه تنبل بود و اگر غیر از این بود حالا اینی نبود که هست و حالا کار دیگری داشت، درس دیگری می خواند، شاید دلش پیش آدم دیگری گیر بود. چیزهای دیگری می نوشت.<br />
اما من پشیمان نیستم. سه سال است که این دفتر را می نویسم، چیزهایی که بعضاً احمقانه بوده ولی من انجامشان داده ام.<br />
چقدر از شیطنت ها و دیوانه بازی ها و حماقت هایم را که جرات نکرده ام در این دفتر بنویسم یا با خط رمز نوشتمشان. مدام ورق های دفتر را می شمارم تا ببینم چند تای دیگر باقی مانده و من چقدر دیگر باید زندگی ببافم تا این کلاف تمام شود. تا یک پیراهن بافته شود. پیراهنی که به تن هیچ کس جز خودم نمی رود و رنگش را هیچ کس جز من دوست ندارد.<br />
هوا ابری است، لکه های روشن و سپید جا به جا دیده می شوند. گویی خورشید پیراهن آسمان را چاک داده تا بیرون بیاید. مامان کتاب می خواند، از ضبط صوت همسایه آهنگی شنیده می شود. برای خودم فال حافظ می گیرم.<br />
شنیده ام سخنی خوش که پیرکنعان گفت// فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت<br />
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر//کنایتی است که از روزگار هجران گفت<br />
نشان یار سفر کرده از که پرسم باز//که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت<br />
<br />
جمعه 16 بهمن ماه 71<br />
امروز پانزدهم است و من بیست و چهارم کلاس هایم شروع می شود. می دانم این را قبلا نوشته ام. ولی خوب چه کنم دل توی دلم نیست. می خواهم هر چه زودتر بروم دانشگاه تا ازهمه بلاتکلیفی هایم نجات پیدا کنم. این است که می خواهم قبل از رفتن به دانشکده این دفتر را تمامش کنم. این دفتر به این بزرگی به درد خاطره نویسی های دانشکده نمی خورد. <br />
مامان و بابا دوباره کوچ کردند توی اتاق خودشان و من دوباره رفتم توی اتاق نشیمن. تهمینه بیدار است و دارد برای من مانتوی دانشگاهم را می دوزد مامان به او تاکید کرده که زیاد بلندش نکن و همین تا زانو بس است، بالای سینه چند تا چین بده و از اپل هم خبری نباشد. وای خدای من اگر می گفت دوتا جیب هم این طرف و آن طرفش بدهد با یک پاپیون روی کمر! من دوباره حس آمادگی رفتنم را به دست می آوردم. الان فقط سکوت کرده ام و با بهت و ناباوری نگاه می کنم. ساعت ده و پنج دقیقه است و تلویزیون هم دارد تبلیغ جاروبرقی البرز را می کند و منیژه توی اتاقش ضبط روشن کرده است.<br />
دیروز به دبیرستان رضوان هم سری زدم چه شد آن باغ بزرگ؟ چه شد آن حیاط پر دار و درخت؟ همه جا سوت و کور بود نه خبری از جشن و سرور دهه فجر و نه شیرینی و شکلات.<br />
روز انقلاب و جوانان، اما کو جوانان؟ وارد دبیرستان که شدم دوباره یادم به آن همه تحقیری افتاد که در آن دبیرستان شده بودم. البته بگذریم از این که من همیشه جزو معروفترین و پرطرفدارترین دخترهای دبیرستان بودم و از صدقه سر رتبه های هنری و فرهنگی که در استان می آوردم از بعد خانم رمقی همیشه نمره انضباطم بیست بود. <br />
اما باز هم دبیرستان برایم با چند خاطره دردناک گره خورده است که بعید می دانم این گره لعنتی هیچ وقت باز شود.<br />
<br />
دوشنبه 19 بهمن ماه 71<br />
امروز بلاخره به شرکتی ها هم گفتم که دانشگاه قبول شده ام. شیرینی خریدم و بردم شرکت، همه تعجب کردند که چرا اینطور بی خبر یک هو قبول شدن و دیگر نیامدنم را اعلام می کنم. گفتم: بخاطر چند مرحله ای بودن کنکور و این رشته و نیمه متمرکز بودنش خودم هم مطمئن نبودم که بلاخره قبول می شوم یا نه. یک بشقاب شیرینی همان اول برای آقای میم که نبود کنار گذاشتیم و بقیه شیرینی ها را خودمان با چای خوردیم و هی گپ زدیم و خندیدیم. حتی آقای افتخاری هم یخش باز شده بود و آمده بود پیش ما توی اتاق من. کلی برایشان زبان ریختم و شوخی کردم و گفتم: هیچ هدفی جزپیدا کردن یک شوهر خوب در دانشکده ندارم و به هیچ وجه روی درس خواندن خودم برنامه ریزی نکرده ام و من فقط به دنبال "درهای یمانی" هستم که در صندوقچه عموجانم انتظارم را می کشند.<br />
وقتی آقای میم آمد. نمی خواستم خودم برایش شیرینی ببرم. رفتم پیش "فرخ " آبدارچی شرکت و بشقاب را به دستش دادم تا با چای برای میم ببرد. ده دقیقه بعد بالابلند زنگ زد که بیا آقای میم کارت دارد. قلبم ریخت، بعد از این همه مدت، باید با او روبرو میشدم و با این خبر که دیگر نمی توانم بیایم، من فقط چهارشنبه ها و پنج شنبه ها بیکار هستم و بقیه روزها تقریبا از صبح تا شب کلاس دارم. <br />
رفتم، نشسته بود روی یکی از مبل های جلوی میزش و پای راستش را اندخته بود روی پای چپ و یک وری لم داده بود و دستش را انداخته بود روی پشتی مبل، مدلی که هیچ وقت از او ندیده بودم. خیلی با احتیاط رفتم داخل و همان جلوی در ایستادم و سلام کردم و جدا نمی دانستم باید چطور رفتار کنم که دختر عشوه گر، لوند و تو دل برویی برای او به نظر نیایم. اشاره کرد که بروم بنشینم مقابلش. قیافه گرفته بود نگاه سرد و عمیق و گرگ مانندی داشت. به شیرینی ها اشاره کرد و تبریک گفت، و گفت: چه بی خبر؟ قبلا گفته بودی که کنکور قبول نشدی. یهو چطور شد اسمت دراومد؟<br />
خیلی ساده برایش توضیح دادم که خودم هم نمی دانستم که قبول می شوم یا نه و چند مرحله ای بودن را برای او هم توضیح دادم.<br />
خیلی با بیرحمی گفت: حالا چرا یه همچین رشته پرتی؟ خوب یه سال بیشتر درس می خوندی و یه دانشگاه بهتر یه رشته مناسب تر قبول می شدی؟<br />
حس می کردم که می خواهد چاقوی انتقامش را بیشتر توی قلبم فرو کند و باید خودم را سفت تر می گرفتم تا کمتر مجروح شوم. <br />
نگاهش کردم و لبخند زدم <br />
گفت: چرا می خندی؟<br />
گفتم: حالا خودتون که دانشگاه تهران فلسفه قبول شدید، کمر فلاسفه یونان را شکستید که به من می گید برم یه رشته بهتر و یه دانشگاه بهتر درس بخونم.<br />
لبخند محوی زد و گفت: منم اشتباه کردم رشته مناسبی نبود. ولش کردم. رفتم دنبال کار. به تو هم برای این می گم که با توجه به استعدادت حیفه که وقتت رو تو رشته های غیرکاربردی تلف کنی.<br />
گفتم: نگران نباشید من استعدادش را دارم حتی اگه خانه دار هم بشم کاربردش را پیدا می کنم.<br />
حرفی نزد فنجان چایش را برداشت و کمی نوشید جدی شده بود. می فهمیدم می خواست چیزی بپرسد اما منتظر بود که خودم بگویم. حرفی نزدم و به شیرینی های روی میز نگاه کردم تعدادشان را شمردم هنوز چیزی نخورده بود.<br />
بلاخره به حرف آمد و گفت: آقای افتخاری گفت می خوای دیگه نیای.<br />
با تاسف نگاهش کردم و گفتم: بله چاره ای ندارم تمام روزهای هفته کلاس دارم صبح و عصر.<br />
با تعجب گفت: تمام روزهای هفته؟ مگه چند واحد گرفتی؟<br />
گفتم: خودشون 19 واحد اجباری دادن فقط چهار شنبه ها و پنج شنبه ها بیکارم.<br />
گوشش را خاراند و گفت: خوب باشه همون چهارشنبه ها و پنج شنبه ها که می تونی بیای سرکار، حیف نیست یهو کارت رو ول کنی و بری؟<br />
با تعجب نگاهش کردم دوباره قلبم شروع به تپیدن کرده بود. لعنتی لابد اگر فقط جمعه ها تعطیل بودم هم برایم یک برنامه ای می ریختی که من را همین نزدیکی ها نگه داری. دستهایم را محکم به هم فشار دادم و پرسیدم: فقط دو روز در هفته؟<br />
خیلی جدی و مشفقانه گفت: آره کافیه برای تو، کارهای خودت رو جمع می کنی.<br />
خیلی با تردید گفتم: برای شرکت کافیه من دو روز در هفته بیام؟<br />
سرش را تکان داد و گفت: خوب حقوقت کمتر می شه ولی حالا تا من بخوام یه نفر دیگر رو بیارم که بیاد از صفر شروع کنه خیلی طول می کشه. یهو اینطوری بخوای کارها رو بیاندازی و بری درست نیست.<br />
آره جان خودت درست نیست! برای این که کمی لذت ببرم و حد کشش را محک بزنم با ناراحتی گفتم: آخه خیلی خسته کننده است تمام هفته از صبح تا شب دانشگاه، دو روز هم سرکار؟<br />
خیلی حق به جانب گفت: تو که ناز پرورده نبودی؟ کار به این خوبی رو می خوای ول کنی که چی بشه؟ بعدش بری درس بخونی تازه باید بگردی دنبال کار.<br />
خنده ام گرفته بود، نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم دستم را جلوی دهنم گرفتم. دوست داشتم این تقلا کردن را، از این که اینطور با این سماجت برای ماندن من تلاش می کند قند توی دلم آب می شود.<br />
خودش هم خنده اش گرفت گفت: حالا چرا می خندی؟<br />
گفتم: یه شعری به نظرم اومد ولی می ترسم براتون بگم فکرای ناجور بکنید.<br />
اصرار کرد بگم و نگفتم اصلا نمی شد خودم را در چنان موقعیتی برایش فرض کنم که برایش بخوانم.<br />
"الا یا ایها ساقی ادرکاسا ونا ولها //که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها "<br />
با این حال خیلی خودم را هیجان زده نشان ندادم، گفتم بگذارید فکر کنم بعد ببینم که چه می شود. <br />
وقتی بلند شدم تا بروم او هم بلند شد و جلوتر آمد وآرام گفت: می خوام دعوتت کنم یه شامی چیزی با هم بخوریم.<br />
با تعجب و اضطراب نگاهش کردم و گفتم: الان؟ نمی شه دیگه آقای ملک؟ خواهش می کنم! شما ازدواج کردید لطفا حرفش رو نزنید.<br />
جلوتر آمد و با اصرار گفت: فکر اشتباه نکن به عنوان یک دوست قدیمی به خاطر قبول شدنت می خوام مهمونت کنم.<br />
نگاه کردن به او عذابم می دهد اگر ادامه بدهم و توی این شرکت بمانم دیوانه می شم و اگر بروم و بخواهم برنگردم و پشیمان شوم آن وقت چه؟ اینطور بخواهد پیش برود دیر یا زود من را معشوقه خودش می کند. چقدر خفت بار. اگر همه اش خودم را گول بزنم که هیچ اتفاقی نمی افتد یک شام می دهد. بعد یک ناهار بخوریم، یک سری به صحرا بزنیم، کمی کنار ساحل قدم بزنیم، بعد بیا برویم مهمانی فلان، برویم ویلای بهمان. ازش خواستم که بگذارد فکر کنم. <br />
وای خدای من جدا دیوانه می شوم. بروم خانه استاد اخوت خودم را با رویای آلپاچینو گول بزنم بهتر از این است که بمانم پیش این یکی قلب من را اینطور شرحه شرحه کند.<br />
<br />
سه شنبه 20 بهمن ماه 71<br />
توی شرکت هستم و رادیوی فرخ روشن است و صدایش تا اینجا می آید. من دقیقاً نمی دانم دقیقاً کی پریود می شوم و مدام می ترسم که یک جایی که امکان کمک رسانی به خودم را نداشته باشم این مشکل برایم پیش بیاید. یادم می آید اولین باری که حالم بد شد دوم راهنمایی بودم، چنان دل درد و کمر دردی گرفته بودم که به خودم می پیچیدم و بدبختانه مدرسه هم بودم. سر زنگ زبان بود. من زیر میز رفتم و دستم را از درد گاز گرفتم تا خودم را تسکین دهم. اولین لکه های خون را دیده بودم و از وحشت در حال مرگ بودم. دلم می خواست گریه کنم و فکر می کردم پ شدن نباید اینطوری باشد به این شدت ، حتما دیگر خیلی بزرگ شده ام و زن شده ام و شاید یک نفر با من کاری کرده باشد. اجازه گرفتم و رفتم بیرون. بالای پله های مدرسه که به پشت بام می رفت. در پاگرد زیرپوشم را درآوردم و از آن به جای نوار بهداشتی استفاده کردم. به خانه که رسیدم با آن حال زار و نزار نهار هم نخوردم و مستقیم رفتم زیر پتو که کمی بدون دردسر درد بکشم. مامان و بابا سر سفره بودند، <br />
پرسیدند: غذا نمی خوری؟ <br />
گفتم: نه<br />
و بابا مثل همیشه گفت: حتماً خودش را توی مدرسه با هله هوله ای چیزی سیرکرده.<br />
و مامان گفت: نه به نظرم حالش خوب نیست، یه چیزیش هست.<br />
نمی دانم چرا خریت کردم و ماجرای پ شدنم را برای تهمینه گفتم، بعدش در کسری از ثانیه همه فهمیدند. حتی محمود آقا شوهر سودابه. سودابه فرستادش برود برای من کیک بخرد و مامان خیلی مهربان آمد و گفت که نباید بترسم و اصلا خیلی خوب شده که این اتفاق برایم افتاده و همه دخترها اینطوری می شوند و همه الان خیالشان راحت است که من سالم هستم و مشکلی ندارم. چون اگر اینطور نباشد معلوم است که تو یک نقصی چیزی داری. خلاصه برایم جشن گرفتند و مرا در حالیکه حالم از جشن خودم بهم خورده بود و دلم می خواست که ای کاش نقص داشتم و جشن نداشتم مجبور کردند بنشینم و کیک بخورم و هی شوخی کردند و خندیدند.<br />
و اینجوری بود که بزرگ شدم و دیگر فهمیدم دخترهای بزرگ چه اتفاقی برایشان می افتد که برای خودشان پوشک می خرند. <br />
اصلا نمی توانم با این موضوع کنار بیایم در تمام این سالها سعی کرده ام که این موضوع را از همه پنهان کنم اما در بدترین شرایط آدم هایی که دلم نمی خواسته خبردار شوند این را فهمیده اند. آه عزیزززززم یادم به یک خاطره ای افتاد. نمی خواهم بنویسمش.<br />
ساعت 11:4 دقیقه رادیو دارد چاخان پاخان می کند درمورد پل ها و سدها و راه های مورد بهره برداری یا آنهاکه درست شده اند و می خواهند ازشان بهره برداری کنند. <br />
دیروز یک هواپیمای مسافربری توپولوف و یک هواپیمای سوخو که هر دو ساخت روسیه بودند "یعنی شوروی سابق" با هم در آسمان تهران برخورد کردند و صد و سی چهل نفر ناکار شدند. می گفتند: خدمه و خلبان نمی دانم کدام یکی شان همه روسی بوده اند. یعنی از اتباع روسیه که جان باخته اند و این که این هواپیما در اجاره کشور جمهوری اسلامی ایران بوده است. <br />
حالا رادیو دارد طرح های آب و خاک درحال اجرا در کشور را می گوید، طرح های اجرا شده شامل دهها سیل بند و نمی دانم چه و چه و من واقعا متحیرم که با تمام این امکانات فوق رفاهی چرا باز هم در بیشتر نقاط کشور سیل می آید؟ و هواپیماها با هم تصادف می کنند؟ و زلزله خان و مان مردم را تباه می کند؟ <br />
بهره برداری از طرح گازرسانی به مردم بسطام و نمی دانم سوی یا سبی شهرستان اصفهان و اندیمشک اجرا شد. چقدر کشور دارد مترقی می شود و ما خبر نداریم. اصلا انگار کن این ایرانی که ما داریم زندگی می کنیم یک جای دیگری است. <br />
دنگ دنگ دنگ لالالالالا " انقلاب" ارزشها"<br />
ساعت 4:45بعداز ظهر توی اتوبوس مهرشهر رادیو دارد در مورد حادثه تصادف هواپیماها صحبت می کند. گزارش های مفصل تر و دقیقتر از تصادم هوایی دو هواپیمای ایرانی در آسمان تهران به دست آمده. فعلا از جعبه های سیاه هردو هواپیما خبری نیست تا بتوان علت اصلی و واقعی تصادف هوایی را به دست آورد. تا به حال آقای رفسنجانی و هیات دولت و رهبر بزرگ انقلاب ایران جناب آقای سید علی خامنه ای پیام هایی تسلیتی به خانواده های معظم کشته شدگان فرستاده اند.<br />
<br />
چهارشنبه 21 بهمن ماه 71<br />
" اخوت عزیزم از عکسهایی که برایم فرستاده اید ممنونم، یک روز بدون نگاه کردن به آنها روز را شروع نمی کنم. زاویه دید عالی ، سوژه عالی، ارتباط عالی، ازهمه مهمتر نگاه عالی عکاس به دنیای اطراف خودش خیلی زیباست. ساده و صمیمی، انگار با این عکسها دفتر خاطرات نوشته باشد. هر عکس یک داستان دارد. حتی عکسهای شخصی که از شما گرفته شده. دلم تنگ شده بود برای ایران، کوچه و خیابان، عطاری، سبزی فروشی، بقالی و مهمتر از همه برای خودتان. چطور یک آدم سرگشته بی قراری را توانستید با این عکسها آرامش کنید؟ دیدن عکسها برایم مثل خوردن مسکن است آرام می شوم، دستتان را می بوسم و دست عکاس را و چشمهایش را که با آن چشمها توانستم دوباره شما را ببینم..."<br />
امروز بعد از شرکت رفتم خانه استاد اخوت، برایشان گل و شیرینی خریدم تا بهشان تبریک بگویم که دانشگاه قبول شده ام. کلی ذوق کردند. بعد نیم ساعت بلاخره استاد هیجان زده نامه آلپاچینو را برایم آورد و نشانم داد و انگار کن مثلا در این نامه چیز خاصی را کشف کرده باشد. بفرما خانم کوچیک، بخوان ببین این پسر ما مستقیم و غیر مستقیم برای تو چه نوشته.<br />
به نظر من خودت بردار یه نامه خوب براش بنویس از زبان خودت، اصلا کاری به کار من نداشته باش من هزاری هم براش نامه بنویسم مثل تو با یه عکس نمی تونم این قدر توی روحیه این بچه تاثیر بذارم. <br />
با شرمندگی به استاد نگاه کردم و گفتم: اصلا امکان نداره دیگه با طناب شما برم تو چاه! <br />
هزار تا عکس دیگه بخواهید براتون می گیرم ومی فرستم اما یک خط نامه اصلاً.<br />
(دیگر می خواهم پرونده خیلی چیزها و خیلی آدم ها را برای خودم ببندم، دیگر نمی خواهم آویزان خاطرات گذشته باشم. اشتباه کرده ام، اشتباه می کنم، هی مثل آونگ بین این و آن سرگردان بودن. بدون آن که احترامی که شایسته اش هستم را دریافت کنم. می خواهم آدمهای جدید و دنیای جدیدتری را کشف کنم. فرصتش را دارم می خواهم استفاده کنم.) <br />
تقریباً همین چیزها را به استاد اخوت هم گفتم؛ سرش را تکان داد و گفت: این حق من است که از زندگی و جوانی ام همانطور که دوست دارم لذت ببرم.<br />
<br />
پنج شنبه 22 بهمن 71<br />
حال بهم زن، یکی از این جانماز آب کش های داغون و مقدس مآب های عوضی در مراسم 22 بهمن به من گفت: روسری ام را بکشم جلو و با چنان خشونتی که انگار خود قطامه را دیده باشد. من هم ادایش را درآودم و گفتم: خفه شو احمق از تو آدم تر نبود که به من بگه چیکار کنم؟<br />
عوضی، حالا که فکر می کنم می بینم، عجب آدم الدنگ وآشغال و احمقی بود تقصیر من است که به با زور اینها رفتم راهپیمایی، مرتیکه با آن موهای ژولیده و درهم برهم نمودار یک امر به معروف کن واقعی. اصلا به قصد چشم چرانی به من نگاه می کرد نه تذکر دادن. یک بار هم دستش را به من زد. وقتی بهش بدو بیراه گفتم، <br />
گفت: چشمات سگ داره! <br />
من هم بهش گفتم: مخ تو هم خر داره، بعد هر کی دور و برما ایستاده بود همینطور با چشمهای گشاد به ما دوتا نگاه می کرد و لابد همه فکر می کردند من مقصر هستم چون دختر هستم و روسری ام عقب بوده و خودم دلم می خواسته که یکی بیاید به من دست بزند. <br />
امروز صبح سودابه اینها آمدند مهرشهر و یه کاره گفتند که برویم تهران راه پیمایی 22 بهمن. خلاصه من را هم کشان کشان بردند. روز غلبه خون بر شمشیر. صبح بود و سوت و کور و آنقدر سوت و کور که ما گفتیم: یعنی اینقدر مردم ناراضی هستند که با این همه تبلیغات در راهپمایی شرکت نکرده اند؟ اما ساعت به ساعت شلوغتر شد تا اینکه جمعیت زیاد شد و در سرتاسر خیابان آزادی فروشنده های دورگرد روی زمین بساط پهن کرده بودند، جوراب فروش، روسری فروش، کتاب فروش و... خلاصه یک پنج شنبه بازار حسابی بود. بعد این اتفاق افتاد.<br />
وضع مملکت ما جوری است که اینطور افراد باید چنین کارهایی بکنند تا آبرو و حیثیتمان برود. برای همین همیشه عوضی و عقب مانده ایم. لعنتی، حالم بهم خورد، ای کاش نمی رفتم. دیگه تا آخر عمرم نمی رم. <br />
<br />
حاشیه: یه اتفاق ناجوری هم در شرف افتادن است، بابا اصرار دارد که شنبه روز اول دانشکده با من بیاید. این که او بیاید خیلی خوب است اما این که مثل بچه کوچولوها بزرگترم با من بیاید خیلی خجالت آور است. خودم می دانم که دلش می خواهد ببیند دخترش کجا درس می خواند و روز اول دانشگاه تنها نباشد اما... کافیه پسرای دانشکده همان روز اول بابا را ببینند آن وقت به قول تهمینه کار تور کردنشان خیلی مشکل می شود.<br />
<br />
جمعه 23 بهمن 71<br />
بلاخره تهمینه حرف خودش را زد. باز هم رفته بود تهران و باز هم دیر آمد. بابا آن قدر عصبانی بود که کارد می زدیش خونش درنمی آمد. ساعت 8 شب بود، سودابه اینها برگشته بودند قزوین. تهمینه صبح جمعه به بهانه کارهای دانشگاه رفته بود تهران و ساعت 8 شب هنوز برنگشته بود. مامان و بابا با هم رفته بودند دم در. وقتی آمد از توی حیاط صدای جر بحثشان می آمد. توی خانه که آمدند نوبت تهمینه بود که جیغ و داد کند. گفت: که مگر من بچه ام که بخاطر نیم ساعت چهل و پنج دقیقه دیر کردن اینطور شلوغش می کنید؟ آبروی من را پیش در و همسایه بردید. خجالت نمی کشید دوتا مرد و زن گنده عین بچه ها رفتار می کنید. بروید از پدر و مادر مردم چیز یاد بگیرید. و آن قدر گفت و گفت و گفت آخرش هم نتیجه گرفت که دلش نمی خواهد با پسر حاج عباس عروسی کند.<br />
یعنی سناریو آن قدر آبکی بود که حتی منیژه هم از توی اتاقش زد بیرون وبا تعجب به تهمینه نگاه می کرد. مامان و بابا که هیچی . مامان دوباره مطابق معمول غش کرد. کلی آب آوردیم به او پاشیدیم و گلاب زیر دماغش گرفتیم تا حالش خوب شد. بعد که خوب جان گرفت نوبت مامان بود که شروع کند به جیغ و داد که "شما آبروی مرا برده اید و هر غلطی دلتان می خواهد می کنید. هر جور دلتان می خواهد رفتار می کنید، نامزدی بهم می زنید، انگشتر پس می دهید و بعد هم گفت این ها را داریم به پشتوانه بابا انجام می دهیم چون چیزی به ما نمی گوید و در نهایت به تهمینه گفت که اینها همه بهانه است و چون با آن پسره سنی قرار و مدار گذاشته ای الان داری پسر حاج عباس را پس می زنی.<br />
تهمینه هم داد و بیداد که: بله بخاطر اوست و شما حاضری من را بفرستی یک کشور دیگر پیش یک آدمی که اصلا او را ندیده ای و نمی دانی که آنجا چطور شده و چه کار می کند اما حاضر نیستی اینجا یک مسلمان دیگر را جدی بگیری. و همه اش می گویی سنی سنی. <br />
بیچاره بابا این وسط حال و روزش زار بود. یعنی تا اسم سنی آمد چشمهایش سیاهی رفت و یک هو دستش را گذاشت روی قلبش( معده اش شاید هم قلبش خلاصه با این دوتا بدجوری همیشه دل ما را آب می کند) و نشست روی مبل و با یک حالت سرزنش آمیزی به مامان گفت: خانم این چیه که تو می گی؟ سنی چیه؟ پسر چیه؟ چی شده که تو می دونستی و به من نگفتی؟<br />
بیچاره بابا تمام عمر هی، علی علی کرده و برای ما لالایی علی مولایی خوانده. حالا با این اخلاق درویش مسلک باید یک داماد غیر شیعه داشته باشد. یعنی شکست عاطفی از این بزرگتر نمی شود. انگار کن تهمینه به کل اعتقادات و عواطفش خیانت کرده باشد. <br />
مامان هم پشیمان شد و سریع رفت برای بابا قرص زیر زبانی آورد و هی ناز و نوازش و قربان صدقه که آقاجان غلط کردم یک چیزی گفتم. موضوع خیلی هم جدی نیست تو همین عوالم جوانی این ها به هم یک چیزی گفته اند.<br />
حالا این وسط تهمینه هی می گفت: چرا جدی نیست؟ مگه شما خبر داری بین ما چی می گذره؟ من بهش قول دادم.<br />
بلاخره من تهمینه را کشان کشان بردم توی اتاق. <br />
یعنی درست همه این اتفاقات باید روزی بیفتد که فردایش من می خواهم بروم دانشگاه و قرار است دو سالی پیش خانواده نباشم. <br />
خلاصه توی اتاق از تهمینه پرسیدم واقعاً بین شما چیزی اتفاق افتاده و او هم خیلی بی خیال گفت: نه بابا حالا من یه چیزی گفتم، من فقط بهش قول دادم که باهاش ازدواج کنم و الان هم می خواهیم با هم ازدواج کنیم.<br />
( جدا که خیالم راحت شد معلوم است که واقعاً اتفاق خاصی نبوده!! پووووف)<br />
سرم درد می کند. بیچاره بابا که باید صبح زود هم بلند شود و من را ببرد دانشگاه خیلی گناه دارد. سعی میکنم توی ماشین با او حرف بزنم. هرچه باشد در خانواده خودشان هم زیاد از این اتفاق ها افتاده مثلا همین مونیکا دختر عمویش که خیلی هم زن خوشگل و زیبایی بوده 6 بار عروسی می کند با وزیر و وکیل و سفیرو کاردار و ... همه هم غیر مسلمان آخرش هم که می بیند گره کارش از وزیر و وکیل باز نمی شود می رود مسیحی می شود خانه پرش را هم انتخاب می کند یعنی می رود توی دیر کلی ریاضت می کشد و راهبه می شود. بعد از مدتی هم از خواهر به مادر روحانی ارتقاء درجه پیدا می کند و الان در یکی از کلیساهای آمریکا مشغول خدمت به امت فاطمی است.<br />
آهههههه تهمینه، تهمینه.... وای بیچاره مامان و بابا. <br />
البته برای من که فرقی نمی کند این همه می گویند اتحاد شیعه و سنی اتحاد شیعه و سنی هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده شاید اگر از اول می گفتند ازدواج شیعه و سنی لااقل از ماحصل اینها یک بچه هایی تولید می شدند که الان نه این وری بودند و نه آن وری .<br />
<br />
" پایان دفتر سوم "<br />
دیگه خسته شدم و مدتی به خودم استراحت می دهم. </div>
خارخاسک هفت دندهhttp://www.blogger.com/profile/07480817654355020278noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1419436035281981929.post-53250441288019841192016-03-01T20:31:00.000+03:302016-03-01T20:31:17.406+03:30چهارشنبه 27 آبان ماه تا سه شنبه 1 دی71 ، 27 جمادی الثانی، 22 دسامبر<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />چهارشنبه 27 آبان ماه 71<br />امروز عروسی فرزانه دختر همسایه بالایی مان است و ما دعوت شده ایم، همه دارند آماده می شوند. من حمام رفته ام و با همان حوله حمام آمده ام نشسته ام توی اطاق و دارم چیز می نویسم. مامان از دستم شاکی شده. مدام می گوید: پاشو آماده شو یک دستی به سرو رویت بکش. من اما حال و حوصله اش را ندارم . این همه استرسی که دارد بخاطر برادر فرزانه است که گویا خانم همسایه یک گفتی در موردش به مامان زده و مامان امیدوار است که بتواند من را به او قالب کند! <br />دیروز رفتم امیر بهادر برای امتحان ماشین نویسی، قبول شدم و به زودی گواهی می گیرم . <br />وووای مامان نمی گذارد به حال خودم باشد. افتاده است به بدو بیراه که بلند شوم موهایم را درست کنم. فکرش را بکن چقدر برایش مهم است که ما را شوهر بدهد؟ به جای این که با پول زمینش جای مناسبی سرمایه گذاری کند مدام پولش را خرج کفش و لباس می کند. برای این عروسی هم باز پول برداشته و برده داده به سلدا کفاشی سر خیابان آذربایجانمان تا برایمان کیف و کفشهای چرم پوست ماری عیناً متناسب با رنگ لباسهایمان بدوزد. لباسهایمان را هم داده به فرحبخش خیاطی ته خیابان کارون که فیت تنمان باشد. <br />می گوید: شما بزرگ زاده اید و باید لباسهایتان با همه فرق داشته باشد. هرعروسی که می شود همین بساط را داریم. ما بزرگ زاده ها را راه می اندازد برای کیف و کفش و لباس دور بچرخیم تا همه چیزمان ست باشد. خسته شده ام، حالم از این توهم شاهزاده خانم بودن بهم می خورد. اما جرات اعتراض کردن ندارم. دلخور می شود. غصه اش می گیرد. شوهر که نمی کنیم، لجبازی هم کنیم اعصابش بهم می ریزد. چه شود که من از این خانه بروم، یک گوشه ای برای خودم زندگی کنم که کسی نباشد هی به من بگوید این کار را بکن و این کار را نکن و هی بخواهد من را شوهر بدهد و فکر کند که اگر شوهر نکنم زندگی ام به آخر می رسد؟ <br />اصلا تف تو هرچه اصل و نسب و هرچه شوهر کرده اند.<br />
<br />پنج شنبه 28 آبان ماه 71<br />آقای میم دعوتم کرد باهم برویم مهمانی یکی از دوستانش. این حس که همه ی دوستانش قبلا او را با دخترهای جورواجور دیده اند و حالا می خواهند یک جور زن دیگری را با او ببینند برایم آزار دهنده است. بدتر از آن، حس زن های همراه اینهاست که میم را با یک زن جدید می بینند و با خودشان در مورد روابط اینها تصویر سازی می کنند و چه حرفها که توی دلشان به من نمی زنند. مامان راست می گوید زن ها نسبت به زن ها بی رحم تر هستند. <br />باز هم بهانه آوردم و گفتم نمی آیم. اصرار کرد و گفت، نمی شود باید بیایی. <br />گفتم: اصلا نمی دانم در مهمانی غریبه ها باید چه لباسی بپوشم و چه رفتاری داشته باشم. خواهش کردم بیخیالش شود. اما نشد.<br /> گفت: تو که غریبه نیستی آن جا من با تو هستم، از من آشناتر می توانی کسی را پیدا کنی؟ بیا اگر بهت خوش نگذشت دیگر نمی رویم. <br />کسر شانم می آمد به او بگویم اصلا کل مجلس مهمانی یک طرف، من از چیز دیگری می ترسم. <br />جداً می ترسم. از طرفی که واقعاً مطمئن هستم او مردی نیست که بخواهد من را اذیت کند یا موجب ناراحتی ام شود یا بخواهد به زور کاری با من داشته باشد. اما از آن طرف می ترسم شرایط پیش بیاید، خودم زمینه را برایش فراهم کنم. در واقع از خودم می ترسم.<br /> ( شوخی کردم اینقدرها هم هیجان زده نیستم! منتهی اگر بخواهم شیطنت بکنم شورش در بیاید چه کنم؟ خوب من هنوز علاقمندم یک چیزهایی را تجربه کنم. خدایا ناموسم را به تو می سپارم. هه هه هه) <br />اگر بخواهم بروم، آن پیراهن قرمز تهمینه را می پوشم با کمربند سفید و کفش قرمز و سفید. موهایم را بابلیس می کنم و همینطور مجعد می ریزم دورم. <br />یک جوری هم باید سرمامان و بابا را شیره بمالم که می گویند پنج شنبه شب کجا می خواهی بروی؟ در عین حال اگر به دروغ بگویم می خواهم بروم عروسی یکی از دوستانم مامان دق می کند. که همه عروسی می کنند و دخترهای من فقط شاهدش هستند. ولی چاره ای ندارم عروسی رفتن بهترین دروغی است که می چسبد. شبش هم می روم خانه سهراب.<br />شنبه 30 آبان ماه 71<br />تمام مدت بازگشت از مهمانی ساکت بود. چند بار سعی کردم با پرسیدن سوال های ساده و بی سروته به حرف وادارش کنم. جواب های کوتاهی داد و دوباره ساکت شد. اما آخرش حرف دلش را زد گفت: دخترِخوب، تو با من می آی مهمانی، بعد با آدم های دیگه گرم می گیری؟<br />منظورش از آدم های دیگه یک هامون نامی بود اهل شعر و ادبیات. فکر کنم بیست و هفت هشت ساله تپل مپل قد بلند سیاه سوخته با موهای سیاه مثل شبق، اصلا اهل زابل، دانشجوی فوق لیسانس ادبیات شاگرد یا دوست یا مرید اسماعیل فصیح. خیلی خیلی مودب و متین. وقتی فهمید من هم اهل کتاب خواندن هستم و با کتابهای فصیح آشنایی دارم یخش باز شد با هم شروع کردیم به صحبت کردن در مورد ادبیات معاصر، ادبیات کلاسیک، شعر، رمان! هر دوتا انگار وصله ناجور جمعی بودیم که همه سرگرم معامله و زد و بند و خوشگذرانی بودند. میم هم هی می رفت و می آمد. یا توی آشپزخانه بود مشغول نوشیدن! یا توی تراس در حال خرید و فروش یا توی بالکن درحال بحث سیاسی. تازه یک زنی هم آنجا بود خیلی خوشگل و قدبلند و باحال! فکر کنم قبلا یک سر و سری بین او و میم بود، یکی دو بار با هم حرف زدند من از دور دیدم و خیلی هم به نظر می آمد زن با او احساس نزدیکی می کند. خوب خودش سرش گرم بود دیگر. (در مورد خودش با این آدم ها بودن عیبی ندارد! فقط چون من با یک نفر در مورد رمان نویسی حرف زده ام خیلی بد است)<br />از اولش خیلی احساس خوبی نداشتم یعنی همین که سوار ماشین شدیم و راه افتادیم برای رفتن به مهمانی حس بدکاره ها را پیدا کرده بودم، این آن احساسی است که با مردی مثل میم به آدم دست می دهد. این که با او بودن یعنی من یک زن معمولی و مستقل نیستم و او مردی است که به من تسلط دارد و من دوست دخترش هستم و با من می خوابد و من آویزانش هستم و او مرا می چرخاند و خرجی من را می دهد و با من خوش است و یک مدت دیگر هم جای من را کس دیگری پر می کند.<br />من آمده بودم تهران خانه سهراب تا بتوانم راحت تر لباس مهمانی ام را زیر مانتو بپوشم. نازنین هم هی کنجکاوی می کرد که بداند عروسی کدام یک از دوستانم می خواهم بروم و چرا آرایش نمی کنم؟ آخرش مجبورم کرد مداد چشم و ریمل بکشم با کمی سایه سبز موهایم را هم که بابلیس کرده بودم و خوب بود. قول دادم رژلب را هم در مجلس عروسی! فراموش نکنم. اصرار می کرد بگذارم سهراب من را برساند. اما من مصر بودم که با آژانس بروم و سهراب را زابراه نکند. خدا را شکرکه سهراب همیشه خسته است و ویرش نگرفت با من بیاید. آماده که شدم آژانس گرفتم و رفتم شرکت. آقای میم جلوی شرکت منتظر من بود. سوار ماشین میم شدم و راه افتادیم. توی ماشین کلی حرف زد این که مهمانی هایی که او می رود فقط برای وقت گذرانی نیست، بلکه آدمهایی هستند که نبض بازار توی دستشان است و آنجا می شود فهمید که الان باید روی چه چیزهایی سرمایه گذاری کرد و بی خیال چه چیزهایی باید شد و چه چیزهایی دارد وارد ایران می شود و چه چیزهایی را دارند صادر می کنند.<br />محل مهمانی در حد فاصل خیابان مریم و فرشته در کوچه ای به نام نیلوفر بود، جایی که پراست از خانه های زیبا و بی نظیر. همان حوالی آقای میم یک ساختمان خیلی قشنگ نشانم داد و با افتخار گفت: نگاه کن، به زودی این را قولنامه می کنم. فقط یک کوچولوی دیگه مونده که این را بخرم. بعدش دیگر وقت زن گرفتنم می شود. برگشت نگاهم کرد تا عکس العملم را ببیند، من محو تماشای خانه ها بودم. <br />( راستش یک کمی حسادت کردم. و خیلی زیاد دلم برای خودمان سوخت. این که بعضی آدم ها چطور سیر صعودی پولدار شدن را به این سرعت طی می کنند اما کل خانواده من با آن همه پشتوانه فامیلی و ادعای بزرگ زاده بودن مدام در حال ضرر کردن و در جا زدن هستند. به هر حال معلوم است دوره ما گذشته و دیگر از راه درست نمی شود پول درآورد.) <br />حس می کردم نباید طوری رفتار کنم که مثل برده یا زرخرید میم به نظر بیایم. نباید خیلی دلبری کنم و عشوه بیایم. باید به اندازه کافی عاقل و با شعور باشم و طوری هم نباید باشم که انگار کن ندید بدید هستم و از پشت کوه آمده ام. به اندازه کافی باید طناز باشم و باید بتوانم اعتماد به نفسم را حفظ کنم. نکند سوپ را روی لباسم بریزم یا از هولم قاشق را توی گوشم بچپانم!؟ یا این که مثل عصا قورت داده ها رفتار کنم که بگویم خیلی مهم هستم.. جلوی یکی از زیباترین خانه های آن خیابان ایستادیم و وارد حیاط و پارکینگ شدیم. داخل ساختمان در اطاق رختکن مانندی، مانتویم را که درآوردم یک رژلب قرمزآتشی که به رنگ پیراهنم بیاید زدم، توی آینه چند بار خودم را نگاه کردم. حتی دقت کردم چقدر دهانم را باز کنم و دندان هایم چقدر معلوم شود. چطور بخندم. چطور اخم کنم، چطور فکورتر به نظر بیایم نه لوندتر.<br />بیرون که آمدم تا با میم برویم داخل سالن. با استقبال گرم و دلنشینش روبرو شدم. <br />نگاهم کرد و گفت: چقدر تو خوبی، چقدر دوست داشتم که تو را بدون روسری و مانتو ببینم. صبرکن نگاهت کنم. به من نگاه کن. <br />من کلافه می شدم از این تعریف ها، اصلا به کنجکاوی اش نمی ارزید. بخصوص با این اخلاقی که من دارم. دلم می خواست زودتر برویم تو و همه چیز تمام شود و برگردم خانه خودمان. وقتی راه افتادیم که برویم داخل سالن، می خواست دستم را بگیرد، نگذاشتم. کمی دلخور شد اما به روی خودش نیاورد. <br />رفتیم داخل سالن. یک سالن بزرگ صلیبی شکل با سقف بلند و یک لوستر پرشاخه ی چینی در وسط، سمت چپِ درِ ورودی یک پلکان بلوری پهن و زیبا با زواره های فلزی طلایی بود که پیچ می خورد و می رفت روی یک بالکن مانندی و بعد از هر دو طرف به اطاق هایی راه داشت. سالن پذیرایی و نشیمن خیلی بزرگ و زیبا بود و پر از وسایل آنتیک، کنسول ها، مجسمه ها، میزها، آباژورها، پایین بالکن بزرگ کنار پله ها قسمت نشیمن بود، یک سرویس مبلمان راحتی شیک گذاشته بودند با تلویزیون و ضبط و چیزهای دیگر و در روبروی نشیمن نهار خوری بود که یک دست میزو صندلی نهارخوری بیست و چهار نفره منبت خیلی قشنگ داشت با بوفه های سرتاسری. مقابل در ورودی و در سمت پایین صلیب! با فاصله ای بیش ازپانزده قدم با دو پله کوتاه پایین تر، سالن بزرگ پذیرایی بود با دو دست مبلمان مفصل تراستیل وفرشهای خیلی ظریف دستبافت ابریشمی( ابریشمی بودنشان را میم به من گفت) با دولوستر چینی پرشاخه خیلی قشنگ به رنگ های صورتی و آبی و درانتها یک پنجره سرتاسری که به تراس بزرگ ستون داری منتهی می شد. <br />دوستان آقای میم یا مجردی آمده بودند یا با زنهایشان یا با دوستان مرد و یا زن های دیگر نزدیک به سی نفر بودند در میانشان افراد مهمی هم بودند. پسر فلان کسک و برادر بهمان کسک. زیاد توجهی به این چیزها نمی کردم. میم می گفت و من از این گوش می گرفتم و از آن گوش در می دادم. من از همه کم سن و سال تر بودم. اولش که وارد شدیم آقای میم با اشتیاق و علاقه من را به آشنایانی که جلو می آمدند و می شناختندش معرفی کرد و همه جا هم می گفت: آفرید عزیزم هستند. یا آفرید جان. <br />من به همه دست دادم و لبخند زدم با یک حس گه و ناخوش آیندی. اگرچه سعی می کردم ظاهرم چیزی نشان ندهد. از آن لبخندها و نگاه های کنجکاو و خنده های لوس و کلاس آمدن های این طبقه از اجتماع و تعارف های پرتکلف حال بهم زن بدم آمده بود. حتی مهربانی ظاهری زنهایی که سعی می کردند صمیمی تر به نظر بیایند برایم ناخوش آیند بود.( خوب که چه؟ به هر حال من به عنوان دوست دخترش رفته بودم و اگر دلم نمی خواست نباید می رفتم تا چنین احساسی هم نمی داشتم) (ادامه دارد) موسیقی پخش می شد و پذیرایی همزمان با موسیقی بود. یکی دو خدمتکار زن و مرد جوان و دلمرده پذیرایی می کردند که من بیشتر از همه مهمان ها برای آنها احترام قائل بودم. راستش مدام با خودم فکر می کنم چطور چنین چیزی ممکن است؟ پس برای چه انقلاب شد؟ خواهرو برادر و پدر و مادرما دنبال کدام تساوی و کدام برابری بودند؟ آیا فقط اسلام مهم بود؟ من چیزی از اسلام نمی بینم. حتی به نظرم می آید مسجدها خالی تر از گذشته هستند. من احساس ناخوش آیندی دارم. این تفاوت ثروت و تفاوت نوع زندگی فاجعه بار است. مگر چند سال از انقلاب گذشته؟ آن انقلاب به چه چیزهایی می خواسته برسد؟ ما هشت سال هم درگیر جنگ بودیم. مدام گفتند: شاه دزد، شاه دزد، شاه برد! حالا که این همه شاه در مملکت پیدا شده، این همه دزد! ما که زمان شاه بهتر زندگی می کردیم، اگرچه به طبقه متوسط جامعه تعلق داشتیم اما طبقه بالای جامعه هم به لحاظ فکری و فرهنگی چندان از ما متفاوت تر نبودند. این لایه های جان گرفته ی اشرافیت نوظهور و نو کیسه که سیر هم نمی شوند از دزدیدن و خوردن، یک هو و ناگهانی از کجا پیدایشان شده است؟ این همه تجمل برای چیست؟ چیزی که من دیدم حیرت آور است. ما داریم به قهقرا می رویم. من این را کاملا احساس می کنم. <br />یک گوشه دنج پیدا کردیم و نشستیم. میم مدام نگاهم می کرد. حس می کردم از این که کنارش هستم بدش نمی آید. دلش می خواست با او صمیمی تر باشم. گاهی به او لبخند می زدم اما در کل تحویل گرفتنش با آن حال و روزی که داشتم ناخوشآیند بود. حتی زشت می دیدمش. مدام توی ذهنم تکرار می کردم " ما برای هم ساخته نشدیم" " ما برای هم ساخته نشدیم"، مواظب باش دم به تله ندهی. یک بار سرش را نزدیک گوشم آورد حتی با صورتش موهایم را لمس کرد و گفت: باورکن خیلی خوب و بامزه و شیرینی، از همه زنهای اینجا سری، راحت باش این قدر خودت رو نگیر.<br />خیلی آرامی برگشتم و نگاهش کردم و با لبخند انگار که دارم چیزی تعریف می کنم ولی با حرص گفتم: خیلی بده، کاش نیومده بودم. حس خوبی ندارم. <br />صورتهایمان آن قدر نزدیک بود که نفسش را حس می کردم. گفت: فقط به این فکر کن چقدر برای من قشنگه تو اینجا با منی. <br />ای زبان باز، ناخودآگاه به ذهنم آمد بپرسم، "به چند نفر دیگر این حرف را زدی کلک" .<br /> لعنتی، پس زمینه ذهنی من در مورد میم عوض نمی شود. من اصلا با او احساس نزدیکی نمی کنم. من با دنیای او بیگانه ام. من این دنیای پرتکلف را که ظاهراً میم به آن علاقه دارد. دوست ندارم.<br />صورتش را نزدیک تر آورد و همانطور که به من خیره شده بود با علاقه و خیلی آرام گفت: بهم بگو من رو دوست داری.<br />یکه خوردم و تعجب کردم، صورتم را عقب کشیدم و خیلی آرام گفتم: چه رمانتیک، خیلی زود نیست؟<br />و مشغول تماشای مجسمه های مرمری توی سالن شدم. صدای درونی ام تکرار می کرد،" مواظب باش از او خوشت نیاید" " عاشق هر خر دیگری می خواهی بشوی بشو ولی از او خوشت نیاید" این آدم دقیقاً می داند که یک زن را چطور به دام بیاندازد.<br />چند دقیقه بعد دوستش آمد و برای کاری رفت ولی قول داد که زود برمی گردد. حقیقتش بدون او احساس بهتری داشتم. حالا فرصت بیشتری بود تا با خیال راحت به اطراف نگاه کنم و آدم ها را ورانداز کنم. چند صندلی آن طرف تر یک پسر جوان خوش اخلاق سیاه سوخته و تپل نشسته بود که حس می کردم دقیقاً حال و هوای من را دارد و مثل من وصله ناجور است. نگاهمان که بهم افتاد خنده مان گرفت. انگار هر دو به یک چیز فکر می کردیم. <br />میان این رفت و آمدهای میم. من بلند شدم و چند صندلی به هامون ( اسم آن پسر بود ولی خسرو شکیبایی نبود، و هیچ شباهتی هم به او نداشت ولی کاش داشت. شاید هم اسم هنری برای خودش گذاشته بود) نزدیک تر شدم و او هم به بهانه ای بلند شد و نزدیک تر آمد و کنار هم نشستیم. خیلی معمولی با یک حس مشترک نشستیم و شروع کردیم به صحبت کردن و تازه فهمیدیم که علایق مشترکی هم داریم در مورد ادبیات و شعر. حتی از من نپرسید چه نسبتی با میم دارم؟ حتی مهم نبود که من از او بپرسم آنجا چه می کند؟ فقط یک بار که میم را از دور دیدم وقتی با دوستانش بالای پله های پذیرایی ایستاده بودند و یکی دو زن و مرد هم وسط سالن می رقصیدند. حس کردم که نگاهش کمی فرق کرده و خیلی جدی و با اخم و تخم به من نگاهم می کند ولی مطمئن نبودم که بخاطر هم صحبتی من با آن پسر است.<br />
اما بعد، وقتی توی ماشین این را اعتراف کرد فهمیدم، خوشش نیامده. حسودی کرده یا هر چیز دیگری و از این که من با آن آدم راحت بوده ام و در نبود او با هم خیلی معمولی نشسته بودیم و صحبت می کردیم ناراحت شده است. <br />توی ماشین از من پرسید: خیلی با اون یارو گرم گرفته بودی، آشنا بود، در مورد چی صحبت می کردین؟ <br />گفتم: آشنا نبود اصلا، در مورد رمانهای اسماعیل فصیح و سبک نگارشش حرف زدیم.<br />گفت: آشنا نبود و اونقدر صمیمی شدید زود؟ از اون شعرهام براش خوندی؟<br />باتعجب گفتم: از کدوم شعرها؟<br />با دلخوری گفت: از همون شعرهایی که برای گرفتن حقوق یا نگرفتن حقوق برای من می خونی.<br />نگاهش کردم، جدی می گفت، یعنی حسادت کرده؟ اینها دلیل خوش آمدن می تواند باشد؟ در حالی که ته دلم از این حسی که برای او بوجود آمده لرزید، اما سوزن حسادتش را توی قلبم حس کردم.<br /> با بدجنسی خندیدم و گفتم: براش ترانه خوندم.<br />برگشت و با تعجب و ناباوری نگاهم کرد. <br />شروع کردم به زمزمه کردن این ترانه هایده که با تهمینه ازصدای آمریکا(رادیو) شنیده و حفظش کرده بودیم.<br />وقتی میای صدای پات، از همه جاده ها میاد<br />انگار نه از یه شهر دور، که از همه دنیا میاد<br />تا وقتی که در وا می شه، لحظه دیدن می رسه<br />هرچی که جاده ست رو زمین، به سینه من می رسه<br />ذوق زده شده بود داستانِ هامون و هم صحبتی با او را فراموش کرد. فکر کرد ترانه را برای این برایش می خوانم که وصف حال احساسم را در مورد خودش نشان بدهم. پا گذاشت روی گاز و هی ویراژ داد و کلی شیطنت کرد.<br />ظاهراً مردی است که باید مثل شهرزاد هزار و یک شب هی برایش قصه خواند تا خوابش کرد و خدا می داند اگر قصه ای در چنته نداشته باشی چه می شود؟ وقتی به خانه نازنین اینها رسیدیم، دلم خواست اجازه بدهم دستم را ببوسد، خوب بود.<br />جای مامان خالی که ببیند وقتی خواست دستم را بگیرد، دستم را کشیدم و در عوض مثل یک شاهزاده خانم دستم را دراز کردم و با شیطنت انگشتهایم را تکان دادم و او هم فهمید که منظورم چیست. با اشتیاق خندید، دستم را با احترام گرفت و بوسید.<br />اما......... مسخره است..... دلم آرام و قرار ندارد، یک تفاوت هایی بین من و او و زندگی من با زندگی او وجود دارد که باید حواسم را جمع کنم. <br /><br />چهارشنبه 4 آذرماه 71<br />آقای میم این روزها خیلی سرش شروغ است، می خواهد سهام یک شرکت ساختمانی را که در حال ورشکستگی است بخرد. اگر این اتفاق بیفتد، یعنی این که تمرکزش روی شرکت ساختمانی باشد چطور می تواند در کار کفش و تولید یا حتی واردات و توزیع باشد؟ <br /> راحت بگویم یعنی تمام کاری که روی پیدا کردن بازارهای فروش و توزیع کفش ، کیف و چرم مصنوعی انجام داده بودم کشک! <br />البته خودش می گوید: می توانیم هم زمان دو تا شرکت داشته باشم و در هر دو موفق باشیم. اما من یکی که چشمم آب نمی خورد. راحت بگویم بی انگیزه شده ام. من باید تمرکز بگیرم و روی یک مساله کار کنم. این که هی از این شاخه به آن شاخه بپرم اصلا با حال و هوایم سازگار نیست. میم هم اصرار می کند که اگر شرکت ساختمانی زدیم تو باید بیایی با هم برویم آنجا. <br />
<br />جمعه 6 آذرماه 71<br />29 آذر نامزدی شهین است. چند شب پیش خواب می دیدم که خاله آمده و نامزدی دخترش را خبر می دهد. در همان حال خواب من می گویم: وقتی بلایی سرشان می آید زود ما را خبر می کنند ولی هنگام عروسی و شادی ما را یادشان می رود. <br />بیچاره ها برای شادی هم دعوتمان کردند به این زودی خواب زن چپ می شود، کلاً من همه چیزم چپ است خودم می دانم.<br />شهین عقد غیر رسمی کرده و حالا نامزدی که فرمالیته است، چه مسخره! عقد غیر رسمی دیگر چه صیغه ای است؟ به قول مامان می خواستند چهار تا بوس به همدیگر بدهند بدون عقد این کار را می کردند، نه این که عقد بشوند و اسم دختر بیفتد سر زبانها بعدش خدای نکرده بفهمند تفاهم ندارند و بهم بخورد . دختر بشود زن طلاق گرفته و پسر هم بشود مردِ زن طلاق داده. مامان برای دختر آخوند بودن بدجوری بعضی وقتها آوانگارد می شود. البته از حق نگذریم وقتی من با شاهرخ نامزد بودم هم زیاد به من سخت نمی گرفت می گفت: نگران بابا نباش، شما کار خودتان را بکنید و به خودتان سخت نگیر، ولی مواظب باش که دیگر شکمت بالا نیاید. <br />....اممم البته بعضی وقتها هم خیلی سخت گیر است. مثلا تازگی ها با منیژه خیلی سخت گیری می کند و مدام می گوید: این بچه مثل من است باید مواظبش باشم. منیژه هم البته حد و مرزی برای شیطنتش نیست. خیلی هم خوشگل و تودل برو شده با آن چشمهای سبز زمردی و موهای مجعهد قهوه ای کلی خاطرخواه دارد. تلفن خانه مان یک بند زنگ می زند حالا دیگر وقتی من و تهمینه گوشی را برمی داریم صدای فوت می شنویم و وقتی منیژه گوشی را می دارد زبان در می آورند. مامان مدام حرص می خورد و می گوید: از مدرسه اش ناراضی هستم و این بچه دوست پسر دارد و سوار ماشین پسرها می شود و در این محیط کوچک خوب نیست. هر چه من به مامان می گویم: خوب من هم سوار ماشین پسرها می شوم. می گوید: شما با منیژه فرق دارید، شما غیر طبیعی هستید به خانواده پدری تان کشیده اید. اما این بچه طبیعی است و باید مواظبش بود.<br />
<br />دوشنبه 9 آذرماه 71<br />امروز وقتی داشتم از پله های شرکت می رفتم بالا، احسان حبیبی را دیدم که می خواست برود بیرون. روی پله ها ایستاده بودیم و با هم صحبت می کردیم، بحث این خوابگاه پسرانه ای بود که نزدیک شرکت است و این که دیروز وقت تعطیلی شرکت دیدیم یک دختری خیلی آرایش کرده و ناجور از خوابگاه بیرون آمد. ما همه تعجب کرده بودیم اما از بس پسر دانشجوها مسخره بازی در آوردند فهمیدیم که این یارو پسر است و برای مسخره بازی خودش را شکل دخترها درآورده و اینطور آرایش کرده و عشوه های خرکی می آید. چه پسر گردن کلفتی هم بود و چقدر خندیدیم. خلاصه سر پله ها داشتیم همین را می گفتیم و می خندیدیم. که یک مرتبه میم کیف به دست آمد بالا و چنان قیافه رعب آوری به خودش گرفت که انگار کن مچ ما را حین ارتکاب جرم گرفته باشد. بیچاره احسان که در رفت. من هم بی خیال راهم را کشیدم و همراه میم رفتم بالا. می خواستم بروم توی اتاقم برای کار که گفت: بیا کارت دارم.<br />حتم داشتم باز هم می خواهد به من تذکر بدهد.( به خدا از صد تا کمیته ای بدتر است با بیژن بیچاره کاری کرده که من هر کجا می روم این بدبخت از آن جا فرار می کند) خودم را آماده کردم که هر چه گفت جوابش را بدهم. با هم رفتیم توی اتاقش. منتظر شدم حرفش را بزند. <br />کیفش را گذاشت و خیلی خسته گفت: امشب با چند تا از دوستان خونه من یک مهمانی کوچیک داریم می خوام تو هم باشی!<br />با خنده گفتم: جدی؟ چه باحال، چه بی (رودرواسی) نکنه بخاطر خستگی می خواید تمیزکاری ها رو بیاندازید گردن من؟ اصلا حرفش را هم نزنید کلی کار دارم و برگشتم که بیایم بیرون.<br />گفت: صبرکن، فقط باهم باشیم، بامن شام بخوری، حرف بزنیم ، برام آواز بخونی، این روزها خیلی خسته ام، در این حد هم حاضر نیستی برای من وقت بگذاری؟ انتظار زیادیه از یه دوست؟<br />نگاهش کردم، چرا اینطوری شده این آدم؟ از خودش بیش تر از حد توانش کار می کشد. اگر فقط زنباره بود بهتر بود. لااقل از زندگی به اندازه زیرشکمش انتظار داشت اما حالا معلوم نیست کجا را می خواهد سیراب کند. <br />گفتم: با این که بهتون اعتماد دارم ولی ترجیح می دم هیچ وقت توی خونه خودتون باهاتون قرار نذارم. <br />لبخند زد و به میزش تکیه داد و گفت: برای چی؟<br />گفتم: به خاطر مسائل پیش بینی نشده؟<br />گفت: به خودت هم اعتماد نداری؟<br />با خنده گفتم: از خودِ آدم خیانتکارترکسی نیست.<br />خندید و گفت: برای همین ازت می ترسم دیگه، می ترسم پشتم را خالی کنی.<br />گفتم: برای چی باید پشت شما را خالی کنم؟ <br />گفت: اگه از احساس تو نسبت به خودم مطمئن بودم این قدربلاتکلیف نبودم.<br />خندیدم و گفتم: شما و بلاتکلیفی؟ خودتون رو دست کم نگیرید.<br />گفت: یعنی مطمئن باشم از طرف تو؟<br />با شیطنت گفتم: به نظرم تمرکزتون رو بذارید رو خرید خونه فرشته. <br />خندید و گفت: تو فرض کن خریدمش، بعدش چی؟<br />گفتم: اون وقت مطمئن باشید روی هر دختری دست بذارید بهتون نه نمی گه!<br />جلو آمد و روبروی من ایستاد و گفت: تو چی؟ <br />نگاهش کردم مدلی که همیشه خودش چشمهایش را ریز می کند و ادای فکر کردن را در می آورد چشمهایم را ریز کردم و با لبخند طعنه آمیزی گفتم: من؟ من شیطونم آقای میم، من تو خونه فرشته نمی رم . این نسخه ای که براتون پیچیدم برای دخترهای دیگه است. ( خودش از قدیم می داند که اسمش را میم گذاشته ام) <br />با اشتیاق خندید و گفت: خیلی پدرسوخته ای، پس ترسم درست بود این که تو شروع کنی به بازی دادن من.<br />دو قدم رفتم عقب تر و گفتم: اصلا اینطوری فکر نکنید. شما خودتون شیطون رو درس می دید.<br />یکی دو قدم آمد جلو با همان اشتیاق گفت: حالا چرا عقب عقب می ری؟ اگه اینطوری باشه مار تو آستینم پرورش دادم. <br />خندیدم و سریع یک قدم دیگر هم رفتم عقب و در اتاق را باز کردم و همانطور که در آستانه در ایستاده بودم. طوری که منشی بالا بلند بشنود چشمکی به میم زدم و گفتم: چشم چشم حتما، به آقای فرامرزی هم تماس می گیرم و پریدم بیرون و در را بستم.<br />آه چه کار کنم؟ خیلی دوست دارم یک بار بروم خانه اش؟ یعنی می تواند در مقابل من خویشتن دار باشد؟ اگر نباشد چه؟ وقتی می تواند تشنگی اش را جور دیگری سیراب کند چرا ازمن خوشش آمده؟ من اصلا به پای آن زنهایی که او با آنها ارتباط دارد نمی رسم. راستش با بالابلند دوست شده ام و حالا راست یا دروغ می گوید، میم با یک خانمی رابطه آنچنانی دارد و یکی دو بعدازظهر وقتی شرکت تعطیل بوده آن خانم به دیدن میم آمده. طوری که او را تعریف کرد به نظرم همان خانم خوشگلی باشد که توی مهمانی با او دیده بودمش. نمی دانم شاید هم از این نوع زندگی خسته شده. دلش می خواهد با یک کسی دائمی باشد. یعنی روی من حساب باز کرده؟ اوه چه داغ .<br />
<br />چهارشنبه 11 آذرماه 71<br />زمین تکانی خورد و از بستر بیرون آمد و هزار هزار رنگ، هزار هزار گل سرخ و سپید و آبی بر پیرهنش درخشید. خورشید زمینش را بوسید. همه سرگرم کار خود بودند و کسی نمی دانست، هزاران سال است. خورشید و زمین درآغوش همدیگر آوازهای عاشقانه می خوانند و کسی از راز عشق آنان بویی نمی برد.<br />
<br />پنج شنبه 12 آذرماه71<br />امروز رفته بودم تولد فهمیه، خیلی از همکلاسی های دبیرستان جمع بودند به غیر از سپیده، مصی و یکی دو نفر دیگر. بعضی از بچه های انجمن هم بودند و از این که ما توانسته ایم خیلی چیزهایمان را از مصی بگیرم خوشحال شدند. قرار شد یک روز برویم خانه یکی از بچه ها همه اش را آتش بزنیم. ژیلا و هستی بینی شان را عمل کرده اند واقعاً که خیلی بهتر شده اند. هرچند ژیلا گفت سه ماه از عمل نگذشته و بینی اش هنوز باد دارد. چقدر جالب تازگی ها دخترها یکی یکی بینی شان را عمل می کنند. <br />قدیمی ترین عمل بینی که یادم می آید مربوط به معلم کلاس پنجم دبستانمان بود. که فکر کنم عمل کرده زمان شاه بود. بینی اش را خیلی خیلی سربالا کرده بودند هر چند باز هم بد قیافه نبود. بعدش هلیا دخترِعمو محمد، که سه سال پیش عمل کرد و خیلی خوب و مثبت شده بود. شاید من هم یک روز بروم مغزم را عمل کنم. کوچکتر و سر به هواتر . <br />
<br />جمعه 13 آذر ماه 71 <br />دوران پرفراز و نشیب پریود من از امروز صبح شروع شد. باالطبع درد شدیدی در ناحیه کمر و زیر شکم احساس می کردم. دردی که چند دقیقه می رفت و دوباره بر می گشت. آخرش آن قدر عذاب کشیدم که رفتیم درمانگاه آمپول زدم و سرم وصل کردم. سرم برای این که خون زیادی از من رفته بود و قند خونم پایین آمده بود. دکتر به مامان گفت: این دردها بخاطر این است که عضلات رحم و اندام های جنسی اش هنوز بالغ نشده اند و ورزیده نیستند. و 90 درصد این دردها بعد از ازدواج خوب می شوند. خدا را رحم کند هنوز دکتر قدمش را از توی اورژانس بیرون نگذاشته بود که مامان با یک قیافه حق به جانبی گفت: بفرمایید، خوب شد، حتماً باید دکتر می گفت که باید زودتر ازدواج کنید؟ <br />من هم با همان حال نزارم به مامان گفتم: ماماجان پس به جای سرم به دکتر می گفتی یک شوهر برای من تجویز کند. چرا من را دعوا می کنی؟<br />مامان هم فورا که دید تنور گرم است گفت: پس بگذار جمشید اینها بیایند خواستگاری، ( پسر همسایه بالایی، برادر فرزانه) از کی تا به حال است به من می گویند. هی از ترس تو و بابا امروز و فردا می کنم. <br />به خدا یک چیزی است بین مامان و خانم همسایه بالایی شرط می بندم خود جمشید روحش خبردار نیست. اما اینها برای خودشان نقشه کشیده اند. شانس بیاورم مامان از فردا نرود اطلاعیه بدهد که به یک داماد خوب برای درمان دردهای دخترم نیازمندم. <br />
<br />شنبه 14 آذر ماه 71<br />ساعت 12 و 7 دقیقه نیمه شب است. مثل همیشه همه خوابیدند و من هوای نوشتن دارم. امروز تا دیروقت در شرکت بودم. قرار بود خانم بالا بلند بماند و بعد با هم برویم سینما، اما کاری برای او پیش آمد و زودتر رفت، من هم شروع کردم به جمع و جور کردن دفترهای شرکت و نوشتن نمایشنامه ای که قولش را به بچه های گروه نمایشمان داده بودم و دیر شد. بعد یک هو دیدم ساعت حدود 4 است و همه رفته اند، سریع وسایلم را جمع کردم و راه افتادم که بیایم بیرون ولی از پنجره ی ساختمان دیدم همان خانم خوشگلی که در مهمانی دیده ام دارد می آید داخل، کلید هم داشت! در ساختمان را باز کرد و آمد تو، من هم تا این را دیدم پریدم و درِ شرکت را بستم، که یعنی کسی توی شرکت نیست و همه رفته اند. خلاصه خانم خوشگل آمد و مستقیم رفت بالا! در یکی دو اتاق طبقه بالا خود آقای میم زندگی می کند و من هیچ وقت نرفته ام ببینم که چطور است و حالا فکرش را بکن خانم خوشگل بیاید و خیلی راحت برود طبقه بالا. خیلی احساس ناجور و وحشتناکی داشتم. البته من هیچ وقت میم را جدی نمی گرفتم اما بلاخره این حرفهایی که به من زده بود بویی از دلداگی می داد. چقدر دردناک که مرا دختر ساده ای دانسته بود که باورش می کنم. مگر این که من خیلی احمق باشم و متوهم و این حرفها با هر معیاری که فکر کنیم اصلا عاشقانه و مهربانانه نباشد و من فقط مثل آرزو به دل ها خواسته باشم فکر کنم مردی مثل میم عاشق من شده است و این حرفها را هم از خودم درآورده باشم.<br />وای خدایا چه می گویم اصلا. به هر حال خانم خوشگل رفت بالا و در را هم بست. من هم با خودم گفتم حیف است چنین فرصتی را از دست بدهم. برای همین از شرکت آمدم بیرون و در را بستم و نشستم روی پله ها منتظر که میم بیاید. نزدیک ساعت 6 بلاخره در ساختمان باز شد. من همینطور روی پله ها نشسته بودم وصدای پای آقای میم را می شنیدم که از پله ها می آید بالا. تا این که در پاگرد چرخید و چشمش به من افتاد. خیلی معمولی و با تعجب گفت: اِ تو هنوز اینجایی؟ نرفتی خونه، چی شده؟<br />من هم خیلی معمولی تر گفتم: من دیرتر از همه آمدم بیرون ولی کیف پولم را داخل شرکت جا گذاشتم و در را هم بستم. منتظر بودم یک نفر بیاید در را باز کند بروم کیف را بردارم.<br />با تعجب من را نگاه کرد، من با بی خیالی نگاهش کردم. <br />گفت: خوب فرض کن کسی نمی اومد در رو برات باز کنه باید تا شب اینجا می نشستی؟<br />و کیفش را باز کرد و دسته کلید شرکت را در آورد و مشغول باز کردن در شد.<br />ولی من از در فاصله گرفتم و با خنده گفتم: خوب شما که می اومدید بلاخره، منتظر شما بودم. <br />ایستاد و من را با حیرت نگاه کرد. من رفتم دم پله های طبقه بالا و رفتم روی اولین پله و گفتم: در مورد کیف دروغ گفتم، فقط می خواستم بهتون ثابت کنم دوست خوبی هستم. برای با هم بودن و شام خوردن و شعر خوندن و بهتون اعتماد دارم، می خوام پیش شما باشم یه شب.<br />چند لحظه با تعجب و حیرت نگاهم کرد و گفت: امشب؟ <br />سرم را تکان دادم.<br />خنده مستاصلی کرد و گفت: خیلی خوب پس بذار بریم بیرون شام بخوریم و برگردیم.<br />اما من دو سه پله رفتم بالاتر و چشمهایم را بستم و مثلا با لجبازی گفتم: نننننه بیاین بریم بالا یه چیزی سفارش می دیم برامون بیارن.<br />کیفش را گذاشت روی پله و به من که بالای پله ایستاده بودم نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه کرد و معلوم بود که با خودش کلنجار می رود بعد خیلی آرام و شمرده گفت: امشب نمی شه، من مهمون دارم.<br />با تعجب نگاهش کردم و از پله ها آمدم پایین و روی پله اول ایستادم تقریباً هم قد خودش شده بودم. به چشمهایش خیره شدم و با ناراحتی گفتم: مهمونتون کیه؟ به چشمهایم نگاه کرد و با صدای آرامی گفت: یه خانم!<br />مثلا خجالت کشیده باشم که به چشمهایش نگاه کنم و از دلخوری در حال مرگ باشم سرم را پایین انداختم و خیلی آرام گفتم: یه خانم محترم! ( نباید مچش را می گرفتم. اگر نمی خواستم دوستش داشته باشم. نباید مچش را می گرفتم)<br />سرش را تکان داد و گفت: بله تقریباً محترم.<br />دلم برای خودم سوخت، دوست داشتم کمی بیشتر خویشتن دار باشد. با ناراحتی راه افتادم و از پله ها آمدم پایین. تا نزدیک در رفتم. ولی نمی دانم چه شد که دوباره برگشتم؟ نمی دانم چرا؟ شاید می خواستم معذرت خواهی کنم. از این که این طور احمقانه به زندگی خصوصی اش سرک کشیده ام وغافلگیرش کرده ام از خودم بدم آمده بود. برگشتم و دیدم در شرکت باز است، داخل شدم، از سرویس بهداشتی صدای شرشر آب می آمد، ایستادم تا بیرون بیاید. می خواستم معذرت خواهی کنم. نباید آن کار را می کردم. بیرون که آمد حیرت کردم، چشمهایش قرمز بود، با دیدن من یکه خورد. مثل احمق ها مچش را گرفته بودم و حالا وقتی اینطور در موضع ضعف بود دیده بودمش. با دلخوری سرش را برگرداند تا نبینم که مرد به آن گندگی و با آن شخصیت گریه کرده است. اما من دیگر دیده بودمش. چه اتفاقی برای او افتاده؟ چرا باید اینطور شده باشد؟ نکند کسی را از دست داده؟ پدری، مادری؟ برایش ترسیدم، جلو رفتم و بغلش کردم (دلم دوباره آن بوهای درهم کوهستانی را می خواست) دستم را سفت دور کمرش حلقه کردم و سرم را گذاشتم روی سینه اش و شروع کردم به گریه کردن. چرا باید گریه ام بگیرد؟ به اندازه تمام سالها، ماه ها و روزهایی که آغوشی برای گریه کردن می خواستم، گریه کردم. حس کردم که او، من است و من، او.<br />من هم از این اشتباهات داشته ام و هر کسی می توانست مچ من را گرفته باشد، چقدر حقارت بار، چقدر تاسف آمیز و چقدر یک اشتباه می تواند مسیر ما را دشوارتر کند.<br />خودم خوب می دانم، خدا هم خودش می داند، آدم ها بنده غرایز خودشان هستند. اگر بخواهیم بل کل نادیده بگیریمشان شاید شیرینی زندگی را از خودمان گرفته باشیم واگر بخواهیم زیاد ازحد جدی بگیریمشان طناب دارمان می شوند. <br />شروع به نوازشم کرد، اما من بیشتر و بیشتر گریه کردم. فکر نمی کنم فهمیده باشد چرا گریه می کردم؟ <br />تمام بغضم را خالی کردم و عقب کشیدم! رفتم توی دستشوی صورتم را شستم و راه افتادم. <br />گفت: دیروقت است خودم تو را می رسانم.<br />تعارف نکردم که نیاید. دلم می خواست با او باشم. در همین حد ساده. آمد وتوی راه فهمیدم که آن زن باردار است و فقط سه ماه دیگر تا به دنیا آمدن بچه شان فرصت دارند. اگر می خواستم با او باشم. باید زودتر تکلیف زندگی با آن زن و بچه را مشخص می کرد و اگرنمی خواستم بهتر که با همان زن ازدواج می کرد. من سکوت کردم و تمام تهران تا مهرشهر هیچ نگفتم، فقط یک خداحافظی بود در نهایت. <br />راستش اگرچه او مرد رویایی من نبود. اما شاید نزدیک بود اتفاقی بین ما بیفتد. فکرش را بکن قلب کوچک عزیزم. بین ما و آرزوی ما فاصله ای نیست. هر دو به سمت هم می رویم اما ناگهان یک حادثه ناچیز باعث می شود میان ما و آرزویمان فاصله بیفتد ما از هم دور می شویم بدون آن که بفهمیم چقدر به هم نزدیک شده بودیم.<br />از من خواست، فرار نکنم و باز هم همانجا پیش او کار کنم، یک لحظه به او نگاه کردم و ناگهان دلم برایش سوخت، مثل آدمی که در لبه پرتگاهی گیر کرده پایش را روی شاخه خشکی گذاشته و آخرین امیدش دستی است که به سوی او دراز شده. تلاش می کرد دستم را بگیرد شاید حتی انگشتهایمان باهم مماس هم شده بود، اما نه من برای دراز کردن بیشتر دستم زحمتی به خود دادم و نه او می توانست خودش را بالاتر بکشد و بعد ناگهان شاخه شکست و دستها از هم جدا شد و او رفت.<br />گفتم: فکرهایم را می کنم.<br />
<br />یک شنبه 15 آذر ماه 71<br />امروز رفتم شرکت. خیلی عادی و معمولی. اصلا انگار نه انگار اتفاقی افتاده است. حتی وقتی میم آمد و با تعجب سرک کشید و من را توی اتاقم دید، من همانطور که نشسته بودم سری برایش تکان دادم که یعنی " سلام" .<br /> اصلاً قرار نیست غصه بخورم، اصلاً قرار نیست روحیه ام خراب شود. از اولش هم می دانستم زندگی من و او با هم معنا ندارد. دروغ چرا فقط دلم می خواست تجربه بغل کردن او را داشته باشم، یک بار دوبار سه بار هزار بار اصلا. ولی ازدواج با او...............تف، حتی در خانه فرشته.<br />می شود با میم رفت شب نشینی، می شود با میم رفت رستوران، می شود برای میم شعر خواند تا او خوشش بیاید. می شود کاری کرد که هی میم عاشق تر بشود و حسادت بکند. می شود با میم نوجوانی کرد و برایش نامه نوشت. اما با میم نمی شود برای همه ی عمر زیر یک سقف زندگی کرد. حتی نصف یک عمر را هم نمی شود و حتی کمتر. همه چیز با او باید بیرونی باشد. این که بامردی زندگی کنی که مدام فکر کنی چشمش دنبال زن های دیگر یا تجربه های دیگر است، یا شب را با زن های دیگر خوابیده! حتی اگر نخوابیده باشد. عذاب آور است. برای میم همان خانم خوشگل مناسب است، که به زور و ضرب موقعیت پدر و برادر ولع سیری ناپذیر میم به ثروت و قدرت را سیراب می کند. <br />اما من که نه پولی دارم و نه زوری فقط می توانم آینه دقش باشم. هر بار که من را می بیند با خودش بگوید: آه چه سرنوشتی! با همه شد ولی با این یکی نشد! الان خیالم راحت است که تکلیفم با میم روشن شده است. اصلا من هی باید بیایم و بروم و همین نزدیکی های تو کار کنم و هی شاد و شیرین باشم و حتی با آقای افتخاری گرم بگیرم و با هم صمیمی باشیم و هی تو مرا ببینی و از این که دستت به من نمی رسد افسوس بخوری. نخیر من دیگر فرار نمی کنم. من می مانم. <br />فقط خدا را شکر می کنم آن بغل آخر را از خودم دریغ نکردم وگرنه الان افسوسش را می خوردم .<br />
<br />دوشنبه 16 آذر ماه 71<br />خانم خانم ها، مردها درخت شاتوت تو نیستند که هر وقت دلت خواست از آنها بروی بالا و خودت را درپناهگات پنهان کنی. یا وقتی خواستی با آنها خداحافظی کنی، بپری سفت بغلشان کنی و اشک بریزی! پس تو کی می خواهی بزرگ شوی؟ به عنوان خواهر بزرگترت نصیحتی برایت دارم، دور این آقای به اصطلاح میم را برای همیشه خط بکش.<br />"تهمینه خواهری که از تو عاقل تر است"<br />آه تهمینه، ای تهمینه، می دانم تو از این که من درخت شاتوت داشته باشم می ترسی، یادت نمی آید؟ ما درخت شاتوت را گذاشتیم و رفتیم و من دیگر پناهگاهی ندارم که دفترخاطراتم را از دست تو پنهان کنم. <br />سیاوش خوب و عزیز و خوشگل ما امروز به خانه برگشته. بعد از چند ماهی کار کردن در قزوین حالا ساکن آنجا شده، من اسمش را گذاشته ام " یهودی سرگردان" آن همه دوران اسارت و دوری از خانواده، بعد رفتنش به شیراز، حالا قزوین، با آن دماغ کشیده و چشمهای آبی و روحیه انزوا طلب. ای یهودی سرگردان به دامان خانواده بازگرد. <br />یهودی سرگردان یک کتابی بود که قدیم ها خوانده بودم. از اوژن سو که حسینقلی مستعان هم ترجمه اش کرده بود. یک یهودی نفرین شده که باید تا بازگشت حضرت مسیح روی زمین راه برود و به هیچ کجا نرسد.<br />آه چقدر با هم بودن خوب است. خواهر و برادرها کنارهم، آن قدر گفتیم و خندیدیم که حد و حساب ندارد. خدا کند پیوندهای مودتمان محکمتر از گذشته شود. می خواهم دوباره فاوست بخوانم برای نوشتن نمایش نامه ای که درصدد نوشتنش هستم کمکم می کند.<br />
<br />
<br />سه شنبه 17 آذر ماه 71<br />ساعت هفت و نیم است، تهمینه رفته حمام، نیکی که امروز مهمان ماست بهانه می گیرد و می خواهد برود حمام پیش او، مامان با نیکی سرو کله می زند، منیژه ضبط صوتی که سیاوش برایش خریده را روشن کرده، من می نویسم و گوش می دهم.<br />"دیگه دل با کسی نیست، دیگه فریاد رسی نیست، آسمون ابری شده، دیگه خارو خسی نیست."<br />امروز نزدیک ظهر وقتی میم نبود. بیژن خیلی با احتیاط و ترس و لرز آمد پیش من و خیلی آرام گفت: خبر داشتی آقای ملک پنج شنبه عروسی می کنه؟<br />شوکه شدم ولی خودم را کنترل کردم و گفتم: خوب که چی؟ به من چه حالا؟<br />بیچاره جا خورد و گفتی: به تو هم گفته بود؟ خوب آخه نیست که به من گفته دنبال برنامه های خرید میوه و شیرینی و اینها باشم گفتم شاید تو هم بدونی. <br />با مسخرگی گفتم: من رو که دعوت نکرده، حالا بگو توی کدوم تالار هست براش دسته گل بفرستم.<br />گفت: تالار مالاری در کار نیست یه مراسم عروسی کوچیک خونگیه که تو خونه ی پدر عروس می گیرن و تمام. <br />فقط نگاهش کردم، انتظار داشت چیزی بپرسم یا حرفی بزنم. اما هیچ نگفتم و دوباره سرم را پایین انداختم و مشغول نوشتن شدم. <br />آرام گفت: ولی خدا به دادمون برسه ملک دیوونه شده، تو این مدت سرمون رو به باد ندیم یا یکیمون رو بیرون نکنه خدا رحم کرده.<br />همانطور که سرم پایین بود گفتم: تقصیرخودشه.<br />نوچی کرد و گفت: بدشانس هم هست بدبخت، دخترهای این دوره و زمونه گرگن گرگ!<br />دهنم را با تمسخر برایش کج کردم و گفتم: نیست که مردهای این دوره و زمونه همشون بره هستن.<br />خیلی حق به جانب گفت: تو که دیگه نباید این حرف رو بزنی تو که بیشتر از همه ضرر کردی؟<br />با تعجب نگاهش کردم، صدایش را پایین آورد و با شیطنت چندش آوری گفت: نگو که نفهمیده بودی ازت خوشش میاد. <br />گفتم: چه جالب! از من خوشش می اومده و با زنهای دیگه می پریده. بعد شاکی ومعترض گفتم: اه تو رو خدا بس کن برو، اصلا از این بحث خوشم نمی آد. به من چه که می خواد عروسی کنه. <br />گفت: باشه باشه، خیلی خوب چرا عصبانی می شی.<br /> و می رود. <br />اصلا از کار میم سر در نمی آورم. یک زنی که چند ماه دیگر برایش یک بچه کاکل زری به دنیا می آورد را کنار خودش دارد، بعد با یک دختری که فکر می کند دوستش دارد می رود مهمانی. درست همان جایی که همان زن هم دعوت شده است. خیلی مسخره است، مسخره تر از این دیگر امکان ندارد. <br />اَه حوصله اش را ندارم. می خواهم به کار خودم برسم.<br />
<br />چهارشنبه 18 آذرماه 71<br />اگر تهمینه تا ساعت یک ربع به 6 منتظر من شده باشد و ناامیدانه راه بازگشت به خانه را در پیش گیرد. در ساعت 6 به انقلاب خواهد رسید و ساعت 6:35 به آزادی و ساعت 7 سوار اتوبوس حصارک خواهد شد و دقیقا ساعت 7:45 به پل گلشهر رسیده و ساعت 8 مهرشهر است و درِ خانه را خواهد زد. بعدش ما تا ساعت 8:30 دعوا و مرافعه داریم و تاساعت 9 فحش و ضرب و شتم و تاساعت ∞ یادمان می ماند که دیگر با هم برای برگشتن قرار و مدار نگذاریم. الان ساعت 7:34 است و تهمینه 25 دقیقه دیگر خانه خواهد بود. امشب به محض ورود بابا کلی با من دعوا کرد که چرا این قدر نامرتب شده ام؟ و چرا با تهمینه نیامده ام؟ ساعت 7:36 است و تلویزیون اخبار می گوید و تهمینه هنوز نیامده (امروز صبح از دفتر فردوسی زنگ زدند که سریع بروم آنجا سری به انبار بزنم. تعجب کردم، اصلا تا به حال پیش نیامده بود که به من بگویند بروم آنجا، من خودم بعضی وقتها که ضروری بود می رفتم برای نوشتن دفترهای ترخیص. خلاصه راه افتادم و رفتم آنجا. نگهبان ورودی گفت: آقای ملک توی انبار منتظر شما هستند. <br />وا رفتم، ای کاش اصلا نمی آمدم. چه کار می توانست با من داشته باشد؟ به زحمت و با ناراحتی رفتم انبار، اما سعی کردم خودم را معمولی نشان دهم. <br />میم کت شلوار شیکی پوشیده بود و خیلی جدی، ایستاده بود کنار میز. با ظاهر سازی لبخند زدم و سلام کردم. اما او خیلی اخمالو فقط سلام کرد. باور کردنی نیست. اصلا انگار یک چیز دیگری شده بود، یک شخصیت جدید، تا همین یکی دو روز پیش خیلی جدی بود ولی یک شوخ و شنگی و شادابی در وجودش دیده می شد که آدم نمی ترسید. ولی امروز خیلی جدی و بداخلاق و رسمی حرف زد از این شخصیت جدیدش ترسیدم. اولش که در مورد اجناس جدید حرف زد و این که باید فهرست ها را دقیق براساس زمان ورود بنویسم و شماره ها بالا و پایین نباشد. بعد در مورد جنس هایی که از انبار خارج می شود یک دستورهایی داد و گفت که حساب همه چیز را داشته باشم. من هم سرم را تکان دادم و گفتم؛ جای نگرانی نیست و خیالش راحت باشد.<br />سعی نمی کردم نگاهش کنم اما آخرش شد یک لحظه، یک آن نگاهش کردم. قلبم تیر کشید.احمق، لعنتی، نامرد.<br />با بی خیالی گفتم: برای همین خواستید بیام پایین؟ می سپردید خانم تهرانی بهم بگه، انجامش می دادم.<br />با جدیت گفت: بایدخودم بهت بگم. من رییس شرکتم یا خانم تهرانی؟ من تصمیم می گیرم چه کنم یا ایشون؟ <br />با تعجب و تردید نگاهش کردم و بیشتر از روی ترس گفتم: ببخشید، خوب،<br /> کمی مکث کرد و آرامتر گفت: می خواستم ببینمت و بهت بگم،( چند ثانیه نگاهم کرد و گفت) هیچی برای من فرق نکرده. همون جایگاهی که قبلاً داشتی رو برای من داری؟<br />درحالی که از تعجب دهنم باز مانده بود نگاهش کردم گفتم: جداً؟ چه خوب!<br />گفت: آدمها شرایط خودشون رو دارند ممکنه اشتباه کنند؟<br />گفتم: شما مدام اشتباه می کنید!<br />با تکبر گفت: من اشتباه کردم؟ چرا؟<br />با حیرت گفتم: اوه ببخشید یادم رفت اشتباه از من بود.<br />گفت: بله، همون وقتی که پریدی من رو بغل کردی، برای چی؟ ازمن خوشت می اومد؟ نمی اومد؟ <br />حالم از خودم به هم خورد، چرا این فیلم مسخره را بازی کرده بودم. فقط می خواستم فرصت طلب باشم و دوباره بغلش کنم.<br />گفتم: دلم براتون سوخته بود. نباید مچتون رو با اون خانوم جونتون می گرفتم. <br />با لبخند طعنه آمیزی گفت: من هم دلم براش سوخت باهاش عشقبازی کردم.<br />نفسم بند آمده بود، بیشعور احمق می توانست بگوید باهاش خوابیده، ولی عشقبازی؟ کلمه ی خیلی بدی نیست؟<br />برای این که به همان بدی خودش باشم با پرورویی گفتم: کار من رو با خودتون یکی می کنید؟ فکرنمی کنم بخاطر این که بغلتون کردم از من بچه دار شده باشید.<br />عصبانی شد و دستش را محکم گذاشت روی دهنم و گفت: هیسسسسس<br />
سعی کردم دستش را کنار بزنم اما آن قدر محکم دهنم را گرفته بود که نمی توانستم.<br /> گفت: با خودت روراست نیستی، هزار بار با حرکات و رفتار و کارهات از من خواستی که با تو باشم اما این کار رو نکردم. چون فکر کردم بچه ای و هنوز به بلوغ فکری نرسیدی. بعد شروع کردی به بازی دادن من با آن رفتار و طنازی ها. خاطره نوشتن، شعر خواندن، ناز کردن، خوب بودن، بغل کردن، برای عاشق کردن من. دیگه بازی بسه. <br />تلاش کردم دستش را از روی دهنم بردارم، نگذاشت گفت: با من عروسی کن، باور کن دوستت دارم، خیلی دوستت دارم. رویای منی، نمی ذارم بهت سخت بگذره، هرچی بخوای برات روبراه می کنم. یه فرصت بهم بده. یه بار، خواهش می کنم. <br />دیگر مشت و لگد هم می زدم. بعد دستش را از روی دهنم برداشت. نفسم بند آمده بود. صورتم درد گرفته بود. دو دستم را روی دهنم گذاشتم و فکم را ماساژ دادم. با تعجب نگاهش کردم و تقریباً سرش فریاد زدم : چرا الان این حرفها رو می زنی؟ اگه من رو دوست داشتی چرا با اونهای دیگه هستی، همه اش، هی، مدام، چند تا زن اینجوری تو این مملکت پیدا می شن که همه شون به تور تو می خورن؟ <br />نزدیک بود گریه ام بگیرد. خودم را نگه داشتم. <br />آرام گفت: حساب همه چیز از هم جداست تو متوجه نمی شی، الان نمی تونم برات توضیح بدم درک نمی کنی، احساسی فکر می کنی. ولی حساب ارتباط بر مبنای عشق با ارتباط بر مبنای غریزه فرق می کنه.<br />با بی حوصلگی گفتم: می خوام برم. دوست ندارم اینجا باشم. حالم داره بهم می خوره. الان دیگه من متهم هستم که تو رو گول زدم، جالبه به خدا!<br />دستم را گرفت و کشید و گفت: بیا اینجا بشین. <br />من را به زور روی یک صندلی کنار میز نشاند و خودش هم روی صندلی دیگر.<br />گفت: من به این زن متعهد نیستم. یک قول و قراری با هم داشتیم زیرش زد. بنابراین من هم می تونم زیرش بزنم. ولی در مورد بچه نمی تونم قبول کنم یه موجودی که این قدر بزرگ شده رو می شه از بین برد.<br />سرم را تکان دادم و با نفرت ولی با صدای آرام گفتم: خوشبحالتون چقدر شما خوبید. مدام مثل ماهی توی شهر راه افتادید و تخم ریزی می کنید واقعاً هم که باید حساب کتاب بچه هاتون رو داشته باشید.<br />با تعجب و اشمئزاز نگاهم کرد<br />گفتم: هه بیچاره منشی قبلیتون، وضعیتشون خیلی خوب نبود نه؟ دلتون نمی خواست بچه یه زن معمولی رو داشته باشید. <br />به صندلی تکیه داد و گفت: در مورد چی صحبت می کنی؟<br />من هم تکیه دادم و با طعنه گفتم: اون منشی لوندتون که هر صبح تلق تلق از پله های خونه همین جا می اومد پایین با یه عالمه آرایش و عطر و ادکلون. بعدش هم شما حموم کرده و تمیز پشت سرش می اومدین پایین. و وقتی شما تشریف برده بودید چین بهتون زنگ زد و گفت که بچه رو سقط کرده در حالی که یک ماه هم بود که از وقت صیغه اش گذشته بود. می دونید وقتی اون همه خون و کثافت کاری رو توی دستشویی دیدم چه حالی پیدا کردم؟ شما فقط به خودتون فکر می کنید. من حتی اون سرویس جواهراتی که براش خریده بودین رو هم توی گاو صندوقتون دیدم. <br />بدون حرف نگاهم کرد بعد اخم کرد و با تاسف کشوی میز را باز کرد و همان جعبه سرویس جواهرات را درآورد درش را باز کرد و نشانم داد و گفت: این رو؟ این رو دیده بودی؟<br />من هم با تاسف سرم را تکان دادم و گفتم: لابد چون بچه سقط شد، سرویس بی سرویس؟<br /> خنده مضحکی کرد و گفت: این مال تو بود آفرید، هنوز مال توئه، همیشه مال توئه، اصلا اهمیتی نداره این داستان ها رو از کجا در می آری! دروغ چرا، تمام این داستان رو توی دفتر خاطراتت خوندم. آن قدر خودت را غرق رابطه تخیلی من با لوند کرده بودی که عشق من به خودت را نمی دیدی. حتی حاضر شدی با آن مردک نامزد کنی. خودت را بیاندازی زیر دست و پاش که آزارت بده. ولی برای من مهم نبود، نیست. من باز هم دوستت دارم. <br />با ناراحتی بلند شدم و با حرص گفتم: من خودم را زیر دست و پاش نینداختم. از عصبانیت می لرزیدم.<br />دوباره مرا به زور نشاند و با دلسوزی نگاهم کرد.<br />
بعد با مهربانی عجیبی گفت: نیانداختی باشه، نیانداختی عزیزم. تو این کار رو نمی کنی.<br /> حتماً باید خودش باشد تقریباً مطمئن هستم که طرف لوند خودش بود، پس چرا آن قدر خانه اش تمیز بود و همه جا بوی عطر لوند را می داد؟ حتماً با هم بودند. چرا اهمیتی نداد به چیزهایی که در دفترخاطرات در مورد سقط جنین لوند نوشته بودم؟ یعنی ممکن است اشتباه می کردم؟ خوب یادم می آید یک بار هم طعنه اش را به او زدم، یک چیزی گفتم، چه گفتم؟ شاید صبح به صبح می رفته خانه اش را تمیز می کرده؟ بعد بچه سقط کرده، پشت تلفن با یک نفر حرف زده. صدای آن یک نفررا که نشنیدم! اوه خدایا ولی در مورد خانم خوشگل که اشتباه نمی کنم. این را دیگر خودش گفت که حامله کرده. تازه با نسترن هم بود.<br />چقدر بچه شده ام. چرا مزخرف می بافم. چرا عقلم کار نمی کند. قبول نکردم. قبول نکردم که با او ازدواج کنم. <br />او اصرار کرد که بچه را می خواهد و من اصرار کردم که نمی خواهم به این زودی تا قبل از این که دانشگاه قبول شوم و درسم را بخوانم ازدواج کنم. از خودم ناراحتم، متاسف و شرمسارم. اعتراف می کنم که دلم می خواست من را بغل کند و ببوسد. چرا این کار را نکرد؟<br />
ساعت7:40 دقیقه تلویزیون اخبار می گوید، تهمینه هنوز نیامده، منیژه و نیکی با بابا توی اتاق هستند من در اتاق خودمان. مامان خانه همسایه بالایی. زنگ زدند یعنی تهمینه است؟ منیژه اف اف را بر می دارد. نه یک نفر درِ خانه مان را اشتباهی زده با عباس آقا نامی کار دارد. چرا وقتی منتظر کسی هستیم همه اش سوء تفاهم پیش می آید؟ <br />ساعت7:48 دقیقه منیژه با بابا صحبت می کند. دوباره زنگ زدند، بابا اف اف را بر می دارد می گوید: نخیر! تو آنجا تو کوچه رفتی چه کار کنی؟ <br />مامان بالا نبوده، چرا فکر کردم رفته است بالا؟ مامان دم در است، حتماً منتظر تهمینه توی کوچه ایستاده. ساعت 8، مامان بیرون است و بابا سرفه می کند و حسابی عصبانی است. اخبار تمام شده و یک نفر ناحسابی صحبت می کند.<br />ساعت 8:5 دقیقه است. دوباره زنگ می زنند. منیژه اف اف را بر می دارد می گوید: کیه؟ <br />مامان با کسی توی حیاط حرف می زند. بله بله این دیگر تهمینه است.<br />
<br />پنج شنبه 19 آذر ماه 71<br />ساعت 10:33 ازشدت تراوش آبغوره از چشمانم دچار سردرد و سوزش چشم سختی شده ام که آزارم می دهد. شما بگویید چه کنم؟ کوآن اصالت، کو آن غرور، کو آن متانت، کو آن شخصیت و آن وقارت. همه چیز بر باد رفت.<br /><br />"من حالا چیزهایی می دانم که قبلا نمی دانستم، من حالا حس هایی را درک کرده ام که قبلاً نمی فهمیدم و تمام این چیزهاست که مرا من کرده است. من به کجا می روم؟ نمی دانم! به کدام سمت؟ به کدام سو؟ به چه مقصدی؟ خسته شده ام. از زندگی کردن حالم بهم می خورد. از این که درجایی از وجودم گزگزی احساس می کنم. از این که تو را دیگر نمی شنوم، نمی بویم، نمی بینم. <br />خسته شده ام از تمام زندگی با تمام ابعادش. برای من یکی دیگر همه چیز تمام شده. کو آن دلخوشی های کودکانه ام؟ کو؟ هان؟ کو؟ من چه شده ام، چه بوده ام؟ چه شده ام؟ از آن دور دورها هیچ صدایی نمی شنوم. هیچ شقایقی به روی من لبخند نمی زند. هیچ نوری در تاریکی هایم امید زندگی دوباره نمی دهد. بزرگ شده ام، زن شده ام، گیج شده ام و خسته ام. از همه چیز، از همه کس خسته ام. دوست دارم خورشید بمیرد. دوست دارم همه جا تاریک شود. همه سردرگم شوند. و من درآن سردرگمی بزرگ فرصتی برای جیغ زدن و فریاد زدن و نعره برآوردن بیابم. دوست دارم پیرهنم را بدرم، اشک بریزم و اشک بریزم و در تاریکی ها گم شوم. بدوم و بدوم تا آنجا که دیگر رمقی برایم باقی نماند. زمین بیفتم، اشک بریزم، گریه کنم، آه که چه دلتنگم و چه همه چیز خاکستری است. من آبی ها را سبزها را نارنجی ها را از زندگی ام محو کرده ام. رنگ های من مرده اند. مثل تابلوهایم رنگ های من خشک شده اند. قلم موهایم موهایشان را از دست داده اند، لخت شده اند. راهی برای فرار نیست. کثافت تمام وجودم را گرفته در آینه وجودم می بینم که صفر شده ام. آه پاییز آمده است و درخت ها عریانند و هوا رو به سرد شدن می رود. دوره گردی در خیابان اموالش را حراج کرده است. کودکان در کوچه بازی می کنند و هیچ کس سوار اسب سفید نمی آید که من را ببرد به سرزمین آرزوها، پرنده های مهاجر کوچ می کنند و بی قرارند و من از کوچ پاییزی شان فقط بی قراری را به ارث برده ام. بزرگ شده ام بیست و دوسال سن دارم. دیروز کشف وحشتناکی داشتم، دیروز فهمیدم تمام این روزها، این من بودم که "تن" می خواستم و این او بود که "جان ". خدایا تو را هم دوست ندارم این تقدیری بود که تو پیش پایم گذاردی. من از خودم بیزار شدم و به او گفتم "نه" و این مجازاتی بود که برای خود تعیین کردم و من آینده را نمی بینم و با فردا بیگانه ام. تو که بودی که در زندگیم درخشیدی و رفتی. صبح می شود! و من صبح های بسیاری خواهم دید، می دانم ولی دیگر چیزی نمی دانم. <br />چرا به تو گفتم: نه؟ چرا خواستم فقط رویای تو باشم در حالی که نمی خواستم؟<br /> امشب نمی توانم فکر کنم که زن دیگری را درآغوش بگیری. امشب نه لااقل نامرد، امشب نه.<br />
<br />
<br />جمعه 20 آذر ماه 71<br />آدینه است و من در خانه تنها و دیگر هیچ!<br />
<br />دوشنبه 23 آذرماه 71<br />به هر ترتیبی که هست شرکت را می آیم، چیزی نباید مانع کار کردن من شود. آقای میم ازدواج کرد و او هم از شنبه سرکار آمده. انگار برای او هم چیزی عوض نشده اصلا برای او مجردی یا متاهلی تغییر شگفت انگیزی در زندگی بوجود نمی آورد. به جز آن که الان دیگر کاملا شکل و شمایل مدیر کل ها را گرفته و به محض این که وارد شرکت می شود راست می رود توی اطاقش و بین راه با صدای بلند بدون آن که به چپ و راست نگاه کند بلند بلند دستور می دهد. <br />چند روز است توی هیچ اطاقی سرک نمی کشد و سلام و علیک و شوخی و خنده هم تعطیل. <br />اینطور بداخلاق که شده است بیشتر دلم می گیرد. <br />به هرحال من در حال تحمل کردن هستم. من از اول هم دلم برای ازدواج با او نمی لرزید و فقط دلم یک فرصت معجزه آسا برای تجربه عاشقانه با او می خواست و حالا که این اتفاق نیفتاده است من به ناچار باید چند سال دیگر این گوهر عفتم را حفظ کنم. اگرچه در برنامه ام نیست که وقتی در سنین پیردختری رسیدم از این که توانسته ام ناموسم را از گزند حوادث مصون نگاه دارم به خود ببالم. <br />این اتفاق باید برای من بیفتد، چه با ازدواج، چه بی ازدواج دکتر گفته است برای سلامتی ام خوب است من چه کنم؟<br />
<br />
<br />جمعه 27 آذرماه 71<br />چیزهایی هم هست، لحظه هایی پراوج، <br />خیلی چیزها برای نوشتن داشتم که در این مدت حال نوشتنش را نداشتم. تنها مورد خوب نامزدی شهین است که آخرش بعد از چند بار عوض شدن تاریخ، دیروز خیلی مفصل و عالی برگزار شد. هر چند وسوسه رخت خواب پهن شده خنک چیز دیگری است....<br />پنج شنبه نامزدیش بود، خیلی مفصل و آنچنانی، صبح از خانه راه افتادیم به مقصد قزوین، با ابوطیاره خودمان، جیپ بابا، در آن نم نم باران و ماشینی که از نفوذ باران در امان نبود. بابا و مامان و ما دخترها بارو بندیلمان را بستیم و راه افتادم و درراه یک لحظه ساکت نبودیم مدام خواندیم و خواندیم. از زمزمه های من شروع شد و با مدح علی و آن شعر قدیمی " علی گویم، علی جویم" که وقتی اصفهان بودیم بابا همیشه نوارش را داشت و ما همیشه ناچار به شنیدنش بودیم ادامه پیدا کرد. تا شعرهای عاشقانه کردی که تهمینه بلد بود و ترانه های لس آنجلسی منیژه و ترانه های قدیمی و نوستالژیک مامان مرضیه و پوران و دلکش ... همه به شور و حال آمده بودیم. ماشین روی هوا بود. این بود که مهرشهر تا قزوین با آن جیپ درب و داغان و سرعت لاک پشتی به سرعت نور گذشت، مدام هم دهنمان جنبید، مامان آن قدر خوراکی آورده بود که خوب از خودمان پذیرایی کردیم. سفرخوبی بود.به قزوین که رسیدیم یک راست به سراغ گل فروشی سیاوش رفتیم. برای نامزدی شهین سبد گل درست می کرد. یک تاج گل هم گرفتیم و بردیم مقبره خانوادگی برای تجلیل از ارواح بلند مرتبه و عالی مقام پدربزرگ و مادربزرگ و اجداد مادری. بعد از کلی گپ و گفت با ارواح بزرگوار، بلاخره دل کندیم و رفتیم مغازه آقا محمود، منیژه از فرصت استفاده کرد و یک شیشه لاک خرید. اگرچه دلش می خواست شورت و کرست هم بخرد که خجالت کشید چون فروشنده زن مغازه نبود. با محمود راهی خانه شان شدیم. فقط نگار و نگین بودند سلامی و علیکی و نشستن و خستگی در کردن سودابه و نریمان هم کم کم از راه رسیدند و برنامه نهار روبراه شد. بعد از نهاربه اصرار بچه ها نگارو نگین را حمام بردم ( این را فهمیده ام که دختر بچه ها عاشق حمام رفتن با عمه ها و خاله های جوانترشان هستند، لابد به اندام آنها نگاه می کنند و از این که روزی آن قدر بزرگ می شوند خوششان می آید توی حمام کلی با بچه ها کف بازی کردم خیلی چسبید برای هم ریش و سبیل کفی و تاج و گردنبند و گوشواره ساختیم) سودابه طفلک همه ما را خوشگل کرد. با آن شکم قلمبه، به هن و هن افتاده بود اما هر طور بود تمام شد. آخرش هم بچه چهارم افتاد گردن من! سودابه گفت: به خدا به خاطر تو این بچه را سقط نکردم. با خدا شرط کردم که تو دانشگاه قبول شوی و من هم این بچه را نگه دارم. <br />من با شرمندگی شکم قلمبه را بغل کردم و گفتم: وای این جوجو جایزه دانشگاه قبول شدن من است؟ پس اسمش را بگذار نادر، چنین اعجوبه ای که نذر دانشگاه رفتن خاله باشد باید از نوادر روزگار شود.<br />نگران شدم، اگر قبول نشوم چه؟ نادر روی دستمان می ماند. من امسال حتی برای کنکور سال جدید هم ثبت نام نکرده ام، آن قدر که مطمئن بودم همین رشته نیمه متمرکز چند مرحله ای جان درآور را قبول می شوم.<br />
<br />شنبه 28 آذرماه 71<br />آه من سرد و افسرده است بوی عاشقی نمی دهد. هوسناک بود رویاهایم، پشت دروازه چشمهایم اشک راه خروج می خواهد اما نمی یابد. راهش نمی دهم. نمی خواهم که دیگر اشک بریزم.<br />
<br />سه شنبه 1 دی، 27 جمادی الثانی، 22 دسامبر<br />دیروز مهمانی داشتیم، شیما و حامد، شهین و صادق، خاله عطیه و شوهرش، خاله عاطفه و خاله عفت، زن دایی هایده و کامران و آخر شب هم سهراب و نازنین و نیکی به خانه مان آمدند، شب چله بود و البته تولد من، دیگر 22 ساله شدم. چقدربزرگ شده ام؟ چند سال دیگر باید زنده بمانم؟ و چگونه؟ چه اندوخته ام؟ چه خواهم کرد؟ و مراحل تکامل را در چه جهتی صعودی یا نزولی طی خواهم کرد؟ کاری به کار نیاکان ندارم منِ من، خودِ من چه بوده ام؟ چه خواهم بود؟ آیا کسی به من افتخار خواهد کرد؟ آیا تاثیر مثبتی در جهان هستی خواهم گذاشت؟ آیا روح کسی را متلاطم خواهم کرد؟ این من، این من پر طنین و پر قدرت چقدر حجم دارد مگر، چه دنیایی را گرفته است مگر که اینچنین احساس وحشت می کند از زندگی؟</div>
خارخاسک هفت دندهhttp://www.blogger.com/profile/07480817654355020278noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1419436035281981929.post-24182345276900100822016-02-27T00:12:00.001+03:302016-02-27T00:12:51.729+03:30جمعه 8 آبان ماه 71 تا دوشنبه 25 آبان ماه71<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />
جمعه 8 آبان ماه 71<br />
آن اتفاقی که من را از تردید بیرون آورد و مطمئن شدم چیزی هستم که با آن به دنیا آمده ام. در واقع امواج متفاوت و ملایم در یک فرکانس مشخص است که از طرف جنس مخالف به سمت ما می آید و زنها دریافتش می کنند و به حرکت درمی آیند و شناور می شوند. وقتی موجی وجود ندارد، یا امواجی که به سمت ما می آید مغشوش یا با طول موج ناهماهنگ با جریان عشق است. زن چیزی را دریافت نمی کند. وقتی این جریان عشق جود ندارد چیزی برای شگفت انگیز بودن و زن بودن دریافت نمی کنیم و راکد می شویم. وقتی راکد هستیم غم زده و افسرده و خسته کننده می شویم و فکر می کنیم چیزی کم داریم و آن چیز زنانگی ماست.<br />
دیشب کاملا احساس می کردم به طور ناخودآگاه کاملا یک زن یا دختر به تمام عیار هستم. هیچ شبه ای در چیزی که هستم وجود نداشت. نه این که من عاشق میم شده باشم و یا این که دلم بخواهد با او خصوصی شوم با برایش دلبری کنم یا نقش معشوقه او را بازی کنم. این را واقعاً مطمئن هستم که نیستم و نمی خواهم. او یک چیزهای خوبی دارد که دقیقاً به زندگی نفرت انگیزش مربوط می شود و من آن ها را ستایش می کنم. یک جور آگاهی تمام و کمال از زندگی و ارتباط با زنها به او شناختی داده که حتی من به عنوان یک زن در مورد خودمان نمی دانم.<br />
( فکرش را بکن خیلی عجیب است او به من گفت احساس من می توانسته مربوط به عادت ماهانه دردناک یا پر خونریزی باشد که باعث شده نوعی واکنش دفعی نسبت به مردها داشته باشم چون به طور ناخودآگاه مردها را طالب این زنانگی می دانم و دقیقا در این خصوص آسیب پذیر هستم بنابراین از نزدیک شدن به آنها می ترسم. جادوگر- هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم! —- خوب بحث به بعضی جاها کشید و من مجبور شدم در مورد روابط خودم و شاهرخ البته خیلی محدود چیزهایی به او بگویم! ) <br />
اما در عین حال در او چیزی هست که به نظرم وحشتناک و خطرناک می آید. آن هم ولع سیری ناپذیرش به پول و قدرت است. این ولع آن قدر زیاد است که او می تواند انسانیت و آدمیت را زیرپا بگذارد. <br />
بنابراین این چنین آدمی عشق را هم می تواند به راحتی فدا کند.<br />
این طور آدم ها عشق را برای چه می خواهند؟<br />
عشق برای آنها چه گره ای را باز می کند؟ <br />
حالا که حوصله اش را ندارم فردا در موردش می نویسم.<br />
<br />
یک شنبه 10 آبان ماه 71<br />
رفتیم یک رستوران قدیمی به نام "کافه نادری" در خیابان جمهوری. فضای آنجا خیلی ساده و کلیشه ای حس هنرمندانه و شاعرانه ای را بوجود می آورد. اتفاقا آقای میم گفت؛ واقعاً هم همین طور است و این کافه ای است که همیشه هنرمندان در آن پاتوق می کنند. گفت خودش هم وقتی جوان بوده بخاطر کار پدرش خیلی حس و حال هنری داشته و بیشتر با دوستان دانشجوی نقاشی و سینما و تاتری اش به این جا می آمده.<br />
در محوطه سرباز کافه نادری نشستیم گارسنی که سن و سال بالایی داشت و خیلی مودب بود برایمان منوی غذایی شان را آورد. من چلوکباب کوبیده سفارش دادم( دم دست ترین چیزی که به فکرم رسید اصلا خوردن چیز مهمی نیست، وقتی دنبال ماجراجویی هستیم) ولی میم یک چلوکباب برگ با کوبیده اضافه! یک بیف استراگانوف با سالاد و ماست و دوغ برای هردوتایمان سفارش داد. <br />
بعدش شروع کردیم به صحبت های خصوصی تر. خیلی راحت به من گفت؛ راست و حسینی باید به او بگویم چه اتفاقی برایم افتاده و فرض او برای این که با شاهرخ مشکل پیدا کرده ام درست است یا نه و اصلا شاهرخ در زندگی من چه نقشی دارد؟<br />
خندیدم و گفتم: وقتی اولین حقوقم را گرفتم شما را مهمان می کنم یک ساندویچ فروشی چون با حقوقی که به من می دهید فقط می توانم آنجا ببرمتان و بعد بخاطر یک لقمه غذایی که به شما می دهم وادارتان می کنم در مورد یکی از تجربه های احساسی زندگیتان با من حرف بزنید. <br />
گفت: حالا که من ابتکار عمل را به دست گرفته ام و الان نوبت من است که گوش کنم و تو حرف بزنی.<br />
نمی دانستم چطورو از کجا باید برایش بگویم؛ اول به او گفتم در واقع من کتک خورده ام. <br />
با تاسف نگاهم کرد. <br />
گفتم: ولی آن کسی که من را زد شاهرخ نبود. <br />
بعد شروع کردم با حذف یک چیزهایی که اصلا ضرورت نداشت برایش در مورد شاهرخ گفتم و این که به خاطر چه تردیدهایی با او نامزد کردم. در مورد مصی گفتم این که در واقع پسر است ولی متاسفانه در قالب زن بدنیا آمده .خیلی باهوش ولی عصبی مزاج و رییس انجمن مخفی مان بود و ما همه از او حساب می بردیم و خیلی روی ما نفوذ داشت و طوری شد که من در یک مقطعی بیشترین وحشتم این بود که نکند من هم مثل او باشم. یک مرد ولی تقریبا یک زن.<br />
حتی در مورد خانم رمقی برایش گفتم و این که چه بلایی سر خانم رمقی آورده ایم و این که او یک پیردختربدجنس و عقده ای و خیلی مذهبی بود و ما قسم خورده بودیم که از او انتقام بگیریم چون باعث خودکشی منیره شده بود. کاری کرد که من یک سال رفوزه شوم و خیلی کارهای دیگر.<br />
از داستان رمقی خیلی خوشش آمد اصرار کرد برایش تعریف کنم.<br />
به او گفتم اینها چیزهایی بود که در انجمن انجام می دادیم و کاملا سری بود و نباید به هیچ کس می گفتیم و او تنها مردی است که الان این ها را می شنود. با خنده گفتم، عیبی ندارد حالا که این بلا به سر طحالم آمده و اسرار انجمنی مان هم دست خودم است. برایت تعریف می کنم و او استقبال کرد.<br />
ماجرا را برایش گفتم با آب و تاب و هیجان و شیطنت سیری ناپذیر. این که چطور وقتی به اصرار مدیر جدیدمان در مدرسه کار می کردم. فهمیدم پدرخانم رمقی فوت کرده و با مادرش تنها زندگی می کند. مشخصات و آدرسش را پیدا کردم و به بچه های انجمن دادم، بعد نقشه کشیدیم و با سناریویی که خودم می نوشتم شروع به اذیت و آزارش کردیم. این که بیست و پنج بار به طرق مختلف از او خواستگاری کردیم. به او گفتم: دوتا فاحشه پیدا کرده بودیم و هر بار به آنها پول می دادیم تا به عنوان مادر و خواهر پسرشان تلفنی یا حضوری بروند برای خواستگاری خانم رمقی. از آن طرف خود مصی با صدای دورگه و کلفتش که خیلی بیشتر هم مردانه اش می کرد. مدام از طرف پسر آن مادر و خواهر که در کویت درس می خواند به رمقی زنگ می زد و در مورد این که می آید و با او ازدواج می کند و عاشق و بی قرار او شده صحبت می کرد. این که خانم رمقی چطورآرام آرام خام شد و شرم و حیا را کنار گذاشته بود و با خواستگار نادیده پشت تلفن حرفهای عاشقانه می زد گفتم.<br />
باورش نمی شد. با تعجب به من نگاه می کرد و می گفت: خیلی خطرناک هستی و اگر این چیزها راست باشه باید از تو ترسید.<br />
من سرم را تکان دادم و با شیطنت تایید کردم که باید مواظب خودش باشد حتی ممکن است بتوانم کارهای خطرناک تر از این هم انجام دهم. <br />
برایش تعریف کردم که عاشق شدن چه تغییراتی در خانم رمقی بوجود آورده بود و او چقدر معتدل تر شده بود و این که آخرش برایش نامه نوشتیم و گفتیم تمام مکالماتش با پرویز( پسر زنهای فاحشه!) را ضبط کرده ایم و اگر از مدیر بودن استعفا ندهد(او را مدیر یک مدرسه راهنمایی کرده بودند) نوار را برای بچه های مدرسه خانواده هایشان و آموزش و پرورش ناحیه و منطقه و همه کسانی که می شناسند می فرستیم و آبرویش را می بریم و این که آخرش او وادار به استعفا شد. <br />
میم سرش را تکان داد و قبول کرد در نبود قانون مظلوم فکر می کند مجری عدالت است و سعی می کند خودش قانون را اجرا کند. <br />
آخرش دستم را زیر چانه ام زدم و برایش تعریف کردم که آن روز می خواستم تمام این به قول خودمان اسناد و مدارکی که پیش مصی داشتم را از او بگیرم تا برعلیه خودمان استفاده نکند. اما مسخره اش کردم و بخاطر این که مثل دخترهای دیگر نیست به او طعنه زدم درحالی که خودم می دانستم این موضوع چقدر او را عذاب می دهد و برایش ناراحت کننده است. اوهم مرا کتک زد و من هم از خودم دفاع نکردم. چون فکر می کردم حقم است که کتک بخورم و باید بلاخره یک طوری مجازات شوم. <br />
آقای میم خیلی تحت تاثیر حرفهایم قرار گرفته بود. حسن خوبش این است که چون فکر می کند من ذهن خلاقی دارم بیشتر این چیزها را خالی بندی می کنم ولی از این که آن قدر قشنگ برایش داستان بافته بودم تحت تاثیر قرار گرفته بود. <br />
این بار رفتارش برایم خیلی جالب شده بود مجبورم کرد بیشتر غذا بخورم و برایم از کباب برگ خودش می گذاشت و می گفت: زود باش بخور ببینم. من کارمند ضعیف ِ کتک خور نمی خوام. <br />
حس خوب و مطمئنی نسبت به او دارم. فکر می کنم او هوای من را دارد و این که می شود وقتی اوضاع خیلی خطرناک شد پشت او پناه گرفت. اما این را هم می دانم و مواظب هستم که عاشقش نشوم. با عاشق شدن به او این حس خوب از بین می رود و دیگر نمی توان با خیال راحت برایش از همه چیز و همه جا گفت.<br />
<br />
دوشنبه 11 آبان ماه 71<br />
احمقانه ترین کار ممکن این است که آدم توی کلاس ماشین نویسی بنشیند خاطرات بنویسد در حالی که دیگران دارند تایپ می کنند. من سه ساعت است تایپ می کنم و بعداز شرکت بلافاصله آمده ام اینجا و هنوز نهار نخورده ام. بنابراین قابل توجیه است که چند دقیقه مال خودم باشم. امروز دوشنبه است و تا یک شنبه دیگر تقریبا! یک هفته مانده است و تا پایان یک هفته تقریباً سه روز، سه روز دیگر من می روم خانه.<br />
<br />
حاشیه: 6 روز و شب است که تهران آمده ام، خانه سهراب و نازنین ماندگار شده ام. تا دو هفته دیگر کلاس ماشین نویسی می روم. امروز ششمین روز است به خودم اجازه دادم که بعدازظهر به جای ماندن در کلاس، دوساعت آخر را به سینما رفتن بگذرانم. <br />
لات بازی هم حدی دارد! سینما رفتن تنهایی اصلا نمی چسبد. الان که حال ندارم تعریف کنم فیلم خوب بود یا بد چون حالم بدجوری گرفته شد. برای این که همراه هسته های آلبالو انگشتر عقیق قرمز طلای کوچولویم را که با گوشواره ام ست بود انداختم رفت! <br />
تلویزیون اخبار می گوید، سهراب چرت می زند، نازنین رفته است دانشگاه و نیکی خانه مامانی اش است. من دارم خاطره می نویسم و عجله دارم چون باید زودتر بروم حمام و این که چای سرگاز است و نمی خواهم بجوشد. هر چند تا به حال جوشیده است. بروم دیگر....<br />
<br />
پنج شنبه 14 آبان ماه 71<br />
ساعت یک ربع به سه نیمه شب است و من ناپرهیزی کرده ام و بیدار مانده ام. مامان و بابا امروز آمده بودند تهران و من را با خودشان برگرداند مهرشهر. تهمینه و منیژه رفتند سینما فیلم " دلشدگان" را دیدند کار" علی حاتمی" با آن دیالوگ های عالی و ماه ، من باهاشان نرفتم. اصلا دل و دماغ فیلم دیدن ندارم! معلوم است که برای چه؟ یک فیلم را دوبار که نمی بینند، مگر اینکه بخواهند برایش نقد بنویسند! خیلی در ماشین نویسی راه افتاده ام 180 کلمه در دقیقه! سرعتم زیاد است. به بروبچه های شرکت نگفتم که ماشین نویسی می دانم مطمئن هستم اگر بفهمند این کار گردنم می افتد. میم یک جورهایی با من مهربان است. کمتراز گذشته با من حرف می زند ولی در نگاهش یک جور صمیمیت جدید می بینم. به طور وحشتناکی از این طور نگاه کردن می ترسم. بخاطر او نمی ترسم. برای خودم می ترسم.<br />
<br />
شنبه 16 آبان ماه 71 <br />
تولد بابا بود، به خانه آمده ام، لمس خانه در وجودم امیدهای خفته را بیدار کرد. شب است، بابا را دوست دارم، از آمدنم خیلی خوشحال شد. خیلی مهربان و خوب است. اگرچه اندازه یک ابسیلن عقل معاش ندارد و متاسفانه این خصوصیت را به ماهم منتقل کرده است. اما روح بزرگی دارد. برایش کتاب "تاریخ ایران باستان " را خریدم. نوشته " میرزا حسن خان پیرنیا" <br />
باران می بارد، صدای باران موسیقی دلنوازی است. بوی پاییز را در ریه های هوا منتشر می کند. سهراب سپهری هم آیات زیبایی دارد. من مست عاشق شدن هستم. یک نفر پیدا شود که من عاشقش شوم بدون دغدغه چه می شود؟ نازنین می خواست دل من را یک جایی بند کند و احمقانه کارهایی از من سر زد که از خودم ناامید شدم. یعنی می توانستم خودم باشم ولی یک کمی شیطنت کردم و الان دلتنگ هستم. چنین عاشق شدنی نمی خواهم. یک ایرج نامی است... اه ولش کن. یک نفر که خودش بیاید در قلب من را بزند. نه این که من برایش راه و چاه نشان دهم. در نیمه راه حیرانی هستم، کاسه چه کنم چه کنم؟ به دست گرفته ام. تهمینه مجله می خواند. تمرکز من را بهم می زند. صدای ورق زدنش بلند بلند در اطاق می پیچد. همه کارهایش پر سرو صداست. حتی خودکار برداشتنش، نوشتنش، فکر کردنش و پاک کردنش. مامان رفته است بخوابد، منیژه هم. بابا رفته است حمام. منهم چشمهایم سنگین شده است. دکتر شفاعتی به مامان گفته است دنبال منشی می گردد. تهمینه گفته؛ من تدریس خصوصی ریاضی دارم و بیشتر از این کار نمی کنم. مامان به من اصرار می کند که بیا کارت را ول کن برو پیش دکتر، دکتر وکیل است و رفتن تو در دفتر وکالت خیلی بهتر از کارکردنت در آن شرکت کذایی است حقوقت هم بیشتر می شود.<br />
خداوندا چقدر حالت از من بهم می خورد؟ مثل این که دیگر حوصله من را نداری! چقدر من گیج هستم بعضی وقتها، چه افکار مهیبی دارم بعضی وقتها، چه افکار غیرانسانی و مزاحمی، چرا من سرگشته تر از همیشه دنبال هیچ چیز روان شده ام. و به پوچی چنگ می زنم تا از تهی شدن خودداری کنم؟ کسی باید برای سهراب سپهری می گفت: " کاش می شد زیر باران رفت" <br />
<br />
یک شنبه17 آبان ماه 71<br />
از رادیو صدای آوازی می آید. شب است وفات حضرت فاطمه گویا، خوابم نمی آید، دیرخوابیدم و زیاد می خواهم چیز بنویسم و کتاب بخوانم. روح بگیرم از صفای شب و باران و هوا که بوی خوبی می دهد و سکوت و تنهایی و مجالی برای اندیشیدن به آنچه بوده ام و آنچه خواهم بود و آرزوهای دور و درازم. <br />
خدا نیست؟ شاید باشد! نمی دانم. <br />
پیش رخ آسمان.... تا نگری.... نمی دانم چه می گوید. ولی خوب می خواند، صدایش درون آدم را نوازش می دهد. <br />
"هفت شهر عشق" "عطار نیشابوری" را هم می خواندم. <br />
اشکم درآمد من در کدام وادی گیر کرده ام؟<br />
"طلب"، " عشق"، " معرفت"، " استغنا"، " توحید"، "حیرت"، " فقر و فنا"<br />
حیرت!؟ همیشه حیرت، حیرت، حیرت<br />
<br />
سه شنبه 19 آبان ماه 71<br />
باز هم شب شده است و سکوت همه جا پر است جز سوت تیزی از کتری که روی بخاری گذاشته ایم چیزی شنیده نمی شود.<br />
هوا رو به سردی می رود. چند شب پیش بارانی هم بارید و بوی پاییز را توی هوا پراکند، <br />
اما هنوز گلدان یاس، گل های یاس می دهد و ما بدون ژاکت بیرون می رویم و جوراب نمی پوشیم.<br />
روزها بود که دلم می خواست با آدرسی که از آلپاچینو داشتم، برایش نامه ای بنویسم. <br />
حسم می گفت خودم را از دلداگی که نزدیک است نجات دهم و قلبم را جایی در دوردست ها بند کنم. <br />
هر چه با خودم کلنجار رفتم، نتوانستم. نمی توانم. <br />
آن تنهایی غریبانه ای که او در یک جای دیگر دنیا دارد.<br />
من را یاد خودم می اندازد. نباید بگذارم چینی نازنک تنهایی اش ترک بردارد.<br />
با او نمی توانم بی پرده و صریح باشم آن طوری که با میم هستم. <br />
" دیروز دعوتم کرد که در میهمانی دوستانه ای که امشب در خانه اش داشت شرکت کنم. ترسیدم بروم، هنوز برای این قدر به هم نزدیک شدن ظرفیت ندارم. گفتم، نمی توانم و کار دارم و بهانه آوردم" <br />
عصر به دیدن بچه های گروه نمایشمان رفتم دلم باز نشد. شب هم اگر می رفتم مهمانی دلم باز نمی شد. <br />
سودایی شده ام.<br />
<br />
چهارشنبه 20 آبان ماه 71<br />
امروز دوربین عکاسی تهمینه را گرفتم و رفتم خانه استاد اخوت. چند عکس از خودش و مه جبین خانم. کنار کتابخانه، کنار پنجره، نشسته باهم، دست در دست هم. بدون هم، با گلدان ها، با حیاط گرفتم. گفتم خودم چاپش می کنم و برایتان می آورم تا برای مجید بفرستید. <br />
استاد اخوت گفت: برای آن که مجید نگران نشود یک نامه به خط خودش برای او نوشته است. هر چند فکر می کرد مجید بدش نیاید من هم گاهی خطی برای او بنویسم. <br />
به استاد گفتم: اصلا این کار را نمی کنم و این کار را مداخله خیلی ناجوری در زندگی خصوصی اش می دانم. <br />
گفتم، حتماً آنجا دنیای خودش را دارد با مرجان یا بی مرجان. عشق خودش را پیدا کرده و با زندگی خودش خوش است. نباید به زور وابستگی او را به این سرزمین بیشتر کرد. هیمنطوری هم روزگار سختی دارد.<br />
استاد با دلسوزی به من نگاه کرد و گفت: چقدر عاقل هستی دخترم، ولی در کار عشق، عقل و خرد به کار نمی آید. اگر عاشق هستی وقت را نباد تلف کرد باید تور را انداخت و انداخت و شکار را گرفتار کرد. <br />
آن قدر اصرار کرد که آخرش مجبور شدم وسط یک کاغذ سفید همین دو بیت را بنویسم.<br />
سلسله موی دوست، حلقه دام بلاست<br />
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست<br />
گربزنندم به تیغ، در نظرش بی دریغ<br />
دیدن او یک نظر، صد چو منش خون بهاست<br />
استاد گفت: عیبی ندارد خودم اول و آخرش را پر می کنم و می فرستم برای آلپاچینو.<br />
حاشیه: من نمی خواهم عاشق بشوم دیگر<br />
<br />
<br />
جمعه22 آبان ماه71<br />
چراغ باور من بوی خوب یاس می دهد امروز<br />
و نور روشن خود را به روی بستر بی رونق ذهنم حراج کرده است<br />
من از هجوم سیاهی گریخته ام<br />
و پای لنگ خیالم مرا به بیکرانه آن دوست رهنمون گشته است<br />
تمام خاک زمین در بساط کوچک من جمع<br />
دیروز توی شرکت، بیژن برایم یک دسته پرونده قدیمی تولیدی را آورده بود نشسته بودیم کنار هم و او پرونده ها را به من می داد. و من هم یکی یکی آدرس ها و مقدار خرید را یادداشت می کردم. آقای میم آمد، و همان اول هم آمد سری به من زد. بعد خیلی معمولی به هم سلام کردیم و او رفت توی اطاقش. نیم ساعت بعد خانم بالابلند زنگ زد که بیا آقای ملک کارت دارد. رفتم همین که وارد اتاقش شدم خیلی خوشحال برایش گفتم که این آخرین پرونده هاست که دارم اطلاعاتش را وارد می کنم و بایگانی می شوند. دلم می خواست بفهمد که چه کار مهمی کرده ام. اما نفهمید. خیلی عصبانی و ناراحت گفت: چرا ملاحظه نمی کنی؟ خیلی راحت نشستی کنار بیژن و عین خیالت هم نیست.<br />
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: منظورت را نمی فهمم.<br />
مثلا خواست منظورش را واضح تر به من بگوید، گفت: تو متوجه نیستی خیلی ساده و معصوم هستی ولی او نشسته بود کنار تو و تو را بو می کرد.<br />
با تعجب و حیرت نگاهش کردم. اصلا نمی توانستم یک کلمه بگویم. <br />
با دستپاچگی گفت: عزیزم تو همه را مثل خودت می دانی ولی بیشتر ملاحظه کن، زیاد هم با هر کسی که فکر می کنی آشنای قدیمی است اینطوری گرم نگیر همه مثل خودت نیستند.<br />
حالم بد شد، یعنی چه من را بو می کرد؟ خوب بو کند؟ من بوی عرق می دهم. حتی عطر هم نزده بودم. اگر این طور باشد با تو هم نباید گرم بگیرم. با تو هم نباید شام بخورم. خودخواه، ازخودراضی. حتماً چون دعوتش را قبول نکردم اینطوری دارد تلافی می کند. خدایا اصلا نمی فهمم این مرد را، خودش ............ اه حرفهای تکراری. آن قدر حالم بد بود که بدون گرفتن مرخصی از شرکت زدم بیرون و برگشتم خانه.<br />
جمعه شب است کنار پنجره ایستاده ام، سرک کشیدن عقلم را از لای پرده نفس و تن و غریزه به یاد می آورم. <br />
سکوت خانه مرا گیج کرده است. سودابه و بروبچه ها اینجا بودند. رفتند، بچه ها شیطانی هم کردند و حسابی دعوا هم شدند و نهاری بود و بحثی و دور هم جمع شدنی و تجدید دیدار چقدر خوب که سرم گرم بود. حالا اما بغض کرده ام و رنجیده ام. <br />
<br />
شنبه23 آبان ماه 71 <br />
امروز صبح نرفتم سرکار، عکسهای استاد اخوت را که چاپ کرده بودم برداشتم و بردم برایش خیلی خوشش آمد. بعضی ها را سیاه و سفید چاپ کرده بودم خیلی هنری شده بود. چند عکس هم از کوچه و خیابانهای تهران گرفته بودم از همان حوالی محله قدیمی خودمان و آلپاچینواینها، عکسها را دادم به استاد که اگر دلش خواست برای آلپاچینو بفرستد. اگر بیشتر دلتنگش نکند. وقتی برگشتم مامان گفت از شرکت زنگ زده اند و سراغت را گرفته اند و منشی شرکت می خواسته مطمئن شود که فردا حتماً می روی سرکار یا نه.<br />
شب است تهمینه د راطاق نشسته چیز می نویسد. خاطرات. چه خاطره ای؟ چه روزگار کسالت باری، چه تلخ، کاش مال او شیرین باشد. کسل هستم. روحم خسته است. خوابم می آید، چشمهایم می سوزد و مثل این که مریضم. <br />
<br />
یک شنبه 24 آبان ماه 71<br />
امروز رفتم شرکت، با این که خیلی دل چرکین بودم اما کارهای معمولم را انجام دادم و کلی نوشتم. ساعت حدود10 بود که آقای میم آمد. خیلی سرسنگین با او سلام و علیک کردم و حتی نگاهش هم نکردم. خودش آمد توی اطاق و جلوی میزم و خیلی آرام و محترمانه گفت: لطفاً چند دقیقه بیا اطاق من کارت دارم.<br />
نیم ساعت بعد با بی میلی رفتم اطاقش. نشسته بود روی مبل ، خواهش کرد بنشینم( خیلی مودب شده بود). کف دستهایش را به هم چسبانده بود و گرفته بودشان جلوی دهان و بینی اش. نشستم روبرویش باز هم ترجیح می دادم نگاهش نکنم.<br />
گفت: نگاه نمی کنی؟<br />
گفتم: به نظرم کار درستی نیست.<br />
گفت: چی کار درستی نیست؟<br />
گفتم: همین نگاه کردن به یک دوست قدیمی. به هر حال دارم یاد می گیرم ملاحظه کنم و مواظب باشم.<br />
گفت: لجبازی نکن؛ من رو با بیژن مقایسه می کنی؟<br />
اخم کردم و شانه بالا انداختم.<br />
با ناراحتی گفت: من یه مردم، با احساسات مردانه آشنام. وقتی بهت می گم بهتر شرایطت رو عوض کنی باید بهم اعتماد کنی.<br />
با دلخوری نگاهش کردم و گفتم: من هم یک زنم ولی هیچ وقت در مورد ... <br />
حرفم را خوردم میخواستم بگویم در مورد زنهایی که با آنها بودید یا هستید دخالت نمی کنم.<br />
آهسته گفتم: من در کار شما دخالت نمی کنم چون زندگی شما به خودتون مربوطه. <br />
گفت: منظورت اینه که نباید در زندگیت دخالت کنم!؟ حتی اگه احساس کنم ممکنه به صلاحت باشه؟<br />
آرام نگاهم را روی صورت و چشمهایش لغزاندم و گفتم: شما صلاح من رو می خواید؟ <br />
توی چشمهایش گیر کردم، هیچ وقت نگاهش را اینطور ندیده بودم. در نگاهش نوعی شیفتگی و دلواپسی بود. نمی توانستم به حرف زدن ادامه دهم. ظاهراً او هم یادش رفته بود چه می خواست بگوید. نمی دانم چند ثانیه یا حتی دقیقه بهم خیره شده بودیم. کاری که کلمه نمی تواند انجام دهد، نگاه می تواند. <br />
بعد هر دو درست در یک زمان انگار زبان نگاه هم را فهمیده باشیم با عجله بلند شدیم. من دستپاچه گفتم: ببخشید من یه سری کار دارم باید برم انجامش بدم.<br />
او هم سریع رفت پشت میزش و بدون این که دیگر به من نگاه کند گفت: باشه برو به کارت برس. <br />
آه خدای من، با من بدجنسی نکن، این عشق شیرینی برای من نخواهد بود، من نمی خواهم که دیگر عاشق شوم<br />
<br />
دوشنبه 25 آبان ماه71<br />
روزگار بدی است مسخره است محمد خواستگار قدیمی تهمینه که یک بار آمدند و جوابشان کردیم می خواهد ازدواج کند. سعیده دختر دخترعموی مامان عقد کرده، فرید برادرش می خواهد با شیما دختر خواهر عصمت خانم ازدواج کند و مژگان می خواهد با برادر شوهر یاسمن جان پیوند زناشویی ببندد و فکر کن که تمام این اخبار چه ضربات مهلکی را بر روح و روان مامان وارد کرده. <br />
دلم برای مامان سوخت، دخترهایی دارد که تکلیفشان با خودشان روشن نیست. تهمینه البته ناراحت شد چون همه این هایی که در شرف رفتن به خانه بخت هستند خیلی سنشان از او کوچکتر یا لااقل هم سن او هستند و اینها باعث شدکه امروز برای مامان و برای همه روز خوبی نباشد و سودابه پیام آور شادی نباشد. از نظر مامان، من و تهمینه هر دو ترشیده شده ایم و الان نگران منیژه است. با ناراحتی به ما می گوید شما به زنهای خانواده پدری تان کشیده اید و صلاح کار خودتان را نمی داند. تهدید کرد که دیگر حتی یک کلمه هم به ما نمی گوید: چه بکنیم و چه نکنیم آن قدر بمانیم که موهایمان هم به رنگ دندانهایمان شود.<br />
من فردا امتحان ماشین نویسی دارم و خوب نخوانده ام! بروم انگشتهایم را بگذارم توی برگ گل. <br />
https://telegram.me/noone_ezafe</div>
خارخاسک هفت دندهhttp://www.blogger.com/profile/07480817654355020278noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1419436035281981929.post-46704767488298182622016-02-25T16:04:00.000+03:302016-02-25T16:04:06.825+03:30دو شنبه4 آبان ماه 71 تا پنج شنبه 7 آبان ماه 71<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />دو شنبه4 آبان ماه 71<br />در شرکت هستم، آقای میم امروز نیستند و برای کاری رفته اند شیراز. آقای افتخاری امروز من را دید و با معذرت خواهی برگه حقوقم را به دستم داد. حقوقم 2000 تومان!؟ وای خدای من میم یا صفر است یا صد، ای کاش لااقل 2500 تومان به من می داد تا لااقل اندازه دیگران به من حقوق داده باشد. من قبلاً در گروه هنری خودمان برای اجرای برنامه ها ساعتی 90 تومان می گرفتم، البته این مبلغ با توجه به این که بصورت موردی برنامه داشتیم و همیشگی نبود مبلغ زیادی نمی شد ولی اینجا نیمه وقت هم که حساب کنیم هر روز 6 ساعت و اگر فقط 24 روز درماه کار کنم می شود، 144 ساعت. بنابراین در کل، خانه پرش می شود ساعتی 14تومان!<br />واییی....! البته من خودم زیاد پولکی نیستم اما به نظرم این خیلی ناجوانمردانه است. اگر به من باشد من فقط یک گوشه دنج می خواهم و کتابهایم، این گوشه دنج می تواند حتی سر کوه باشد زیر درختی، کتاب بخوانم و یک جویبار که کنارش بنشینم و دست و صورتی بشویم وهمان نزدیکی ها غاری چیزی هم باشد که به آن پناه ببرم مثل نیاکانم دیگر نور علی نور است. <br />ولی این حقوق! فقط خرج ایاب و ذهاب و خریدهای ضروری ام می شود و نه پس انداز و خرید کتاب های زیاد و رفتن به سینما و مهمان کردن برو بچه ها. از اولش هم هیجان زده شدم و زود واکنش نشان دادم من نباید بگذارم احساسات دفعی و ناگهانی ام بر احساسات جاری وخودآگاهانه ام غلبه کند. من باید می نشستم حساب می کردم این حقوقی که میم دارد به این ها می دهد خوب است یا نه؟ و این حقوقی که به من می دهد طبیعی است یا نه؟ و بعد تصمیم می گرفتم. واقعاً که حماقت کردم. به هرحال باید با میم صحیت کنم، اینطوری نمی شود، اسمش بهره کشی است. بهره کشی از همه مان.<br />هر چند در مورد مسائل مالی میم واقعا گوشت تلخ است و بعید می دانم قبول کنم. بخصوص وقتی بخواهم تغییری در حقوق همه بوجود بیاورد. <br />حاشیه: کلاس های انجمن سینمای جوان تمام شده امروز مدرکش را گرفتم. تصمیم دارم بروم کلاس ماشین نویسی. بابا برایم تعریف می کرد وقتی خیلی جوان بوده قبل از رفتن به ارتش چند سالی در دبیرستان و بعد از آن؛ کار ماشین نویسی می کرده. فکر می کنم یاد گرفتنش برای من هم مفید باشد. یعنی وقتی دستم از همه جا کوتاه شد می توانم روی ماشین نویسی فکر کنم. برای این کار باید تا پایان دوره که بعدازظهرها بصورت فشرده است. خانه نازنین اینها بمانم چون رفت آمد از تهران به مهرشهر در آخر شب و بعد برگشتن به تهران برای کار برایم سخت می شود.<br />
<br />(28 شهریورماه 70) خاطرات رمزنگاری شده<br />یک ایرادی در کار است. از شاهرخ بدم نمی آید ولی خیلی هم دوستش ندارم. اول نمی خواستم به او جواب مثبت دهم مطمئن بودم که جوابم نه است. اما باید یک جوری می فهمیدم رابطه من با مردها چطوری است؟ نامزد شدن با اولین کسی که سرراهم قرار می گیرد بهترین شیوه اش بود.<br />اگر از او خوشم نیاید؟ اگر او مرد زندگی من نباشد؟ چطور می توانم راه رفته را برگردم؟<br />ولش کن بابا فیلا مهم این است که من زن باشم و زن بودنم را به خودم ثابت کنم.<br />نمی توانم بروم توی کوچه و خیابان به هر بشر مذکری که رسیدم بگویم: لطفاً من را بغل کنید و ببوسید ببینم چطور می شوم؟<br /> وحشتم از این است که مردها مورد پسندم نباشد. <br />اگر این طور باشد زندگی سختی خواهم داشت. <br />به مصی که نگاه می کنم وحشت زده می شم. حالم بد می شود اگر مثل او باشم. آن طور بلاتکلیف و غمگین. <br />نمی شود حتی خودم را معاینه کنم ببینم آن توتوها، در اعماق، شاید دودول هم داشته باشم!<br /> اما به خدا من زمین تا آسمان با مصی فرق دارم. <br />شاید شبیه زنهای خانواده پدری هستم خیلی سخت و غیرقابل نفوذ در مقابل احساسات عاطفی. <br />اما زن های خانواده پدری تولید مثل داشته اند! پس معلوم است نسبت به این که یک مرد آنها را لمس کند و حتی داغ تر از آن مشکلی نداشته اند. <br />پس چرا من این طوری هستم؟<br />حتماً زن هستم. باید زن باشم. یعنی خودم فکر می کنم زن هستم.<br />درواقع حتی احساسات جنسی دارم اما دقیقاً نمی دانم این احساسات را یک مرد می تواند پاسخ بدهد یا یک زن! <br />و متاسفانه چرا دروغ بگویم نگرانی ام از زنها کمتر است. آنها لطیف تر و مهربان تر به نظرم می آیند.<br />یک بار وقتی سپیده مرا لمس کرد خیلی معمولی بود. تشنج نگرفتم و عصبی نشدم. اتفاقاً خیلی هم برایم جالب آمد.<br />ولی در مورد شاهرخ، پری روز موقع حلقه دست کردن من لرز گرفته بودم و حتی تب کردم. <br />وقتی لباس نامزدی پوشیده وآرایش کرده بودم. همه می گفتند: یک قیافه ی کاملا شرقی و مغرور دارم و ملیحه خانم مادرشاهرخ هی قربان صدقه ام می رفت. خیلی توی آینه نگاه کردم که یک اشاره و نشانه ای از چهره مردانه و زمخت از خودم ببینم. اما اینطور نبود خیلی هم خوشگل و ظریف و دخترانه بودم.<br /> امروز دومین روز نامزدی ماست و دل توی دلم نیست که او یک بار من را بغل کند و ببوسد تا ببینم ایراد کار من از کجاست!؟ <br />یعنی با این که تلاش می کنم یک زمینه هایی برای این دیدار دوستانه فراهم کنم. ( بعید می دانم منیژه یک بوس را هم رد بدهد بس که شش دانگ حواسش به من هست که دست از پا درازتر نکنم) اما در عین حال می ترسم که خرابش کنم.<br />مسخره به نظر می رسد اما فکر می کنم نمی توانم با مردها ارتباطی داشته باشم و این من را وحشت زده می کند. <br />اگر من مرد باشم در قالب یک زن؟ فاطی می گوید تو هنرمند هستی و حس می گیری، ممکن است تحت تاثیر شرایط مصی قرار گرفته و دچار توهم شده باشی! آخر مگر توهم این قدر قوی و مخرب می شود؟<br />با توجه به این که همیشه پریودهایم دردسرساز و با خونریزی زیاد و و پردرد و دیر به دیر است؟<br />آخ خدایا نشود که یک روز از خواب بیدار شوم و ببینم دودول درآورده باشم.<br />بیچاره شاهرخ فکر کنم اولین کسی که مورد سوء قصد قرار بگیرد خودش است.<br />بلاخره مردی گفتند، زنی گفتند. اگر مرد بشوم دیگر رودربایستی را می گذارم کنار!<br /><br />سه شنبه 5 آبان ماه 71<br />به دیدار استاد اخوت رفتم خیلی از تصادف! من ناراحت شد. پیرمرد بیچاره از این که فهمید بخاطر این مشکل طحالم را برداشته اند شوکه شده بود و حتی گریه اش گرفت. انگار کن چشمم را تخلیه کرده باشند. این قدر باحال بود. باورم نمی شد که این قدر احساساتی باشد؟ تحمل نکردم نزدیکش رفتم و سرش را بوسیدم! در این حد از خودم جسارت نشان دادم که خودم پیش قدم شدم برای بوسیدن او با تمام این احساس که او فکر کند من می توانم جای خالی دخترنداشته ای را برای او پر کنم. دختری که او را دوست دارد و قدرش را می داند. خوب معلوم است که خیلی هم خوب و خوش با این قضیه کنار آمدم. <br />نامه جدید آلپاچینو برای استاد اخوت آن قدر دردناک و تاثر برانگیز بود که اشکم درآمد. او ماجرای فوت فاطمه را فهمیده است ونامه اش به شدت غمگین بود.<br />نوشته بود: " نمی دانم چه بگویم، با مرگ فاطمه یک حلقه از آن ارتباطی که می توانست میان من و آن کشور وجود داشته باشد قطع شد. متاسفانه تقدیر من این است که همیشه سرگردان باشم و ازحوادثی که فکر می کنم می توانم مانع وقوعشان شوم دور بمانم. خودخواهانه است اگر بگویم فکر می کنم اگر ایران می ماندم ممکن بود این اتفاق نیفتد. برای همین خودم را مقصر می دانم. از مادر و پدرم انتظاری ندارم آنها در حد فکر و شعور خودشان تلاش می کنند. اما از برادر و خواهرها چرا، متاسفانه آنها هم آن قدر گرفتار زندگی خودشان شده اند که فاطمه را نادیده گرفتند. با پیش زمینه ای که از رفتار آنها با فاطمه دیده ام خوب می دانم که کوتاهی کرده اند. نمی خواهم باعث ناراحتی تان شوم اما هزارباربه خودم لعنت فرستادم که چرا نتوانسته ام فاطمه را با خودم به اینجا بیاورم. <br />زندگی اینجا به لحاظ فیزیکی سخت است من به شدت درس می خوانم و کار می کنم. اما همین به شدت ها من را نگه داشته. اگر می خواستم بیکار باشم یا خودم را مشغول درس خواندن نکنم، زندگی تحمل ناپذیر می شد. از آن جا که مطمئن هستم دو نامه آخر را خودتان ننوشته اید و به خط مهجبین خانم هم نیست کمی نگران شدم. نکند بیمار شده اید؟ اگر موردی هست به من بگویید؛ دارویی چیزی اگر لازم دارید رودربایستی نکنید. به خدا برای خرید قرص و دارو به اندازه کافی پول دارم. با جان و دل برایتان تهیه می کنم. خودم را دلخوش کرده ام که خط خودتان روی پاکت است وشاید فقط تنوع به خرج داده اید تا دلمشغولی دیگری برای من بوجود بیاورید و کمی از خستگی ایامم کاسته شود. نگویید اصل نامه نوشتن هم واقعی نیست؟ نگرانم نکنید؟ آدم بی خبر به هیچ چیز اعتماد ندارد. با خط خودتان بنویسید که حال و احوالتان خوب است؟ یکی دوتا عکس که می توانید برایم بفرستید؟ <br />در مورد سعدی خوانی نوشته بودید. عالی است غبطه می خورم نیستم و خواندن بی شما هم به من نمی چسبد، با این حال هم از شما هم از کاتب نامه ها متشکرم که به هر طریق این خط ارتباطی را برقرار نگه داشته. <br />این غزل سعدی را هم به هر صوتی که می خواهید، بخوانید احساس این روزهای من است. دوستدار شما هستم خودتان می دانید. سالم بمانید و کمتر حرص و جوش بخورید. نگران نباشید جریان ادب و هنر در سرزمین ما باقی می ماند. این ملت بی ادبیات و بی شعر و بی هنر زنده نمی ماند. راهی پیدا می کند و خودی نشان می دهد. مثل آینه ای است که افتاده و شکسته اما هنوز هر تکه کوچک هنوز آینه است یک نیروی متحد می خواهد تا این تکه های شکسته را بردارد و دوباره بهم بچسباند. از ما که گذشت شما و شاگردانتان حتما می توانید. <br />ای نفس خرم باد صبا// از بر یار آمده ای مرحبا<br />قافله ی شب چه شنیدی زصبح// مرغ سلیمان چه خبر از سبا؟<br />برسر خشمست هنوز آن حریف؟//یا سخنی می رود اندر رضا؟<br />از در صلح آمده ای یا خلاف// یا قدم خوف روم یا رجاء<br />بار دگر، گر به سر کوی دوست// بگذری ای پیک نسیم صبا<br />گو رمقی بیش نماند از ضعیف//چند کند صورت بی جان بقا؟<br />آن همه دلداری و پیمان و عهد//نیک نکردی که نکردی وفا<br />لیکن اگر دور وصالی بود//صلح فراموش کند ماجرا<br />تا به گریبان نرسد دست مرگ//دست ز دامن نکنیمت رها<br />باورم نمی شود به خواندن جمله جمله نامه ی آقای آلپاچینو قلبم لرزید. برای من همین خوب است یک عشق خیالی دور از دسترس تا مرا از گزند احساساتی که می تواند باعث نابودی ام شود نجات دهد.<br />
<br />پنج شنبه 7 آبان ماه 71<br />امروز آقای میم از شیراز آمد. همان صبح که وارد شرکت شد توی راهرو بلند بلند شروع کرد به حرف زدن و بعد به تک تک اطاق ها سر زد و با همه حال و احوال، پیش من هم آمد و کلی از حالم پرسید، این که خوب هستم و درد ندارم و کلا چطورم. <br />گفتم: خوب هستم و تشکر کردم. وقتی داشت از در بیرون می رفت دل را زدم به دریا و گفتم: ببخشید یه عرض خصوصی هم داشتم بعداً بیام دفترتون بپرسم؟<br />برگشت و یک جور با شیطنتی نگاه کرد و گفت: به به خصوصی که بهتر، چرا بعدا؟ همین الان بیا بگو، یک ساعت دیگه باید برم جایی.<br />خلاصه او رفت و من هم چند دقیقه بعد رفتم اطاقش.<br />نشست و خیلی با کنجکاوی پرسید: جان بگو! <br />( جان بگو!؟ خدای من دارم لوند می شوم) <br />گفتم: ببخشید شما حقوق من رو کردید 2000 تومن؟<br />همانطور با هیجان گفت: آره، خوبه دیگه همون قدری که از من انتظار داری.<br />گفتم: بله ولی خیلی بی انصافیه! من نمی خواستم خیلی از بقیه بیشتر حقوق بگیرم اما نمی خواستم این قدر هم کم باشه.<br />گفت: در مقایسه با اون کارمندهای دیگه که از تو بزرگتر هستند و کار بیشتری هم می کنند. خوبه دیگه؟ چه انتظاری داری تو!؟<br />گفتم: خیلی خوب باشه خوبه، ولی می تونم یه پیشنهاد دیگه بدم. شما مگه قرار نبود به من 5000 تومن بدید؟<br />گفت: الان که نه، اون وقت هایی که عجولانه تصمیم گرفته بودم.<br />گفتم: بلاخره اولش چنین تصمیمی گرفته بودید دیگه؟ الان می شه ازتون خواهش کنم به همون میزانی که قرار بود به من بدید پخش کنید تو حقوق اون دو نفر دیگه و من! یعنی ببینید 3000 تومن باقی می ماند! از از 5000 تومن حقوق اولیه من. شما نفری 1000 تومن می دید به خانم تهرانی و آقای حبیبی و 1000 تومن هم به من می دید. حقوق من می شه 3000 تومن مال اونها هم می شه 3500 تومن. خوب نیست؟<br />قیافه اخمالویی گرفت و گفت: تو رو به عنوان رییس سندیکای کارگری انتخاب کردن؟ وکیل وصی اونها هستی؟ به تو چه که اونها کم می گیرن؟ تو خودت نخواستی حقوقت زیاد باشه من کم کردم. نه پشیمونی داریم نه یک قرون اضافه می شه، نه پیشنهاد دیگه ای قبول می کنم.<br />توی ذوقم خورده بود. با لب و لوچه آویزان گفتم: به هر حال یه اشتباهی کرده بودم خواستم اصلاحش کنم، اینجا حقوقی که می دید خیلی کمه ولی می تونست یه کمی عادلانه تر باشه،<br />دیگر چانه نزدم، از چانه زدن برای حقوق خوشم نمی آید، من اشتباه نکردم برای آن که خواستم حقوق عادلانه ای بگیرم. اشتباه کردم چون برای عدالت نباید از حق و حقوق خودم می گذشتم، بلکه باید حقوق دیگران را به او یادآوری می کردم. با ناامیدی راه افتادم که بیایم بیرون. به در نرسیده بودم که بلند گفت: صبر کن ببینم. <br />برگشتم، <br />گفت: الان شعری، ضرب المثلی چیزی نداری برای من بخونی. فرصت خوبی رو داری از دست می دی ها.<br />شانه بالا انداختم و با ناامیدی گفتم: چی می تونم بهتون بگم، اصلا حرفی باقی نمی مونه، با شناختی که از شما دارم هر چی بگم بی فایده است. به قول سعدی " چشم تنگ مرد دنیا دوست را// یا قناعت پر کند یا خاک گور!" <br />زد زیر خنده و حالا نخند کی بخند. بعد که خوب خندید و نفسی تازه کرد گفت: خیلی پررویی بچه! اما خوشم می آد ازت. <br />بعد خیلی دوستانه اشاره کرد و گفت؛ بیا بنشین اینجا باهات حرف دارم.<br />برگشتم و نشستم روی مبل او هم بلند شد و آمد نشست روبروی من، خیره به من نگاه کرد و گفت: از این که با من صداقت نداری لذت می بری؟ از این که به من دروغ بگی و من خودم بگردم و پیدا کنم که چه دروغ گفتی کیف می کنی؟ به من اعتماد نداری نه؟<br />می دانستم بلاخره بحث تصادف و دزدی و طحال را پیش می کشد. <br />در سکوت نگاهش کردم. احساس خوبی از توجه بیش از اندازه او به خودم داشتم. چرا برایش مهم است که من راست بگویم یا دروغ؟<br />گفت: دلم می خواد راستش رو به من بگی! این برام مهمه که بدونم کسی که نگرانش بودم حالا هر کسی که باشه شما، خانم تهرانی ، آقای حبیبی، برای این نگرانی من احترام بیشتری از دروغی که می خواد به خوردم بده قائل باشه.<br />آه بلندی کشیدم و گفتم: اصل موضوع چیه؟ این که من زخمی شدم! یا این که من چطوری زخمی شدم؟<br />گفت: این که تو چطوری زخمی شدی خیلی مهمه برای پیشگیری از اتفاقات مشابه. این رازداری تو اعصاب آدم رو خرد می کنه.<br />لبخند زدم و گفتم: می خواهید از من محافظت کنید؟ هنوز هم من رو دختر نوجوانی می بینید که داره جلوی چشم شما بزرگ می شه؟ و دلتون می خواد همه زوایای تاریک زندگی اون رو بدونید؟ من حق ندارم راز داشته باشم؟ <br />نگاهم کرد و گفت: با شاهرخ مشکل پیدا کرده بودی؟<br />آه طفلک یعنی فکر کرده شاهرخ من رو لت و پار کرده.<br />خندیدم و گفتم: نه، باور کنید من اصلا شاهرخ رو ندیدم. این رو بدونید اگه اون می خواست من رو به این حال و روز بیاندازه من بیکار نمی نشستم و الان خبرگزاری های دنیا داشتن در موردش حرف می زدن.<br /> دستی توی موهایش کشید و گفت: خوب!؟<br /> سرم را تکان دادم و گفتم: چی؟<br />گفت: خوب چه اتفاقی برات افتاده؟<br />گفتم: اگه خیلی مفت و مسلم براتون از رازهای مگوی خودم پرده بردارم حماقت نیست؟ با پیشنهاد اولم موافق هستین. یه کمی حقوقمون رو بیارید بالاتر.<br />لبخند زد و گفت: قول نمی دم. ولی یه بار دیگه دعوتت می کنم بریم باهم شام بخوریم اگه خیلی معقول و مودب باشی و کارهایی که دفعه پیش کردی نکنی در موردش فکر می کنم اما با روش خودم نه پیشنهاد تو!<br />گفتم: رستوران ژاپنی دوباره، چینی، هندی، عربی؟<br />خندید و گفت: نه این دفعه می ریم یه جای خوب. <br />برام خیلی عجیبیه که میم چرا می خواد با من چنین خاطرات و چنین خلوت هایی داشته باشه؟ چرا چنین چیز متفاوتی را از من می خواد؟ فکر نمی کنم احساس او نسبت به من خیلی عاشقانه باشه بیشتر مثل یک سرگرمی کم دردسر براش هستم. این رو می فهمم و با تمام وجود حس می کنم که من ویژگی های دختر مورد علاقه اون رو ندارم. ولی این رو هم حس می کنم که می خواد به زندگیش سرو سامونی بده، می خواد ازدواج کنه و داره فکر می کنه که نکنه دیر بشه؟ یعنی می خواد من رو سبک سنگین کنه برای ازدواج؟ موارد مختلف رو جلوش بذاره و ببینه کدوم رو بیشتر دوست داره؟ حتم دارم تمام هفته با دخترهای دیگه قرار می ذاره. حتی با بعضی هاشون می خوابه که ببینه زوایای کدوم یکی با گوشه و کنار خودش هماهنگی بیشتری داره.<br />قبول کردم. بلاخره این روزهایی که خانه سهراب هستم برای آموزش ماشین نویسی. باید خودم را با یک چیزی سرگرم کنم. هر چند بعدش باید یک دروغ خوب پیدا کنم به سهراب بگویم. اگرچه برادر غیرتی و سخت گیری نیست اما فکر می کند در غیاب بابا باید بیشتر مواظب من باشد. بخصوص با این بلایی که به سرم آمده. به هر حال یک دختری که خیلی راحت طحالش را از دست داده هیچ تضمینی ندارد که چیزهای دیگرش را هم به همین راحتی به باد فنا ندهد.<br /></div>
خارخاسک هفت دندهhttp://www.blogger.com/profile/07480817654355020278noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-1419436035281981929.post-67255224888531920692016-02-24T16:40:00.000+03:302016-02-24T16:40:05.843+03:30 شنبه 17 مهرماه 71 تا شنبه 2 آبان ماه 71<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />شنبه 17 مهرماه 71<br />با فاطی در پارک دانشجو قرار داشتیم. بعدازظهر بعد از کار رفتم آنجا، منتظرم بود. نشسته بود جلوی ساختمان زیبای تاتر شهر روی یک نیمکت سنگی، یک ماهی می شد که همدیگر را ندیده بودیم از دیدن هم کلی ذوق کردیم. کلی حرف نگفته داشتیم تا با هم بزنیم. تا من را دید یک کیسه پر از خوراکی نشانم داد و گفت: همین حالا بیا بریم پیش سیمین جون، من به بیچاره گفتم ساعت چهار بیاد الان که چهارو نیمه. خدا کنه نرفته باشه. سیمین جون یک فاحشه بدبختی است مال خیابان جمهوری که بیشتر در خیابان حافظ به پایین کار می کند. خیلی زن بدبختی است. قبلا یک دوستی هم داشت به نام حمیرا که چند وقت پیش مرد. همیشه آنها را دوتایی توی توالت زنانه پارک دانشجو می دیدیم و باهر دو دوست شده بودیم. گاهی برایشان خوراکی و غذا می بردیم. بلاخره اینها جزو قوانینی بود که انجمن هم تاییدش می کرد. این که از زنهای بدبخت مورد ستم قرار گرفته توسط مردهای آشغال کثافت! حمایت کنیم. فاحشه ها که بیشتر نیاز به کمک دارند همین که یک روز هم مجبور نباشند برای یک لقمه نان به مردها سرویس دهند. آن روز روز خداست. سرراه رفتن پشت پارک " آفتاب و مهتاب" را هم دیدیم. این ها دوتا پسر اُبی هستند که گاهی می آیند اینجا پرسه می زنند و ما اسمشان را گذاشته ایم " آفتاب و مهتاب" خیلی ظریف و بامزه اند اما رفتارشان خیلی تصنعی و اغراق آمیز است. البته فکر می کنم به شکل ظاهر مربوط می شود. چون رفتارخیلی شور آنها در آن قیافه ی نیمه پسرانه که به ضرب و زور ابرو برداشتن و برق لب و سایه چشم سعی کرده اند شیرینش کنند همخوانی ندارد. برای من خیلی اغراق آمیز است اما زننده نیست. نمی دانم شاید به احساس جنس مخالف مربوط باشد. مثلا ممکن است یک مرد از دیدن مصی یکه بخورد و برایش خوشآیند نباشد چون احساس اولیه این است که این بلاخره یک زن است. و دارد ادای یک مرد را در می آورد. بگذریم این دوتا بیچاره خیلی ساده و احمق هستند آن قدر که زود می شود سرشان را کلاه گذاشت. دفعه قبل من و فاطی برای مسخره بازی آن قدر جدی با آنها مثل دوتا دختر برخورد کردیم که مهتاب جدی گرفت و اشکش درآمد و گفت: شما دوتا تنها کسی هستید که از همان اولین بار که من را دیدید فهمیدید که من واقعاً دختر هستم.<br />بگذریم رفتیم توالت، بیچاره آمده بود، از همان بیرون توالت صدای شعرخواندنش می آمد. خیلی آهسته زمزمه می کرد." دل می گه دلبر می آد، انتظارم سر می آد، یارم از سفر می آد، پونه از خاک در می آد..." هر دو پریدیم تو و یک هویی سلام کردیم و کلی ترساندیمش. اولش که یک عالم فحشمان داد. ولی بعدش خوشحال شد که ما را دیده. بیچاره سیمین هر بار که می بینمش وضعش بدتر می شود، مثل پیرزن ها است ولی فکر نمی کنم چهل پنجاه سال بیشتر داشته باشد. خیلی خیلی لاغر شده. صورت لاغرش با یک پوست قهوه ای عین چرم، روکش شده بطوریکه گونه هایش یک جور وحشتناکی توی صورت خودنمایی می کند و چشمهایش نزدیک است که از حدقه در بیاید. لبهایش هم از زور کشیدن سیگار و گاهی تریاک قهوه ای پررنگ است اگر چه همیشه با ماتیک صورتی بدرنگی می پوشاندش. واااای بدتر از همه این که همه این چهره ناجور را با یک آرایش مسخره سعی می کند که زیباتر کند. یعنی روی گونه ها و پشت چشمهایش را با همان ماتیک صورتی لبش پخش می کند و چشمهایش را چند لایه مداد سیاه می زند خلاصه عین جن می شود تا جن…..ده.<br />
فاطی برای آن که راحت باشیم و بتوانیم با هم حرف بزنیم در توالت را بست و دسته ی چوبی تی را طوری روی دستگیره در گذاشت که نشود از بیرون در را باز کرد. بیچاره سیمین چند تا روزنامه و یک تکه موکت بزرگ درب و داغان تا شده برایمان آورده بود که پهن کردیم و همانجا نشستیم، توی توالت. فاطی کیسه خوراکی ها را به دستش داد و من هم یک 500 تومانی و یک بسته سیگار وینستون که برایش خریده بود. سیگار وینستون را مثل مهر بوس کرد و روی پیشانی اش گذاشت و یک جور بااحترامی گذاشتش بین سینه ها، وسط کرستش، البته سینه هایش آن قدر لاغر و آویزان شده که فکر کنم وینستون بدبخت بدون آن که به جایی گیر کند تا منتهی الیه نافش رفت پایین. بعد با خوشحالی کیسه پر از کیک و میوه و خوراکی را باز کرد و شروع کرد به خوردن. وسط خوردن با دهن پر همانطور که از دهنش کیک بیرون می پاشید تشکرکرد و پز داد که همین نیم ساعت پیش یکی از جواهر فروش های مایه دار جمهوری، پشت مغازه کاری با او کرده و به او گفته که چند روز دیگر برود پولش را بگیرد واگر ما پایه باشیم یک شب ما را می برد بیرون با همین پول حق البدنش! عشق و حال می کنیم و شامی می زنیم. <br />اما فاطی طوری که او نبیند به من اشاره کرد که دارد خالی بندی می کند و می خواهد بگوید هنوز جنده قابلی است. من اما احساس کردم تعارف می کند و می خواهد از خجالت ما در بیاید و واقعاً دلش می خواهد یک روز ما را مهمان کند و مثل آدم زندگی کند و دوستانی داشته باشد که با هم توی رستوران جمع شوند نه توی توالت.<br />سیمین نشست به خوردن خوراکی اش و من و فاطی هم شروع کردیم به صحبت کردن. <br /> برایم معلوم شد که چرا او هم می خواهد از انجمن بزند بیرون. لو داد که با یکی از پسرهای دانشگاهشان دوست شده و یکی دوبار هم دزدکی با هم رفته اند سینما و یک بار هم خیلی کم و ناچیز در حد یک لمس چند ثانیه ای اجازه داده که دستش را بگیرد و قلبش لرزیده و حالا هم هر وقت یاد آن روز می افتد قلبش فرو می ریزد. خیلی برایم جالب بود تصورش را کنم وقتی فاطی با یک پسر دوست شود چه حرفهایی با هم می زنند. اصرار کردم بگوید چه چیزهایی به هم می گویند و چه کارهایی می کنند. با خجالت گفت که بیشتر در مورد درسهای دانشگاه و استادها حرف زده اند. کاملا می شد فهمید که از پسره خوشش آمده است و دلش میخواهد این دوستی ادامه داشته باشد. فاطی برق و الکترونیک دانشگاه آزاد می خواند و از اول مهر ثبت نام کرده است. <br />من هم به او گفتم: دیگر آن طور وحشتناک مشکلی با مردها ندارم. ماجرای دفتر آقای میم را هم برایش تعریف کردم. کلی تعجب کرد و گفت: اصلا فکر نمی کرده تا صد سال آینده هم بتوانم از چنین چیزی خوشم بیاید. به او گفتم: شاید باورش نشود اما من برای اولین بار توانسته ام بوی واقعی یک مرد را حس کنم. همیشه این بوی زنها بود که می توانستم حسش کنم و با آن بیگانه نباشم. بویی شبیه مخلوط میوه ها سیب و انگور و هلو و به و زردآلو . اما بوی مردها فرق می کند. بویی مثل بوی بوته ها و گیاهان وحشی جنگلی و کوهستانی است در اول بهار، بوی کاکوتی، آویشن، اورانوس، ریواس، ریحان وقتی با هم مخلوط می شوند.<br /> بیچاره سیمین این حرفهای من را که می شنید چشمهایش از تعجب گرد می شد بعدش همانطور که خیارش را گاز می زد گفت: جمعش کنید بابا، مردها که بو ندارن ، من که از 12 سالگی ازمردها فقط یه بو به دماغم خورده اون هم بوی.... بوده. <br />بعد خودش زد زیر خنده اما من و فاطی با دلسوزی نگاهش کردیم.<br />
به فاطی گفتم احساس می کنم مشکلم با مردها رفع شده، آخرش هم بیشتر خودم توانستم خودم را درمان کنم. چیزی که می خواستم با ارتباط با منصور و بوسیدن آرش درمانش کنم یا ازنامزدی با شاهرخ انتظارش را داشتم. به دست خودم صورت گرفت آن همه کتابهای مدتیشن و تلقین به نفس و صحبت کردن با حمیده در کانون سلمان ( که لیسانس روانشناسی داشت و خیلی در این مورد می دانست) و البته آن حس محبت عجیب وغیرشهوانی منصور در بغل کردن من که خیلی برایم دلنشین بود و بیشتر من را یاد آقای آلپاچینو می انداخت، تا خودش آخرش موثر واقع شد. <br />گفتم: احساس می کنم دیگر نسبت به این موضوع که مدام ناخواسته مامان و بابا را در یک وضعیت ناجور تصور می کردم و از با هم بودنشان متنفر می شدم، عبور کرده ام. حتی در مورد این که میم با زنها چطور بوده یا آلپاچینو با مرجان و یا هر مرد دیگری با هر زن دیگری در همه ی دنیا و دنیاهای دیگر، دیگر اصلا روابط پایین تنه زن و مردها برایم ناخوش آیند نیست. به نظرم چیز زشتی نمی آید. البته اگرچه من هنوزاز تصور دستمالی شدن توسط مردها تصویر زیبایی ندارم اما این به این معنا نیست که دیگر از مردها به این خاطرکه می توانند در زندگی ام باشند متنفر هستم. به او گفتم من هیچ وقت از مردها بدم نمی آمد و خوب می توانستم مثل یک دوست با آنها ارتباط برقرار کنم ولی حالا می خواهم بتوانم عاشق یک مرد شوم یک عشق واقعی یک عشق زمینی، چیزی که بتوانم تجسم عاشقانه از با یک مرد بودن را داشته باشم. گفتم می خواهم مطمئن شوم که بهتر شده ام و برای همین تصمیم گرفته ام دوباره با شاهرخ طرح دوستی بریزم. <br />سیمین عاروقی زد وبه من اشاره کرد و به فاطی گفت: بابا این که دیگه از ما بدتره، مردها رو حب می کنه می خوره تا حالش خوب شه. <br />از خنده مرده بودیم، خدا را شکر هنوز بعضی جاها، عقلش خوب کار می کند. <br />آخرش هر دو به این نتیجه رسیدیم که با این شرایط ادامه دادن به وضعیت "قرمز و خاکستری" به صلاحمان نیست. هر دومی دانستیم که وارد شدن ما به انجمن بیشتر برای انتقام گرفتن از خانم رمقی بود اما بعدش معصومه ما را گرفتار کرد و هی داستان های جدیدی جور شد، وقتی در یک گروه هم سن های خودت هستی خودت را تابع جمع می دانی و کنجکاوی و تلقین بیشتر در تو موثر می شود.الان اما حسم این است که متنفر بودن از برقراری رابطه با یک مرد به معنای متمایل بودن به رابطه با زنها نمی تواند باشد.<br />سیمین بسته سیگار کوچولوی اشنواش را درآورد و یک جور خیلی باحالی تهش را روی پشت دستش کوبید و سه نخ درآورد، یکی یکی به ما داد و یکی هم خودش گذاشت کنار لبش. بعد هر سه با هم تکیه دادیم به دیوار توالت پاهایمان را دراز کردیم و در حالی که در مورد مردهای جورو واجوری که سیمین با آنها خوابیده شوخی می کردیم غش و ضعف رفتیم. اما هنوز کیفمان کوک نشده بود که یک هوصدای "صفدرنعره" باغبان پارک آمد که محکم به در می کوبید و نعره می زد که زودتر در را باز کنیم. اولش فاطی مقاومت کرد و گفت: برود گم شود. سیمین هم شیر شد و گفت: صفدر لنگ بنداز از این جا برو به خدا الان می آیم ... را گره می زنم از همان گره آویزانت می کنم به درخت. اما همین حرف ها باعث شد که آن کثافت عصبانی بشود و شلنگ آب را از زیر در بگیرد داخل توالت، آب با فشار پاشید داخل و تمام جانمان خیس شد. فاطی هم مثل برق و باد پرید دسته تی را از روی در برداشت و در را باز کردیم و پیرمرد احمق را هلش دادیم عقب، من هم شلنگ را از دست پیرمرد پیزوری گرفتم و تا فاطی سیمین را فراری دهد، یک آب حسابی به صفدربیچاره دادم. <br />"چه شود که یک روزسبز بشود؟"<br />عجب روزی شد امروز، محال است من و فاطی باهم باشیم و یک گند اینچنینی نزدنیم. <br />
<br />دو شنبه 19 مهرماه 71<br />امروز وقتی برای گرفتن قراردادم پیش آقای افتخاری حسابدار شرکت رفته بودم. وقتی برگه قراردادم را داد و گفت که حقوقتان 5000 تومان است و این را اول هر ماه دریافت می کنید و من هم خیلی خوشحال و راضی برگه را گرفته بودم و داشتم برمی گشتم. خیلی محترمانه و دوستانه گفت: دخترجان امیدوارم به اندازه ای که حقوق می گیری کار کنی، آقای ملک حتماً در شما توانایی خاصی دیده اند که برای شما چنین حقوقی در نظر گرفته اند، پس حتماً باید کارکردتان از خانم تهرانی ( منشی بالابلند) و آقای حبیبی که دقیقاً نصف شما حقوق می گیرند بیشتر باشد.<br />باورم نمی شد؛ اصلا به فکرم هم نمی رسید که ممکن است حقوق من اینطور بیشتر از این ها باشد. <br />برای آبغوره ریختن بهترین جا توی دستشویی توالت است و من آن قدر یک هو غمگین شدم و گریه ام گرفت که زودی رفتم آنجا و تا یک ساعت هم دستشویی توالت در اشغال من بود چون نیم ساعت گریه کرده بودم و نیم ساعت هم منتظر بودم که سرخی چشمها و سر دماغم خوب شود و بتوانم بی حرف و حدیث بیایم بیرون و اتفاقاً خیلی هم قوی باشم، طوری که دلم نخواهد عصبی به نظر برسم.<br />چرا آقای میم این کار را کرده؟ خانم تهرانی و آقای حبیبی هم این را می دانند؟ این که من دو برابر آنها حقوق می گیرم. یعنی فقط بخاطر آن دوستی قدیمی؟ کسی که او را می شناسد می داند اصلا اهل این جور بریز و بپاش ها نیست و مو را از ماست می کشد. بدترین چیزی که می توانم فکرش را کنم این است که شاید فکر کرده می تواند با پول بیشتر من را تحت تاثیر قرار دهد و بتوانم جای خالی لوند را برایش پر کنم. (احساس سیمین بودن به من دست داده است) و متوسط ترین چیزی که می توانم فکر کنم این است که احساس کرده وضع مالی من خیلی بد است و این کمک به یک آشنای قدیمی جای دوری نمی رود.<br />( این متوسط بدتر از آن بدترین دلم را سوزاند و غرورم را جریحه دار کرد)<br />در هر دو صورت باعث ناراحتی ام شد. به خدا من خیلی خل و چل هستم آدم در این طور شرایط گل از گلش می شکفد و بشکن و بالا می اندازد. اما من احساس حقارت کردم. از این امتیاز ویژه ای که من دارم ولی حبیبی و تهرانی ندارند حالم بهم خورد. <br />بعدازظهر وقتی آقای میم آمد سریع خودم را به منشی بالا بلند رساندم و اجازه خواستم بروم تو. آن بیچاره هم که تازگی ها فکر کرده من لوند میم هستم. زودی اجازه داد بروم داخل.<br />منصور رسیده بود و داشت کتش را در می آورد. سلام کردم خیلی معمولی جوابم را داد، حتی برنگشت نگاهم کند، از بعد رستوران چینی با من سرسنگین شده است. حرفی نزدم ایستادم تا کارش تمام شود و برگردد نگاهم کند. کیفش را گذاشت روی میز درش راباز کرد یکی دو پوشه و پرونده درآورد گذاشت روی میز، سرش را خاراند، خودکارش را برداشت، کیفش را گذاشت روی زمین، خمیازه کشید، بعد برگشت ببیند من چرا ساکت ایستاده ام؛ با تعجب نگاه کرد و سرش را تکان داد ( که یعنی چه مرگت است؟ بنال دیگر!) <br />خیلی مودبانه و ادیبانه! گفتم: خردمندان گفته اند: نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرین به خدمت بستن.<br />به دست آهک تفته کردن خمیر// به از دست بر سینه پیش امیر <br />عمر گرانمایه درین صرف شد// تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا<br />ای شکم خیره به تایی بساز// تا نکنی پشت به خدمت دوتا<br />باتعجب نگاهم می کرد و لبخندی هم روی لبهایش نشسته بود گفت: معلومه خیلی هم بچه تنبل نبودی تو مدرسه یه چیزهایی حفظ کردی.<br />
گفتم: آن کس که توانگرت نمی گرداند// او مصلحت تو از تو بهتر داند.<br />یخش آب شد، خندید و گفت: چی شده، مشاعره است؟ دال بدم.<br />گفتم: نه چندان بخور کز دهانت برآید// نه چندان که از ضعف جانت برآید<br />بلند بلند خندید و نزدیک شد و گفت؟ رادیو قورت دادی؟ دگمه خاموشت کجاست؟<br />گفتم: چو کم خوردن طبیعت شد کسی را// چو سختی پیش آید سهل گیرد<br />وگر تن پرورست اندر فراخی// چو تنگی بیند از سختی بمیرد.<br />( این ها را همه را از آن پروژه حفظ کردن و حفظ کردن های خانه استاد اخوت یاد گرفته بودم و ار روخوانی های گلستان در فضیلت قناعت و حالا می دیدم که دارد نتیجه می دهد، این طوری هم تحت تاثیرش قرار می دادم . هم میفهمید خیلی هم خل و چل نیستم)<br />ایستاد روبروی من و سرش را پایین آورد و توی صورتم نگاه کرد و گفت: هیبنوتیزم شدی؟ بیداری یا خواب؟<br />بدون وحشت به چشمهایش نگاه کردم و گفتم: امروز فهمیدم خانم تهرانی و آقای حبیبی حقوقشون 2500 تومنه، فکر نمی کنم بتونم اندازه این دوتاکار کنم بنابراین ازتون خواهش می کنم قبل از این که اولین حقوق من رو بدید و شیرینی 5000 تومن رو زیر دندونم احساس کنم، حقوقم رو براساس حقوق کارکنان شرکتتون تعیین کنید تا احساس نکنم خدمت بیشتری از من انتظار دارید.<br />تعجب کرد و با حیرت سرش را عقب کشید. این اولین باری بود که می دیدم اینطور با این نگاه عجیب و عمیق و پرسشگر به من نگاه می کنه، مدتی نگاه کرد و بعد ابرو بالا انداخت و گفت: همه اینها رو گفتی که حقوقت رو کم کنم؟ راست می گی ها چرا این قدر زیاد شده حقوق تو؟ حالا از کجا فهمیدی که دقیقاً این قدری هست که گفتی؟<br />گفتم: امروز وقتی برگه قراردادم را از آقای افتخاری گرفتم فهمیدم.<br />گفت: حتماً اشتباه کرده، قرار ما 5000 تومن بود؟<br />( بله بود خودش گفته بود، خودش به من گفته بود. آن وقت که من نمی دانستم بقیه چقدر می گیرند. داشت می زد زیرش مثل گاو می زد زیرش. ولی به رویش نیاوردم)<br />گفت: پیگیری می کنم ببینم موضوع چیه؟ حالا بگذریم خودت چطوری؟<br />خندیدم و گفتم: خوبم. بیژن داره برام مدارک و پرونده های قدیمی تولیدی رو می آره ببینم به کجا ها کفش می فروختید و درخواست های خرید جدید از کجاست؟<br />سینه ای صاف کرد و گفت: خوبه ولی باید به مهرجو( بیژن) بگم زیاد هم همه ی زار و زندگی ما رو تو دست و پای تو نریزه هیج معلوم نیست بعدش بخواهی از این ها چطور برضد خودمون استفاده کنی؟<br />جا خورده بودم با ناراحتی وتعجب نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم.<br />(فکر کنم یاد گاوصندوقش افتاده بود) <br />منتظر بود جوابش را بدهم اما حرفی نزدم و فقط ایستادم و نگاهش کردم. وقتی دید حرف نمی زنم گفت: این شعرهایی که خوندی رو امروز حفظ کرده بودی؟ برای این که بیایی به من بگی حقوق بیشتر نمی خوای؟<br />گفتم: نه، حفظیات گذشته بود امروزکاربردشون رو پیدا کردم.<br />مدتی نگاهم کرد. لبخند زدم. اما خودش را با کاغذهای روی میز مشغول کرد و آرام گفت: خیلی خوب می تونی بری.<br />( واقعاً که موجود جالبی است این منصورولی آن قدر گرفتارم که دل و دماغ کشف کردنش را ندارم)<br />
<br />چهارشنبه 21 مهرماه 71 <br />و من به خدا نزدیک تر می شوم و من تکامل می یابم. و من انگیزه پیدا می کنم، امروز شروع آغاز است. آغاز یک حیات، زندگی بخشیدن به اندیشه و فضا دادن به آن. باید برای آشتی کنان با خداو توبه به درگاه او یک گام عملی بردارم. <br />این اتاق به قدری دنج و راحت است که حیف است آدم شب ها کتاب خواندن و چیز نوشتن و رادیو گوش دادن را بگذارد و برود توی رخت خواب، تصور جالبی داشتم وقتی امروز با مینی بوس از تهران به مهرشهر برمی گشتم. فکر می کردم روح سرکش و نافرمان و نفس خیر سر و اماره ام که چرک و کثافت از سرو رویش می بارد و همه وجودش را آلودگی گرفته و از قضا فربه هم شده است با روح خدایی و نفس لوامه من به جنگ و مبارزه برخواسته و خوب هم معلوم است که وجود الهی ام در حال نابود شدن بود. من سر رسیدم.<br />( من هیچ کاره ام اینها خودشان با هم دعوا می کردند. این را هم بنویسم دیروز تهمینه خیلی جدی به من گفت: فکر نکن من نمی فهمم تویک زندگی دو گانه داری. یک زندگی که خیلی ساده و معمولی و دختر خوب و عاقل مامان و باباست و همه ی فامیل و خانواده این را می بینند و یک زندگی خیلی جسورانه با تجربه های مختلف خوشگذرانی و کارهای بد و ناجور. خیلی صاف و ساده تو رویش ایستادم و گفتم: من فقط یک بار یک تجربه جنسی با یک دختر داشته ام و یک بار هم حشیش کشیده ام. اگر سیگار کشیدن گاه و بی گاه بد است بگو این را هم بنویسم به حساب خودم، بیچاره تهمینه نزدیک بود چشمهایش از حدقه بزند بیرون. با تعجب به من نگاه کرد و به التماس افتاد و گفت: آفرید خواهش می کنم کار خطرناک نکن، جان من نکن، تو را به خدا این چیزها چیست که تو درگیرش شدی؟ گفتم: نگران نباش افسردگی بعد از نامزدی با شاهرخ بود، دلم می خواست با یک چیزی خودم را آرام کنم. دهنم را کج کردم و با بی خیالی گفتم: بی خود من را مقصر ندان همه اش تقصیر اوست و با خنده مسخره ادامه دادم: من بی تقصیرم من مثل آب پاکم ، نگاه کن به من ببین می توانم آدم کش و جنایت کار باشم؟ اصلا از من بر می آید به یک گنجشک سنگ بزنم. من فقط همین چند کار کوچک و ناچیز را کردم و به کسی ضرر نزدم. می خواهم به تو بگویم زندگی دو گانه ندارم و یک زندگی یک گانه است اما متاسفانه چون شما هنوز من را نشناخته اید فکر می کنید دوگانه است. بنابراین بی خود شاخ و برگ به زندگی من نده و خودت را اذیت نکن. حتی خود خدا هم می داند که من بی تقصیرم. سرش را گرفت و از اطاق رفت بیرون . خوب شد که به تهمینه گفتم: حالا خیالم راحت شد انگار بارم را از دوش خودم برداشته ام و حالا قرار است هر دو با هم حملش کنیم. هه بیچاره فکر می کرد یک چیزهایی در مورد من کشف کرده به هر حال دلم نمی خواست که بی خود خودش را معطل کشف اعماق بی انتهای دانستن من کند) <br />به هرحال بگذریم. در مورد روح الهی و نفس لوامه می نوشتم. بلاخره من سررسیدم. منی که خودم بودم و جسم بودم و کمی هم شعور و نمی خواستم که روحی الهی ام از بین برود و با چه بدبختی او را از زیر مشت و لگد نفس لوامه بیرون کشیدم و فرار کردم در حالی که نفس اماره به دنبالم می دوید. گذشتم از پستی ها و بلندی ها و او بلند می خندید و ما را تعقیب می کرد. دویدم تا به دریا رسیدم. و در تمام مدت روحی الهی ام را روی سینه می فشردم و چون مادری نوازش می کردم. به دریا رسیدم. و به آب زدم. و فرو رفتم درحالی که مغروق بودم و دریا مانع بود تا نفس اماره بتواند روح الهی را از من بگیرد. پس من از شر او راحت شدم در حالی که عمیقا متاثر بودم زیرا آن روح کوچک بی اندازه. ناچیز شده بود و من از این که امانت دار خوبی نبودم گریستم آن قدر گریستم و فرو رفتم تا در اعماق آب به جایی رسیدم که افراد بی زیادی شبیه من اجتماع کرده بودند. جایی که عملا ورود همه به آن ممنوع بود. بعد انگار زمزمه ای را زیر گوش خودم شنیدم که می گفت: تو هنوز از دستش نداده ای، تلاش خودت را کرده ای، پشیمان نباش با او یکی شو با او یکی شو ... و ما با هم یکی شدیم با همان روح کوچک ناچیز که شعله ی ضعیفی بیشتر نبود و من وارد آن منطقه ممنوعه شدم. جایی که هیچ چیز نبود و همه چیز بود. <br />
<br />شنبه 25 مهرماه 71<br />هنوز درد دارم، تمام بدنم کوفته است. اما به خدا وقتی داشتم از مصی کتک می خوردم. انگار بهشت را به من داده اند. خیلی وقت پیش باید چنین دردی را می کشیدم. خیلی وقت پیش انتظار کتک خوردن سیر را داشتم. این که درد در تمام وجودم بپیچد و نفسم بند بیاید و دلم بخواهد که باز هم بیشتر مرا بزند تا بیهوش شوم. <br />حتی امروز که با این درد بیدار شدم، آن قدر شیرین و دلنشین برایم آمد که انگار کن تازه متولد شده ام. با همان دردی که یک نوزاد می تواند بعد از بریدن بندناف و جدا شدن از آن خانه گرم و تنگ داشته باشد. انگار دوباره به دنیا آمده ام دریک ناکجای بی درو پیکر بی زمان و مکان. <br />با فاطی قرار و مدارهایمان را گذاشتیم و رفتیم خانه توکلی، مصی هنوز نیامده بود من با سپیده حرف زدم. خیلی صریح و سریع به او گفتم که نامه ها و عکسهایمان را می خواهیم به اضافه آن رمزنگاری که من برای خط اختراعی ام نوشته بودم و الان پیش مصی است. با صراحت به او گفتم که ما دیگرنمی توانیم به این خانه بیایی و این به معنی دیگر دوست نبودن با تو نیست. ما با هم دوست هستیم ولی دیگر این مسخره بازی ها را نمی پسندیم. دوره این کارها برای ما تمام شده. سپیده شروع به گریه و زاری کرد. گفتم: دیوونه یه نگاهی من بکن، ببین اصلا من آن چیزی که تو از من می خواهی هستم؟ من فقط می تونم دوست تو باشم. با هم بگیم و بخندیم و شلوغ کاری راه بیاندازیم. همانطور که با فاطی دوست هستم. من می توانم یک گوشه تنهایی تو را پر کنم ولی همه اش را نه. من نمی توانم به تو کمک کنم. من حتی نمی توانم به خودم کمک کنم. <br />باز هم گریه و زاری کرد. گفتم: بگذار خاطره خوبی از این دیدارمان داشته باشیم. بگذار اگر رفتنی شدیم دوباره بتوانیم همدیگر را ببینیم.<br />گفت: اگر این چیزها را به ما بدهد. من برای همیشه تنهایش می گذارم. می داند که من می روم و دیگر بر نمی گردم.<br />گفتم: اگر برنگردم هم اتفاقی نمی افتد. من هیچ گره ای از زندگی تو نمی توانم باز کنم. همین که بنشینیم مثل خاله زنک ها درد و دل کنیم تو از غصه هایت برای من بگویی و من از خریت هایم برای تو بگویم به اندازه کافی خاکستری هست مسخره تر از اینش نکن. گفتم این وابستگی تو به من ادامه پیدا کند من از تو متنفر می شوم حتی از خودم متنفر می شوم. همین الان هم از خودم بدم آمده است. بعد گردن بندم را باز کردم و گذاشتم کف دستش و گفتم: ببین این رشوه نیست، این گردن بند برایم آن قدر عزیز است که حتی به عنوان رشوه به کسی نمی دهمش. اما اندازه همان محبتی است که تو به من داشتی و من واقعاً هیچوقت نمی توانم درکش کنم و اصلا هم نمی دانم برای چه. این برای این است که تو هر وقت نگاهش می کنی بدانی من با خاطره بدی تو را ترک نکرده ام.<br />یک چیزهایی گفت، التماس کرد حتی دلیل و بهانه آورد و آخرش قبول کرد، مدارک را بهمان بدهد. اما مصی آمد و همه چیز بهم خورد. گفتیم: آمده ایم ببینیمشان چون دلمان برایشان به اندازه یک عدس کوچولو شده! و برای آن که نشان دهم ماندنم آن جا یک دلیلی دارد. تا فاطی بتواند دزدکی برود زیر زمین مدارک را از سپیده بگیرد. شروع کردم به چیدن شطرنج. می خواستم کاری کنم که مضطرب نباشم. خیلی خسته کیف دانشگاهش را پرت کرد یک گوشه و مانتو و شلوارش را هم درآورد و انداخت روی جالباسی و با همان تاپ و شورت نشست پشت میز برای بازی کردن. <br />خندیدم و گفتم: لابد خیلی هم عجله داری من رو کیش و مات کنی و بری یه آبی به دست و روت بزنی؟<br />شانه بالا انداخت و گفت: خفه شو مهره هات رو بچین. خسته ام حال و حوصله تو یکی رو ندارم.<br />با مسخرگی گفتم: چی شده رفته بودی تو خط یکی از استادهای خانم بهت محل نداده اومدی تلافیش رو سر ما در بیاری؟<br />با کینه توزی نگاهم کرد چشمهایش مثل گرگ وحشی می ماند که توی زمستان برفی از راه دورایستاده و چشم در چشم مسافر راه گم کرده ای شده است که بی پناه وسط برف گیر کرده. وقتی نگاه می کند تیزی دندانها را روی گردن و توی پهلویت احساس می کنی. وقتی عصبانی است، نگاهش خیلی عمیق نفوذ می کند و حتی آدم زخمی می شود.<br />گفت: آشغال کثافت. می خوای بازی کنی یا مدام می خوای زر بزنی؟<br />
دلم کتک می خواست، نمی دانم چرا نمی توانستم جلوی زبانم را بگیرم. گفتم: ببینم تشریح مشریح و اینها رو تو ترم های چندم براتون می ذارن؟ بیچاره مرده های زنی که می اندازن زیر دست و بال تو، سه بار تشریحشون می کنی. یه بار از رو یه بار از تو یه بار از زیر. اما مرده کراهت داره ها مواظب باش.<br />(این به تلافی آن روزی بود که توی سیگار حشیش ریخته بود و ما هم با تعجب دودش می کردیم و نمی دانستیم این دیگر چه کوفتی است و بعد...)<br />یک دفعه و ناغافل دستش را مثل شلاق خواباند توی صورتم. بلافاصله احساس کردم خون توی دهانم پاشید.<br />بعد پرید از پشت میز آمد این ور مرا گرفت و پرت کرد روی زمین و با مشت و لگد به جانم افتاد. نمی تواستم از خودم دفاع کنم. اصلا نمی خوانستم از خودم دفاع کنم. یعنی چه کار می توانستم بکنم در مقابل او، نمی خواستم مثل دیوانه ها لگد بزنم و فحش بدهم و مشت بکوبم. نه زورم به او می رسید، نه دلم می خواست از کتک زدن من غافل بشود. افتادم روی زمین و فقط سرم را گرفتم که لگدهایش توی صورتم نخورد و چه جالب که اصلا احساس بدی نداشتم. دوست داشتم این درد را، حس می کردم باید زودتر از این ها این کتک را می خوردم. باید زودتر از این ها این تجربه درد رامی داشتم.<br />بعدش هم که معلوم است سپیده و فاطی آمدند و من را از زیر دست و بالش نجات دادند. سپیده بیچاره مدام گریه می کرد و جیغ می کشید. فاطی زیر بغلم را گرفت به زور لباس تنم کرد و باعجله زدیم بیرون. اولین چیزی که پرسیدم این بود که توانسته چیزهایمان را از سپیده بگیرد؟ <br />بله توانسته؛ دیگر آتویی پیش مصی نداریم. <br />طحالم آسیب ناچیزی دیده، مچ دستم در رفته و چند جای کبودی روی صورت و بدنم دارم. وقتی حالم بد شده بود و توی خیابان از حال رفته بودم. فاطی زنگ زده بود به شرکت ومنشی شرکت گفته بود که حالم بد است.<br /> مرا که درمانگاه رساند آقای میم هم آمد.<br /> الان آقای میم یک علامت سوال بزرگ واقعی است که بفهمد چه بلایی سر من آمده؟ <br /> من که حال حرف زدن نداشتم ولی فاطی به دروغ به او گفته بود: می خواسته اند کیفم را بگیرند و من مقاومت کرده ام و آنها هم مرا زده اند. <br />ازمن چیزی نپرسید اما به نظرم نگران من شده بود. یا این که خوب ادای نگران ها را در می آورد. <br />همان دیشب از درمانگاه مرخص شدم به مامان اینها زنگ زدم که شب را تهران خانه فاطی اینها می مانم نگران نباشند..<br />
<br />یک شنبه 26 آذر ماه 71<br />حالا که رمزنگار خط رمزی ام را از سپیده گرفته ام تا حدودی خیالم راحت شده است. البته نه برای آن که کسی می توانست این خاطرات را بخواند، چرا که برای رمزنگاری از این خطوط هم قواعد و قوانینی گذاشته بودم که در هر خاطره حروف جابجا می شد و برای همین هر خاطره با خاطره دیگر رمز متفاوتی داشت. بنابراین آدم های کم حوصله و بی هوش و حواسی که دور و بر من هستند امکان رمز نگاری از نوشته های من را پیدا نمی کردند. بیشتر حساسیتم برای باز پس گرفتن این رمز نگار نه دسترسی به قوانین و خاطرات انجمن، بلکه بیشتر برای آن بود که زندگی خودم را تحت کنترل بگیرم، من بخشی از خاطرات خودم را نیز با این رمز نگار نوشته بودم و رمز نگار اول را باید می داشتم تا می توانستم از بقیه خاطرات رمز گشایی کنم.<br />بعضی وقت ها بعضی چیزها برای آدم آن قدر راز محسوب می شود که دلش نمی خواهد آن را از اعماق سینه اش بیرون بریزد. نکند کسی بویی ببرد که چه پلیدی ها و ضعف ها در نهاد ماست. همه آدمها از این رازها دارند، من و تو و ما ندارد. برای همین تصمیم گرفته بودم که برای بیان برخی خاطراتم مثل قوانین انجمن، خاطره نامزدی احمقانه ام و بعضی احساسات بی پرده و هیجان انگیز ازخط رمزی مخصوص خود استفاده کنم. مثل حساب ابجد. در واقع از ترس آن که آن را هم کشف نکنند. تغییراتی به آن دادم. شکل کلمات را از حالت اعداد خارج کردم و آن ها را به صورت علائم درآوردم. <br />نه من آدم ترسویی نیستم. من برای نوشتن هر اراجیفی خجالت نمی کشم. راز و رمز مخصوص آدم های ترسوست. من ترسو نیستم! یک دلیلششاید جزاندن آدم های فضول و چشم چران بود که سرک می کشیدند به دفتر خاطرات من و بعدش با دیدن این علائم و اشارات پاک دمغ می شدند و جزجز می کردند تا ببینند که خوب این چیزها چه معنی می تواند داشته باشد؟<br />البته عجیب نبود اگر دلم نمی خواست کسی بداند قوانین ما در انجمن مخفی مان چیست؟ همانطور که از اسمش بر می آید این یک انجمن مخفی بود. ماجراهای انجمن مخفی را نمی شود همه جا جار زد. عجیب نبود که دلم نمی خواست کسی بداند خاله حمیده سال های سال مورد سوء استفاده جنسی دوست شوهرش بوده است. عجیب نبود که دلم نمی خواست این را همین طور توی دفتر بنویسم. دلم می خواست این رازی بماند میان من و دفترم. <br /><br />آخخخخخ زیر قفسه سینه ام در سمت چپ درد می کند، فکر می کنم مشکل طحال جدی باشد. نزدیک است که از حال بروم.<br />
<br />شنبه 2 آبان ماه 71<br />یک هفته را بخاطر جراحی کوچکی! که مجبور شدند برای برداشتن طحالم انجام بدهند نرفته ام شرکت. یک روز برش داشتند یک روز بیمارستان بستری بودم و پنج روز هم در خانه، واقعاً باور کردنی نیست، برداشتن طحال فرقی در زندگی من ندارد، یعنی ببین ما چه چیزهای زائدی در خودمان داریم که بود و نبودش هم فرقی برایمان نمی کند. آپاندیس، لوزه، طحال و شاید چیزهای دیگر، وظیفه مهمی که به طحال داده اند این است که در دوره جنینی گلبول های قرمز و سفید خون را بسازد. بعد از تولد همه این کاری که طحال می کند به عضو دیگری منتقل می شود و طحال خاموش می شود و تقریباً بدون استفاده. دنیا را چه دیدید شاید بعدها دانشمندان بفهمند مغز هم کار مهمی انجام نمی داده، یعنی قابلیت انتقال وظایف داشته به قلب و شکم و زیر شکم.<br />آقای میم یک روز در بیمارستان آمد ملاقات من، با آن حال و روز رنگ پریده و زشت و درب و داغان فکر کنم یک ذره امیدی هم که به من داشت به فنا رفت. از یک فرصت خوب در نبود مامان و بابا استفاده کرد و موهای من را که روی پیشانی عرق کرده ام چسبیده بود کنار زد و گفت: زود خوب شو، باشه؟<br />من هم لبخند زدم و گفتم: همین الان هم خوبم، بقیه دارن شلوغش می کنن. <br />بعد مامان آمد و شروع کرد به تعریف کردن ماجرای تصادف کردن من با یک موتور سوار ناشی و گند زد! چون داستانی که فاطی برای میم تعریف کرده بود، با داستانی که من برای مامان و بابا تعریف کرده بودم فرق داشت و حالامامان داشت برای میم تعریف می کرد که چه اتفاقی برای من افتاده و دقیق و با جزییات این که، سر کدام کوچه وخیابان و دقیقاً جلوی کدام مغازه بوده که البته تعطیل بوده و و کسی هم توی خیابان نبوده ونتوانسته موتور سوار پدر سوخته ای که من را زده و رفته ببیند و بگیرد. مامان حتی رنگ کفش موتور سوار و قرمزی رکاب موتورش را هم گفت.<br />آقای میم در تمام مدت با قیافه ی ناامید به من نگاه می کرد و من با توجه به شرایط بعد از عمل معلوم است که ترجیح دادم خودم را بزنم به خواب. <br />مامان نگران است و گفته است دیگر حق ندارم برای کار بروم تهران. اما با توجه به شرایط خانه و وضعیت کار بابا، که دارد بدتر و بدتر می شود و با توجه به اینکه مامان مدام دارد تکه تکه زمین های موروثی اش را می فروشد تا زندگی ادامه پیدا کند. فکر می کنم بی توجه بودن به این شرایط را نمی توانم تحمل کنم. فردا دوباره می روم شرکت و فقط باید یک جواب قانع کننده برای دروغی که میم گفته ایم، پیدا کنم.<br /><br />حاشیه: چگونه امواج رادیویی از فرستنده های مرکزی از دیوارها و پنجره های بسته عبور می کنند و به گیرنده های ما می رسند؟ امواج در خلقت چه نقشی بازی می کنند؟ آیا کائنات بر پایه موج و ارتعاش آفریده شده؟ همه جهان حرکت و ارتعاش دارد. دنیا را موج می سازد. امواج غوغا می کنند..</div>
خارخاسک هفت دندهhttp://www.blogger.com/profile/07480817654355020278noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1419436035281981929.post-65064826371542327102016-02-22T17:31:00.000+03:302016-02-22T17:31:20.801+03:30پوزش <div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
متاسفانه وقتی با گوشی، پیغام های وبلاگ را می دیدم، متوجه شدم یک سری از داستان های آقای آلپاچینو را تکراری فرستاده ام. خلاصه نشستم به سرصبر همه داستانها را حذف کردم. نگو که این ها داستانهای تکرار نبوده و همان داستان هایی بوده که من با آن همه بدبختی و گرفتاری اینجا هم منتشرشان کرده ام و فقط به خاطر اشکالات خود بلاگر به صورت پست های تکراری با یک عنوان ثابت خوانده می شده!<br />
بنابراین به لطف مشکلات بلاگر و عجله خودم بخش عمده ای از پست ها را پاک کردم.<br />
هرچند جز یکی دو نفر خواننده های دائمی و همیشگی اینجا را نمی خوانند و این پست ها در کانال telegram.me/noone_ezafe<br />
با عنوان" آقای آلپاچینو با نون اضافه" قابل دسترسی و به روز شدن می باشد..<br />
با این حال به خاطر اشتباه پیش آمده از همان معدود خواننده های وفادار همیشگی عذرخواهی می کنم.<br />
متاسفانه دنیای عجیبی است اینها را باید می توانستم چاپ کنم اما بعید می دانم شدنی باشد و حالا اینطور منتشر کردنشان هم خواننده را دچار سردرگمی می کند و هم خودم را. </div>
خارخاسک هفت دندهhttp://www.blogger.com/profile/07480817654355020278noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-1419436035281981929.post-71853089113397782272016-02-22T13:44:00.001+03:302016-02-22T13:44:36.280+03:30از پنح شنبه 9 مهر ماه 71 تا جمعه ...<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
پنج شنبه 9 مهرماه 71<br />
امروز امتحان تخصصی مرمت آثار را دادم و حتماً قبول می شوم. مسخره است با این که گروه هنر شناور است و از همه رشته ها می توانستند در آن شرکت کنند رتبه من 115 شده است و ازمیان تمام رشته های هنر سهم من فقط فوق دیپلم است. مگر چند رشته با مدرک لیسانس درهنر داریم و هر کدام چند نفر می گیرند که من با رتبه 115 فقط فوق دیپلم قبول شده ام؟ آن جا، آن پشت چه خبر است؟ پرس و جو کرده ام اگر در آینده بخواهم مدرک لیسانس بگیرم باید دوباره در کنکور سراسری شرکت کنم یعنی دوباره این مسیر پرفراز ونشیب را بروم که آیا قبول شوم آیا نشوم! به هر حال به نظر می رسد در این مملکت چیزی به نام استعداد بهایی ندارد وپایه و اساس در همه رشته ها برمبنای محفوظات است. یک ذره دلم برای خودم سوخت. مدام می شنوم که در کنکور تقلب می شود و بعضی رشته ها سهمیه جداگانه خودشان را دارند. بخصوص در رشته های هنر دنبال دانشجوهای متعهد می گردند نه مستعد. خدا به داد برسد سرنوشت هنر در مملکت ما چه می شود؟ به هر حال سکوت می کنم و به آنچه برایم پیش آمده راضی هستم اما متوقف نمی شوم. #صدچهل3<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
جمعه 10 مهرماه 71<br />
فردا اولین روز کاری من است در به آفرین، نگران هستم! وفکر می کنم خون زنهای خانواده پدری دارد در رگهای من به جوش می آید، چرا باید به خود اجازه بدهم مثل یک هرزه درمسیر خوش آمدن یا نیامدن میم قراربگیرم؟ با این احتمال که ممکن است من بیشتر از او خوشم بیاید تا او از من.<br />
حاشیه ساعت 12 نیمه شب: تاثیر خون زنهای خانواده مادری بیشتر است، هیجان زیادی برای این نمایش دارم. احساس می کنم نمی توانم از این بازی صرفنظر کنم. و مدام از بیاد آوری این موضوع که فردا قرار است کجا کارم را شروع کنم و بازیگر چه نقش هایی باشم قلبم فرو می ریزد. #صدچهل4<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
شنبه 11 مهرماه 71<br />
امروز، روز اول کاری ام را در به آفرین شروع کردم، فکر می کنم دیگر زندگی ام پیچیده نخواهد بود و من با خودم روراست تر می شوم. <br />
اولش که پایم را توی شرکت گذاشتم رفتم پیش منشی که برعکس لوند، قد بلند و ترکه ای و با هوش تر به نظر می آمد، قیافه اش هم خوب بود. ولی یک جوری نبود که بشود گفت لوند است، یعنی باید بیشتر او را بشناسم. خودش می دانست من که هستم، گفت: صبر کنید الان آقای مهرجو ( مهرجو همان بیژن خودمان است بعد از ارتقاء درجه!) می آیند شما را می برند اطاقتان را نشانتان می دهند.<br />
زنگی زد و چند دقیقه بعد بیژن خودش را رساند، با هم راه افتادیم. رفتیم توی یکی ازاتاق های بزرگ ساختمان که با یک در کوچک بر روی دیوار سمت چپ به اتاق آن کارمند جوان که بار اول دیده بودمش و اتفاقاً پسر تقریباً خوش قیافه ای هم بود وصل می شد. معلوم بود تازه برای آن اتاق صندلی و میز و کمد خریده اند، چون همه چیز تمیز و دست نخورده به نظر می آمد. بیژن اتاق را نشانم داد و گفت: آقای ملک گفته اند شما از حالا به بعد مسئول ثبت سفارشها و بازاریاب فروش هستید.<br />
مسخره ترین چیزی بود که تا به حال شنیده بودم. اصلا چنین چیزی را نمی دانستم و چند و چونش را بلد نبودم. با تعجب نگاهش کردم و ابرویم را که خارش گرفته بود خاراندم و گفتم: باشه من مسئول ثبت سفارشها ولی یکی باید باشه بیاد به من یه چیزی یاد بده.<br />
بیژن گفت: حتماً یکی میاد، منتهی ما چون تا حالا یه همچین چیزی نداشتیم فکر کنم خودت باید بگردی ببینی چکار باید بکنی.<br />
با تعجب نگاهش کردم، او راه افتاد از جیبش کلیدی بیرون آورد و شروع کرد به قفل کردن در کوچکی که اتاق من را به اتاق آن همکار دیگر وصل می کرد.<br />
با ناراحتی جلو رفتم و گفتم: لابد می خواهی در اصلی را هم قفل کنی؟<br />
نیشش را باز کرد و گفت: نه بابا آقامنصور یعنی آقای ملک گفته فقط این در رو ببندم.<br />
کلید را با زور از دستش بیرون کشیدم و گفتم: لازم نکرده این در رو ببندی. دوباره شروع شد؟ آفتاب مهتاب نیاد تو این اتاق؟ مگه من جذام دارم که من رو از همه دور می کنید؟.<br />
بیژن دوباره خندید و گفت: بابا برای راحتی خودتون می گن.<br />
گفتم : نخیر به من اعتماد ندارن. و کلید را انداختم و در را باز کردم. به بیژن گفتم: این در باید باز باشه، کسی هم نترسه.<br />
بیژن با تعجب من را نگاه کرد و بعد برگشت و بیرون رفت.<br />
چند دقیقه توی اتاق ایستادم و به در و دیوار نگاه کردم و بعد رفتم پیش آن کارمند محترم اتاق کناری که هنوز از چند و چون جریان خبر نداشت. من رفتم تا از او بپرسم اوضاع چیست و او می داند بازاریابی و ثبت سفارش چطور است؟<br />
جوان خیلی با خوشرویی و کم و بیش با شرم وحیا گفت: بازار یابی یه سری مقدمات داره که چون این کار جدید شرکت تجربه اول است، شما باید خودت دنبالش بروی و ببینی چطور است. یا سفارش های قبلی تولیدی را در بیاوری و ببینی قبلاً اجناس تولیدی به کجا فروخته می شده؟ و روش فروش چه بوده؟<br />
خلاصه مشغول حرف زدن بودیم که یک هو دیدم بیژن آمد و به پسر جوان گفت؛ حبیبی جان، آقای ملک کارت داره یه سر برو پیش ایشون.<br />
حبیبی هم خیلی سلانه سلانه راهش را گرفت و رفت. با تعجب به بیژن نگاه کردم خیلی آرام طوری که حبیبی نشنود به من گفت: فکر کنم می خواد اخراجش کند.<br />
نزدیک بود شاخ در بیاورم. چیزی که به ذهنم رسید این بود که قبل از حبیبی خودم را برسانم به اتاق میم همین کار را هم کردم و درست در لحظه ای که حبیبی چند قدم مانده بود وارد دفتر میم بشود من جلو افتادم وبدون این که به تذکر منشی گوش بدهم با معذرت خواهی زودتر از حبیبی پریدم تو و در را بستم( ادامه دارد....). #صدچهل5<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
( ادامه از بالا...) میم خیلی جدی و اخمالو نشسته بود پشت میزش. من را که دید لبخندی زد و گفت: اِ اومدی؟ مستقر شدی؟ دادم اتاقت رو برات مثل دسته گل کردند.<br />
با عصبانیت نگاهش کردم و خودم را جلوی میزش رساندم و گفتم: این چه کاریه که داری می کنی؟<br />
خیلی با تعجب گفت: چه کاری عزیزم!<br />
گفتم: این پسره را داری می اندازی بیرون چون من نگذاشتم بیژن درِ وسط اطاق رو قفل کنه.<br />
گفت: کی گفته این حرف رو؟<br />
گفتم: جوابم رو بده تو نمی خوای بیرونش کنی؟<br />
خیلی حق به جانب گفت: چراااا؟ ولی این ربطی به موضوع تو نداره. خیلی وقت بود می خواستم بندازمش بیرون، کارش رو خوب انجام نمی ده. فعال نیست.<br />
با ناامیدی نگاهش کردم گفتم: فکر می کنم اشتباه کردم پیشنهادت رو قبول کردم. باشه من می رم. اینطوری نمی تونم باهات کار کنم. بلند شد ایستاد و گفت: جا می زنی نه؟<br />
گفتم: جا نمی زنم، ولی این کاری که تو میکنی اصلا درست نیست. این که من رو محدود کنی مثل اوایل کارم توی انبار تولیدی.<br />
با دلخوری گفت: محیط مناسبی نبود. اونجا همه کارگر بودن تو توی یه انبار بی در و پیکر و دور افتاده بودی. نباید نگرانت می شدم؟<br />
گفتم: الان چی؟ این پسره هم کارگره و اون اطاق هم انبار دور افتاده است؟ و ادامه دادم از اولش هم اشتباه کردم چنین ریسکی کردم بازم با تو کار کنم نمی دونم چرا این کار رو می کنم. نمی دونم چرا هی بهت اعتمادی می کنم. هی برمی گردم اینجا. از این کارات بدم می آد. دستم را روی میز گذاشتم تا تعادلم را حفظ کنم و درحالی که سعی می کردم به چشمهایش نگاه نکنم گفتم، نمی تونم با این وضعیت ادامه بدم؟ می خوام قبل از این که کارم رو شروع کنم ازت خداحافظی کنم.<br />
چند ثانیه ای گذشت و من منتظر عکس العملش بودم( ادمه دارد....)#صدچهل6<br />
( ادامه از بالا....) آرام دستش را روی دستم گذاشت و گفت: نکن این کار رو.<br />
احساس می کردم ناگهان در تمام بدنم یک جریان خون داغ منتشر شده است. با تعجب به دستی که روی دست من گذاشته بود نگاه می کردم و نمی توانستم عکس العملی نشان دهم. مبهوت بودم. چطور ممکن است یک لمس ساده بتواند این اندازه حس متفاوتی را در آدم بوجود بیاورد ولی آن معاشقه های پرسوز و گداز با شاهرخ جز نفرت و انزجار و حس چندش آور چیزی نداشته باشه؟ با تعجب به دست او نگاه می کردم، کم کم دستم زیر دستش به لرزه افتاد و من از کشف بزرگی که کرده بودم وحشت زده شدم. دستم را کشیدم و عقب عقب به سمت در رفتم. اما منصور بااضطراب جلو آمد و سریع بازوهای من را گرفت و به سمت دیواربرد و در حالی که من از وحشت می لرزیدم ونفسم بالا نمی آمد و حس می کردم در حال خفگی هستم. محکم بغلم کرد و با دلواپسی گفت: خیلی خوب، خیلی خوب، آروم باش، آروم باش. نفس بکش نفس بکش. اما نفس من از سینه بیرون نمی آمد. انگار از یک خواب عمیق پریده باشم. قلبم به شدت شروع به طپش کرده بود احساس می کردم برای دقایقی درک درستی از فضا و زمان نداشتم. چشمهایم را محکم بستم و سرم را توی سینه اش فشار دادم. او همانطور که مرا محکم در آغوش گرفته بود آرام آرام شروع به نوازش سرم کرد. درست مثل بچه وحشت زده ای که به آغوش مادرش پناه برده باشد تا ازکابوس های وحشتناک شبانه فرار کند. به او پناه برده بودم. چند دقیقه طول کشید تا نفس های وحشت زده و بریده بریده به نفسهای آرام و بلند تبدیل شود. باورم نمی شد همه این اتفاقات درهمان جلسه اول قرار و مدارمان بیفتد. دلم نمی خواست سرم را بلند کنم و از این آغوش بیرون بیایم. اصلا مهم نبود من چه چیز به او می دادم. او ناخواسته مرا از کابوس وحشتناک لمس یک مرد نجات داده بود. همان وحشت و وسواس و تنفری که یک بار خودش در شانزده سالگی ام از نزدیکی با یک مرد برایم بوجود آورده بود حالا در بیست و دو سالگی درمان کرد. ریه هایم را از بوی تنش و بوی خوب عطری که زده بود پر کردم و آرام از او فاصله گرفتم. مثل آن که از خواب بیدار شده باشم. با دستهایم به عقب هلش دادم و خودم به دیوار تکیه دادم. چشمهایم را بسته بودم.<br />
صدای در اتاق آمد میم با عجله خودش را به جلوی در رساند و با منشی که با او کار داشت صحبتی کرد و با گفتن این که کسی را داخل اتاق راه ندهد دوباره در را بست. من هنوز به دیوار تکیه داده بودم. اما چشمهایم را باز کرده بودم و احساس می کردم همه چیز روشن تر از گذشته شده اند. این همه سال آمدن و رفتن و دنبال کارهای الکی پیش او آمدن فقط برای آن بود که بتوانم آن تصویر خودم را درمان کنم. هر بار آمدم و بی نتیجه بازگشتم در حالی که بیماری ام درمان پیدا نکرده بود زخم بدتری هم بر جانم می نشست.میم دوباره آمد جلو و با دلواپسی و نگرانی نگاهم کرد. گفت: بهتر شدی؟ چه ات شد تو؟ ترسوندی من رو!؟ چرا اینطوری شدی تو، نزدیک بود سکته کنی؟<br />
همانطور که به دیوار تکیه داده بودم با اشتیاق چشمهایم را محکم بستم و در حالی که نمی توانستم جلوی لبخند از سر کیفم را بگیرم صدایش را می شنیدم که از حالم می پرسید. آه بلندی کشیدم و گفتم: خوبم الان.<br />
گفت: یه کم؟ داشتی می مردی؟ نفس نمی تونستی بکشی،<br />
از دیوار فاصله گرفتم و گفتم: پس شما بیرونش نمی کنید.<br />
با تعجب دوباره به من خیره شد و خیلی با تردید گفت: نه. تو که نمی خوای بری؟<br />
گفتم: نه<br />
دوباره به چشمهایش نگاه کردم با تعجب به من نگاه می کرد. راه افتادم و از اطاق آمدم بیرون . فکر کنم می توانم تا وقت رفتن به دانشگاه در شرکت کار کنم.<br />
سهراب راست می گفت: برای آن که از آتش نترسی باید بپری داخلش.#صدچهل7<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
دوشنبه 13 مهرماه 71<br />
خودکار آبی، خودکار آبی تو جانت را بر سر آن چه ندانستی چه بود گذاردی. من بی رحمانه شیره جانت را بر صفحه سپید خاطراتم چکاندم، تو آبیت را دادی و من به سیاه روی آوردم. عاشقانه ایستادی تا تمام شوی و دیگر وقتی جانت به لبت رسیده بود سپید گشتی. ندانسته چه چیزها نوشتی، چه رازها دانستی و دم نیاوردی. چه حقایق را ندانستی و ندانسته جان دادی. خودکار آبی، خودکار آبی برای دوستان چه درد و دلها کردی که هیچ به مقصد نرسید، برای خدا چه لابه ها کردی، شکایت ها نمودی، که گوشش نشنید. خالصانه هرچه گفتم نوشتی. و من هر چه کردم، کردم. و تو مانع نشدی. خاطراتم با تو تکوین یافت، از تو جان گرفت و بدون تو به راه خود ادامه داد. خودکار آبی چه شبها که با تو بودم و تو در لابه لای دفتر زندگی ام خفتی و اکنون در بایگانی" چه کنم" از خاطره ام محو می شوی ولی یادگارت می ماند، اگرچه تو جان خود را برسر نگارشش دادی.<br />
هنوز دلم برای خودکار آبی قشنگم تنگ است. نوشتن با خودکار سیاه اعصابم را بهم می ریزد و مرا یاد قوانین انجمن! می اندازد. دوباره باید برای نوشتن در دفتر خاطرات یک خودکار آبی دیگر بخرم. واقعاً نمی دانم اسم این بازی سرنوشت را چه بگذارم، فکرش را بکن، درست در روزی که خودکار آبی من تمام شد و بالاجبار ناچار به نوشتن با خودکار سیاه شدم. درست در چنین روزی، تصمیم گرفته ام از انجمن جدا شوم. در واقع بخاطر آن قوانین سختگیرانه ای که خودمان و حتی من، برای انجمن " نوشتن با خودکار سیاه" گذاشته بودیم. نوشتن با خودکار آبی ممنوع بود. هرچند من خیانتکارانه با وجود آن که یکی از روسای انجمن به حساب می آمدم و روی قوانین وضع شده حساسیت داشتم. پنهانی در دفترخاطراتم با خودکارآبی می نوشتم. یک جور لجبازی و پنهانکاری تعمدی برای مقاومت در برابر قوانینی که توسط خودمان نوشته می شد. هر چه از آن منع شویم، انجام دادنش شیرین تر می شود. حتی اگر آن محدودیت توسط خودمان ایجاد شده باشد. ما معمولا محدودیت را برای زیردستان بوجود می آوریم. چرا که شیرینی انجام دادنش را چشیده بودیم ودیگر نمی خواستیم کسی از زیردست همان لذتی که ما برده ایم، ببرد.<br />
قسم هایی که شکستیم و خوردیم مثل گردو.<br />
نمی دانم اگر بچه های انجمن بدانند که من برخلاف قوانین همیشه در دفترخاطراتم با خودکار آبی نوشته ام چه می کنند؟ هرچند مطمئن هستم دیگر روسا و معاونین خودشان هم هیچ وقت همه قوانین را همانطور که به رده های پایین تحمیل می کردند انجام نمی دادند. به هرحال فکر می کنم با توجه به تغییراتی که در خود احساس می کنم وقتش شده از انجمن کناره گیری کنم. الان احساس بدی نسبت به مردها ندارم، دنیا را چه دیدی شاید حتی یک روز بتوانم با یکی از آنها بخوابم. اما مشکل اینجاست که چطور برای بچه ها دلیل و مدرک بیاورم که یک شبه از مردها خوشم آمده است و دیگر از آنها متنفر نیستم و نمی خواهم که دیگر انتقام گرفتن از آنها یکی از اصول زندگی ام باشد؟<br />
حالا که فکرش را می کنم می بینم چقدر کودکانه و رذیلانه بود افکار پوچی که ما در انجمن پایه ریزی اش کردیم. اگرچه توانستیم انتقام خوبی از بعضی افراد بگیریم اما، روابط ناخوشآیند احساسات کنترل نشده ای در ما بوجود آورد.#صدچهل8<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
سه شنبه 14 مهرماه 71<br />
از این خانه ی بزرگ قدیمی که شرکت جدید میم در آن قرار دارد خوشم می آید. ورودی ساختمان یک نقشه مربع شکل بزرگ دارد و دور تا دور اتاق ها قرار گرفته اند. سمت چپ آشپزخانه و داخل سالن آشپزخانه، سمت راست، یک فضای دیگر جدا شده که توالت ها و حمام در آن قرار گرفته .<br />
اتااق آقای میم سمت چپ ساختمان و در قسمت شمال شرق قرار دارد. در قسمت شمالی هم اطاق کوچک منشی که به اطاق مدیر راه دارد قرار گرفته. قسمت جنوبی ساختمان هم اتاق های ماست. من و آقای حبیبی و آقای حسابدار، همه در قسمت شرقی ساختمان.....<br />
چرا باید به این دقت همه چیز را تشریح کنم؟<br />
واقعا دیگر حوصله نوشتن جزییات به این اندازه را ندارم اما انگار به نوعی معتاد نوشتنش شده ام.<br />
حاشیه : پووووف همین الان آقای میم آمد توی اتاقم؛ من زود دفتر خاطرات را از روی میز کشیدم و گذاشتم زیر میز روی پاهایم. اما فکر کنم دید ولی چیزی نگفت؛ به هر حال موضوع مهمتراست آرام به من گفت: یه رستوران ژاپنی تو همین خیابون ولیعصر می شناسم. میای برای نهار بریم اونجا یه چیزی بخوریم؟<br />
من هم خیلی با خوشحالی گفتم: ژاپنی؟ بله که می آم. یعنی تا نیم ساعت دیگربا میم می رویم غذای ژاپنی بخوریم. چقدر تجربه جالبی می تواند باشد. من در عمرم غذای ژاپنی نخورده ام! توی اوشین که بیشترکوفته برنجی می خوردند و انواع ماهی و تربچه و هشت پا. خدایا بین این همه غذای خوشمزه چی چی سفارش بدهم؟#صدچهل9<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
چهارشنبه 15 مهرماه 71<br />
ووووای اولاً این که رستوران ژاپنی آقای میم چینی از آب درآمد، ثانیاً این که از کوفته برنجی و تربچه نقلی و هشت پا خبری نبود. سفارش من یک بشقاب برنج بی نمک بود که صد رحمت به برنج های شفته خودمان، مرغ هم که آب پز، درازبه دراز بریده بودند و حتی خیلی خوب هم پخته نشده بود و بوی بدی می داد. البته خیلی خلاقیت به خرج داده بودند و یک دسته پیازچه روی این منظومه حال بهم زن، کود کرده و گذاشته بودند. از سوپشان هم که دیگرچیزی نمی گویم به نظرم تویش خیار آب پز ریخته بودند و ماکارونی رشته ای که خیلی بد و بی مزه بود. یک بشقاب هم برایم سبزی پخته شده آوردند و چند تا بادام هم گذاشته بودند سرش. سبزی های سرخ شده کلا مزه خزه سوخاری می داد با طعم سیر. در واقع ترجیح دادم به جای خوردن فقط تماشا کنم.<br />
ما روی میز و صندلی چوبی قشنگی نشستیم و از آن میزهای کوچک ژاپنی و چینی و تشک های سفید و رنگی خبری نبود. ولی در عوض سرتاسر سالن پذیرایی با لوسترهای توپی شکل رنگارنگ کاغذی، نورانی شده بود. یک زنگوله هم داشتند که دم در ورودی گذشته بودند و گاه و بی گاه صدای جیلینگ جیلینگ قشنگی می داد. ظرف و ظروفشان هم خیلی قشنگ بود. کاسه ها با زمینه سفید شیری ونقش و نگارهای آبی رنگ، روی همه ظرف ها یا نقش منظره و کوه و دریای محو مه گرفته بود یا اژدها و جک و جانورهای افسانه ای دیگر.<br />
تمام مدت من با هیجان همه چیز را تماشا می کردم و باعث شرمندگی آقای میم شده بودم. طوری که مدام به من می گفت: مثل ندید بدید ها به همه چیز خیره نشو!<br />
اما من نمی توانستم دل بکنم از تماشا، حتی آدمهایی هم که آمده بودند آنجا خاص و بالای شهری و باحال بودند.<br />
به میم گفتم: اگه می خوای یه دختری رو ببری یه جایی بهش نهار بدی که وقتی قاشق رو می کنی تو حلقومت مدام بهت خیره بشه، باید نیاریش یه جایی که خیلی جالبه و چیزهای جدید داره. بهتره ببریش حموم عمومی مردونه و اونجا بهش نهار بدی اون وقت می تونی امیدوار باشی که طرفت از ترسش فقط خیره بشه به تو و جرات این ور و اون ور نگاه کردن نداشته باشه.<br />
خندید و گفت: چرا؟ مگه ما مردها چمونه، شما زن ها ظرفیت ندارید دیگه، قدر زیبایی ها رو نمی دونید؟ الان تو بیا من رو ببر حموم زنونه بهم نهار بده، می بینی که من به جای غذای خوردن محو اطراف می شم و غذا خوردن از یادم می ره و بلکه هم دست و بالم را با قاشق و چنگال زخمی کنم. همین کاری که تو الان داری می کنی.<br />
کلی از این حرفهای بیخود زدیم و وقت گذراندیم. من احساس خوبی با او داشتم انگار با یک دوست خوب و پولدار آمده ام یک جای شیک خیالم راحت بود که پولم را او حساب می کند و تا می توانم می شود بریز و بپاش کنم. بعد یک جایی که من داشتم رشته های توی سوپم را توی پیشدستی می چیدم و باآنها کوه و رودخانه می کشیدم، دیگر نتوانست جلوی کنجکاوی خودش را بگیرد و پرسید: آخرش بهم نگفتی ماجرای نامزدی چی بود؟ نامزد نداری دیگه، آره؟ خالی بندی بود؟<br />
گفتم: چرا اتفاقاً داشتم، ولی بهم خورد.با خنده گفت: چطور؟ ازش خوشت نیومد؟ بعله دیگه من رو دیدی هر کسی به چشمت نمی آد. تقصیر خودمه نباید این قدر جذاب باشم.<br />
برایش شکلک درآوردم و گفتم: جداً که عجب اعتماد به نفسی داری؛ ولی در مورد من کاملا برعکسه، راستش رو بخوای اون از من خوشش نیومده بود.<br />
تعجب کرد و گفت: چرا؟ چی می کردی مگه باهاش؟ گازش می گرفتی!؟<br />
دستش را زد زیر گونه و خیره شد به من و منتظر شد تا جوابش را بدهم. دلم می خواست برایش حرف بزنم و چیزهایی که نمی توانستم به کسی بگویم به او بگویم. احساس می کردم به عنوان یک دوست بزرگتر می تواند کمکم کند.<br />
گفتم: نمی دونم یه احساسی داشتم اون موقع دوست نداشتم زیاد به من نزدیک بشه. یعنی می ترسیدم. یعنی اونجوری ترس معمولی نه ها. یه جور دیگه، حالم ازش بهم می خورد اصلا. #صدپنجاه<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
(ادامه از بالا) خیلی آرام گفت: مثل همون روز، توی دفتر من!؟<br />
سرم را تکان دادم و گفتم: خیلی بدتر، حتی نمی ذاشتم بهم دست بده. یا اگه تصادفاً دستش بهم می خورد، دقیقاً همون جایی که بهم دست زده بود تا دوساعت خارش می گرفت من آن قدر می خاروندم اونجا رو که حتی خون می اومد.<br />
سعی کرد بخنده و گفت: عجب جونوری هستی تو، چه فیلم هایی بازی می کنی.<br />
من هم الکی اخم کردم به او و گفتم: می دونی که یک قسمت این احساس ها تقصیر تو بود؟<br />
با تعجب نگاهم کرد و توی فکر رفت.<br />
دوباره لبخند زدم و ادامه دادم: ولی من ازت ممنونم؟<br />
تعجب کرد ابروهایش را بالا انداخت و سرش را تکان داد که یعنی چرا؟<br />
گفتم: فکر می کنم اون روز تو دفترتو مشکلم حل شده . یعنی یه اتفاقی افتاده با تو که یه دفعه انگار دیگه نمی ترسم از مردها و برام چندش آور نیستن.<br />
لبهایش را کجکی کرد و با مسخرگی و لودگی خاصی گفت: والا من نمی فهمم یه علف بچه بیعرضه نتونسته وظایفش رو نسبت به تو درست انجام بده و تو رو حساس کرده چرا باید پای من وسط کشیده بشه؟ ولی با این حال باشه گردن می گیرم. حاضرم هم سهم خودم رو جبران کنم و هم جبران حماقت طرفت رو داشته باشم و خیلی بیشتر از اینها باعت درمانت بشم و کاری کنم که کاملاً خوب خوب بشی و دیگه عوارض بعدی هم نداشته باشی.<br />
خندیدم و ابرو بالا انداختم و با شیطنت گفتم: نه با تو دیگه مشکلم حل شده ولی می خوام مطمئن بشم احساسم نسبت به شاهرخ همونه یاعوض شده.<br />
اخم کرد و گفت: شاهرخ نامزدت بوده؟ مگه بهم نزدید؟<br />
گفتم: چرا، خیلی وقته یک سال هم شده، ولی اون هیچ وقت انگشتر من رو پس نداد. فقط من انگشترش رو پس دادم. حالا می خوام یه فرصتی بشه که برم پیشش و ببینمش. می خوام مطمئن بشم دیگه با اون مشکلی ندارم. <br />
جدی شد و گفت: این حرفی که می زنی مسخره است. یعنی چی؟ بهم زدی تموم شده رفته دیگه، یه رابطه تموم شده رو بری از اول شروع کنی که چی بشه؟ مگه عاشقشی؟ می خوای باهاش ازدواج کنی؟ دوستش داری هنوز؟<br />
با عجله گفتم: نه نه اصلا، تو بذار به حساب این که می خوام یه جوری ازش معذرت خواهی کنم. بیچاره خیلی دلش می خواست مثل بچه آدم باهاش رفتار کنم. ولی الان که فکر می کنم می بینم واقعاً باعث آزارش شده بودم.<br />
نچی کرد و به گارسونی که نزدیک بود سفارش چای داد. بعد گفت: منظورت رو نمی فهمم، اینا همه اش بچه بازیه و درگیر کردن خودت تو رابطه ای که تموم شده مسخره است.<br />
سرم را تکان دادم و گفتم: نه اتفاقاً می خوام کاملا بهش نشون بدم که خوب شدم و دیگه مشکلی ندارم و اگه یه کمی صبر می کرده و با من مهربون تر می شده ما هم مثل همه نامزدهای دیگه می تونستیم تا آخر ادامه بدیم.<br />
اما دروغ می گفتم، شاهرخ واقعاً باعث آزار من شده، نه بخاطر اون که من چیزهایی رو ازش دریغ کردم بخاطر اون زخم زبونها و توهین هایی که به من کرده. رفتارش با من مهربانانه نبود، خیلی خشن، زمخت و وحشی! من می خواستم با او، خوب شوم، احساس معمولی زن بودن داشته باشم احساس زیبا بودن و غرور کنم. فکر می کردم او می تواند مشکل من را حل کند. اما او من را بدتر کرد. هر روز بدتر و بدتر شدم آن قدر بدتر که مدام باعث آزار خودم می شدم. در واقع دلم می خواهد اگر یک روز هم از عمرم باقی مانده باشد یک جوری تلافی اش را سرش در بیاورم.<br />
میم اما گفت: ایده ام احمقانه است و زندگی را جدی نمی گیرم و فکر می کنم زندگی فیلم نامه و نمایش نامه است. گفت: به جای این کارهای لوس بچسبم به کارهای شرکت و چیز یاد بگیرم. آخرش هم که دید من حرف خودم را می زنم و گوشم بدهکار نیست و پیله کرده ام که حتماً باید شاهرخ را دوباره ببینم. با من سرسنگین شد و دیگر زیاد تحویلم نگرفت.<br />
مردها همه شان همینطور هستند. خیلی از نمایش دادن و نقشه چیدن اینطوری خوششان نمی آید. زندگی ساده و بی شیله پیله را دوست دارند. دقیقا مثل بابا او هم همه اش به ما می گوید: فیلم بازی می کنیم و زندگی را جدی نمی گیریم. اما من دوست دارم سناریوهای زندگی خودم را خودم بنویسم. #صدپنجاه1<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
جمعه 16 مهرماه71<br />
ساعت نه و نیم است وهمه رفته اند توی رخت خواب! دیروز با فاطی تماس گرفتم و گفتم باید حتماً قرار بگذاریم تا با هم صحبت کنیم. به او گفتم که می خواهم از انجمن بیایم بیرون و می دانم باید حتماً چند نفر را با خودم همراه کنم تا قدرتمان زیاد شود وگرنه مصی دوباره ما را دچار دردسر می کند و بیرون آمدن برایمان مشکل می شود.<br />
او گفت: ما الان فقط مشکل نامه ها و عکسهای خودمان را داریم که دست مصی است وگرنه بیرون آمدن از انجمن چندان هم سخت نیست.<br />
فاطی گفت، فکر می کند من بتوانم سپیده را راضی کنم که این ها را به دست ما برساند.<br />
راست می گوید. یعنی با توجه به آن پنج شش سال عشق دیوانه واری که سپیده از دوره دبیرستان نسبت به من داشته، همه می دانند هر وقت ازاو کاری بخواهم با دل و جان انجام می دهد. می شود از او خواست دور از چشم مصی این ها را برای ما بیاورد. اگرچه من هیچ وقت از او چیزی نخواسته ام.<br />
الان این دوتا در خانه توکلی با هم زندگی می کنند. بنابراین سپیده حتماً می داند مصی اینها را کجا می گذارد و اگر او این چیزها را به ما بدهد او می فهمد که سپیده این کار را کرده است و من فقط نگران عواقبش هستم.<br />
از دو سال پیش که مادر و پدر سپیده در تصادفی در جاده شمال کشته شدند و بعد خواهرش ازدواج کرد او در خانه تنها بود. مصی هم که از دوران دبیرستان او را می شناخت بعد از قبول شدن در دانشگاه از خدا خواسته رفت پیش او و حالا با هم زندگی می کنند. درحال حاضر خرج و مخارج خانه را مصی می دهد و سپیده هم مثل یک زن خانه خوب، برایش خانه داری می کند! <br />
من همیشه احساس متفاوت و متناقضی نسبت به مصی داشته ام. از یک طرف به خاطر آن که او یکی از باهوش ترین آدم هایی است که تا به حال دیده ام برای او احترام زیادی قائل بوده ام و گاهی حتی به او حسادت می کرده ام و از طرفی بخاطر رفتار عجیب و مردانه اش از او می ترسم و گاهی متنفر می شوم. یعنی این را می خواهم بگویم که با توجه به تجربه ام من دقیقاً همان احساسی را که به مردهای دیگر داشته ام نسبت به او داشتم در حالی که ظاهر او چیزی را نشان نمی دهد ولی در ناخودآگاه من او کاملا یک مرد است . یعنی این را مطمئن هستم اگر بابا و سیاوش و سهراب روی همدیگر 50 درصد مرد باشند، مصی حتما 100 درصد مرد است. ولی در جلد یک زن. #صدپنجاه2<br />
https://telegram.me/noone_ezafe<br />
( ....ادامه از بالا) او تنها کسی از دانش آموزان چهارم ریاضی دبیرستان ما بود که همان سال اول در کنکور تجربی شرکت کرد و با وجود نفرتی که تقریباً همه معلم ها و حتی مدیر از او داشتند و توجهی که به او نمی کردند و انزوایی که همیشه داشت، یک ضرب دانشگاه قبول شد. آن هم در رشته پزشکی دانشگاه تهران و به همین واسطه باعث افتخار و سربلندی مدرسه شد. البته او هم مثل من دوسالی از بچه های دیگر بزرگتر بود. خودش همیشه می گفت بخاطر آن که پدرش در زمانی ماموریت کاری به بیروت داشته و به آنجا رفته ، به همین خاطر مدتی از مدرسه عقب مانده و برای همین سنش از همه بالاتر است.<br />
به هر حال مصی کسی است که اصلا نمی شود با او شوخی کرد. همه از او حساب می برند. کمربند سیاه کاراته دارد. زبان انگلیسی و عربی را مثل بلبل حرف می زند. شطرنج باز خوبی است، البته من همیشه در شطرنج از او سر بوده ام چیزی که او را دیوانه می کند به هر حال من و او همیشه ناخواسته مثل دو رقیب بوده ایم. یعنی با وجود آن که او خیلی چیزهای ممتازی نسبت به من داشته ولی نسبت به من احساس حسادت می کرد و شاید هم می کند. یکی بخاطر سپیده که سالهاست عاشق و کشته مرده من است در حالی که مصی به شدت او را دوست دارد. دیگرآن که آنقدر احمق بود که همیشه فکر می کرد من هم مثل خودش هستم و دقیقاً شرایط او را دارم. یعنی یک پسر هستم و به همین دلیل با من رقابت می کرد. او فکر می کرد دخترها به دلیل شرایط پسر بودن محض، من را دوست دارند. در حالی که علاقه دخترها به من بیشتر بخاطرآن بود که من کتاب خوان و اهل هنر و رک و راست و شجاع بودم و این باعث شده بود آنها من را متفاوت از خودشان و شاید یک پسر بی خطر ولی شیطان و بازیگوشی بین خودشان ببینند که می شود با او دوستی کرد ولی خطری هم نداشته باشد. اما مصی واقعا یک پسر بود، یک پسری در جلد یک دختر، زمخت و عصبی و جنگجو و منزوی و به شدت افسرده. برای همین دخترها خیلی بااو دمخور نمی شدند و جور عجیبی از او می ترسیدند و دوری می کردند و همین باعث می شد که مصی از من بدش بیاید. خوب یادم می آید یک بار که موهایم را کوتاه کوتاه کرده بودم و خیلی مورد توجه عشاق سینه چاکم! قرار گرفته بودم مصی نزدیک بود، دق کند و برای همین یک بار در اجتماع خرتوخری بچه های کلاس دم در راهرو با مشت چنان توی شکم من زد که تا دوروز خونریزی می کردم.<br />
راستش اگر بخاطر انتقام گرفتن از خانم رمقی نبود محال بود که من و او بتوانیم روی یک نیمکت بنشینیم و حرف بزنیم. در واقع دوستی ما بیشتر بواسطه سپیده برقرار است او خوب می داند که اگر بخواهد من را طرد کند یا به من آسیب بزند تنها دختری که حاضر شده با او دمخور باشد را از دست می دهد.<br />
من یک بخشی از خاطراتم را بخصوص در مورد انتقام گرفتن های انجمنی مان از خانم رمقی و دوست پسرمنیره و حتی منصور و ... بصورت خط رمزی که خودم اختراعش کرده ام نوشته ام اما رمزنگار را هم قاطی خیلی چیزها به مصی داده ام.<br />
(این جزو قوانین انجمن است که چیزهای سری مان را در انجمن بگذاریم تا بعدا کسی نخواهد دبه در بیاورد یاچیزی را لو بدهد یا مشکلی بوجود بیاورد فکر می کردیم باید یک چیزی باشد که در مواقع لزوم بر علیه خائنین استفاده کرد و حالا همان قوانین گریبان خودمان را گرفته است.)<br />
چه حماقتی کرده ام من. پس گرفتنش کار حضرت فیل می شود.#صدپنجاه3<br />
https://telegram.me/noone_ezafe</div>
خارخاسک هفت دندهhttp://www.blogger.com/profile/07480817654355020278noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-1419436035281981929.post-78374942491827295732016-02-18T20:59:00.001+03:302016-02-18T20:59:34.085+03:30از یک شنبه 16 تیرماه 70 تا دوشنبه 6 مهرماه 71<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />یک شنبه 16 تیرماه 70<br />تهمینه از آمدن بابا به محل کار من استقبال نکرد، یعنی گفت: خاک برسرت از حالا به بعد تمام پسرها یا مردهای به دردبخوری که آنجا بابا را دیده باشند فکر می کنند بابا خودِ " اتورخان رشتی" است و تو هم دخترش هستی و دیگر می ترسند بیایند جلو و پیشنهادی بدهند. من حالی اش کردم که آنجا اصلا پسر به درد بخوری ندارد یعنی جز خود میم که الان تکلیفش مشخص است و به نیت دوازده امام هر ماه با یک نفر روی هم می ریزد و بیژن که مدتی است با دختر عمویش نامزد کرده و اصلا به درد من نمی خورد. انگار کن من آنجا در کویر لوت باشم.<br />اما تهمینه اصرار دارد که هیچ وقت بابا را نباید دعوت کنیم جایی که می خواهیم آنجا کمی گرد و خاک به پا کنیم و شیطان باشیم چون بابا دقیقاً مثل آبی است که روی آتش بریزند. آن قدر قیافه #جنتلمن و مبادی آداب و #اشرافی دارد که پسرهایی که ممکن است جذب ما بشوند را می ترساند. از طرفی با توجه به آن که وضعیت خانواده ما تقریبا ورشکسته است،ما باید دور ازدواج سنتی با پسرهای معمولی را خط بکشیم و برویم دنبال مردهای خودساخته ای که جرات عاشق ما شدن را داشته باشند! در عین حال باید مواظب باشیم که خودمان به هیچ وجه عاشق نشویم چون پسرهای این دوره و زمانه حتی ارزش عاشق شدن ندارند!( فکر می کنم تجربه نامزد گذشته تهمینه را بدجوری درگیر کرده است) تهمینه می گوید تلاش کن کسی عاشقت شود که ثروتمند باشد و کاری نداشته باش که چه گذشته ای دارد، چون ثروت آنها وهوش ما می تواند آیندمان را تعمین کند. اما اگر با پسرهای معمولی و فقیر ازدواج کنیم فشار زندگی می تواند بسرعت گند بزند به ضریب هوشی ما و ما را به زنهای معمولی تبدیل کند که فقط کون بچه را می شورند و سبزی پاک می کنند.<br />احساس می کنم با بهم خوردن نامزدی، خون یک زن نقره کار واقعی در تهمینه جریان پیدا کرده و او تبدیل شده است به بدل ایرانی شده خانم هاویشام. <br />اما من زیاد به ازدواج با یک مرد خودساخته پولدارکه مهم هم نیست چه گذشته ای داشته است، خوشبین نیستم. من از مردی که تجربه زنهای دیگر را داشته باشد خوشم نمی آید. من می خواهم اولین تجربه باشم. من می خواهم با مردی ازدواج کنم که احساسش از بودن با من، هیجانش از بودن با من، اشتیاقش از بودن با من در اولین باهم بودن؛ همان چیزی باشد که من تجربه می کنم. <br />این احساس که همسر آینده من مردی باشد که در هر لحظه با من بودن، در ذهنش و در خاطراتش من را با زنهای دیگر مقایسه کند برایم غیرقابل تحمل است، من حسود نیستم اما دلم می خواهد با مردی ازدواج کنم که وقتی برای اولین بار تجربه می شوم و تجربه می کنم، هیجان کشف بدن یک زن و بدن یک مرد، بر هیجان و اشتیاق جنسی بچربد، دلم می خواهد این کشف برای من، خاطره ماندگار بشود نه چیز دیگری!<br />تهمینه اما به من می گوید: احمق هستم و دنیای ذهنی ام را نمی توانم به دنیای واقعی تحمیل کنم. <br />به هر حال من احساس می کنم ما هر دو به بیماری زنهای خانواده پدری گرفتار شده ایم و هر کدام به ترتیبی از عاشق شدن فرار می کنیم. آخرش به همدیگر قول دادیم چون وضعیت فعلی خانواده مان از دور دل مردم را می برد و از نزدیک زهره خودمان را همان بهتر که دور عشق و عاشقی و شوهر کردن را خط بکشیم و فقط خوش بگذرانیم.<br />
<br />سه شنبه 18تیرماه 70<br />فکر کنم تهمینه راست می گفت؛ امروزمیم من را به دفترش خواست. نحوه صحبت کردنش با من به کلی فرق کرده خیلی محترمانه حرف می زد و از آن شوخ و شنگی گذشته خبری نبود. <br />خبر این که؛ می خواهد تا چند روز دیگر برود خارج از کشور، #ویتنام، #چین، #اندونزی و....فکر می کردم می خواهد برود برای وارد کردن ماشین آلات جدید برای ساخت کفی و و برش وچرم و این چیزها اما گفت: با توجه به وضعیت فعلی و اوضاع سازندگی و باز شدن مرزها، در واقع می رود برای واردات خود کفش اقدام کند! چون آنجا کارگر ارزان قیمت است و قیمت تمام شده کفش در آن کشورها خیلی ارزان تر از ایران است.<br />با تعجب پرسیدم: سازندگی یعنی این که شما خودتان تولید کننده باشید و صادر کنید نه این که وارد کنید.<br />گفت: اینها همه اش کشک است و الان وقتی است که با یک بشکن در مجلس چیزی تصویب می شود و لایحه ای می دهند تا یکی از فامیل خودشان، برود خارج از کشور چیزی را بیاورد. بعد بشکن دوم را می زنند تا واردات همان چیز ممنوع شود تا این فامیل بتواند یکه تاز باشد و در داخل کشور چیزی که وارد کرده بفروشد. با این حساب تولیدی های خرده پا که مثل ما هستند رو به نابودی اند. چون به مرور نمی توانند با اجناس ارزان قیمتی که وارد بازار شده رقابت کنند. بنابراین بهترین کار این است که ما بشکن ها را بشنویم و خودمان هم بخشی از این بدنه فامیلی بشویم، بچسبیم به همین آدمها و کار همان ها را بکنیم. همزمان با آنها برویم خارج از کشوربازارها را ارزیابی کنیم و وارد کنیم.<br />با تعجب به میم نگاه کردم و گفتم: پس کارگرهای خودمان چه می شوند؟<br />خندید و گفت: تو نگران انبار خودت باش که از این به بعد کارت زیادتر می شود. کارگرها می توانند بروند دنبال خدمات جانبی و در کارهای دیگر تخصص کسب کنند. فقط زنباره نیست، پلید هم هست!<br />پنج شنبه 28 تیرماه 70<br />امروز بیژن آمد گفت:آقا منصور زنگ زده اند گفته اند چند نسخه را برایشان فکس کنید؟<br />گفتم: مگر خانم امیری( لوند خودمان) نیستند؟<br />گفت: نه گفته اند شما بروید بالا از توی گاوصندوق بردارید و برایشان بفرستید. <br />بالا کجاست؟ خوب معلوم است دیگر خانه خودش همان جایی که این همه وقت دلم می خواست بروم ببینم آنجا چه خبر است اما نمی شد. <br />گفتم: رمز گاوصندوق؟ شماره ای؟ چیزی؟<br />گفت: گفته اند راس ساعت 12 توی اطاقشان باشید تا تماس بگیرند رمز و اینها را به شما بگویند و شما درش را باز کنید و چیزهایی که می خواهند برایشان فکس کنید.<br />یک جورهایی احساس خوبی است. این که میم به من این اندازه اعتماد دارد و هنوز به لوند ندارد. حالا کاری نداریم که اعتمادش درست است یا نه؟ یعنی محال است که من بروم آن تو و همه جا را خوب نجورم به من چه، می خواست به من اعتماد نکند.<br />
<br />حاشیه 28 تیرماه 70: طبقه بالا یک هال کوچک دارد با پنجره رو به حیاط که با یک راحتی پنج نفره زرشکی ومشکی با تلویزیون و ضبط و میز و یک کتابخانه کوچک و ... پر شده است . یک آشپزخانه نقلی تمیز با کابینت های مرتب و سرامیک های سبز کمرنگ و سفید، یک دستشویی توالت و حمام با سرامیک های سبز پررنگ و سفید و یک اطاق خواب بزرگ رو به حیاط با پنجره های قدی بزرگ و پرده های قرمز جگری، اووووف، کاملا اطاق خواب عروس، می توانم حدس بزنم چه ماجراهایی هر شب اینجا اتفاق می افتد. تخت خواب دو نفره، میز توالت، حاشا و کلا این اتاق خواب یک مرد مجرد باشد. تازه به قول مامان بوی زن هم توی خانه می آید، به جان خودم حتی بوی عطر زنانه توی خانه استشمام می کردم (هیف هیف هیف بوی آدمیزاد می آید!) همین بوی عطر لوند خودمان، همه چیز از تمیزی برق می زند و همه جا مرتب است.<br />آدم کنیز برای چه می آورد؟ هم برای آن که برای آدم کار کند و هم برای آن که با آدم بخوابد دیگر! خدا بدهد شانس بعضی ها چه امکااناتی دارند. البته لوند از این که میم این قدری به او اعتماد نکرده بود ناراحت به نظر می آمد، این که چرا من باید بروم بالا ودر گاوصندوق را باز کنم برایش سخت بود، با چشمهای مضطرب من را می پایید( می خواستم به او بگویم: نترس لوندجان، من رقیب تو نمی شوم.) یک کوچولو دلم برایش سوخت، یعنی فکرش را بکن آدم این قدر سرویس بدهد بعد این قدری اعتماد نداشته باشند که رمز گاو صندوقشان را به آدم بدهند. البته یک چیزهایی توی گاو صندوق بود که فکر می کنم شاید میم نمی خواست لوند بداند، چیزهایی که برای او خریده بود. حدسم این است که به زودی بدو بدو مبارک داریم. احتمالاً لوند هم یک بوهایی برده است و برای همین است که دوری از میم برایش سخت شده. از وقتی میم نیست خیلی بی حال و حوصله است و اصلا آرایش نمی کند، تیپ و قیافه ی مریض احوال ها را گرفته.<br /> آه ای عشق ای عشق تو از جان ما دختران حوا چه می خواهی؟<br />نیم ساعت زودتر از ساعت دوازده رفتم بالا، با دقت یک کارآگاه زبده همه جا را جستم، دیگر جایی نبود که نگشته باشتم حتی درز و دورز پنجره ها را هم از نظر دور نگه نداشتم. (خودش دلش خواسته بود من بروم، من که التماسش نکرده بودم.) زیرتخت، روی تخت، توی کمد، توی کابینت ها، سرساعت دوازده، میم جان زنگ زد، گوشی را برداشتم و خیلی بی حال گفتم: بفرمایید!<br />با خنده، سلام احوال پرسی کرد و با نامردی گفت حالا که همه جا را گشتی و خوب خیالت راحت شده با دقت گوش بده ببین چه می گویم؛ شماره گاوصندوق این است که هیچ جا نمی نویسی و هیچ جا یادداشت نمی کنی فقط حفظ می کنی، درجه را اول به سمت چپ این اندازه و و بعد به سمت راست این قدر می چرخانی و بعد که صدای تیک داد، کلید را این طور داخل قفل می گذاری و در را باز می کنی، پوشه آبی رنگ را بر می داری، داخلش پنج برگه است هر پنج برگ رابرایم به شماره ای که خانم امیری دارد، فکس می کنید. گفتم: چشم .... گفت: یادت ماند چه گفتم؟ گفتم بله وخداحافظی کردم و دِ برو که رفتیم، پریدم در گاو صندوق را با رمزی که گفته بود باز کردم، پوشه آبی همان رو در طبقه سوم از پایین بود، برش داشتم و بعد شروع کردم به دید انداختن توی گاو صندوق، چهار طبقه بیشتر نداشت. طبقه اول و چهارم خالی بود در طبقه سوم یک سری کاغذ و سند و پوشه که زیاد علاقه ای به دیدنشان نداشتم ولی در طبقه دوم؟ و تو چه می دانی که طبقه دوم کجاست؟ و تو چه می دانی که در طبقه دوم چه بود؟ یک شیشه عطر زنانه کنزو آک بند، یک جعبه سرویس جواهرات زنانه خیلی ظریف و قشنگ با گلهای ریز پنج پر و سنگهای الماس که واقعا زیبا بود و حدس می زنم اینها حتما برای لوند جان خریده شده اند و چیز مهم دیگری که زبان از بیانش قاصر است و دلم می تپد وقتی اسمش را به زبان می آورم، گردن بند عزیزم بود که داخل یک جعبه مخمل انگشتری کوچک گذاشته بودش. باباجان به پیر به پیغمبر این گردن بند حق منه، سهم منه، ( به قول خسرو شکیبایی در هامون) بدون آن که بفهمم چطور و چرا؟ گردن بندم را هم برداشتم از اولش هم اشتباه کردم گردن بند را به تو دادم. به من چه می خواست من را نفرستد بالا برای انجام این کارهای مهم. اگر من نبودم به کی می خواست اعتماد کند؟<br />یادداشت های پراکنده جمعه4 مرداد ماه 70<br />هنوز میم برنگشته است، در جریان اتفاق ناجوری قرار گرفته ام. لوند باردار بود، به نظر می آید که دیگر نیست. امروز تصادفاً فهمیدم، بیژن نبود من رفته بودم که فلاکس چایم را پرکنم. لوند توی توالت حالش بد شده بود. کمکش کردم بیرون بیاید و توی آشپزخانه بنشیند تا برایش آب قند درست کنم. گریه می کرد و خیلی خیلی وحشت زده بود. وقتی برگشتم که شیرتوالت را ببندم، چون همینطور بازمانده بود. لکه های خون دیدم، سیفون را کشیدم و برگشتم هنوز توی اتاق نرفته بودم که شنیدم، لوند با تلفن صحبت می کند و با گریه می گوید: سقط کرده است. ظاهراً از آن طرف دعوایش می کردند چون او قسم می خورد که چیزی نخورده و همینطوری سقط شده و او نمی خواسته که بچه سقط بشود. بعد در مورد صیغه و این که یک ماه از موعدش گذشته بوده و حتی اگر می خواسته بچه را نگه دارد باز هم مشکل پیش می آمده حرف زد.<br />چه می توانستم بگویم؛ مات مانده بودم. پس خیلی خیلی هم غیرشرعی نبوده. آقای میم، آقای میم، آقای میم. <br />هنوز نتایج کنکور را نداده اند، قلب خودم روشن است با این که می دانم خوب امتحان نداده ام، یعنی فکر می کنم اگر من قبول نشوم پس که می خواهد قبول شود؟ یادش به خیر در کلاس های حوزه هنری استاد ندایی همیشه من را به همه نشان می داد و می گفت: یادتان باشد با چنین کسی باید رقابت کنید، در طراحی و نقاشی که کارم خوب بود در درک تصویر و اطلاعات عمومی هنر هم که خیلی خوب بودم. فقط حیف که وضع درس های عمومی ام افتضاح بود و همین نقطه ضعف من شد. به هر حال فکرمی کنم اگر قبول نشوم ظلم بزرگی به عالم بشریت شده است. یعنی ظلم بزرگی به خودم شده است.<br />آه چه می گویم؛ اصلا حواسم سرجایش نیست. از ماجرای میم و لوند خیلی ناراحت هستم، نمی دانم چرا؟ من که زیاد از میم خوشم نمی آمد؟ من که در آن دفتر خاطرات توی انبار تا آنجا که می شود از او انتقاد می کنم و سعی می کنم تحقیرش کنم؟ سعی می کنم نشان دهم که برایم مرد محبوبی نیست. حال بهم زن است یک زنباره پست فطرت! پس چرا این موضوع این قدر برایم دردناک است؟ شاید یادآوری آن اتفاقی است که باعث شد از آقای آلپاچینو این اندازه دور شوم. شاید به خاطر آن که در پس ذهنم دوست ندارم که او این اندازه حریص و خوشگذران باشد. به هر حال ظاهراً برادرها همه مثل هم هستند. <br />دوشنبه 14 مرداد ماه 70<br />فردا آقای میم می آید، یعنی در واقع امشب می آید و فردا حتما او را توی شرکت می بینم. فکر این که در این مدت بروم گردن بند را بگذارم سرجایش احمقانه بود. یعنی اصلا از این که به بیژن رو می انداختم تا بروم #گردن_بند را بگذارم سرجایش امکان نداشت. مطمئن هستم بیژن به میم می گفت، که من دوباره در گاوصندوقش را باز کرده ام و این ماجرا را خیلی بدتر می کرد. <br />وای خدایا ببینم چقدر می توانی خدایی کنی در حق من، آخر این چه گندی بود که زدم؟ <br /> یک راه حل خوبی باید پیدا کنم، اگرچه اگر تهش را ببینیم، میم لیاقت این که بنشینم #فسفر بسوزانم و فکر کنم چطور باید از مخمصه گردن بند نجات پیدا کنم را ندارد. ولی این وسط بحث شرافت خودم است که لکه دار می شود. این آدم بی معرفت، نامرد، کثافت، احمق، زنباره، اصلا یک کامیون فحش، به من اعتماد کرده است و به هر دلیلی رمز گاوصندوقش را به من داده. بعد من چه می کنم؟ در اولین فرصت که دستم به گاو صندوقش می رسد، رشوه ای که خودم به او داده ام تا مرا دوباره استخدام کند برمی دارم.<br />فرم های انتخاب رشته کنکور را هنوز نداده اند، پاسش داده اند به فردا، یعنی که فردا باید بروم بگیرمش، <br />امروز سری به استاد اخوت زدم. خوب بود، دوباره شعر خواندیم، نامه خواندیم، عکس های قدیمی و جدید دیدیم. آخرش به او گفتم که در تولیدی منصور کار می کنم. با تعجب به من نگاه کرد و گفت: چطور راضی شده ای بروی آنجا؟ چرا وقتی به کار احتیاج داشتی پیش خودم نیامدی؟<br />نمی دانستم چه توجیهی برایش داشته باشم، همین طوری با شوخی و خنده به او گفتم: شما فرض کنید یک چیزی آنجا من را یاد گمشده ای می اندازد، اگر بدترین جای دنیا باشد و اگر بدترین تصویر باشد من می روم و تماشایش می کنم. <br />خیلی احساساتی سرش را تکان داد و گفت: علت عاشق ز علت ها جداست// عشق #اسطرلاب اسرار خداست. شاید دلت نمی خواهد ارتباطت با این احساس قطع شود.<br />گفتم: بله شاید، یادآوری یک عشق کودکانه است، وحشتم از این است که مدام بزرگتر و بزرگتر می شوم و فراموش می کنم عشق چیست؟ <br />آهی کشید و گفت: فقط مواظب خودت باش این منصور تاجایی که من شنیده ام خیلی هم شیرپاک خورده نیست. <br />تایید کردم و گفتم: می دانم، اما با این حال یک صداقت خوبی در وجود این آدم است که هیچ وقت تلاش نمی کند چهره منفور و زشت خودش را پنهان کند. از این صداقت خیلی خوشم می آید، دلم می خواهد مثل او باشم، این قدر شجاع باشم، نترسم از این که خودم را به همه نشان بدهم با تمام بدی هایم.<br />خندید و به پشتم زد و باز هم تاکید کرد، مواظب خودت باشم.<br />صدای خواننده از رادیو به گوش می رسد، می خواند؛ به دنبال محل سبکتر قدم زن، مبادا نشیند غباری به محل<br />نوایی، نوایی، نوایی، نوایی الهی برافتد نشان از جدایی<br />خلد گر به پا خاري، آسان برآرم<br />چه سازم به خاري كه در دل نشيند؟<br />چهارشنبه 16 مرداد ماه 70 <br />واااای روز استثنایی زندگی من در بیست و یک سالگی. <br />دیروز اصلا برای خیر مقدم به آقای میم نرفتم، واقعاً هنوز نمی دونستم چه جوری باید باهاش روبرو بشم و موضوع گردن بند رو چطوری مطرح کنم. اما امروز رفتم، بار اول که رفتم، لوند بازم خوشگل و خوش ادا و آرایش کرده نشسته بود هرچند خیلی هم با من غریبگی نکرد. اجازه خواستم بروم تو گفت: آقای ملک مهمون دارند، نیم ساعت دیگه بیا. برگشتم یک ربع دیگه خودش بهم زنگ زد که زود باش بیا. <br />وقتی رفتم توی اتاق میم، خیلی سرزنده و با اشتیاق از من استقبال کرد حتی بلند شد و آمد جلو و کم مانده بود با من دست هم بدهد. اما من دستم را گرفتم پشتم و فقط به سلام علیک گرم اکتفا کردم. نشستیم و خیلی سریع شروع کرد به پرس و جو که چه کرده ایم و چه شده و تولید چطور بوده و چند جفت وارد انبار شده و چقدر خارج شده؟ <br />من هم تند تند جوابش را دادم. بعد مکث کرد و مثل این که فهمیده باشد که حالا نوبت من است گفت: خوب تو چه خبر؟<br />( شک ندارم سی صد بار گاوصندوقش را دیده بود و فهمیده بود که من گردن بندم را برداشته ام) <br />خیلی معصومانه و باوقار دخترانه ای گفتم: ببخشید یه کار اشتباهی کردم اومدم اعتراف کنم. <br />با خنده گفت: به به من عاشق اعتراف شنیدنم، اصلا من کشیش و تو گناهنکار، اما به شرطی که اون قسمت های خوبش رو سانسور نکنی همه اش رو بگی. <br />گفتم: نه قول می دم بگم. ولی فکر نمی کنم از اون جور اعترافاتی باشه که شما خوشتون می آد.<br />گفت: تو از کجا می دونی من از چه جور اعترافی خوشم می آد؟<br />نگاهی به چشمهای هیزش کردم و گفتم: با دونفر از گناهکارهایی که پیش شما اعتراف می کنن آشنایی دارم.<br />کمی مکث کرد و فکر کرد که منظورم از دو نفر چه کسانی هستند. بعد مثل این که خوشش نیامده باشد و بخواهد تلافی کند گفت: خوب من هم انتظار نداشتم تو توی روز روشن بخوای از اون اعترافهایی بکنی که بعضی ها تو اتاق تاریک می کنند. <br />یخ کردم، اصلا انتظار نداشتم این طور صریح جواب من را بدهد. <br />کمی از روی مبل بلند شدم و برگه استعفانامه را از جیب سمت راستم درآوردم و روی میزش گذاشتم و گفتم: این استعفانامه منه<br />بعد همانطور از جیب سمت چپ جعبه مخملی کوچک را درآوردم و گذاشتم روی استعفا نامه و با شرمندگی گفتم: اینننن هم،<br />(خیلی با سختی ادامه دادم.) این رو از توی.... امممم گاوصندوقتون برداشتم. وقتی که بهم اعتماد کرده بودید. اون لحظه خیلی سریع برداشتم و خیلی به عمق مساله فکر نکردم. راستش از اولش هم فکر می کردم اشتباه کردم این رو به شما دادم و پشیمون بودم. البته نه این که ارزشش رو نداشته باشید، بلکه بیشتر به خاطر این که دلیلی نداشت که اون رو به شما بدم. ( در تمام مدت سعی می کردم نگاهش نکنم به دستاش خیره شده بودم که آرام روی پاش ضرب گرفته بود.) در واقع این یه گردن بند احساسی خیلی عزیزه که باید؛ که نباید اون رو به هر کسی می دادم.<br />سکوت کردم، سکوت کرد، نگاهش کردم، به من خیره شده بود، بعد از یک سکوت مرگبار گفت: دیشب متوجه شدم نیست، تعجب کردم چرا برش داشتی؟ خیلی دل و جرات می خواد از گاوصندوق من چیز برداشتن.<br />با شرمندگی نگاهش کردم. <br />ادامه داد: استعفانامه یه جور معذرت خواهیه؟ یا یه جور زرنگی؟<br />گفتم: یعنی شما فکر می کنید جدی نیستم!؟ دارم بلوف می زنم؟<br />شانه بالا انداخت و گفت: فکر می کنم داری زرنگی می کنی.<br />من هم شانه بالا انداختم: هر جور فکر می کنید، به هر حال من اگه قبول کنید از این جا می رم.ا<br />
چهارشنبه 16 مرداد ماه 70 <br />سینه ای صاف کرد و خیلی جدی گفت: چون رفتی سر گاوصندوق من این رو برداشتی عذاب وجدان گرفتی ومی خوای با این کار خودت رو مجازات کنی؟<br />یک دفعه ناگهان ذهنم باز شد و چیزی به فکرم رسید خیلی راحت بهش خیره شدم و گفتم: عذاب وجدان ندارم، یه بهانه ای می خواستم که ازاینجا برم، من اصلا آدم قابل اعتماد شما نبودم و نیستم که بخواهید من رو بفرستید تو خونه خودتون و رمزگاوصندوقتون رو بهم بدید. من دوست ندارم این قدر به من احساس نزدیکی بکنید. اگه می خواهید به من احساس نزدیکی کنید باید تاوانش رو پس بدید. <br />اول با تعجب و بعد هم خیلی با شگفتی و شیفتگی گفت: خیلی عالیه نمی دونستم جواب اعتماد رو اینطوری می دی؟ پس خیلی با انصاف بودی تاوان کمی پس دادم فقط گردن بند خودت رو برداشتی. حقش بود اون سرویس جواهرات رو هم بر می داشتی؟<br />گفتم: نه سهم من گردن بند خودم بود؛ اون سرویس جواهرات مال کسیه که بیشتر بهش نزدیک شدید. ( توی ذهنم لوند بود) <br />نگاهش کردم خیلی مطمئن سرش را تکان داد و گفت: حاضرم!<br />با تعجب نگاهش کردم و گفتم: به چی؟ استعفا رو قبول می کنید؟<br />گفت: نه، اصلا، استعفا که اصلا، الان دیگه به جونم بسته ای، حاضرم همین طور نزدیک بشم تاوانش رو هم پس بدم.<br />نگاهش کردم، لبخند می زد ولی شوخی نمی کرد، این اعتراف او بود یا اعتراف من؟ جدی می گفت؟ یا شوخی می کرد؟ داشت با من بازی می کرد؟ از لوند خسته شده یک صیغه ای دیگر می خواهد؟ قلبم به تپش افتاده بود، باورم نمی شد، دوست نداشتم در این بازی جا بزنم. <br />گفتم: منظور من از نزدیک شدن، اعتماد کردن بود، به هر حال من اهل تمیز کردن خانه شما و بشور و بساب و صیغه و سقط جنین نیستم. <br />اولش با تعجب وبرافروختگی و بعد با کنترل خود گفت: باشه همین که تو می گی، اعتماد، الان تاوان این که به من اعتماد کنی و یه شب بریم بیرون باهم شام بخوریم چیه؟<br />تپش قلبم بیشتر شده بود، ای ناقلا، چقدر زود رنگ عوض می کند و تصمیم می گیرد و برنامه ریزی می کند. <br />با لبخند گفتم: تاوان یه شام بیرون رفتن با من براتون سنگین تموم می شه ولی یه ظهر و نهار فکر کنم با هزارتومن روی حقوق این ماهم سربه سر می شه. <br />زد زیرخنده و گفت: هزااااارتومن؟ اشتهاتم خوبه، نهارم هم دارم بهت می دم عزیزمن. دویست تومن هم روی حقوق این ماهت قبوله، ولی فقط این ماه. <br />باورم نمی شه، یعنی این قدر براش جالبه که با من نهار یا شام بخوره؟ شایدم ترفندش این طوریه؟ برای همه از این کارها می کنه؟ دون می پاشه، اعتراف می کنم یک جورهایی دارم کیف می کنم از این موضوع، خوب بذار یه ذره برای من خرج کنه، البته باید مواظب باشم دم به تله ندم اگه زیاد بهش نزدیک بشم دیگه براش جذاب نیستم بعد همه اش باید من تاوان پس بدم. قبول کردم. اما گردن بند و استعفانامه را برداشت و باز هم بهم نداد. گفت: دوباره این ها را به من برگردانده ای و اگر می خواستی به عنوان تاوان برداری نباید دوباره می دادی. با ناراحتی گفتم: من گردن بندم رو می خوام این جای تاوان بود، اگه زیرش بزنید به صداقتتون شک می کنم.<br />گفت: من هم به صداقت تو شک دارم، حالا که دیگه بیشتر، از تو سلب اعتماد کردم، باید از اول شروع کنیم به اعتماد سازی. <br />به هر حال قرار شد پنج شنبه همین هفته برویم نهار بیرون بخوریم، یک رستوران معروف و دم دست و نه یک جای تنگ و تاریک و متروکه! <br />یادداشت های پراکنده چهارشنبه 16 مرداد ماه 70<br />نمی رم، نمی خوام، هاهاها، مگه عقلم پاره سنگ برمی داره. یه بهانه مسخره خیلی آبکی که کاملا معلومه چاخان پاخانه جور می کنم و می گم: ببخشید نمی تونم بیام، باورکنید که از اعماق ته ته ته قلبم می خواستم بیام ولی نشد. چطور که اون حاضر نشد گردن بند من رو پس بده؟ کاملا معلومه که بعداً مدام می خواد از من امتیاز بگیره. نباید به خودم خیلی مطمئن باشم. به هر حال اون یه تجربه هایی داره که من ندارم. من همه اش دارم با وزیرم بازی می کنم ولی اون تا حالا فقط با سرباز این ور و اون ور رفته. نباید خیلی ریسک کنم. حتی زنان خاندان مادری هم خیلی مفت دم به تله ندادن که من دومیش باشم.<br /> از طرفی که دوست دارم اون واقعا به این اندازه که ظاهرش نشون می ده از من خوشش اومده باشه ( کدوم زنیه که خوشش نیاد مردی عاشقش بشه) ولی باز یه حس هایی دارم که این آدم خیلی زیاد هم عاطفی نیست. بلایی که می خواد سرکارگرهاش بیاره. اتفاقی که برای لوند افتاده. یه جوریه داستان، شاید من فقط براش تازگی دارم دلش می خواد ببینه که کی عاشقش می شم. می خواد ببینه کی رام می شم. با تهمینه هم مشورت کردم، نظرش همینه، می گه مردای اینجوری خطرناکن و باید خیلی محتاط بود. <br />باشه من هم وزیرم رو می کشم عقب و حالا حالا ها یه خونه یه خونه با سربازهام می رم جلو. اصلا دنبال حمله و کیش و مات کردن نیستم. فقط بازی می کنم. <br />دوشنبه 21 مرداد ماه 70<br />امروز بیژن گفت: آقامنصور عذر لوند را خواسته و لوند هم دارد گریه و زاری می کند. چه می توانم بکنم؟ شاید بهتر بود خیلی وقت پیش عذرش را می خواست، قبل از آن که آن بلا سرش بیاید. بیچاره لوند با خودش فکر کرده اگر بچه دار بشویم شاید زندگی ام با میم جدی بشود؟ از این سادگی و بلاهت زندگی بعضی دخترها تعجب می کنم. چرا باید خودش را با یک بچه آویزان یک مرد کند؟ گیرم که او بخاطر یک بچه با او ازدواج می کرد، زندگیشان فردا چه می شود؟ این وابسته شدن زورکی برای مردی مثل میم باعث می شود که زندگی را جهنم کند. چرا فقط ازدواج؟ چرا فکر کرده با ازدواج همه چیز خوب می شود؟ شاید فکر کرده همه چیز قانون مند می شود و از تحقیر زن صیغه ای بودن در می آید.<br />وای خدایا چقدر از مردهایی که صیغه می کنند متنفرم، آدم یاد صدسال پیش می افتد. حتی به نظرم از مردهایی که با یک زن همینطوری رابطه برقرار می کنند چندش آورتر هستند. <br />به هرحال من کاری نمی توانم برای لوند بکنم، میانه من و آقای میم، همینطوری هم به خاطر آن ماجرای سردرد و سرگیجه ناگهانی و نرفتن برای نهار خوردن خراب است. هر چند اگر خراب نبود هم نمی رفتم. <br />آخرش ناچار شدم به مامان بگویم گردن بندم را گم کرده ام. حیف شد، فکر نمی کنم دیگر بتوانم داشته باشمش. بل کل از گردن بند دل کنده ام.<br />یک شنبه27 مرداد ماه 70<br />قرار است یک خواستگار برایم بیاید، مامان جدی گرفته و خیلی اشتیاق دارد. با مامان حرفم شد، جر و بحث، تو بگو و من بگو. دست آخر خودم خودم را بایکوت کردم، پناهنده شدم به اطاقم، حمام سونای معروف، سودابه اینها آمده اند هیییی وایییی چقدر دلم برایشان تنگ شده بود. <br />دیشب خواب زیبایی دیدم، مثل این که موقع خواب ناخودآگاه آن چند آیه یاسین را که از بچگی مامان یادم داده بود به ذهنم آمد. یادم می آید که در آیه ای گیر کرده بودم، بلند شدم آمدم قرآن را باز کردم و خواندم و بعد برگشتم سرجایم و خوابیدم، اتوماتیک وار بدون اراده مثل یک ماشین که فرمانش دست دیگری باشد. خوابیدم و شب خواب مردن را دیدم. مردن و باز مردن، خواب دیدم که روحم از بدنم جدا شده است، مثل این که هاله ای دورو بر بدن ما بود که ما بعد از مردن از توی آن هاله یا بخار به دنیا می آمدیم. یا شاید هم برعکس بعد از مردن هاله ای دور و بر ما را می گرفت، درست یادم نیست، از هاله به دنیا می آمدیم یا در هاله به دنیا می آمدیم؟ فقط می دانم که بعد از این مردن دوباره می مردیم و باز زنده می شدیم و در هر بار مردن و زنده شدن حصاری از اطراف ما برداشته می شد و دنیای ما بزرگتر و بزرگتر می شد. دنیا بزرگتر می شد ولی ما به مقصدی نزدیک تر می شدیم و در آخرین مردن بسته به کیفیات روحی مان که آدم خوبی بوده باشیم یا بدی، زمانی بود که باید به یک نقطه نهایی می رسیدیم و آن نقطه خدا بود. یادم نمی آید که من به آخرین مردن و زنده شدن رسیدم یا نه، فقط احساس می کنم بعد از یک حصار ناگهان در دریاچه ای غوطه ور شدم سکر آور و سحرانگیز، خلسه ای شیرین و خواب آلود تمام وجودم را گرفته بود در همان خواب و بیدار سحر انگیز و احساس خلسه اعجاب انگیز دنبال آن نقطه بودم. اشتیاق عجیبی برای رسیدن به او داشتم، یک چیزهایی حس می کردم، شاید بویش را احساس می کردم، یا شاید صدایش را، یا شاید سایه اش را می دیدم. نمی دانم یک چیزی بود ولی هیچ چیز نبود. چون نرسیدم، فقط می دانستم که آخرین بار که بمیرم و زنده شوم می رسم و تمام حصارها برداشته می شود. <br />چهارشنبه 30 مردادماه 70<br />من در این تاریکی، پی یک بره روشن هستم که بیاید علف خستگی ام را بچرد.<br />من در این تاریکی امتداد تر بازوهایم را زیر بارانی می بینم که دعاهای نخستین بشر را تر کرد. <br />من در این تاریکی در گشودم به چمن های قدیم، به طلایی ها که به دیوار اساطیر تماشا کردیم. <br />من در این تاریکی ریشه را دیدم و برای بته نورس مرگ آب را معنی کردم. <br />"#جلال_آل_احمد" کتابی نوشته است راجع به "#روشنفکری"، از میان کتابهای سودابه و محمود است که برای من آورده اند. چند صفحه ای را خواندم در باب معنای لغوی آن و ریشه تاریخی اش، حوصله ام را سر برد، احتمالاً خود جلال روشنفکر نبوده؟<br />فردا بعدازظهر برایم خواستگار می آید، نتوانستم مامان را منصرف کنم که دست از سر من بردارد، خیلی امیدوار است و قصد کرده حتما یکی از ما را امسال شوهر بدهد. آه چقدر برایم سخت و دردآور است اولین تجربه خواستگاری، پسری که من را ندیده و نمی شناسد و من که او را ندیده و نمی شناسم. جور بخصوصی احساس غم و اندوه می کنم. گیج، سردرگم، بلاتکلیف، و از همه مهمتر تنگ حوصله، نه کارکردن، نه سینما رفتن، نه کتاب خواندن، نه دیدن دوستان، این روزگار بد با هیچ چیز خوب نمی شود<br />پنج شنبه 31 مردادماه 70<br />نیم ساعت پیش بیژن برایم یک پاکت نامه بزرگ آورد، از این هایی که مقوایی هستند و خیلی کلفت، گفت: آقا منصورداده ببینید و رسیدگی کنید. در پاکت بسته بود، حسابی چسب کاری شده بود. تعجب کردم بازش کردم. داخل پاکت بزرگ یک پاکت کوچک نامه بود و داخلش................ گردن بندم. <br />جمعه 1 شهریورماه 70<br />خواستگارها آمدند و رفتند. همان بازی های مسخره ای که من همیشه سر سودابه و تهمینه آورده بودم، حالا منیژه و تهمینه با هم سر من آوردند. مادر، پدر، خواهر بزرگتر و خود پسر با هم آمده بودند. خانواده امروزی و خیلی شیک و پیکی بودند. من دامن کوتاه مشکی پوشیده بودم به اصرار مامان، با پیراهن دکمه دارکمر کرستی سبز پررنگ به اصرار مامان( چرا مامان دست از سر پوشاندن لباس سبز به تن من برنمی دارد؟ این ست کردن خیلی چیپ و مسخره است. ای کاش رنگ چشمهای من مشکی بود!) و کفش پاشنه بلند مشکی به اصرار مامان، موهایم را هم باز کرده بودم به اصرار مامان. خلاصه عروسک مامان بودم. به جز آن که قرار شد من چای نیاورم و کل خانواده به اتفاق آراء قبول کردند که چنین ریسکی را انجام ندهم . سودابه مسئولیت چای آوردن را به عهده گرفت بیچاره ده سال بعد از خواستگارهای خودش به عنوان خواهر بزرگ خانواده همیشه مسئولیت چای آوردن در خواستگاری ها تهمینه به عهده او بوده است. و حالا با آوردن چای در خواستگاری من دیگر این چای خواستگاری آوردن برای خواهرهایش روی پیشانی اش حک شد. پسر "شاهرخ" قد متوسط، چشم و ابروی مشکی ومو مشکی و سبیل سیاه مشکی با کت و شلوار سرمه ای، خیلی هم از خود راضی به نظر می آمد و اصلا هم خجالتی نبود. دانشجوی رشته ژنتیک دانشگاه تهران. چهره پسر از همان اول به نظرم آشنا آمد که بعداً معلوم شد در خیابان خودمان زندگی می کنند. از همان اول مهمانی، حرف های معمول خاله زنکی و تعارفات خسته کننده شروع شد. بدتر از همه این که مادر پسر هی به من می گفت: عروسم عروسم و من هی به مامان چشم غره می رفتم و مامان هی برای من ابرو بالا می انداخت و اخم می کرد که تحمل کنم. و بعد آن اتفاقی که نباید بیفتد افتاد، اصرار به اصرار که من و پسر برویم با هم صحبت کنیم. به بابا نگاه کردم که بگویم نگذارد مامان تا این جاها پیش برود اما بابا یک بحث خسته کننده در مورد حکومت عدل با پدر پسرِ شجاع! شروع کرده بود و حواسش اصلا به جزییاتی مثل من نبود! من وپسر زیر هجوم فاجعه بار احساس مسئولیت منیژه برای کسب اطلاعات بیشتر که کاملا محسوس و مزاحم بود رفتیم توی اطاق قدیم سیاوش که با هم صحبت کنیم. طلفک منیژه پشت پنجره کوچک اطاق خودش را هلاک کرد!<br />همه چیز به همان مسخرگی که همیشه فکرش را می کردم شروع شد، نه شما بگید؛ نه شما بگید، نه اول شما ، نه تورو خدا شما و در همین بگیر و ببندها بودیم که صدای پسر به نظرم آشنا آمد. قسم میخورم این پسر همان مزاحم تلفنی معروف است بیش از چهل بار با او پشت تلفن سرو کله زده بودم. کل کل کرده بودیم؛ شوخی کرده بودیم، دعوایمان شده بود. مزاحم تلفنی که سیرتا پیاز خانواده ما را می دانست، چند تا دختر هستیم، هر کدام چکار می کنیم، من چندمی هستم. کی از خانه بیرون می آیم. کی برمی گردم. به خدا من تمام تابستان تقریباً یک روز در میان صدایش را شنیده بودم و خوب با زیر و بم صدایش آشنا شده ام. <br />این را بهش گفتم: زیرش زد. <br />هول هولکی و با عجله گفت: اصلا من وقت تلفن کردن ندارم. شماره تلفن شما را ندارم. حوصله این کارها را ندارم واصلا چرا ما مزاحم تلفنی داریم؟ و چه کسی است که این کار را می کند؟ عجب آدم بیکاری و پیگیری می کند ببیند چه کسی این کار را می کند( در نقش پلیس محله برود مچ خودش را بگیرد، ترسو) و از این حرفها و عجبا که او هر چه بیشتر انکار کرد من مطمئن تر شدم.<br />به هر حال ای کاش زیرش نمی زد. اگر زیرش نمی زد اگر با شجاعت پای کاری که کرده بود می ایستاد و می گفت: بله من بودم. برایم جذابیت بیشتری داشت ولی حالا.<br />قرار شد فکر کنیم و جوابشان را بدهیم. مامان که از همین حالا توی ابرهاست. بابا خیلی معقول تر است ومی گوید: هر چه آفرید بگوید. سودابه و تهمینه و منیژه هم می گویند: پسره هم خوشگل است و هم رشته خوبی درس می خواند و هم دانشگاه خوبی می رود. <br />( ژنتیک؟ اگر جانور شناسی می خواند بیشتر به درد خانواده ما می خورد.) <br />پنج شنبه 7 شهریورماه 70<br />نمی دانم چطور جلوی این اتفاق را بگیرم. مامان مدام خواب و خیال می بافد و می گوید: بهتر از این پسر برای تو پیدا نمی شود و الان هم راهشان را گم کرده اند و آمده اند خواستگاری تو، می گوید وضعیت بابا طوری نیست که چند سال دیگر سگ هم در خانه ما بیاید برای خواستگاری شما و مدام به جان من غر می زند، که اگر من، این به قول خودش همای سعادت را از سر دیوار خانه امان بپرانم، دیگر باید خوابش را ببینم که چنین خواستگاری نصیبم شود و اگر من یک ازدواج خوب و شوهر عالی داشته باشم راه را برای منیژه هم باز کرده ام و اگر بخواهم مثل تهمینه مدام به همه جواب رد بدهم و همه چیز را بهم بزنم، آخر و عاقبت منیژه را سیاه می کنم و حتی باعث بدبختی تهمینه می شوم و بلکه هم خانواده و همه شهر و کشور و کل خاورمیانه سیاه بختی شان گردن من می افتد.<br /> این چیزها خیلی باعث توهین به من می شود. این که مامان وضعیت بابا را هی چوب کند و توی سرما بزند. من را از خودم دور می کند. احساس می کنم تلاشم برای مستقل شدن هیچ فایده ای نداشته است. <br />این روزها آقای میم هم یک تمایلاتی از خودش نشان می داد که مرا مشکوک می کرد. پس دادن گردن بند، سرکشی هر روزه به انبار، هی حال و احوال پرسی و هی دعوت به این که برویم یک جایی نهار بخوریم. خیلی با احتیاط جلو می آمد و دلش می خواست توپ را توی زمین من بیاندازد، فکر می کردم بخاطر آن چیزهایی است که توی دفتر خاطرات در موردش نوشته بودم. اما دیروز فهمیدم اصلا این طور نیست، یعنی علاقه ای وجود ندارد. بیشتر یک دل نگرانی دوستانه است تا چیز دیگری. من او را سرزنش نمی کنم، چون من هم او را دوست ندارم و فقط می توانست انگیزه ای باشد برای آن که بتوانم دلیل نسبتاً منطقی برای رد کردن این خواستگار داشته باشم. بعدش هم می توانستم سر میم را به سنگ بکوبم. <br />دیروزآمد انبار، نشسته بودم و کتاب می خواندم، همان جعبه عطر کنزویی که توی گاوصندوقش دیده بودم را آورد. بی مقدمه گذاشتش روی کتابی که می خواندم و گفت: بیا این دیگه قسمت خودت شده، فرض کن از اولش هم برای تو خریده بودم. خوشبختانه طرف مورد نظرهمچین مالی هم نبود که چنین کادویی از من بگیره و سهم تو شد. بعد خودش بلند خندید.<br />جعبه را از روی کتاب برداشتم و کنار گذاشتم و خیلی عادی نگاهش کردم. انگار نه انگار که چنین توهینی به من شده باشد. این روزها به توهین شنیدن عادت کرده ام. <br />قهقهه اش را که زد سینه ای صاف کرد و پرسید: چه خبرها، خبرهای جالبی شنیدم؟<br />خیلی خونسرد گفتم: خبرهای جالبی شنیدین؟<br />با خنده گفت: خوندم، تو دفترخاطراتت، مگه اینجا نمی ذاری که من بخونم؟<br />چه می توانستم بگویم؟ مگر غیر از این بود؟ و تازه اگر به دروغ اعتراض می کردم که چرا اینطور بی فرهنگ بوده ودفتر خاطرات یک نفر دیگر را خوانده، او هم می توانست من را بخاطر دستبرد به گاوصندوقش سرزنش کند. از این که بدتر نبود.<br />خیلی بی تفاوت گفتم: چه خوب! من فکر کردم، وقتتون رو اینطوری تلف نمی کنید.<br />باز هم خندید و نشست روی لبه میز و گفت: وقت تلف کردن نیست، خیلی لذت می برم وقتی درمورد احساسات عاشقانه تو در مورد خودم می خونم. اون همه الفاظ عاشقانه که یک روز در میون در مورد من می نویسی وبا یه کامیون هم نمی شه جمعش کرد؟ تیکه کلامت چی بود در مورد من؟ زنباره؟ <br />خیلی بی احساس نگاهش کردم و گفتم: برداشت دیگه ای از خودتون دارید؟<br />ابرو درهم کشید و با عصبانیت ساختگی گفت: تو فکر کردی خیلی از من بهتری؟ خوبه من هم به تو بگم مردباره؟ چون می رفتی بالای پشت بوم با پسرهمسایه سیگار می کشیدی؟ تعجب می کنم چرا این چیزها رو از دفتر خاطراتت نکنده بودی! وای وای وای وای یک بار هم اجازه دادی که بوست کنه؟ کدوم دختر خانواده داری به سن و سال تو این کارها رو می کرده؟ می دونی خانم کوچولو تصورمن اینه، وقتی یه دختر خیلی تو زندگی خصوصی یه مرد سرک می کشه و براش مهمه که چیکار می کنه یه جورایی درگیر اون مرد شده. از این که روی صندلی نشسته باشم و او بالاتر از من روی میز اینطور از بالا به من نگاه کند و این جور من را تجزیه و تحلیل کند خوشم نمی آمد. بلاخره من می دانستم که اودفتر را می خواند و شاید هم دلم می خواست که بدانم نظرش در مورد من چیست؟ حالا فهمیدم که می شود به من گفت، مردباره !؟ هه، <br />خیلی بی خیال کتابی که می خواندم بستم و کنار گذاشتم وسرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم و بدون آن که زیاد خودم را درگیر مزخرفاتش کنم گفتم: شما کارفرمای من هستید، همه رییس ها برای کارمندها جالب هستند. فکر نکنید خیلی تو زندگیتون سرک کشیدم چون عاشق شما بودم. <br />گفت: ولی از قبلش هم یه چیزهایی می خوندم، قبلا که رییست نبودم؟<br />بلند شدم و ایستادم و همانطور با خونسردی گفتم: فکر می کنید قبلا برای چی در مورد شما می نوشتم؟ چه خوبه که فکر می کنید مثل یک فرشته تو زندگی من پیداتون شده. چه اعتماد به نفسی!<br />همانطور که نشسته بود و من را مثل یک شکار نگاه می کرد گفت: مثل یک فرشته نبودم. ولی مثل یک شیطان هم نبودم. به هر حال معلومه مورد اعتمادت هستم چون توهر وقت کار خواستی اومدی سراغ من و من هم با میل و رغبت استقبال کردم. <br />شروع کردم به جمع کردن وسایلم برای رفتن. ساعت کاری تمام شده بود. <br />گفت: می خوای بری؟<br />سرم را تکان دادم و جوابش را دادم، می اومدم سراغ شما، چون شما راحت ترین گزینه بودید نه بهترین گزینه. من حوصله دنبال کار گشتن نداشتم. شما هم به من احساس ادای دین می کردین برای همین جواب رد بهم نمی دادید. این برای من کافی بود.<br />ایستاد و خیلی جدی گفت: من نسبت به هیچ کس ادای دین نمی کنم. حتی تو، چکار کردم که باید نسبت به تو ادای دین کنم؟<br />کیفم را روی دوشم انداختم و گفتم: کار خاصی نکردید لطف کردید باعث شدید از مردها متنفر بشم. اصلا ببینم پس برای چی قبول کردید که بیام اینجا کار کنم؟<br />گفت: برای این که لذت می برم، من بزرگ شدنت را می بینم و کیف می کنم. خیلی دوست داشتنی هستی، قبلا هم خیلی بامزه بودی، چهارتا کتاب می خوندی و فکر می کردی خیلی عقل کلی. ولی راه درازی در پیش داری که خودت تجربه کنی. ضمناً من باعث نشدم که تو از مردها متنفر بشی، ناآگاهی تو باعث شد.<br />(چطور می توانست این حرفها را به من بزند؟ این قدر روی مرز که آدم نداند بلاخره خوشش می آید یا بدش می آید؟ اینطور که نه من را طلبکار کند و نه خودش بدهکار باقی بماند؟) اخم کردم و راه افتادم و گفتم: چه خوب، ولی مطمئن باشید برای تجربه کردن و دانستن، راهی که شما پیش پام بذارید رو نمی رم. <br />کیفم را گرفت و کشید و گفت: گوش کن! (با تعجب ایستادم،) خیلی آمرانه ادامه داد، قبلا هم بهت این رو گفتم، من هیچ وقت در زندگیم این قدر که برای تو خودم رو توضیح دادم برای کس دیگه ای ندادم، فکر این که من عاشق دلخسته ات باشم رو هم نکنم. ولی تو رو هم مثل زنهای دیگه ای که باهاشون رابطه داشتم نمی بینم، نه این که نمی بینم، اصلا نمی خوام اونطوری باشی. یعنی حالا نمی خوام، هر چیز تابع زمان و مکان خودشه. ولی الان اگه اونطوری باشی از چشمم می افتی. من همین که با روح سرگشته و عاصی و کنجکاو تواز میون این چیزهایی که می نویسی ملاقات می کنم و باهاش عشق بازی می کنم برام خیلی جذابه.<br />اخم کردم و خواستم کیفم را بگیرم و راه بیفتم ، اما کیف را محکم گرفته بود، ادامه داد: مگه همین رو دلت نمی خواست؟ همین که من زندگیت رو بخونم و ببینم چی تو ذهن تو می گذره؟ <br />کیف را کشیدم و از دستش بیرون آوردم. ولی او باز ادامه داد: اما اگه موضوع خواستگاری جدیه؟ یعنی خالی بندی وچاخان پاخان نیست که من رو تحت تاثیر قرار بدی، بیشتر فکر کن. برای دختری با خصوصیات تو ازدواج تو این سن با این خلق و خو خیلی خطرناکه. یا تو رو نابود می کنه، یا اگه خیلی خوشبین باشیم تبدیل می شی به یکی مثل همین زنهای ازدواج کرده ای که دور و بر خودمون می بینیم.<br />برگشتم دفتر خاطراتم را ازروی طبقه کنار میز برداشتم و گذاشتم توی کیفم و گفتم: خواستگاری جدیه آقای ملک، برای برانگیختن احساسات شما نیست. خاطراتم رو طوری ننوشتم که برای شما تور پهن کنم. اگه اینطور بود چیزهای زیادی برای حذف کردن داشت. <br />شاید دوست داشتم که شما می خوندینش، اما برای تورپهن کردن نبود. فقط برای این که شما رو خواننده جالبی می دیدم. فقط برای این که عکس العملتون رو ببینم. فقط برای این که دنیای خصوصی زنی رو خارج از جایی که همیشه دوست دارید ببینید. فقط همین.<br />احساس می کنم منتظر بود چیزهای دیگری بگم یا شاید تحت تاثیرحرفهایم قرار گرفته بود. واضحاً جاخورده بود. اینرا گفتم و راه افتادم<br />از پشت سر گفت: تو چرا مثل ماهی می مونی دختر؟ همه اش لیز می خوری؟ حالا چرا دفترت رو می بری؟ من عادت کردم به خوندنش؟ این نامردی رو در حق من نکن، نبرش؟ یعنی قهر کردی؟ فردا برمی گردی دیگه؟<br />جوابش را ندادم فقط همانطور که می رفتم دستم را برایش تکان دادم و خداحافظی کردم. <br />سه شنبه 26 شهریور ماه 70<br />انگار چیزی روی سینه ام سنگینی می کند و دلم هوای گریه دارد. ولی بغضی نیست. نمی دانم بلاخره چه ام شده است؟ حوصله هیچ کاری را ندارم و اختیاری هم بر افکارم ندارم. برایم می برند و می دوزند و من سکوت کرده ام. هرچیزی که بنویسم اراجیف است. از بعد خداحافظی با آقای ملک دیگر سرکار نرفته ام .خودشان چند بار تماس گرفتند، مامان یا بابا جواب دادند، عذر خواهی کردند و گفتند: قرار است نامزد کنم و دیگر سر کار نمی روم. من هیچ وقت نخواستم با او صحبت کنم تا بگویم برای همیشه خداحافظ. <br />فردا روز نامزدی من است.<br />فردا ... <br />پنج شنبه 20 فروردین ماه 1371<br />مدت هاست نوشتن را کنار گذاشته ام، حتی دفتر خاطرات از نوشتن های من بی نصیب مانده است. شاید فراموش کرده ام که چگونه بنویسم ؟ این برای من بدترین شکست است. زیرا من تنها به نوشتن دل خوش بودم و حالا نوشتن را هم فراموش کردن یعنی فراموش کردن همه دل خوشیها. باید از نو شروع کرد. احساس می کنم خیلی مبادی آداب شده ام. درست به موازات آن که در زندگی شخصی تجربه های نو و خصوصی تری را کسب کرده ام به همان نسبت مبادی آداب شده ام و همین مبادی آداب بودن، آزادی عمل را به بند کشیدن است. باید آزاد بود، نوشتن، فکر کردن نمی خواهد. باید دوباره عادت کنی به نوشتن آن وقت بی تفکر بروی جلو. مثل راه رفتن، مثل دویدن، باید قصدش را کنی و آن وقت از جوی بپری، باید بخواهی تا دهان بازکنی و حرف بزنی. مهم نیست چه می گویی ولش کن. با خودت رو راست باش. می خواهم نوشتن را فراموش نکنی.<br />
<br />( ادامه پنج شنبه 20 فروردین ماه 1371)<br />قرار بود برویم ویلای مهرشهرشان. اما نشد، نرفتم، برگشتم.<br />توی ماشین با هم حرفمان شد. اولش نمی خواستم ماجرا پیچیده شود اما بعد خسته شدم، دیگر حوصله اش را نداشتم. او هی دور گرفته بود و باز پز می داد! این که فلان دختر دانشکده شان چقدر خاطرش را می خواسته و الان دیگر پسرهای دانشکده همه با دخترهای هم کلاسی ازدواج می کنند و او اشتباه کرده که دنبال دلش رفته و با یک دختر دیپلمه ازدواج کرده است. <br />توی اتوبان تهران_کرج می رفتیم و ماشین ها از کنار ما می گذشتند و من برای آن که به حرفش گوش ندهم، ماشین های سفید و سیاه را می شمردم. <br />دوباره شروع کرد به این که: چیه؟ توی ماشین ها خبریه؟ پسر مسرهای خوشگل رو دید می زنی؟<br />برگشتم و روبرویم را نگاه کردم و از خیر شمردن ماشین های سفید و سیاه گذشتم.<br />گفت: خوب خری روبرای خودت تور کردی. مدام دارم به ساز تو می رقصم. این همه راه داریم می ریم. شب دوباره باید برگردیم!؟ مگه چه خبره؟ مگه می خوام بخورمت!؟ چرا ننه بابات اینطوری می کنن؟ این قدر عقب افتاده دیگه نوبر بهاره!<br />با بی حوصلگی گفتم: بابا دوست نداره تا وقتی نامزدیم شب خونه شما بخوابم.<br />عصبانی شد: جدی؟ اگه این قدر نگرانه که نکنه بلایی سرتو بیارم چرا نذاشت عقد کنیم؟ اینطوری که سفت ومحکم بود ترس نداشت؟ <br />نفس بلندی کشیدم و با بی خیالی گفتم: برای تو سفت ومحکم بود. برای من هیچ چیز سفت و محکمی وجود نداره!<br />ماشین را کشید توی شانه خاکی و ترمز کرد و برگشت با عصبانیت نگاهم کرد. گفت: بله کاملا معلومه که تو به هیچ چیز پایبند نیستی؟ نامزدی و عقد و عروسی برات فرق نمی کنه هر وقت دلت بخواد می بری و میری. <br />خیلی آرام گفتم: برای تو که بد نمی شه، می تونی بری با یکی از همکلاسی هات عروسی کنی. مگه اشتباه نکرده بودی؟<br />پوزخند زد و گفت: عقده ای بازی دیگه؟ نه؟ یه چیز جدید از خودت بگو این رو که من گفته بودم. تو چیکار می کنی؟ لابد با آرش روهم می ریزی یا یه نفر دیگه رو برای خودت تور می کنی؟<br />سرم درد گرفته، آن قدر در این مدت هر روز و هر روز به هر بهانه حرف آرش را پیش کشیده بود که دیگر برایم عادی شده. <br />نگاهش کردم، دیگر این رفتارها و توهین های کلامی برایم قابل پیش بینی است، هر وقت هیجانات جنسی بالا می زند، سعی می کند جور زننده ای آنها را به من منتقل کند. وقتی به حد کفایت متاثر و ناراحتم می کند، آن وقت نوبت از دل درآوردن است که این هم برای خودش داستانی دارد. چون در گیرو دار آن تشنگی سیری ناپذیر من باید مواظب گوهر عفت خودم باشم و او هم باید سعی کند چیز بیشتری به دست آورد. یک جنگ تمام عیار. نشد که او یک بار با خیال راحت من را ببوسد، دلم برایش می سوزد اما دوستش ندارم. <br />نگاهش کردم و مطمئن شدم این نامزدی به سرانجام نمی رسد. متاثر نیستم، درست در گیرو دار زمانی که احساسات فروخفته ام بیدار می شد و دلم تجربه های بیشتری می خواست و می ترسیدم که دچار لغزش شوم یا ارتباط نامتعارفی را شروع کنم. به این نتیجه رسیدم که باید دختر حرف گوش کنی باشم. احساس کردم که برطرف کردن نیاز جنسی می تواند من را کمی آرام کند. اما حالا به این نتیجه رسیده ام که چه بهتر، این محدودیت برای در هم تنیدن تن ها در همدیگر، باعث شده است بفهمم طرف مقابلم چقدر در برقراری ارتباط ضعیف است و چقدر حماقت بار، ضعف خودش را با سرکوب مداوم و مداوم من پنهان می کند. <br />دوباره شروع کرد به دری وری گفتن و ماشین را روشن کرد و راه افتادیم. به مقصد که رسیدیم همین که ایستادیم از ماشین پیاده شدم و راه افتادم به سمت طرف دیگر خیابان. دنبال من دوید که کجا می روی احمق جان ویلا اینجاست؟<br />گفتم: دارم بر می گردم خانه ی خودمان، دیگر نمی خوام به این ارتباط ادامه بدم.<br />بدو بیراه گفت، التماس کرد، مانعم شد و حتی با مشت توی صورتم زد. <br />ولی نتوانست جلوی من را بگیرد. <br />خانه استاد هستم. مهجبین خانم با چشمهای اشکبار برایم کیسه یخ آورده. <br />من اما سهراب زمزمه می کنم: <br />من در این آبادی، پی چیزی می گشتم شاید، پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی.<br />پشت تبریزی ها، غفلت پاکی بود که صدایم می زد. پای نی زاری ماندم، گوش دادم، چه کسی با من حرف می زد؟ <br />یک شنبه 23 فروردین ماه 71 ساعت 10:49 <br />صدای جیرجیرکها مثل موسیقی متن یک فیلم سرشار از عاطفه و حس درمتن زندگی این ساعت من در جریان است. نشسته ام به انتظار بابا و مامان که رفته اند خانه پدر و مادر شاهرخ، بیچاره سهراب هم با پای شکسته رفته است، شاید قرار باشد لگدی هم او بزند! اما سیاوش عزیز دلم نرفت. او از اول هم مخالف نامزدی من بود. اصلا مخالف بود که مامان بابا هم بروند. گفت: نمی خواهد انگشتر را پس بدهید، نمی خواهد بروید ببینید چه شده؟ مگر شما به آفرید اعتماد ندارید او می گوید دیگر نمی خواهد با این پسر ادامه دهد! همین کافی است، گور بابای همه شان. اما بابا گفت: حتی برای تمام کردن یک قرار داد نانوشته هم باید تابع قانون بود. باید رفت و بهم زد. منیژه به خواب ناز فرو رفته و فارغ از هر گونه اضطراب حس بودن را با تمام وجود لمیده است.<br />تهمینه روی تخت دمر افتاده و با من حرف می زند. می گوید: اصلا نگران مامان نباش که غصه بخوره، مهم خودتی خوب کاری کردی مرتیکه کثافت چه جوری زد زیر چشم تو!؟ وای چقدر سیاه شده. تو چرا واستادی که کتک بخوری؟ باید با چنگ و دندان می افتادی به جانش. وای خدا اگه بابا اجازه می داد منم امروز باهاشون برم!<br />سودابه برایمان بستنی چوبی می آورد. من را می بوسد. من احساس بچه بودن می کنم دلم می خواهد گریه کنم. با عصبانیت به من می گوید: گریه کنی کتکت می زنم ها! گریه نکن. تا بوسش می کنن لوس می شه. <br />و در حالی که پوست بستنی را برای من می کند و به زور آن را توی دهنم فشار می دهد می گوید:من به تو چی گفته بودم؟ نگفته بودم چشم و گوشت را باز کن. اون روز آخر بهت نگفتم، فکر نکن مامان عقل کله! نگفته بودم این راهیه که نصف بیشتر زنهای فامیل بابا رفتن تو دیگه نرو. <br />تهمینه غلت می زند روی تخت و به پشت می خوابد وغش غش می خندد ومی گوید: به خدا! عجب خونواده قروقاتی داریم ما، نکنه جدی بخت ما رو بسته باشن؟ قرار نباشه که ما با کسی که دوستش داریم ازدواج کنیم؟ مامان چهل دفه رفت قزوین پیش قافله باشی دعا گرفت که آفرید دیگه نامزدیش بهم نخوره .<br />سودابه بستنی اش را گاز می زند و می گوید: جالبه عمه ها هردوشون اول یک بار نامزد کردن و بعد از بهم خوردن با یه نفر دیگه ازدواج کردن. هر دو هم فقط بخاطر لجبازی با عشق اولشون تن به ازدواج دومی دادن. تهمینه تو هم یه جورایی همین طوری الکی نامزد کردی با اون پسره ها، به خدا اصلا دوستش نداشتی. <br />تهمینه گفت: من که فقط به خاطر مامان نامزد کردم. همش همینطور مثل آفرید من رو هم اذیت می کرد. می خواستم یه جوری ساکتش کنم دست از سرم برداره. من عشق اول ندارم عشق اول من مرده من دیگه هیچ طلسمی بهم سازگار نیست. بچه ها من آزادم. خودت هم همینطور اول عاشق سعید شدی بعد برای این که بهش دهن کجی کنی رفتی با محمود عروسی کردی بدون عشق و فقط از روی اجبار.<br />سودابه چوب بستنی اش را لیسید و گفت: از روی اجبار، بابا مجبورم کرد. بابا رو اینطوری نگاه نکنید پشم و پیلی هاش ریخته. زمان من وقتی می گفت با این باید عروسی کنی همین که گفتم، باید سریع می گفتم چشم. من با سعید قهر کرده بودم، بابا هم از سعید خوشش نمی اومد، برای همین معطل نکرد به اولین خواستگاری که اومد رضایت داد.<br />ساعت سه دقیقه به ساعت یک نیمه شب یک شنبه یا شاید دوشنبه است.همه خوابیده اند من در تاریکی نشسته ام چیز می نویسم. از فردا یک برنامه مرتب می ریزم برای درس خواندن. سال 71 باید بروم دانشگاه. <br />29 فروردین 71<br />صبح است، باران می بارد. صدای چک چک باران از روی محفظه کولر به گوش می رسد. آهنگ موزونی دارد، دوتا کلاغ سیاه روی سیم برق نشسته اند و حیرت زده به ناکجای آسمان خیره شده اند. از کار تو مانده اند یا کار آسمان؟ خودت می دانی، امروز خواب را خدایی کردم و تو را از یاد بردم. ثانیه ها پشت هم می گذرند وتو فقط تو می دانی که من در این نبرد پیروز می شوم یا نه؟ آیا می توانم با تو با صداقت سخن بگویم؟ باران قطع نمی شود لاینقطع می بارد. آسمان تیره است. می شود تو را توی حیات جست. کارهای گره خورده ام را خودت با سرپنجه قدرتت بگشا، مگر من ازکسی دیگر می توانم چنین توقعی داشته باشم؟<br />حاشیه: 5000تومان داده ام و اسمم را در کلاس عکاسی، انجمن سینمای جوان نوشته ام.<br />یک شنبه 30 فرودین 71<br />سر شب است و من سهم ادبیات امروزم را خوانده ام و می خواهم به سراغ عربی بروم.واییی هنوز هیچ نشده چشمانم سنگین است. دلم می خواهد بخوابم. پس برای چه بعدازظهر این همه خوابیدم؟<br />شاهرخ برای هزارو سیصدمین بار زنگ زد..................دروغ گفتم: اصلا زنگ نزده، فکرش را بکن تو با یک دختری نامزد بشوی، پیش پدر و مادر دختر آن قدر تیپ و قیافه ی عاشق های دلخسته را بگیری که حاضر نباشی حلقه ات را پس بدهی. بعد این همه روز بعد از بهم خوردن نامزدی، حتی حاضر نشوی به او زنگ بزنی؟<br />البته مامان برای آن که دل خودش را آرام کند( چون من زیاد هم روی معرفت شاهرخ حساب باز نکرده بودم که منتظر تلنفش باشم) دیروز نشسته بود و می گفت: یه کمی هم به پسره حق بدیم ها که هنوز جرات نکرده زنگ بزنه. نمی دانی آن شب که رفتیم نامزدی را بهم بزنیم بابا چه چیزهایی بهشان گفت؛ از بی غیرت و دون پایه و تازه به دوران رسیده بگیر تا این که پسر شما هنوز سربازی هم نرفته و دهنش بوی شیر می دهد و بچه است و وقت ازدواجش نشده.<br />تهمینه اما پرید و گفت: وایییییی مامان نگو تو رو خدا، جدی؟ چقدر خشن! مردم از این حرفهایی که بابا بهشون زده. مامان جان بشر خواهر جنده و مادر جنده را برای این روزها خلق کرده. مگرنه که الزاماً مادر و خواهرهمه دیوث های عالم این کاره نیستن که، ایراد از خودشونه ولی پای مادر و خواهرشون رو می کشن وسط که تا فیها خالدونشون بسوزه. خشتک خودشون پاره است ولی اینا رو می گن که شاید سرغیرت بیان. حقش بود می ریدید بهشون و می آمدید بیرون! <br />من با تعجب به تهمینه نگاه کردم و گفتم: جداً این چیزها رو تو دانشگاه بهتون یاد دادن؟ چه خوب! دارم بال بال می زنم برم دانشگاه.<br />تهمینه چشمکی به من می زند و می گوید: آره بابا همه اش رو تو دانشگاه یاد گرفتم، دانشگاه آزادی ها از همون بدو ورود دو واحد بدو بیراه پاس می کنن که بتونن نثار این مرتیکه "جواسبی" کنن. با این کیسه ای که با پول دانشجوها برای خودشون دوختن، تا تو هر کوره دهاتی دانشگاه آزاد بزنن و هر ترم شهریه ها رو زیادتر کنن.<br />مامان که انگار داغ دلش تازه شده باز دوباره برایمان تعریف می کند که چطور در خلال صحبت های متین و منطقی بابا، یک هو از کوره در رفته و عصبانی شده و بهشان گفته است که خانواده ما را اینجوری نگاه نکنید. اصلا ما ککمان هم نمی گزد که این نامزدی را بهم می زنیم، دخترهای من شاهزاده هستند و "خون چیزالسلطنه " در رگهایشان جریان دارد و اگر صد سال پیش بود ما شما را رعیت خودمان هم به حساب نمی آوردیم و بهتان اعتماد نمی کردیم حتی چوپانی یک گوسفندما را هم بکنید. چه برسد به این که دختر به شما بدهیم. ( و لابد چون صد سال گذشته است دیگر می شود دختر داد و گوسفند رعیت را گرفت) <br />من و تهمینه هر دو گوشمان از این حرفها پر است و هر دوبا هم یک اَه کش دار می گوییم. من مامان را قسم به جد مطهرش! دادم که دیگر دست از این شاخه فامیلی پادشاهی ما بردارد و شاهزادگی ما را به رخ هیچ پسر یا خانواده پسری نکشد چون بیشتر مایه مضحکه است. <br />حالم از این حرفهای طبقه خرده بورژوای فراموش شده بهم می خورد. <br />3 اردیبهشت 71<br />در خانه سهراب و نازنین هستم و منتظرم تا موعد مقرر برسد و بروم برای امتحان! چه خوانده ام؟ نمی دانم.<br />نازنین رفته است برای امتحان، من و سهراب توی خانه هستیم، نوار منیژه توی ضبط است و دارد شعر "دوماد" را می خواند. چه عرض کنم ترتر می کند. نمی توانم درست فکر کنم. من دو روز درس خوانده ام یک ساعت هم باید تمرکز بگیرم و بعد بروم سرجلسه امتحان کنکور. کمی اضطراب امتحان گریبان من را گرفته و دارد می چلاندم. صدای ضبط بلند است؛" یه معشوقه می خواستم!"<br />از این بی تکلف تر می شود آدم خودش را معرفی کند؟ به قول سودابه که هر وقت این را می شنود می گوید حداقل می گفتی، یه زن می خواستم، شاید می شد برایت کاری کرد. تهمینه اما نظرش این است که، نمی شود قافیه را بهم زد و قافیه با معشوقه جور در می آید که کم دردسرتر است.<br />ساعت 11:45 است و من در خانه سهراب و نازنین هستم و نازنین رفته امتحان بدهد و من و سهراب توی خانه هستیم و نوار منیژه توی ضبط است و نمی خواند. چون تمام زورش را زد تا معشوقه پیدا کند اما من خاموشش کردم. <br />20 اردیبهشت 71<br />بابا یک جایی در پاکدشت شرق پایتخت و یک جایی در مهرشهر کرج غرب تهران دوباره زده است به کار تولید گل و گیاه، یعنی این برنامه ریزی های بابای من به عقل جن هم نمی رسد. چطور باید یک لنگش در شرق تهران باشد، یک لنگش غرب تهران؟ <br />بابای عزیز ما که یک عمر شاشیده است به بخت خودش. چند صباحی هم بشاشد به تهران بزرگ مگر چه عیبی دارد؟ اما بدترین قسمتش این است که حالا گیرداده برویم مهرشهر کرج زندگی کنیم! مهرشهرکرج؟ وای خدا به دور اسمش را هم که می شنوم لرز می کنم. یعنی حاضرم بروم "مورموری" ( فکرکنم یک جایی باشد در استان ایلام) زندگی کنم ولی مهرشهر کرج هرگز. <br />بابا حتی رفته است یک خانه ویلایی و به قول خودش خیلی خوب در فاز4 دیده است. <br /> ویلای شاهرخ اینها هم مهرشهر بود نزدیکی های کاخ شمس، این قدر هم پزش را می دادند. از یک درباری بدبخت از ایران فراری شده فرصت طلبانه بالا کشیده بودندش. آجر به آجر آنجا را شاهرخ روزی هزار بار توی سرمن کوبید. فکر می کرد بابا هم درباری زمان شاهی است و حتماً پول و پله ای جایی قایم کرده. نمی دانست که ما چوب نداریم تا به سرسگ بزنیم. وایی سگ، بیچاره سگ، یک چیزی یادم آمد مامان رفته بود گلخانه های مهرشهرو خبر مردن سگمان را برایمان آورده بود.<br />این صحنه عجیب آب خوردن سگ بابا در اوج بیماری آن طور که مامان تعریف می کرد چقدر توی ذهن من نقش بسته، انگار مولکول مولکول آن آب پر از خدا بوده، احساس می کنم سگ بیچاره فقط آب نمی خورده ستایش می کرده، نیایش می کرده، بلکه به زیباترین و دردناکترین شیوه عبادت می کرده. حیوان بیچاره! آب آب آب در هر نفس چقدر وجودش را می خواسته با آن آب استحاله بدهد. کاش من به جای آن سگ بودم. چقدر آب خوب است. چقدر خوب است که وقت مردن آدم آب بخورد. آب بخورد آن قدر که وجودش را از داخل بشوید. چرا این تصویر در ذهن من این قدر تاثیر گذاشته؟ چرا فکر می کنم آب خوردن او فقط یک آب خوردن معمولی نبوده؟ شاید یک حس خارق العاده واقعی بوده باشد. حیوان زبان بسته. خدایش بیامرزد.<br />اصلا چرا خدا او را بیامرزد؟ من او را می آمرزم. خدا کیست دیگر؟ پیغمبر کیست؟ دین چیست؟ من این چیزها را دیگر نمی فهمم. اصلا مهم نیست که دیگر چه بشود. خدا مرا نمی بیند، من هم اورا نمی بینم.<br /> صدای جیرجیرکها مرا از تنهایی بیرون می آورد. حالا دلم چه بخواهد و چه نخواهد شیطان شده ام، شیطان مرا وسوسه نمی کند. من هر وقت بخواهم شیطان به سراغم می آید. من شیطان را وسوسه می کنم که بیاید مرا وسوسه کند. من به چه زحمت برای شیطان تور پهن می کنم که بیاید به دام من بیفتد. فردا می روم خانه استاد اخوت. <br />چهارشنبه 23 اردیبهشت 71<br />در یک ماهنامه کاری پیدا کرده ام. تهیه رپرتاژ و یک قسمتی هم خبرنگاری. <br />بگویم هر چه خدا بخواهد می شود؟ <br />یا بگویم از خدا می خواهم که بهترین تقدیر برایم رقم بخورد؟<br />آن وقت نمی گویند طرف عقاید معتزله دارد؟ مگر تقدیر بر سرنوشت ما حاکم است و جبر بر کار ما حکم فرماست؟<br />نه در این مورد بخصوص من به انتخاب خودم کاری را که دوست داشتم انجام دادم. <br />با دوستان قدیم و چند نفر دیگر هم قرار است یک گروه هنری تشکیل بدهیم، برای اجرا کردن برنامه برای کودکان. بیشتر موسیقی و کار عروسکی و برنامه های شاد. آقای یامی هم می آید قرار است مدیر گروه ما باشد. این آقای یامی یک جوانی است با استعداد موسیقی عجیب با او در کانون سلمان آشنا شدم. من باید نقش خودم را داشته باشم نمایشنامه بنویسم برای کارهای عروسکی و شاید هم گاهی جای عروسک ها حرف بزنم. اما حوصله عروسک گردانی و بازیگری و کارهای دیگر را ندارم. <br />3 خرداد ماه 71<br />ساعت 2:35 دقیقه نصف شب است در یک خلسه شیرین یک لحظه خوابیدم و بیدار شدم 3 ساعت گذشته بود. وقتی بیدار شدم کسی می خواست من را بیدار ببیند. کسی را مشتاق خود یافتم و خود را مشتاق کسی در حالی که سراپا اشتیاق بودم و افکار قرمز و خاکستری احاطه ام کرده بود و حالا چه دم شیرینی است حضور حضرت دوست در این اتاق خالی قرمز و خاکستری! <br />شاید برایم گشایشی باشد، ای نور، ای وجود، ای همه هستی، چراغ کم سوی خانه دلم را با گرمای وجودت بیافروز و تاریکی قلب سیاهم را با وجودت نورباران کن. تو را صدا زدن چه شیرین است. تو را صدا زدن و پاسخ شنیدن!<br />ساعت 4:12<br />هوای خوبی است، نزدیک سحر است و بوی بهشت توی هوا پخش شده، از پنجره اطاق به میلیارد ها ستاره توی آسمان نگاه می کنم. خیلی کوچکتر از آنیم که به حساب بیاییم. سلام برتوی ای سپیده که بوی عشق می دهی و عطر یاس های سفید خانه پدربزرگ را به یادم می آوری. <br />شنبه 6تیرماه 71<br />من چه سبزم امروز<br />و چه اندازه تنم هشیار است.<br />نکند اندوهی سر رسد از پس کوه،<br />چه کسی پشت درختان است؟<br />هیچ <br />می چرد گاوی در کرد.<br />گروه هنری را تشکیل داده ایم، فعلا( چرا همیشه می گفتم فیلا!؟ چرا هنوز هم در محاوره می گویم فیلاً؟ به هر حال آقای یامی مجبورم کرده که بنویسم فعلا و بگویم فعلا) آقای یامی مدیریت گروه را به عهده گرفته، همه جور موسیقی می تواند بنوازد. ولی تخصصش روی پیانوست. مجرد است بیست هفت هشت ساله، خیلی خوشگل نیست نسبتاً تپل با موهای لخت روشن.اما خیلی خودمانی و بی شیله پیله است و به من می گوید "گردی" با ضمه روی گاف.<br />امروز آرش را دیدم به کلی درب و داغان شده با حیرت نگاهش کردم. وقتی از کنارش رد می شدم حتی من را ندید. اما وقتی از همدیگر گذشتیم یک دفعه مثل این که مغزش به نتیجه رسیده باشد، برگشت و گفت: باشه رفیق، دیگه حتی وقتی ما رو می بینی به روی خودت نمی آری؟<br />برگشتم و نگاهش کردم، چقدر دلم برایش آتش می گیرد این چه بلایی است که سر خودش آورده.<br />با ناراحتی گفتم: این قدر تغییر کردی که نشناختمت!<br />لبخند تلخی زد و گفت: چند تا کفتر گرفتم بردم بالا پشت بوم، نمیای بریم ببینیمشون.<br />زدم زیر خنده و گفتم: این کلک جدیده؟ کفترات حرف نمی زنن؟ این دفعه اگه بیام بالا پشت بوم دیگه سیگار نمی کشم، با هم می شینیم دوتایی زرورق صاف می کنیم.<br />با برافروختگی گفت: من ترک کردم بابا، به خدا ترک کردم، مامان می دونه.<br />زیر لب گفتم: آره جون خودت.<br />دلم برایش می سوزد، اصلا قرار نیست چیزی را ببینم تا به من ثابت شود چقدر وضعش خراب شده. آن قدر بوی متعفنی می دهد که از چند قدمی هم می شود استشمامش کرد.<br />گفتم: ما داریم وسایلمون رو جمع می کنیم از این جا می ریم.<br />گردن کشید و با پز قلدری گفت: مرتیک دیوث این شاهرخ مادر قحبه رو ببینم لهش می کنم. بخاطر اونها دارید از اینجا می رید، نه؟ بهت نگفته بودم با این پسره عروسی نکن؟<br />با لبخند تلخ گفتم: چرا گفته بودی. اما که عروسی نکرده بودیم، فقط نامزد کردیم. حالا تو هم نمی خواد بری دعوا، برو به خودت برس. بذار اونهایی که زدی از بیمارستان برگردن. یک باره که کل یه شهر رو نمی شه روونه بیمارستان کنی.<br />خوشش آمد و قول داد با شاهرخ دعوا نکند. وقتی می رفت طرف خانه شان برگشتم و رفتنش را تماشا کردم. چرا اینطور باید بشود؟ چقدر دلگیرم بخاطرش. ولی چه مسخره این بالای پشت بام رفتن من و آرش را کل خیابان که نه، کل شهر فهمیدند. باز هم این پسر می گوید: بیا برویم بالای پشت بام! فکر می کنم بالای پشت بام سیگار کشیدن با من یکی از خاطرات جالب توجه زندگیش باشد. برای من هم جالب توجه با همه سرکوفتی که شاهرخ بابتش به من می زد. راستی چرا وقتی شاهرخ این پس زمینه ذهنی را در مورد من داشت باز هم به خواستگاری من آمد؟ چرا این قدر مردها عجیب می شوند گاهی؟ <br />شنبه 20 تیرماه 71<br />از تاریخ 14 تیرماه من و مامان و که البته بعداً دیگران هم به ما پیوستند برای مراسم وفات یکی از بستگان مامان آقانصرالله به قزوین رفتیم و امروز و حالا دقیقاً شاید 20 دقیقه است که من و مامان و سیاوش و بابا برگشته ایم خانه مان در فاز 4 مهرشهر کرج. <br />دیشب شب تاسوعا، من وشهین و تهمینه و خاله حمیده و منیژه رفتیم مقبره خانوادگی مان و تا صبح میان امواتمان لولیدیم و بودیم. ما نشسته بودیم به شوخی و خنده و داستان های وحشتناک در مورد زنده شدن مرده ها و اصلا متوجه نشدیم که چطور یک دفعه تمام دسته های سینه زنی و عزاداری دود شدند و به هوا رفتند و در یک چشم بهم زدن دیگر پرنده هم در خیابان پر نمی زد. بعد ما که با شجاعت دنبال دسته ها زده بودیم توی خیابان با این سوت و کوری عجیب خیابان در این شهر غریب چطور می توانستیم برگردیم خانه؟ بنابراین همان جا ماندیم در مقبره خانوادگی. <br />از این طرف ناگهان فامیل متوجه شده بودند که انگار چیزی بینشان کم است و یکهو فهمیده بودند که بله 5 نفر کم شده اند! بعد همه افتاده بودند به حول و ولا! از جمله محمود بیچاره شوهر سودابه که ما را کنج قبرستان سر قبر امواتمان راس ساعت 5 صبح پیدا کرد و بعد با کلی اشک و آه و ناله از طرف دو گروه ذی نفع در این ماجرا حکایت به خوبی و خوشی تمام شد و پرونده را بستند. البته چه پرونده ای؟ که باعث برملا شدن بسیاری از رازهای مگوی خاله حمیده شد. این زن کم عقلِ مظلومِ ستم کشیده ی تنها و زیبا. در همان آرامگاه خانوادگی سر قبر اجدادش رازهایی را برایمان گفت که داغ یاس و حرمان را بر دل همه ما گذاشت و تن امواتش را در گور لرزاند. خواهرهای نادان، برادرهای بی غیرت، خدایا نمی خواهم راز خاله را بگویم، من که برای گفتم رازهای خودم حتی در نوشتن توی دفتر خاطرات از استعاره و تشبیه استفاده می کنم. رازهای خاله را فاش نخواهم کرد. اگرچه غصه اش تا ابد بر دوشم سنگینی می کند. <br />سه شنبه 23 تیرماه 1371 برابر با 13 محرم 1413 قمری و 14 جولای 1992 میلادی<br />رفته بودم تا بتوانم نمایش نامه ای برای برنامه بعدی مان بنویسم. مثلا خلوتی تابه اندیشه ام جولان بدهم که هر جور دلش می خواهد هرزه باشد و هر جایی. امروز به روز نحص از نگاه سعد، در توبه باز بود و من مستعدِ پشیمانی. اما ندامت روباهی است، که خدا هم سراز مکر و حیله اش در نمی آورد. خدایا سرت را کلاه نمی گذارم، پشیمانی ام برای این بود که جایزه ام دهی. اما جایزه ای که از گناه گرفتم بر پشیمانی چربید، تقصیر خودت است اینطور گناه را شیرین آفریده ای. <br />جمعه امتحان مرحله دوم کنکور است.<br />شنبه 24 مرداد ماه 71<br />زمان به سرعت می گذرد، یک ماه دیگر به نتایج کنکور مانده، یامی می گوید: اصلا در موردش فکر نکن، فکر کن اصلا دانشگاه شرکت نکرده ای. خودت را رها کن و بی خیالش باش و کمتر غصه بخور. <br />خودکار آبی من گم شده. با خودکار سیاه می نویسم. اما من از خودکار سیاه بیزارم.<br />امروز رفتم پیش استاد اخوت، عزیز دردانه اش باز هم برایش نامه نوشته، یک عکس گویا تر و درست و حسابی تر هم از خودش گذاشته، خدای من چقدر لاغر و سیاه شده! انگار کن توی معدن کار می کند. استاد با شک وتردید گفت: به جای من یک نامه برای آلپاچینوجان می نویسی؟ سه روز است نامه این پسر به دستم رسیده، هنوز جوابش را نداده ام فکرم خوب کار نمی کند.( سه روز اوووووه چه زیاد!) گفتم: می نویسم به شرطی که شما نبینید تا من هر چه دلم خواست از قول شما بگویم.<br />و گفتم: اگر شما ببینید که من از طرف شما چه چیزهایی برای او نوشته ام، خجالت می کشم. شاید بخواهم قربان صدقه اش بروم.<br />و استاد هم که از خدا خواسته برای این جور نامه نگاری هاست گفت: از خداهم می خواهم؛ تو بنویس من هم قول می دهم نخوانده بذارم توی پاکت و برایش بفرستم. <br />مهجبین خانم اما ناراضی بود؛ می گفت: تو را به خدا با این پسر از این بازی ها نکنید، شما دوتا هی می خواهید زخم او را تازه نگه دارید. <br />استاد گفت: پس رفته آن ور دنیا چکار کنه؟ دیگر باید بلد شده باشد بنشیند در تنهایی آن قدر زخمش را بلیسد که دردش التیام پیدا کند.<br />یک نامه محبت آمیز پدرانه برایش نوشتم و چند بیت شعر عارفانه هم ضمیمه اش کردم.<br />"باید بازگشت، باید کسی را پیدا کرد، کسی را که پشت خاطره گم شده است. باید او را یافت و دستهایش را گرفت و بیرون کشید از خاطرات، تف برمن مرده، مرده آری، مرده زنده، نه زنده مرده، من مرده ام، یک مرده مرده، باید رها شد از خود، باید به خود پیوست بدون خود، باید بلند شوم دستهایم را بیرون بیاورم از مرداب و اسیر مرگ بی خبر نشوم. باید دستهایم پی چیزی بگردند. باید ریشه ای بیابم و آن را دستگیره رهایی ام سازم. باید فکرم را بشویم نه جسمم را، باید اندیشه ام را غسل دهم نه پیکرم را، باید از همه رنگ ها پاک شوم. تا بتوانم رهایی را دوباره بیابم. باید برخیزم تا نشسته نمیرم." <br />شنبه 17 مرداد ماه 71<br />بعضی وقتها حرفهایم مال خودم نیست. حرفهایم خیلی رساتر از چیزی است که در دل دارم. احساس می کنم ما مدام داریم عقوبت گناهان گذشتگان نافرمان و سیه کردار خود را پس می دهیم.<br />از صبح تا به حال این را با خودم تکرار می کنم: به تماشا سوگند و به آغاز کلام، واژه ای در قفس است که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.<br />دیروز رفتیم شیرخوارگاه آمنه برای بچه ها چند برنامه شاد و موسیقی داشتیم. همه مان قبول کردیم که یک حق الزحمه بگیریم و دوبار برویم برایشان برنامه اجرا کنیم. <br />بچه ها خیلی دوست داشتنی و غمزده بودند. پسرهای کوچک عاشق دخترهای گروه شده بودند و دخترهای کوچولو دور و بر یامی و حسام می گشتند. یکی از پسرهای سه چهار ساله به پای راست من چسبیده بود و من هر جایی می رفتم این هم با من می آمد. خیلی بامزه و شیرین بود. این پسر بیست سال دیگر چطور می شود؟ سی سال دیگر؟ احساسش چطور است با این زندگی بدون داشتن کسی یا کسانی به اسم مادر یا پدر که علت همه بدبختی هایش را گردن آنها بیاندازد؟<br />سه شنبه 27 مرداد ماه 71<br />دو سه ماهی می شود که پریود نشده ام و اگر قرار بود لوند باشم لابد برایم حرف و حدیث هایی در می آوردند. ولی حالا که شوهر ندارم و تقریباً یک دختر پاکدامن هستم. لابد به زودی باید بزایم و شاید هوس کنم شعری بسرایم در مورد دختری که در شکمش درخت نارنج و ترنج رشده کرده بود و مجبور شد یک عالمه خروس را بسیج کند تا در حالی که چشمهایش را بسته اند عملیات زایمان را برایش انجام دهند و نارنج و ترنج هایش را به دنیا آورند. حالا چرا خروس؟ چرا نارنج و ترنج، لابد از اسرار چرخ جادوست که دارد توی سرمن دور دور می زند و ستاره هایش را نشان کس و ناکس می دهد. <br />پولم را تمام و کمال از توی بانک درآوردم و حالا تاسف می خورم که چرا هزارش را بابت تفریح و خوشگذرانی مان با تهمینه انداخته ام دور و چرا همه اش را کتاب نخریدم. البته برای روز مبادا پس اندازی هم گذاشته ام کنار که تا وقتی کار دائمی و مطمئنی ندارم همان را خرج کنم. مگر چقدر توی بانک پول داشتم ده هزار تومان، که تمام پول سه چهار ماه کارکردن و سگ دو زدنم برای تهیه رپرتاژ ماهنامه ها و کار گروهی بود.<br />شب هنوز از نیمه نگذشته و خواب چشمهای من را گرم کرده و صد البته که آشپزخانه مکان خوبی برای یادآوری گذشته نیست و پشه ها دمار از روزگار آدم در می آورند. <br />و گیسوانش ریش ریش شده بود و دهانش پر از جوشهای ریز بود و تنش چاک چاک خارش های سخت.<br />چقدر چرت و پرت می نویسم بازم<br />جمعه 30 مرداد ماه 71<br />ندایی درونی مدام در من فریاد می زند که امسال دانشگاه قبول می شوم و این خارج از برنامه های تلقین به نفسی است که تهمینه مدام روی من انجام می دهد. حداقل جای خوشبختی است که از آن حالت سیب زمینی خارج شده ام و حالا قبول شدن در دانشگاه دوباره برایم مهم شده. <br />حاشیه: منیژه را بابا به دست من سپرد تا علومش را درس بدهم و من هم با سوء استفاده از این فرصت در صدد تلافی خرده حسابهایم با او برآمدم و کلی بچه را دعوا کردم و از او کار کشیدم. آیا این کار یک خواهر فرصت طلب و نازن(مرد) نیست؟<br />خلاصه تنبلی خودم را به حساب خنگی آن بیچاره گذاشتم. بعد بابا با من بحث کرد و من هم جوابش را دادم و باز هم فرصت طلبانه وقتی تهمینه به من اعتراض کرد، منیژه را پاس دادم به خودش و خودم را خلاص کردم. این بود داستان خواهری که نمی خواست خوب باشد و باعث شد که منیژه خوشگله چشم دیدن خواهرش را نداشته باشد و مجبور شود آبغوره بریزد. حالا پشیمان هستم ولی تهمنیه دارد برای رو کم کنی از من، از جان و دل برای منیژه مایه می گذارد. <br />نباید از یاد ببرم تهمینه این مریم مقدس ثانی، همان معلم خشن و بداخلاق عباس بیچاره است، پسر همسایه کم هوش و حواس و کند ذهنمان که قرار شد تهمینه به او ریاضی درس بدهد اما تهمینه در همان جلسه اول جا زد و پاسش داد به من و من کاری با پسرک کردم که به قول مامان صبح خروس خوان مثل سریش می آمد می چسبید به در خانه ما تا بیاید تو و من به او ریاضی درس بدهم. بس که برای به راه آوردن پسرک از جان مایه گذاشتم و از تمام ترفندهای نمایشی و طنازی های بصری ام استفاده کردم.<br />یک شنبه 1 شهریور ماه 71<br />یک برنامه تلویزیونی در مورد جراحی قلب باز پخش می شد. بدون تلاش برای آن که ما را وادار به قبول این حقیقت کند که پیشرفت جراحی با چه مشکلات و موانعی مواجه بوده . در تمام مدت برنامه سرتاسر وجودم از یک حس ناشناخته قدرشناسی لبریز شده بود. قدرشناسی از موجود عزیزی که همواره در کنار من و نزدیکتر از من به من بوده و کمک می کرده تا زندگی کنم. قدرشناسی از قلبم، این مشت کوچک لبریز از احساسات و عواطف و عشق و به قولی جایگاه روح و محل نور ذات. ناگهان احساس کردم پر از وجود او شده ام. قلب من جان دارد، می فهمد، می طپد و حیات می دهد و متحیر است که من با زندگی ام چه می کنم؟ او بهتر از هر کسی می داند که من چه می کنم. <br />حاشیه: تمام زندگی دزیره در یک کتاب نه چندان بزرگ تک جلدی خلاصه شده و من وقتی خوب نگاه می کنم می بینم تا حالا سه تا دفتر پر و کامل و این یکی که الحق و الانصاف چیز قابلی است را نوشته ام و هنوز چیز قابل توجهی از آن بیرون نیامده. حالا بگذریم از این که دزیره را یک نویسنده خوش خیال به رشته تحریر آورده و تمام آرزویش چپاندن یک خروار دروغ و دونگ به تاریخ فرانسه بوده است. یک دلیلش هم شاید این است که من هنوز چیزی برای گفتن ندارم یا اگر دارم حال نوشتنش را ندارم یا اصلا صلاح نمی دانم که در این دفتر بنویسم. <br />یک شنبه 8 شهریور 71 <br />نریمان را امروز بردم سینما، با گرگ ها می رقصد. برای من دومین بار دیدنش کمی کسالت آور بود اما از این که این بچه احساس می کند با خاله وسطی آمده بیرون و این قدر بهش خوش می گذرد خیلی خوشحال بودم. هرچند تمام سینما رفتنمان همراه شده بود با سردردی که هنوز پس مانده هایش در سرم هست. <br />حسابی پول خرج کرده ام و پس اندازم تقریباً صفر شده چقدر دلم می خواست کار خوبی پیدا می کردم که می توانستم کتابهای مورد علاقه ام را بی دغدغه بخرم. هرچند مامان واقعا مخالف است و گفته دیگر حتی اجازه نمی دهد یک کتاب بخرم. امسال برای جابجایی این همه کتاب خیلی بدبختی کشیدیم. پنج شنبه قرار است برای اجرای یکی از برنامه هایمان برویم سالن تاتر پارک لاله. امیدوارم کارمان خوب شود یامی خیلی روی این کار حساب باز کرده. <br />چهارشنبه 11 شهریور 71<br />بوسنی هرزگووین، یکی از جمهوری های تازه آزاد شده یا نشده یوگسلاوی سابق است که جمعیت کمی از آنها را مسلمان ها تشکیل می دهند. چیزی که من تا به حال اصلا نمی دانستم. یعنی یک اقلیت مسلمان وسط اروپای متمدن!؟ اینها در واقع اسلاوهایی هستند که در زمان اقتدار عثمانی ها برآن منطقه مسلمان شده اند. درست در قلب اروپای مسیحی! <br />حالا چند ماهی است که این قوم و طایفه، این اقلیت کوچک، درگیر جنگ شده اند. بعد تصاویر است که پشت سرهم از تلویزون پخش می شود که الحق و الانصاف جگرخراش و مصیبت بار است. صرب ها یعنی اکثریت مسیحی یوگسلاوی شروع کرده اند به پاکسازی نژادی این اقلیت مسلمان و دارند انتقام خودمختاری این جمهوری را از آنها پس می گیرند. آن هم به شیوه ای که حتی در تاریخ جنگ جهانی دوم چنین شیوه ای برای کشتار را نشنیده ام. از بریدن دست و پا و چشم درآوردن و پوست کندن و خوراندن خون فرزندان به پدر و مادر گرفته تا آتش زدن و سرزدن و کندن و قطعه قطعه کردن اجزای بدن! <br />باورکردنی نیست! واقعاً چنین شقاوتی وسط اروپای با کلاس و متمدن توسط مسیحی های خداپرست و مومن فاجعه است من هم قبول دارم.<br />حالا اینها به کنار این همه اطلاعاتی که من از این کشور در این چند روز به دست آورده ام واقعاً شاهکار است. چیزی که خداشاهد است بعید می دانم یک نفر از آنها در زمان جنگ ایران و عراق در مورد ما فهمیده بودند. یعنی الان اگر از این ها بپرسی شاید حتی ندانند آسیا کجاست؟ چه برسد به این که بدانند ایران چیست؟ در حالی که رادیو و تلویزیون ما شده است کاسه داغ تر از آش و مدام از صبح تا شب تا پیچشان را می پیچانی عکس و فیلم بوسنی را پخش می کنند و هی می خوانند: کودک معصوم؛ یا خواهرم ای مادر بی پناه، یا ... خلاصه هر چیزی که بشود احساسات این مردم بدبخت و تازه از مصیبت جنگ رها شده را تحریک کرد به کار بسته اند که به ما ایرانی ها یک کشور بدبخت دیگر را نشان دهند. انگار کن ایرانی ها مکلف هستند سنگ صبور تمام بدبختان عالم باشند. چه کسی گفته ما باید وارث تمام خون دل خوردنها و بدبختی ها و بیچارگی های تمام ملل ستم دیده در تمام دنیا باشیم؟ <br />وقتی ما در بدبختی و بیچارگی و جنگ به سر می بردیم بقیه دنیا کجا بودند؟ همه، جنگ ما را بی تفاوتی نگاه کردند و بلکه هم با فروش اسلحه و حمایت از صدام اور ا جری تر کردند. در همان زمان جنگ هم ما کوتاه نمی آمدیم و باز هم برای فلسطینی ها، آفریقایی ها، لبنانی ها، و بقیه ملل بدبخت دیگر دل می سوزاندیم. در حالی که خودمان تا خرخره در بدبختی فرو رفته بودیم. چیزی که من فهمیده ام این است که عذاب های مردم کره زمین بیش از خوشی هایشان به چشم ما می آید و نانمان در تنور بدبختی دیگران پخت می شود. <br />حاشیه: تا فردا قرار است یک مقاله در مورد شرایط بوسنی هرزگوینی ها برای ماهنامه مان بنویسم. اینطوری نان من از تنور بدبختی بوسنیایی ها گرم می شود.<br />پنج شنبه 12 شهریور ماه 71<br />اجرای سالنی برنامه های کودکانه و شاد مان خیلی خوب از کار درآمد. یامی خیلی راضی است. آه چقدر خسته ام جداً این چند روز خیلی سخت کار کردم. <br />چند روز است مدیر ماهنامه ازمان خواسته چند تا رپرتاژ خوب تهیه کنیم در معرفی چند کارگاه تولیدی، یکهو یادم به تولیدی میم افتاد، عجب رویی دارم من.<br /> با این حال چیزی که حال من را خوب می کند این است که لااقل میم بعد از دیگر نرفتن من به تولیدی چندین و چند بار با خانه مان تماس گرفت تا با من صحبت کند اما شاهرخ از بعد بهم خوردن نامزدی حتی یک بارهم با من تماس نگرفته. هووووم فردا یک سرو گوشی آب می دهم ببینم تهیه رپرتاژ از آنجا چطور است. دیدن میم بعد از این همه مدت می تواند خیلی مفرح باشد. یا گوشم را می گیرد و از دفترش پرت می کندم بیرون. یا با هم می رویم بیرون شام می خوریم. <br />یک شنبه 15 شهریور ماه 71<br />تمام دیروز اشک ریختم، آن قدر دلشکسته و غمگین هستم و آن قدر خاطره های خوب با مردن این بچه در من شرحه شرحه شده اند که حد و حساب ندارد. آه عزیز کوچولوی من، فاطمه کوچلوی من، مرده است. من چقدر این بچه را دوست داشتم. موهای خرمایی نرمش را، آن صداقت توی نگاه و آن خنده های بی تکلف شاد، آن قلب تپنده مهربان و آن دستهای کوچولوی گرم. خدایا اصلا نمی توانم جلوی غلیان احساسم را بگیرم. نمی توانم بفهمم که چه می گویم. احساس می کردم این روزها چیزی مرا به سمت آن خاطره نافرجام نوجوانی می کشد اما نمی دانستم چیست. فکر می کردم نیاز به دوباره دیدن انباری خودم و منصور را دارم، اما این نبود. شاید آن روح کوچولوی مهربان بود که مرا به سمت خودش می خواند. <br />دیروز رفتم تولیدی منصور، همه چیز تغییر کرده بود، کارگاه کوچک تبدیل شده بود به یک بازرگانی بزرگتر. منصور نبود به جایش کسی دیگر نشسته بود، پرس و جو کردم، معلوم شد دفتر اصلی که آقای ملک در آن کار می کند. منتقل شده به خیابان به آفرین نزدیک میدان ولیعصر، اما کسی که آنجا نشسته بود گفت: امروز نمی توانید بروید آقای ملک را ببینید متاسفانه خواهرشان تصادف کرده و فوت شده اند و ایشان هم رفته اند برای مراسم خواهرشان، حیرت کرده بودم، کدام خواهر، چطور؟ کجا؟ وقتی گفت: ظاهراً ماشین عقب عقب می آمده و او را ندیده و زیر گرفته حدس زدم خودش است. فاطمه از دست رفته است. چطور خودم را به خانه شان رساندم، خدا می داند. بعد از این همه سال، بعد از این همه تلخ و شیرین، بعد این روزهایی که رفته بودند، بعد این خاطراتی که گذشته بودند. خانه همان خانه قدیمی بود ولی مرتب تر، دیوارهای آجری ساده بدون نما، با روکش سیمان کرم رنگ پوشیده شده بودند، درها و پنجره ها رنگ سفید تمیزی گرفته بود، آن پنجره کوچک آشپزخانه حتی! <br /> وسایل خانه رنگ و بویی دیگر گرفته بودند. دیگر آن سادگی و بی تکلفی گذشته رفته و جایش مبل و صندلی و بوفه نشسته است هرچند بوی حزن آلود مرگ از همه جا به مشام می رسید، خانه شلوغ و پلوغ و پررفت و آمد بود در آشپزخانه حلوا می پختند. مادرشان نشسته بود روی یک صندلی چوبی کنار در ورودی اطاق اصلی با ریتمی منظم، آرام خودش را به جلو و عقب تکان می داد. دخترها مریم، مهین، محبوبه با لباس های سیاه میان جمعیت می آمدند و می رفتند. نمی دانستم بعد از این همه سال در چنین روزی باید بروم جلو چه بگویم؟ ایستادم یک گوشه به راه پله ی طبقه بالا خیره شدم و اشک ریختم. یادم به این آمد که یکی از آرزوهای نوجوانی من این بود که یک روز آلپاچینو همانطور که موهای فاطمه کوچلو را باز می کند و شانه می زند، موهای من را شانه بزند. این تصویر عاشقانه و معصومانه نوجوانی ام هجوم خاطراتی را در من زنده کرد که مهم ترینش رنج از دست دادن خانه پدربزرگ بود. کنار پله ها ایستاده بودم و گریه می کردم که عاقبت مریم مرا دید و جلو آمد. چقدر بزرگ شده بود، چقدر بزرگ شده بودیم. همدیگر را بغل کردیم و گریستیم. انگار تمام نوجوانی ام را در آغوش گرفته بودم و روزهای عاشقی ام را می بوییدم. مریم بوی خوب خاطراتم را می داد. بعد تک تک آدم هایی که می شناختم جلو آمدند محبوبه، مهین همدیگر را بغل می کردیم و می گریستیم. عاقبت مرا بردند پیش مادرشان. مادر پیرتر و سپید موی تر از آن روزها با نگاهی مات و مبهوت به من خیره شد و بعد ناگهان مرا سفت در آغوش گرفت و شروع به زبان گرفتن در گوشم کرد. دیدی چه بلایی سرمان آمد؟ دیدی نیامدی فاطمه من را ببینی؟ چقدر فاطمه تورا دوست داشت؟ چقدر یاد تومی افتاد؟ همیشه یاد تو می افتاد؟ همیشه منتظر تو بود، همیشه منتظر مجیدم بود آه مجیدم مجیدم کجایی؟ من چطور به تو بگم چه خاکی به سرمون شده؟ و بعد آرام تر در گوشم گفت: تو عروس من بودی، چرا نیامدی بچه من را ببینی؟ چرا نمی آیی به خانه ات سر بزنی؟<br />مراسم خاک سپاری فاطمه همان روز صبح در بهشت زهرا انجام شده بود و من دیر رسیده بودم برای آخرین دیدار.<br />و شاید بهتر آن تصویر شاد کودکی نباید مخدوش می شد.<br /> شب اندوه را خانه مریم اینها ماندم. <br />منصور آشپز خوبی گرفته بود و در خانه کناری که تازگی ها خریده است، بساط پخت و پزشام و مجلس مردانه به راه بود. <br />روی پله های خانه خودشان نشسته بودم و با مریم حرف می زدم که منصور را بعد از این همه ماه ندیدن دوباره دیدم. آمده بود توی خانه دستوراتی به خواهرهایش بدهد تا برای شام آماده باشند. من را که دید تعجب کرد سلام سردی کردیم و تسلیت گفتم. مغرور و بداخلاق سرش را تکان داد، همانطور که به مریم خرده فرمایش هایی برای پذیرایی می داد. گاهی هم به من نگاهی می انداخت. من بی حس تراز آنی بودم که به او توجهی، بیشتر از در و دیوار و آدم هایی که می آمدند و می رفتند نشان دهم. <br />حالا دیگر حتماً به من، به چشم یک زن شوهردار نگاه می کرد و این فکر برای من که همیشه به او در مورد شوهر دار بودنم دروغ می گفتم. جاذبه خاصی داشت.<br />شب خانه مریم اینها ماندم، خانه ی ماتم زده ای که صبحش برای همیشه با کوچکترین فرزند خانواده خداحافظی کرده بودند. توی اتاق های تو در تو نشستیم، من یک بلوز مشکی تنگ ناجور از مریم گرفته و پوشیده بودم که یا باید مواظب می بودم سینه هایم از بالا دیده نشوند یا نافم از پایین. (شاید هم لباس خود فاطمه را به من داده بود برای پوشیدن) چند عمو و خاله، مانده بودند تا خانواده عزادار تنها نباشند. یک عمو با پدرشان نشسته بود توی اطاق جلویی، با همدیگر سیگار دود می کردند. دو خاله آن طرف تر جانماز پهن کرده و مدام نماز می خواندند. از ضبط صوت قدیمی قرآن پخش می شد که در تمام مدت یک در میان محبوبه می رفت روشنش می کرد. حامد می آمد خاموشش می کرد.( این دو برادر و خواهر هنوز با هم کارد و پنیرهستند.) البته توفیقی شد! که عاقبت حمید برادر معتادشان را هم که هیچ وقت ندیده بودم، دیدم. شباهت عجیبی به موسی برادر شهیدشان داشت خیلی خیلی لاغرتر و تا حدودی قد بلندتر. سرشب آمد مدتی هم نشست اما خیلی زود رفت، لابد تا نشئگی اش را برطرف کند. من کنار مادرشان نشستم و محبوبه و مهین و مریم هم کنار من. حامد نشسته بود روبروی من هیز و بد چشم نگاه می کرد و با تسبیح شاه مقصود ور می رفت ( آخرش هم آن قدر پپیچاند و کشید که تسبیح پاره شد) مریم و خانواده اش ماجرای نامزدی من را می دانستند اما از بهم خوردنش خبر نداشتند. من هم چیزی بروز ندادم. یعنی نه گفتم بهم زده ام و نه گفتم که هنوز نامزد هستیم. گفتم نامزده کرده بودم. فکر کردم حالا که مادرشان برای آرام کردن خودش چنین توهماتی دارد (که من عروسشان هستم) و از آنجا که محبوبترین پسر خانواده فعلا در دسترس نیست و من هم شانس درست و حسابی ندارم. نکند همانجا برای دلگرمی مادر صیغه ای بین من و این پسر لات و لوتشان بخوانند و جدی جدی عروسشان شوم (آن هم با حامد که معلوم است از دوسالگی به جای پستانک تیغ و تیزی می مکیده. )<br />منصور خیلی دیر وقت برگشت. وقتی که همه مشغول تعریف کردن خاطرات فاطمه برای همدیگر شده بودند و من داشتم ماجرای آن قایم موشک بازی هایی را تعریف می کردم که فاطمه عاشقش بود. همیشه می رفت پشت پرده قایم می شد و همیشه پاهای کوچولویش از آن زیر مشخص بود و من که هیچ وقت نمی توانستم او را پیدا کنم چون اگر پیدایش می کردم چشمش را می بست و می گفت: نه تو من رو نمی بینی، ( چون خودش من را نمی دید). منصور با دقت و با نوعی مکاشفه نگاه می کرد ( چقدر راضی بودم از این که همه وجودش سوال بود و دیگر نمی توانست چیزی بداند.) برایشان گفتم که چقدر دوست داشتم فاطمه موهایش همیشه بلند بود و همیشه بازش می گذاشت که ناگهان مادرش به گریه افتاد و گفت: تو که نیامدی ببینی از بعد رفتن مجید دیگر موهایش را کوتاه می کردیم چون از حمام رفتن خوشش نمی آمد و موهایش هم به شدت می ریخت. گریه کرد و گفت بچه ام فاطمه، فقط از مجید حرف شنوی داشت و به حرف او حمام می رفت و فقط به او اجازه می داد که موهایش را شانه کند. بعد زنها شروع کردند دوباره به گریه کردن و همانجا قرار گذاشتند که تا مدتی به مجید در مورد این مصیبت چیزی نگویند. با این که در خانه شان احساس غریبگی نمی کردم اما تنها مورد تنفرانگیزی که حالم را بهم زده بود. خیره شدن حامد و نگاه های وقیح و فرصت طلب ولبخندهای چندشش به من بود که خوشبختانه آخرش از دید منصور پنهان نماند و طوری او را دنبال نخود سیاه فرستاد که دیگرتا آخر شب پیدایش نشد. البته خودش هم نماند و رفت بدون آن که آن شب حرفی بین ما زده شود. <br />دوشنبه 16 شهریور ماه 71<br />صبح زود از خانه مریم اینها راه افتادم. سحر از صدای هق هق پدر فاطمه از خواب بیدار شده بودیم. پیرمرد هر چقدر دیروز خویشتن داری کرد و خودش را گرفت، سحر تلافی اش را درآورد طاقتش طاق شد و با صدای بلند زده بود زیر گریه. خیلی سخت است صدای گریه مردی را شنیدن، آن هم صدای از ته دل هق هق با آه های سوزناک، بعد هم شروع کرد توی سرو کله خودش زدن و گفتن این که : بچه ام در زندگی خیر ندیده ومقصر همه بدبختی هایش من بودم. <br />من دستپاچه شده بودم، فکر می کردم الان است که پیرمرد خودش هم تلف بشود. مریم سریع به منصورشان زنگ زد و حال و احوال پدر را گفت، این بی تابی و آشفتگی پدرشان من را خیلی مضطرب کرده بود. مهین گفت: چون پدر و مادرم در سن بالا فاطمه را به دنیا آورده اند و او سندروم دان داشته خودشان را در وضعیت او مقصر می دانند. بدتر از همه این که بچه های بزرگ خانواده همیشه بخاطر این موضوع به آنها سرکوفت زده اند. برای همین بابا اینطوری می کند. <br />دلم برای پدرش سوخت، منصور نیم ساعت بعد آمد پدرش را برد درمانگاه و یک ساعت بعد سرم به دست او را برگرداند و به مهین سپرد که هوای او را داشته باشد آرام شده بود او را خواباندند همان جا توی اطاق پشتی.<br />ساعت حدود 7 صبح بود که من هم راه افتادم، گفتم: باید برگردم خانه مان. اصرار کردند بمانم اما مجبور بودم بروم مهرشهر مقاله هایم را بردارم و برگردم تهران، بروم بدهمشان به آقای زند و بعد بروم فرهنگسرا پیش بچه های گروه، تمرین کنیم برای اجرای جدیدی که داشتیم. برای همین فقط یک صبحانه سردستی خوردم و راهی شدم. به خیابان آذربایجان که رسیدم هنوز به قصرالدشت نرسیده صدای بوق ماشینی را شنیدم. توی خیابان منصور سوار ماشین پژوی متالیک شیکش نشسته بود و برای من بوق می زد.( به خدا حدس می زدم که نمی تواند تحمل کند و یک جوری من را تنها گیر می آورد تا سوال پیچم کند) اولش کمی تعارف کردم و بعد سوار شدم. چند دقیقه هیچ کدام هیچ چیز نمی گفتیم. انگار حرفی برای گفتن نبود یا پیداکردنش غیر ممکن شده بود. آخرش سکوت سنگین را خودش شکست، گفت: کجا باید برم؟ <br />گفتم: یه جایی نزدیک آزادی!<br />گفت: نزدیک آزادی؟ خونه ات همونجاست یا می ترسی آدرس دقیق بدی؟<br />گفتم: نزدیک آزادی پیاده می شم با سواری های مهرشهر می رم خونه مون.<br />گفت: هوووم خوب پس بعد از ازدواج رفتی مهرشهر؟<br />او که از ماوقع زندگی ما خبر نداشت فکر می کرد تغییر محل زندگی ام بخاطر ازدواج باشد. چه بهتر از این، سکوت کردم. وارد خیابان آزادی شدیم و به سمت میدان حرکت کرد. <br />گفت: خوشگل شدی ازدواج کردی، آبی زیر پوستت رفته؟<br /> پوزخند زدم و گفتم: شانس دخترهای خانواده ماست همه بعد از ازدواج تازه خوشگل می شن.<br />خیلی سریع گفت: از اولش هم خوشگل بودی اما بیشتر حال و هوای پسربچه های شرور را داشتی ولی حالا معلومه طرفت خوب تونسته روح زنانه تو رو بیدار کنه. خوش به حالشه.<br />خنده ام گرفته بود، کدام طرف؟ کدام روح زنانه؟ جدا حالم خوب می شد از این که می دیدم یک بار شده است که میم گول خودش را بخورد. سکوت کردم، او هم. <br />به میدان آزادی رسیدیم گفتم، همین جا پیاده می شوم ممنون. <br />با یک جور من و من و تردید گفت: می تونم برسونمت.<br />(از نظر من جواب چه بهتر از این بود ) اما گفتم: مزاحمت نمی شم، می دونم سرت شلوغه.<br />لبخند زد و گفت: یک بار با هم اینطوری خلوت کردیم در یه همچین موقعیت گندی با یه همچین وضعیت خاک برسری که من خواهر مرده هستم و تو هم شوهر دار، مگر می شود چنین فرصت مغتنمی را از دست داد؟ <br />نگاهش کردم و لبخند زدم و گفتم: نه نمی شود. ( اما دلم لرزید این همه مسیر را توی ماشین با هم تنها، من یک زن شوهر دار! او یک مردِ خواهر مرده، شانس هم که ندارم توی اتوبان داریم می رویم یک هو می بینیم سیاوش یا بابا از کنار ماشین ما رد می شوند و مستقیم چشمشان به چشم من می افتد با این مرد لندهور زنباره!)<br />
دوباره سکوت کرده بودیم خودش سکوت را شکست: از زندگیت راضی هستی؟<br />گفتم: از آبی که زیر پوستم رفته نمی شه تشخیص داد؟<br />گفت: خیلی جسور شدی می دونستی؟ وقتی شوهر نداشتی حاضر نبودی بریم باهم شامی یا نهاری بخوریم. ولی حالا شوهر داری و با منی که می شناسی چه زن باره ای هستم حاضر شدی تنهایی بری مهرشهر.<br />گفتم: منم مردباره بودم یادت رفته؟ شوهر کردم مردباره تر شدم. <br />خنده سرفه مانندی کرد و گفت: دیشب وقتی داشتی در مورد فاطمه حرف می زدی.. .. ساکت شد.<br />نگاهش کردم منتظر بودم ادامه بدهد اما چیزی نگفت، گفتم: خوب؟ <br />آه بلندی کشید و گفت: خیلی شیرین بودی، اولین بار بود که احساس می کردم این بچه می تونسته این قدر دوست داشتنی باشه. وقتی موهات رو از توی پیشونیت کنار زدی گذاشتی پشت گوشت، نگاه کردی به پایین پرده که شاید دوباره پاهای فاطمه را ببینی، نگران بودی که یقه لباست زیادی باز نباشه هی دستت رو می ذاشتی روی یقه لباس می کشیدی بالاتر. خیلی متاسف شدم برای خودم.<br />باور نمی کردم چنین حرفهایی را از میم، با تعجب نگاهش کردم گفتم: چرا متاسف شدی؟<br />با ناراحتی واقعی گفت: خیلی دست دست کردم. زمان رو از دست دادم.<br />آه آقای میم بیچاره واقعا وقت زن گرفتنش شده، چقدر می توانست برایم هیجان انگیز باشد این حرفها یکی دو سال پیش اما حالا وقتی این حرفها را می زد هیجان انگیز تر برایم آن بود که می توانستم خیلی راحت شنیدن این حرفها را تحمل کنم و از خوشحالی با سر نروم توی شیشه. یعنی درواقع انگار سالهاست او ستایشگر من است. چرا دروغ بگویم من این چیزها را بارها و بارها از او شنیده بودم توی خیال و رویا او آن قدر در خیال از من تعریف کرده است که الان دیگر شنیدین آنها از زبان خودش چنگی به دل نمی زند. شاید یک سال پییش قبل از آن نامزدی لعنتی چرا؟ ولی درآن مدت نامزدی حماقت بار از شاهرخ خوب یاد گرفتم که مردها دوچهره دارند. یک چهره ای که در موقع نیازجسمی از خودشان نشان می دهند و یک چهره وقتی که سر عقل می آیند و شروع به محاسبه می کنند. آن همه تحقیر و توهین که شاهرخ در مورد شرایط بابا و اخلاق مامان و وضعیت خودمان هر روز و هر ساعت برای من قرقره می کرد. آن دروغ هایی که به من می گفت: اما من برخلاف او برای آن که شخصیتش را خرد نکنم به رویش نمی آوردم. فوق دیپلم می گرفت می گفت: دانشجوی لیسانس هستم. زیست شناسی می خواند می گفت: ژنتیک می خوانم؟ <br />تمام اینها باعث شده است که من دیگر چیزی را که می شنوم باور نکنم. برای همین سکوت کردم. سرم را برگرداندم به سمت راست و شروع کردم به شمردن ماشین های سپید و سیاه.<br />
تمام اینها باعث شده است که من دیگر چیزی را که می شنوم باور نکنم. برای همین سکوت کردم. سرم را برگرداندم به سمت راست و شروع کردم به شمردن ماشین های سپید و سیاه.<br /> گفت: تیر چراغ برق می شمری؟<br />گفتم: نه، دارم پسرهای خوشگل و خوشتیپ توی ماشین ها را دید می زنم. <br />خندید: من رو نگاه کن، پس من اینجا چه کاره ام؟ خوشتیپ تر از من! <br />نگاهش کردم و خیلی جدی گفتم: الان نباید این حرفها را به یک زن شوهردار می گفتی، برای تو که اهمیتی نداره ولی شرایط من رو سخت می کنی. <br />گفت: هر چه ممنوع تر هیجان انگیزتر!<br />سرم را تکان دادم و نچ نچ کردم و گفتم: متاسفم برات، همون آدم لااوبالی هستی که بودی. خوشحالم از این که زمان رو از دست دادی. یک هیچ به نفع من.<br />نگاهم کرد و گفت: از اولش هم شانسی نداشتم، هان داشتم؟ تو یک تصویر خیلی کثیف در ذهنت از من داشتی، (پوزخندی زد): بهتر هم که نمی شد هیچ، هر روز خراب ترش می کردم. <br />گفتم: بیا دیگر در مورد گذشته حرف نزنیم. <br />گفت: آره همین بهتره، ببینم دنبال کار می گردی دوباره؟ شنیدم اومده بودی شرکت!<br />گفتم: نه، توی یه ماهنامه فرهنگی کار می کنم می خواستم یه رپرتاژ از شرکتت تهیه کنم ولی دیدم که همه چیز تغییر کرده. <br />گفت: گفت اشکالی نداره بیا به آفرین، آدرسش رو که داری؟ <br />( به در و تخته می زند که باز هم من را ببیند، به نظرش می آید دیگر مسیر هموار است) سرم را تکان دادم و گفتم: آره اون آقاهه تو شرکت فردوسی بهم داد. ولی دیدم که دیگه تولیدی ندارید ظاهراً کار خودت رو کردی همه اش وارداته. <br />گفت: حالا هر چی که داریم مگه تو رپرتاژ نمی خوای، تا هزینه هاش رو از من بگیری و بدی به ماهنامه برای چاپ، باشه بیا منم می خوام شرکت را معرفی کنم. <br />نگاهش کردم و گفتم: ماهنامه های ما خیلی داغون هستن ها، اصلا شاید چهار نفر خواننده هم نداشته باشن. بعداً نگی چرا پول من رو گرفتی یه همچین جایی من رو معرفی کردی.<br />نگاهم کرد و گفت: تو من رو معرفی کن. هر جایی که می خوای معرفی کن. مهم معرفی کننده است. <br />به مهرشهر که رسیدیم همان ورودی فاز چهار پیاده شدم، بهانه آوردم که ممکن است شوهرم ما را با هم ببیند یا همسایه های فضول بروند چیزی بگویند و برایم بد شود. آخرش دوباره از من قول گرفت که بعد از هفتم فاطمه حتماً بروم پیشش برای گرفتن رپرتاژ.<br />آه آقای میم آقای میم یا من بزرگ شده ام و خوب در نقشم فرورفته ام یا تو پیر شدی و خرفت.<br />سه شنبه 17 شهریور ماه 71<br />هوا انگار از دیروز سردتر است و سکوت نیست. همه در رخت خواب هایشان خواب را مزه مزه می کنند ولی هنوز چشمهایشان گرم نشده. در مغزم زمزمه می کنم: ذوالجناحی آشفته یال، آشفته تر شد، فریاد زد، یاران، کو سواران! <br />مامان امروز به شنیدن خبر مرگ فاطمه آن قدر گریه کرد که ترسیدم. او همیشه منتظر شنیدن خبر مرگ است، همیشه حتی برای کسی که نمی شناسد و ندیده است اما خبر مرگش را به او داده اند شلوغ کاری راه می اندازد. آه بلندی می کشم. نمی شود خدا از من دور شده باشد! او به من نزدیک می شود من از او دور، بسیار تشنه تر از همیشه و بسیار غمگینم. چیزی از درونم فریاد می زند و می خواهد بشکافد سینه ام را و بیرون بیاید. به آسمان نگاه می کنم، شاید شاهدی بر مدعایم بیابم. مرگ چه زود می آید، آدم های خوب را چه زود می برد. شب را چه صدای زیبایی است، خطوطم می رقصند؛ دلم برای گریه کردن گرفته است. هوای اشک ریختن دارم بغضم با گلو دست و پنجه نرم می کند. دلم یک عاشق خوب می خواهد. یک عاشقی که حرفهایش به دلم بنشیند. دلم یک آغوش خوب می خواهد که گرم و امن باشد که دیگر نترسم، که مرا پناه بدهد. اشک می ریزم؛ ستارگان را نمی بینم و چراغ روشن است و سیاهی شب قاب شده است در تابلوی پنجره و ستاره ای پیدا نیست، همه شان گم شده اند. دلم برای آوازی که روح افزا باشد تنگ شده است و خدا را می خواهم دوباره همان خدای ساده و محجوب خودم را می خواهم. <br />پنج شنبه 19 شهریور ماه 71 <br />با مامان و تهمینه و منیژه آمده ایم برای هفتم فاطمه، مسجد امام علی در خیابان آذربایجان کوچه مسجد، محله قدیم خودمان. ساعت دو نیم بعدازظهر. <br />شنبه 21 شهریور ماه 71 <br />جواب کنکور آمد، نازنین در رشته زبان فرانسه قبول شده، گلناز در رشته ریاضی، مریم قدیری درتربیت معلم و من..... در.....................مرمت آثار تاریخی، این رشته خیلی به چیزی که من همیشه دوستش داشتم، یعنی باستان شناسی نزدیک است. اما یک مرحله امتحان تخصصی و مصاحبه هم دارد که دو هفته دیگر است. اگرچه دیگر برای من تا ته خط رفتن کاری ندارد، مشکل دروس عمومی بود که من به هر ترتیب پشت سر گذاشتمش در دروس تخصصی بخصوص به اطلاعات عمومی و درک هنری و خواص مواد کاملا مسلط هستم و مطمئنم که قبول می شوم، مصاحبه هم که چیز چندان سختی برای من نخواهد بود. اگر در این رشته قبول شوم کلاس هایم در نیمه دوم سال 71 شروع می شود که این برای من خیلی خوب است و می توانم کلی کارم را جلو بیاندازم و یک کمی پس انداز داشته باشم. <br />28 شهریور ماه 71<br />بی پولی گاهی اوقات باعث می شود که آدم فرصتی بدست بیاورد که بگذارد " احساس" هوایی بخورد، گل های یاس صفحه پیش نتیجه پاتکی بود که من به گلدان گل یاس زدم و دو گل یاس این صفحه را مامان به مناسبت تولد حضرت به ما هدیه داد و گلهای یاس صفحه بعد را معلوم نیست کی لای دفترم گذاشته ام؟ تا دفترخاطراتم را مثل حالا غرق بوی خوب یاس کنم. از نوزدهم تا بیست و هشتم را باید برای خودم یک دوران انتقالی بدانم. انتقالی از تمامی قدرت، تمامی امید، تمامی ایمان و تمامی عشق به یاس و ناامیدی و کفرگویی و بی دینی و لاقیدی و خدا می داند چه های دیگر.<br />دیروز عروسی پسر هاشم آقا بود، این هم یکی از خواستگارهای من بود که به علت بدحجابی( یعنی سرنکردن چادر و نداشتن حجاب در میهمانی های خانوادگی) از دست دادم. خدا به من رحم کرده است که خواستگارهای من را از بین احمق ترین آدم ها انتخاب کرده است. من نمی دانم این ها چطور خواستگارهایی هستند که تازه وقت عروسی شان که می شود من می فهمم این ها خواستگار بوده اند؟ کرمشان هم این است که وقتی می آیند کارت عروسی را بدهند مادر یا خواهر طرف می گویند: حیف آفرید خانم بود به خدا پسر ما یا داداش ما خیلی خاطرش را می خواست ولی اگر فقط یک چادر سرش می کرد ما حتماً می آمدیم خواستگاری! <br />فکرش را بکن؟ یعنی ما می آمدیم خواستگاری و همه چیز تمام می شد. یعنی دختر شما همین که پسر ما را می دید دست و بالش می لرزید و سریع السیر بله را می گفت. یعنی پسر ما اصلا لزومی نداشت که مورد پسند دختر شما قرار بگیرد همین که پسر ما پسندیده کافی است. یعنی من این وسط کشک.<br />خدایا این آدم های خل و چل را چطور در اطراف ما پراکندی؟ چرا رحمی به حال ما نکردی؟ <br />چه بوی خوبی می دهند این یاس های لابه لای برگ های دفتر. امروز فرصتی کردم خاطرات جسته و گریخته ای را که در دفتر قدیمی ( مربوط به سال 69) نوشته بودم، بخوانم. درست بعد از قبولی در دانشکده فیلمسازی که با آن همه بگیر و ببند و امتحان و مصاحبه قبول شدم اما بخاطر تجدیدی نتوانستم بروم! چه نوشته های پر احساسی بودند و حالا چقدر نوشته هایم توخالی و پوچ و هرزه اند. آن روزها قلم به دست گرفتن هم حال و هوای دیگری داشت. این روزها چقدر عوض شده ام. چقدر تغییر کرده ام. چقدر شاهرخ زندگی من را عوض کرده است. آه این نامزدی این نامزدی لعنتی چقدر برای من بدشگون بود. چقدر حس من را نسبت به زندگی و نسبت به خودم و نسبت به پسرها عوض کرد. چقدر اعتماد به نفس من کم شد. <br />چطور امکان دارد یک نفر آدم را لمس کند و فراموش کند؟ درآغوش بگیرد و فراموش کند؟ ببوسد و از یاد ببرد؟ چطور امکان دارد آدم ها این اندازه مادی باشند؟ این اندازه ماشینی؟ هنوز فکر می کنم چرا نتوانسته ام در قلب شاهرخ جایی باز کنم؟ من الویت چندم زندگی او بودم؟ برای چه از من خوشش آمده بود؟ چرا بعدش از من بدش آمد؟ چرا دیگر دنبال من نیامد؟ <br />من روزهای اول او را دوست داشتم، روزهای بعد و بعد هم می توانستم او را دوست داشته باشم. اما او حتی در معاشقه هم لطیف و خوش آیند نبود. اعتراف می کنم از زمانی که احساس کردم او سهم بیشتر از آن چیزی که من می توانم به او بدهم از من می خواهد. دوست نداشتن او را شروع کردم و اصلا اجازه ندادم چیزی بیشتر از آن چه که من برایش تعیین می کنم از من طلب کند. <br />یعنی ممکن است چون خودم را بی دریغ در اختیارش نگذاشته ام این اندازه برایش نفرت انگیز بوده ام؟<br />شاید اصلا بحث بدن نبوده، او با ازدواج دنبال بزرگتر شدن، ثروتمند شدن یا متفاوت شدن بوده و بعد دیده که اینها را در خانواده "از ما بدتران" ما نمی تواند پیدا کند؟<br />به هر حال من غمگین هستم، آرزو داشتم به همسر آینده ام چیزی را بدهم که هرگز به کسی تسلیم نکرده ام.<br /> و حالا، اگرچه نگذاشتم رابطه به آن شوری شور پیش برود. ولی ای کاش همین چند آغوش و بوسه را هم می شد از حلقوم او بکشم بیرون و برگردانم سرجای خودش.<br />
سه شنبه 31 شهریور 71<br />کلاس های عکاسی انجمن سینمای جوان خیلی خوب هستند. از صفر تا صد عکاسی را در این کلاس ها یاد می گیریم، حتی چاپ و ظهور و... منتهی اساتید هی عوض می شوند که این خوب نیست بیشترشان هم دانشجویان عکاسی دانشگاه هستند. خیلی دوست دارم که در یک مجله یا روزنامه جدی تری مشغول کار شوم. امروزیک اسم آشنا در مجله عکس دیدم. ویراستار مجله عکس دخترعموی مامان است. یعنی ممکن است بتواند برای من جور کند در همین مجله مشغول به کار شوم؟ این ماهنامه هایی که درشان کار می کنم اساس زندگی و گذرانشان وابسته است به پول آگهی یا رپرتاژهایی که می گیرند. وضعیت نشر و خواندن خیلی خوب نیست و مجله ها و ماهنامه های محلی کوچک محکوم به فنا هستند. مگر این که بتوانند مطالبشان را تخصصی، جذاب و با کیفیت کنند. <br />یک برنامه دیگرنمایشی قرار است با آقای یامی انجام دهیم. در حال نوشتن یک نمایش عروسکی هستم ( که توی یک انباری اتفاق می افتد) پرسوناژهایش هم یک کفش پاره، یک جاروی دسته بلند قدیمی، یک گربه آبی و... ناخودآگاه شخصیت خودم را توی گربه آبی متصور شده ام او خیلی رویایی و عاشق پیشه و عاشق نوشتن است. <br />الان چند روز است که دل دل می کنم برم پیش آقای میم برای رپرتاژ یا نه؟ بروم که حتماً رپرتاژ را می گیرم اما می ترسم وسوسه شوم و بازهم...<br />پنج شنبه 2 مهرماه 71 <br />امروز روز عروسی فرامرز است با زن دومش، زن اولش یک زن لوند بلا گرفته بود، که شش هفت سالی هم از فرامرز بزرگتر بود و در یک شب دم گرفته همدیگر را توی خیابان جسته وپیدا کرده بودند. زن اول هنوز شوهرش را داشت که به دام عشق آتشین فرامرز گرفتار شد و فرامرز هم به دام عشق آتشین او افتاد. بنابراین زن اول بی خیال شوهرش شد و آمد زرتی با فرامرز ازدواج کرد و تندی هم برایش دوتا بچه آورد به همین آسانی. تقدیر چنین بود که زن بلا گرفته چند صباحی مجبور شود پیش عمه خانم جان بزرگه باشد و در این مدت چنان بلایی بر سر او رفت( اینجای قضیه را من خودم تجربه اش را دارم و می دانم چقدر می تواند دردناک باشد) که زن بلا گرفته فی الفور آستین بالا زد و در یک شب دم گرفته دیگر توی خیابان برای خودش یک جوان دیگری جور کرد و به سرعت برق و باد هم از فرامرز طلاق گرفت و برگشت تهران.<br />یعنی فکرش را بکن عمه بزرگه با آن جبروتش پسری دارد که برایش تره هم خرد نمی کند و وقتی او دارد بچه های مردم را چوب می زند که روی خط صاف بروند وبیایند و حتی یک خط دوخت سبز توی کفش کتانی مشکی شان نباشد، پسرش توی خیابان شکار اینطوری تور می کند.<br />این که برایم این زن این قدر افسانه ای شده است و خیلی رویش تمرکز دارم برای این است که یک بار وقتی ما در خانه آقاجان زندگی می کردیم اینها آمدند خانه ما( حالا فرامرز فقط دو سال از من بزرگتر است و هم سن و سال سیاوش است و آن موقع باید فقط 18 سالش بوده باشد که با این زن ازدواج کرد) شب بود و همه می خواستند بخوابند و برای این دوتا جا نبود! یعنی عمه ها و دختر عمه ها و خانواده پدری لطف کرده بودند و آن قدر گشاد گشاد خوابیده بودند که جایی برای اینها نماند تا مگر قسمت بشود مامان این دونفر را بفرستد بروند توی خرابه کناری بخوابند( بس که همه حالشان از این زن و فرامرز بهم خورده بود). مامان هم برای آن که آبرو داری کند و جای عروس و داماد جدید را یک جایی بیاندازد که اینها خیلی بهشان بد نگذرد و بتوانند به همدیگر ملاطفت کنند. برداشت جای اینها را انداخت توی راهروی کنار اطاق پذیرایی که آن وقت ها اطاق مطالعه ما بود و کتابخانه مان را سرتاسری تویش گذاشته بودیم و گاهی می رفتیم آنجا کتاب می خواندیم.<br />اینها رفتند آنجا و نامردها معطل هم نکردند شروع کردن به عملیات. بعد من هم که خیلی کنجکاو بودم بفهمم این زن با این سن و سال و این قیافه می خواهد چه بلایی سر پسرعموی هم بازی قدیمی ام بیاورد. از در حمام و رختکن بدون آن که آنها بفهمند رفتم داخل راهرو، اینها جایشان پایین راهرو بود و من از بالا وارد شده بودم. از آنجایی هم که زردنبو همیشه پشت سرمن راه می افتاد ببیند چه می کنم و کجا می روم و مثل سگ وفادار من شده بود( بیچاره زردنبو هیچ وقت خانه آقاجان را ترک نکرد دلم برایش تنگ شد ای کاش عاقبت به خیر شده باشد) دنبال من آمد داخل راهرو. اینها رفته بودند زیر پتو و داستان پر هیجانی را آن زیر به اجرا گذاشته بودند که یک باره زردنبو دوید و رفت خودش را پرت کرد روی پتوی اینها ( آخر این بازی همیشگی من بود که یادش داده بودم، من همیشه می رفتم زیر لحاف یا پتو و ملافه و دستم را تکان می دادم که او بیاید بپرد و بازی کند.) این بیچاره هم فکر کرده بود این حرکات و تکان های زیر پتوی اینها در واقع فقط محض خاطر او اتفاق افتاده واز او دعوت به مشارکت در بازی می کنند و برای خود شیرینی پیش من، چنان جست و خیزی را روی پتوی اینها شروع کردکه بیا و ببین. اما ناگهان زن فرامرز که جنبه بازی نداشت یک دفعه وحشت زده شد و با همان وضعیت بدون لباس از زیر پتو با جیغ وداد پرید بیرون ! حالا من از یک طرف از حیرت زردنبو و وضعیت زن لوند بلا گرفته نزدیک بود از خنده غش کنم و از طرف دیگر بخاطر آن که آن طور نزدیک بود لو بروم به حال غش بودم. به هر ترتیب من خودم را کشیدم پشت دیوار و فرامرز هم زردنبوی بدبخت را با اردنگی پرتش کرد بیرون. و لطف کرد در را هم طوری بست که من هم دیگر نتوانم بروم بیرون. اما مگر من از رو رفتم صبر کردم و وقتی اینها بر هیجان اولیه پریدن گربه روی خودشان آرام گرفتند و دوباره بقیه نمایش را شروع کردند مثل برق و باد دویدم و در رختکن را باز کردم دوان دوان از محله حادثه دور شدم. بطوریکه فردایش همه فهمیده بودند یک نفر شب اینطوری مزاحم اینها شده اما ان قدر سرعت عمل من بالا بود که نفهمیدند آن یک نفر من بودم. هر چند راستش همه از آن یک نفر ممنون هم بودند که زن بدبخت را آن طور ترسانده بود.<br /><br />شنبه 4 مهرماه 71 <br />برای نوشتن نمایشنامه جدیدم احتیاج دارم روحیه ام خیلی خوب باشد تا بتوانم مطالب شادی بنویسم چون ژانر نمایش کمدی است و نباید غم و غصه تویش باشد. یا اگر هم غم و غصه هست باید یک جوری بیان شود که زیاد تلخ نباشد و تحمل دیدن و شنیدنش سخت نشود. بنابراین اگر بخواهم در مورد این که دزد زده و کلی اجناس گلخانه های بابا را درپاکدشت دزدیده است و الان همه حال و روز وحشتناکی داریم و بابا هم کلی با سیاوش کل کل کرده و سیاوش هم انداخته و رفته است، بنویسم. <br />بهتر است به جای آن که زاویه دید را روی وضعیت خودمان فوکوس کنم، دوربین را بچرخانم روی دزد که الان چقدر حالش خوب است و کلی هم ذوق کرده است. <br />به نظرم از اولش هم بهتر بود سیاوش راهش را می گرفت و می رفت خودش زندگیش را پیش می برد. متاسفانه سیاوش هم پسر باباست و اینها اصلا فکر اقتصادی خوبی ندارند یا نمی توانند برای رویاهایشان برنامه ریزی اصولی داشته باشند. در عین حال یک غروری دارند که نمی توانند استفاده مناسبی از موقعیت ها بکنند. هم بابا و هم سیاوش خیلی خوب می توانستند از موقعیت خودشان در جمهوری اسلامی استفاده کنند و بروند خودشان را به دارو دسته ای بچسبانند یا امتیاز بگیرند ولی هر دو به یک دلایلی که واقعا واهی است دنبال امتیاز گرفتن نمیروند. بعد پرویز بخاطر آن که گلوله از کنار بازویش رد شده و پوست دستش را سوزانده رفته است چند درصد جانبازی گرفته و الان هم در دانشگاه سهمیه گرفته و هم در وزارت راه مشغول به کار شده است. <br />یک شنبه 5مهرماه 71<br />آخرش مجبور شدم که بروم! دفتر جدید آقای میم در خیابان به آفرین نزدیک میدان ولی عصر است. یک ساختمان قدیمی خیلی بزرگ دو طبقه با حیاط بزرگ و عالی قدیمی با باغچه های پُردارو درخت. آقای میم دم ودستگاهی بهم زده و یک طبقه کامل از این ساختمان بزرگ را به شرکت خودش اختصاص داده ( احتمالا طبقه بالا را هم مثل همان تولیدی فردوسی برای زندگی خودش مبلمان کرده. باید ببینم منشی از کجا وارد شرکت می شود تا مطمئن شوم.) تعداد کارمندهایش را هم زیاد کرده و حالا به غیر از بیژن چند نفر دیگر هم دارد. مطابق معمول یک منشی خوشگل( جدید) ، یک آبدارچی، یک حسابدار که مرد میان سال کوتاه قد و لاغری است و خیلی هم ظریف و مرتب و دقیق به نظر می آید، یک پسر جوان که شاید کارشناسشان بود و بیژن که دیگر آبدارچی نیست و به نظرم کارهای خدماتی و رتق و فتق امور کلی شرکت را انجام می دهد، روی هم رفته شرکت آقای میم خیلی بزرگتر از قبل شده و امکانتش هم بیشتر و شیک و پیک تر است. <br />از همان بدو ورود با دیدن بیژن کلی گل از گلم شکفت چون دیدن یک آشنا در یک فضای ناآشنا خیلی حس خوبی می دهد. حالا بماند از این که احساس کردم بیژن به همان نسبت که در کارش رشد کرده، اعتماد به نفسش هم بیشتر شده و با من خیلی خودمانی تر و صمیمی تر از قبل صحبت می کرد. در حالی که در گذشته با این که من کوچکتر از حالا بودم اما رفتارش با من خیلی از نگاه پایین وخجالتی بود. اما حالا دقیقاً انگار کن با هم در یک ردیف و یک موقعیت هستیم همانطور راحت با من سلام و علیک کرد و خیلی هم خوش و بش که کجا بودی؟ و چرا به ما سرنزدی و از این حرفها، واقعاً جالب است چطور موقعیت، آدم ها را متفاوت می کند، چه خوب که بیژن درعرض یک سال این قدر پیشرفت کرده است.( ضمناً موهای جلوی سر بیژن دارد خالی می شود.)<br />به هر حال لطف کرد و سریع رفت به منشی گفت که من از آشنایان آقا منصور هستم و منشی هم مثل این که آدم مهمی سفارش من را کرده باشد، سریع اجازه داد من بروم تو پیش آقای میم. من دوربین به دست! وارد دفتر آقای میم شدم. اولش که با تلفن صحبت می کرد، اما تا من وارد شدم لبخند زد واشاره کرد تا بنشینم و خودش هم به گفتگویش ادامه داد. در تمام مدت در حالی که من را نگاه می کرد و لبخند می زد با تلفن صحبت می کرد، موضوع بحث در مورد کار ساختمان سازی بود و سفارش خرید تیرآهن و آجر می داد.<br />به هر حال صحبتش تمام شد و بلند شد و به استقبال من آمد. من هم بلند شدم. دستش را دراز کرد با من دست بدهد اما من دوربین را نشانش دادم و لبخند زدم یعنی خیلی دستم بند است. (منصور است دیگر باید مواظب باشم که زیاد هم با من احساس صمیمیت نکند چه معنی می دهد یک زن شوهر دار با یک مرد اینطوری رفتار آنچنانی داشته باشد؟) انتظار نداشتم با این که هنوز کمتر از 40 روز از مرگ خواهرش گذشته لباس سیاهش را درآورده و ریشش را هم زده باشد و اینطور دستمال گردن مشکی با رگه های زرشکی تیره انداخته و خوش تیپ کرده باشد. اما خوب میم است دیگر برای تمام شدن، اهمیتی قائل نیست وبرای همین دلم برای فاطمه سوخت. جالب است آخرین بار که از مریم پرسیدم فهمیدم هنوز به آقای آلپاچینو نگفته اند فاطمه فوت کرده چون مطمئن هستند او خیلی متاثر می شود. یعنی چنین برادرهای جور و ناجوری هستند اینها. به هر حال من سعی کردم با حفظ وقار یک زن شوهردار، خیلی معمولی و صمیمی و شجاع به نظر بیایم. آقای میم همان اول بسم الله شروع کرد به گفتن این که: اگر همه روزنامه ها ومجلات خبرنگاری مثل تو داشته باشندکه تکلیفشان معلوم است. من یک هفته پیش منتظر بودم بیایی برای کار معرفی و تهیه رپرتاز و تو این قدر طولش داده ای.<br />من هم خندیدم و در مورد گرفتاری های دیگرم گفتم که باعث شده این قدر دیر به سراغش بیایم.<br />پرسید: الان چکار می کنی؟ بلاخره دانشگاه قبول شدی یا نه؟ و این را با یک لبخندی گفت که یعنی خودم که می دانم، نه.<br />خیلی خودمانی و دوستانه شروع کردم به تعریف کردن این که در دو ماهنامه اقتصادی و فرهنگی کار می کنم اما خیلی محدود و فقط در حد این که گاهی مقاله ای برای یکی بفرستم یا آگهی و رپرتاژی برای آن دیگری بگیرم و گفتم، کلاس عکاسی انجمن سینمای جوان هم می روم و به زودی دوره ام تمام می شود و دیگر این که با یک گروه نمایش کودکان هم همکاری دارم به عنوان نمایشنامه نویس و منشی صحنه و برای همکاری ساعتی 100تومان به من می دهند و برای آن که خیالش بابت پیش بینی اش راحت شود گفتم بله متاسفانه دانشگاه قبول نشده ام( درواقع پنج شنبه همین هفته امتحان تخصصی دارم) <br />چیزی که در مورد منصور فکر می کنم این است که نمی شود به او دروغ گفت، ولی برای این که واقعیت را به او نگوییم باید روی اشتباهی که خودش حدس می زند صحه بگذاریم و تاییدش کنیم تا گیج شود. از این بازی خوشم می آید که به او ثابت کنم می شود گولش زد.<br />زنگ زد و دستور آوردن خوراکی داد. یک آن از نگاه کردن به من دست برنمی داشت ولی من اصلا مثل گذشته بی تاب و دستپاچه نمی شدم. یک سال پیش وقتی نگاهم می کرد همیشه خجالت می کشیدم و سرخ می شدم و حتی دستپاچه و با این که سعی می کردم مغرور و تو دار و با اعتماد به نفس باشم اما احساس می کردم ذهنم را می خواند و وقتی به من نگاه می کند می فهمد که به چه فکر می کنم در عین حال همیشه سعی می کردم فاصله ام را با او حفظ کنم و از نزدیک شدن به او وحشت داشتم.<br />پرسید: خیلی کارمی کنی؟ چه خبره بابا؟ پس شوهرت چه غلطی می کنه می شینه تو براش نون ببری؟<br />دلخوری کم رنگی نشان دادم وگفتم: من خودم دوست دارم کار کن، اون بیچاره بخاطر من کوتاه می آد و خودش زیاد هم راضی نیست. <br />آبدارچی شرکت آمد و برایمان در فنجان های سفید و لبه طلایی خیلی خیلی قشنگی چای آورد با یک کیک خوشمزه کاکائویی. اما چیزی که پیش بینی اش را نکرده بودم اتفاق افتاد. وقتی چای میخوردیم یک مرتبه نگاهی به دست من کرد و گفت: شوهرت برات حلقه نخریده؟ لبخند محوی روی لبهایش آمد اما بلافاصله فنجان چایش را بالا آورد جلوی دهانش و فقط از چشمهایش که ریز کرده بود و دوتا چین کوچک دوطرفش انداخته بود می شد فهمید که شک کرده است. <br />فکرش را نکرده بودم خندیدم و گفتم: خیلی به ریزه کاری ها توجه می کنی. مدام می گی شوهرت شوهرت، در حالی که اصلا ضرورت نداره. من اومدم یک آگهی اقتصادی از شرکت بگیرم برای معرفی خودتون. اما احساس می کنم دیگه اون تولیدی قدیمی نیست. رپرتاژ من فقط باید متمرکز روی کارخانه های تولیدی و شرکت های تولید کننده ایرانی باشه.<br />به مسخره خنده ای کرد و گفت: خوب ما هنوز تولیدیمون رو داریم تو همون خیابون فردوسی که تو هم توش کار می کردی هر چند توسعه دادیمش و با واردات کم و کاستی هامون رو جبران کردیم. تا برامون مقرون به صرفه باشه. سعی کردم قیافه جدی بگیرم تا موضوع را دوباره به شوهر و حلقه و اینها نکشاند. گفتم: آنجا را هم دیدم، همانطوری که دلت می خواست بیشتر کارگرها را رد کرده ای رفته اند، آنهایی که من دیدم فقط برچسب و جعبه و از این چیزها می زدند و بیشتر به نظر می آمد آنجا کار توزیع انجام می دهند تا تولید.<br />با خنده گفت: یک دقیقه رفتی آنجا من را ببینی این همه چیز فهمیدی؟ انبار را هم دیدی چطور تا سقف پر از کفش شده؟<br />اخم الکی کوچکی کردم و گفتم: نیامده بودم شما را ببینم. برای کار خودم آمدم و تازه بعدش آن خبر را شنیدم. <br />حرف را عوض کرد و گفت: می خواهم بهت پیشنهاد بدم برگردی بیای پیش خودم کار کنی، تو حیفی هی این ور و اون ور نوک بزنی، خسته می شی، این کارهای الکی رو بذار کناروقت خودت رو تلف نکن، حقوق خوبی بهت می دم. <br />صدایم را پایین آوردم و همانطور که نگاهش می کردم گفتم: تو غیر قابل پیش بینی هستی( این اولین بار بود که به او تو می گفتم) این احتمال وجود داره که یکهو تصمیم بگیری شرایط کارت رو عوض کنی و بعدش دیگه نیازی به وجود من نداشته باشی و عذرم رو بخوای. بنابراین بهتر اصلا وارد کار جدی با تو نشم. <br />خودش را روی مبل جلو کشید و او هم صدایش را پایین تر آورد و با یک جور عصبانیت ساختگی گفت: صبر کن بببینم، قبلا همیشه این من بودم که یک هو می گذاشتم و می رفتم و غیبم می زد؟ من غیر قابل پیش بینی هستم یا تو؟<br />من هم جلوتر آمدم و گفتم: این احتمال وجود داره که شرکت مهمتری از کار من خوشش بیاد و تو هم برای خود شیرینی من رو بفرستی اونجا کار کنم. یادت می آد چقدر اصرار می کردی من را برای برادرت جور کنی.<br />دوباره تکیه داد و قیافه جدی به خودش گرفت و گفت: اون روزها از من خوشت اومده بود؟<br />من هم تکیه دادم و خیلی محکم گفتم: نعععع اون طوری که فکر کنی ولی داشتی برام جالب می شدی. این که من را جدی می گرفتی با این که بچه بودم و برایم نامه نگاری می کردی در حالی که سرت خیلی گرم کار و زندگی بود. ولی یک هو تصمیم گرفتی من زن برادرت شوم.<br /> ابروی راستش را بالا داد و با تاسف گفت: چه حیف، چه فرصتی از دست رفت و بعد ادامه داد ممکن بود اگه ادامه پیدا کنه از من خوشت بیاد؟<br />خنده ام گرفت گفتم: نمی دونم، شاید، به هر حال من تصویر جالبی از تو ندارم همیشه تو رو در حالتی دیدم که یا یکی روی پات نشسته. یا یکی آرایش کرده و با عجله از خونه ات میاد بیرون. من هیچ وقت نمی تونم به تو اعتماد کنم. <br />سینه ای صاف کرد و خیل جدی گفت: پیش من کار کن.<br />خندیدم و گفتم: واقعاً آدم ترسناکی هستی، جراتش رو ندارم. <br />دوباره لبخند زد: فکر می کنی ممکنه عاشقم بشی؟<br />زدم زیر خنده و گفتم: وای خدای من چقدر اعتماد به نفست خوبه. بازهم خندیدم و گفتم: در واقع از این می ترسم که تو از من خوشت بیاد و برای من دردسر ساز بشی.<br />او هم خنده بلندی کرد و گفت: من برات دردسرساز بشم؟ مثلا بگیرمت و یه بلایی سرت بیارم؟ به زور و اجبار؟ مگه من عمله ام؟ مطمئن باش تو خودت جذب من می شی میای به من التماس می کنی. تازه من که بهت گفتم همین الان هم ازت خوشم می آد، دیگه بیشتر از این؟ لبخند زدم و گفتم: بله از این بیشتر و با در نظرگرفتن این که من از تو خوشم نمی آد. شاید این اذیتت کنه.<br />زد زیر خنده و گفت: چطوری اذیتم کنه؟<br />به دوربین اشاره کردم و گفتم: نمی تونم این حرفها رو تو رپرتاژ بنویسم. داریم از بحث اصلی دور می شیم.<br />با بی حوصلگی گفت: ولش کن اون رپرتاژت رو آخرش بگو ماهنامه کذایی چقدر می خواد، پولش رو می دم ببر بده بهشون. نمی خواد هم چیزی در مورد ما بنویسی. ولی جوابم رو درست بده. یک بار مثل بچه آدم جوابم رو درست بده. گفتی اذیت می شم، یعنی چی؟ <br />کمی فکر کردم و نگاهش کردم و بعد گفتم: تو آدم تمامیت خواهی هستی، مدام داری به در و تخته می زنی تا چیزهایی که می خوای به دست بیاری. اگه جدی گفته باشی که از من خوشت میاد، حالا به هر عنوانی، برای خوشگذرونی، ازدواج؛ سرگرمی یا هرچی، از اون جایی که من در مورد احساسم نسبت به تو مطمئن هستم. نمی تونی چیزی به دست بیاری و این اذیتت می کنه.<br />خندید و گفت: نگران منی الان؟<br />سرم رو تکان دادم و گفتم: بله می تونی اسمش رو بگذاری نگرانی.<br />گفت: اگه نگران منی پس می تونی از من خوشت بیاد.<br />خیره به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: می خوای امتحان کنی؟ که ببینی می تونم خوشم بیاد یا نه؟<br />آرام و شمرده گفت: آره، می خوام کنارم باشی. می خوام به خودم ریاضت بدم اصلا، یه جور تست مقارمت سنجیه. می خوام ببینم می تونم کاری کنم از من خوشت بیاد.<br />گفتم: اگه موفق نشدی چی؟ اگه بخوای باعث ناراحتیم بشی؟<br />با ناراحتی گفت: هنوز می ترسی اذیتت کنم؟<br />گفتم: اگه بخوای به من خیلی نزدیک بشی می رم، واقعا می رم و دیگه هیچ وقت من رو نمی بینی.<br />لبخند زد: خیلی نزدیک شدن یعنی چی؟ یعنی این که بخوام به زور بلایی سرت بیارم یا مثلا به زور ببوسمت؟<br />گفتم: آره دیگه از همین کارهای خودت با زنهای دیگه.<br />گفت: اگه خودت خواستی چی؟<br />گفتم: اتفاق نمی افته.<br />دستش را بالای لبش گذاشت و پیشانی اش را خاراند و چند لحظه فکر کرد: آره می خوام امتحان کنم. ولی به شرطی که نخوای به زور لیز بخوری. الکی ول کنی و بری. نزدیک شدن برای تو این نباشه که با من نهارنخوری، شام نخوری و مهمونی نیای. تو نزدیک من باش ولی من با تو کاری ندارم می خوام بهت اثبات کنم می شه کاری کنم تو از من خوشت بیاد.<br />گفتم: اگه خوشم نیومد چی؟ شکست عشقی نمی خوری سر به بیابون بذاری؟<br />با خنده گفت: ناراحت می شم ولی اذیت نمی شم اونطوری که تو فکر کنی. به زور که نمی شه خودم رو بهت تحمیل کنم.<br />نگاهش کردم و گفتم: من منشی نمی شم.<br />لبخند زد و گفت: می تونم دستت رو بگیرم.<br />اخم کردم و گفتم: نه اصلاً، ببین داری دبه در می آری، من نیستم.<br />با خنده گفت: ای بابا دست دادن که نزدیک شدن نیست، هم پیمان شدنه.<br />گفتم: دست دادن با دستم رو گرفتن فرق می کنه، من نه دست می دم، نه می ذارم دستم رو بگیری. بدون این داستان ها باید امتحان کنیم. <br />قبول کرد، قبول کردم. <br />برای گرفتن رپرتاژ به آنجا رفتم ولی یک شغل ثابت گیرم آمد با ماهی 5000 تومان، کاری که باید انجام بدهم هنوز معلوم نیست. باید فکر کند من را کجا بگذارد که نقش منشی را بازی نکنم.<br />راستش امروز تعجب کردم از خودم چرا این همه سال فکر می کردم مردی به قشنگی و خوشتیپی او کم پیدا می شود. واقعا تافته جدا بافته ای نیست.<br />
<br />دوشنبه 6 مهر ماه 71<br />توبه هایم را چقدر شکستم و خوردم مثل گردو، نفس من مسموم است. وسوسه می شوم اما نگاه نمی کنم به تاریکی، دوباره توبه کرده ام نمی شکنم به این زودی و به وسوسه رو نمی کنم، <br />آه اگر دوباره سودایی بشوم چه؟<br /> این قلب آتش بگیرد و بسوزد. چراغها خاموشند و من در قاب پنجره خودم را می بینم در زیر بازوی زنی که می رقصد مثل شعله و در چشمم به جای مردمک، چراغ روشن است. لبهایم مدام زمزمه می کنند، من عاشق نمی شوم. عشق بر من حرام است.<br /> اگر سودایی بشوم چه؟ هوا گرم است و من در آرزوی برف آتش گرفته ام. <br />وبعد: امروز صبح وقتی مامان خوابیده بود روی زمین و برای ورزش پاهایش را ضربدری می کرد( مامان علاقه عجیبی به ورزش های خوابیدنکی دارد) به مامان گفتم: مامان می خوام یه فیلم نامه جدید بنویسم، با موضوع عشق، مرد توی فیلم نامه خیلی پفیوزه و همه اش با زنهای مختلف رابطه داره، بعد با یه دختری دوست می شه ولی دختره بهش محل نمی داده. بعد این مرده می گه بیا پیش من کارکن و از این حرفها و بهش می گه اگه تو بیای پیش من، من یه کاری می کنم که تو عاشق من بشی و هی به دختره می گفته بیا نزدیک من باش. به نظرت یه مرد اینطوری می تونه راستی راستی عاشق بشه؟ یعنی دختره می تونه امیدوار باشه که مرد عاشق واقعیش شده؟ یعنی یه مردی که یه عالمه دختر زیر دست و بالش هستند و همه هم بهش جواب مثبت می دن. امکان عاشق شدنش هست یا نه خیلی تخیلیه؟ <br />مامان پایش را زمین می گذارد و همانطور که به فکر فرو می رود پشت انگشت سبابه اش را مدام گاز می گیرد بعد به نتیجه می رسد و می گوید: آره امکان داره، مردهای اینطوری اتفاقاً تمایلشون اینه با یه دختری باشن که زود همه چیز تموم نشه. منظورمن رو می فهمی؟<br />سرم را چپ و راست می کنم که یعنی، نه.<br />مامان بلند می شود می نشیند و می گوید: ببین مثل گربه ای که موش می گیره دیدی؟ <br />با اشتیاق سرم را بالا و پایین می کنم که یعنی، بله بله<br />مامان با هیجان می گوید: بعضی مردها اینطوری هستن با زنها. وقتی موش خودشون رو می گیرند، هی می اندازن بالا، هی می گیرن، هی می دوند، هی می نشینند، هی نگاه می کنند بعد تا موش تکان می خوره، اینها می پرند و دوباره می گیرند و بازی می کنند. هیچ کس ندیده که گربه به موش مرده چپ نگاه کنه، موش مرده رو می خورند تموم می شه می ره ولی تا وقتی جون داره باهاش بازی می کنند.<br />( ای منصور نامرد) با چشمهای متعجب نگاهش می کنم و می گویم: خوب اینجا دختره باید چطوری باشه که مرده رو هلاک خودش کنه ولی مرده نتونه بازیش بده؟<br />مامان عاشق این جور سوالهاست، تمام استعداد زنانگی خانواده مادری در این نهفته است که چطور مردها را تشنه ببرند تا دم چشمه و برگردند ودر عین حال کاری کنند که آنها دلزده و خسته نشوند و جا نزنند.<br />مامان مبارزه جویانه چشمهایش را تنگ می کند و با دستش روی ران پا ضرب می گیرد و سرش را تکان می دهد و می گوید: مامان جان، اینجور مردها رو فقط باید تشنه نگه داشت. اگه دختره زود وا بده تمومه! یعنی دیگه جاذبه اش برای مرده تموم می شه. ولی مرده هر چی تشنه تر بشه عاشق تر می شه، باید احساس می کنه که این دختره یه چیزی داره که اونهای دیگه ندارن. در عین حال نباید یه کاری کنه که مرده حوصله اش سر بره و دل ببره و جا بزنه. باید هی براش یه چیز جدیدی رو کرد یه چیزی که زنهای دیگه ای که باهاشون رابطه داره، ندارن. مامان بدون خجالت اسم بعضی اعضای بدن را می برد و می گوید: اینها را که همه زنها دارند، اما دختره باید باهوش باشه یه جور دلبری های خاص داشته باشه، شیرین سخت باشه، نکته سنج باشه، شاداب باشه، دلمرده نباشه، دختره باید تو نگاهش تو رفتارش تو حرکاتش یه فوتی داشته باشه که هی آتش مرده رو شعله ورتر کنه هی مرده کنجکاوتر بشه، مثل شهرزاد که هر شب یه قصه دنباله دار جالب می گفت و پادشاه کشتنش رو تا شب بعد به تاخیر می انداخت. <br />با تعجب به مامان نگاه می کنم و می گویم: اَه مامان حالم بهم خورد اصلا گور بابای مرده، چرا باید دختره هی براش نمایش بده؟ به درک که عاشقش نشد.<br />مامان ابرویی بالا می اندازد و دوباره دراز می کشد شروع می کند به بالا و پایین کردن پاها و می گوید: بلد نیستی نمایش نامه اینجوری بنویسی، ننویس، بذار وقتی باسواد تر شدی شروع کن به نوشتن.<br /> اصلا چنین کارهایی از من بر نمی آید، من نمی توانم هی فوت کنم هی شعله ورتر شود. من رگ و ریشه خانواده پدری دارم من خیلی هنر داشته باشم می توانم کل کل کنم و فرار کنم. <br />من قرار است از شنبه هفته دیگر بروم شرکت به آفرین. یک ذره ته دلم خالی شده.https://telegram.me/noone_ezafe</div>
خارخاسک هفت دندهhttp://www.blogger.com/profile/07480817654355020278noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1419436035281981929.post-69171388715260677972016-02-18T20:33:00.007+03:302016-02-22T14:31:37.994+03:30تا دوشنبه 6 مهرماه 71<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />یک شنبه 16 تیرماه 60 <br />تهمینه از آمدن بابا به محل کار من استقبال نکرد، یعنی گفت: خاک برسرت از حالا به بعد تمام پسرها یا مردهای به دردبخوری که آنجا بابا را دیده باشند فکر می کنند بابا خودِ " اتورخان رشتی" است و تو هم دخترش هستی و دیگر می ترسند بیایند جلو و پیشنهادی بدهند. من حالی اش کردم که آنجا اصلا پسر به درد بخوری ندارد یعنی جز خود میم که الان تکلیفش مشخص است و به نیت دوازده امام هر ماه با یک نفر روی هم می ریزد و بیژن که مدتی است با دختر عمویش نامزد کرده و اصلا به درد من نمی خورد. انگار کن من آنجا در کویر لوت باشم.<br />اما تهمینه اصرار دارد که هیچ وقت بابا را نباید دعوت کنیم جایی که می خواهیم آنجا کمی گرد و خاک به پا کنیم و شیطان باشیم چون بابا دقیقاً مثل آبی است که روی آتش بریزند. آن قدر قیافه #جنتلمن و مبادی آداب و #اشرافی دارد که پسرهایی که ممکن است جذب ما بشوند را می ترساند. از طرفی با توجه به آن که وضعیت خانواده ما تقریبا ورشکسته است،ما باید دور ازدواج سنتی با پسرهای معمولی را خط بکشیم و برویم دنبال مردهای خودساخته ای که جرات عاشق ما شدن را داشته باشند! در عین حال باید مواظب باشیم که خودمان به هیچ وجه عاشق نشویم چون پسرهای این دوره و زمانه حتی ارزش عاشق شدن ندارند!( فکر می کنم تجربه نامزد گذشته تهمینه را بدجوری درگیر کرده است) تهمینه می گوید تلاش کن کسی عاشقت شود که ثروتمند باشد و کاری نداشته باش که چه گذشته ای دارد، چون ثروت آنها وهوش ما می تواند آیندمان را تعمین کند. اما اگر با پسرهای معمولی و فقیر ازدواج کنیم فشار زندگی می تواند بسرعت گند بزند به ضریب هوشی ما و ما را به زنهای معمولی تبدیل کند که فقط کون بچه را می شورند و سبزی پاک می کنند.<br />احساس می کنم با بهم خوردن نامزدی، خون یک زن نقره کار واقعی در تهمینه جریان پیدا کرده و او تبدیل شده است به بدل ایرانی شده خانم هاویشام. <br />اما من زیاد به ازدواج با یک مرد خودساخته پولدارکه مهم هم نیست چه گذشته ای داشته است، خوشبین نیستم. من از مردی که تجربه زنهای دیگر را داشته باشد خوشم نمی آید. من می خواهم اولین تجربه باشم. من می خواهم با مردی ازدواج کنم که احساسش از بودن با من، هیجانش از بودن با من، اشتیاقش از بودن با من در اولین باهم بودن؛ همان چیزی باشد که من تجربه می کنم. <br />این احساس که همسر آینده من مردی باشد که در هر لحظه با من بودن، در ذهنش و در خاطراتش من را با زنهای دیگر مقایسه کند برایم غیرقابل تحمل است، من حسود نیستم اما دلم می خواهد با مردی ازدواج کنم که وقتی برای اولین بار تجربه می شوم و تجربه می کنم، هیجان کشف بدن یک زن و بدن یک مرد، بر هیجان و اشتیاق جنسی بچربد، دلم می خواهد این کشف برای من، خاطره ماندگار بشود نه چیز دیگری!<br />تهمینه اما به من می گوید: احمق هستم و دنیای ذهنی ام را نمی توانم به دنیای واقعی تحمیل کنم. <br />به هر حال من احساس می کنم ما هر دو به بیماری زنهای خانواده پدری گرفتار شده ایم و هر کدام به ترتیبی از عاشق شدن فرار می کنیم. آخرش به همدیگر قول دادیم چون وضعیت فعلی خانواده مان از دور دل مردم را می برد و از نزدیک زهره خودمان را همان بهتر که دور عشق و عاشقی و شوهر کردن را خط بکشیم و فقط خوش بگذرانیم.#هشتادهشت<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۲.۰۲.۱۶ ۲۲:۰۷]<br />سه شنبه 18تیرماه 70<br />فکر کنم تهمینه راست می گفت؛ امروزمیم من را به دفترش خواست. نحوه صحبت کردنش با من به کلی فرق کرده خیلی محترمانه حرف می زد و از آن شوخ و شنگی گذشته خبری نبود. <br />خبر این که؛ می خواهد تا چند روز دیگر برود خارج از کشور، #ویتنام، #چین، #اندونزی و....فکر می کردم می خواهد برود برای وارد کردن ماشین آلات جدید برای ساخت کفی و و برش وچرم و این چیزها اما گفت: با توجه به وضعیت فعلی و اوضاع سازندگی و باز شدن مرزها، در واقع می رود برای واردات خود کفش اقدام کند! چون آنجا کارگر ارزان قیمت است و قیمت تمام شده کفش در آن کشورها خیلی ارزان تر از ایران است.<br />با تعجب پرسیدم: سازندگی یعنی این که شما خودتان تولید کننده باشید و صادر کنید نه این که وارد کنید.<br />گفت: اینها همه اش کشک است و الان وقتی است که با یک بشکن در مجلس چیزی تصویب می شود و لایحه ای می دهند تا یکی از فامیل خودشان، برود خارج از کشور چیزی را بیاورد. بعد بشکن دوم را می زنند تا واردات همان چیز ممنوع شود تا این فامیل بتواند یکه تاز باشد و در داخل کشور چیزی که وارد کرده بفروشد. با این حساب تولیدی های خرده پا که مثل ما هستند رو به نابودی اند. چون به مرور نمی توانند با اجناس ارزان قیمتی که وارد بازار شده رقابت کنند. بنابراین بهترین کار این است که ما بشکن ها را بشنویم و خودمان هم بخشی از این بدنه فامیلی بشویم، بچسبیم به همین آدمها و کار همان ها را بکنیم. همزمان با آنها برویم خارج از کشوربازارها را ارزیابی کنیم و وارد کنیم.<br />با تعجب به میم نگاه کردم و گفتم: پس کارگرهای خودمان چه می شوند؟<br />خندید و گفت: تو نگران انبار خودت باش که از این به بعد کارت زیادتر می شود. کارگرها می توانند بروند دنبال خدمات جانبی و در کارهای دیگر تخصص کسب کنند. فقط زنباره نیست، پلید هم هست!#هشتادنه<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۲.۰۲.۱۶ ۲۳:۱۲]<br />[In reply to آقای آل پاچینو با نون اضافه]<br />یک شنبه 16 تیرماه 70 ................<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۲]<br />پنج شنبه 28 تیرماه 70<br />امروز بیژن آمد گفت:آقا منصور زنگ زده اند گفته اند چند نسخه را برایشان فکس کنید؟<br />گفتم: مگر خانم امیری( لوند خودمان) نیستند؟<br />گفت: نه گفته اند شما بروید بالا از توی گاوصندوق بردارید و برایشان بفرستید. <br />بالا کجاست؟ خوب معلوم است دیگر خانه خودش همان جایی که این همه وقت دلم می خواست بروم ببینم آنجا چه خبر است اما نمی شد. <br />گفتم: رمز گاوصندوق؟ شماره ای؟ چیزی؟<br />گفت: گفته اند راس ساعت 12 توی اطاقشان باشید تا تماس بگیرند رمز و اینها را به شما بگویند و شما درش را باز کنید و چیزهایی که می خواهند برایشان فکس کنید.<br />یک جورهایی احساس خوبی است. این که میم به من این اندازه اعتماد دارد و هنوز به لوند ندارد. حالا کاری نداریم که اعتمادش درست است یا نه؟ یعنی محال است که من بروم آن تو و همه جا را خوب نجورم به من چه، می خواست به من اعتماد نکند. #نود<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۹]<br />حاشیه 28 تیرماه 70: طبقه بالا یک هال کوچک دارد با پنجره رو به حیاط که با یک راحتی پنج نفره زرشکی ومشکی با تلویزیون و ضبط و میز و یک کتابخانه کوچک و ... پر شده است . یک آشپزخانه نقلی تمیز با کابینت های مرتب و سرامیک های سبز کمرنگ و سفید، یک دستشویی توالت و حمام با سرامیک های سبز پررنگ و سفید و یک اطاق خواب بزرگ رو به حیاط با پنجره های قدی بزرگ و پرده های قرمز جگری، اووووف، کاملا اطاق خواب عروس، می توانم حدس بزنم چه ماجراهایی هر شب اینجا اتفاق می افتد. تخت خواب دو نفره، میز توالت، حاشا و کلا این اتاق خواب یک مرد مجرد باشد. تازه به قول مامان بوی زن هم توی خانه می آید، به جان خودم حتی بوی عطر زنانه توی خانه استشمام می کردم (هیف هیف هیف بوی آدمیزاد می آید!) همین بوی عطر لوند خودمان، همه چیز از تمیزی برق می زند و همه جا مرتب است.<br />آدم کنیز برای چه می آورد؟ هم برای آن که برای آدم کار کند و هم برای آن که با آدم بخوابد دیگر! خدا بدهد شانس بعضی ها چه امکااناتی دارند. البته لوند از این که میم این قدری به او اعتماد نکرده بود ناراحت به نظر می آمد، این که چرا من باید بروم بالا ودر گاوصندوق را باز کنم برایش سخت بود، با چشمهای مضطرب من را می پایید( می خواستم به او بگویم: نترس لوندجان، من رقیب تو نمی شوم.) یک کوچولو دلم برایش سوخت، یعنی فکرش را بکن آدم این قدر سرویس بدهد بعد این قدری اعتماد نداشته باشند که رمز گاو صندوقشان را به آدم بدهند. البته یک چیزهایی توی گاو صندوق بود که فکر می کنم شاید میم نمی خواست لوند بداند، چیزهایی که برای او خریده بود. حدسم این است که به زودی بدو بدو مبارک داریم. احتمالاً لوند هم یک بوهایی برده است و برای همین است که دوری از میم برایش سخت شده. از وقتی میم نیست خیلی بی حال و حوصله است و اصلا آرایش نمی کند، تیپ و قیافه ی مریض احوال ها را گرفته.<br /> آه ای عشق ای عشق تو از جان ما دختران حوا چه می خواهی؟<br />نیم ساعت زودتر از ساعت دوازده رفتم بالا، با دقت یک کارآگاه زبده همه جا را جستم، دیگر جایی نبود که نگشته باشتم حتی درز و دورز پنجره ها را هم از نظر دور نگه نداشتم. (خودش دلش خواسته بود من بروم، من که التماسش نکرده بودم.) زیرتخت، روی تخت، توی کمد، توی کابینت ها، سرساعت دوازده، میم جان زنگ زد، گوشی را برداشتم و خیلی بی حال گفتم: بفرمایید!<br />با خنده، سلام احوال پرسی کرد و با نامردی گفت حالا که همه جا را گشتی و خوب خیالت راحت شده با دقت گوش بده ببین چه می گویم؛ شماره گاوصندوق این است که هیچ جا نمی نویسی و هیچ جا یادداشت نمی کنی فقط حفظ می کنی، درجه را اول به سمت چپ این اندازه و و بعد به سمت راست این قدر می چرخانی و بعد که صدای تیک داد، کلید را این طور داخل قفل می گذاری و در را باز می کنی، پوشه آبی رنگ را بر می داری، داخلش پنج برگه است هر پنج برگ رابرایم به شماره ای که خانم امیری دارد، فکس می کنید. گفتم: چشم .... گفت: یادت ماند چه گفتم؟ گفتم بله وخداحافظی کردم و دِ برو که رفتیم، پریدم در گاو صندوق را با رمزی که گفته بود باز کردم، پوشه آبی همان رو در طبقه سوم از پایین بود، برش داشتم و بعد شروع کردم به دید انداختن توی گاو صندوق، چهار طبقه بیشتر نداشت. طبقه اول و چهارم خالی بود در طبقه سوم یک سری کاغذ و سند و پوشه که زیاد علاقه ای به دیدنشان نداشتم ولی در طبقه دوم؟ و تو چه می دانی که طبقه دوم کجاست؟ و تو چه می دانی که در طبقه دوم چه بود؟ یک شیشه عطر زنانه کنزو آک بند، یک جعبه سرویس جواهرات زنانه خیلی ظریف و قشنگ با گلهای ریز پنج پر و سنگهای الماس که واقعا زیبا بود و حدس می زنم اینها حتما برای لوند جان خریده شده اند و چیز مهم دیگری که زبان از بیانش قاصر است و دلم می تپد وقتی اسمش را به زبان می آورم، گردن بند عزیزم بود که داخل یک جعبه مخمل انگشتری کوچک گذاشته بودش. باباجان به پیر به پیغمبر این گردن بند حق منه، سهم منه، ( به قول خسرو شکیبایی در هامون) بدون آن که بفهمم چطور و چرا؟ گردن بندم را هم برداشتم از اولش هم اشتباه کردم گردن بند را به تو دادم. به من چه می خواست من را نفرستد بالا برای انجام این کارهای مهم. اگر من نبودم به کی می خواست اعتماد کند؟#نودیک<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۱۶:۲۱]<br />یادداشت های پراکنده جمعه4 مرداد ماه 70<br />هنوز میم برنگشته است، در جریان اتفاق ناجوری قرار گرفته ام. لوند باردار بود، به نظر می آید که دیگر نیست. امروز تصادفاً فهمیدم، بیژن نبود من رفته بودم که فلاکس چایم را پرکنم. لوند توی توالت حالش بد شده بود. کمکش کردم بیرون بیاید و توی آشپزخانه بنشیند تا برایش آب قند درست کنم. گریه می کرد و خیلی خیلی وحشت زده بود. وقتی برگشتم که شیرتوالت را ببندم، چون همینطور بازمانده بود. لکه های خون دیدم، سیفون را کشیدم و برگشتم هنوز توی اتاق نرفته بودم که شنیدم، لوند با تلفن صحبت می کند و با گریه می گوید: سقط کرده است. ظاهراً از آن طرف دعوایش می کردند چون او قسم می خورد که چیزی نخورده و همینطوری سقط شده و او نمی خواسته که بچه سقط بشود. بعد در مورد صیغه و این که یک ماه از موعدش گذشته بوده و حتی اگر می خواسته بچه را نگه دارد باز هم مشکل پیش می آمده حرف زد.<br />چه می توانستم بگویم؛ مات مانده بودم. پس خیلی خیلی هم غیرشرعی نبوده. آقای میم، آقای میم، آقای میم. <br />هنوز نتایج کنکور را نداده اند، قلب خودم روشن است با این که می دانم خوب امتحان نداده ام، یعنی فکر می کنم اگر من قبول نشوم پس که می خواهد قبول شود؟ یادش به خیر در کلاس های حوزه هنری استاد ندایی همیشه من را به همه نشان می داد و می گفت: یادتان باشد با چنین کسی باید رقابت کنید، در طراحی و نقاشی که کارم خوب بود در درک تصویر و اطلاعات عمومی هنر هم که خیلی خوب بودم. فقط حیف که وضع درس های عمومی ام افتضاح بود و همین نقطه ضعف من شد. به هر حال فکرمی کنم اگر قبول نشوم ظلم بزرگی به عالم بشریت شده است. یعنی ظلم بزرگی به خودم شده است.<br />آه چه می گویم؛ اصلا حواسم سرجایش نیست. از ماجرای میم و لوند خیلی ناراحت هستم، نمی دانم چرا؟ من که زیاد از میم خوشم نمی آمد؟ من که در آن دفتر خاطرات توی انبار تا آنجا که می شود از او انتقاد می کنم و سعی می کنم تحقیرش کنم؟ سعی می کنم نشان دهم که برایم مرد محبوبی نیست. حال بهم زن است یک زنباره پست فطرت! پس چرا این موضوع این قدر برایم دردناک است؟ شاید یادآوری آن اتفاقی است که باعث شد از آقای آلپاچینو این اندازه دور شوم. شاید به خاطر آن که در پس ذهنم دوست ندارم که او این اندازه حریص و خوشگذران باشد. به هر حال ظاهراً برادرها همه مثل هم هستند. #نوددو<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۱۸:۱۸]<br />دوشنبه 14 مرداد ماه 70<br />فردا آقای میم می آید، یعنی در واقع امشب می آید و فردا حتما او را توی شرکت می بینم. فکر این که در این مدت بروم گردن بند را بگذارم سرجایش احمقانه بود. یعنی اصلا از این که به بیژن رو می انداختم تا بروم #گردن_بند را بگذارم سرجایش امکان نداشت. مطمئن هستم بیژن به میم می گفت، که من دوباره در گاوصندوقش را باز کرده ام و این ماجرا را خیلی بدتر می کرد. <br />وای خدایا ببینم چقدر می توانی خدایی کنی در حق من، آخر این چه گندی بود که زدم؟ <br /> یک راه حل خوبی باید پیدا کنم، اگرچه اگر تهش را ببینیم، میم لیاقت این که بنشینم #فسفر بسوزانم و فکر کنم چطور باید از مخمصه گردن بند نجات پیدا کنم را ندارد. ولی این وسط بحث شرافت خودم است که لکه دار می شود. این آدم بی معرفت، نامرد، کثافت، احمق، زنباره، اصلا یک کامیون فحش، به من اعتماد کرده است و به هر دلیلی رمز گاوصندوقش را به من داده. بعد من چه می کنم؟ در اولین فرصت که دستم به گاو صندوقش می رسد، رشوه ای که خودم به او داده ام تا مرا دوباره استخدام کند برمی دارم.<br />فرم های انتخاب رشته کنکور را هنوز نداده اند، پاسش داده اند به فردا، یعنی که فردا باید بروم بگیرمش، <br />امروز سری به استاد اخوت زدم. خوب بود، دوباره شعر خواندیم، نامه خواندیم، عکس های قدیمی و جدید دیدیم. آخرش به او گفتم که در تولیدی منصور کار می کنم. با تعجب به من نگاه کرد و گفت: چطور راضی شده ای بروی آنجا؟ چرا وقتی به کار احتیاج داشتی پیش خودم نیامدی؟<br />نمی دانستم چه توجیهی برایش داشته باشم، همین طوری با شوخی و خنده به او گفتم: شما فرض کنید یک چیزی آنجا من را یاد گمشده ای می اندازد، اگر بدترین جای دنیا باشد و اگر بدترین تصویر باشد من می روم و تماشایش می کنم. <br />خیلی احساساتی سرش را تکان داد و گفت: علت عاشق ز علت ها جداست// عشق #اسطرلاب اسرار خداست. شاید دلت نمی خواهد ارتباطت با این احساس قطع شود.<br />گفتم: بله شاید، یادآوری یک عشق کودکانه است، وحشتم از این است که مدام بزرگتر و بزرگتر می شوم و فراموش می کنم عشق چیست؟ <br />آهی کشید و گفت: فقط مواظب خودت باش این منصور تاجایی که من شنیده ام خیلی هم شیرپاک خورده نیست. <br />تایید کردم و گفتم: می دانم، اما با این حال یک صداقت خوبی در وجود این آدم است که هیچ وقت تلاش نمی کند چهره منفور و زشت خودش را پنهان کند. از این صداقت خیلی خوشم می آید، دلم می خواهد مثل او باشم، این قدر شجاع باشم، نترسم از این که خودم را به همه نشان بدهم با تمام بدی هایم.<br />خندید و به پشتم زد و باز هم تاکید کرد، مواظب خودت باشم.<br />صدای خواننده از رادیو به گوش می رسد، می خواند؛ به دنبال محل سبکتر قدم زن، مبادا نشیند غباری به محل<br />نوایی، نوایی، نوایی، نوایی الهی برافتد نشان از جدایی<br />خلد گر به پا خاري، آسان برآرم<br />چه سازم به خاري كه در دل نشيند؟#نودسه<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۰:۱۷]<br />[In reply to آقای آل پاچینو با نون اضافه]<br />به دنبال محل چیه؟ ای بابا محمل.<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۰:۲۶]<br />چهارشنبه 16 مرداد ماه 70 <br />واااای روز استثنایی زندگی من در بیست و یک سالگی. <br />دیروز اصلا برای خیر مقدم به آقای میم نرفتم، واقعاً هنوز نمی دونستم چه جوری باید باهاش روبرو بشم و موضوع گردن بند رو چطوری مطرح کنم. اما امروز رفتم، بار اول که رفتم، لوند بازم خوشگل و خوش ادا و آرایش کرده نشسته بود هرچند خیلی هم با من غریبگی نکرد. اجازه خواستم بروم تو گفت: آقای ملک مهمون دارند، نیم ساعت دیگه بیا. برگشتم یک ربع دیگه خودش بهم زنگ زد که زود باش بیا. <br />وقتی رفتم توی اتاق میم، خیلی سرزنده و با اشتیاق از من استقبال کرد حتی بلند شد و آمد جلو و کم مانده بود با من دست هم بدهد. اما من دستم را گرفتم پشتم و فقط به سلام علیک گرم اکتفا کردم. نشستیم و خیلی سریع شروع کرد به پرس و جو که چه کرده ایم و چه شده و تولید چطور بوده و چند جفت وارد انبار شده و چقدر خارج شده؟ <br />من هم تند تند جوابش را دادم. بعد مکث کرد و مثل این که فهمیده باشد که حالا نوبت من است گفت: خوب تو چه خبر؟<br />( شک ندارم سی صد بار گاوصندوقش را دیده بود و فهمیده بود که من گردن بندم را برداشته ام) <br />خیلی معصومانه و باوقار دخترانه ای گفتم: ببخشید یه کار اشتباهی کردم اومدم اعتراف کنم. <br />با خنده گفت: به به من عاشق اعتراف شنیدنم، اصلا من کشیش و تو گناهنکار، اما به شرطی که اون قسمت های خوبش رو سانسور نکنی همه اش رو بگی. <br />گفتم: نه قول می دم بگم. ولی فکر نمی کنم از اون جور اعترافاتی باشه که شما خوشتون می آد.<br />گفت: تو از کجا می دونی من از چه جور اعترافی خوشم می آد؟<br />نگاهی به چشمهای هیزش کردم و گفتم: با دونفر از گناهکارهایی که پیش شما اعتراف می کنن آشنایی دارم.<br />کمی مکث کرد و فکر کرد که منظورم از دو نفر چه کسانی هستند. بعد مثل این که خوشش نیامده باشد و بخواهد تلافی کند گفت: خوب من هم انتظار نداشتم تو توی روز روشن بخوای از اون اعترافهایی بکنی که بعضی ها تو اتاق تاریک می کنند. <br />یخ کردم، اصلا انتظار نداشتم این طور صریح جواب من را بدهد. <br />کمی از روی مبل بلند شدم و برگه استعفانامه را از جیب سمت راستم درآوردم و روی میزش گذاشتم و گفتم: این استعفانامه منه<br />بعد همانطور از جیب سمت چپ جعبه مخملی کوچک را درآوردم و گذاشتم روی استعفا نامه و با شرمندگی گفتم: اینننن هم،<br />(خیلی با سختی ادامه دادم.) این رو از توی.... امممم گاوصندوقتون برداشتم. وقتی که بهم اعتماد کرده بودید. اون لحظه خیلی سریع برداشتم و خیلی به عمق مساله فکر نکردم. راستش از اولش هم فکر می کردم اشتباه کردم این رو به شما دادم و پشیمون بودم. البته نه این که ارزشش رو نداشته باشید، بلکه بیشتر به خاطر این که دلیلی نداشت که اون رو به شما بدم. ( در تمام مدت سعی می کردم نگاهش نکنم به دستاش خیره شده بودم که آرام روی پاش ضرب گرفته بود.) در واقع این یه گردن بند احساسی خیلی عزیزه که باید؛ که نباید اون رو به هر کسی می دادم.<br />سکوت کردم، سکوت کرد، نگاهش کردم، به من خیره شده بود، بعد از یک سکوت مرگبار گفت: دیشب متوجه شدم نیست، تعجب کردم چرا برش داشتی؟ خیلی دل و جرات می خواد از گاوصندوق من چیز برداشتن.<br />با شرمندگی نگاهش کردم. <br />ادامه داد: استعفانامه یه جور معذرت خواهیه؟ یا یه جور زرنگی؟<br />گفتم: یعنی شما فکر می کنید جدی نیستم!؟ دارم بلوف می زنم؟<br />شانه بالا انداخت و گفت: فکر می کنم داری زرنگی می کنی.<br />من هم شانه بالا انداختم: هر جور فکر می کنید، به هر حال من اگه قبول کنید از این جا می رم. ادامه دارد ......#نودچهار<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۰:۴۰]<br />ادامه .....چهارشنبه 16 مرداد ماه 70 <br />سینه ای صاف کرد و خیلی جدی گفت: چون رفتی سر گاوصندوق من این رو برداشتی عذاب وجدان گرفتی ومی خوای با این کار خودت رو مجازات کنی؟<br />یک دفعه ناگهان ذهنم باز شد و چیزی به فکرم رسید خیلی راحت بهش خیره شدم و گفتم: عذاب وجدان ندارم، یه بهانه ای می خواستم که ازاینجا برم، من اصلا آدم قابل اعتماد شما نبودم و نیستم که بخواهید من رو بفرستید تو خونه خودتون و رمزگاوصندوقتون رو بهم بدید. من دوست ندارم این قدر به من احساس نزدیکی بکنید. اگه می خواهید به من احساس نزدیکی کنید باید تاوانش رو پس بدید. <br />اول با تعجب و بعد هم خیلی با شگفتی و شیفتگی گفت: خیلی عالیه نمی دونستم جواب اعتماد رو اینطوری می دی؟ پس خیلی با انصاف بودی تاوان کمی پس دادم فقط گردن بند خودت رو برداشتی. حقش بود اون سرویس جواهرات رو هم بر می داشتی؟<br />گفتم: نه سهم من گردن بند خودم بود؛ اون سرویس جواهرات مال کسیه که بیشتر بهش نزدیک شدید. ( توی ذهنم لوند بود) <br />نگاهش کردم خیلی مطمئن سرش را تکان داد و گفت: حاضرم!<br />با تعجب نگاهش کردم و گفتم: به چی؟ استعفا رو قبول می کنید؟<br />گفت: نه، اصلا، استعفا که اصلا، الان دیگه به جونم بسته ای، حاضرم همین طور نزدیک بشم تاوانش رو هم پس بدم.<br />نگاهش کردم، لبخند می زد ولی شوخی نمی کرد، این اعتراف او بود یا اعتراف من؟ جدی می گفت؟ یا شوخی می کرد؟ داشت با من بازی می کرد؟ از لوند خسته شده یک صیغه ای دیگر می خواهد؟ قلبم به تپش افتاده بود، باورم نمی شد، دوست نداشتم در این بازی جا بزنم. <br />گفتم: منظور من از نزدیک شدن، اعتماد کردن بود، به هر حال من اهل تمیز کردن خانه شما و بشور و بساب و صیغه و سقط جنین نیستم. <br />اولش با تعجب وبرافروختگی و بعد با کنترل خود گفت: باشه همین که تو می گی، اعتماد، الان تاوان این که به من اعتماد کنی و یه شب بریم بیرون باهم شام بخوریم چیه؟<br />تپش قلبم بیشتر شده بود، ای ناقلا، چقدر زود رنگ عوض می کند و تصمیم می گیرد و برنامه ریزی می کند. <br />با لبخند گفتم: تاوان یه شام بیرون رفتن با من براتون سنگین تموم می شه ولی یه ظهر و نهار فکر کنم با هزارتومن روی حقوق این ماهم سربه سر می شه. <br />زد زیرخنده و گفت: هزااااارتومن؟ اشتهاتم خوبه، نهارم هم دارم بهت می دم عزیزمن. دویست تومن هم روی حقوق این ماهت قبوله، ولی فقط این ماه. <br />باورم نمی شه، یعنی این قدر براش جالبه که با من نهار یا شام بخوره؟ شایدم ترفندش این طوریه؟ برای همه از این کارها می کنه؟ دون می پاشه، اعتراف می کنم یک جورهایی دارم کیف می کنم از این موضوع، خوب بذار یه ذره برای من خرج کنه، البته باید مواظب باشم دم به تله ندم اگه زیاد بهش نزدیک بشم دیگه براش جذاب نیستم بعد همه اش باید من تاوان پس بدم. قبول کردم. اما گردن بند و استعفانامه را برداشت و باز هم بهم نداد. گفت: دوباره این ها را به من برگردانده ای و اگر می خواستی به عنوان تاوان برداری نباید دوباره می دادی. با ناراحتی گفتم: من گردن بندم رو می خوام این جای تاوان بود، اگه زیرش بزنید به صداقتتون شک می کنم.<br />گفت: من هم به صداقت تو شک دارم، حالا که دیگه بیشتر، از تو سلب اعتماد کردم، باید از اول شروع کنیم به اعتماد سازی. <br />به هر حال قرار شد پنج شنبه همین هفته برویم نهار بیرون بخوریم، یک رستوران معروف و دم دست و نه یک جای تنگ و تاریک و متروکه! #نودپنج<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۱:۲۳]<br />یادداشت های پراکنده چهارشنبه 16 مرداد ماه 70<br />نمی رم، نمی خوام، هاهاها، مگه عقلم پاره سنگ برمی داره. یه بهانه مسخره خیلی آبکی که کاملا معلومه چاخان پاخانه جور می کنم و می گم: ببخشید نمی تونم بیام، باورکنید که از اعماق ته ته ته قلبم می خواستم بیام ولی نشد. چطور که اون حاضر نشد گردن بند من رو پس بده؟ کاملا معلومه که بعداً مدام می خواد از من امتیاز بگیره. نباید به خودم خیلی مطمئن باشم. به هر حال اون یه تجربه هایی داره که من ندارم. من همه اش دارم با وزیرم بازی می کنم ولی اون تا حالا فقط با سرباز این ور و اون ور رفته. نباید خیلی ریسک کنم. حتی زنان خاندان مادری هم خیلی مفت دم به تله ندادن که من دومیش باشم.<br /> از طرفی که دوست دارم اون واقعا به این اندازه که ظاهرش نشون می ده از من خوشش اومده باشه ( کدوم زنیه که خوشش نیاد مردی عاشقش بشه) ولی باز یه حس هایی دارم که این آدم خیلی زیاد هم عاطفی نیست. بلایی که می خواد سرکارگرهاش بیاره. اتفاقی که برای لوند افتاده. یه جوریه داستان، شاید من فقط براش تازگی دارم دلش می خواد ببینه که کی عاشقش می شم. می خواد ببینه کی رام می شم. با تهمینه هم مشورت کردم، نظرش همینه، می گه مردای اینجوری خطرناکن و باید خیلی محتاط بود. <br />باشه من هم وزیرم رو می کشم عقب و حالا حالا ها یه خونه یه خونه با سربازهام می رم جلو. اصلا دنبال حمله و کیش و مات کردن نیستم. فقط بازی می کنم. #نودشش<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۱:۵۲]<br />دوشنبه 21 مرداد ماه 70<br />امروز بیژن گفت: آقامنصور عذر لوند را خواسته و لوند هم دارد گریه و زاری می کند. چه می توانم بکنم؟ شاید بهتر بود خیلی وقت پیش عذرش را می خواست، قبل از آن که آن بلا سرش بیاید. بیچاره لوند با خودش فکر کرده اگر بچه دار بشویم شاید زندگی ام با میم جدی بشود؟ از این سادگی و بلاهت زندگی بعضی دخترها تعجب می کنم. چرا باید خودش را با یک بچه آویزان یک مرد کند؟ گیرم که او بخاطر یک بچه با او ازدواج می کرد، زندگیشان فردا چه می شود؟ این وابسته شدن زورکی برای مردی مثل میم باعث می شود که زندگی را جهنم کند. چرا فقط ازدواج؟ چرا فکر کرده با ازدواج همه چیز خوب می شود؟ شاید فکر کرده همه چیز قانون مند می شود و از تحقیر زن صیغه ای بودن در می آید.<br />وای خدایا چقدر از مردهایی که صیغه می کنند متنفرم، آدم یاد صدسال پیش می افتد. حتی به نظرم از مردهایی که با یک زن همینطوری رابطه برقرار می کنند چندش آورتر هستند. <br />به هرحال من کاری نمی توانم برای لوند بکنم، میانه من و آقای میم، همینطوری هم به خاطر آن ماجرای سردرد و سرگیجه ناگهانی و نرفتن برای نهار خوردن خراب است. هر چند اگر خراب نبود هم نمی رفتم. <br />آخرش ناچار شدم به مامان بگویم گردن بندم را گم کرده ام. حیف شد، فکر نمی کنم دیگر بتوانم داشته باشمش. بل کل از گردن بند دل کنده ام.#نودهفت<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۲:۱۷]<br />یک شنبه27 مرداد ماه 70<br />قرار است یک خواستگار برایم بیاید، مامان جدی گرفته و خیلی اشتیاق دارد. با مامان حرفم شد، جر و بحث، تو بگو و من بگو. دست آخر خودم خودم را بایکوت کردم، پناهنده شدم به اطاقم، حمام سونای معروف، سودابه اینها آمده اند هیییی وایییی چقدر دلم برایشان تنگ شده بود. <br />دیشب خواب زیبایی دیدم، مثل این که موقع خواب ناخودآگاه آن چند آیه یاسین را که از بچگی مامان یادم داده بود به ذهنم آمد. یادم می آید که در آیه ای گیر کرده بودم، بلند شدم آمدم قرآن را باز کردم و خواندم و بعد برگشتم سرجایم و خوابیدم، اتوماتیک وار بدون اراده مثل یک ماشین که فرمانش دست دیگری باشد. خوابیدم و شب خواب مردن را دیدم. مردن و باز مردن، خواب دیدم که روحم از بدنم جدا شده است، مثل این که هاله ای دورو بر بدن ما بود که ما بعد از مردن از توی آن هاله یا بخار به دنیا می آمدیم. یا شاید هم برعکس بعد از مردن هاله ای دور و بر ما را می گرفت، درست یادم نیست، از هاله به دنیا می آمدیم یا در هاله به دنیا می آمدیم؟ فقط می دانم که بعد از این مردن دوباره می مردیم و باز زنده می شدیم و در هر بار مردن و زنده شدن حصاری از اطراف ما برداشته می شد و دنیای ما بزرگتر و بزرگتر می شد. دنیا بزرگتر می شد ولی ما به مقصدی نزدیک تر می شدیم و در آخرین مردن بسته به کیفیات روحی مان که آدم خوبی بوده باشیم یا بدی، زمانی بود که باید به یک نقطه نهایی می رسیدیم و آن نقطه خدا بود. یادم نمی آید که من به آخرین مردن و زنده شدن رسیدم یا نه، فقط احساس می کنم بعد از یک حصار ناگهان در دریاچه ای غوطه ور شدم سکر آور و سحرانگیز، خلسه ای شیرین و خواب آلود تمام وجودم را گرفته بود در همان خواب و بیدار سحر انگیز و احساس خلسه اعجاب انگیز دنبال آن نقطه بودم. اشتیاق عجیبی برای رسیدن به او داشتم، یک چیزهایی حس می کردم، شاید بویش را احساس می کردم، یا شاید صدایش را، یا شاید سایه اش را می دیدم. نمی دانم یک چیزی بود ولی هیچ چیز نبود. چون نرسیدم، فقط می دانستم که آخرین بار که بمیرم و زنده شوم می رسم و تمام حصارها برداشته می شود. #نودهشت<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۲:۳۲]<br />چهارشنبه 30 مردادماه 70<br />من در این تاریکی، پی یک بره روشن هستم که بیاید علف خستگی ام را بچرد.<br />من در این تاریکی امتداد تر بازوهایم را زیر بارانی می بینم که دعاهای نخستین بشر را تر کرد. <br />من در این تاریکی در گشودم به چمن های قدیم، به طلایی ها که به دیوار اساطیر تماشا کردیم. <br />من در این تاریکی ریشه را دیدم و برای بته نورس مرگ آب را معنی کردم. <br />"#جلال_آل_احمد" کتابی نوشته است راجع به "#روشنفکری"، از میان کتابهای سودابه و محمود است که برای من آورده اند. چند صفحه ای را خواندم در باب معنای لغوی آن و ریشه تاریخی اش، حوصله ام را سر برد، احتمالاً خود جلال روشنفکر نبوده؟<br />فردا بعدازظهر برایم خواستگار می آید، نتوانستم مامان را منصرف کنم که دست از سر من بردارد، خیلی امیدوار است و قصد کرده حتما یکی از ما را امسال شوهر بدهد. آه چقدر برایم سخت و دردآور است اولین تجربه خواستگاری، پسری که من را ندیده و نمی شناسد و من که او را ندیده و نمی شناسم. جور بخصوصی احساس غم و اندوه می کنم. گیج، سردرگم، بلاتکلیف، و از همه مهمتر تنگ حوصله، نه کارکردن، نه سینما رفتن، نه کتاب خواندن، نه دیدن دوستان، این روزگار بد با هیچ چیز خوب نمی شود.#نودنه<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۲:۴۳]<br />پنج شنبه 31 مردادماه 70<br />نیم ساعت پیش بیژن برایم یک پاکت نامه بزرگ آورد، از این هایی که مقوایی هستند و خیلی کلفت، گفت: آقا منصورداده ببینید و رسیدگی کنید. در پاکت بسته بود، حسابی چسب کاری شده بود. تعجب کردم بازش کردم. داخل پاکت بزرگ یک پاکت کوچک نامه بود و داخلش................ گردن بندم. #صد<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۰۰:۱۱]<br />جمعه 1 شهریورماه 70<br />خواستگارها آمدند و رفتند. همان بازی های مسخره ای که من همیشه سر سودابه و تهمینه آورده بودم، حالا منیژه و تهمینه با هم سر من آوردند. مادر، پدر، خواهر بزرگتر و خود پسر با هم آمده بودند. خانواده امروزی و خیلی شیک و پیکی بودند. من دامن کوتاه مشکی پوشیده بودم به اصرار مامان، با پیراهن دکمه دارکمر کرستی سبز پررنگ به اصرار مامان( چرا مامان دست از سر پوشاندن لباس سبز به تن من برنمی دارد؟ این ست کردن خیلی چیپ و مسخره است. ای کاش رنگ چشمهای من مشکی بود!) و کفش پاشنه بلند مشکی به اصرار مامان، موهایم را هم باز کرده بودم به اصرار مامان. خلاصه عروسک مامان بودم. به جز آن که قرار شد من چای نیاورم و کل خانواده به اتفاق آراء قبول کردند که چنین ریسکی را انجام ندهم . سودابه مسئولیت چای آوردن را به عهده گرفت بیچاره ده سال بعد از خواستگارهای خودش به عنوان خواهر بزرگ خانواده همیشه مسئولیت چای آوردن در خواستگاری ها تهمینه به عهده او بوده است. و حالا با آوردن چای در خواستگاری من دیگر این چای خواستگاری آوردن برای خواهرهایش روی پیشانی اش حک شد. پسر "شاهرخ" قد متوسط، چشم و ابروی مشکی ومو مشکی و سبیل سیاه مشکی با کت و شلوار سرمه ای، خیلی هم از خود راضی به نظر می آمد و اصلا هم خجالتی نبود. دانشجوی رشته ژنتیک دانشگاه تهران. چهره پسر از همان اول به نظرم آشنا آمد که بعداً معلوم شد در خیابان خودمان زندگی می کنند. از همان اول مهمانی، حرف های معمول خاله زنکی و تعارفات خسته کننده شروع شد. بدتر از همه این که مادر پسر هی به من می گفت: عروسم عروسم و من هی به مامان چشم غره می رفتم و مامان هی برای من ابرو بالا می انداخت و اخم می کرد که تحمل کنم. و بعد آن اتفاقی که نباید بیفتد افتاد، اصرار به اصرار که من و پسر برویم با هم صحبت کنیم. به بابا نگاه کردم که بگویم نگذارد مامان تا این جاها پیش برود اما بابا یک بحث خسته کننده در مورد حکومت عدل با پدر پسرِ شجاع! شروع کرده بود و حواسش اصلا به جزییاتی مثل من نبود! من وپسر زیر هجوم فاجعه بار احساس مسئولیت منیژه برای کسب اطلاعات بیشتر که کاملا محسوس و مزاحم بود رفتیم توی اطاق قدیم سیاوش که با هم صحبت کنیم. طلفک منیژه پشت پنجره کوچک اطاق خودش را هلاک کرد!<br />همه چیز به همان مسخرگی که همیشه فکرش را می کردم شروع شد، نه شما بگید؛ نه شما بگید، نه اول شما ، نه تورو خدا شما و در همین بگیر و ببندها بودیم که صدای پسر به نظرم آشنا آمد. قسم میخورم این پسر همان مزاحم تلفنی معروف است بیش از چهل بار با او پشت تلفن سرو کله زده بودم. کل کل کرده بودیم؛ شوخی کرده بودیم، دعوایمان شده بود. مزاحم تلفنی که سیرتا پیاز خانواده ما را می دانست، چند تا دختر هستیم، هر کدام چکار می کنیم، من چندمی هستم. کی از خانه بیرون می آیم. کی برمی گردم. به خدا من تمام تابستان تقریباً یک روز در میان صدایش را شنیده بودم و خوب با زیر و بم صدایش آشنا شده ام. <br />این را بهش گفتم: زیرش زد. <br />هول هولکی و با عجله گفت: اصلا من وقت تلفن کردن ندارم. شماره تلفن شما را ندارم. حوصله این کارها را ندارم واصلا چرا ما مزاحم تلفنی داریم؟ و چه کسی است که این کار را می کند؟ عجب آدم بیکاری و پیگیری می کند ببیند چه کسی این کار را می کند( در نقش پلیس محله برود مچ خودش را بگیرد، ترسو) و از این حرفها و عجبا که او هر چه بیشتر انکار کرد من مطمئن تر شدم.<br />به هر حال ای کاش زیرش نمی زد. اگر زیرش نمی زد اگر با شجاعت پای کاری که کرده بود می ایستاد و می گفت: بله من بودم. برایم جذابیت بیشتری داشت ولی حالا.<br />قرار شد فکر کنیم و جوابشان را بدهیم. مامان که از همین حالا توی ابرهاست. بابا خیلی معقول تر است ومی گوید: هر چه آفرید بگوید. سودابه و تهمینه و منیژه هم می گویند: پسره هم خوشگل است و هم رشته خوبی درس می خواند و هم دانشگاه خوبی می رود. <br />( ژنتیک؟ اگر جانور شناسی می خواند بیشتر به درد خانواده ما می خورد.) #صدیک<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۱۵:۲۳]<br />پنج شنبه 7 شهریورماه 70<br />نمی دانم چطور جلوی این اتفاق را بگیرم. مامان مدام خواب و خیال می بافد و می گوید: بهتر از این پسر برای تو پیدا نمی شود و الان هم راهشان را گم کرده اند و آمده اند خواستگاری تو، می گوید وضعیت بابا طوری نیست که چند سال دیگر سگ هم در خانه ما بیاید برای خواستگاری شما و مدام به جان من غر می زند، که اگر من، این به قول خودش همای سعادت را از سر دیوار خانه امان بپرانم، دیگر باید خوابش را ببینم که چنین خواستگاری نصیبم شود و اگر من یک ازدواج خوب و شوهر عالی داشته باشم راه را برای منیژه هم باز کرده ام و اگر بخواهم مثل تهمینه مدام به همه جواب رد بدهم و همه چیز را بهم بزنم، آخر و عاقبت منیژه را سیاه می کنم و حتی باعث بدبختی تهمینه می شوم و بلکه هم خانواده و همه شهر و کشور و کل خاورمیانه سیاه بختی شان گردن من می افتد.<br /> این چیزها خیلی باعث توهین به من می شود. این که مامان وضعیت بابا را هی چوب کند و توی سرما بزند. من را از خودم دور می کند. احساس می کنم تلاشم برای مستقل شدن هیچ فایده ای نداشته است. <br />این روزها آقای میم هم یک تمایلاتی از خودش نشان می داد که مرا مشکوک می کرد. پس دادن گردن بند، سرکشی هر روزه به انبار، هی حال و احوال پرسی و هی دعوت به این که برویم یک جایی نهار بخوریم. خیلی با احتیاط جلو می آمد و دلش می خواست توپ را توی زمین من بیاندازد، فکر می کردم بخاطر آن چیزهایی است که توی دفتر خاطرات در موردش نوشته بودم. اما دیروز فهمیدم اصلا این طور نیست، یعنی علاقه ای وجود ندارد. بیشتر یک دل نگرانی دوستانه است تا چیز دیگری. من او را سرزنش نمی کنم، چون من هم او را دوست ندارم و فقط می توانست انگیزه ای باشد برای آن که بتوانم دلیل نسبتاً منطقی برای رد کردن این خواستگار داشته باشم. بعدش هم می توانستم سر میم را به سنگ بکوبم. <br />دیروزآمد انبار، نشسته بودم و کتاب می خواندم، همان جعبه عطر کنزویی که توی گاوصندوقش دیده بودم را آورد. بی مقدمه گذاشتش روی کتابی که می خواندم و گفت: بیا این دیگه قسمت خودت شده، فرض کن از اولش هم برای تو خریده بودم. خوشبختانه طرف مورد نظرهمچین مالی هم نبود که چنین کادویی از من بگیره و سهم تو شد. بعد خودش بلند خندید.<br />جعبه را از روی کتاب برداشتم و کنار گذاشتم و خیلی عادی نگاهش کردم. انگار نه انگار که چنین توهینی به من شده باشد. این روزها به توهین شنیدن عادت کرده ام. <br />قهقهه اش را که زد سینه ای صاف کرد و پرسید: چه خبرها، خبرهای جالبی شنیدم؟<br />خیلی خونسرد گفتم: خبرهای جالبی شنیدین؟<br />با خنده گفت: خوندم، تو دفترخاطراتت، مگه اینجا نمی ذاری که من بخونم؟<br />چه می توانستم بگویم؟ مگر غیر از این بود؟ و تازه اگر به دروغ اعتراض می کردم که چرا اینطور بی فرهنگ بوده ودفتر خاطرات یک نفر دیگر را خوانده، او هم می توانست من را بخاطر دستبرد به گاوصندوقش سرزنش کند. از این که بدتر نبود.<br />خیلی بی تفاوت گفتم: چه خوب! من فکر کردم، وقتتون رو اینطوری تلف نمی کنید.<br />باز هم خندید و نشست روی لبه میز و گفت: وقت تلف کردن نیست، خیلی لذت می برم وقتی درمورد احساسات عاشقانه تو در مورد خودم می خونم. اون همه الفاظ عاشقانه که یک روز در میون در مورد من می نویسی وبا یه کامیون هم نمی شه جمعش کرد؟ تیکه کلامت چی بود در مورد من؟ زنباره؟ <br />خیلی بی احساس نگاهش کردم و گفتم: برداشت دیگه ای از خودتون دارید؟<br />ابرو درهم کشید و با عصبانیت ساختگی گفت: تو فکر کردی خیلی از من بهتری؟ خوبه من هم به تو بگم مردباره؟ چون می رفتی بالای پشت بوم با پسرهمسایه سیگار می کشیدی؟ تعجب می کنم چرا این چیزها رو از دفتر خاطراتت نکنده بودی! وای وای وای وای یک بار هم اجازه دادی که بوست کنه؟ کدوم دختر خانواده داری به سن و سال تو این کارها رو می کرده؟ می دونی خانم کوچولو تصورمن اینه، وقتی یه دختر خیلی تو زندگی خصوصی یه مرد سرک می کشه و براش مهمه که چیکار می کنه یه جورایی درگیر اون مرد شده. (ادامه دارد)#صددو<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۰]<br />(ادامه پنج شنبه 7شهریور ماه 70) از این که روی صندلی نشسته باشم و او بالاتر از من روی میز اینطور از بالا به من نگاه کند و این جور من را تجزیه و تحلیل کند خوشم نمی آمد. بلاخره من می دانستم که اودفتر را می خواند و شاید هم دلم می خواست که بدانم نظرش در مورد من چیست؟ حالا فهمیدم که می شود به من گفت، مردباره !؟ هه، <br />خیلی بی خیال کتابی که می خواندم بستم و کنار گذاشتم وسرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم و بدون آن که زیاد خودم را درگیر مزخرفاتش کنم گفتم: شما کارفرمای من هستید، همه رییس ها برای کارمندها جالب هستند. فکر نکنید خیلی تو زندگیتون سرک کشیدم چون عاشق شما بودم. <br />گفت: ولی از قبلش هم یه چیزهایی می خوندم، قبلا که رییست نبودم؟<br />بلند شدم و ایستادم و همانطور با خونسردی گفتم: فکر می کنید قبلا برای چی در مورد شما می نوشتم؟ چه خوبه که فکر می کنید مثل یک فرشته تو زندگی من پیداتون شده. چه اعتماد به نفسی!<br />همانطور که نشسته بود و من را مثل یک شکار نگاه می کرد گفت: مثل یک فرشته نبودم. ولی مثل یک شیطان هم نبودم. به هر حال معلومه مورد اعتمادت هستم چون توهر وقت کار خواستی اومدی سراغ من و من هم با میل و رغبت استقبال کردم. <br />شروع کردم به جمع کردن وسایلم برای رفتن. ساعت کاری تمام شده بود. <br />گفت: می خوای بری؟<br />سرم را تکان دادم و جوابش را دادم، می اومدم سراغ شما، چون شما راحت ترین گزینه بودید نه بهترین گزینه. من حوصله دنبال کار گشتن نداشتم. شما هم به من احساس ادای دین می کردین برای همین جواب رد بهم نمی دادید. این برای من کافی بود.<br />ایستاد و خیلی جدی گفت: من نسبت به هیچ کس ادای دین نمی کنم. حتی تو، چکار کردم که باید نسبت به تو ادای دین کنم؟<br />کیفم را روی دوشم انداختم و گفتم: کار خاصی نکردید لطف کردید باعث شدید از مردها متنفر بشم. اصلا ببینم پس برای چی قبول کردید که بیام اینجا کار کنم؟<br />گفت: برای این که لذت می برم، من بزرگ شدنت را می بینم و کیف می کنم. خیلی دوست داشتنی هستی، قبلا هم خیلی بامزه بودی، چهارتا کتاب می خوندی و فکر می کردی خیلی عقل کلی. ولی راه درازی در پیش داری که خودت تجربه کنی. ضمناً من باعث نشدم که تو از مردها متنفر بشی، ناآگاهی تو باعث شد.<br />(چطور می توانست این حرفها را به من بزند؟ این قدر روی مرز که آدم نداند بلاخره خوشش می آید یا بدش می آید؟ اینطور که نه من را طلبکار کند و نه خودش بدهکار باقی بماند؟) (ادامه دارد.... )صدسه<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۱]<br />(ادامه پنج شنبه 7شهریور ماه 70) اخم کردم و راه افتادم و گفتم: چه خوب، ولی مطمئن باشید برای تجربه کردن و دانستن، راهی که شما پیش پام بذارید رو نمی رم. <br />کیفم را گرفت و کشید و گفت: گوش کن! (با تعجب ایستادم،) خیلی آمرانه ادامه داد، قبلا هم بهت این رو گفتم، من هیچ وقت در زندگیم این قدر که برای تو خودم رو توضیح دادم برای کس دیگه ای ندادم، فکر این که من عاشق دلخسته ات باشم رو هم نکنم. ولی تو رو هم مثل زنهای دیگه ای که باهاشون رابطه داشتم نمی بینم، نه این که نمی بینم، اصلا نمی خوام اونطوری باشی. یعنی حالا نمی خوام، هر چیز تابع زمان و مکان خودشه. ولی الان اگه اونطوری باشی از چشمم می افتی. من همین که با روح سرگشته و عاصی و کنجکاو تواز میون این چیزهایی که می نویسی ملاقات می کنم و باهاش عشق بازی می کنم برام خیلی جذابه.<br />اخم کردم و خواستم کیفم را بگیرم و راه بیفتم ، اما کیف را محکم گرفته بود، ادامه داد: مگه همین رو دلت نمی خواست؟ همین که من زندگیت رو بخونم و ببینم چی تو ذهن تو می گذره؟ <br />کیف را کشیدم و از دستش بیرون آوردم. ولی او باز ادامه داد: اما اگه موضوع خواستگاری جدیه؟ یعنی خالی بندی وچاخان پاخان نیست که من رو تحت تاثیر قرار بدی، بیشتر فکر کن. برای دختری با خصوصیات تو ازدواج تو این سن با این خلق و خو خیلی خطرناکه. یا تو رو نابود می کنه، یا اگه خیلی خوشبین باشیم تبدیل می شی به یکی مثل همین زنهای ازدواج کرده ای که دور و بر خودمون می بینیم.<br />برگشتم دفتر خاطراتم را ازروی طبقه کنار میز برداشتم و گذاشتم توی کیفم و گفتم: خواستگاری جدیه آقای ملک، برای برانگیختن احساسات شما نیست. خاطراتم رو طوری ننوشتم که برای شما تور پهن کنم. اگه اینطور بود چیزهای زیادی برای حذف کردن داشت. <br />شاید دوست داشتم که شما می خوندینش، اما برای تورپهن کردن نبود. فقط برای این که شما رو خواننده جالبی می دیدم. فقط برای این که عکس العملتون رو ببینم. فقط برای این که دنیای خصوصی زنی رو خارج از جایی که همیشه دوست دارید ببینید. فقط همین.<br />احساس می کنم منتظر بود چیزهای دیگری بگم یا شاید تحت تاثیرحرفهایم قرار گرفته بود. واضحاً جاخورده بود. اینرا گفتم و راه افتادم<br />از پشت سر گفت: تو چرا مثل ماهی می مونی دختر؟ همه اش لیز می خوری؟ حالا چرا دفترت رو می بری؟ من عادت کردم به خوندنش؟ این نامردی رو در حق من نکن، نبرش؟ یعنی قهر کردی؟ فردا برمی گردی دیگه؟<br />جوابش را ندادم فقط همانطور که می رفتم دستم را برایش تکان دادم و خداحافظی کردم. #صدچهار<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۱۶:۱۱]<br />سه شنبه 26 شهریور ماه 70<br />انگار چیزی روی سینه ام سنگینی می کند و دلم هوای گریه دارد. ولی بغضی نیست. نمی دانم بلاخره چه ام شده است؟ حوصله هیچ کاری را ندارم و اختیاری هم بر افکارم ندارم. برایم می برند و می دوزند و من سکوت کرده ام. هرچیزی که بنویسم اراجیف است. از بعد خداحافظی با آقای ملک دیگر سرکار نرفته ام .خودشان چند بار تماس گرفتند، مامان یا بابا جواب دادند، عذر خواهی کردند و گفتند: قرار است نامزد کنم و دیگر سر کار نمی روم. من هیچ وقت نخواستم با او صحبت کنم تا بگویم برای همیشه خداحافظ. <br />فردا روز نامزدی من است.<br />فردا ... #صدپنج<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۲۰:۴۵]<br />پنج شنبه 20 فروردین ماه 1371<br />مدت هاست نوشتن را کنار گذاشته ام، حتی دفتر خاطرات از نوشتن های من بی نصیب مانده است. شاید فراموش کرده ام که چگونه بنویسم ؟ این برای من بدترین شکست است. زیرا من تنها به نوشتن دل خوش بودم و حالا نوشتن را هم فراموش کردن یعنی فراموش کردن همه دل خوشیها. باید از نو شروع کرد. احساس می کنم خیلی مبادی آداب شده ام. درست به موازات آن که در زندگی شخصی تجربه های نو و خصوصی تری را کسب کرده ام به همان نسبت مبادی آداب شده ام و همین مبادی آداب بودن، آزادی عمل را به بند کشیدن است. باید آزاد بود، نوشتن، فکر کردن نمی خواهد. باید دوباره عادت کنی به نوشتن آن وقت بی تفکر بروی جلو. مثل راه رفتن، مثل دویدن، باید قصدش را کنی و آن وقت از جوی بپری، باید بخواهی تا دهان بازکنی و حرف بزنی. مهم نیست چه می گویی ولش کن. با خودت رو راست باش. می خواهم نوشتن را فراموش نکنی. #صدشش<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۲۱:۰۱]<br />( ادامه پنج شنبه 20 فروردین ماه 1371)<br />قرار بود برویم ویلای مهرشهرشان. اما نشد، نرفتم، برگشتم.<br />توی ماشین با هم حرفمان شد. اولش نمی خواستم ماجرا پیچیده شود اما بعد خسته شدم، دیگر حوصله اش را نداشتم. او هی دور گرفته بود و باز پز می داد! این که فلان دختر دانشکده شان چقدر خاطرش را می خواسته و الان دیگر پسرهای دانشکده همه با دخترهای هم کلاسی ازدواج می کنند و او اشتباه کرده که دنبال دلش رفته و با یک دختر دیپلمه ازدواج کرده است. <br />توی اتوبان تهران_کرج می رفتیم و ماشین ها از کنار ما می گذشتند و من برای آن که به حرفش گوش ندهم، ماشین های سفید و سیاه را می شمردم. <br />دوباره شروع کرد به این که: چیه؟ توی ماشین ها خبریه؟ پسر مسرهای خوشگل رو دید می زنی؟<br />برگشتم و روبرویم را نگاه کردم و از خیر شمردن ماشین های سفید و سیاه گذشتم.<br />گفت: خوب خری روبرای خودت تور کردی. مدام دارم به ساز تو می رقصم. این همه راه داریم می ریم. شب دوباره باید برگردیم!؟ مگه چه خبره؟ مگه می خوام بخورمت!؟ چرا ننه بابات اینطوری می کنن؟ این قدر عقب افتاده دیگه نوبر بهاره!<br />با بی حوصلگی گفتم: بابا دوست نداره تا وقتی نامزدیم شب خونه شما بخوابم.<br />عصبانی شد: جدی؟ اگه این قدر نگرانه که نکنه بلایی سرتو بیارم چرا نذاشت عقد کنیم؟ اینطوری که سفت ومحکم بود ترس نداشت؟ <br />نفس بلندی کشیدم و با بی خیالی گفتم: برای تو سفت ومحکم بود. برای من هیچ چیز سفت و محکمی وجود نداره!<br />ماشین را کشید توی شانه خاکی و ترمز کرد و برگشت با عصبانیت نگاهم کرد. گفت: بله کاملا معلومه که تو به هیچ چیز پایبند نیستی؟ نامزدی و عقد و عروسی برات فرق نمی کنه هر وقت دلت بخواد می بری و میری. <br />خیلی آرام گفتم: برای تو که بد نمی شه، می تونی بری با یکی از همکلاسی هات عروسی کنی. مگه اشتباه نکرده بودی؟<br />پوزخند زد و گفت: عقده ای بازی دیگه؟ نه؟ یه چیز جدید از خودت بگو این رو که من گفته بودم. تو چیکار می کنی؟ لابد با آرش روهم می ریزی یا یه نفر دیگه رو برای خودت تور می کنی؟<br />سرم درد گرفته، آن قدر در این مدت هر روز و هر روز به هر بهانه حرف آرش را پیش کشیده بود که دیگر برایم عادی شده. <br />نگاهش کردم، دیگر این رفتارها و توهین های کلامی برایم قابل پیش بینی است، هر وقت هیجانات جنسی بالا می زند، سعی می کند جور زننده ای آنها را به من منتقل کند. وقتی به حد کفایت متاثر و ناراحتم می کند، آن وقت نوبت از دل درآوردن است که این هم برای خودش داستانی دارد. چون در گیرو دار آن تشنگی سیری ناپذیر من باید مواظب گوهر عفت خودم باشم و او هم باید سعی کند چیز بیشتری به دست آورد. یک جنگ تمام عیار. نشد که او یک بار با خیال راحت من را ببوسد، دلم برایش می سوزد اما دوستش ندارم. <br />نگاهش کردم و مطمئن شدم این نامزدی به سرانجام نمی رسد. متاثر نیستم، درست در گیرو دار زمانی که احساسات فروخفته ام بیدار می شد و دلم تجربه های بیشتری می خواست و می ترسیدم که دچار لغزش شوم یا ارتباط نامتعارفی را شروع کنم. به این نتیجه رسیدم که باید دختر حرف گوش کنی باشم. احساس کردم که برطرف کردن نیاز جنسی می تواند من را کمی آرام کند. اما حالا به این نتیجه رسیده ام که چه بهتر، این محدودیت برای در هم تنیدن تن ها در همدیگر، باعث شده است بفهمم طرف مقابلم چقدر در برقراری ارتباط ضعیف است و چقدر حماقت بار، ضعف خودش را با سرکوب مداوم و مداوم من پنهان می کند. <br />دوباره شروع کرد به دری وری گفتن و ماشین را روشن کرد و راه افتادیم. به مقصد که رسیدیم همین که ایستادیم از ماشین پیاده شدم و راه افتادم به سمت طرف دیگر خیابان. دنبال من دوید که کجا می روی احمق جان ویلا اینجاست؟<br />گفتم: دارم بر می گردم خانه ی خودمان، دیگر نمی خوام به این ارتباط ادامه بدم.<br />بدو بیراه گفت، التماس کرد، مانعم شد و حتی با مشت توی صورتم زد. <br />ولی نتوانست جلوی من را بگیرد. <br />خانه استاد هستم. مهجبین خانم با چشمهای اشکبار برایم کیسه یخ آورده. <br />من اما سهراب زمزمه می کنم: <br />من در این آبادی، پی چیزی می گشتم شاید، پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی.<br />پشت تبریزی ها، غفلت پاکی بود که صدایم می زد. پای نی زاری ماندم، گوش دادم، چه کسی با من حرف می زد؟ #صدهفت<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۲۲:۰۲]<br />یک شنبه 23 فروردین ماه 71 ساعت 10:49 <br />صدای جیرجیرکها مثل موسیقی متن یک فیلم سرشار از عاطفه و حس درمتن زندگی این ساعت من در جریان است. نشسته ام به انتظار بابا و مامان که رفته اند خانه پدر و مادر شاهرخ، بیچاره سهراب هم با پای شکسته رفته است، شاید قرار باشد لگدی هم او بزند! اما سیاوش عزیز دلم نرفت. او از اول هم مخالف نامزدی من بود. اصلا مخالف بود که مامان بابا هم بروند. گفت: نمی خواهد انگشتر را پس بدهید، نمی خواهد بروید ببینید چه شده؟ مگر شما به آفرید اعتماد ندارید او می گوید دیگر نمی خواهد با این پسر ادامه دهد! همین کافی است، گور بابای همه شان. اما بابا گفت: حتی برای تمام کردن یک قرار داد نانوشته هم باید تابع قانون بود. باید رفت و بهم زد. منیژه به خواب ناز فرو رفته و فارغ از هر گونه اضطراب حس بودن را با تمام وجود لمیده است.<br />تهمینه روی تخت دمر افتاده و با من حرف می زند. می گوید: اصلا نگران مامان نباش که غصه بخوره، مهم خودتی خوب کاری کردی مرتیکه کثافت چه جوری زد زیر چشم تو!؟ وای چقدر سیاه شده. تو چرا واستادی که کتک بخوری؟ باید با چنگ و دندان می افتادی به جانش. وای خدا اگه بابا اجازه می داد منم امروز باهاشون برم!<br />سودابه برایمان بستنی چوبی می آورد. من را می بوسد. من احساس بچه بودن می کنم دلم می خواهد گریه کنم. با عصبانیت به من می گوید: گریه کنی کتکت می زنم ها! گریه نکن. تا بوسش می کنن لوس می شه. <br />و در حالی که پوست بستنی را برای من می کند و به زور آن را توی دهنم فشار می دهد می گوید:من به تو چی گفته بودم؟ نگفته بودم چشم و گوشت را باز کن. اون روز آخر بهت نگفتم، فکر نکن مامان عقل کله! نگفته بودم این راهیه که نصف بیشتر زنهای فامیل بابا رفتن تو دیگه نرو. <br />تهمینه غلت می زند روی تخت و به پشت می خوابد وغش غش می خندد ومی گوید: به خدا! عجب خونواده قروقاتی داریم ما، نکنه جدی بخت ما رو بسته باشن؟ قرار نباشه که ما با کسی که دوستش داریم ازدواج کنیم؟ مامان چهل دفه رفت قزوین پیش قافله باشی دعا گرفت که آفرید دیگه نامزدیش بهم نخوره .<br />سودابه بستنی اش را گاز می زند و می گوید: جالبه عمه ها هردوشون اول یک بار نامزد کردن و بعد از بهم خوردن با یه نفر دیگه ازدواج کردن. هر دو هم فقط بخاطر لجبازی با عشق اولشون تن به ازدواج دومی دادن. تهمینه تو هم یه جورایی همین طوری الکی نامزد کردی با اون پسره ها، به خدا اصلا دوستش نداشتی. <br />تهمینه گفت: من که فقط به خاطر مامان نامزد کردم. همش همینطور مثل آفرید من رو هم اذیت می کرد. می خواستم یه جوری ساکتش کنم دست از سرم برداره. من عشق اول ندارم عشق اول من مرده من دیگه هیچ طلسمی بهم سازگار نیست. بچه ها من آزادم. خودت هم همینطور اول عاشق سعید شدی بعد برای این که بهش دهن کجی کنی رفتی با محمود عروسی کردی بدون عشق و فقط از روی اجبار.<br />سودابه چوب بستنی اش را لیسید و گفت: از روی اجبار، بابا مجبورم کرد. بابا رو اینطوری نگاه نکنید پشم و پیلی هاش ریخته. زمان من وقتی می گفت با این باید عروسی کنی همین که گفتم، باید سریع می گفتم چشم. من با سعید قهر کرده بودم، بابا هم از سعید خوشش نمی اومد، برای همین معطل نکرد به اولین خواستگاری که اومد رضایت داد.<br />ساعت سه دقیقه به ساعت یک نیمه شب یک شنبه یا شاید دوشنبه است.همه خوابیده اند من در تاریکی نشسته ام چیز می نویسم. از فردا یک برنامه مرتب می ریزم برای درس خواندن. سال 71 باید بروم دانشگاه. #صدهفت<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۵:۵۹]<br />29 فروردین 71<br />صبح است، باران می بارد. صدای چک چک باران از روی محفظه کولر به گوش می رسد. آهنگ موزونی دارد، دوتا کلاغ سیاه روی سیم برق نشسته اند و حیرت زده به ناکجای آسمان خیره شده اند. از کار تو مانده اند یا کار آسمان؟ خودت می دانی، امروز خواب را خدایی کردم و تو را از یاد بردم. ثانیه ها پشت هم می گذرند وتو فقط تو می دانی که من در این نبرد پیروز می شوم یا نه؟ آیا می توانم با تو با صداقت سخن بگویم؟ باران قطع نمی شود لاینقطع می بارد. آسمان تیره است. می شود تو را توی حیات جست. کارهای گره خورده ام را خودت با سرپنجه قدرتت بگشا، مگر من ازکسی دیگر می توانم چنین توقعی داشته باشم؟<br />حاشیه: 5000تومان داده ام و اسمم را در کلاس عکاسی، انجمن سینمای جوان نوشته ام.#صدهشت<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۶:۲۶]<br />یک شنبه 30 فرودین 71<br />سر شب است و من سهم ادبیات امروزم را خوانده ام و می خواهم به سراغ عربی بروم.واییی هنوز هیچ نشده چشمانم سنگین است. دلم می خواهد بخوابم. پس برای چه بعدازظهر این همه خوابیدم؟<br />شاهرخ برای هزارو سیصدمین بار زنگ زد..................دروغ گفتم: اصلا زنگ نزده، فکرش را بکن تو با یک دختری نامزد بشوی، پیش پدر و مادر دختر آن قدر تیپ و قیافه ی عاشق های دلخسته را بگیری که حاضر نباشی حلقه ات را پس بدهی. بعد این همه روز بعد از بهم خوردن نامزدی، حتی حاضر نشوی به او زنگ بزنی؟<br />البته مامان برای آن که دل خودش را آرام کند( چون من زیاد هم روی معرفت شاهرخ حساب باز نکرده بودم که منتظر تلنفش باشم) دیروز نشسته بود و می گفت: یه کمی هم به پسره حق بدیم ها که هنوز جرات نکرده زنگ بزنه. نمی دانی آن شب که رفتیم نامزدی را بهم بزنیم بابا چه چیزهایی بهشان گفت؛ از بی غیرت و دون پایه و تازه به دوران رسیده بگیر تا این که پسر شما هنوز سربازی هم نرفته و دهنش بوی شیر می دهد و بچه است و وقت ازدواجش نشده.<br />تهمینه اما پرید و گفت: وایییییی مامان نگو تو رو خدا، جدی؟ چقدر خشن! مردم از این حرفهایی که بابا بهشون زده. مامان جان بشر خواهر جنده و مادر جنده را برای این روزها خلق کرده. مگرنه که الزاماً مادر و خواهرهمه دیوث های عالم این کاره نیستن که، ایراد از خودشونه ولی پای مادر و خواهرشون رو می کشن وسط که تا فیها خالدونشون بسوزه. خشتک خودشون پاره است ولی اینا رو می گن که شاید سرغیرت بیان. حقش بود می ریدید بهشون و می آمدید بیرون! <br />من با تعجب به تهمینه نگاه کردم و گفتم: جداً این چیزها رو تو دانشگاه بهتون یاد دادن؟ چه خوب! دارم بال بال می زنم برم دانشگاه.<br />تهمینه چشمکی به من می زند و می گوید: آره بابا همه اش رو تو دانشگاه یاد گرفتم، دانشگاه آزادی ها از همون بدو ورود دو واحد بدو بیراه پاس می کنن که بتونن نثار این مرتیکه "جواسبی" کنن. با این کیسه ای که با پول دانشجوها برای خودشون دوختن، تا تو هر کوره دهاتی دانشگاه آزاد بزنن و هر ترم شهریه ها رو زیادتر کنن.<br />مامان که انگار داغ دلش تازه شده باز دوباره برایمان تعریف می کند که چطور در خلال صحبت های متین و منطقی بابا، یک هو از کوره در رفته و عصبانی شده و بهشان گفته است که خانواده ما را اینجوری نگاه نکنید. اصلا ما ککمان هم نمی گزد که این نامزدی را بهم می زنیم، دخترهای من شاهزاده هستند و "خون چیزالسلطنه " در رگهایشان جریان دارد و اگر صد سال پیش بود ما شما را رعیت خودمان هم به حساب نمی آوردیم و بهتان اعتماد نمی کردیم حتی چوپانی یک گوسفندما را هم بکنید. چه برسد به این که دختر به شما بدهیم. ( و لابد چون صد سال گذشته است دیگر می شود دختر داد و گوسفند رعیت را گرفت) <br />من و تهمینه هر دو گوشمان از این حرفها پر است و هر دوبا هم یک اَه کش دار می گوییم. من مامان را قسم به جد مطهرش! دادم که دیگر دست از این شاخه فامیلی پادشاهی ما بردارد و شاهزادگی ما را به رخ هیچ پسر یا خانواده پسری نکشد چون بیشتر مایه مضحکه است. <br />حالم از این حرفهای طبقه خرده بورژوای فراموش شده بهم می خورد. #صدنه<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۶:۲۸]<br />3 اردیبهشت 71<br />در خانه سهراب و نازنین هستم و منتظرم تا موعد مقرر برسد و بروم برای امتحان! چه خوانده ام؟ نمی دانم.<br />نازنین رفته است برای امتحان، من و سهراب توی خانه هستیم، نوار منیژه توی ضبط است و دارد شعر "دوماد" را می خواند. چه عرض کنم ترتر می کند. نمی توانم درست فکر کنم. من دو روز درس خوانده ام یک ساعت هم باید تمرکز بگیرم و بعد بروم سرجلسه امتحان کنکور. کمی اضطراب امتحان گریبان من را گرفته و دارد می چلاندم. صدای ضبط بلند است؛" یه معشوقه می خواستم!"<br />از این بی تکلف تر می شود آدم خودش را معرفی کند؟ به قول سودابه که هر وقت این را می شنود می گوید حداقل می گفتی، یه زن می خواستم، شاید می شد برایت کاری کرد. تهمینه اما نظرش این است که، نمی شود قافیه را بهم زد و قافیه با معشوقه جور در می آید که کم دردسرتر است.<br />ساعت 11:45 است و من در خانه سهراب و نازنین هستم و نازنین رفته امتحان بدهد و من و سهراب توی خانه هستیم و نوار منیژه توی ضبط است و نمی خواند. چون تمام زورش را زد تا معشوقه پیدا کند اما من خاموشش کردم. #صدده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۶:۵۳]<br />20 اردیبهشت 71<br />بابا یک جایی در پاکدشت شرق پایتخت و یک جایی در مهرشهر کرج غرب تهران دوباره زده است به کار تولید گل و گیاه، یعنی این برنامه ریزی های بابای من به عقل جن هم نمی رسد. چطور باید یک لنگش در شرق تهران باشد، یک لنگش غرب تهران؟ <br />بابای عزیز ما که یک عمر شاشیده است به بخت خودش. چند صباحی هم بشاشد به تهران بزرگ مگر چه عیبی دارد؟ اما بدترین قسمتش این است که حالا گیرداده برویم مهرشهر کرج زندگی کنیم! مهرشهرکرج؟ وای خدا به دور اسمش را هم که می شنوم لرز می کنم. یعنی حاضرم بروم "مورموری" ( فکرکنم یک جایی باشد در استان ایلام) زندگی کنم ولی مهرشهر کرج هرگز. <br />بابا حتی رفته است یک خانه ویلایی و به قول خودش خیلی خوب در فاز4 دیده است. <br /> ویلای شاهرخ اینها هم مهرشهر بود نزدیکی های کاخ شمس، این قدر هم پزش را می دادند. از یک درباری بدبخت از ایران فراری شده فرصت طلبانه بالا کشیده بودندش. آجر به آجر آنجا را شاهرخ روزی هزار بار توی سرمن کوبید. فکر می کرد بابا هم درباری زمان شاهی است و حتماً پول و پله ای جایی قایم کرده. نمی دانست که ما چوب نداریم تا به سرسگ بزنیم. وایی سگ، بیچاره سگ، یک چیزی یادم آمد مامان رفته بود گلخانه های مهرشهرو خبر مردن سگمان را برایمان آورده بود.<br />این صحنه عجیب آب خوردن سگ بابا در اوج بیماری آن طور که مامان تعریف می کرد چقدر توی ذهن من نقش بسته، انگار مولکول مولکول آن آب پر از خدا بوده، احساس می کنم سگ بیچاره فقط آب نمی خورده ستایش می کرده، نیایش می کرده، بلکه به زیباترین و دردناکترین شیوه عبادت می کرده. حیوان بیچاره! آب آب آب در هر نفس چقدر وجودش را می خواسته با آن آب استحاله بدهد. کاش من به جای آن سگ بودم. چقدر آب خوب است. چقدر خوب است که وقت مردن آدم آب بخورد. آب بخورد آن قدر که وجودش را از داخل بشوید. چرا این تصویر در ذهن من این قدر تاثیر گذاشته؟ چرا فکر می کنم آب خوردن او فقط یک آب خوردن معمولی نبوده؟ شاید یک حس خارق العاده واقعی بوده باشد. حیوان زبان بسته. خدایش بیامرزد.<br />اصلا چرا خدا او را بیامرزد؟ من او را می آمرزم. خدا کیست دیگر؟ پیغمبر کیست؟ دین چیست؟ من این چیزها را دیگر نمی فهمم. اصلا مهم نیست که دیگر چه بشود. خدا مرا نمی بیند، من هم اورا نمی بینم.<br /> صدای جیرجیرکها مرا از تنهایی بیرون می آورد. حالا دلم چه بخواهد و چه نخواهد شیطان شده ام، شیطان مرا وسوسه نمی کند. من هر وقت بخواهم شیطان به سراغم می آید. من شیطان را وسوسه می کنم که بیاید مرا وسوسه کند. من به چه زحمت برای شیطان تور پهن می کنم که بیاید به دام من بیفتد. فردا می روم خانه استاد اخوت. #صدیازده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۶:۵۹]<br />چهارشنبه 23 اردیبهشت 71<br />در یک ماهنامه کاری پیدا کرده ام. تهیه رپرتاژ و یک قسمتی هم خبرنگاری. <br />بگویم هر چه خدا بخواهد می شود؟ <br />یا بگویم از خدا می خواهم که بهترین تقدیر برایم رقم بخورد؟<br />آن وقت نمی گویند طرف عقاید معتزله دارد؟ مگر تقدیر بر سرنوشت ما حاکم است و جبر بر کار ما حکم فرماست؟<br />نه در این مورد بخصوص من به انتخاب خودم کاری را که دوست داشتم انجام دادم. <br />با دوستان قدیم و چند نفر دیگر هم قرار است یک گروه هنری تشکیل بدهیم، برای اجرا کردن برنامه برای کودکان. بیشتر موسیقی و کار عروسکی و برنامه های شاد. آقای یامی هم می آید قرار است مدیر گروه ما باشد. این آقای یامی یک جوانی است با استعداد موسیقی عجیب با او در کانون سلمان آشنا شدم. من باید نقش خودم را داشته باشم نمایشنامه بنویسم برای کارهای عروسکی و شاید هم گاهی جای عروسک ها حرف بزنم. اما حوصله عروسک گردانی و بازیگری و کارهای دیگر را ندارم. #صددوازده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۰۳]<br />3 خرداد ماه 71<br />ساعت 2:35 دقیقه نصف شب است در یک خلسه شیرین یک لحظه خوابیدم و بیدار شدم 3 ساعت گذشته بود. وقتی بیدار شدم کسی می خواست من را بیدار ببیند. کسی را مشتاق خود یافتم و خود را مشتاق کسی در حالی که سراپا اشتیاق بودم و افکار قرمز و خاکستری احاطه ام کرده بود و حالا چه دم شیرینی است حضور حضرت دوست در این اتاق خالی قرمز و خاکستری! <br />شاید برایم گشایشی باشد، ای نور، ای وجود، ای همه هستی، چراغ کم سوی خانه دلم را با گرمای وجودت بیافروز و تاریکی قلب سیاهم را با وجودت نورباران کن. تو را صدا زدن چه شیرین است. تو را صدا زدن و پاسخ شنیدن!<br />ساعت 4:12<br />هوای خوبی است، نزدیک سحر است و بوی بهشت توی هوا پخش شده، از پنجره اطاق به میلیارد ها ستاره توی آسمان نگاه می کنم. خیلی کوچکتر از آنیم که به حساب بیاییم. سلام برتوی ای سپیده که بوی عشق می دهی و عطر یاس های سفید خانه پدربزرگ را به یادم می آوری. #صدسیزده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۲۰]<br />شنبه 6تیرماه 71<br />من چه سبزم امروز<br />و چه اندازه تنم هشیار است.<br />نکند اندوهی سر رسد از پس کوه،<br />چه کسی پشت درختان است؟<br />هیچ <br />می چرد گاوی در کرد.<br />گروه هنری را تشکیل داده ایم، فعلا( چرا همیشه می گفتم فیلا!؟ چرا هنوز هم در محاوره می گویم فیلاً؟ به هر حال آقای یامی مجبورم کرده که بنویسم فعلا و بگویم فعلا) آقای یامی مدیریت گروه را به عهده گرفته، همه جور موسیقی می تواند بنوازد. ولی تخصصش روی پیانوست. مجرد است بیست هفت هشت ساله، خیلی خوشگل نیست نسبتاً تپل با موهای لخت روشن.اما خیلی خودمانی و بی شیله پیله است و به من می گوید "گردی" با ضمه روی گاف.<br />امروز آرش را دیدم به کلی درب و داغان شده با حیرت نگاهش کردم. وقتی از کنارش رد می شدم حتی من را ندید. اما وقتی از همدیگر گذشتیم یک دفعه مثل این که مغزش به نتیجه رسیده باشد، برگشت و گفت: باشه رفیق، دیگه حتی وقتی ما رو می بینی به روی خودت نمی آری؟<br />برگشتم و نگاهش کردم، چقدر دلم برایش آتش می گیرد این چه بلایی است که سر خودش آورده.<br />با ناراحتی گفتم: این قدر تغییر کردی که نشناختمت!<br />لبخند تلخی زد و گفت: چند تا کفتر گرفتم بردم بالا پشت بوم، نمیای بریم ببینیمشون.<br />زدم زیر خنده و گفتم: این کلک جدیده؟ کفترات حرف نمی زنن؟ این دفعه اگه بیام بالا پشت بوم دیگه سیگار نمی کشم، با هم می شینیم دوتایی زرورق صاف می کنیم.<br />با برافروختگی گفت: من ترک کردم بابا، به خدا ترک کردم، مامان می دونه.<br />زیر لب گفتم: آره جون خودت.<br />دلم برایش می سوزد، اصلا قرار نیست چیزی را ببینم تا به من ثابت شود چقدر وضعش خراب شده. آن قدر بوی متعفنی می دهد که از چند قدمی هم می شود استشمامش کرد.<br />گفتم: ما داریم وسایلمون رو جمع می کنیم از این جا می ریم.<br />گردن کشید و با پز قلدری گفت: مرتیک دیوث این شاهرخ مادر قحبه رو ببینم لهش می کنم. بخاطر اونها دارید از اینجا می رید، نه؟ بهت نگفته بودم با این پسره عروسی نکن؟<br />با لبخند تلخ گفتم: چرا گفته بودی. اما که عروسی نکرده بودیم، فقط نامزد کردیم. حالا تو هم نمی خواد بری دعوا، برو به خودت برس. بذار اونهایی که زدی از بیمارستان برگردن. یک باره که کل یه شهر رو نمی شه روونه بیمارستان کنی.<br />خوشش آمد و قول داد با شاهرخ دعوا نکند. وقتی می رفت طرف خانه شان برگشتم و رفتنش را تماشا کردم. چرا اینطور باید بشود؟ چقدر دلگیرم بخاطرش. ولی چه مسخره این بالای پشت بام رفتن من و آرش را کل خیابان که نه، کل شهر فهمیدند. باز هم این پسر می گوید: بیا برویم بالای پشت بام! فکر می کنم بالای پشت بام سیگار کشیدن با من یکی از خاطرات جالب توجه زندگیش باشد. برای من هم جالب توجه با همه سرکوفتی که شاهرخ بابتش به من می زد. راستی چرا وقتی شاهرخ این پس زمینه ذهنی را در مورد من داشت باز هم به خواستگاری من آمد؟ چرا این قدر مردها عجیب می شوند گاهی؟ #صدچهارده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۳۰]<br />شنبه 20 تیرماه 71<br />از تاریخ 14 تیرماه من و مامان و که البته بعداً دیگران هم به ما پیوستند برای مراسم وفات یکی از بستگان مامان آقانصرالله به قزوین رفتیم و امروز و حالا دقیقاً شاید 20 دقیقه است که من و مامان و سیاوش و بابا برگشته ایم خانه مان در فاز 4 مهرشهر کرج. <br />دیشب شب تاسوعا، من وشهین و تهمینه و خاله حمیده و منیژه رفتیم مقبره خانوادگی مان و تا صبح میان امواتمان لولیدیم و بودیم. ما نشسته بودیم به شوخی و خنده و داستان های وحشتناک در مورد زنده شدن مرده ها و اصلا متوجه نشدیم که چطور یک دفعه تمام دسته های سینه زنی و عزاداری دود شدند و به هوا رفتند و در یک چشم بهم زدن دیگر پرنده هم در خیابان پر نمی زد. بعد ما که با شجاعت دنبال دسته ها زده بودیم توی خیابان با این سوت و کوری عجیب خیابان در این شهر غریب چطور می توانستیم برگردیم خانه؟ بنابراین همان جا ماندیم در مقبره خانوادگی. <br />از این طرف ناگهان فامیل متوجه شده بودند که انگار چیزی بینشان کم است و یکهو فهمیده بودند که بله 5 نفر کم شده اند! بعد همه افتاده بودند به حول و ولا! از جمله محمود بیچاره شوهر سودابه که ما را کنج قبرستان سر قبر امواتمان راس ساعت 5 صبح پیدا کرد و بعد با کلی اشک و آه و ناله از طرف دو گروه ذی نفع در این ماجرا حکایت به خوبی و خوشی تمام شد و پرونده را بستند. البته چه پرونده ای؟ که باعث برملا شدن بسیاری از رازهای مگوی خاله حمیده شد. این زن کم عقلِ مظلومِ ستم کشیده ی تنها و زیبا. در همان آرامگاه خانوادگی سر قبر اجدادش رازهایی را برایمان گفت که داغ یاس و حرمان را بر دل همه ما گذاشت و تن امواتش را در گور لرزاند. خواهرهای نادان، برادرهای بی غیرت، خدایا نمی خواهم راز خاله را بگویم، من که برای گفتم رازهای خودم حتی در نوشتن توی دفتر خاطرات از استعاره و تشبیه استفاده می کنم. رازهای خاله را فاش نخواهم کرد. اگرچه غصه اش تا ابد بر دوشم سنگینی می کند. #صدپانزده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۳۵]<br />سه شنبه 23 تیرماه 1371 برابر با 13 محرم 1413 قمری و 14 جولای 1992 میلادی<br />رفته بودم تا بتوانم نمایش نامه ای برای برنامه بعدی مان بنویسم. مثلا خلوتی تابه اندیشه ام جولان بدهم که هر جور دلش می خواهد هرزه باشد و هر جایی. امروز به روز نحص از نگاه سعد، در توبه باز بود و من مستعدِ پشیمانی. اما ندامت روباهی است، که خدا هم سراز مکر و حیله اش در نمی آورد. خدایا سرت را کلاه نمی گذارم، پشیمانی ام برای این بود که جایزه ام دهی. اما جایزه ای که از گناه گرفتم بر پشیمانی چربید، تقصیر خودت است اینطور گناه را شیرین آفریده ای. <br />جمعه امتحان مرحله دوم کنکور است.# صدشانزده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۴۴]<br />ایمیل من: ana4178@yahoo.com<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۸:۰۲]<br />شنبه 24 مرداد ماه 71<br />زمان به سرعت می گذرد، یک ماه دیگر به نتایج کنکور مانده، یامی می گوید: اصلا در موردش فکر نکن، فکر کن اصلا دانشگاه شرکت نکرده ای. خودت را رها کن و بی خیالش باش و کمتر غصه بخور. <br />خودکار آبی من گم شده. با خودکار سیاه می نویسم. اما من از خودکار سیاه بیزارم.<br />امروز رفتم پیش استاد اخوت، عزیز دردانه اش باز هم برایش نامه نوشته، یک عکس گویا تر و درست و حسابی تر هم از خودش گذاشته، خدای من چقدر لاغر و سیاه شده! انگار کن توی معدن کار می کند. استاد با شک وتردید گفت: به جای من یک نامه برای آلپاچینوجان می نویسی؟ سه روز است نامه این پسر به دستم رسیده، هنوز جوابش را نداده ام فکرم خوب کار نمی کند.( سه روز اوووووه چه زیاد!) گفتم: می نویسم به شرطی که شما نبینید تا من هر چه دلم خواست از قول شما بگویم.<br />و گفتم: اگر شما ببینید که من از طرف شما چه چیزهایی برای او نوشته ام، خجالت می کشم. شاید بخواهم قربان صدقه اش بروم.<br />و استاد هم که از خدا خواسته برای این جور نامه نگاری هاست گفت: از خداهم می خواهم؛ تو بنویس من هم قول می دهم نخوانده بذارم توی پاکت و برایش بفرستم. <br />مهجبین خانم اما ناراضی بود؛ می گفت: تو را به خدا با این پسر از این بازی ها نکنید، شما دوتا هی می خواهید زخم او را تازه نگه دارید. <br />استاد گفت: پس رفته آن ور دنیا چکار کنه؟ دیگر باید بلد شده باشد بنشیند در تنهایی آن قدر زخمش را بلیسد که دردش التیام پیدا کند.<br />یک نامه محبت آمیز پدرانه برایش نوشتم و چند بیت شعر عارفانه هم ضمیمه اش کردم.<br />"باید بازگشت، باید کسی را پیدا کرد، کسی را که پشت خاطره گم شده است. باید او را یافت و دستهایش را گرفت و بیرون کشید از خاطرات، تف برمن مرده، مرده آری، مرده زنده، نه زنده مرده، من مرده ام، یک مرده مرده، باید رها شد از خود، باید به خود پیوست بدون خود، باید بلند شوم دستهایم را بیرون بیاورم از مرداب و اسیر مرگ بی خبر نشوم. باید دستهایم پی چیزی بگردند. باید ریشه ای بیابم و آن را دستگیره رهایی ام سازم. باید فکرم را بشویم نه جسمم را، باید اندیشه ام را غسل دهم نه پیکرم را، باید از همه رنگ ها پاک شوم. تا بتوانم رهایی را دوباره بیابم. باید برخیزم تا نشسته نمیرم." #صدهجده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۸:۱۰]<br />شنبه 17 مرداد ماه 71<br />بعضی وقتها حرفهایم مال خودم نیست. حرفهایم خیلی رساتر از چیزی است که در دل دارم. احساس می کنم ما مدام داریم عقوبت گناهان گذشتگان نافرمان و سیه کردار خود را پس می دهیم.<br />از صبح تا به حال این را با خودم تکرار می کنم: به تماشا سوگند و به آغاز کلام، واژه ای در قفس است که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.<br />دیروز رفتیم شیرخوارگاه آمنه برای بچه ها چند برنامه شاد و موسیقی داشتیم. همه مان قبول کردیم که یک حق الزحمه بگیریم و دوبار برویم برایشان برنامه اجرا کنیم. <br />بچه ها خیلی دوست داشتنی و غمزده بودند. پسرهای کوچک عاشق دخترهای گروه شده بودند و دخترهای کوچولو دور و بر یامی و حسام می گشتند. یکی از پسرهای سه چهار ساله به پای راست من چسبیده بود و من هر جایی می رفتم این هم با من می آمد. خیلی بامزه و شیرین بود. این پسر بیست سال دیگر چطور می شود؟ سی سال دیگر؟ احساسش چطور است با این زندگی بدون داشتن کسی یا کسانی به اسم مادر یا پدر که علت همه بدبختی هایش را گردن آنها بیاندازد؟#صدهفده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۸:۱۰]<br />شنبه 17 باید برود قبل از 24 مرداد ماه جابجا شده جابجا بخوانید.<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۲۲:۵۴]<br />سه شنبه 27 مرداد ماه 71<br />دو سه ماهی می شود که پریود نشده ام و اگر قرار بود لوند باشم لابد برایم حرف و حدیث هایی در می آوردند. ولی حالا که شوهر ندارم و تقریباً یک دختر پاکدامن هستم. لابد به زودی باید بزایم و شاید هوس کنم شعری بسرایم در مورد دختری که در شکمش درخت نارنج و ترنج رشده کرده بود و مجبور شد یک عالمه خروس را بسیج کند تا در حالی که چشمهایش را بسته اند عملیات زایمان را برایش انجام دهند و نارنج و ترنج هایش را به دنیا آورند. حالا چرا خروس؟ چرا نارنج و ترنج، لابد از اسرار چرخ جادوست که دارد توی سرمن دور دور می زند و ستاره هایش را نشان کس و ناکس می دهد. <br />پولم را تمام و کمال از توی بانک درآوردم و حالا تاسف می خورم که چرا هزارش را بابت تفریح و خوشگذرانی مان با تهمینه انداخته ام دور و چرا همه اش را کتاب نخریدم. البته برای روز مبادا پس اندازی هم گذاشته ام کنار که تا وقتی کار دائمی و مطمئنی ندارم همان را خرج کنم. مگر چقدر توی بانک پول داشتم ده هزار تومان، که تمام پول سه چهار ماه کارکردن و سگ دو زدنم برای تهیه رپرتاژ ماهنامه ها و کار گروهی بود.<br />شب هنوز از نیمه نگذشته و خواب چشمهای من را گرم کرده و صد البته که آشپزخانه مکان خوبی برای یادآوری گذشته نیست و پشه ها دمار از روزگار آدم در می آورند. <br />و گیسوانش ریش ریش شده بود و دهانش پر از جوشهای ریز بود و تنش چاک چاک خارش های سخت.<br />چقدر چرت و پرت می نویسم بازم#صدنوزده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۲۳:۰۳]<br />جمعه 30 مرداد ماه 71<br />ندایی درونی مدام در من فریاد می زند که امسال دانشگاه قبول می شوم و این خارج از برنامه های تلقین به نفسی است که تهمینه مدام روی من انجام می دهد. حداقل جای خوشبختی است که از آن حالت سیب زمینی خارج شده ام و حالا قبول شدن در دانشگاه دوباره برایم مهم شده. <br />حاشیه: منیژه را بابا به دست من سپرد تا علومش را درس بدهم و من هم با سوء استفاده از این فرصت در صدد تلافی خرده حسابهایم با او برآمدم و کلی بچه را دعوا کردم و از او کار کشیدم. آیا این کار یک خواهر فرصت طلب و نازن(مرد) نیست؟<br />خلاصه تنبلی خودم را به حساب خنگی آن بیچاره گذاشتم. بعد بابا با من بحث کرد و من هم جوابش را دادم و باز هم فرصت طلبانه وقتی تهمینه به من اعتراض کرد، منیژه را پاس دادم به خودش و خودم را خلاص کردم. این بود داستان خواهری که نمی خواست خوب باشد و باعث شد که منیژه خوشگله چشم دیدن خواهرش را نداشته باشد و مجبور شود آبغوره بریزد. حالا پشیمان هستم ولی تهمنیه دارد برای رو کم کنی از من، از جان و دل برای منیژه مایه می گذارد. <br />نباید از یاد ببرم تهمینه این مریم مقدس ثانی، همان معلم خشن و بداخلاق عباس بیچاره است، پسر همسایه کم هوش و حواس و کند ذهنمان که قرار شد تهمینه به او ریاضی درس بدهد اما تهمینه در همان جلسه اول جا زد و پاسش داد به من و من کاری با پسرک کردم که به قول مامان صبح خروس خوان مثل سریش می آمد می چسبید به در خانه ما تا بیاید تو و من به او ریاضی درس بدهم. بس که برای به راه آوردن پسرک از جان مایه گذاشتم و از تمام ترفندهای نمایشی و طنازی های بصری ام استفاده کردم.#صدبیست <br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۲۳:۱۶]<br />یک شنبه 1 شهریور ماه 71<br />یک برنامه تلویزیونی در مورد جراحی قلب باز پخش می شد. بدون تلاش برای آن که ما را وادار به قبول این حقیقت کند که پیشرفت جراحی با چه مشکلات و موانعی مواجه بوده . در تمام مدت برنامه سرتاسر وجودم از یک حس ناشناخته قدرشناسی لبریز شده بود. قدرشناسی از موجود عزیزی که همواره در کنار من و نزدیکتر از من به من بوده و کمک می کرده تا زندگی کنم. قدرشناسی از قلبم، این مشت کوچک لبریز از احساسات و عواطف و عشق و به قولی جایگاه روح و محل نور ذات. ناگهان احساس کردم پر از وجود او شده ام. قلب من جان دارد، می فهمد، می طپد و حیات می دهد و متحیر است که من با زندگی ام چه می کنم؟ او بهتر از هر کسی می داند که من چه می کنم. <br />حاشیه: تمام زندگی دزیره در یک کتاب نه چندان بزرگ تک جلدی خلاصه شده و من وقتی خوب نگاه می کنم می بینم تا حالا سه تا دفتر پر و کامل و این یکی که الحق و الانصاف چیز قابلی است را نوشته ام و هنوز چیز قابل توجهی از آن بیرون نیامده. حالا بگذریم از این که دزیره را یک نویسنده خوش خیال به رشته تحریر آورده و تمام آرزویش چپاندن یک خروار دروغ و دونگ به تاریخ فرانسه بوده است. یک دلیلش هم شاید این است که من هنوز چیزی برای گفتن ندارم یا اگر دارم حال نوشتنش را ندارم یا اصلا صلاح نمی دانم که در این دفتر بنویسم. #صدبیست1 <br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۲۳:۴۲]<br />یک شنبه 8 شهریور 71 <br />نریمان را امروز بردم سینما، با گرگ ها می رقصد. برای من دومین بار دیدنش کمی کسالت آور بود اما از این که این بچه احساس می کند با خاله وسطی آمده بیرون و این قدر بهش خوش می گذرد خیلی خوشحال بودم. هرچند تمام سینما رفتنمان همراه شده بود با سردردی که هنوز پس مانده هایش در سرم هست. <br />حسابی پول خرج کرده ام و پس اندازم تقریباً صفر شده چقدر دلم می خواست کار خوبی پیدا می کردم که می توانستم کتابهای مورد علاقه ام را بی دغدغه بخرم. هرچند مامان واقعا مخالف است و گفته دیگر حتی اجازه نمی دهد یک کتاب بخرم. امسال برای جابجایی این همه کتاب خیلی بدبختی کشیدیم. پنج شنبه قرار است برای اجرای یکی از برنامه هایمان برویم سالن تاتر پارک لاله. امیدوارم کارمان خوب شود یامی خیلی روی این کار حساب باز کرده. #صدبیست2<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۰۰:۱۳]<br />چهارشنبه 11 شهریور 71<br />بوسنی هرزگووین، یکی از جمهوری های تازه آزاد شده یا نشده یوگسلاوی سابق است که جمعیت کمی از آنها را مسلمان ها تشکیل می دهند. چیزی که من تا به حال اصلا نمی دانستم. یعنی یک اقلیت مسلمان وسط اروپای متمدن!؟ اینها در واقع اسلاوهایی هستند که در زمان اقتدار عثمانی ها برآن منطقه مسلمان شده اند. درست در قلب اروپای مسیحی! <br />حالا چند ماهی است که این قوم و طایفه، این اقلیت کوچک، درگیر جنگ شده اند. بعد تصاویر است که پشت سرهم از تلویزون پخش می شود که الحق و الانصاف جگرخراش و مصیبت بار است. صرب ها یعنی اکثریت مسیحی یوگسلاوی شروع کرده اند به پاکسازی نژادی این اقلیت مسلمان و دارند انتقام خودمختاری این جمهوری را از آنها پس می گیرند. آن هم به شیوه ای که حتی در تاریخ جنگ جهانی دوم چنین شیوه ای برای کشتار را نشنیده ام. از بریدن دست و پا و چشم درآوردن و پوست کندن و خوراندن خون فرزندان به پدر و مادر گرفته تا آتش زدن و سرزدن و کندن و قطعه قطعه کردن اجزای بدن! <br />باورکردنی نیست! واقعاً چنین شقاوتی وسط اروپای با کلاس و متمدن توسط مسیحی های خداپرست و مومن فاجعه است من هم قبول دارم.<br />حالا اینها به کنار این همه اطلاعاتی که من از این کشور در این چند روز به دست آورده ام واقعاً شاهکار است. چیزی که خداشاهد است بعید می دانم یک نفر از آنها در زمان جنگ ایران و عراق در مورد ما فهمیده بودند. یعنی الان اگر از این ها بپرسی شاید حتی ندانند آسیا کجاست؟ چه برسد به این که بدانند ایران چیست؟ در حالی که رادیو و تلویزیون ما شده است کاسه داغ تر از آش و مدام از صبح تا شب تا پیچشان را می پیچانی عکس و فیلم بوسنی را پخش می کنند و هی می خوانند: کودک معصوم؛ یا خواهرم ای مادر بی پناه، یا ... خلاصه هر چیزی که بشود احساسات این مردم بدبخت و تازه از مصیبت جنگ رها شده را تحریک کرد به کار بسته اند که به ما ایرانی ها یک کشور بدبخت دیگر را نشان دهند. انگار کن ایرانی ها مکلف هستند سنگ صبور تمام بدبختان عالم باشند. چه کسی گفته ما باید وارث تمام خون دل خوردنها و بدبختی ها و بیچارگی های تمام ملل ستم دیده در تمام دنیا باشیم؟ <br />وقتی ما در بدبختی و بیچارگی و جنگ به سر می بردیم بقیه دنیا کجا بودند؟ همه، جنگ ما را بی تفاوتی نگاه کردند و بلکه هم با فروش اسلحه و حمایت از صدام اور ا جری تر کردند. در همان زمان جنگ هم ما کوتاه نمی آمدیم و باز هم برای فلسطینی ها، آفریقایی ها، لبنانی ها، و بقیه ملل بدبخت دیگر دل می سوزاندیم. در حالی که خودمان تا خرخره در بدبختی فرو رفته بودیم. چیزی که من فهمیده ام این است که عذاب های مردم کره زمین بیش از خوشی هایشان به چشم ما می آید و نانمان در تنور بدبختی دیگران پخت می شود. <br />حاشیه: تا فردا قرار است یک مقاله در مورد شرایط بوسنی هرزگوینی ها برای ماهنامه مان بنویسم. اینطوری نان من از تنور بدبختی بوسنیایی ها گرم می شود.#صدبیست3 <br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۰۰:۳۷]<br />پنج شنبه 12 شهریور ماه 71<br />اجرای سالنی برنامه های کودکانه و شاد مان خیلی خوب از کار درآمد. یامی خیلی راضی است. آه چقدر خسته ام جداً این چند روز خیلی سخت کار کردم. <br />چند روز است مدیر ماهنامه ازمان خواسته چند تا رپرتاژ خوب تهیه کنیم در معرفی چند کارگاه تولیدی، یکهو یادم به تولیدی میم افتاد، عجب رویی دارم من.<br /> با این حال چیزی که حال من را خوب می کند این است که لااقل میم بعد از دیگر نرفتن من به تولیدی چندین و چند بار با خانه مان تماس گرفت تا با من صحبت کند اما شاهرخ از بعد بهم خوردن نامزدی حتی یک بارهم با من تماس نگرفته. هووووم فردا یک سرو گوشی آب می دهم ببینم تهیه رپرتاژ از آنجا چطور است. دیدن میم بعد از این همه مدت می تواند خیلی مفرح باشد. یا گوشم را می گیرد و از دفترش پرت می کندم بیرون. یا با هم می رویم بیرون شام می خوریم. #صدبیست4<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۶]<br />یک شنبه 15 شهریور ماه 71<br />تمام دیروز اشک ریختم، آن قدر دلشکسته و غمگین هستم و آن قدر خاطره های خوب با مردن این بچه در من شرحه شرحه شده اند که حد و حساب ندارد. آه عزیز کوچولوی من، فاطمه کوچلوی من، مرده است. من چقدر این بچه را دوست داشتم. موهای خرمایی نرمش را، آن صداقت توی نگاه و آن خنده های بی تکلف شاد، آن قلب تپنده مهربان و آن دستهای کوچولوی گرم. خدایا اصلا نمی توانم جلوی غلیان احساسم را بگیرم. نمی توانم بفهمم که چه می گویم. احساس می کردم این روزها چیزی مرا به سمت آن خاطره نافرجام نوجوانی می کشد اما نمی دانستم چیست. فکر می کردم نیاز به دوباره دیدن انباری خودم و منصور را دارم، اما این نبود. شاید آن روح کوچولوی مهربان بود که مرا به سمت خودش می خواند. <br />دیروز رفتم تولیدی منصور، همه چیز تغییر کرده بود، کارگاه کوچک تبدیل شده بود به یک بازرگانی بزرگتر. منصور نبود به جایش کسی دیگر نشسته بود، پرس و جو کردم، معلوم شد دفتر اصلی که آقای ملک در آن کار می کند. منتقل شده به خیابان به آفرین نزدیک میدان ولیعصر، اما کسی که آنجا نشسته بود گفت: امروز نمی توانید بروید آقای ملک را ببینید متاسفانه خواهرشان تصادف کرده و فوت شده اند و ایشان هم رفته اند برای مراسم خواهرشان، حیرت کرده بودم، کدام خواهر، چطور؟ کجا؟ وقتی گفت: ظاهراً ماشین عقب عقب می آمده و او را ندیده و زیر گرفته حدس زدم خودش است. فاطمه از دست رفته است. چطور خودم را به خانه شان رساندم، خدا می داند. بعد از این همه سال، بعد از این همه تلخ و شیرین، بعد این روزهایی که رفته بودند، بعد این خاطراتی که گذشته بودند. خانه همان خانه قدیمی بود ولی مرتب تر، دیوارهای آجری ساده بدون نما، با روکش سیمان کرم رنگ پوشیده شده بودند، درها و پنجره ها رنگ سفید تمیزی گرفته بود، آن پنجره کوچک آشپزخانه حتی! <br /> وسایل خانه رنگ و بویی دیگر گرفته بودند. دیگر آن سادگی و بی تکلفی گذشته رفته و جایش مبل و صندلی و بوفه نشسته است هرچند بوی حزن آلود مرگ از همه جا به مشام می رسید، خانه شلوغ و پلوغ و پررفت و آمد بود در آشپزخانه حلوا می پختند. مادرشان نشسته بود روی یک صندلی چوبی کنار در ورودی اطاق اصلی با ریتمی منظم، آرام خودش را به جلو و عقب تکان می داد. دخترها مریم، مهین، محبوبه با لباس های سیاه میان جمعیت می آمدند و می رفتند. نمی دانستم بعد از این همه سال در چنین روزی باید بروم جلو چه بگویم؟ ایستادم یک گوشه به راه پله ی طبقه بالا خیره شدم و اشک ریختم. یادم به این آمد که یکی از آرزوهای نوجوانی من این بود که یک روز آلپاچینو همانطور که موهای فاطمه کوچلو را باز می کند و شانه می زند، موهای من را شانه بزند. این تصویر عاشقانه و معصومانه نوجوانی ام هجوم خاطراتی را در من زنده کرد که مهم ترینش رنج از دست دادن خانه پدربزرگ بود. کنار پله ها ایستاده بودم و گریه می کردم که عاقبت مریم مرا دید و جلو آمد. چقدر بزرگ شده بود، چقدر بزرگ شده بودیم. همدیگر را بغل کردیم و گریستیم. انگار تمام نوجوانی ام را در آغوش گرفته بودم و روزهای عاشقی ام را می بوییدم. مریم بوی خوب خاطراتم را می داد. بعد تک تک آدم هایی که می شناختم جلو آمدند محبوبه، مهین همدیگر را بغل می کردیم و می گریستیم. عاقبت مرا بردند پیش مادرشان. مادر پیرتر و سپید موی تر از آن روزها با نگاهی مات و مبهوت به من خیره شد و بعد ناگهان مرا سفت در آغوش گرفت و شروع به زبان گرفتن در گوشم کرد. دیدی چه بلایی سرمان آمد؟ دیدی نیامدی فاطمه من را ببینی؟ چقدر فاطمه تورا دوست داشت؟ چقدر یاد تومی افتاد؟ همیشه یاد تو می افتاد؟ همیشه منتظر تو بود، همیشه منتظر مجیدم بود آه مجیدم مجیدم کجایی؟ من چطور به تو بگم چه خاکی به سرمون شده؟ و بعد آرام تر در گوشم گفت: تو عروس من بودی، چرا نیامدی بچه من را ببینی؟ چرا نمی آیی به خانه ات سر بزنی؟<br />مراسم خاک سپاری فاطمه همان روز صبح در بهشت زهرا انجام شده بود و من دیر رسیده بودم برای آخرین دیدار.<br />و شاید بهتر آن تصویر شاد کودکی نباید مخدوش می شد. #صدبیست5 <br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۱۸:۱۰]<br />ادامه یک شنبه 15 شهریور ماه 71<br /> شب اندوه را خانه مریم اینها ماندم. <br />منصور آشپز خوبی گرفته بود و در خانه کناری که تازگی ها خریده است، بساط پخت و پزشام و مجلس مردانه به راه بود. <br />روی پله های خانه خودشان نشسته بودم و با مریم حرف می زدم که منصور را بعد از این همه ماه ندیدن دوباره دیدم. آمده بود توی خانه دستوراتی به خواهرهایش بدهد تا برای شام آماده باشند. من را که دید تعجب کرد سلام سردی کردیم و تسلیت گفتم. مغرور و بداخلاق سرش را تکان داد، همانطور که به مریم خرده فرمایش هایی برای پذیرایی می داد. گاهی هم به من نگاهی می انداخت. من بی حس تراز آنی بودم که به او توجهی، بیشتر از در و دیوار و آدم هایی که می آمدند و می رفتند نشان دهم. <br />حالا دیگر حتماً به من، به چشم یک زن شوهردار نگاه می کرد و این فکر برای من که همیشه به او در مورد شوهر دار بودنم دروغ می گفتم. جاذبه خاصی داشت.<br />شب خانه مریم اینها ماندم، خانه ی ماتم زده ای که صبحش برای همیشه با کوچکترین فرزند خانواده خداحافظی کرده بودند. توی اتاق های تو در تو نشستیم، من یک بلوز مشکی تنگ ناجور از مریم گرفته و پوشیده بودم که یا باید مواظب می بودم سینه هایم از بالا دیده نشوند یا نافم از پایین. (شاید هم لباس خود فاطمه را به من داده بود برای پوشیدن) چند عمو و خاله، مانده بودند تا خانواده عزادار تنها نباشند. یک عمو با پدرشان نشسته بود توی اطاق جلویی، با همدیگر سیگار دود می کردند. دو خاله آن طرف تر جانماز پهن کرده و مدام نماز می خواندند. از ضبط صوت قدیمی قرآن پخش می شد که در تمام مدت یک در میان محبوبه می رفت روشنش می کرد. حامد می آمد خاموشش می کرد.( این دو برادر و خواهر هنوز با هم کارد و پنیرهستند.) البته توفیقی شد! که عاقبت حمید برادر معتادشان را هم که هیچ وقت ندیده بودم، دیدم. شباهت عجیبی به موسی برادر شهیدشان داشت خیلی خیلی لاغرتر و تا حدودی قد بلندتر. سرشب آمد مدتی هم نشست اما خیلی زود رفت، لابد تا نشئگی اش را برطرف کند. من کنار مادرشان نشستم و محبوبه و مهین و مریم هم کنار من. حامد نشسته بود روبروی من هیز و بد چشم نگاه می کرد و با تسبیح شاه مقصود ور می رفت ( آخرش هم آن قدر پپیچاند و کشید که تسبیح پاره شد) مریم و خانواده اش ماجرای نامزدی من را می دانستند اما از بهم خوردنش خبر نداشتند. من هم چیزی بروز ندادم. یعنی نه گفتم بهم زده ام و نه گفتم که هنوز نامزد هستیم. گفتم نامزده کرده بودم. فکر کردم حالا که مادرشان برای آرام کردن خودش چنین توهماتی دارد (که من عروسشان هستم) و از آنجا که محبوبترین پسر خانواده فعلا در دسترس نیست و من هم شانس درست و حسابی ندارم. نکند همانجا برای دلگرمی مادر صیغه ای بین من و این پسر لات و لوتشان بخوانند و جدی جدی عروسشان شوم (آن هم با حامد که معلوم است از دوسالگی به جای پستانک تیغ و تیزی می مکیده. )<br />منصور خیلی دیر وقت برگشت. وقتی که همه مشغول تعریف کردن خاطرات فاطمه برای همدیگر شده بودند و من داشتم ماجرای آن قایم موشک بازی هایی را تعریف می کردم که فاطمه عاشقش بود. همیشه می رفت پشت پرده قایم می شد و همیشه پاهای کوچولویش از آن زیر مشخص بود و من که هیچ وقت نمی توانستم او را پیدا کنم چون اگر پیدایش می کردم چشمش را می بست و می گفت: نه تو من رو نمی بینی، ( چون خودش من را نمی دید). منصور با دقت و با نوعی مکاشفه نگاه می کرد ( چقدر راضی بودم از این که همه وجودش سوال بود و دیگر نمی توانست چیزی بداند.) برایشان گفتم که چقدر دوست داشتم فاطمه موهایش همیشه بلند بود و همیشه بازش می گذاشت که ناگهان مادرش به گریه افتاد و گفت: تو که نیامدی ببینی از بعد رفتن مجید دیگر موهایش را کوتاه می کردیم چون از حمام رفتن خوشش نمی آمد و موهایش هم به شدت می ریخت. گریه کرد و گفت بچه ام فاطمه، فقط از مجید حرف شنوی داشت و به حرف او حمام می رفت و فقط به او اجازه می داد که موهایش را شانه کند. بعد زنها شروع کردند دوباره به گریه کردن و همانجا قرار گذاشتند که تا مدتی به مجید در مورد این مصیبت چیزی نگویند. با این که در خانه شان احساس غریبگی نمی کردم اما تنها مورد تنفرانگیزی که حالم را بهم زده بود. خیره شدن حامد و نگاه های وقیح و فرصت طلب ولبخندهای چندشش به من بود که خوشبختانه آخرش از دید منصور پنهان نماند و طوری او را دنبال نخود سیاه فرستاد که دیگرتا آخر شب پیدایش نشد. البته خودش هم نماند و رفت بدون آن که آن شب حرفی بین ما زده شود. ادامه دارد.....#صدبیست6<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۲۳:۴۳]<br />دوشنبه 16 شهریور ماه 71<br />صبح زود از خانه مریم اینها راه افتادم. سحر از صدای هق هق پدر فاطمه از خواب بیدار شده بودیم. پیرمرد هر چقدر دیروز خویشتن داری کرد و خودش را گرفت، سحر تلافی اش را درآورد طاقتش طاق شد و با صدای بلند زده بود زیر گریه. خیلی سخت است صدای گریه مردی را شنیدن، آن هم صدای از ته دل هق هق با آه های سوزناک، بعد هم شروع کرد توی سرو کله خودش زدن و گفتن این که : بچه ام در زندگی خیر ندیده ومقصر همه بدبختی هایش من بودم. <br />من دستپاچه شده بودم، فکر می کردم الان است که پیرمرد خودش هم تلف بشود. مریم سریع به منصورشان زنگ زد و حال و احوال پدر را گفت، این بی تابی و آشفتگی پدرشان من را خیلی مضطرب کرده بود. مهین گفت: چون پدر و مادرم در سن بالا فاطمه را به دنیا آورده اند و او سندروم دان داشته خودشان را در وضعیت او مقصر می دانند. بدتر از همه این که بچه های بزرگ خانواده همیشه بخاطر این موضوع به آنها سرکوفت زده اند. برای همین بابا اینطوری می کند. <br />دلم برای پدرش سوخت، منصور نیم ساعت بعد آمد پدرش را برد درمانگاه و یک ساعت بعد سرم به دست او را برگرداند و به مهین سپرد که هوای او را داشته باشد آرام شده بود او را خواباندند همان جا توی اطاق پشتی.<br />ساعت حدود 7 صبح بود که من هم راه افتادم، گفتم: باید برگردم خانه مان. اصرار کردند بمانم اما مجبور بودم بروم مهرشهر مقاله هایم را بردارم و برگردم تهران، بروم بدهمشان به آقای زند و بعد بروم فرهنگسرا پیش بچه های گروه، تمرین کنیم برای اجرای جدیدی که داشتیم. برای همین فقط یک صبحانه سردستی خوردم و راهی شدم. به خیابان آذربایجان که رسیدم هنوز به قصرالدشت نرسیده صدای بوق ماشینی را شنیدم. توی خیابان منصور سوار ماشین پژوی متالیک شیکش نشسته بود و برای من بوق می زد.( به خدا حدس می زدم که نمی تواند تحمل کند و یک جوری من را تنها گیر می آورد تا سوال پیچم کند) اولش کمی تعارف کردم و بعد سوار شدم. چند دقیقه هیچ کدام هیچ چیز نمی گفتیم. انگار حرفی برای گفتن نبود یا پیداکردنش غیر ممکن شده بود. آخرش سکوت سنگین را خودش شکست، گفت: کجا باید برم؟ <br />گفتم: یه جایی نزدیک آزادی!<br />گفت: نزدیک آزادی؟ خونه ات همونجاست یا می ترسی آدرس دقیق بدی؟<br />گفتم: نزدیک آزادی پیاده می شم با سواری های مهرشهر می رم خونه مون.<br />گفت: هوووم خوب پس بعد از ازدواج رفتی مهرشهر؟<br />او که از ماوقع زندگی ما خبر نداشت فکر می کرد تغییر محل زندگی ام بخاطر ازدواج باشد. چه بهتر از این، سکوت کردم. وارد خیابان آزادی شدیم و به سمت میدان حرکت کرد. <br />گفت: خوشگل شدی ازدواج کردی، آبی زیر پوستت رفته؟<br /> پوزخند زدم و گفتم: شانس دخترهای خانواده ماست همه بعد از ازدواج تازه خوشگل می شن.<br />خیلی سریع گفت: از اولش هم خوشگل بودی اما بیشتر حال و هوای پسربچه های شرور را داشتی ولی حالا معلومه طرفت خوب تونسته روح زنانه تو رو بیدار کنه. خوش به حالشه.<br />خنده ام گرفته بود، کدام طرف؟ کدام روح زنانه؟ جدا حالم خوب می شد از این که می دیدم یک بار شده است که میم گول خودش را بخورد. سکوت کردم، او هم. <br />به میدان آزادی رسیدیم گفتم، همین جا پیاده می شوم ممنون. <br />با یک جور من و من و تردید گفت: می تونم برسونمت.<br />(از نظر من جواب چه بهتر از این بود ) اما گفتم: مزاحمت نمی شم، می دونم سرت شلوغه.<br />لبخند زد و گفت: یک بار با هم اینطوری خلوت کردیم در یه همچین موقعیت گندی با یه همچین وضعیت خاک برسری که من خواهر مرده هستم و تو هم شوهر دار، مگر می شود چنین فرصت مغتنمی را از دست داد؟ <br />نگاهش کردم و لبخند زدم و گفتم: نه نمی شود. ( اما دلم لرزید این همه مسیر را توی ماشین با هم تنها، من یک زن شوهر دار! او یک مردِ خواهر مرده، شانس هم که ندارم توی اتوبان داریم می رویم یک هو می بینیم سیاوش یا بابا از کنار ماشین ما رد می شوند و مستقیم چشمشان به چشم من می افتد با این مرد لندهور زنباره!) #صدبیست7<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۲۳:۵۴]<br />( ادامه از بالا) دوباره سکوت کرده بودیم خودش سکوت را شکست: از زندگیت راضی هستی؟<br />گفتم: از آبی که زیر پوستم رفته نمی شه تشخیص داد؟<br />گفت: خیلی جسور شدی می دونستی؟ وقتی شوهر نداشتی حاضر نبودی بریم باهم شامی یا نهاری بخوریم. ولی حالا شوهر داری و با منی که می شناسی چه زن باره ای هستم حاضر شدی تنهایی بری مهرشهر.<br />گفتم: منم مردباره بودم یادت رفته؟ شوهر کردم مردباره تر شدم. <br />خنده سرفه مانندی کرد و گفت: دیشب وقتی داشتی در مورد فاطمه حرف می زدی.. .. ساکت شد.<br />نگاهش کردم منتظر بودم ادامه بدهد اما چیزی نگفت، گفتم: خوب؟ <br />آه بلندی کشید و گفت: خیلی شیرین بودی، اولین بار بود که احساس می کردم این بچه می تونسته این قدر دوست داشتنی باشه. وقتی موهات رو از توی پیشونیت کنار زدی گذاشتی پشت گوشت، نگاه کردی به پایین پرده که شاید دوباره پاهای فاطمه را ببینی، نگران بودی که یقه لباست زیادی باز نباشه هی دستت رو می ذاشتی روی یقه لباس می کشیدی بالاتر. خیلی متاسف شدم برای خودم.<br />باور نمی کردم چنین حرفهایی را از میم، با تعجب نگاهش کردم گفتم: چرا متاسف شدی؟<br />با ناراحتی واقعی گفت: خیلی دست دست کردم. زمان رو از دست دادم.<br />آه آقای میم بیچاره واقعا وقت زن گرفتنش شده، چقدر می توانست برایم هیجان انگیز باشد این حرفها یکی دو سال پیش اما حالا وقتی این حرفها را می زد هیجان انگیز تر برایم آن بود که می توانستم خیلی راحت شنیدن این حرفها را تحمل کنم و از خوشحالی با سر نروم توی شیشه. یعنی درواقع انگار سالهاست او ستایشگر من است. چرا دروغ بگویم من این چیزها را بارها و بارها از او شنیده بودم توی خیال و رویا او آن قدر در خیال از من تعریف کرده است که الان دیگر شنیدین آنها از زبان خودش چنگی به دل نمی زند. شاید یک سال پییش قبل از آن نامزدی لعنتی چرا؟ ولی درآن مدت نامزدی حماقت بار از شاهرخ خوب یاد گرفتم که مردها دوچهره دارند. یک چهره ای که در موقع نیازجسمی از خودشان نشان می دهند و یک چهره وقتی که سر عقل می آیند و شروع به محاسبه می کنند. آن همه تحقیر و توهین که شاهرخ در مورد شرایط بابا و اخلاق مامان و وضعیت خودمان هر روز و هر ساعت برای من قرقره می کرد. آن دروغ هایی که به من می گفت: اما من برخلاف او برای آن که شخصیتش را خرد نکنم به رویش نمی آوردم. فوق دیپلم می گرفت می گفت: دانشجوی لیسانس هستم. زیست شناسی می خواند می گفت: ژنتیک می خوانم؟ <br />تمام اینها باعث شده است که من دیگر چیزی را که می شنوم باور نکنم. برای همین سکوت کردم. سرم را برگرداندم به سمت راست و شروع کردم به شمردن ماشین های سپید و سیاه.#صدبیست8<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۰۰:۰۰]<br />( ادامه از بالا) تمام اینها باعث شده است که من دیگر چیزی را که می شنوم باور نکنم. برای همین سکوت کردم. سرم را برگرداندم به سمت راست و شروع کردم به شمردن ماشین های سپید و سیاه.<br /> گفت: تیر چراغ برق می شمری؟<br />گفتم: نه، دارم پسرهای خوشگل و خوشتیپ توی ماشین ها را دید می زنم. <br />خندید: من رو نگاه کن، پس من اینجا چه کاره ام؟ خوشتیپ تر از من! <br />نگاهش کردم و خیلی جدی گفتم: الان نباید این حرفها را به یک زن شوهردار می گفتی، برای تو که اهمیتی نداره ولی شرایط من رو سخت می کنی. <br />گفت: هر چه ممنوع تر هیجان انگیزتر!<br />سرم را تکان دادم و نچ نچ کردم و گفتم: متاسفم برات، همون آدم لااوبالی هستی که بودی. خوشحالم از این که زمان رو از دست دادی. یک هیچ به نفع من.<br />نگاهم کرد و گفت: از اولش هم شانسی نداشتم، هان داشتم؟ تو یک تصویر خیلی کثیف در ذهنت از من داشتی، (پوزخندی زد): بهتر هم که نمی شد هیچ، هر روز خراب ترش می کردم. <br />گفتم: بیا دیگر در مورد گذشته حرف نزنیم. <br />گفت: آره همین بهتره، ببینم دنبال کار می گردی دوباره؟ شنیدم اومده بودی شرکت!<br />گفتم: نه، توی یه ماهنامه فرهنگی کار می کنم می خواستم یه رپرتاژ از شرکتت تهیه کنم ولی دیدم که همه چیز تغییر کرده. <br />گفت: گفت اشکالی نداره بیا به آفرین، آدرسش رو که داری؟ <br />( به در و تخته می زند که باز هم من را ببیند، به نظرش می آید دیگر مسیر هموار است) سرم را تکان دادم و گفتم: آره اون آقاهه تو شرکت فردوسی بهم داد. ولی دیدم که دیگه تولیدی ندارید ظاهراً کار خودت رو کردی همه اش وارداته. <br />گفت: حالا هر چی که داریم مگه تو رپرتاژ نمی خوای، تا هزینه هاش رو از من بگیری و بدی به ماهنامه برای چاپ، باشه بیا منم می خوام شرکت را معرفی کنم. <br />نگاهش کردم و گفتم: ماهنامه های ما خیلی داغون هستن ها، اصلا شاید چهار نفر خواننده هم نداشته باشن. بعداً نگی چرا پول من رو گرفتی یه همچین جایی من رو معرفی کردی.<br />نگاهم کرد و گفت: تو من رو معرفی کن. هر جایی که می خوای معرفی کن. مهم معرفی کننده است. <br />به مهرشهر که رسیدیم همان ورودی فاز چهار پیاده شدم، بهانه آوردم که ممکن است شوهرم ما را با هم ببیند یا همسایه های فضول بروند چیزی بگویند و برایم بد شود. آخرش دوباره از من قول گرفت که بعد از هفتم فاطمه حتماً بروم پیشش برای گرفتن رپرتاژ.<br />آه آقای میم آقای میم یا من بزرگ شده ام و خوب در نقشم فرورفته ام یا تو پیر شدی و خرفت.#صدبیست9<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۰۰:۴۵]<br />سه شنبه 17 شهریور ماه 71<br />هوا انگار از دیروز سردتر است و سکوت نیست. همه در رخت خواب هایشان خواب را مزه مزه می کنند ولی هنوز چشمهایشان گرم نشده. در مغزم زمزمه می کنم: ذوالجناحی آشفته یال، آشفته تر شد، فریاد زد، یاران، کو سواران! <br />مامان امروز به شنیدن خبر مرگ فاطمه آن قدر گریه کرد که ترسیدم. او همیشه منتظر شنیدن خبر مرگ است، همیشه حتی برای کسی که نمی شناسد و ندیده است اما خبر مرگش را به او داده اند شلوغ کاری راه می اندازد. آه بلندی می کشم. نمی شود خدا از من دور شده باشد! او به من نزدیک می شود من از او دور، بسیار تشنه تر از همیشه و بسیار غمگینم. چیزی از درونم فریاد می زند و می خواهد بشکافد سینه ام را و بیرون بیاید. به آسمان نگاه می کنم، شاید شاهدی بر مدعایم بیابم. مرگ چه زود می آید، آدم های خوب را چه زود می برد. شب را چه صدای زیبایی است، خطوطم می رقصند؛ دلم برای گریه کردن گرفته است. هوای اشک ریختن دارم بغضم با گلو دست و پنجه نرم می کند. دلم یک عاشق خوب می خواهد. یک عاشقی که حرفهایش به دلم بنشیند. دلم یک آغوش خوب می خواهد که گرم و امن باشد که دیگر نترسم، که مرا پناه بدهد. اشک می ریزم؛ ستارگان را نمی بینم و چراغ روشن است و سیاهی شب قاب شده است در تابلوی پنجره و ستاره ای پیدا نیست، همه شان گم شده اند. دلم برای آوازی که روح افزا باشد تنگ شده است و خدا را می خواهم دوباره همان خدای ساده و محجوب خودم را می خواهم. #صدسی<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۰۰:۴۶]<br />پنج شنبه 19 شهریور ماه 71 <br />با مامان و تهمینه و منیژه آمده ایم برای هفتم فاطمه، مسجد امام علی در خیابان آذربایجان کوچه مسجد، محله قدیم خودمان. ساعت دو نیم بعدازظهر. #صدسی1<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۰۰:۴۷]<br />شنبه 21 شهریور ماه 71 <br />جواب کنکور آمد، نازنین در رشته زبان فرانسه قبول شده، گلناز در رشته ریاضی، مریم قدیری درتربیت معلم و من..... در.....................مرمت آثار تاریخی، این رشته خیلی به چیزی که من همیشه دوستش داشتم، یعنی باستان شناسی نزدیک است. اما یک مرحله امتحان تخصصی و مصاحبه هم دارد که دو هفته دیگر است. اگرچه دیگر برای من تا ته خط رفتن کاری ندارد، مشکل دروس عمومی بود که من به هر ترتیب پشت سر گذاشتمش در دروس تخصصی بخصوص به اطلاعات عمومی و درک هنری و خواص مواد کاملا مسلط هستم و مطمئنم که قبول می شوم، مصاحبه هم که چیز چندان سختی برای من نخواهد بود. اگر در این رشته قبول شوم کلاس هایم در نیمه دوم سال 71 شروع می شود که این برای من خیلی خوب است و می توانم کلی کارم را جلو بیاندازم و یک کمی پس انداز داشته باشم. #صدسی2<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۱۶:۲۰]<br />28 شهریور ماه 71<br />بی پولی گاهی اوقات باعث می شود که آدم فرصتی بدست بیاورد که بگذارد " احساس" هوایی بخورد، گل های یاس صفحه پیش نتیجه پاتکی بود که من به گلدان گل یاس زدم و دو گل یاس این صفحه را مامان به مناسبت تولد حضرت به ما هدیه داد و گلهای یاس صفحه بعد را معلوم نیست کی لای دفترم گذاشته ام؟ تا دفترخاطراتم را مثل حالا غرق بوی خوب یاس کنم. از نوزدهم تا بیست و هشتم را باید برای خودم یک دوران انتقالی بدانم. انتقالی از تمامی قدرت، تمامی امید، تمامی ایمان و تمامی عشق به یاس و ناامیدی و کفرگویی و بی دینی و لاقیدی و خدا می داند چه های دیگر.<br />دیروز عروسی پسر هاشم آقا بود، این هم یکی از خواستگارهای من بود که به علت بدحجابی( یعنی سرنکردن چادر و نداشتن حجاب در میهمانی های خانوادگی) از دست دادم. خدا به من رحم کرده است که خواستگارهای من را از بین احمق ترین آدم ها انتخاب کرده است. من نمی دانم این ها چطور خواستگارهایی هستند که تازه وقت عروسی شان که می شود من می فهمم این ها خواستگار بوده اند؟ کرمشان هم این است که وقتی می آیند کارت عروسی را بدهند مادر یا خواهر طرف می گویند: حیف آفرید خانم بود به خدا پسر ما یا داداش ما خیلی خاطرش را می خواست ولی اگر فقط یک چادر سرش می کرد ما حتماً می آمدیم خواستگاری! <br />فکرش را بکن؟ یعنی ما می آمدیم خواستگاری و همه چیز تمام می شد. یعنی دختر شما همین که پسر ما را می دید دست و بالش می لرزید و سریع السیر بله را می گفت. یعنی پسر ما اصلا لزومی نداشت که مورد پسند دختر شما قرار بگیرد همین که پسر ما پسندیده کافی است. یعنی من این وسط کشک.<br />خدایا این آدم های خل و چل را چطور در اطراف ما پراکندی؟ چرا رحمی به حال ما نکردی؟ <br />چه بوی خوبی می دهند این یاس های لابه لای برگ های دفتر. امروز فرصتی کردم خاطرات جسته و گریخته ای را که در دفتر قدیمی ( مربوط به سال 69) نوشته بودم، بخوانم. درست بعد از قبولی در دانشکده فیلمسازی که با آن همه بگیر و ببند و امتحان و مصاحبه قبول شدم اما بخاطر تجدیدی نتوانستم بروم! چه نوشته های پر احساسی بودند و حالا چقدر نوشته هایم توخالی و پوچ و هرزه اند. آن روزها قلم به دست گرفتن هم حال و هوای دیگری داشت. این روزها چقدر عوض شده ام. چقدر تغییر کرده ام. چقدر شاهرخ زندگی من را عوض کرده است. آه این نامزدی این نامزدی لعنتی چقدر برای من بدشگون بود. چقدر حس من را نسبت به زندگی و نسبت به خودم و نسبت به پسرها عوض کرد. چقدر اعتماد به نفس من کم شد. <br />چطور امکان دارد یک نفر آدم را لمس کند و فراموش کند؟ درآغوش بگیرد و فراموش کند؟ ببوسد و از یاد ببرد؟ چطور امکان دارد آدم ها این اندازه مادی باشند؟ این اندازه ماشینی؟ هنوز فکر می کنم چرا نتوانسته ام در قلب شاهرخ جایی باز کنم؟ من الویت چندم زندگی او بودم؟ برای چه از من خوشش آمده بود؟ چرا بعدش از من بدش آمد؟ چرا دیگر دنبال من نیامد؟ <br />من روزهای اول او را دوست داشتم، روزهای بعد و بعد هم می توانستم او را دوست داشته باشم. اما او حتی در معاشقه هم لطیف و خوش آیند نبود. اعتراف می کنم از زمانی که احساس کردم او سهم بیشتر از آن چیزی که من می توانم به او بدهم از من می خواهد. دوست نداشتن او را شروع کردم و اصلا اجازه ندادم چیزی بیشتر از آن چه که من برایش تعیین می کنم از من طلب کند. <br />یعنی ممکن است چون خودم را بی دریغ در اختیارش نگذاشته ام این اندازه برایش نفرت انگیز بوده ام؟<br />شاید اصلا بحث بدن نبوده، او با ازدواج دنبال بزرگتر شدن، ثروتمند شدن یا متفاوت شدن بوده و بعد دیده که اینها را در خانواده "از ما بدتران" ما نمی تواند پیدا کند؟<br />به هر حال من غمگین هستم، آرزو داشتم به همسر آینده ام چیزی را بدهم که هرگز به کسی تسلیم نکرده ام.<br /> و حالا، اگرچه نگذاشتم رابطه به آن شوری شور پیش برود. ولی ای کاش همین چند آغوش و بوسه را هم می شد از حلقوم او بکشم بیرون و برگردانم سرجای خودش.#صدسی3<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۱۸:۴۱]<br />سه شنبه 31 شهریور 71<br />کلاس های عکاسی انجمن سینمای جوان خیلی خوب هستند. از صفر تا صد عکاسی را در این کلاس ها یاد می گیریم، حتی چاپ و ظهور و... منتهی اساتید هی عوض می شوند که این خوب نیست بیشترشان هم دانشجویان عکاسی دانشگاه هستند. خیلی دوست دارم که در یک مجله یا روزنامه جدی تری مشغول کار شوم. امروزیک اسم آشنا در مجله عکس دیدم. ویراستار مجله عکس دخترعموی مامان است. یعنی ممکن است بتواند برای من جور کند در همین مجله مشغول به کار شوم؟ این ماهنامه هایی که درشان کار می کنم اساس زندگی و گذرانشان وابسته است به پول آگهی یا رپرتاژهایی که می گیرند. وضعیت نشر و خواندن خیلی خوب نیست و مجله ها و ماهنامه های محلی کوچک محکوم به فنا هستند. مگر این که بتوانند مطالبشان را تخصصی، جذاب و با کیفیت کنند. <br />یک برنامه دیگرنمایشی قرار است با آقای یامی انجام دهیم. در حال نوشتن یک نمایش عروسکی هستم ( که توی یک انباری اتفاق می افتد) پرسوناژهایش هم یک کفش پاره، یک جاروی دسته بلند قدیمی، یک گربه آبی و... ناخودآگاه شخصیت خودم را توی گربه آبی متصور شده ام او خیلی رویایی و عاشق پیشه و عاشق نوشتن است. <br />الان چند روز است که دل دل می کنم برم پیش آقای میم برای رپرتاژ یا نه؟ بروم که حتماً رپرتاژ را می گیرم اما می ترسم وسوسه شوم و بازهم... #صدسی4<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۱۹:۲۲]<br />پنج شنبه 2 مهرماه 71 <br />امروز روز عروسی فرامرز است با زن دومش، زن اولش یک زن لوند بلا گرفته بود، که شش هفت سالی هم از فرامرز بزرگتر بود و در یک شب دم گرفته همدیگر را توی خیابان جسته وپیدا کرده بودند. زن اول هنوز شوهرش را داشت که به دام عشق آتشین فرامرز گرفتار شد و فرامرز هم به دام عشق آتشین او افتاد. بنابراین زن اول بی خیال شوهرش شد و آمد زرتی با فرامرز ازدواج کرد و تندی هم برایش دوتا بچه آورد به همین آسانی. تقدیر چنین بود که زن بلا گرفته چند صباحی مجبور شود پیش عمه خانم جان بزرگه باشد و در این مدت چنان بلایی بر سر او رفت( اینجای قضیه را من خودم تجربه اش را دارم و می دانم چقدر می تواند دردناک باشد) که زن بلا گرفته فی الفور آستین بالا زد و در یک شب دم گرفته دیگر توی خیابان برای خودش یک جوان دیگری جور کرد و به سرعت برق و باد هم از فرامرز طلاق گرفت و برگشت تهران.<br />یعنی فکرش را بکن عمه بزرگه با آن جبروتش پسری دارد که برایش تره هم خرد نمی کند و وقتی او دارد بچه های مردم را چوب می زند که روی خط صاف بروند وبیایند و حتی یک خط دوخت سبز توی کفش کتانی مشکی شان نباشد، پسرش توی خیابان شکار اینطوری تور می کند.<br />این که برایم این زن این قدر افسانه ای شده است و خیلی رویش تمرکز دارم برای این است که یک بار وقتی ما در خانه آقاجان زندگی می کردیم اینها آمدند خانه ما( حالا فرامرز فقط دو سال از من بزرگتر است و هم سن و سال سیاوش است و آن موقع باید فقط 18 سالش بوده باشد که با این زن ازدواج کرد) شب بود و همه می خواستند بخوابند و برای این دوتا جا نبود! یعنی عمه ها و دختر عمه ها و خانواده پدری لطف کرده بودند و آن قدر گشاد گشاد خوابیده بودند که جایی برای اینها نماند تا مگر قسمت بشود مامان این دونفر را بفرستد بروند توی خرابه کناری بخوابند( بس که همه حالشان از این زن و فرامرز بهم خورده بود). مامان هم برای آن که آبرو داری کند و جای عروس و داماد جدید را یک جایی بیاندازد که اینها خیلی بهشان بد نگذرد و بتوانند به همدیگر ملاطفت کنند. برداشت جای اینها را انداخت توی راهروی کنار اطاق پذیرایی که آن وقت ها اطاق مطالعه ما بود و کتابخانه مان را سرتاسری تویش گذاشته بودیم و گاهی می رفتیم آنجا کتاب می خواندیم.<br />اینها رفتند آنجا و نامردها معطل هم نکردند شروع کردن به عملیات. بعد من هم که خیلی کنجکاو بودم بفهمم این زن با این سن و سال و این قیافه می خواهد چه بلایی سر پسرعموی هم بازی قدیمی ام بیاورد. از در حمام و رختکن بدون آن که آنها بفهمند رفتم داخل راهرو، اینها جایشان پایین راهرو بود و من از بالا وارد شده بودم. از آنجایی هم که زردنبو همیشه پشت سرمن راه می افتاد ببیند چه می کنم و کجا می روم و مثل سگ وفادار من شده بود( بیچاره زردنبو هیچ وقت خانه آقاجان را ترک نکرد دلم برایش تنگ شد ای کاش عاقبت به خیر شده باشد) دنبال من آمد داخل راهرو. اینها رفته بودند زیر پتو و داستان پر هیجانی را آن زیر به اجرا گذاشته بودند که یک باره زردنبو دوید و رفت خودش را پرت کرد روی پتوی اینها ( آخر این بازی همیشگی من بود که یادش داده بودم، من همیشه می رفتم زیر لحاف یا پتو و ملافه و دستم را تکان می دادم که او بیاید بپرد و بازی کند.) این بیچاره هم فکر کرده بود این حرکات و تکان های زیر پتوی اینها در واقع فقط محض خاطر او اتفاق افتاده واز او دعوت به مشارکت در بازی می کنند و برای خود شیرینی پیش من، چنان جست و خیزی را روی پتوی اینها شروع کردکه بیا و ببین. اما ناگهان زن فرامرز که جنبه بازی نداشت یک دفعه وحشت زده شد و با همان وضعیت بدون لباس از زیر پتو با جیغ وداد پرید بیرون ! حالا من از یک طرف از حیرت زردنبو و وضعیت زن لوند بلا گرفته نزدیک بود از خنده غش کنم و از طرف دیگر بخاطر آن که آن طور نزدیک بود لو بروم به حال غش بودم. به هر ترتیب من خودم را کشیدم پشت دیوار و فرامرز هم زردنبوی بدبخت را با اردنگی پرتش کرد بیرون. و لطف کرد در را هم طوری بست که من هم دیگر نتوانم بروم بیرون. اما مگر من از رو رفتم صبر کردم و وقتی اینها بر هیجان اولیه پریدن گربه روی خودشان آرام گرفتند و دوباره بقیه نمایش را شروع کردند مثل برق و باد دویدم و در رختکن را باز کردم دوان دوان از محله حادثه دور شدم. بطوریکه فردایش همه فهمیده بودند یک نفر شب اینطوری مزاحم اینها شده اما ان قدر سرعت عمل من بالا بود که نفهمیدند آن یک نفر من بودم. هر چند راستش همه از آن یک نفر ممنون هم بودند که زن بدبخت را آن طور ترسانده بود.#صدسی5<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۲۱:۳۶]<br />شنبه 4 مهرماه 71 <br />برای نوشتن نمایشنامه جدیدم احتیاج دارم روحیه ام خیلی خوب باشد تا بتوانم مطالب شادی بنویسم چون ژانر نمایش کمدی است و نباید غم و غصه تویش باشد. یا اگر هم غم و غصه هست باید یک جوری بیان شود که زیاد تلخ نباشد و تحمل دیدن و شنیدنش سخت نشود. بنابراین اگر بخواهم در مورد این که دزد زده و کلی اجناس گلخانه های بابا را درپاکدشت دزدیده است و الان همه حال و روز وحشتناکی داریم و بابا هم کلی با سیاوش کل کل کرده و سیاوش هم انداخته و رفته است، بنویسم. <br />بهتر است به جای آن که زاویه دید را روی وضعیت خودمان فوکوس کنم، دوربین را بچرخانم روی دزد که الان چقدر حالش خوب است و کلی هم ذوق کرده است. <br />به نظرم از اولش هم بهتر بود سیاوش راهش را می گرفت و می رفت خودش زندگیش را پیش می برد. متاسفانه سیاوش هم پسر باباست و اینها اصلا فکر اقتصادی خوبی ندارند یا نمی توانند برای رویاهایشان برنامه ریزی اصولی داشته باشند. در عین حال یک غروری دارند که نمی توانند استفاده مناسبی از موقعیت ها بکنند. هم بابا و هم سیاوش خیلی خوب می توانستند از موقعیت خودشان در جمهوری اسلامی استفاده کنند و بروند خودشان را به دارو دسته ای بچسبانند یا امتیاز بگیرند ولی هر دو به یک دلایلی که واقعا واهی است دنبال امتیاز گرفتن نمیروند. بعد پرویز بخاطر آن که گلوله از کنار بازویش رد شده و پوست دستش را سوزانده رفته است چند درصد جانبازی گرفته و الان هم در دانشگاه سهمیه گرفته و هم در وزارت راه مشغول به کار شده است. #صدسی6<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۲:۳۱]<br />[ Photo ]<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۴:۴۴]<br />یک شنبه 5مهرماه 71<br />آخرش مجبور شدم که بروم! دفتر جدید آقای میم در خیابان به آفرین نزدیک میدان ولی عصر است. یک ساختمان قدیمی خیلی بزرگ دو طبقه با حیاط بزرگ و عالی قدیمی با باغچه های پُردارو درخت. آقای میم دم ودستگاهی بهم زده و یک طبقه کامل از این ساختمان بزرگ را به شرکت خودش اختصاص داده ( احتمالا طبقه بالا را هم مثل همان تولیدی فردوسی برای زندگی خودش مبلمان کرده. باید ببینم منشی از کجا وارد شرکت می شود تا مطمئن شوم.) تعداد کارمندهایش را هم زیاد کرده و حالا به غیر از بیژن چند نفر دیگر هم دارد. مطابق معمول یک منشی خوشگل( جدید) ، یک آبدارچی، یک حسابدار که مرد میان سال کوتاه قد و لاغری است و خیلی هم ظریف و مرتب و دقیق به نظر می آید، یک پسر جوان که شاید کارشناسشان بود و بیژن که دیگر آبدارچی نیست و به نظرم کارهای خدماتی و رتق و فتق امور کلی شرکت را انجام می دهد، روی هم رفته شرکت آقای میم خیلی بزرگتر از قبل شده و امکانتش هم بیشتر و شیک و پیک تر است. <br />از همان بدو ورود با دیدن بیژن کلی گل از گلم شکفت چون دیدن یک آشنا در یک فضای ناآشنا خیلی حس خوبی می دهد. حالا بماند از این که احساس کردم بیژن به همان نسبت که در کارش رشد کرده، اعتماد به نفسش هم بیشتر شده و با من خیلی خودمانی تر و صمیمی تر از قبل صحبت می کرد. در حالی که در گذشته با این که من کوچکتر از حالا بودم اما رفتارش با من خیلی از نگاه پایین وخجالتی بود. اما حالا دقیقاً انگار کن با هم در یک ردیف و یک موقعیت هستیم همانطور راحت با من سلام و علیک کرد و خیلی هم خوش و بش که کجا بودی؟ و چرا به ما سرنزدی و از این حرفها، واقعاً جالب است چطور موقعیت، آدم ها را متفاوت می کند، چه خوب که بیژن درعرض یک سال این قدر پیشرفت کرده است.( ضمناً موهای جلوی سر بیژن دارد خالی می شود.)<br />به هر حال لطف کرد و سریع رفت به منشی گفت که من از آشنایان آقا منصور هستم و منشی هم مثل این که آدم مهمی سفارش من را کرده باشد، سریع اجازه داد من بروم تو پیش آقای میم. من دوربین به دست! وارد دفتر آقای میم شدم. اولش که با تلفن صحبت می کرد، اما تا من وارد شدم لبخند زد واشاره کرد تا بنشینم و خودش هم به گفتگویش ادامه داد. در تمام مدت در حالی که من را نگاه می کرد و لبخند می زد با تلفن صحبت می کرد، موضوع بحث در مورد کار ساختمان سازی بود و سفارش خرید تیرآهن و آجر می داد.<br />به هر حال صحبتش تمام شد و بلند شد و به استقبال من آمد. من هم بلند شدم. دستش را دراز کرد با من دست بدهد اما من دوربین را نشانش دادم و لبخند زدم یعنی خیلی دستم بند است. (منصور است دیگر باید مواظب باشم که زیاد هم با من احساس صمیمیت نکند چه معنی می دهد یک زن شوهر دار با یک مرد اینطوری رفتار آنچنانی داشته باشد؟) انتظار نداشتم با این که هنوز کمتر از 40 روز از مرگ خواهرش گذشته لباس سیاهش را درآورده و ریشش را هم زده باشد و اینطور دستمال گردن مشکی با رگه های زرشکی تیره انداخته و خوش تیپ کرده باشد. اما خوب میم است دیگر برای تمام شدن، اهمیتی قائل نیست وبرای همین دلم برای فاطمه سوخت. جالب است آخرین بار که از مریم پرسیدم فهمیدم هنوز به آقای آلپاچینو نگفته اند فاطمه فوت کرده چون مطمئن هستند او خیلی متاثر می شود. یعنی چنین برادرهای جور و ناجوری هستند اینها.( ادامه دارد.....)#صدسی7<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۵:۰۰]<br />(... ادامه از پست قبل) به هر حال من سعی کردم با حفظ وقار یک زن شوهردار، خیلی معمولی و صمیمی و شجاع به نظر بیایم. آقای میم همان اول بسم الله شروع کرد به گفتن این که: اگر همه روزنامه ها ومجلات خبرنگاری مثل تو داشته باشندکه تکلیفشان معلوم است. من یک هفته پیش منتظر بودم بیایی برای کار معرفی و تهیه رپرتاز و تو این قدر طولش داده ای.<br />من هم خندیدم و در مورد گرفتاری های دیگرم گفتم که باعث شده این قدر دیر به سراغش بیایم.<br />پرسید: الان چکار می کنی؟ بلاخره دانشگاه قبول شدی یا نه؟ و این را با یک لبخندی گفت که یعنی خودم که می دانم، نه.<br />خیلی خودمانی و دوستانه شروع کردم به تعریف کردن این که در دو ماهنامه اقتصادی و فرهنگی کار می کنم اما خیلی محدود و فقط در حد این که گاهی مقاله ای برای یکی بفرستم یا آگهی و رپرتاژی برای آن دیگری بگیرم و گفتم، کلاس عکاسی انجمن سینمای جوان هم می روم و به زودی دوره ام تمام می شود و دیگر این که با یک گروه نمایش کودکان هم همکاری دارم به عنوان نمایشنامه نویس و منشی صحنه و برای همکاری ساعتی 100تومان به من می دهند و برای آن که خیالش بابت پیش بینی اش راحت شود گفتم بله متاسفانه دانشگاه قبول نشده ام( درواقع پنج شنبه همین هفته امتحان تخصصی دارم) <br />چیزی که در مورد منصور فکر می کنم این است که نمی شود به او دروغ گفت، ولی برای این که واقعیت را به او نگوییم باید روی اشتباهی که خودش حدس می زند صحه بگذاریم و تاییدش کنیم تا گیج شود. از این بازی خوشم می آید که به او ثابت کنم می شود گولش زد.<br />زنگ زد و دستور آوردن خوراکی داد. یک آن از نگاه کردن به من دست برنمی داشت ولی من اصلا مثل گذشته بی تاب و دستپاچه نمی شدم. یک سال پیش وقتی نگاهم می کرد همیشه خجالت می کشیدم و سرخ می شدم و حتی دستپاچه و با این که سعی می کردم مغرور و تو دار و با اعتماد به نفس باشم اما احساس می کردم ذهنم را می خواند و وقتی به من نگاه می کند می فهمد که به چه فکر می کنم در عین حال همیشه سعی می کردم فاصله ام را با او حفظ کنم و از نزدیک شدن به او وحشت داشتم.<br />پرسید: خیلی کارمی کنی؟ چه خبره بابا؟ پس شوهرت چه غلطی می کنه می شینه تو براش نون ببری؟<br />دلخوری کم رنگی نشان دادم وگفتم: من خودم دوست دارم کار کن، اون بیچاره بخاطر من کوتاه می آد و خودش زیاد هم راضی نیست. <br />آبدارچی شرکت آمد و برایمان در فنجان های سفید و لبه طلایی خیلی خیلی قشنگی چای آورد با یک کیک خوشمزه کاکائویی. اما چیزی که پیش بینی اش را نکرده بودم اتفاق افتاد. وقتی چای میخوردیم یک مرتبه نگاهی به دست من کرد و گفت: شوهرت برات حلقه نخریده؟ لبخند محوی روی لبهایش آمد اما بلافاصله فنجان چایش را بالا آورد جلوی دهانش و فقط از چشمهایش که ریز کرده بود و دوتا چین کوچک دوطرفش انداخته بود می شد فهمید که شک کرده است. <br />فکرش را نکرده بودم خندیدم و گفتم: خیلی به ریزه کاری ها توجه می کنی. مدام می گی شوهرت شوهرت، در حالی که اصلا ضرورت نداره. من اومدم یک آگهی اقتصادی از شرکت بگیرم برای معرفی خودتون. اما احساس می کنم دیگه اون تولیدی قدیمی نیست. رپرتاژ من فقط باید متمرکز روی کارخانه های تولیدی و شرکت های تولید کننده ایرانی باشه.<br />به مسخره خنده ای کرد و گفت: خوب ما هنوز تولیدیمون رو داریم تو همون خیابون فردوسی که تو هم توش کار می کردی هر چند توسعه دادیمش و با واردات کم و کاستی هامون رو جبران کردیم. تا برامون مقرون به صرفه باشه. (ادامه دارد....)#صدسی8<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۵:۱۱]<br />(... ادامه پست قبل) سعی کردم قیافه جدی بگیرم تا موضوع را دوباره به شوهر و حلقه و اینها نکشاند. گفتم: آنجا را هم دیدم، همانطوری که دلت می خواست بیشتر کارگرها را رد کرده ای رفته اند، آنهایی که من دیدم فقط برچسب و جعبه و از این چیزها می زدند و بیشتر به نظر می آمد آنجا کار توزیع انجام می دهند تا تولید.<br />با خنده گفت: یک دقیقه رفتی آنجا من را ببینی این همه چیز فهمیدی؟ انبار را هم دیدی چطور تا سقف پر از کفش شده؟<br />اخم الکی کوچکی کردم و گفتم: نیامده بودم شما را ببینم. برای کار خودم آمدم و تازه بعدش آن خبر را شنیدم. <br />حرف را عوض کرد و گفت: می خواهم بهت پیشنهاد بدم برگردی بیای پیش خودم کار کنی، تو حیفی هی این ور و اون ور نوک بزنی، خسته می شی، این کارهای الکی رو بذار کناروقت خودت رو تلف نکن، حقوق خوبی بهت می دم. <br />صدایم را پایین آوردم و همانطور که نگاهش می کردم گفتم: تو غیر قابل پیش بینی هستی( این اولین بار بود که به او تو می گفتم) این احتمال وجود داره که یکهو تصمیم بگیری شرایط کارت رو عوض کنی و بعدش دیگه نیازی به وجود من نداشته باشی و عذرم رو بخوای. بنابراین بهتر اصلا وارد کار جدی با تو نشم. <br />خودش را روی مبل جلو کشید و او هم صدایش را پایین تر آورد و با یک جور عصبانیت ساختگی گفت: صبر کن بببینم، قبلا همیشه این من بودم که یک هو می گذاشتم و می رفتم و غیبم می زد؟ من غیر قابل پیش بینی هستم یا تو؟<br />من هم جلوتر آمدم و گفتم: این احتمال وجود داره که شرکت مهمتری از کار من خوشش بیاد و تو هم برای خود شیرینی من رو بفرستی اونجا کار کنم. یادت می آد چقدر اصرار می کردی من را برای برادرت جور کنی.<br />دوباره تکیه داد و قیافه جدی به خودش گرفت و گفت: اون روزها از من خوشت اومده بود؟<br />من هم تکیه دادم و خیلی محکم گفتم: نعععع اون طوری که فکر کنی ولی داشتی برام جالب می شدی. این که من را جدی می گرفتی با این که بچه بودم و برایم نامه نگاری می کردی در حالی که سرت خیلی گرم کار و زندگی بود. ولی یک هو تصمیم گرفتی من زن برادرت شوم.<br /> ابروی راستش را بالا داد و با تاسف گفت: چه حیف، چه فرصتی از دست رفت و بعد ادامه داد ممکن بود اگه ادامه پیدا کنه از من خوشت بیاد؟<br />خنده ام گرفت گفتم: نمی دونم، شاید، به هر حال من تصویر جالبی از تو ندارم همیشه تو رو در حالتی دیدم که یا یکی روی پات نشسته. یا یکی آرایش کرده و با عجله از خونه ات میاد بیرون. من هیچ وقت نمی تونم به تو اعتماد کنم. <br />سینه ای صاف کرد و خیل جدی گفت: پیش من کار کن.<br />خندیدم و گفتم: واقعاً آدم ترسناکی هستی، جراتش رو ندارم. <br />دوباره لبخند زد: فکر می کنی ممکنه عاشقم بشی؟<br />زدم زیر خنده و گفتم: وای خدای من چقدر اعتماد به نفست خوبه. بازهم خندیدم و گفتم: در واقع از این می ترسم که تو از من خوشت بیاد و برای من دردسر ساز بشی.<br />او هم خنده بلندی کرد و گفت: من برات دردسرساز بشم؟ مثلا بگیرمت و یه بلایی سرت بیارم؟ به زور و اجبار؟ مگه من عمله ام؟ مطمئن باش تو خودت جذب من می شی میای به من التماس می کنی. تازه من که بهت گفتم همین الان هم ازت خوشم می آد، دیگه بیشتر از این؟<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۵:۲۰]<br />(... ادامه پست قبل) لبخند زدم و گفتم: بله از این بیشتر و با در نظرگرفتن این که من از تو خوشم نمی آد. شاید این اذیتت کنه.<br />زد زیر خنده و گفت: چطوری اذیتم کنه؟<br />به دوربین اشاره کردم و گفتم: نمی تونم این حرفها رو تو رپرتاژ بنویسم. داریم از بحث اصلی دور می شیم.<br />با بی حوصلگی گفت: ولش کن اون رپرتاژت رو آخرش بگو ماهنامه کذایی چقدر می خواد، پولش رو می دم ببر بده بهشون. نمی خواد هم چیزی در مورد ما بنویسی. ولی جوابم رو درست بده. یک بار مثل بچه آدم جوابم رو درست بده. گفتی اذیت می شم، یعنی چی؟ <br />کمی فکر کردم و نگاهش کردم و بعد گفتم: تو آدم تمامیت خواهی هستی، مدام داری به در و تخته می زنی تا چیزهایی که می خوای به دست بیاری. اگه جدی گفته باشی که از من خوشت میاد، حالا به هر عنوانی، برای خوشگذرونی، ازدواج؛ سرگرمی یا هرچی، از اون جایی که من در مورد احساسم نسبت به تو مطمئن هستم. نمی تونی چیزی به دست بیاری و این اذیتت می کنه.<br />خندید و گفت: نگران منی الان؟<br />سرم رو تکان دادم و گفتم: بله می تونی اسمش رو بگذاری نگرانی.<br />گفت: اگه نگران منی پس می تونی از من خوشت بیاد.<br />خیره به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: می خوای امتحان کنی؟ که ببینی می تونم خوشم بیاد یا نه؟<br />آرام و شمرده گفت: آره، می خوام کنارم باشی. می خوام به خودم ریاضت بدم اصلا، یه جور تست مقارمت سنجیه. می خوام ببینم می تونم کاری کنم از من خوشت بیاد.<br />گفتم: اگه موفق نشدی چی؟ اگه بخوای باعث ناراحتیم بشی؟<br />با ناراحتی گفت: هنوز می ترسی اذیتت کنم؟<br />گفتم: اگه بخوای به من خیلی نزدیک بشی می رم، واقعا می رم و دیگه هیچ وقت من رو نمی بینی.<br />لبخند زد: خیلی نزدیک شدن یعنی چی؟ یعنی این که بخوام به زور بلایی سرت بیارم یا مثلا به زور ببوسمت؟<br />گفتم: آره دیگه از همین کارهای خودت با زنهای دیگه.<br />گفت: اگه خودت خواستی چی؟<br />گفتم: اتفاق نمی افته.<br />دستش را بالای لبش گذاشت و پیشانی اش را خاراند و چند لحظه فکر کرد: آره می خوام امتحان کنم. ولی به شرطی که نخوای به زور لیز بخوری. الکی ول کنی و بری. نزدیک شدن برای تو این نباشه که با من نهارنخوری، شام نخوری و مهمونی نیای. تو نزدیک من باش ولی من با تو کاری ندارم می خوام بهت اثبات کنم می شه کاری کنم تو از من خوشت بیاد.<br />گفتم: اگه خوشم نیومد چی؟ شکست عشقی نمی خوری سر به بیابون بذاری؟<br />با خنده گفت: ناراحت می شم ولی اذیت نمی شم اونطوری که تو فکر کنی. به زور که نمی شه خودم رو بهت تحمیل کنم.<br />نگاهش کردم و گفتم: من منشی نمی شم.<br />لبخند زد و گفت: می تونم دستت رو بگیرم.<br />اخم کردم و گفتم: نه اصلاً، ببین داری دبه در می آری، من نیستم.<br />با خنده گفت: ای بابا دست دادن که نزدیک شدن نیست، هم پیمان شدنه.<br />گفتم: دست دادن با دستم رو گرفتن فرق می کنه، من نه دست می دم، نه می ذارم دستم رو بگیری. بدون این داستان ها باید امتحان کنیم. <br />قبول کرد، قبول کردم. <br />برای گرفتن رپرتاژ به آنجا رفتم ولی یک شغل ثابت گیرم آمد با ماهی 5000 تومان، کاری که باید انجام بدهم هنوز معلوم نیست. باید فکر کند من را کجا بگذارد که نقش منشی را بازی نکنم.<br />راستش امروز تعجب کردم از خودم چرا این همه سال فکر می کردم مردی به قشنگی و خوشتیپی او کم پیدا می شود. واقعا تافته جدا بافته ای نیست.<br />
<br />دوشنبه 6 مهر ماه 71<br />توبه هایم را چقدر شکستم و خوردم مثل گردو، نفس من مسموم است. وسوسه می شوم اما نگاه نمی کنم به تاریکی، دوباره توبه کرده ام نمی شکنم به این زودی و به وسوسه رو نمی کنم، <br />آه اگر دوباره سودایی بشوم چه؟<br /> این قلب آتش بگیرد و بسوزد. چراغها خاموشند و من در قاب پنجره خودم را می بینم در زیر بازوی زنی که می رقصد مثل شعله و در چشمم به جای مردمک، چراغ روشن است. لبهایم مدام زمزمه می کنند، من عاشق نمی شوم. عشق بر من حرام است.<br /> اگر سودایی بشوم چه؟ هوا گرم است و من در آرزوی برف آتش گرفته ام. <br />وبعد: امروز صبح وقتی مامان خوابیده بود روی زمین و برای ورزش پاهایش را ضربدری می کرد( مامان علاقه عجیبی به ورزش های خوابیدنکی دارد) به مامان گفتم: مامان می خوام یه فیلم نامه جدید بنویسم، با موضوع عشق، مرد توی فیلم نامه خیلی پفیوزه و همه اش با زنهای مختلف رابطه داره، بعد با یه دختری دوست می شه ولی دختره بهش محل نمی داده. بعد این مرده می گه بیا پیش من کارکن و از این حرفها و بهش می گه اگه تو بیای پیش من، من یه کاری می کنم که تو عاشق من بشی و هی به دختره می گفته بیا نزدیک من باش. به نظرت یه مرد اینطوری می تونه راستی راستی عاشق بشه؟ یعنی دختره می تونه امیدوار باشه که مرد عاشق واقعیش شده؟ یعنی یه مردی که یه عالمه دختر زیر دست و بالش هستند و همه هم بهش جواب مثبت می دن. امکان عاشق شدنش هست یا نه خیلی تخیلیه؟ <br />مامان پایش را زمین می گذارد و همانطور که به فکر فرو می رود پشت انگشت سبابه اش را مدام گاز می گیرد بعد به نتیجه می رسد و می گوید: آره امکان داره، مردهای اینطوری اتفاقاً تمایلشون اینه با یه دختری باشن که زود همه چیز تموم نشه. منظورمن رو می فهمی؟<br />سرم را چپ و راست می کنم که یعنی، نه.<br />مامان بلند می شود می نشیند و می گوید: ببین مثل گربه ای که موش می گیره دیدی؟ <br />با اشتیاق سرم را بالا و پایین می کنم که یعنی، بله بله<br />مامان با هیجان می گوید: بعضی مردها اینطوری هستن با زنها. وقتی موش خودشون رو می گیرند، هی می اندازن بالا، هی می گیرن، هی می دوند، هی می نشینند، هی نگاه می کنند بعد تا موش تکان می خوره، اینها می پرند و دوباره می گیرند و بازی می کنند. هیچ کس ندیده که گربه به موش مرده چپ نگاه کنه، موش مرده رو می خورند تموم می شه می ره ولی تا وقتی جون داره باهاش بازی می کنند.<br />( ای منصور نامرد) با چشمهای متعجب نگاهش می کنم و می گویم: خوب اینجا دختره باید چطوری باشه که مرده رو هلاک خودش کنه ولی مرده نتونه بازیش بده؟<br />مامان عاشق این جور سوالهاست، تمام استعداد زنانگی خانواده مادری در این نهفته است که چطور مردها را تشنه ببرند تا دم چشمه و برگردند ودر عین حال کاری کنند که آنها دلزده و خسته نشوند و جا نزنند.<br />مامان مبارزه جویانه چشمهایش را تنگ می کند و با دستش روی ران پا ضرب می گیرد و سرش را تکان می دهد و می گوید: مامان جان، اینجور مردها رو فقط باید تشنه نگه داشت. اگه دختره زود وا بده تمومه! یعنی دیگه جاذبه اش برای مرده تموم می شه. ولی مرده هر چی تشنه تر بشه عاشق تر می شه، باید احساس می کنه که این دختره یه چیزی داره که اونهای دیگه ندارن. در عین حال نباید یه کاری کنه که مرده حوصله اش سر بره و دل ببره و جا بزنه. باید هی براش یه چیز جدیدی رو کرد یه چیزی که زنهای دیگه ای که باهاشون رابطه داره، ندارن. مامان بدون خجالت اسم بعضی اعضای بدن را می برد و می گوید: اینها را که همه زنها دارند، اما دختره باید باهوش باشه یه جور دلبری های خاص داشته باشه، شیرین سخت باشه، نکته سنج باشه، شاداب باشه، دلمرده نباشه، دختره باید تو نگاهش تو رفتارش تو حرکاتش یه فوتی داشته باشه که هی آتش مرده رو شعله ورتر کنه هی مرده کنجکاوتر بشه، مثل شهرزاد که هر شب یه قصه دنباله دار جالب می گفت و پادشاه کشتنش رو تا شب بعد به تاخیر می انداخت. <br />با تعجب به مامان نگاه می کنم و می گویم: اَه مامان حالم بهم خورد اصلا گور بابای مرده، چرا باید دختره هی براش نمایش بده؟ به درک که عاشقش نشد.<br />مامان ابرویی بالا می اندازد و دوباره دراز می کشد شروع می کند به بالا و پایین کردن پاها و می گوید: بلد نیستی نمایش نامه اینجوری بنویسی، ننویس، بذار وقتی باسواد تر شدی شروع کن به نوشتن.<br /> اصلا چنین کارهایی از من بر نمی آید، من نمی توانم هی فوت کنم هی شعله ورتر شود. من رگ و ریشه خانواده پدری دارم من خیلی هنر داشته باشم می توانم کل کل کنم و فرار کنم. <br />من قرار است از شنبه هفته دیگر بروم شرکت به آفرین. یک ذره ته دلم خالی شده.#صدچهل1( تقدیم به لوییز)#صدچهل2<br />https://telegram.me/noone_ezafe</div>
خارخاسک هفت دندهhttp://www.blogger.com/profile/07480817654355020278noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1419436035281981929.post-74509469771600918062016-02-18T20:33:00.003+03:302016-02-22T14:31:38.008+03:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۲.۰۲.۱۶ ۲۲:۰۲]<br />یک شنبه 16 تیرماه 60 <br />تهمینه از آمدن بابا به محل کار من استقبال نکرد، یعنی گفت: خاک برسرت از حالا به بعد تمام پسرها یا مردهای به دردبخوری که آنجا بابا را دیده باشند فکر می کنند بابا خودِ " اتورخان رشتی" است و تو هم دخترش هستی و دیگر می ترسند بیایند جلو و پیشنهادی بدهند. من حالی اش کردم که آنجا اصلا پسر به درد بخوری ندارد یعنی جز خود میم که الان تکلیفش مشخص است و به نیت دوازده امام هر ماه با یک نفر روی هم می ریزد و بیژن که مدتی است با دختر عمویش نامزد کرده و اصلا به درد من نمی خورد. انگار کن من آنجا در کویر لوت باشم.<br />اما تهمینه اصرار دارد که هیچ وقت بابا را نباید دعوت کنیم جایی که می خواهیم آنجا کمی گرد و خاک به پا کنیم و شیطان باشیم چون بابا دقیقاً مثل آبی است که روی آتش بریزند. آن قدر قیافه #جنتلمن و مبادی آداب و #اشرافی دارد که پسرهایی که ممکن است جذب ما بشوند را می ترساند. از طرفی با توجه به آن که وضعیت خانواده ما تقریبا ورشکسته است،ما باید دور ازدواج سنتی با پسرهای معمولی را خط بکشیم و برویم دنبال مردهای خودساخته ای که جرات عاشق ما شدن را داشته باشند! در عین حال باید مواظب باشیم که خودمان به هیچ وجه عاشق نشویم چون پسرهای این دوره و زمانه حتی ارزش عاشق شدن ندارند!( فکر می کنم تجربه نامزد گذشته تهمینه را بدجوری درگیر کرده است) تهمینه می گوید تلاش کن کسی عاشقت شود که ثروتمند باشد و کاری نداشته باش که چه گذشته ای دارد، چون ثروت آنها وهوش ما می تواند آیندمان را تعمین کند. اما اگر با پسرهای معمولی و فقیر ازدواج کنیم فشار زندگی می تواند بسرعت گند بزند به ضریب هوشی ما و ما را به زنهای معمولی تبدیل کند که فقط کون بچه را می شورند و سبزی پاک می کنند.<br />احساس می کنم با بهم خوردن نامزدی، خون یک زن نقره کار واقعی در تهمینه جریان پیدا کرده و او تبدیل شده است به بدل ایرانی شده خانم هاویشام. <br />اما من زیاد به ازدواج با یک مرد خودساخته پولدارکه مهم هم نیست چه گذشته ای داشته است، خوشبین نیستم. من از مردی که تجربه زنهای دیگر را داشته باشد خوشم نمی آید. من می خواهم اولین تجربه باشم. من می خواهم با مردی ازدواج کنم که احساسش از بودن با من، هیجانش از بودن با من، اشتیاقش از بودن با من در اولین باهم بودن؛ همان چیزی باشد که من تجربه می کنم. <br />این احساس که همسر آینده من مردی باشد که در هر لحظه با من بودن، در ذهنش و در خاطراتش من را با زنهای دیگر مقایسه کند برایم غیرقابل تحمل است، من حسود نیستم اما دلم می خواهد با مردی ازدواج کنم که وقتی برای اولین بار تجربه می شوم و تجربه می کنم، هیجان کشف بدن یک زن و بدن یک مرد، بر هیجان و اشتیاق جنسی بچربد، دلم می خواهد این کشف برای من، خاطره ماندگار بشود نه چیز دیگری!<br />تهمینه اما به من می گوید: احمق هستم و دنیای ذهنی ام را نمی توانم به دنیای واقعی تحمیل کنم. <br />به هر حال من احساس می کنم ما هر دو به بیماری زنهای خانواده پدری گرفتار شده ایم و هر کدام به ترتیبی از عاشق شدن فرار می کنیم. آخرش به همدیگر قول دادیم چون وضعیت فعلی خانواده مان از دور دل مردم را می برد و از نزدیک زهره خودمان را همان بهتر که دور عشق و عاشقی و شوهر کردن را خط بکشیم و فقط خوش بگذرانیم.#هشتادهشت<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۲.۰۲.۱۶ ۲۲:۰۷]<br />سه شنبه 18تیرماه 70<br />فکر کنم تهمینه راست می گفت؛ امروزمیم من را به دفترش خواست. نحوه صحبت کردنش با من به کلی فرق کرده خیلی محترمانه حرف می زد و از آن شوخ و شنگی گذشته خبری نبود. <br />خبر این که؛ می خواهد تا چند روز دیگر برود خارج از کشور، #ویتنام، #چین، #اندونزی و....فکر می کردم می خواهد برود برای وارد کردن ماشین آلات جدید برای ساخت کفی و و برش وچرم و این چیزها اما گفت: با توجه به وضعیت فعلی و اوضاع سازندگی و باز شدن مرزها، در واقع می رود برای واردات خود کفش اقدام کند! چون آنجا کارگر ارزان قیمت است و قیمت تمام شده کفش در آن کشورها خیلی ارزان تر از ایران است.<br />با تعجب پرسیدم: سازندگی یعنی این که شما خودتان تولید کننده باشید و صادر کنید نه این که وارد کنید.<br />گفت: اینها همه اش کشک است و الان وقتی است که با یک بشکن در مجلس چیزی تصویب می شود و لایحه ای می دهند تا یکی از فامیل خودشان، برود خارج از کشور چیزی را بیاورد. بعد بشکن دوم را می زنند تا واردات همان چیز ممنوع شود تا این فامیل بتواند یکه تاز باشد و در داخل کشور چیزی که وارد کرده بفروشد. با این حساب تولیدی های خرده پا که مثل ما هستند رو به نابودی اند. چون به مرور نمی توانند با اجناس ارزان قیمتی که وارد بازار شده رقابت کنند. بنابراین بهترین کار این است که ما بشکن ها را بشنویم و خودمان هم بخشی از این بدنه فامیلی بشویم، بچسبیم به همین آدمها و کار همان ها را بکنیم. همزمان با آنها برویم خارج از کشوربازارها را ارزیابی کنیم و وارد کنیم.<br />با تعجب به میم نگاه کردم و گفتم: پس کارگرهای خودمان چه می شوند؟<br />خندید و گفت: تو نگران انبار خودت باش که از این به بعد کارت زیادتر می شود. کارگرها می توانند بروند دنبال خدمات جانبی و در کارهای دیگر تخصص کسب کنند. فقط زنباره نیست، پلید هم هست!#هشتادنه<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۲.۰۲.۱۶ ۲۳:۱۲]<br />[In reply to آقای آل پاچینو با نون اضافه]<br />یک شنبه 16 تیرماه 70 ................<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۲]<br />پنج شنبه 28 تیرماه 70<br />امروز بیژن آمد گفت:آقا منصور زنگ زده اند گفته اند چند نسخه را برایشان فکس کنید؟<br />گفتم: مگر خانم امیری( لوند خودمان) نیستند؟<br />گفت: نه گفته اند شما بروید بالا از توی گاوصندوق بردارید و برایشان بفرستید. <br />بالا کجاست؟ خوب معلوم است دیگر خانه خودش همان جایی که این همه وقت دلم می خواست بروم ببینم آنجا چه خبر است اما نمی شد. <br />گفتم: رمز گاوصندوق؟ شماره ای؟ چیزی؟<br />گفت: گفته اند راس ساعت 12 توی اطاقشان باشید تا تماس بگیرند رمز و اینها را به شما بگویند و شما درش را باز کنید و چیزهایی که می خواهند برایشان فکس کنید.<br />یک جورهایی احساس خوبی است. این که میم به من این اندازه اعتماد دارد و هنوز به لوند ندارد. حالا کاری نداریم که اعتمادش درست است یا نه؟ یعنی محال است که من بروم آن تو و همه جا را خوب نجورم به من چه، می خواست به من اعتماد نکند. #نود<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۹]<br />حاشیه 28 تیرماه 70: طبقه بالا یک هال کوچک دارد با پنجره رو به حیاط که با یک راحتی پنج نفره زرشکی ومشکی با تلویزیون و ضبط و میز و یک کتابخانه کوچک و ... پر شده است . یک آشپزخانه نقلی تمیز با کابینت های مرتب و سرامیک های سبز کمرنگ و سفید، یک دستشویی توالت و حمام با سرامیک های سبز پررنگ و سفید و یک اطاق خواب بزرگ رو به حیاط با پنجره های قدی بزرگ و پرده های قرمز جگری، اووووف، کاملا اطاق خواب عروس، می توانم حدس بزنم چه ماجراهایی هر شب اینجا اتفاق می افتد. تخت خواب دو نفره، میز توالت، حاشا و کلا این اتاق خواب یک مرد مجرد باشد. تازه به قول مامان بوی زن هم توی خانه می آید، به جان خودم حتی بوی عطر زنانه توی خانه استشمام می کردم (هیف هیف هیف بوی آدمیزاد می آید!) همین بوی عطر لوند خودمان، همه چیز از تمیزی برق می زند و همه جا مرتب است.<br />آدم کنیز برای چه می آورد؟ هم برای آن که برای آدم کار کند و هم برای آن که با آدم بخوابد دیگر! خدا بدهد شانس بعضی ها چه امکااناتی دارند. البته لوند از این که میم این قدری به او اعتماد نکرده بود ناراحت به نظر می آمد، این که چرا من باید بروم بالا ودر گاوصندوق را باز کنم برایش سخت بود، با چشمهای مضطرب من را می پایید( می خواستم به او بگویم: نترس لوندجان، من رقیب تو نمی شوم.) یک کوچولو دلم برایش سوخت، یعنی فکرش را بکن آدم این قدر سرویس بدهد بعد این قدری اعتماد نداشته باشند که رمز گاو صندوقشان را به آدم بدهند. البته یک چیزهایی توی گاو صندوق بود که فکر می کنم شاید میم نمی خواست لوند بداند، چیزهایی که برای او خریده بود. حدسم این است که به زودی بدو بدو مبارک داریم. احتمالاً لوند هم یک بوهایی برده است و برای همین است که دوری از میم برایش سخت شده. از وقتی میم نیست خیلی بی حال و حوصله است و اصلا آرایش نمی کند، تیپ و قیافه ی مریض احوال ها را گرفته.<br /> آه ای عشق ای عشق تو از جان ما دختران حوا چه می خواهی؟<br />نیم ساعت زودتر از ساعت دوازده رفتم بالا، با دقت یک کارآگاه زبده همه جا را جستم، دیگر جایی نبود که نگشته باشتم حتی درز و دورز پنجره ها را هم از نظر دور نگه نداشتم. (خودش دلش خواسته بود من بروم، من که التماسش نکرده بودم.) زیرتخت، روی تخت، توی کمد، توی کابینت ها، سرساعت دوازده، میم جان زنگ زد، گوشی را برداشتم و خیلی بی حال گفتم: بفرمایید!<br />با خنده، سلام احوال پرسی کرد و با نامردی گفت حالا که همه جا را گشتی و خوب خیالت راحت شده با دقت گوش بده ببین چه می گویم؛ شماره گاوصندوق این است که هیچ جا نمی نویسی و هیچ جا یادداشت نمی کنی فقط حفظ می کنی، درجه را اول به سمت چپ این اندازه و و بعد به سمت راست این قدر می چرخانی و بعد که صدای تیک داد، کلید را این طور داخل قفل می گذاری و در را باز می کنی، پوشه آبی رنگ را بر می داری، داخلش پنج برگه است هر پنج برگ رابرایم به شماره ای که خانم امیری دارد، فکس می کنید. گفتم: چشم .... گفت: یادت ماند چه گفتم؟ گفتم بله وخداحافظی کردم و دِ برو که رفتیم، پریدم در گاو صندوق را با رمزی که گفته بود باز کردم، پوشه آبی همان رو در طبقه سوم از پایین بود، برش داشتم و بعد شروع کردم به دید انداختن توی گاو صندوق، چهار طبقه بیشتر نداشت. طبقه اول و چهارم خالی بود در طبقه سوم یک سری کاغذ و سند و پوشه که زیاد علاقه ای به دیدنشان نداشتم ولی در طبقه دوم؟ و تو چه می دانی که طبقه دوم کجاست؟ و تو چه می دانی که در طبقه دوم چه بود؟ یک شیشه عطر زنانه کنزو آک بند، یک جعبه سرویس جواهرات زنانه خیلی ظریف و قشنگ با گلهای ریز پنج پر و سنگهای الماس که واقعا زیبا بود و حدس می زنم اینها حتما برای لوند جان خریده شده اند و چیز مهم دیگری که زبان از بیانش قاصر است و دلم می تپد وقتی اسمش را به زبان می آورم، گردن بند عزیزم بود که داخل یک جعبه مخمل انگشتری کوچک گذاشته بودش. باباجان به پیر به پیغمبر این گردن بند حق منه، سهم منه، ( به قول خسرو شکیبایی در هامون) بدون آن که بفهمم چطور و چرا؟ گردن بندم را هم برداشتم از اولش هم اشتباه کردم گردن بند را به تو دادم. به من چه می خواست من را نفرستد بالا برای انجام این کارهای مهم. اگر من نبودم به کی می خواست اعتماد کند؟#نودیک<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۱۶:۲۱]<br />یادداشت های پراکنده جمعه4 مرداد ماه 70<br />هنوز میم برنگشته است، در جریان اتفاق ناجوری قرار گرفته ام. لوند باردار بود، به نظر می آید که دیگر نیست. امروز تصادفاً فهمیدم، بیژن نبود من رفته بودم که فلاکس چایم را پرکنم. لوند توی توالت حالش بد شده بود. کمکش کردم بیرون بیاید و توی آشپزخانه بنشیند تا برایش آب قند درست کنم. گریه می کرد و خیلی خیلی وحشت زده بود. وقتی برگشتم که شیرتوالت را ببندم، چون همینطور بازمانده بود. لکه های خون دیدم، سیفون را کشیدم و برگشتم هنوز توی اتاق نرفته بودم که شنیدم، لوند با تلفن صحبت می کند و با گریه می گوید: سقط کرده است. ظاهراً از آن طرف دعوایش می کردند چون او قسم می خورد که چیزی نخورده و همینطوری سقط شده و او نمی خواسته که بچه سقط بشود. بعد در مورد صیغه و این که یک ماه از موعدش گذشته بوده و حتی اگر می خواسته بچه را نگه دارد باز هم مشکل پیش می آمده حرف زد.<br />چه می توانستم بگویم؛ مات مانده بودم. پس خیلی خیلی هم غیرشرعی نبوده. آقای میم، آقای میم، آقای میم. <br />هنوز نتایج کنکور را نداده اند، قلب خودم روشن است با این که می دانم خوب امتحان نداده ام، یعنی فکر می کنم اگر من قبول نشوم پس که می خواهد قبول شود؟ یادش به خیر در کلاس های حوزه هنری استاد ندایی همیشه من را به همه نشان می داد و می گفت: یادتان باشد با چنین کسی باید رقابت کنید، در طراحی و نقاشی که کارم خوب بود در درک تصویر و اطلاعات عمومی هنر هم که خیلی خوب بودم. فقط حیف که وضع درس های عمومی ام افتضاح بود و همین نقطه ضعف من شد. به هر حال فکرمی کنم اگر قبول نشوم ظلم بزرگی به عالم بشریت شده است. یعنی ظلم بزرگی به خودم شده است.<br />آه چه می گویم؛ اصلا حواسم سرجایش نیست. از ماجرای میم و لوند خیلی ناراحت هستم، نمی دانم چرا؟ من که زیاد از میم خوشم نمی آمد؟ من که در آن دفتر خاطرات توی انبار تا آنجا که می شود از او انتقاد می کنم و سعی می کنم تحقیرش کنم؟ سعی می کنم نشان دهم که برایم مرد محبوبی نیست. حال بهم زن است یک زنباره پست فطرت! پس چرا این موضوع این قدر برایم دردناک است؟ شاید یادآوری آن اتفاقی است که باعث شد از آقای آلپاچینو این اندازه دور شوم. شاید به خاطر آن که در پس ذهنم دوست ندارم که او این اندازه حریص و خوشگذران باشد. به هر حال ظاهراً برادرها همه مثل هم هستند. #نوددو<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۱۸:۱۸]<br />دوشنبه 14 مرداد ماه 70<br />فردا آقای میم می آید، یعنی در واقع امشب می آید و فردا حتما او را توی شرکت می بینم. فکر این که در این مدت بروم گردن بند را بگذارم سرجایش احمقانه بود. یعنی اصلا از این که به بیژن رو می انداختم تا بروم #گردن_بند را بگذارم سرجایش امکان نداشت. مطمئن هستم بیژن به میم می گفت، که من دوباره در گاوصندوقش را باز کرده ام و این ماجرا را خیلی بدتر می کرد. <br />وای خدایا ببینم چقدر می توانی خدایی کنی در حق من، آخر این چه گندی بود که زدم؟ <br /> یک راه حل خوبی باید پیدا کنم، اگرچه اگر تهش را ببینیم، میم لیاقت این که بنشینم #فسفر بسوزانم و فکر کنم چطور باید از مخمصه گردن بند نجات پیدا کنم را ندارد. ولی این وسط بحث شرافت خودم است که لکه دار می شود. این آدم بی معرفت، نامرد، کثافت، احمق، زنباره، اصلا یک کامیون فحش، به من اعتماد کرده است و به هر دلیلی رمز گاوصندوقش را به من داده. بعد من چه می کنم؟ در اولین فرصت که دستم به گاو صندوقش می رسد، رشوه ای که خودم به او داده ام تا مرا دوباره استخدام کند برمی دارم.<br />فرم های انتخاب رشته کنکور را هنوز نداده اند، پاسش داده اند به فردا، یعنی که فردا باید بروم بگیرمش، <br />امروز سری به استاد اخوت زدم. خوب بود، دوباره شعر خواندیم، نامه خواندیم، عکس های قدیمی و جدید دیدیم. آخرش به او گفتم که در تولیدی منصور کار می کنم. با تعجب به من نگاه کرد و گفت: چطور راضی شده ای بروی آنجا؟ چرا وقتی به کار احتیاج داشتی پیش خودم نیامدی؟<br />نمی دانستم چه توجیهی برایش داشته باشم، همین طوری با شوخی و خنده به او گفتم: شما فرض کنید یک چیزی آنجا من را یاد گمشده ای می اندازد، اگر بدترین جای دنیا باشد و اگر بدترین تصویر باشد من می روم و تماشایش می کنم. <br />خیلی احساساتی سرش را تکان داد و گفت: علت عاشق ز علت ها جداست// عشق #اسطرلاب اسرار خداست. شاید دلت نمی خواهد ارتباطت با این احساس قطع شود.<br />گفتم: بله شاید، یادآوری یک عشق کودکانه است، وحشتم از این است که مدام بزرگتر و بزرگتر می شوم و فراموش می کنم عشق چیست؟ <br />آهی کشید و گفت: فقط مواظب خودت باش این منصور تاجایی که من شنیده ام خیلی هم شیرپاک خورده نیست. <br />تایید کردم و گفتم: می دانم، اما با این حال یک صداقت خوبی در وجود این آدم است که هیچ وقت تلاش نمی کند چهره منفور و زشت خودش را پنهان کند. از این صداقت خیلی خوشم می آید، دلم می خواهد مثل او باشم، این قدر شجاع باشم، نترسم از این که خودم را به همه نشان بدهم با تمام بدی هایم.<br />خندید و به پشتم زد و باز هم تاکید کرد، مواظب خودت باشم.<br />صدای خواننده از رادیو به گوش می رسد، می خواند؛ به دنبال محل سبکتر قدم زن، مبادا نشیند غباری به محل<br />نوایی، نوایی، نوایی، نوایی الهی برافتد نشان از جدایی<br />خلد گر به پا خاري، آسان برآرم<br />چه سازم به خاري كه در دل نشيند؟#نودسه<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۰:۱۷]<br />[In reply to آقای آل پاچینو با نون اضافه]<br />به دنبال محل چیه؟ ای بابا محمل.<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۰:۲۶]<br />چهارشنبه 16 مرداد ماه 70 <br />واااای روز استثنایی زندگی من در بیست و یک سالگی. <br />دیروز اصلا برای خیر مقدم به آقای میم نرفتم، واقعاً هنوز نمی دونستم چه جوری باید باهاش روبرو بشم و موضوع گردن بند رو چطوری مطرح کنم. اما امروز رفتم، بار اول که رفتم، لوند بازم خوشگل و خوش ادا و آرایش کرده نشسته بود هرچند خیلی هم با من غریبگی نکرد. اجازه خواستم بروم تو گفت: آقای ملک مهمون دارند، نیم ساعت دیگه بیا. برگشتم یک ربع دیگه خودش بهم زنگ زد که زود باش بیا. <br />وقتی رفتم توی اتاق میم، خیلی سرزنده و با اشتیاق از من استقبال کرد حتی بلند شد و آمد جلو و کم مانده بود با من دست هم بدهد. اما من دستم را گرفتم پشتم و فقط به سلام علیک گرم اکتفا کردم. نشستیم و خیلی سریع شروع کرد به پرس و جو که چه کرده ایم و چه شده و تولید چطور بوده و چند جفت وارد انبار شده و چقدر خارج شده؟ <br />من هم تند تند جوابش را دادم. بعد مکث کرد و مثل این که فهمیده باشد که حالا نوبت من است گفت: خوب تو چه خبر؟<br />( شک ندارم سی صد بار گاوصندوقش را دیده بود و فهمیده بود که من گردن بندم را برداشته ام) <br />خیلی معصومانه و باوقار دخترانه ای گفتم: ببخشید یه کار اشتباهی کردم اومدم اعتراف کنم. <br />با خنده گفت: به به من عاشق اعتراف شنیدنم، اصلا من کشیش و تو گناهنکار، اما به شرطی که اون قسمت های خوبش رو سانسور نکنی همه اش رو بگی. <br />گفتم: نه قول می دم بگم. ولی فکر نمی کنم از اون جور اعترافاتی باشه که شما خوشتون می آد.<br />گفت: تو از کجا می دونی من از چه جور اعترافی خوشم می آد؟<br />نگاهی به چشمهای هیزش کردم و گفتم: با دونفر از گناهکارهایی که پیش شما اعتراف می کنن آشنایی دارم.<br />کمی مکث کرد و فکر کرد که منظورم از دو نفر چه کسانی هستند. بعد مثل این که خوشش نیامده باشد و بخواهد تلافی کند گفت: خوب من هم انتظار نداشتم تو توی روز روشن بخوای از اون اعترافهایی بکنی که بعضی ها تو اتاق تاریک می کنند. <br />یخ کردم، اصلا انتظار نداشتم این طور صریح جواب من را بدهد. <br />کمی از روی مبل بلند شدم و برگه استعفانامه را از جیب سمت راستم درآوردم و روی میزش گذاشتم و گفتم: این استعفانامه منه<br />بعد همانطور از جیب سمت چپ جعبه مخملی کوچک را درآوردم و گذاشتم روی استعفا نامه و با شرمندگی گفتم: اینننن هم،<br />(خیلی با سختی ادامه دادم.) این رو از توی.... امممم گاوصندوقتون برداشتم. وقتی که بهم اعتماد کرده بودید. اون لحظه خیلی سریع برداشتم و خیلی به عمق مساله فکر نکردم. راستش از اولش هم فکر می کردم اشتباه کردم این رو به شما دادم و پشیمون بودم. البته نه این که ارزشش رو نداشته باشید، بلکه بیشتر به خاطر این که دلیلی نداشت که اون رو به شما بدم. ( در تمام مدت سعی می کردم نگاهش نکنم به دستاش خیره شده بودم که آرام روی پاش ضرب گرفته بود.) در واقع این یه گردن بند احساسی خیلی عزیزه که باید؛ که نباید اون رو به هر کسی می دادم.<br />سکوت کردم، سکوت کرد، نگاهش کردم، به من خیره شده بود، بعد از یک سکوت مرگبار گفت: دیشب متوجه شدم نیست، تعجب کردم چرا برش داشتی؟ خیلی دل و جرات می خواد از گاوصندوق من چیز برداشتن.<br />با شرمندگی نگاهش کردم. <br />ادامه داد: استعفانامه یه جور معذرت خواهیه؟ یا یه جور زرنگی؟<br />گفتم: یعنی شما فکر می کنید جدی نیستم!؟ دارم بلوف می زنم؟<br />شانه بالا انداخت و گفت: فکر می کنم داری زرنگی می کنی.<br />من هم شانه بالا انداختم: هر جور فکر می کنید، به هر حال من اگه قبول کنید از این جا می رم. ادامه دارد ......#نودچهار<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۰:۴۰]<br />ادامه .....چهارشنبه 16 مرداد ماه 70 <br />سینه ای صاف کرد و خیلی جدی گفت: چون رفتی سر گاوصندوق من این رو برداشتی عذاب وجدان گرفتی ومی خوای با این کار خودت رو مجازات کنی؟<br />یک دفعه ناگهان ذهنم باز شد و چیزی به فکرم رسید خیلی راحت بهش خیره شدم و گفتم: عذاب وجدان ندارم، یه بهانه ای می خواستم که ازاینجا برم، من اصلا آدم قابل اعتماد شما نبودم و نیستم که بخواهید من رو بفرستید تو خونه خودتون و رمزگاوصندوقتون رو بهم بدید. من دوست ندارم این قدر به من احساس نزدیکی بکنید. اگه می خواهید به من احساس نزدیکی کنید باید تاوانش رو پس بدید. <br />اول با تعجب و بعد هم خیلی با شگفتی و شیفتگی گفت: خیلی عالیه نمی دونستم جواب اعتماد رو اینطوری می دی؟ پس خیلی با انصاف بودی تاوان کمی پس دادم فقط گردن بند خودت رو برداشتی. حقش بود اون سرویس جواهرات رو هم بر می داشتی؟<br />گفتم: نه سهم من گردن بند خودم بود؛ اون سرویس جواهرات مال کسیه که بیشتر بهش نزدیک شدید. ( توی ذهنم لوند بود) <br />نگاهش کردم خیلی مطمئن سرش را تکان داد و گفت: حاضرم!<br />با تعجب نگاهش کردم و گفتم: به چی؟ استعفا رو قبول می کنید؟<br />گفت: نه، اصلا، استعفا که اصلا، الان دیگه به جونم بسته ای، حاضرم همین طور نزدیک بشم تاوانش رو هم پس بدم.<br />نگاهش کردم، لبخند می زد ولی شوخی نمی کرد، این اعتراف او بود یا اعتراف من؟ جدی می گفت؟ یا شوخی می کرد؟ داشت با من بازی می کرد؟ از لوند خسته شده یک صیغه ای دیگر می خواهد؟ قلبم به تپش افتاده بود، باورم نمی شد، دوست نداشتم در این بازی جا بزنم. <br />گفتم: منظور من از نزدیک شدن، اعتماد کردن بود، به هر حال من اهل تمیز کردن خانه شما و بشور و بساب و صیغه و سقط جنین نیستم. <br />اولش با تعجب وبرافروختگی و بعد با کنترل خود گفت: باشه همین که تو می گی، اعتماد، الان تاوان این که به من اعتماد کنی و یه شب بریم بیرون باهم شام بخوریم چیه؟<br />تپش قلبم بیشتر شده بود، ای ناقلا، چقدر زود رنگ عوض می کند و تصمیم می گیرد و برنامه ریزی می کند. <br />با لبخند گفتم: تاوان یه شام بیرون رفتن با من براتون سنگین تموم می شه ولی یه ظهر و نهار فکر کنم با هزارتومن روی حقوق این ماهم سربه سر می شه. <br />زد زیرخنده و گفت: هزااااارتومن؟ اشتهاتم خوبه، نهارم هم دارم بهت می دم عزیزمن. دویست تومن هم روی حقوق این ماهت قبوله، ولی فقط این ماه. <br />باورم نمی شه، یعنی این قدر براش جالبه که با من نهار یا شام بخوره؟ شایدم ترفندش این طوریه؟ برای همه از این کارها می کنه؟ دون می پاشه، اعتراف می کنم یک جورهایی دارم کیف می کنم از این موضوع، خوب بذار یه ذره برای من خرج کنه، البته باید مواظب باشم دم به تله ندم اگه زیاد بهش نزدیک بشم دیگه براش جذاب نیستم بعد همه اش باید من تاوان پس بدم. قبول کردم. اما گردن بند و استعفانامه را برداشت و باز هم بهم نداد. گفت: دوباره این ها را به من برگردانده ای و اگر می خواستی به عنوان تاوان برداری نباید دوباره می دادی. با ناراحتی گفتم: من گردن بندم رو می خوام این جای تاوان بود، اگه زیرش بزنید به صداقتتون شک می کنم.<br />گفت: من هم به صداقت تو شک دارم، حالا که دیگه بیشتر، از تو سلب اعتماد کردم، باید از اول شروع کنیم به اعتماد سازی. <br />به هر حال قرار شد پنج شنبه همین هفته برویم نهار بیرون بخوریم، یک رستوران معروف و دم دست و نه یک جای تنگ و تاریک و متروکه! #نودپنج<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۱:۲۳]<br />یادداشت های پراکنده چهارشنبه 16 مرداد ماه 70<br />نمی رم، نمی خوام، هاهاها، مگه عقلم پاره سنگ برمی داره. یه بهانه مسخره خیلی آبکی که کاملا معلومه چاخان پاخانه جور می کنم و می گم: ببخشید نمی تونم بیام، باورکنید که از اعماق ته ته ته قلبم می خواستم بیام ولی نشد. چطور که اون حاضر نشد گردن بند من رو پس بده؟ کاملا معلومه که بعداً مدام می خواد از من امتیاز بگیره. نباید به خودم خیلی مطمئن باشم. به هر حال اون یه تجربه هایی داره که من ندارم. من همه اش دارم با وزیرم بازی می کنم ولی اون تا حالا فقط با سرباز این ور و اون ور رفته. نباید خیلی ریسک کنم. حتی زنان خاندان مادری هم خیلی مفت دم به تله ندادن که من دومیش باشم.<br /> از طرفی که دوست دارم اون واقعا به این اندازه که ظاهرش نشون می ده از من خوشش اومده باشه ( کدوم زنیه که خوشش نیاد مردی عاشقش بشه) ولی باز یه حس هایی دارم که این آدم خیلی زیاد هم عاطفی نیست. بلایی که می خواد سرکارگرهاش بیاره. اتفاقی که برای لوند افتاده. یه جوریه داستان، شاید من فقط براش تازگی دارم دلش می خواد ببینه که کی عاشقش می شم. می خواد ببینه کی رام می شم. با تهمینه هم مشورت کردم، نظرش همینه، می گه مردای اینجوری خطرناکن و باید خیلی محتاط بود. <br />باشه من هم وزیرم رو می کشم عقب و حالا حالا ها یه خونه یه خونه با سربازهام می رم جلو. اصلا دنبال حمله و کیش و مات کردن نیستم. فقط بازی می کنم. #نودشش<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۱:۵۲]<br />دوشنبه 21 مرداد ماه 70<br />امروز بیژن گفت: آقامنصور عذر لوند را خواسته و لوند هم دارد گریه و زاری می کند. چه می توانم بکنم؟ شاید بهتر بود خیلی وقت پیش عذرش را می خواست، قبل از آن که آن بلا سرش بیاید. بیچاره لوند با خودش فکر کرده اگر بچه دار بشویم شاید زندگی ام با میم جدی بشود؟ از این سادگی و بلاهت زندگی بعضی دخترها تعجب می کنم. چرا باید خودش را با یک بچه آویزان یک مرد کند؟ گیرم که او بخاطر یک بچه با او ازدواج می کرد، زندگیشان فردا چه می شود؟ این وابسته شدن زورکی برای مردی مثل میم باعث می شود که زندگی را جهنم کند. چرا فقط ازدواج؟ چرا فکر کرده با ازدواج همه چیز خوب می شود؟ شاید فکر کرده همه چیز قانون مند می شود و از تحقیر زن صیغه ای بودن در می آید.<br />وای خدایا چقدر از مردهایی که صیغه می کنند متنفرم، آدم یاد صدسال پیش می افتد. حتی به نظرم از مردهایی که با یک زن همینطوری رابطه برقرار می کنند چندش آورتر هستند. <br />به هرحال من کاری نمی توانم برای لوند بکنم، میانه من و آقای میم، همینطوری هم به خاطر آن ماجرای سردرد و سرگیجه ناگهانی و نرفتن برای نهار خوردن خراب است. هر چند اگر خراب نبود هم نمی رفتم. <br />آخرش ناچار شدم به مامان بگویم گردن بندم را گم کرده ام. حیف شد، فکر نمی کنم دیگر بتوانم داشته باشمش. بل کل از گردن بند دل کنده ام.#نودهفت<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۲:۱۷]<br />یک شنبه27 مرداد ماه 70<br />قرار است یک خواستگار برایم بیاید، مامان جدی گرفته و خیلی اشتیاق دارد. با مامان حرفم شد، جر و بحث، تو بگو و من بگو. دست آخر خودم خودم را بایکوت کردم، پناهنده شدم به اطاقم، حمام سونای معروف، سودابه اینها آمده اند هیییی وایییی چقدر دلم برایشان تنگ شده بود. <br />دیشب خواب زیبایی دیدم، مثل این که موقع خواب ناخودآگاه آن چند آیه یاسین را که از بچگی مامان یادم داده بود به ذهنم آمد. یادم می آید که در آیه ای گیر کرده بودم، بلند شدم آمدم قرآن را باز کردم و خواندم و بعد برگشتم سرجایم و خوابیدم، اتوماتیک وار بدون اراده مثل یک ماشین که فرمانش دست دیگری باشد. خوابیدم و شب خواب مردن را دیدم. مردن و باز مردن، خواب دیدم که روحم از بدنم جدا شده است، مثل این که هاله ای دورو بر بدن ما بود که ما بعد از مردن از توی آن هاله یا بخار به دنیا می آمدیم. یا شاید هم برعکس بعد از مردن هاله ای دور و بر ما را می گرفت، درست یادم نیست، از هاله به دنیا می آمدیم یا در هاله به دنیا می آمدیم؟ فقط می دانم که بعد از این مردن دوباره می مردیم و باز زنده می شدیم و در هر بار مردن و زنده شدن حصاری از اطراف ما برداشته می شد و دنیای ما بزرگتر و بزرگتر می شد. دنیا بزرگتر می شد ولی ما به مقصدی نزدیک تر می شدیم و در آخرین مردن بسته به کیفیات روحی مان که آدم خوبی بوده باشیم یا بدی، زمانی بود که باید به یک نقطه نهایی می رسیدیم و آن نقطه خدا بود. یادم نمی آید که من به آخرین مردن و زنده شدن رسیدم یا نه، فقط احساس می کنم بعد از یک حصار ناگهان در دریاچه ای غوطه ور شدم سکر آور و سحرانگیز، خلسه ای شیرین و خواب آلود تمام وجودم را گرفته بود در همان خواب و بیدار سحر انگیز و احساس خلسه اعجاب انگیز دنبال آن نقطه بودم. اشتیاق عجیبی برای رسیدن به او داشتم، یک چیزهایی حس می کردم، شاید بویش را احساس می کردم، یا شاید صدایش را، یا شاید سایه اش را می دیدم. نمی دانم یک چیزی بود ولی هیچ چیز نبود. چون نرسیدم، فقط می دانستم که آخرین بار که بمیرم و زنده شوم می رسم و تمام حصارها برداشته می شود. #نودهشت<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۲:۳۲]<br />چهارشنبه 30 مردادماه 70<br />من در این تاریکی، پی یک بره روشن هستم که بیاید علف خستگی ام را بچرد.<br />من در این تاریکی امتداد تر بازوهایم را زیر بارانی می بینم که دعاهای نخستین بشر را تر کرد. <br />من در این تاریکی در گشودم به چمن های قدیم، به طلایی ها که به دیوار اساطیر تماشا کردیم. <br />من در این تاریکی ریشه را دیدم و برای بته نورس مرگ آب را معنی کردم. <br />"#جلال_آل_احمد" کتابی نوشته است راجع به "#روشنفکری"، از میان کتابهای سودابه و محمود است که برای من آورده اند. چند صفحه ای را خواندم در باب معنای لغوی آن و ریشه تاریخی اش، حوصله ام را سر برد، احتمالاً خود جلال روشنفکر نبوده؟<br />فردا بعدازظهر برایم خواستگار می آید، نتوانستم مامان را منصرف کنم که دست از سر من بردارد، خیلی امیدوار است و قصد کرده حتما یکی از ما را امسال شوهر بدهد. آه چقدر برایم سخت و دردآور است اولین تجربه خواستگاری، پسری که من را ندیده و نمی شناسد و من که او را ندیده و نمی شناسم. جور بخصوصی احساس غم و اندوه می کنم. گیج، سردرگم، بلاتکلیف، و از همه مهمتر تنگ حوصله، نه کارکردن، نه سینما رفتن، نه کتاب خواندن، نه دیدن دوستان، این روزگار بد با هیچ چیز خوب نمی شود.#نودنه<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۲:۴۳]<br />پنج شنبه 31 مردادماه 70<br />نیم ساعت پیش بیژن برایم یک پاکت نامه بزرگ آورد، از این هایی که مقوایی هستند و خیلی کلفت، گفت: آقا منصورداده ببینید و رسیدگی کنید. در پاکت بسته بود، حسابی چسب کاری شده بود. تعجب کردم بازش کردم. داخل پاکت بزرگ یک پاکت کوچک نامه بود و داخلش................ گردن بندم. #صد<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۰۰:۱۱]<br />جمعه 1 شهریورماه 70<br />خواستگارها آمدند و رفتند. همان بازی های مسخره ای که من همیشه سر سودابه و تهمینه آورده بودم، حالا منیژه و تهمینه با هم سر من آوردند. مادر، پدر، خواهر بزرگتر و خود پسر با هم آمده بودند. خانواده امروزی و خیلی شیک و پیکی بودند. من دامن کوتاه مشکی پوشیده بودم به اصرار مامان، با پیراهن دکمه دارکمر کرستی سبز پررنگ به اصرار مامان( چرا مامان دست از سر پوشاندن لباس سبز به تن من برنمی دارد؟ این ست کردن خیلی چیپ و مسخره است. ای کاش رنگ چشمهای من مشکی بود!) و کفش پاشنه بلند مشکی به اصرار مامان، موهایم را هم باز کرده بودم به اصرار مامان. خلاصه عروسک مامان بودم. به جز آن که قرار شد من چای نیاورم و کل خانواده به اتفاق آراء قبول کردند که چنین ریسکی را انجام ندهم . سودابه مسئولیت چای آوردن را به عهده گرفت بیچاره ده سال بعد از خواستگارهای خودش به عنوان خواهر بزرگ خانواده همیشه مسئولیت چای آوردن در خواستگاری ها تهمینه به عهده او بوده است. و حالا با آوردن چای در خواستگاری من دیگر این چای خواستگاری آوردن برای خواهرهایش روی پیشانی اش حک شد. پسر "شاهرخ" قد متوسط، چشم و ابروی مشکی ومو مشکی و سبیل سیاه مشکی با کت و شلوار سرمه ای، خیلی هم از خود راضی به نظر می آمد و اصلا هم خجالتی نبود. دانشجوی رشته ژنتیک دانشگاه تهران. چهره پسر از همان اول به نظرم آشنا آمد که بعداً معلوم شد در خیابان خودمان زندگی می کنند. از همان اول مهمانی، حرف های معمول خاله زنکی و تعارفات خسته کننده شروع شد. بدتر از همه این که مادر پسر هی به من می گفت: عروسم عروسم و من هی به مامان چشم غره می رفتم و مامان هی برای من ابرو بالا می انداخت و اخم می کرد که تحمل کنم. و بعد آن اتفاقی که نباید بیفتد افتاد، اصرار به اصرار که من و پسر برویم با هم صحبت کنیم. به بابا نگاه کردم که بگویم نگذارد مامان تا این جاها پیش برود اما بابا یک بحث خسته کننده در مورد حکومت عدل با پدر پسرِ شجاع! شروع کرده بود و حواسش اصلا به جزییاتی مثل من نبود! من وپسر زیر هجوم فاجعه بار احساس مسئولیت منیژه برای کسب اطلاعات بیشتر که کاملا محسوس و مزاحم بود رفتیم توی اطاق قدیم سیاوش که با هم صحبت کنیم. طلفک منیژه پشت پنجره کوچک اطاق خودش را هلاک کرد!<br />همه چیز به همان مسخرگی که همیشه فکرش را می کردم شروع شد، نه شما بگید؛ نه شما بگید، نه اول شما ، نه تورو خدا شما و در همین بگیر و ببندها بودیم که صدای پسر به نظرم آشنا آمد. قسم میخورم این پسر همان مزاحم تلفنی معروف است بیش از چهل بار با او پشت تلفن سرو کله زده بودم. کل کل کرده بودیم؛ شوخی کرده بودیم، دعوایمان شده بود. مزاحم تلفنی که سیرتا پیاز خانواده ما را می دانست، چند تا دختر هستیم، هر کدام چکار می کنیم، من چندمی هستم. کی از خانه بیرون می آیم. کی برمی گردم. به خدا من تمام تابستان تقریباً یک روز در میان صدایش را شنیده بودم و خوب با زیر و بم صدایش آشنا شده ام. <br />این را بهش گفتم: زیرش زد. <br />هول هولکی و با عجله گفت: اصلا من وقت تلفن کردن ندارم. شماره تلفن شما را ندارم. حوصله این کارها را ندارم واصلا چرا ما مزاحم تلفنی داریم؟ و چه کسی است که این کار را می کند؟ عجب آدم بیکاری و پیگیری می کند ببیند چه کسی این کار را می کند( در نقش پلیس محله برود مچ خودش را بگیرد، ترسو) و از این حرفها و عجبا که او هر چه بیشتر انکار کرد من مطمئن تر شدم.<br />به هر حال ای کاش زیرش نمی زد. اگر زیرش نمی زد اگر با شجاعت پای کاری که کرده بود می ایستاد و می گفت: بله من بودم. برایم جذابیت بیشتری داشت ولی حالا.<br />قرار شد فکر کنیم و جوابشان را بدهیم. مامان که از همین حالا توی ابرهاست. بابا خیلی معقول تر است ومی گوید: هر چه آفرید بگوید. سودابه و تهمینه و منیژه هم می گویند: پسره هم خوشگل است و هم رشته خوبی درس می خواند و هم دانشگاه خوبی می رود. <br />( ژنتیک؟ اگر جانور شناسی می خواند بیشتر به درد خانواده ما می خورد.) #صدیک<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۱۵:۲۳]<br />پنج شنبه 7 شهریورماه 70<br />نمی دانم چطور جلوی این اتفاق را بگیرم. مامان مدام خواب و خیال می بافد و می گوید: بهتر از این پسر برای تو پیدا نمی شود و الان هم راهشان را گم کرده اند و آمده اند خواستگاری تو، می گوید وضعیت بابا طوری نیست که چند سال دیگر سگ هم در خانه ما بیاید برای خواستگاری شما و مدام به جان من غر می زند، که اگر من، این به قول خودش همای سعادت را از سر دیوار خانه امان بپرانم، دیگر باید خوابش را ببینم که چنین خواستگاری نصیبم شود و اگر من یک ازدواج خوب و شوهر عالی داشته باشم راه را برای منیژه هم باز کرده ام و اگر بخواهم مثل تهمینه مدام به همه جواب رد بدهم و همه چیز را بهم بزنم، آخر و عاقبت منیژه را سیاه می کنم و حتی باعث بدبختی تهمینه می شوم و بلکه هم خانواده و همه شهر و کشور و کل خاورمیانه سیاه بختی شان گردن من می افتد.<br /> این چیزها خیلی باعث توهین به من می شود. این که مامان وضعیت بابا را هی چوب کند و توی سرما بزند. من را از خودم دور می کند. احساس می کنم تلاشم برای مستقل شدن هیچ فایده ای نداشته است. <br />این روزها آقای میم هم یک تمایلاتی از خودش نشان می داد که مرا مشکوک می کرد. پس دادن گردن بند، سرکشی هر روزه به انبار، هی حال و احوال پرسی و هی دعوت به این که برویم یک جایی نهار بخوریم. خیلی با احتیاط جلو می آمد و دلش می خواست توپ را توی زمین من بیاندازد، فکر می کردم بخاطر آن چیزهایی است که توی دفتر خاطرات در موردش نوشته بودم. اما دیروز فهمیدم اصلا این طور نیست، یعنی علاقه ای وجود ندارد. بیشتر یک دل نگرانی دوستانه است تا چیز دیگری. من او را سرزنش نمی کنم، چون من هم او را دوست ندارم و فقط می توانست انگیزه ای باشد برای آن که بتوانم دلیل نسبتاً منطقی برای رد کردن این خواستگار داشته باشم. بعدش هم می توانستم سر میم را به سنگ بکوبم. <br />دیروزآمد انبار، نشسته بودم و کتاب می خواندم، همان جعبه عطر کنزویی که توی گاوصندوقش دیده بودم را آورد. بی مقدمه گذاشتش روی کتابی که می خواندم و گفت: بیا این دیگه قسمت خودت شده، فرض کن از اولش هم برای تو خریده بودم. خوشبختانه طرف مورد نظرهمچین مالی هم نبود که چنین کادویی از من بگیره و سهم تو شد. بعد خودش بلند خندید.<br />جعبه را از روی کتاب برداشتم و کنار گذاشتم و خیلی عادی نگاهش کردم. انگار نه انگار که چنین توهینی به من شده باشد. این روزها به توهین شنیدن عادت کرده ام. <br />قهقهه اش را که زد سینه ای صاف کرد و پرسید: چه خبرها، خبرهای جالبی شنیدم؟<br />خیلی خونسرد گفتم: خبرهای جالبی شنیدین؟<br />با خنده گفت: خوندم، تو دفترخاطراتت، مگه اینجا نمی ذاری که من بخونم؟<br />چه می توانستم بگویم؟ مگر غیر از این بود؟ و تازه اگر به دروغ اعتراض می کردم که چرا اینطور بی فرهنگ بوده ودفتر خاطرات یک نفر دیگر را خوانده، او هم می توانست من را بخاطر دستبرد به گاوصندوقش سرزنش کند. از این که بدتر نبود.<br />خیلی بی تفاوت گفتم: چه خوب! من فکر کردم، وقتتون رو اینطوری تلف نمی کنید.<br />باز هم خندید و نشست روی لبه میز و گفت: وقت تلف کردن نیست، خیلی لذت می برم وقتی درمورد احساسات عاشقانه تو در مورد خودم می خونم. اون همه الفاظ عاشقانه که یک روز در میون در مورد من می نویسی وبا یه کامیون هم نمی شه جمعش کرد؟ تیکه کلامت چی بود در مورد من؟ زنباره؟ <br />خیلی بی احساس نگاهش کردم و گفتم: برداشت دیگه ای از خودتون دارید؟<br />ابرو درهم کشید و با عصبانیت ساختگی گفت: تو فکر کردی خیلی از من بهتری؟ خوبه من هم به تو بگم مردباره؟ چون می رفتی بالای پشت بوم با پسرهمسایه سیگار می کشیدی؟ تعجب می کنم چرا این چیزها رو از دفتر خاطراتت نکنده بودی! وای وای وای وای یک بار هم اجازه دادی که بوست کنه؟ کدوم دختر خانواده داری به سن و سال تو این کارها رو می کرده؟ می دونی خانم کوچولو تصورمن اینه، وقتی یه دختر خیلی تو زندگی خصوصی یه مرد سرک می کشه و براش مهمه که چیکار می کنه یه جورایی درگیر اون مرد شده. (ادامه دارد)#صددو<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۰]<br />(ادامه پنج شنبه 7شهریور ماه 70) از این که روی صندلی نشسته باشم و او بالاتر از من روی میز اینطور از بالا به من نگاه کند و این جور من را تجزیه و تحلیل کند خوشم نمی آمد. بلاخره من می دانستم که اودفتر را می خواند و شاید هم دلم می خواست که بدانم نظرش در مورد من چیست؟ حالا فهمیدم که می شود به من گفت، مردباره !؟ هه، <br />خیلی بی خیال کتابی که می خواندم بستم و کنار گذاشتم وسرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم و بدون آن که زیاد خودم را درگیر مزخرفاتش کنم گفتم: شما کارفرمای من هستید، همه رییس ها برای کارمندها جالب هستند. فکر نکنید خیلی تو زندگیتون سرک کشیدم چون عاشق شما بودم. <br />گفت: ولی از قبلش هم یه چیزهایی می خوندم، قبلا که رییست نبودم؟<br />بلند شدم و ایستادم و همانطور با خونسردی گفتم: فکر می کنید قبلا برای چی در مورد شما می نوشتم؟ چه خوبه که فکر می کنید مثل یک فرشته تو زندگی من پیداتون شده. چه اعتماد به نفسی!<br />همانطور که نشسته بود و من را مثل یک شکار نگاه می کرد گفت: مثل یک فرشته نبودم. ولی مثل یک شیطان هم نبودم. به هر حال معلومه مورد اعتمادت هستم چون توهر وقت کار خواستی اومدی سراغ من و من هم با میل و رغبت استقبال کردم. <br />شروع کردم به جمع کردن وسایلم برای رفتن. ساعت کاری تمام شده بود. <br />گفت: می خوای بری؟<br />سرم را تکان دادم و جوابش را دادم، می اومدم سراغ شما، چون شما راحت ترین گزینه بودید نه بهترین گزینه. من حوصله دنبال کار گشتن نداشتم. شما هم به من احساس ادای دین می کردین برای همین جواب رد بهم نمی دادید. این برای من کافی بود.<br />ایستاد و خیلی جدی گفت: من نسبت به هیچ کس ادای دین نمی کنم. حتی تو، چکار کردم که باید نسبت به تو ادای دین کنم؟<br />کیفم را روی دوشم انداختم و گفتم: کار خاصی نکردید لطف کردید باعث شدید از مردها متنفر بشم. اصلا ببینم پس برای چی قبول کردید که بیام اینجا کار کنم؟<br />گفت: برای این که لذت می برم، من بزرگ شدنت را می بینم و کیف می کنم. خیلی دوست داشتنی هستی، قبلا هم خیلی بامزه بودی، چهارتا کتاب می خوندی و فکر می کردی خیلی عقل کلی. ولی راه درازی در پیش داری که خودت تجربه کنی. ضمناً من باعث نشدم که تو از مردها متنفر بشی، ناآگاهی تو باعث شد.<br />(چطور می توانست این حرفها را به من بزند؟ این قدر روی مرز که آدم نداند بلاخره خوشش می آید یا بدش می آید؟ اینطور که نه من را طلبکار کند و نه خودش بدهکار باقی بماند؟) (ادامه دارد.... )صدسه<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۱]<br />(ادامه پنج شنبه 7شهریور ماه 70) اخم کردم و راه افتادم و گفتم: چه خوب، ولی مطمئن باشید برای تجربه کردن و دانستن، راهی که شما پیش پام بذارید رو نمی رم. <br />کیفم را گرفت و کشید و گفت: گوش کن! (با تعجب ایستادم،) خیلی آمرانه ادامه داد، قبلا هم بهت این رو گفتم، من هیچ وقت در زندگیم این قدر که برای تو خودم رو توضیح دادم برای کس دیگه ای ندادم، فکر این که من عاشق دلخسته ات باشم رو هم نکنم. ولی تو رو هم مثل زنهای دیگه ای که باهاشون رابطه داشتم نمی بینم، نه این که نمی بینم، اصلا نمی خوام اونطوری باشی. یعنی حالا نمی خوام، هر چیز تابع زمان و مکان خودشه. ولی الان اگه اونطوری باشی از چشمم می افتی. من همین که با روح سرگشته و عاصی و کنجکاو تواز میون این چیزهایی که می نویسی ملاقات می کنم و باهاش عشق بازی می کنم برام خیلی جذابه.<br />اخم کردم و خواستم کیفم را بگیرم و راه بیفتم ، اما کیف را محکم گرفته بود، ادامه داد: مگه همین رو دلت نمی خواست؟ همین که من زندگیت رو بخونم و ببینم چی تو ذهن تو می گذره؟ <br />کیف را کشیدم و از دستش بیرون آوردم. ولی او باز ادامه داد: اما اگه موضوع خواستگاری جدیه؟ یعنی خالی بندی وچاخان پاخان نیست که من رو تحت تاثیر قرار بدی، بیشتر فکر کن. برای دختری با خصوصیات تو ازدواج تو این سن با این خلق و خو خیلی خطرناکه. یا تو رو نابود می کنه، یا اگه خیلی خوشبین باشیم تبدیل می شی به یکی مثل همین زنهای ازدواج کرده ای که دور و بر خودمون می بینیم.<br />برگشتم دفتر خاطراتم را ازروی طبقه کنار میز برداشتم و گذاشتم توی کیفم و گفتم: خواستگاری جدیه آقای ملک، برای برانگیختن احساسات شما نیست. خاطراتم رو طوری ننوشتم که برای شما تور پهن کنم. اگه اینطور بود چیزهای زیادی برای حذف کردن داشت. <br />شاید دوست داشتم که شما می خوندینش، اما برای تورپهن کردن نبود. فقط برای این که شما رو خواننده جالبی می دیدم. فقط برای این که عکس العملتون رو ببینم. فقط برای این که دنیای خصوصی زنی رو خارج از جایی که همیشه دوست دارید ببینید. فقط همین.<br />احساس می کنم منتظر بود چیزهای دیگری بگم یا شاید تحت تاثیرحرفهایم قرار گرفته بود. واضحاً جاخورده بود. اینرا گفتم و راه افتادم<br />از پشت سر گفت: تو چرا مثل ماهی می مونی دختر؟ همه اش لیز می خوری؟ حالا چرا دفترت رو می بری؟ من عادت کردم به خوندنش؟ این نامردی رو در حق من نکن، نبرش؟ یعنی قهر کردی؟ فردا برمی گردی دیگه؟<br />جوابش را ندادم فقط همانطور که می رفتم دستم را برایش تکان دادم و خداحافظی کردم. #صدچهار<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۱۶:۱۱]<br />سه شنبه 26 شهریور ماه 70<br />انگار چیزی روی سینه ام سنگینی می کند و دلم هوای گریه دارد. ولی بغضی نیست. نمی دانم بلاخره چه ام شده است؟ حوصله هیچ کاری را ندارم و اختیاری هم بر افکارم ندارم. برایم می برند و می دوزند و من سکوت کرده ام. هرچیزی که بنویسم اراجیف است. از بعد خداحافظی با آقای ملک دیگر سرکار نرفته ام .خودشان چند بار تماس گرفتند، مامان یا بابا جواب دادند، عذر خواهی کردند و گفتند: قرار است نامزد کنم و دیگر سر کار نمی روم. من هیچ وقت نخواستم با او صحبت کنم تا بگویم برای همیشه خداحافظ. <br />فردا روز نامزدی من است.<br />فردا ... #صدپنج<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۲۰:۴۵]<br />پنج شنبه 20 فروردین ماه 1371<br />مدت هاست نوشتن را کنار گذاشته ام، حتی دفتر خاطرات از نوشتن های من بی نصیب مانده است. شاید فراموش کرده ام که چگونه بنویسم ؟ این برای من بدترین شکست است. زیرا من تنها به نوشتن دل خوش بودم و حالا نوشتن را هم فراموش کردن یعنی فراموش کردن همه دل خوشیها. باید از نو شروع کرد. احساس می کنم خیلی مبادی آداب شده ام. درست به موازات آن که در زندگی شخصی تجربه های نو و خصوصی تری را کسب کرده ام به همان نسبت مبادی آداب شده ام و همین مبادی آداب بودن، آزادی عمل را به بند کشیدن است. باید آزاد بود، نوشتن، فکر کردن نمی خواهد. باید دوباره عادت کنی به نوشتن آن وقت بی تفکر بروی جلو. مثل راه رفتن، مثل دویدن، باید قصدش را کنی و آن وقت از جوی بپری، باید بخواهی تا دهان بازکنی و حرف بزنی. مهم نیست چه می گویی ولش کن. با خودت رو راست باش. می خواهم نوشتن را فراموش نکنی. #صدشش<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۲۱:۰۱]<br />( ادامه پنج شنبه 20 فروردین ماه 1371)<br />قرار بود برویم ویلای مهرشهرشان. اما نشد، نرفتم، برگشتم.<br />توی ماشین با هم حرفمان شد. اولش نمی خواستم ماجرا پیچیده شود اما بعد خسته شدم، دیگر حوصله اش را نداشتم. او هی دور گرفته بود و باز پز می داد! این که فلان دختر دانشکده شان چقدر خاطرش را می خواسته و الان دیگر پسرهای دانشکده همه با دخترهای هم کلاسی ازدواج می کنند و او اشتباه کرده که دنبال دلش رفته و با یک دختر دیپلمه ازدواج کرده است. <br />توی اتوبان تهران_کرج می رفتیم و ماشین ها از کنار ما می گذشتند و من برای آن که به حرفش گوش ندهم، ماشین های سفید و سیاه را می شمردم. <br />دوباره شروع کرد به این که: چیه؟ توی ماشین ها خبریه؟ پسر مسرهای خوشگل رو دید می زنی؟<br />برگشتم و روبرویم را نگاه کردم و از خیر شمردن ماشین های سفید و سیاه گذشتم.<br />گفت: خوب خری روبرای خودت تور کردی. مدام دارم به ساز تو می رقصم. این همه راه داریم می ریم. شب دوباره باید برگردیم!؟ مگه چه خبره؟ مگه می خوام بخورمت!؟ چرا ننه بابات اینطوری می کنن؟ این قدر عقب افتاده دیگه نوبر بهاره!<br />با بی حوصلگی گفتم: بابا دوست نداره تا وقتی نامزدیم شب خونه شما بخوابم.<br />عصبانی شد: جدی؟ اگه این قدر نگرانه که نکنه بلایی سرتو بیارم چرا نذاشت عقد کنیم؟ اینطوری که سفت ومحکم بود ترس نداشت؟ <br />نفس بلندی کشیدم و با بی خیالی گفتم: برای تو سفت ومحکم بود. برای من هیچ چیز سفت و محکمی وجود نداره!<br />ماشین را کشید توی شانه خاکی و ترمز کرد و برگشت با عصبانیت نگاهم کرد. گفت: بله کاملا معلومه که تو به هیچ چیز پایبند نیستی؟ نامزدی و عقد و عروسی برات فرق نمی کنه هر وقت دلت بخواد می بری و میری. <br />خیلی آرام گفتم: برای تو که بد نمی شه، می تونی بری با یکی از همکلاسی هات عروسی کنی. مگه اشتباه نکرده بودی؟<br />پوزخند زد و گفت: عقده ای بازی دیگه؟ نه؟ یه چیز جدید از خودت بگو این رو که من گفته بودم. تو چیکار می کنی؟ لابد با آرش روهم می ریزی یا یه نفر دیگه رو برای خودت تور می کنی؟<br />سرم درد گرفته، آن قدر در این مدت هر روز و هر روز به هر بهانه حرف آرش را پیش کشیده بود که دیگر برایم عادی شده. <br />نگاهش کردم، دیگر این رفتارها و توهین های کلامی برایم قابل پیش بینی است، هر وقت هیجانات جنسی بالا می زند، سعی می کند جور زننده ای آنها را به من منتقل کند. وقتی به حد کفایت متاثر و ناراحتم می کند، آن وقت نوبت از دل درآوردن است که این هم برای خودش داستانی دارد. چون در گیرو دار آن تشنگی سیری ناپذیر من باید مواظب گوهر عفت خودم باشم و او هم باید سعی کند چیز بیشتری به دست آورد. یک جنگ تمام عیار. نشد که او یک بار با خیال راحت من را ببوسد، دلم برایش می سوزد اما دوستش ندارم. <br />نگاهش کردم و مطمئن شدم این نامزدی به سرانجام نمی رسد. متاثر نیستم، درست در گیرو دار زمانی که احساسات فروخفته ام بیدار می شد و دلم تجربه های بیشتری می خواست و می ترسیدم که دچار لغزش شوم یا ارتباط نامتعارفی را شروع کنم. به این نتیجه رسیدم که باید دختر حرف گوش کنی باشم. احساس کردم که برطرف کردن نیاز جنسی می تواند من را کمی آرام کند. اما حالا به این نتیجه رسیده ام که چه بهتر، این محدودیت برای در هم تنیدن تن ها در همدیگر، باعث شده است بفهمم طرف مقابلم چقدر در برقراری ارتباط ضعیف است و چقدر حماقت بار، ضعف خودش را با سرکوب مداوم و مداوم من پنهان می کند. <br />دوباره شروع کرد به دری وری گفتن و ماشین را روشن کرد و راه افتادیم. به مقصد که رسیدیم همین که ایستادیم از ماشین پیاده شدم و راه افتادم به سمت طرف دیگر خیابان. دنبال من دوید که کجا می روی احمق جان ویلا اینجاست؟<br />گفتم: دارم بر می گردم خانه ی خودمان، دیگر نمی خوام به این ارتباط ادامه بدم.<br />بدو بیراه گفت، التماس کرد، مانعم شد و حتی با مشت توی صورتم زد. <br />ولی نتوانست جلوی من را بگیرد. <br />خانه استاد هستم. مهجبین خانم با چشمهای اشکبار برایم کیسه یخ آورده. <br />من اما سهراب زمزمه می کنم: <br />من در این آبادی، پی چیزی می گشتم شاید، پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی.<br />پشت تبریزی ها، غفلت پاکی بود که صدایم می زد. پای نی زاری ماندم، گوش دادم، چه کسی با من حرف می زد؟ #صدهفت<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۲۲:۰۲]<br />یک شنبه 23 فروردین ماه 71 ساعت 10:49 <br />صدای جیرجیرکها مثل موسیقی متن یک فیلم سرشار از عاطفه و حس درمتن زندگی این ساعت من در جریان است. نشسته ام به انتظار بابا و مامان که رفته اند خانه پدر و مادر شاهرخ، بیچاره سهراب هم با پای شکسته رفته است، شاید قرار باشد لگدی هم او بزند! اما سیاوش عزیز دلم نرفت. او از اول هم مخالف نامزدی من بود. اصلا مخالف بود که مامان بابا هم بروند. گفت: نمی خواهد انگشتر را پس بدهید، نمی خواهد بروید ببینید چه شده؟ مگر شما به آفرید اعتماد ندارید او می گوید دیگر نمی خواهد با این پسر ادامه دهد! همین کافی است، گور بابای همه شان. اما بابا گفت: حتی برای تمام کردن یک قرار داد نانوشته هم باید تابع قانون بود. باید رفت و بهم زد. منیژه به خواب ناز فرو رفته و فارغ از هر گونه اضطراب حس بودن را با تمام وجود لمیده است.<br />تهمینه روی تخت دمر افتاده و با من حرف می زند. می گوید: اصلا نگران مامان نباش که غصه بخوره، مهم خودتی خوب کاری کردی مرتیکه کثافت چه جوری زد زیر چشم تو!؟ وای چقدر سیاه شده. تو چرا واستادی که کتک بخوری؟ باید با چنگ و دندان می افتادی به جانش. وای خدا اگه بابا اجازه می داد منم امروز باهاشون برم!<br />سودابه برایمان بستنی چوبی می آورد. من را می بوسد. من احساس بچه بودن می کنم دلم می خواهد گریه کنم. با عصبانیت به من می گوید: گریه کنی کتکت می زنم ها! گریه نکن. تا بوسش می کنن لوس می شه. <br />و در حالی که پوست بستنی را برای من می کند و به زور آن را توی دهنم فشار می دهد می گوید:من به تو چی گفته بودم؟ نگفته بودم چشم و گوشت را باز کن. اون روز آخر بهت نگفتم، فکر نکن مامان عقل کله! نگفته بودم این راهیه که نصف بیشتر زنهای فامیل بابا رفتن تو دیگه نرو. <br />تهمینه غلت می زند روی تخت و به پشت می خوابد وغش غش می خندد ومی گوید: به خدا! عجب خونواده قروقاتی داریم ما، نکنه جدی بخت ما رو بسته باشن؟ قرار نباشه که ما با کسی که دوستش داریم ازدواج کنیم؟ مامان چهل دفه رفت قزوین پیش قافله باشی دعا گرفت که آفرید دیگه نامزدیش بهم نخوره .<br />سودابه بستنی اش را گاز می زند و می گوید: جالبه عمه ها هردوشون اول یک بار نامزد کردن و بعد از بهم خوردن با یه نفر دیگه ازدواج کردن. هر دو هم فقط بخاطر لجبازی با عشق اولشون تن به ازدواج دومی دادن. تهمینه تو هم یه جورایی همین طوری الکی نامزد کردی با اون پسره ها، به خدا اصلا دوستش نداشتی. <br />تهمینه گفت: من که فقط به خاطر مامان نامزد کردم. همش همینطور مثل آفرید من رو هم اذیت می کرد. می خواستم یه جوری ساکتش کنم دست از سرم برداره. من عشق اول ندارم عشق اول من مرده من دیگه هیچ طلسمی بهم سازگار نیست. بچه ها من آزادم. خودت هم همینطور اول عاشق سعید شدی بعد برای این که بهش دهن کجی کنی رفتی با محمود عروسی کردی بدون عشق و فقط از روی اجبار.<br />سودابه چوب بستنی اش را لیسید و گفت: از روی اجبار، بابا مجبورم کرد. بابا رو اینطوری نگاه نکنید پشم و پیلی هاش ریخته. زمان من وقتی می گفت با این باید عروسی کنی همین که گفتم، باید سریع می گفتم چشم. من با سعید قهر کرده بودم، بابا هم از سعید خوشش نمی اومد، برای همین معطل نکرد به اولین خواستگاری که اومد رضایت داد.<br />ساعت سه دقیقه به ساعت یک نیمه شب یک شنبه یا شاید دوشنبه است.همه خوابیده اند من در تاریکی نشسته ام چیز می نویسم. از فردا یک برنامه مرتب می ریزم برای درس خواندن. سال 71 باید بروم دانشگاه. #صدهفت<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۵:۵۹]<br />29 فروردین 71<br />صبح است، باران می بارد. صدای چک چک باران از روی محفظه کولر به گوش می رسد. آهنگ موزونی دارد، دوتا کلاغ سیاه روی سیم برق نشسته اند و حیرت زده به ناکجای آسمان خیره شده اند. از کار تو مانده اند یا کار آسمان؟ خودت می دانی، امروز خواب را خدایی کردم و تو را از یاد بردم. ثانیه ها پشت هم می گذرند وتو فقط تو می دانی که من در این نبرد پیروز می شوم یا نه؟ آیا می توانم با تو با صداقت سخن بگویم؟ باران قطع نمی شود لاینقطع می بارد. آسمان تیره است. می شود تو را توی حیات جست. کارهای گره خورده ام را خودت با سرپنجه قدرتت بگشا، مگر من ازکسی دیگر می توانم چنین توقعی داشته باشم؟<br />حاشیه: 5000تومان داده ام و اسمم را در کلاس عکاسی، انجمن سینمای جوان نوشته ام.#صدهشت<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۶:۲۶]<br />یک شنبه 30 فرودین 71<br />سر شب است و من سهم ادبیات امروزم را خوانده ام و می خواهم به سراغ عربی بروم.واییی هنوز هیچ نشده چشمانم سنگین است. دلم می خواهد بخوابم. پس برای چه بعدازظهر این همه خوابیدم؟<br />شاهرخ برای هزارو سیصدمین بار زنگ زد..................دروغ گفتم: اصلا زنگ نزده، فکرش را بکن تو با یک دختری نامزد بشوی، پیش پدر و مادر دختر آن قدر تیپ و قیافه ی عاشق های دلخسته را بگیری که حاضر نباشی حلقه ات را پس بدهی. بعد این همه روز بعد از بهم خوردن نامزدی، حتی حاضر نشوی به او زنگ بزنی؟<br />البته مامان برای آن که دل خودش را آرام کند( چون من زیاد هم روی معرفت شاهرخ حساب باز نکرده بودم که منتظر تلنفش باشم) دیروز نشسته بود و می گفت: یه کمی هم به پسره حق بدیم ها که هنوز جرات نکرده زنگ بزنه. نمی دانی آن شب که رفتیم نامزدی را بهم بزنیم بابا چه چیزهایی بهشان گفت؛ از بی غیرت و دون پایه و تازه به دوران رسیده بگیر تا این که پسر شما هنوز سربازی هم نرفته و دهنش بوی شیر می دهد و بچه است و وقت ازدواجش نشده.<br />تهمینه اما پرید و گفت: وایییییی مامان نگو تو رو خدا، جدی؟ چقدر خشن! مردم از این حرفهایی که بابا بهشون زده. مامان جان بشر خواهر جنده و مادر جنده را برای این روزها خلق کرده. مگرنه که الزاماً مادر و خواهرهمه دیوث های عالم این کاره نیستن که، ایراد از خودشونه ولی پای مادر و خواهرشون رو می کشن وسط که تا فیها خالدونشون بسوزه. خشتک خودشون پاره است ولی اینا رو می گن که شاید سرغیرت بیان. حقش بود می ریدید بهشون و می آمدید بیرون! <br />من با تعجب به تهمینه نگاه کردم و گفتم: جداً این چیزها رو تو دانشگاه بهتون یاد دادن؟ چه خوب! دارم بال بال می زنم برم دانشگاه.<br />تهمینه چشمکی به من می زند و می گوید: آره بابا همه اش رو تو دانشگاه یاد گرفتم، دانشگاه آزادی ها از همون بدو ورود دو واحد بدو بیراه پاس می کنن که بتونن نثار این مرتیکه "جواسبی" کنن. با این کیسه ای که با پول دانشجوها برای خودشون دوختن، تا تو هر کوره دهاتی دانشگاه آزاد بزنن و هر ترم شهریه ها رو زیادتر کنن.<br />مامان که انگار داغ دلش تازه شده باز دوباره برایمان تعریف می کند که چطور در خلال صحبت های متین و منطقی بابا، یک هو از کوره در رفته و عصبانی شده و بهشان گفته است که خانواده ما را اینجوری نگاه نکنید. اصلا ما ککمان هم نمی گزد که این نامزدی را بهم می زنیم، دخترهای من شاهزاده هستند و "خون چیزالسلطنه " در رگهایشان جریان دارد و اگر صد سال پیش بود ما شما را رعیت خودمان هم به حساب نمی آوردیم و بهتان اعتماد نمی کردیم حتی چوپانی یک گوسفندما را هم بکنید. چه برسد به این که دختر به شما بدهیم. ( و لابد چون صد سال گذشته است دیگر می شود دختر داد و گوسفند رعیت را گرفت) <br />من و تهمینه هر دو گوشمان از این حرفها پر است و هر دوبا هم یک اَه کش دار می گوییم. من مامان را قسم به جد مطهرش! دادم که دیگر دست از این شاخه فامیلی پادشاهی ما بردارد و شاهزادگی ما را به رخ هیچ پسر یا خانواده پسری نکشد چون بیشتر مایه مضحکه است. <br />حالم از این حرفهای طبقه خرده بورژوای فراموش شده بهم می خورد. #صدنه<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۶:۲۸]<br />3 اردیبهشت 71<br />در خانه سهراب و نازنین هستم و منتظرم تا موعد مقرر برسد و بروم برای امتحان! چه خوانده ام؟ نمی دانم.<br />نازنین رفته است برای امتحان، من و سهراب توی خانه هستیم، نوار منیژه توی ضبط است و دارد شعر "دوماد" را می خواند. چه عرض کنم ترتر می کند. نمی توانم درست فکر کنم. من دو روز درس خوانده ام یک ساعت هم باید تمرکز بگیرم و بعد بروم سرجلسه امتحان کنکور. کمی اضطراب امتحان گریبان من را گرفته و دارد می چلاندم. صدای ضبط بلند است؛" یه معشوقه می خواستم!"<br />از این بی تکلف تر می شود آدم خودش را معرفی کند؟ به قول سودابه که هر وقت این را می شنود می گوید حداقل می گفتی، یه زن می خواستم، شاید می شد برایت کاری کرد. تهمینه اما نظرش این است که، نمی شود قافیه را بهم زد و قافیه با معشوقه جور در می آید که کم دردسرتر است.<br />ساعت 11:45 است و من در خانه سهراب و نازنین هستم و نازنین رفته امتحان بدهد و من و سهراب توی خانه هستیم و نوار منیژه توی ضبط است و نمی خواند. چون تمام زورش را زد تا معشوقه پیدا کند اما من خاموشش کردم. #صدده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۶:۵۳]<br />20 اردیبهشت 71<br />بابا یک جایی در پاکدشت شرق پایتخت و یک جایی در مهرشهر کرج غرب تهران دوباره زده است به کار تولید گل و گیاه، یعنی این برنامه ریزی های بابای من به عقل جن هم نمی رسد. چطور باید یک لنگش در شرق تهران باشد، یک لنگش غرب تهران؟ <br />بابای عزیز ما که یک عمر شاشیده است به بخت خودش. چند صباحی هم بشاشد به تهران بزرگ مگر چه عیبی دارد؟ اما بدترین قسمتش این است که حالا گیرداده برویم مهرشهر کرج زندگی کنیم! مهرشهرکرج؟ وای خدا به دور اسمش را هم که می شنوم لرز می کنم. یعنی حاضرم بروم "مورموری" ( فکرکنم یک جایی باشد در استان ایلام) زندگی کنم ولی مهرشهر کرج هرگز. <br />بابا حتی رفته است یک خانه ویلایی و به قول خودش خیلی خوب در فاز4 دیده است. <br /> ویلای شاهرخ اینها هم مهرشهر بود نزدیکی های کاخ شمس، این قدر هم پزش را می دادند. از یک درباری بدبخت از ایران فراری شده فرصت طلبانه بالا کشیده بودندش. آجر به آجر آنجا را شاهرخ روزی هزار بار توی سرمن کوبید. فکر می کرد بابا هم درباری زمان شاهی است و حتماً پول و پله ای جایی قایم کرده. نمی دانست که ما چوب نداریم تا به سرسگ بزنیم. وایی سگ، بیچاره سگ، یک چیزی یادم آمد مامان رفته بود گلخانه های مهرشهرو خبر مردن سگمان را برایمان آورده بود.<br />این صحنه عجیب آب خوردن سگ بابا در اوج بیماری آن طور که مامان تعریف می کرد چقدر توی ذهن من نقش بسته، انگار مولکول مولکول آن آب پر از خدا بوده، احساس می کنم سگ بیچاره فقط آب نمی خورده ستایش می کرده، نیایش می کرده، بلکه به زیباترین و دردناکترین شیوه عبادت می کرده. حیوان بیچاره! آب آب آب در هر نفس چقدر وجودش را می خواسته با آن آب استحاله بدهد. کاش من به جای آن سگ بودم. چقدر آب خوب است. چقدر خوب است که وقت مردن آدم آب بخورد. آب بخورد آن قدر که وجودش را از داخل بشوید. چرا این تصویر در ذهن من این قدر تاثیر گذاشته؟ چرا فکر می کنم آب خوردن او فقط یک آب خوردن معمولی نبوده؟ شاید یک حس خارق العاده واقعی بوده باشد. حیوان زبان بسته. خدایش بیامرزد.<br />اصلا چرا خدا او را بیامرزد؟ من او را می آمرزم. خدا کیست دیگر؟ پیغمبر کیست؟ دین چیست؟ من این چیزها را دیگر نمی فهمم. اصلا مهم نیست که دیگر چه بشود. خدا مرا نمی بیند، من هم اورا نمی بینم.<br /> صدای جیرجیرکها مرا از تنهایی بیرون می آورد. حالا دلم چه بخواهد و چه نخواهد شیطان شده ام، شیطان مرا وسوسه نمی کند. من هر وقت بخواهم شیطان به سراغم می آید. من شیطان را وسوسه می کنم که بیاید مرا وسوسه کند. من به چه زحمت برای شیطان تور پهن می کنم که بیاید به دام من بیفتد. فردا می روم خانه استاد اخوت. #صدیازده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۶:۵۹]<br />چهارشنبه 23 اردیبهشت 71<br />در یک ماهنامه کاری پیدا کرده ام. تهیه رپرتاژ و یک قسمتی هم خبرنگاری. <br />بگویم هر چه خدا بخواهد می شود؟ <br />یا بگویم از خدا می خواهم که بهترین تقدیر برایم رقم بخورد؟<br />آن وقت نمی گویند طرف عقاید معتزله دارد؟ مگر تقدیر بر سرنوشت ما حاکم است و جبر بر کار ما حکم فرماست؟<br />نه در این مورد بخصوص من به انتخاب خودم کاری را که دوست داشتم انجام دادم. <br />با دوستان قدیم و چند نفر دیگر هم قرار است یک گروه هنری تشکیل بدهیم، برای اجرا کردن برنامه برای کودکان. بیشتر موسیقی و کار عروسکی و برنامه های شاد. آقای یامی هم می آید قرار است مدیر گروه ما باشد. این آقای یامی یک جوانی است با استعداد موسیقی عجیب با او در کانون سلمان آشنا شدم. من باید نقش خودم را داشته باشم نمایشنامه بنویسم برای کارهای عروسکی و شاید هم گاهی جای عروسک ها حرف بزنم. اما حوصله عروسک گردانی و بازیگری و کارهای دیگر را ندارم. #صددوازده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۰۳]<br />3 خرداد ماه 71<br />ساعت 2:35 دقیقه نصف شب است در یک خلسه شیرین یک لحظه خوابیدم و بیدار شدم 3 ساعت گذشته بود. وقتی بیدار شدم کسی می خواست من را بیدار ببیند. کسی را مشتاق خود یافتم و خود را مشتاق کسی در حالی که سراپا اشتیاق بودم و افکار قرمز و خاکستری احاطه ام کرده بود و حالا چه دم شیرینی است حضور حضرت دوست در این اتاق خالی قرمز و خاکستری! <br />شاید برایم گشایشی باشد، ای نور، ای وجود، ای همه هستی، چراغ کم سوی خانه دلم را با گرمای وجودت بیافروز و تاریکی قلب سیاهم را با وجودت نورباران کن. تو را صدا زدن چه شیرین است. تو را صدا زدن و پاسخ شنیدن!<br />ساعت 4:12<br />هوای خوبی است، نزدیک سحر است و بوی بهشت توی هوا پخش شده، از پنجره اطاق به میلیارد ها ستاره توی آسمان نگاه می کنم. خیلی کوچکتر از آنیم که به حساب بیاییم. سلام برتوی ای سپیده که بوی عشق می دهی و عطر یاس های سفید خانه پدربزرگ را به یادم می آوری. #صدسیزده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۲۰]<br />شنبه 6تیرماه 71<br />من چه سبزم امروز<br />و چه اندازه تنم هشیار است.<br />نکند اندوهی سر رسد از پس کوه،<br />چه کسی پشت درختان است؟<br />هیچ <br />می چرد گاوی در کرد.<br />گروه هنری را تشکیل داده ایم، فعلا( چرا همیشه می گفتم فیلا!؟ چرا هنوز هم در محاوره می گویم فیلاً؟ به هر حال آقای یامی مجبورم کرده که بنویسم فعلا و بگویم فعلا) آقای یامی مدیریت گروه را به عهده گرفته، همه جور موسیقی می تواند بنوازد. ولی تخصصش روی پیانوست. مجرد است بیست هفت هشت ساله، خیلی خوشگل نیست نسبتاً تپل با موهای لخت روشن.اما خیلی خودمانی و بی شیله پیله است و به من می گوید "گردی" با ضمه روی گاف.<br />امروز آرش را دیدم به کلی درب و داغان شده با حیرت نگاهش کردم. وقتی از کنارش رد می شدم حتی من را ندید. اما وقتی از همدیگر گذشتیم یک دفعه مثل این که مغزش به نتیجه رسیده باشد، برگشت و گفت: باشه رفیق، دیگه حتی وقتی ما رو می بینی به روی خودت نمی آری؟<br />برگشتم و نگاهش کردم، چقدر دلم برایش آتش می گیرد این چه بلایی است که سر خودش آورده.<br />با ناراحتی گفتم: این قدر تغییر کردی که نشناختمت!<br />لبخند تلخی زد و گفت: چند تا کفتر گرفتم بردم بالا پشت بوم، نمیای بریم ببینیمشون.<br />زدم زیر خنده و گفتم: این کلک جدیده؟ کفترات حرف نمی زنن؟ این دفعه اگه بیام بالا پشت بوم دیگه سیگار نمی کشم، با هم می شینیم دوتایی زرورق صاف می کنیم.<br />با برافروختگی گفت: من ترک کردم بابا، به خدا ترک کردم، مامان می دونه.<br />زیر لب گفتم: آره جون خودت.<br />دلم برایش می سوزد، اصلا قرار نیست چیزی را ببینم تا به من ثابت شود چقدر وضعش خراب شده. آن قدر بوی متعفنی می دهد که از چند قدمی هم می شود استشمامش کرد.<br />گفتم: ما داریم وسایلمون رو جمع می کنیم از این جا می ریم.<br />گردن کشید و با پز قلدری گفت: مرتیک دیوث این شاهرخ مادر قحبه رو ببینم لهش می کنم. بخاطر اونها دارید از اینجا می رید، نه؟ بهت نگفته بودم با این پسره عروسی نکن؟<br />با لبخند تلخ گفتم: چرا گفته بودی. اما که عروسی نکرده بودیم، فقط نامزد کردیم. حالا تو هم نمی خواد بری دعوا، برو به خودت برس. بذار اونهایی که زدی از بیمارستان برگردن. یک باره که کل یه شهر رو نمی شه روونه بیمارستان کنی.<br />خوشش آمد و قول داد با شاهرخ دعوا نکند. وقتی می رفت طرف خانه شان برگشتم و رفتنش را تماشا کردم. چرا اینطور باید بشود؟ چقدر دلگیرم بخاطرش. ولی چه مسخره این بالای پشت بام رفتن من و آرش را کل خیابان که نه، کل شهر فهمیدند. باز هم این پسر می گوید: بیا برویم بالای پشت بام! فکر می کنم بالای پشت بام سیگار کشیدن با من یکی از خاطرات جالب توجه زندگیش باشد. برای من هم جالب توجه با همه سرکوفتی که شاهرخ بابتش به من می زد. راستی چرا وقتی شاهرخ این پس زمینه ذهنی را در مورد من داشت باز هم به خواستگاری من آمد؟ چرا این قدر مردها عجیب می شوند گاهی؟ #صدچهارده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۳۰]<br />شنبه 20 تیرماه 71<br />از تاریخ 14 تیرماه من و مامان و که البته بعداً دیگران هم به ما پیوستند برای مراسم وفات یکی از بستگان مامان آقانصرالله به قزوین رفتیم و امروز و حالا دقیقاً شاید 20 دقیقه است که من و مامان و سیاوش و بابا برگشته ایم خانه مان در فاز 4 مهرشهر کرج. <br />دیشب شب تاسوعا، من وشهین و تهمینه و خاله حمیده و منیژه رفتیم مقبره خانوادگی مان و تا صبح میان امواتمان لولیدیم و بودیم. ما نشسته بودیم به شوخی و خنده و داستان های وحشتناک در مورد زنده شدن مرده ها و اصلا متوجه نشدیم که چطور یک دفعه تمام دسته های سینه زنی و عزاداری دود شدند و به هوا رفتند و در یک چشم بهم زدن دیگر پرنده هم در خیابان پر نمی زد. بعد ما که با شجاعت دنبال دسته ها زده بودیم توی خیابان با این سوت و کوری عجیب خیابان در این شهر غریب چطور می توانستیم برگردیم خانه؟ بنابراین همان جا ماندیم در مقبره خانوادگی. <br />از این طرف ناگهان فامیل متوجه شده بودند که انگار چیزی بینشان کم است و یکهو فهمیده بودند که بله 5 نفر کم شده اند! بعد همه افتاده بودند به حول و ولا! از جمله محمود بیچاره شوهر سودابه که ما را کنج قبرستان سر قبر امواتمان راس ساعت 5 صبح پیدا کرد و بعد با کلی اشک و آه و ناله از طرف دو گروه ذی نفع در این ماجرا حکایت به خوبی و خوشی تمام شد و پرونده را بستند. البته چه پرونده ای؟ که باعث برملا شدن بسیاری از رازهای مگوی خاله حمیده شد. این زن کم عقلِ مظلومِ ستم کشیده ی تنها و زیبا. در همان آرامگاه خانوادگی سر قبر اجدادش رازهایی را برایمان گفت که داغ یاس و حرمان را بر دل همه ما گذاشت و تن امواتش را در گور لرزاند. خواهرهای نادان، برادرهای بی غیرت، خدایا نمی خواهم راز خاله را بگویم، من که برای گفتم رازهای خودم حتی در نوشتن توی دفتر خاطرات از استعاره و تشبیه استفاده می کنم. رازهای خاله را فاش نخواهم کرد. اگرچه غصه اش تا ابد بر دوشم سنگینی می کند. #صدپانزده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۳۵]<br />سه شنبه 23 تیرماه 1371 برابر با 13 محرم 1413 قمری و 14 جولای 1992 میلادی<br />رفته بودم تا بتوانم نمایش نامه ای برای برنامه بعدی مان بنویسم. مثلا خلوتی تابه اندیشه ام جولان بدهم که هر جور دلش می خواهد هرزه باشد و هر جایی. امروز به روز نحص از نگاه سعد، در توبه باز بود و من مستعدِ پشیمانی. اما ندامت روباهی است، که خدا هم سراز مکر و حیله اش در نمی آورد. خدایا سرت را کلاه نمی گذارم، پشیمانی ام برای این بود که جایزه ام دهی. اما جایزه ای که از گناه گرفتم بر پشیمانی چربید، تقصیر خودت است اینطور گناه را شیرین آفریده ای. <br />جمعه امتحان مرحله دوم کنکور است.# صدشانزده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۴۴]<br />ایمیل من: ana4178@yahoo.com<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۸:۰۲]<br />شنبه 24 مرداد ماه 71<br />زمان به سرعت می گذرد، یک ماه دیگر به نتایج کنکور مانده، یامی می گوید: اصلا در موردش فکر نکن، فکر کن اصلا دانشگاه شرکت نکرده ای. خودت را رها کن و بی خیالش باش و کمتر غصه بخور. <br />خودکار آبی من گم شده. با خودکار سیاه می نویسم. اما من از خودکار سیاه بیزارم.<br />امروز رفتم پیش استاد اخوت، عزیز دردانه اش باز هم برایش نامه نوشته، یک عکس گویا تر و درست و حسابی تر هم از خودش گذاشته، خدای من چقدر لاغر و سیاه شده! انگار کن توی معدن کار می کند. استاد با شک وتردید گفت: به جای من یک نامه برای آلپاچینوجان می نویسی؟ سه روز است نامه این پسر به دستم رسیده، هنوز جوابش را نداده ام فکرم خوب کار نمی کند.( سه روز اوووووه چه زیاد!) گفتم: می نویسم به شرطی که شما نبینید تا من هر چه دلم خواست از قول شما بگویم.<br />و گفتم: اگر شما ببینید که من از طرف شما چه چیزهایی برای او نوشته ام، خجالت می کشم. شاید بخواهم قربان صدقه اش بروم.<br />و استاد هم که از خدا خواسته برای این جور نامه نگاری هاست گفت: از خداهم می خواهم؛ تو بنویس من هم قول می دهم نخوانده بذارم توی پاکت و برایش بفرستم. <br />مهجبین خانم اما ناراضی بود؛ می گفت: تو را به خدا با این پسر از این بازی ها نکنید، شما دوتا هی می خواهید زخم او را تازه نگه دارید. <br />استاد گفت: پس رفته آن ور دنیا چکار کنه؟ دیگر باید بلد شده باشد بنشیند در تنهایی آن قدر زخمش را بلیسد که دردش التیام پیدا کند.<br />یک نامه محبت آمیز پدرانه برایش نوشتم و چند بیت شعر عارفانه هم ضمیمه اش کردم.<br />"باید بازگشت، باید کسی را پیدا کرد، کسی را که پشت خاطره گم شده است. باید او را یافت و دستهایش را گرفت و بیرون کشید از خاطرات، تف برمن مرده، مرده آری، مرده زنده، نه زنده مرده، من مرده ام، یک مرده مرده، باید رها شد از خود، باید به خود پیوست بدون خود، باید بلند شوم دستهایم را بیرون بیاورم از مرداب و اسیر مرگ بی خبر نشوم. باید دستهایم پی چیزی بگردند. باید ریشه ای بیابم و آن را دستگیره رهایی ام سازم. باید فکرم را بشویم نه جسمم را، باید اندیشه ام را غسل دهم نه پیکرم را، باید از همه رنگ ها پاک شوم. تا بتوانم رهایی را دوباره بیابم. باید برخیزم تا نشسته نمیرم." #صدهجده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۸:۱۰]<br />شنبه 17 مرداد ماه 71<br />بعضی وقتها حرفهایم مال خودم نیست. حرفهایم خیلی رساتر از چیزی است که در دل دارم. احساس می کنم ما مدام داریم عقوبت گناهان گذشتگان نافرمان و سیه کردار خود را پس می دهیم.<br />از صبح تا به حال این را با خودم تکرار می کنم: به تماشا سوگند و به آغاز کلام، واژه ای در قفس است که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.<br />دیروز رفتیم شیرخوارگاه آمنه برای بچه ها چند برنامه شاد و موسیقی داشتیم. همه مان قبول کردیم که یک حق الزحمه بگیریم و دوبار برویم برایشان برنامه اجرا کنیم. <br />بچه ها خیلی دوست داشتنی و غمزده بودند. پسرهای کوچک عاشق دخترهای گروه شده بودند و دخترهای کوچولو دور و بر یامی و حسام می گشتند. یکی از پسرهای سه چهار ساله به پای راست من چسبیده بود و من هر جایی می رفتم این هم با من می آمد. خیلی بامزه و شیرین بود. این پسر بیست سال دیگر چطور می شود؟ سی سال دیگر؟ احساسش چطور است با این زندگی بدون داشتن کسی یا کسانی به اسم مادر یا پدر که علت همه بدبختی هایش را گردن آنها بیاندازد؟#صدهفده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۸:۱۰]<br />شنبه 17 باید برود قبل از 24 مرداد ماه جابجا شده جابجا بخوانید.<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۲۲:۵۴]<br />سه شنبه 27 مرداد ماه 71<br />دو سه ماهی می شود که پریود نشده ام و اگر قرار بود لوند باشم لابد برایم حرف و حدیث هایی در می آوردند. ولی حالا که شوهر ندارم و تقریباً یک دختر پاکدامن هستم. لابد به زودی باید بزایم و شاید هوس کنم شعری بسرایم در مورد دختری که در شکمش درخت نارنج و ترنج رشده کرده بود و مجبور شد یک عالمه خروس را بسیج کند تا در حالی که چشمهایش را بسته اند عملیات زایمان را برایش انجام دهند و نارنج و ترنج هایش را به دنیا آورند. حالا چرا خروس؟ چرا نارنج و ترنج، لابد از اسرار چرخ جادوست که دارد توی سرمن دور دور می زند و ستاره هایش را نشان کس و ناکس می دهد. <br />پولم را تمام و کمال از توی بانک درآوردم و حالا تاسف می خورم که چرا هزارش را بابت تفریح و خوشگذرانی مان با تهمینه انداخته ام دور و چرا همه اش را کتاب نخریدم. البته برای روز مبادا پس اندازی هم گذاشته ام کنار که تا وقتی کار دائمی و مطمئنی ندارم همان را خرج کنم. مگر چقدر توی بانک پول داشتم ده هزار تومان، که تمام پول سه چهار ماه کارکردن و سگ دو زدنم برای تهیه رپرتاژ ماهنامه ها و کار گروهی بود.<br />شب هنوز از نیمه نگذشته و خواب چشمهای من را گرم کرده و صد البته که آشپزخانه مکان خوبی برای یادآوری گذشته نیست و پشه ها دمار از روزگار آدم در می آورند. <br />و گیسوانش ریش ریش شده بود و دهانش پر از جوشهای ریز بود و تنش چاک چاک خارش های سخت.<br />چقدر چرت و پرت می نویسم بازم#صدنوزده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۲۳:۰۳]<br />جمعه 30 مرداد ماه 71<br />ندایی درونی مدام در من فریاد می زند که امسال دانشگاه قبول می شوم و این خارج از برنامه های تلقین به نفسی است که تهمینه مدام روی من انجام می دهد. حداقل جای خوشبختی است که از آن حالت سیب زمینی خارج شده ام و حالا قبول شدن در دانشگاه دوباره برایم مهم شده. <br />حاشیه: منیژه را بابا به دست من سپرد تا علومش را درس بدهم و من هم با سوء استفاده از این فرصت در صدد تلافی خرده حسابهایم با او برآمدم و کلی بچه را دعوا کردم و از او کار کشیدم. آیا این کار یک خواهر فرصت طلب و نازن(مرد) نیست؟<br />خلاصه تنبلی خودم را به حساب خنگی آن بیچاره گذاشتم. بعد بابا با من بحث کرد و من هم جوابش را دادم و باز هم فرصت طلبانه وقتی تهمینه به من اعتراض کرد، منیژه را پاس دادم به خودش و خودم را خلاص کردم. این بود داستان خواهری که نمی خواست خوب باشد و باعث شد که منیژه خوشگله چشم دیدن خواهرش را نداشته باشد و مجبور شود آبغوره بریزد. حالا پشیمان هستم ولی تهمنیه دارد برای رو کم کنی از من، از جان و دل برای منیژه مایه می گذارد. <br />نباید از یاد ببرم تهمینه این مریم مقدس ثانی، همان معلم خشن و بداخلاق عباس بیچاره است، پسر همسایه کم هوش و حواس و کند ذهنمان که قرار شد تهمینه به او ریاضی درس بدهد اما تهمینه در همان جلسه اول جا زد و پاسش داد به من و من کاری با پسرک کردم که به قول مامان صبح خروس خوان مثل سریش می آمد می چسبید به در خانه ما تا بیاید تو و من به او ریاضی درس بدهم. بس که برای به راه آوردن پسرک از جان مایه گذاشتم و از تمام ترفندهای نمایشی و طنازی های بصری ام استفاده کردم.#صدبیست <br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۲۳:۱۶]<br />یک شنبه 1 شهریور ماه 71<br />یک برنامه تلویزیونی در مورد جراحی قلب باز پخش می شد. بدون تلاش برای آن که ما را وادار به قبول این حقیقت کند که پیشرفت جراحی با چه مشکلات و موانعی مواجه بوده . در تمام مدت برنامه سرتاسر وجودم از یک حس ناشناخته قدرشناسی لبریز شده بود. قدرشناسی از موجود عزیزی که همواره در کنار من و نزدیکتر از من به من بوده و کمک می کرده تا زندگی کنم. قدرشناسی از قلبم، این مشت کوچک لبریز از احساسات و عواطف و عشق و به قولی جایگاه روح و محل نور ذات. ناگهان احساس کردم پر از وجود او شده ام. قلب من جان دارد، می فهمد، می طپد و حیات می دهد و متحیر است که من با زندگی ام چه می کنم؟ او بهتر از هر کسی می داند که من چه می کنم. <br />حاشیه: تمام زندگی دزیره در یک کتاب نه چندان بزرگ تک جلدی خلاصه شده و من وقتی خوب نگاه می کنم می بینم تا حالا سه تا دفتر پر و کامل و این یکی که الحق و الانصاف چیز قابلی است را نوشته ام و هنوز چیز قابل توجهی از آن بیرون نیامده. حالا بگذریم از این که دزیره را یک نویسنده خوش خیال به رشته تحریر آورده و تمام آرزویش چپاندن یک خروار دروغ و دونگ به تاریخ فرانسه بوده است. یک دلیلش هم شاید این است که من هنوز چیزی برای گفتن ندارم یا اگر دارم حال نوشتنش را ندارم یا اصلا صلاح نمی دانم که در این دفتر بنویسم. #صدبیست1 <br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۲۳:۴۲]<br />یک شنبه 8 شهریور 71 <br />نریمان را امروز بردم سینما، با گرگ ها می رقصد. برای من دومین بار دیدنش کمی کسالت آور بود اما از این که این بچه احساس می کند با خاله وسطی آمده بیرون و این قدر بهش خوش می گذرد خیلی خوشحال بودم. هرچند تمام سینما رفتنمان همراه شده بود با سردردی که هنوز پس مانده هایش در سرم هست. <br />حسابی پول خرج کرده ام و پس اندازم تقریباً صفر شده چقدر دلم می خواست کار خوبی پیدا می کردم که می توانستم کتابهای مورد علاقه ام را بی دغدغه بخرم. هرچند مامان واقعا مخالف است و گفته دیگر حتی اجازه نمی دهد یک کتاب بخرم. امسال برای جابجایی این همه کتاب خیلی بدبختی کشیدیم. پنج شنبه قرار است برای اجرای یکی از برنامه هایمان برویم سالن تاتر پارک لاله. امیدوارم کارمان خوب شود یامی خیلی روی این کار حساب باز کرده. #صدبیست2<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۰۰:۱۳]<br />چهارشنبه 11 شهریور 71<br />بوسنی هرزگووین، یکی از جمهوری های تازه آزاد شده یا نشده یوگسلاوی سابق است که جمعیت کمی از آنها را مسلمان ها تشکیل می دهند. چیزی که من تا به حال اصلا نمی دانستم. یعنی یک اقلیت مسلمان وسط اروپای متمدن!؟ اینها در واقع اسلاوهایی هستند که در زمان اقتدار عثمانی ها برآن منطقه مسلمان شده اند. درست در قلب اروپای مسیحی! <br />حالا چند ماهی است که این قوم و طایفه، این اقلیت کوچک، درگیر جنگ شده اند. بعد تصاویر است که پشت سرهم از تلویزون پخش می شود که الحق و الانصاف جگرخراش و مصیبت بار است. صرب ها یعنی اکثریت مسیحی یوگسلاوی شروع کرده اند به پاکسازی نژادی این اقلیت مسلمان و دارند انتقام خودمختاری این جمهوری را از آنها پس می گیرند. آن هم به شیوه ای که حتی در تاریخ جنگ جهانی دوم چنین شیوه ای برای کشتار را نشنیده ام. از بریدن دست و پا و چشم درآوردن و پوست کندن و خوراندن خون فرزندان به پدر و مادر گرفته تا آتش زدن و سرزدن و کندن و قطعه قطعه کردن اجزای بدن! <br />باورکردنی نیست! واقعاً چنین شقاوتی وسط اروپای با کلاس و متمدن توسط مسیحی های خداپرست و مومن فاجعه است من هم قبول دارم.<br />حالا اینها به کنار این همه اطلاعاتی که من از این کشور در این چند روز به دست آورده ام واقعاً شاهکار است. چیزی که خداشاهد است بعید می دانم یک نفر از آنها در زمان جنگ ایران و عراق در مورد ما فهمیده بودند. یعنی الان اگر از این ها بپرسی شاید حتی ندانند آسیا کجاست؟ چه برسد به این که بدانند ایران چیست؟ در حالی که رادیو و تلویزیون ما شده است کاسه داغ تر از آش و مدام از صبح تا شب تا پیچشان را می پیچانی عکس و فیلم بوسنی را پخش می کنند و هی می خوانند: کودک معصوم؛ یا خواهرم ای مادر بی پناه، یا ... خلاصه هر چیزی که بشود احساسات این مردم بدبخت و تازه از مصیبت جنگ رها شده را تحریک کرد به کار بسته اند که به ما ایرانی ها یک کشور بدبخت دیگر را نشان دهند. انگار کن ایرانی ها مکلف هستند سنگ صبور تمام بدبختان عالم باشند. چه کسی گفته ما باید وارث تمام خون دل خوردنها و بدبختی ها و بیچارگی های تمام ملل ستم دیده در تمام دنیا باشیم؟ <br />وقتی ما در بدبختی و بیچارگی و جنگ به سر می بردیم بقیه دنیا کجا بودند؟ همه، جنگ ما را بی تفاوتی نگاه کردند و بلکه هم با فروش اسلحه و حمایت از صدام اور ا جری تر کردند. در همان زمان جنگ هم ما کوتاه نمی آمدیم و باز هم برای فلسطینی ها، آفریقایی ها، لبنانی ها، و بقیه ملل بدبخت دیگر دل می سوزاندیم. در حالی که خودمان تا خرخره در بدبختی فرو رفته بودیم. چیزی که من فهمیده ام این است که عذاب های مردم کره زمین بیش از خوشی هایشان به چشم ما می آید و نانمان در تنور بدبختی دیگران پخت می شود. <br />حاشیه: تا فردا قرار است یک مقاله در مورد شرایط بوسنی هرزگوینی ها برای ماهنامه مان بنویسم. اینطوری نان من از تنور بدبختی بوسنیایی ها گرم می شود.#صدبیست3 <br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۰۰:۳۷]<br />پنج شنبه 12 شهریور ماه 71<br />اجرای سالنی برنامه های کودکانه و شاد مان خیلی خوب از کار درآمد. یامی خیلی راضی است. آه چقدر خسته ام جداً این چند روز خیلی سخت کار کردم. <br />چند روز است مدیر ماهنامه ازمان خواسته چند تا رپرتاژ خوب تهیه کنیم در معرفی چند کارگاه تولیدی، یکهو یادم به تولیدی میم افتاد، عجب رویی دارم من.<br /> با این حال چیزی که حال من را خوب می کند این است که لااقل میم بعد از دیگر نرفتن من به تولیدی چندین و چند بار با خانه مان تماس گرفت تا با من صحبت کند اما شاهرخ از بعد بهم خوردن نامزدی حتی یک بارهم با من تماس نگرفته. هووووم فردا یک سرو گوشی آب می دهم ببینم تهیه رپرتاژ از آنجا چطور است. دیدن میم بعد از این همه مدت می تواند خیلی مفرح باشد. یا گوشم را می گیرد و از دفترش پرت می کندم بیرون. یا با هم می رویم بیرون شام می خوریم. #صدبیست4<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۶]<br />یک شنبه 15 شهریور ماه 71<br />تمام دیروز اشک ریختم، آن قدر دلشکسته و غمگین هستم و آن قدر خاطره های خوب با مردن این بچه در من شرحه شرحه شده اند که حد و حساب ندارد. آه عزیز کوچولوی من، فاطمه کوچلوی من، مرده است. من چقدر این بچه را دوست داشتم. موهای خرمایی نرمش را، آن صداقت توی نگاه و آن خنده های بی تکلف شاد، آن قلب تپنده مهربان و آن دستهای کوچولوی گرم. خدایا اصلا نمی توانم جلوی غلیان احساسم را بگیرم. نمی توانم بفهمم که چه می گویم. احساس می کردم این روزها چیزی مرا به سمت آن خاطره نافرجام نوجوانی می کشد اما نمی دانستم چیست. فکر می کردم نیاز به دوباره دیدن انباری خودم و منصور را دارم، اما این نبود. شاید آن روح کوچولوی مهربان بود که مرا به سمت خودش می خواند. <br />دیروز رفتم تولیدی منصور، همه چیز تغییر کرده بود، کارگاه کوچک تبدیل شده بود به یک بازرگانی بزرگتر. منصور نبود به جایش کسی دیگر نشسته بود، پرس و جو کردم، معلوم شد دفتر اصلی که آقای ملک در آن کار می کند. منتقل شده به خیابان به آفرین نزدیک میدان ولیعصر، اما کسی که آنجا نشسته بود گفت: امروز نمی توانید بروید آقای ملک را ببینید متاسفانه خواهرشان تصادف کرده و فوت شده اند و ایشان هم رفته اند برای مراسم خواهرشان، حیرت کرده بودم، کدام خواهر، چطور؟ کجا؟ وقتی گفت: ظاهراً ماشین عقب عقب می آمده و او را ندیده و زیر گرفته حدس زدم خودش است. فاطمه از دست رفته است. چطور خودم را به خانه شان رساندم، خدا می داند. بعد از این همه سال، بعد از این همه تلخ و شیرین، بعد این روزهایی که رفته بودند، بعد این خاطراتی که گذشته بودند. خانه همان خانه قدیمی بود ولی مرتب تر، دیوارهای آجری ساده بدون نما، با روکش سیمان کرم رنگ پوشیده شده بودند، درها و پنجره ها رنگ سفید تمیزی گرفته بود، آن پنجره کوچک آشپزخانه حتی! <br /> وسایل خانه رنگ و بویی دیگر گرفته بودند. دیگر آن سادگی و بی تکلفی گذشته رفته و جایش مبل و صندلی و بوفه نشسته است هرچند بوی حزن آلود مرگ از همه جا به مشام می رسید، خانه شلوغ و پلوغ و پررفت و آمد بود در آشپزخانه حلوا می پختند. مادرشان نشسته بود روی یک صندلی چوبی کنار در ورودی اطاق اصلی با ریتمی منظم، آرام خودش را به جلو و عقب تکان می داد. دخترها مریم، مهین، محبوبه با لباس های سیاه میان جمعیت می آمدند و می رفتند. نمی دانستم بعد از این همه سال در چنین روزی باید بروم جلو چه بگویم؟ ایستادم یک گوشه به راه پله ی طبقه بالا خیره شدم و اشک ریختم. یادم به این آمد که یکی از آرزوهای نوجوانی من این بود که یک روز آلپاچینو همانطور که موهای فاطمه کوچلو را باز می کند و شانه می زند، موهای من را شانه بزند. این تصویر عاشقانه و معصومانه نوجوانی ام هجوم خاطراتی را در من زنده کرد که مهم ترینش رنج از دست دادن خانه پدربزرگ بود. کنار پله ها ایستاده بودم و گریه می کردم که عاقبت مریم مرا دید و جلو آمد. چقدر بزرگ شده بود، چقدر بزرگ شده بودیم. همدیگر را بغل کردیم و گریستیم. انگار تمام نوجوانی ام را در آغوش گرفته بودم و روزهای عاشقی ام را می بوییدم. مریم بوی خوب خاطراتم را می داد. بعد تک تک آدم هایی که می شناختم جلو آمدند محبوبه، مهین همدیگر را بغل می کردیم و می گریستیم. عاقبت مرا بردند پیش مادرشان. مادر پیرتر و سپید موی تر از آن روزها با نگاهی مات و مبهوت به من خیره شد و بعد ناگهان مرا سفت در آغوش گرفت و شروع به زبان گرفتن در گوشم کرد. دیدی چه بلایی سرمان آمد؟ دیدی نیامدی فاطمه من را ببینی؟ چقدر فاطمه تورا دوست داشت؟ چقدر یاد تومی افتاد؟ همیشه یاد تو می افتاد؟ همیشه منتظر تو بود، همیشه منتظر مجیدم بود آه مجیدم مجیدم کجایی؟ من چطور به تو بگم چه خاکی به سرمون شده؟ و بعد آرام تر در گوشم گفت: تو عروس من بودی، چرا نیامدی بچه من را ببینی؟ چرا نمی آیی به خانه ات سر بزنی؟<br />مراسم خاک سپاری فاطمه همان روز صبح در بهشت زهرا انجام شده بود و من دیر رسیده بودم برای آخرین دیدار.<br />و شاید بهتر آن تصویر شاد کودکی نباید مخدوش می شد. #صدبیست5 <br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۱۸:۱۰]<br />ادامه یک شنبه 15 شهریور ماه 71<br /> شب اندوه را خانه مریم اینها ماندم. <br />منصور آشپز خوبی گرفته بود و در خانه کناری که تازگی ها خریده است، بساط پخت و پزشام و مجلس مردانه به راه بود. <br />روی پله های خانه خودشان نشسته بودم و با مریم حرف می زدم که منصور را بعد از این همه ماه ندیدن دوباره دیدم. آمده بود توی خانه دستوراتی به خواهرهایش بدهد تا برای شام آماده باشند. من را که دید تعجب کرد سلام سردی کردیم و تسلیت گفتم. مغرور و بداخلاق سرش را تکان داد، همانطور که به مریم خرده فرمایش هایی برای پذیرایی می داد. گاهی هم به من نگاهی می انداخت. من بی حس تراز آنی بودم که به او توجهی، بیشتر از در و دیوار و آدم هایی که می آمدند و می رفتند نشان دهم. <br />حالا دیگر حتماً به من، به چشم یک زن شوهردار نگاه می کرد و این فکر برای من که همیشه به او در مورد شوهر دار بودنم دروغ می گفتم. جاذبه خاصی داشت.<br />شب خانه مریم اینها ماندم، خانه ی ماتم زده ای که صبحش برای همیشه با کوچکترین فرزند خانواده خداحافظی کرده بودند. توی اتاق های تو در تو نشستیم، من یک بلوز مشکی تنگ ناجور از مریم گرفته و پوشیده بودم که یا باید مواظب می بودم سینه هایم از بالا دیده نشوند یا نافم از پایین. (شاید هم لباس خود فاطمه را به من داده بود برای پوشیدن) چند عمو و خاله، مانده بودند تا خانواده عزادار تنها نباشند. یک عمو با پدرشان نشسته بود توی اطاق جلویی، با همدیگر سیگار دود می کردند. دو خاله آن طرف تر جانماز پهن کرده و مدام نماز می خواندند. از ضبط صوت قدیمی قرآن پخش می شد که در تمام مدت یک در میان محبوبه می رفت روشنش می کرد. حامد می آمد خاموشش می کرد.( این دو برادر و خواهر هنوز با هم کارد و پنیرهستند.) البته توفیقی شد! که عاقبت حمید برادر معتادشان را هم که هیچ وقت ندیده بودم، دیدم. شباهت عجیبی به موسی برادر شهیدشان داشت خیلی خیلی لاغرتر و تا حدودی قد بلندتر. سرشب آمد مدتی هم نشست اما خیلی زود رفت، لابد تا نشئگی اش را برطرف کند. من کنار مادرشان نشستم و محبوبه و مهین و مریم هم کنار من. حامد نشسته بود روبروی من هیز و بد چشم نگاه می کرد و با تسبیح شاه مقصود ور می رفت ( آخرش هم آن قدر پپیچاند و کشید که تسبیح پاره شد) مریم و خانواده اش ماجرای نامزدی من را می دانستند اما از بهم خوردنش خبر نداشتند. من هم چیزی بروز ندادم. یعنی نه گفتم بهم زده ام و نه گفتم که هنوز نامزد هستیم. گفتم نامزده کرده بودم. فکر کردم حالا که مادرشان برای آرام کردن خودش چنین توهماتی دارد (که من عروسشان هستم) و از آنجا که محبوبترین پسر خانواده فعلا در دسترس نیست و من هم شانس درست و حسابی ندارم. نکند همانجا برای دلگرمی مادر صیغه ای بین من و این پسر لات و لوتشان بخوانند و جدی جدی عروسشان شوم (آن هم با حامد که معلوم است از دوسالگی به جای پستانک تیغ و تیزی می مکیده. )<br />منصور خیلی دیر وقت برگشت. وقتی که همه مشغول تعریف کردن خاطرات فاطمه برای همدیگر شده بودند و من داشتم ماجرای آن قایم موشک بازی هایی را تعریف می کردم که فاطمه عاشقش بود. همیشه می رفت پشت پرده قایم می شد و همیشه پاهای کوچولویش از آن زیر مشخص بود و من که هیچ وقت نمی توانستم او را پیدا کنم چون اگر پیدایش می کردم چشمش را می بست و می گفت: نه تو من رو نمی بینی، ( چون خودش من را نمی دید). منصور با دقت و با نوعی مکاشفه نگاه می کرد ( چقدر راضی بودم از این که همه وجودش سوال بود و دیگر نمی توانست چیزی بداند.) برایشان گفتم که چقدر دوست داشتم فاطمه موهایش همیشه بلند بود و همیشه بازش می گذاشت که ناگهان مادرش به گریه افتاد و گفت: تو که نیامدی ببینی از بعد رفتن مجید دیگر موهایش را کوتاه می کردیم چون از حمام رفتن خوشش نمی آمد و موهایش هم به شدت می ریخت. گریه کرد و گفت بچه ام فاطمه، فقط از مجید حرف شنوی داشت و به حرف او حمام می رفت و فقط به او اجازه می داد که موهایش را شانه کند. بعد زنها شروع کردند دوباره به گریه کردن و همانجا قرار گذاشتند که تا مدتی به مجید در مورد این مصیبت چیزی نگویند. با این که در خانه شان احساس غریبگی نمی کردم اما تنها مورد تنفرانگیزی که حالم را بهم زده بود. خیره شدن حامد و نگاه های وقیح و فرصت طلب ولبخندهای چندشش به من بود که خوشبختانه آخرش از دید منصور پنهان نماند و طوری او را دنبال نخود سیاه فرستاد که دیگرتا آخر شب پیدایش نشد. البته خودش هم نماند و رفت بدون آن که آن شب حرفی بین ما زده شود. ادامه دارد.....#صدبیست6<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۲۳:۴۳]<br />دوشنبه 16 شهریور ماه 71<br />صبح زود از خانه مریم اینها راه افتادم. سحر از صدای هق هق پدر فاطمه از خواب بیدار شده بودیم. پیرمرد هر چقدر دیروز خویشتن داری کرد و خودش را گرفت، سحر تلافی اش را درآورد طاقتش طاق شد و با صدای بلند زده بود زیر گریه. خیلی سخت است صدای گریه مردی را شنیدن، آن هم صدای از ته دل هق هق با آه های سوزناک، بعد هم شروع کرد توی سرو کله خودش زدن و گفتن این که : بچه ام در زندگی خیر ندیده ومقصر همه بدبختی هایش من بودم. <br />من دستپاچه شده بودم، فکر می کردم الان است که پیرمرد خودش هم تلف بشود. مریم سریع به منصورشان زنگ زد و حال و احوال پدر را گفت، این بی تابی و آشفتگی پدرشان من را خیلی مضطرب کرده بود. مهین گفت: چون پدر و مادرم در سن بالا فاطمه را به دنیا آورده اند و او سندروم دان داشته خودشان را در وضعیت او مقصر می دانند. بدتر از همه این که بچه های بزرگ خانواده همیشه بخاطر این موضوع به آنها سرکوفت زده اند. برای همین بابا اینطوری می کند. <br />دلم برای پدرش سوخت، منصور نیم ساعت بعد آمد پدرش را برد درمانگاه و یک ساعت بعد سرم به دست او را برگرداند و به مهین سپرد که هوای او را داشته باشد آرام شده بود او را خواباندند همان جا توی اطاق پشتی.<br />ساعت حدود 7 صبح بود که من هم راه افتادم، گفتم: باید برگردم خانه مان. اصرار کردند بمانم اما مجبور بودم بروم مهرشهر مقاله هایم را بردارم و برگردم تهران، بروم بدهمشان به آقای زند و بعد بروم فرهنگسرا پیش بچه های گروه، تمرین کنیم برای اجرای جدیدی که داشتیم. برای همین فقط یک صبحانه سردستی خوردم و راهی شدم. به خیابان آذربایجان که رسیدم هنوز به قصرالدشت نرسیده صدای بوق ماشینی را شنیدم. توی خیابان منصور سوار ماشین پژوی متالیک شیکش نشسته بود و برای من بوق می زد.( به خدا حدس می زدم که نمی تواند تحمل کند و یک جوری من را تنها گیر می آورد تا سوال پیچم کند) اولش کمی تعارف کردم و بعد سوار شدم. چند دقیقه هیچ کدام هیچ چیز نمی گفتیم. انگار حرفی برای گفتن نبود یا پیداکردنش غیر ممکن شده بود. آخرش سکوت سنگین را خودش شکست، گفت: کجا باید برم؟ <br />گفتم: یه جایی نزدیک آزادی!<br />گفت: نزدیک آزادی؟ خونه ات همونجاست یا می ترسی آدرس دقیق بدی؟<br />گفتم: نزدیک آزادی پیاده می شم با سواری های مهرشهر می رم خونه مون.<br />گفت: هوووم خوب پس بعد از ازدواج رفتی مهرشهر؟<br />او که از ماوقع زندگی ما خبر نداشت فکر می کرد تغییر محل زندگی ام بخاطر ازدواج باشد. چه بهتر از این، سکوت کردم. وارد خیابان آزادی شدیم و به سمت میدان حرکت کرد. <br />گفت: خوشگل شدی ازدواج کردی، آبی زیر پوستت رفته؟<br /> پوزخند زدم و گفتم: شانس دخترهای خانواده ماست همه بعد از ازدواج تازه خوشگل می شن.<br />خیلی سریع گفت: از اولش هم خوشگل بودی اما بیشتر حال و هوای پسربچه های شرور را داشتی ولی حالا معلومه طرفت خوب تونسته روح زنانه تو رو بیدار کنه. خوش به حالشه.<br />خنده ام گرفته بود، کدام طرف؟ کدام روح زنانه؟ جدا حالم خوب می شد از این که می دیدم یک بار شده است که میم گول خودش را بخورد. سکوت کردم، او هم. <br />به میدان آزادی رسیدیم گفتم، همین جا پیاده می شوم ممنون. <br />با یک جور من و من و تردید گفت: می تونم برسونمت.<br />(از نظر من جواب چه بهتر از این بود ) اما گفتم: مزاحمت نمی شم، می دونم سرت شلوغه.<br />لبخند زد و گفت: یک بار با هم اینطوری خلوت کردیم در یه همچین موقعیت گندی با یه همچین وضعیت خاک برسری که من خواهر مرده هستم و تو هم شوهر دار، مگر می شود چنین فرصت مغتنمی را از دست داد؟ <br />نگاهش کردم و لبخند زدم و گفتم: نه نمی شود. ( اما دلم لرزید این همه مسیر را توی ماشین با هم تنها، من یک زن شوهر دار! او یک مردِ خواهر مرده، شانس هم که ندارم توی اتوبان داریم می رویم یک هو می بینیم سیاوش یا بابا از کنار ماشین ما رد می شوند و مستقیم چشمشان به چشم من می افتد با این مرد لندهور زنباره!) #صدبیست7<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۲۳:۵۴]<br />( ادامه از بالا) دوباره سکوت کرده بودیم خودش سکوت را شکست: از زندگیت راضی هستی؟<br />گفتم: از آبی که زیر پوستم رفته نمی شه تشخیص داد؟<br />گفت: خیلی جسور شدی می دونستی؟ وقتی شوهر نداشتی حاضر نبودی بریم باهم شامی یا نهاری بخوریم. ولی حالا شوهر داری و با منی که می شناسی چه زن باره ای هستم حاضر شدی تنهایی بری مهرشهر.<br />گفتم: منم مردباره بودم یادت رفته؟ شوهر کردم مردباره تر شدم. <br />خنده سرفه مانندی کرد و گفت: دیشب وقتی داشتی در مورد فاطمه حرف می زدی.. .. ساکت شد.<br />نگاهش کردم منتظر بودم ادامه بدهد اما چیزی نگفت، گفتم: خوب؟ <br />آه بلندی کشید و گفت: خیلی شیرین بودی، اولین بار بود که احساس می کردم این بچه می تونسته این قدر دوست داشتنی باشه. وقتی موهات رو از توی پیشونیت کنار زدی گذاشتی پشت گوشت، نگاه کردی به پایین پرده که شاید دوباره پاهای فاطمه را ببینی، نگران بودی که یقه لباست زیادی باز نباشه هی دستت رو می ذاشتی روی یقه لباس می کشیدی بالاتر. خیلی متاسف شدم برای خودم.<br />باور نمی کردم چنین حرفهایی را از میم، با تعجب نگاهش کردم گفتم: چرا متاسف شدی؟<br />با ناراحتی واقعی گفت: خیلی دست دست کردم. زمان رو از دست دادم.<br />آه آقای میم بیچاره واقعا وقت زن گرفتنش شده، چقدر می توانست برایم هیجان انگیز باشد این حرفها یکی دو سال پیش اما حالا وقتی این حرفها را می زد هیجان انگیز تر برایم آن بود که می توانستم خیلی راحت شنیدن این حرفها را تحمل کنم و از خوشحالی با سر نروم توی شیشه. یعنی درواقع انگار سالهاست او ستایشگر من است. چرا دروغ بگویم من این چیزها را بارها و بارها از او شنیده بودم توی خیال و رویا او آن قدر در خیال از من تعریف کرده است که الان دیگر شنیدین آنها از زبان خودش چنگی به دل نمی زند. شاید یک سال پییش قبل از آن نامزدی لعنتی چرا؟ ولی درآن مدت نامزدی حماقت بار از شاهرخ خوب یاد گرفتم که مردها دوچهره دارند. یک چهره ای که در موقع نیازجسمی از خودشان نشان می دهند و یک چهره وقتی که سر عقل می آیند و شروع به محاسبه می کنند. آن همه تحقیر و توهین که شاهرخ در مورد شرایط بابا و اخلاق مامان و وضعیت خودمان هر روز و هر ساعت برای من قرقره می کرد. آن دروغ هایی که به من می گفت: اما من برخلاف او برای آن که شخصیتش را خرد نکنم به رویش نمی آوردم. فوق دیپلم می گرفت می گفت: دانشجوی لیسانس هستم. زیست شناسی می خواند می گفت: ژنتیک می خوانم؟ <br />تمام اینها باعث شده است که من دیگر چیزی را که می شنوم باور نکنم. برای همین سکوت کردم. سرم را برگرداندم به سمت راست و شروع کردم به شمردن ماشین های سپید و سیاه.#صدبیست8<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۰۰:۰۰]<br />( ادامه از بالا) تمام اینها باعث شده است که من دیگر چیزی را که می شنوم باور نکنم. برای همین سکوت کردم. سرم را برگرداندم به سمت راست و شروع کردم به شمردن ماشین های سپید و سیاه.<br /> گفت: تیر چراغ برق می شمری؟<br />گفتم: نه، دارم پسرهای خوشگل و خوشتیپ توی ماشین ها را دید می زنم. <br />خندید: من رو نگاه کن، پس من اینجا چه کاره ام؟ خوشتیپ تر از من! <br />نگاهش کردم و خیلی جدی گفتم: الان نباید این حرفها را به یک زن شوهردار می گفتی، برای تو که اهمیتی نداره ولی شرایط من رو سخت می کنی. <br />گفت: هر چه ممنوع تر هیجان انگیزتر!<br />سرم را تکان دادم و نچ نچ کردم و گفتم: متاسفم برات، همون آدم لااوبالی هستی که بودی. خوشحالم از این که زمان رو از دست دادی. یک هیچ به نفع من.<br />نگاهم کرد و گفت: از اولش هم شانسی نداشتم، هان داشتم؟ تو یک تصویر خیلی کثیف در ذهنت از من داشتی، (پوزخندی زد): بهتر هم که نمی شد هیچ، هر روز خراب ترش می کردم. <br />گفتم: بیا دیگر در مورد گذشته حرف نزنیم. <br />گفت: آره همین بهتره، ببینم دنبال کار می گردی دوباره؟ شنیدم اومده بودی شرکت!<br />گفتم: نه، توی یه ماهنامه فرهنگی کار می کنم می خواستم یه رپرتاژ از شرکتت تهیه کنم ولی دیدم که همه چیز تغییر کرده. <br />گفت: گفت اشکالی نداره بیا به آفرین، آدرسش رو که داری؟ <br />( به در و تخته می زند که باز هم من را ببیند، به نظرش می آید دیگر مسیر هموار است) سرم را تکان دادم و گفتم: آره اون آقاهه تو شرکت فردوسی بهم داد. ولی دیدم که دیگه تولیدی ندارید ظاهراً کار خودت رو کردی همه اش وارداته. <br />گفت: حالا هر چی که داریم مگه تو رپرتاژ نمی خوای، تا هزینه هاش رو از من بگیری و بدی به ماهنامه برای چاپ، باشه بیا منم می خوام شرکت را معرفی کنم. <br />نگاهش کردم و گفتم: ماهنامه های ما خیلی داغون هستن ها، اصلا شاید چهار نفر خواننده هم نداشته باشن. بعداً نگی چرا پول من رو گرفتی یه همچین جایی من رو معرفی کردی.<br />نگاهم کرد و گفت: تو من رو معرفی کن. هر جایی که می خوای معرفی کن. مهم معرفی کننده است. <br />به مهرشهر که رسیدیم همان ورودی فاز چهار پیاده شدم، بهانه آوردم که ممکن است شوهرم ما را با هم ببیند یا همسایه های فضول بروند چیزی بگویند و برایم بد شود. آخرش دوباره از من قول گرفت که بعد از هفتم فاطمه حتماً بروم پیشش برای گرفتن رپرتاژ.<br />آه آقای میم آقای میم یا من بزرگ شده ام و خوب در نقشم فرورفته ام یا تو پیر شدی و خرفت.#صدبیست9<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۰۰:۴۵]<br />سه شنبه 17 شهریور ماه 71<br />هوا انگار از دیروز سردتر است و سکوت نیست. همه در رخت خواب هایشان خواب را مزه مزه می کنند ولی هنوز چشمهایشان گرم نشده. در مغزم زمزمه می کنم: ذوالجناحی آشفته یال، آشفته تر شد، فریاد زد، یاران، کو سواران! <br />مامان امروز به شنیدن خبر مرگ فاطمه آن قدر گریه کرد که ترسیدم. او همیشه منتظر شنیدن خبر مرگ است، همیشه حتی برای کسی که نمی شناسد و ندیده است اما خبر مرگش را به او داده اند شلوغ کاری راه می اندازد. آه بلندی می کشم. نمی شود خدا از من دور شده باشد! او به من نزدیک می شود من از او دور، بسیار تشنه تر از همیشه و بسیار غمگینم. چیزی از درونم فریاد می زند و می خواهد بشکافد سینه ام را و بیرون بیاید. به آسمان نگاه می کنم، شاید شاهدی بر مدعایم بیابم. مرگ چه زود می آید، آدم های خوب را چه زود می برد. شب را چه صدای زیبایی است، خطوطم می رقصند؛ دلم برای گریه کردن گرفته است. هوای اشک ریختن دارم بغضم با گلو دست و پنجه نرم می کند. دلم یک عاشق خوب می خواهد. یک عاشقی که حرفهایش به دلم بنشیند. دلم یک آغوش خوب می خواهد که گرم و امن باشد که دیگر نترسم، که مرا پناه بدهد. اشک می ریزم؛ ستارگان را نمی بینم و چراغ روشن است و سیاهی شب قاب شده است در تابلوی پنجره و ستاره ای پیدا نیست، همه شان گم شده اند. دلم برای آوازی که روح افزا باشد تنگ شده است و خدا را می خواهم دوباره همان خدای ساده و محجوب خودم را می خواهم. #صدسی<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۰۰:۴۶]<br />پنج شنبه 19 شهریور ماه 71 <br />با مامان و تهمینه و منیژه آمده ایم برای هفتم فاطمه، مسجد امام علی در خیابان آذربایجان کوچه مسجد، محله قدیم خودمان. ساعت دو نیم بعدازظهر. #صدسی1<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۰۰:۴۷]<br />شنبه 21 شهریور ماه 71 <br />جواب کنکور آمد، نازنین در رشته زبان فرانسه قبول شده، گلناز در رشته ریاضی، مریم قدیری درتربیت معلم و من..... در.....................مرمت آثار تاریخی، این رشته خیلی به چیزی که من همیشه دوستش داشتم، یعنی باستان شناسی نزدیک است. اما یک مرحله امتحان تخصصی و مصاحبه هم دارد که دو هفته دیگر است. اگرچه دیگر برای من تا ته خط رفتن کاری ندارد، مشکل دروس عمومی بود که من به هر ترتیب پشت سر گذاشتمش در دروس تخصصی بخصوص به اطلاعات عمومی و درک هنری و خواص مواد کاملا مسلط هستم و مطمئنم که قبول می شوم، مصاحبه هم که چیز چندان سختی برای من نخواهد بود. اگر در این رشته قبول شوم کلاس هایم در نیمه دوم سال 71 شروع می شود که این برای من خیلی خوب است و می توانم کلی کارم را جلو بیاندازم و یک کمی پس انداز داشته باشم. #صدسی2<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۱۶:۲۰]<br />28 شهریور ماه 71<br />بی پولی گاهی اوقات باعث می شود که آدم فرصتی بدست بیاورد که بگذارد " احساس" هوایی بخورد، گل های یاس صفحه پیش نتیجه پاتکی بود که من به گلدان گل یاس زدم و دو گل یاس این صفحه را مامان به مناسبت تولد حضرت به ما هدیه داد و گلهای یاس صفحه بعد را معلوم نیست کی لای دفترم گذاشته ام؟ تا دفترخاطراتم را مثل حالا غرق بوی خوب یاس کنم. از نوزدهم تا بیست و هشتم را باید برای خودم یک دوران انتقالی بدانم. انتقالی از تمامی قدرت، تمامی امید، تمامی ایمان و تمامی عشق به یاس و ناامیدی و کفرگویی و بی دینی و لاقیدی و خدا می داند چه های دیگر.<br />دیروز عروسی پسر هاشم آقا بود، این هم یکی از خواستگارهای من بود که به علت بدحجابی( یعنی سرنکردن چادر و نداشتن حجاب در میهمانی های خانوادگی) از دست دادم. خدا به من رحم کرده است که خواستگارهای من را از بین احمق ترین آدم ها انتخاب کرده است. من نمی دانم این ها چطور خواستگارهایی هستند که تازه وقت عروسی شان که می شود من می فهمم این ها خواستگار بوده اند؟ کرمشان هم این است که وقتی می آیند کارت عروسی را بدهند مادر یا خواهر طرف می گویند: حیف آفرید خانم بود به خدا پسر ما یا داداش ما خیلی خاطرش را می خواست ولی اگر فقط یک چادر سرش می کرد ما حتماً می آمدیم خواستگاری! <br />فکرش را بکن؟ یعنی ما می آمدیم خواستگاری و همه چیز تمام می شد. یعنی دختر شما همین که پسر ما را می دید دست و بالش می لرزید و سریع السیر بله را می گفت. یعنی پسر ما اصلا لزومی نداشت که مورد پسند دختر شما قرار بگیرد همین که پسر ما پسندیده کافی است. یعنی من این وسط کشک.<br />خدایا این آدم های خل و چل را چطور در اطراف ما پراکندی؟ چرا رحمی به حال ما نکردی؟ <br />چه بوی خوبی می دهند این یاس های لابه لای برگ های دفتر. امروز فرصتی کردم خاطرات جسته و گریخته ای را که در دفتر قدیمی ( مربوط به سال 69) نوشته بودم، بخوانم. درست بعد از قبولی در دانشکده فیلمسازی که با آن همه بگیر و ببند و امتحان و مصاحبه قبول شدم اما بخاطر تجدیدی نتوانستم بروم! چه نوشته های پر احساسی بودند و حالا چقدر نوشته هایم توخالی و پوچ و هرزه اند. آن روزها قلم به دست گرفتن هم حال و هوای دیگری داشت. این روزها چقدر عوض شده ام. چقدر تغییر کرده ام. چقدر شاهرخ زندگی من را عوض کرده است. آه این نامزدی این نامزدی لعنتی چقدر برای من بدشگون بود. چقدر حس من را نسبت به زندگی و نسبت به خودم و نسبت به پسرها عوض کرد. چقدر اعتماد به نفس من کم شد. <br />چطور امکان دارد یک نفر آدم را لمس کند و فراموش کند؟ درآغوش بگیرد و فراموش کند؟ ببوسد و از یاد ببرد؟ چطور امکان دارد آدم ها این اندازه مادی باشند؟ این اندازه ماشینی؟ هنوز فکر می کنم چرا نتوانسته ام در قلب شاهرخ جایی باز کنم؟ من الویت چندم زندگی او بودم؟ برای چه از من خوشش آمده بود؟ چرا بعدش از من بدش آمد؟ چرا دیگر دنبال من نیامد؟ <br />من روزهای اول او را دوست داشتم، روزهای بعد و بعد هم می توانستم او را دوست داشته باشم. اما او حتی در معاشقه هم لطیف و خوش آیند نبود. اعتراف می کنم از زمانی که احساس کردم او سهم بیشتر از آن چیزی که من می توانم به او بدهم از من می خواهد. دوست نداشتن او را شروع کردم و اصلا اجازه ندادم چیزی بیشتر از آن چه که من برایش تعیین می کنم از من طلب کند. <br />یعنی ممکن است چون خودم را بی دریغ در اختیارش نگذاشته ام این اندازه برایش نفرت انگیز بوده ام؟<br />شاید اصلا بحث بدن نبوده، او با ازدواج دنبال بزرگتر شدن، ثروتمند شدن یا متفاوت شدن بوده و بعد دیده که اینها را در خانواده "از ما بدتران" ما نمی تواند پیدا کند؟<br />به هر حال من غمگین هستم، آرزو داشتم به همسر آینده ام چیزی را بدهم که هرگز به کسی تسلیم نکرده ام.<br /> و حالا، اگرچه نگذاشتم رابطه به آن شوری شور پیش برود. ولی ای کاش همین چند آغوش و بوسه را هم می شد از حلقوم او بکشم بیرون و برگردانم سرجای خودش.#صدسی3<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۱۸:۴۱]<br />سه شنبه 31 شهریور 71<br />کلاس های عکاسی انجمن سینمای جوان خیلی خوب هستند. از صفر تا صد عکاسی را در این کلاس ها یاد می گیریم، حتی چاپ و ظهور و... منتهی اساتید هی عوض می شوند که این خوب نیست بیشترشان هم دانشجویان عکاسی دانشگاه هستند. خیلی دوست دارم که در یک مجله یا روزنامه جدی تری مشغول کار شوم. امروزیک اسم آشنا در مجله عکس دیدم. ویراستار مجله عکس دخترعموی مامان است. یعنی ممکن است بتواند برای من جور کند در همین مجله مشغول به کار شوم؟ این ماهنامه هایی که درشان کار می کنم اساس زندگی و گذرانشان وابسته است به پول آگهی یا رپرتاژهایی که می گیرند. وضعیت نشر و خواندن خیلی خوب نیست و مجله ها و ماهنامه های محلی کوچک محکوم به فنا هستند. مگر این که بتوانند مطالبشان را تخصصی، جذاب و با کیفیت کنند. <br />یک برنامه دیگرنمایشی قرار است با آقای یامی انجام دهیم. در حال نوشتن یک نمایش عروسکی هستم ( که توی یک انباری اتفاق می افتد) پرسوناژهایش هم یک کفش پاره، یک جاروی دسته بلند قدیمی، یک گربه آبی و... ناخودآگاه شخصیت خودم را توی گربه آبی متصور شده ام او خیلی رویایی و عاشق پیشه و عاشق نوشتن است. <br />الان چند روز است که دل دل می کنم برم پیش آقای میم برای رپرتاژ یا نه؟ بروم که حتماً رپرتاژ را می گیرم اما می ترسم وسوسه شوم و بازهم... #صدسی4<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۱۹:۲۲]<br />پنج شنبه 2 مهرماه 71 <br />امروز روز عروسی فرامرز است با زن دومش، زن اولش یک زن لوند بلا گرفته بود، که شش هفت سالی هم از فرامرز بزرگتر بود و در یک شب دم گرفته همدیگر را توی خیابان جسته وپیدا کرده بودند. زن اول هنوز شوهرش را داشت که به دام عشق آتشین فرامرز گرفتار شد و فرامرز هم به دام عشق آتشین او افتاد. بنابراین زن اول بی خیال شوهرش شد و آمد زرتی با فرامرز ازدواج کرد و تندی هم برایش دوتا بچه آورد به همین آسانی. تقدیر چنین بود که زن بلا گرفته چند صباحی مجبور شود پیش عمه خانم جان بزرگه باشد و در این مدت چنان بلایی بر سر او رفت( اینجای قضیه را من خودم تجربه اش را دارم و می دانم چقدر می تواند دردناک باشد) که زن بلا گرفته فی الفور آستین بالا زد و در یک شب دم گرفته دیگر توی خیابان برای خودش یک جوان دیگری جور کرد و به سرعت برق و باد هم از فرامرز طلاق گرفت و برگشت تهران.<br />یعنی فکرش را بکن عمه بزرگه با آن جبروتش پسری دارد که برایش تره هم خرد نمی کند و وقتی او دارد بچه های مردم را چوب می زند که روی خط صاف بروند وبیایند و حتی یک خط دوخت سبز توی کفش کتانی مشکی شان نباشد، پسرش توی خیابان شکار اینطوری تور می کند.<br />این که برایم این زن این قدر افسانه ای شده است و خیلی رویش تمرکز دارم برای این است که یک بار وقتی ما در خانه آقاجان زندگی می کردیم اینها آمدند خانه ما( حالا فرامرز فقط دو سال از من بزرگتر است و هم سن و سال سیاوش است و آن موقع باید فقط 18 سالش بوده باشد که با این زن ازدواج کرد) شب بود و همه می خواستند بخوابند و برای این دوتا جا نبود! یعنی عمه ها و دختر عمه ها و خانواده پدری لطف کرده بودند و آن قدر گشاد گشاد خوابیده بودند که جایی برای اینها نماند تا مگر قسمت بشود مامان این دونفر را بفرستد بروند توی خرابه کناری بخوابند( بس که همه حالشان از این زن و فرامرز بهم خورده بود). مامان هم برای آن که آبرو داری کند و جای عروس و داماد جدید را یک جایی بیاندازد که اینها خیلی بهشان بد نگذرد و بتوانند به همدیگر ملاطفت کنند. برداشت جای اینها را انداخت توی راهروی کنار اطاق پذیرایی که آن وقت ها اطاق مطالعه ما بود و کتابخانه مان را سرتاسری تویش گذاشته بودیم و گاهی می رفتیم آنجا کتاب می خواندیم.<br />اینها رفتند آنجا و نامردها معطل هم نکردند شروع کردن به عملیات. بعد من هم که خیلی کنجکاو بودم بفهمم این زن با این سن و سال و این قیافه می خواهد چه بلایی سر پسرعموی هم بازی قدیمی ام بیاورد. از در حمام و رختکن بدون آن که آنها بفهمند رفتم داخل راهرو، اینها جایشان پایین راهرو بود و من از بالا وارد شده بودم. از آنجایی هم که زردنبو همیشه پشت سرمن راه می افتاد ببیند چه می کنم و کجا می روم و مثل سگ وفادار من شده بود( بیچاره زردنبو هیچ وقت خانه آقاجان را ترک نکرد دلم برایش تنگ شد ای کاش عاقبت به خیر شده باشد) دنبال من آمد داخل راهرو. اینها رفته بودند زیر پتو و داستان پر هیجانی را آن زیر به اجرا گذاشته بودند که یک باره زردنبو دوید و رفت خودش را پرت کرد روی پتوی اینها ( آخر این بازی همیشگی من بود که یادش داده بودم، من همیشه می رفتم زیر لحاف یا پتو و ملافه و دستم را تکان می دادم که او بیاید بپرد و بازی کند.) این بیچاره هم فکر کرده بود این حرکات و تکان های زیر پتوی اینها در واقع فقط محض خاطر او اتفاق افتاده واز او دعوت به مشارکت در بازی می کنند و برای خود شیرینی پیش من، چنان جست و خیزی را روی پتوی اینها شروع کردکه بیا و ببین. اما ناگهان زن فرامرز که جنبه بازی نداشت یک دفعه وحشت زده شد و با همان وضعیت بدون لباس از زیر پتو با جیغ وداد پرید بیرون ! حالا من از یک طرف از حیرت زردنبو و وضعیت زن لوند بلا گرفته نزدیک بود از خنده غش کنم و از طرف دیگر بخاطر آن که آن طور نزدیک بود لو بروم به حال غش بودم. به هر ترتیب من خودم را کشیدم پشت دیوار و فرامرز هم زردنبوی بدبخت را با اردنگی پرتش کرد بیرون. و لطف کرد در را هم طوری بست که من هم دیگر نتوانم بروم بیرون. اما مگر من از رو رفتم صبر کردم و وقتی اینها بر هیجان اولیه پریدن گربه روی خودشان آرام گرفتند و دوباره بقیه نمایش را شروع کردند مثل برق و باد دویدم و در رختکن را باز کردم دوان دوان از محله حادثه دور شدم. بطوریکه فردایش همه فهمیده بودند یک نفر شب اینطوری مزاحم اینها شده اما ان قدر سرعت عمل من بالا بود که نفهمیدند آن یک نفر من بودم. هر چند راستش همه از آن یک نفر ممنون هم بودند که زن بدبخت را آن طور ترسانده بود.#صدسی5<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۲۱:۳۶]<br />شنبه 4 مهرماه 71 <br />برای نوشتن نمایشنامه جدیدم احتیاج دارم روحیه ام خیلی خوب باشد تا بتوانم مطالب شادی بنویسم چون ژانر نمایش کمدی است و نباید غم و غصه تویش باشد. یا اگر هم غم و غصه هست باید یک جوری بیان شود که زیاد تلخ نباشد و تحمل دیدن و شنیدنش سخت نشود. بنابراین اگر بخواهم در مورد این که دزد زده و کلی اجناس گلخانه های بابا را درپاکدشت دزدیده است و الان همه حال و روز وحشتناکی داریم و بابا هم کلی با سیاوش کل کل کرده و سیاوش هم انداخته و رفته است، بنویسم. <br />بهتر است به جای آن که زاویه دید را روی وضعیت خودمان فوکوس کنم، دوربین را بچرخانم روی دزد که الان چقدر حالش خوب است و کلی هم ذوق کرده است. <br />به نظرم از اولش هم بهتر بود سیاوش راهش را می گرفت و می رفت خودش زندگیش را پیش می برد. متاسفانه سیاوش هم پسر باباست و اینها اصلا فکر اقتصادی خوبی ندارند یا نمی توانند برای رویاهایشان برنامه ریزی اصولی داشته باشند. در عین حال یک غروری دارند که نمی توانند استفاده مناسبی از موقعیت ها بکنند. هم بابا و هم سیاوش خیلی خوب می توانستند از موقعیت خودشان در جمهوری اسلامی استفاده کنند و بروند خودشان را به دارو دسته ای بچسبانند یا امتیاز بگیرند ولی هر دو به یک دلایلی که واقعا واهی است دنبال امتیاز گرفتن نمیروند. بعد پرویز بخاطر آن که گلوله از کنار بازویش رد شده و پوست دستش را سوزانده رفته است چند درصد جانبازی گرفته و الان هم در دانشگاه سهمیه گرفته و هم در وزارت راه مشغول به کار شده است. #صدسی6<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۲:۳۱]<br />[ Photo ]<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۴:۴۴]<br />یک شنبه 5مهرماه 71<br />آخرش مجبور شدم که بروم! دفتر جدید آقای میم در خیابان به آفرین نزدیک میدان ولی عصر است. یک ساختمان قدیمی خیلی بزرگ دو طبقه با حیاط بزرگ و عالی قدیمی با باغچه های پُردارو درخت. آقای میم دم ودستگاهی بهم زده و یک طبقه کامل از این ساختمان بزرگ را به شرکت خودش اختصاص داده ( احتمالا طبقه بالا را هم مثل همان تولیدی فردوسی برای زندگی خودش مبلمان کرده. باید ببینم منشی از کجا وارد شرکت می شود تا مطمئن شوم.) تعداد کارمندهایش را هم زیاد کرده و حالا به غیر از بیژن چند نفر دیگر هم دارد. مطابق معمول یک منشی خوشگل( جدید) ، یک آبدارچی، یک حسابدار که مرد میان سال کوتاه قد و لاغری است و خیلی هم ظریف و مرتب و دقیق به نظر می آید، یک پسر جوان که شاید کارشناسشان بود و بیژن که دیگر آبدارچی نیست و به نظرم کارهای خدماتی و رتق و فتق امور کلی شرکت را انجام می دهد، روی هم رفته شرکت آقای میم خیلی بزرگتر از قبل شده و امکانتش هم بیشتر و شیک و پیک تر است. <br />از همان بدو ورود با دیدن بیژن کلی گل از گلم شکفت چون دیدن یک آشنا در یک فضای ناآشنا خیلی حس خوبی می دهد. حالا بماند از این که احساس کردم بیژن به همان نسبت که در کارش رشد کرده، اعتماد به نفسش هم بیشتر شده و با من خیلی خودمانی تر و صمیمی تر از قبل صحبت می کرد. در حالی که در گذشته با این که من کوچکتر از حالا بودم اما رفتارش با من خیلی از نگاه پایین وخجالتی بود. اما حالا دقیقاً انگار کن با هم در یک ردیف و یک موقعیت هستیم همانطور راحت با من سلام و علیک کرد و خیلی هم خوش و بش که کجا بودی؟ و چرا به ما سرنزدی و از این حرفها، واقعاً جالب است چطور موقعیت، آدم ها را متفاوت می کند، چه خوب که بیژن درعرض یک سال این قدر پیشرفت کرده است.( ضمناً موهای جلوی سر بیژن دارد خالی می شود.)<br />به هر حال لطف کرد و سریع رفت به منشی گفت که من از آشنایان آقا منصور هستم و منشی هم مثل این که آدم مهمی سفارش من را کرده باشد، سریع اجازه داد من بروم تو پیش آقای میم. من دوربین به دست! وارد دفتر آقای میم شدم. اولش که با تلفن صحبت می کرد، اما تا من وارد شدم لبخند زد واشاره کرد تا بنشینم و خودش هم به گفتگویش ادامه داد. در تمام مدت در حالی که من را نگاه می کرد و لبخند می زد با تلفن صحبت می کرد، موضوع بحث در مورد کار ساختمان سازی بود و سفارش خرید تیرآهن و آجر می داد.<br />به هر حال صحبتش تمام شد و بلند شد و به استقبال من آمد. من هم بلند شدم. دستش را دراز کرد با من دست بدهد اما من دوربین را نشانش دادم و لبخند زدم یعنی خیلی دستم بند است. (منصور است دیگر باید مواظب باشم که زیاد هم با من احساس صمیمیت نکند چه معنی می دهد یک زن شوهر دار با یک مرد اینطوری رفتار آنچنانی داشته باشد؟) انتظار نداشتم با این که هنوز کمتر از 40 روز از مرگ خواهرش گذشته لباس سیاهش را درآورده و ریشش را هم زده باشد و اینطور دستمال گردن مشکی با رگه های زرشکی تیره انداخته و خوش تیپ کرده باشد. اما خوب میم است دیگر برای تمام شدن، اهمیتی قائل نیست وبرای همین دلم برای فاطمه سوخت. جالب است آخرین بار که از مریم پرسیدم فهمیدم هنوز به آقای آلپاچینو نگفته اند فاطمه فوت کرده چون مطمئن هستند او خیلی متاثر می شود. یعنی چنین برادرهای جور و ناجوری هستند اینها.( ادامه دارد.....)#صدسی7<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۵:۰۰]<br />(... ادامه از پست قبل) به هر حال من سعی کردم با حفظ وقار یک زن شوهردار، خیلی معمولی و صمیمی و شجاع به نظر بیایم. آقای میم همان اول بسم الله شروع کرد به گفتن این که: اگر همه روزنامه ها ومجلات خبرنگاری مثل تو داشته باشندکه تکلیفشان معلوم است. من یک هفته پیش منتظر بودم بیایی برای کار معرفی و تهیه رپرتاز و تو این قدر طولش داده ای.<br />من هم خندیدم و در مورد گرفتاری های دیگرم گفتم که باعث شده این قدر دیر به سراغش بیایم.<br />پرسید: الان چکار می کنی؟ بلاخره دانشگاه قبول شدی یا نه؟ و این را با یک لبخندی گفت که یعنی خودم که می دانم، نه.<br />خیلی خودمانی و دوستانه شروع کردم به تعریف کردن این که در دو ماهنامه اقتصادی و فرهنگی کار می کنم اما خیلی محدود و فقط در حد این که گاهی مقاله ای برای یکی بفرستم یا آگهی و رپرتاژی برای آن دیگری بگیرم و گفتم، کلاس عکاسی انجمن سینمای جوان هم می روم و به زودی دوره ام تمام می شود و دیگر این که با یک گروه نمایش کودکان هم همکاری دارم به عنوان نمایشنامه نویس و منشی صحنه و برای همکاری ساعتی 100تومان به من می دهند و برای آن که خیالش بابت پیش بینی اش راحت شود گفتم بله متاسفانه دانشگاه قبول نشده ام( درواقع پنج شنبه همین هفته امتحان تخصصی دارم) <br />چیزی که در مورد منصور فکر می کنم این است که نمی شود به او دروغ گفت، ولی برای این که واقعیت را به او نگوییم باید روی اشتباهی که خودش حدس می زند صحه بگذاریم و تاییدش کنیم تا گیج شود. از این بازی خوشم می آید که به او ثابت کنم می شود گولش زد.<br />زنگ زد و دستور آوردن خوراکی داد. یک آن از نگاه کردن به من دست برنمی داشت ولی من اصلا مثل گذشته بی تاب و دستپاچه نمی شدم. یک سال پیش وقتی نگاهم می کرد همیشه خجالت می کشیدم و سرخ می شدم و حتی دستپاچه و با این که سعی می کردم مغرور و تو دار و با اعتماد به نفس باشم اما احساس می کردم ذهنم را می خواند و وقتی به من نگاه می کند می فهمد که به چه فکر می کنم در عین حال همیشه سعی می کردم فاصله ام را با او حفظ کنم و از نزدیک شدن به او وحشت داشتم.<br />پرسید: خیلی کارمی کنی؟ چه خبره بابا؟ پس شوهرت چه غلطی می کنه می شینه تو براش نون ببری؟<br />دلخوری کم رنگی نشان دادم وگفتم: من خودم دوست دارم کار کن، اون بیچاره بخاطر من کوتاه می آد و خودش زیاد هم راضی نیست. <br />آبدارچی شرکت آمد و برایمان در فنجان های سفید و لبه طلایی خیلی خیلی قشنگی چای آورد با یک کیک خوشمزه کاکائویی. اما چیزی که پیش بینی اش را نکرده بودم اتفاق افتاد. وقتی چای میخوردیم یک مرتبه نگاهی به دست من کرد و گفت: شوهرت برات حلقه نخریده؟ لبخند محوی روی لبهایش آمد اما بلافاصله فنجان چایش را بالا آورد جلوی دهانش و فقط از چشمهایش که ریز کرده بود و دوتا چین کوچک دوطرفش انداخته بود می شد فهمید که شک کرده است. <br />فکرش را نکرده بودم خندیدم و گفتم: خیلی به ریزه کاری ها توجه می کنی. مدام می گی شوهرت شوهرت، در حالی که اصلا ضرورت نداره. من اومدم یک آگهی اقتصادی از شرکت بگیرم برای معرفی خودتون. اما احساس می کنم دیگه اون تولیدی قدیمی نیست. رپرتاژ من فقط باید متمرکز روی کارخانه های تولیدی و شرکت های تولید کننده ایرانی باشه.<br />به مسخره خنده ای کرد و گفت: خوب ما هنوز تولیدیمون رو داریم تو همون خیابون فردوسی که تو هم توش کار می کردی هر چند توسعه دادیمش و با واردات کم و کاستی هامون رو جبران کردیم. تا برامون مقرون به صرفه باشه. (ادامه دارد....)#صدسی8<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۵:۱۱]<br />(... ادامه پست قبل) سعی کردم قیافه جدی بگیرم تا موضوع را دوباره به شوهر و حلقه و اینها نکشاند. گفتم: آنجا را هم دیدم، همانطوری که دلت می خواست بیشتر کارگرها را رد کرده ای رفته اند، آنهایی که من دیدم فقط برچسب و جعبه و از این چیزها می زدند و بیشتر به نظر می آمد آنجا کار توزیع انجام می دهند تا تولید.<br />با خنده گفت: یک دقیقه رفتی آنجا من را ببینی این همه چیز فهمیدی؟ انبار را هم دیدی چطور تا سقف پر از کفش شده؟<br />اخم الکی کوچکی کردم و گفتم: نیامده بودم شما را ببینم. برای کار خودم آمدم و تازه بعدش آن خبر را شنیدم. <br />حرف را عوض کرد و گفت: می خواهم بهت پیشنهاد بدم برگردی بیای پیش خودم کار کنی، تو حیفی هی این ور و اون ور نوک بزنی، خسته می شی، این کارهای الکی رو بذار کناروقت خودت رو تلف نکن، حقوق خوبی بهت می دم. <br />صدایم را پایین آوردم و همانطور که نگاهش می کردم گفتم: تو غیر قابل پیش بینی هستی( این اولین بار بود که به او تو می گفتم) این احتمال وجود داره که یکهو تصمیم بگیری شرایط کارت رو عوض کنی و بعدش دیگه نیازی به وجود من نداشته باشی و عذرم رو بخوای. بنابراین بهتر اصلا وارد کار جدی با تو نشم. <br />خودش را روی مبل جلو کشید و او هم صدایش را پایین تر آورد و با یک جور عصبانیت ساختگی گفت: صبر کن بببینم، قبلا همیشه این من بودم که یک هو می گذاشتم و می رفتم و غیبم می زد؟ من غیر قابل پیش بینی هستم یا تو؟<br />من هم جلوتر آمدم و گفتم: این احتمال وجود داره که شرکت مهمتری از کار من خوشش بیاد و تو هم برای خود شیرینی من رو بفرستی اونجا کار کنم. یادت می آد چقدر اصرار می کردی من را برای برادرت جور کنی.<br />دوباره تکیه داد و قیافه جدی به خودش گرفت و گفت: اون روزها از من خوشت اومده بود؟<br />من هم تکیه دادم و خیلی محکم گفتم: نعععع اون طوری که فکر کنی ولی داشتی برام جالب می شدی. این که من را جدی می گرفتی با این که بچه بودم و برایم نامه نگاری می کردی در حالی که سرت خیلی گرم کار و زندگی بود. ولی یک هو تصمیم گرفتی من زن برادرت شوم.<br /> ابروی راستش را بالا داد و با تاسف گفت: چه حیف، چه فرصتی از دست رفت و بعد ادامه داد ممکن بود اگه ادامه پیدا کنه از من خوشت بیاد؟<br />خنده ام گرفت گفتم: نمی دونم، شاید، به هر حال من تصویر جالبی از تو ندارم همیشه تو رو در حالتی دیدم که یا یکی روی پات نشسته. یا یکی آرایش کرده و با عجله از خونه ات میاد بیرون. من هیچ وقت نمی تونم به تو اعتماد کنم. <br />سینه ای صاف کرد و خیل جدی گفت: پیش من کار کن.<br />خندیدم و گفتم: واقعاً آدم ترسناکی هستی، جراتش رو ندارم. <br />دوباره لبخند زد: فکر می کنی ممکنه عاشقم بشی؟<br />زدم زیر خنده و گفتم: وای خدای من چقدر اعتماد به نفست خوبه. بازهم خندیدم و گفتم: در واقع از این می ترسم که تو از من خوشت بیاد و برای من دردسر ساز بشی.<br />او هم خنده بلندی کرد و گفت: من برات دردسرساز بشم؟ مثلا بگیرمت و یه بلایی سرت بیارم؟ به زور و اجبار؟ مگه من عمله ام؟ مطمئن باش تو خودت جذب من می شی میای به من التماس می کنی. تازه من که بهت گفتم همین الان هم ازت خوشم می آد، دیگه بیشتر از این؟<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۵:۲۰]<br />(... ادامه پست قبل) لبخند زدم و گفتم: بله از این بیشتر و با در نظرگرفتن این که من از تو خوشم نمی آد. شاید این اذیتت کنه.<br />زد زیر خنده و گفت: چطوری اذیتم کنه؟<br />به دوربین اشاره کردم و گفتم: نمی تونم این حرفها رو تو رپرتاژ بنویسم. داریم از بحث اصلی دور می شیم.<br />با بی حوصلگی گفت: ولش کن اون رپرتاژت رو آخرش بگو ماهنامه کذایی چقدر می خواد، پولش رو می دم ببر بده بهشون. نمی خواد هم چیزی در مورد ما بنویسی. ولی جوابم رو درست بده. یک بار مثل بچه آدم جوابم رو درست بده. گفتی اذیت می شم، یعنی چی؟ <br />کمی فکر کردم و نگاهش کردم و بعد گفتم: تو آدم تمامیت خواهی هستی، مدام داری به در و تخته می زنی تا چیزهایی که می خوای به دست بیاری. اگه جدی گفته باشی که از من خوشت میاد، حالا به هر عنوانی، برای خوشگذرونی، ازدواج؛ سرگرمی یا هرچی، از اون جایی که من در مورد احساسم نسبت به تو مطمئن هستم. نمی تونی چیزی به دست بیاری و این اذیتت می کنه.<br />خندید و گفت: نگران منی الان؟<br />سرم رو تکان دادم و گفتم: بله می تونی اسمش رو بگذاری نگرانی.<br />گفت: اگه نگران منی پس می تونی از من خوشت بیاد.<br />خیره به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: می خوای امتحان کنی؟ که ببینی می تونم خوشم بیاد یا نه؟<br />آرام و شمرده گفت: آره، می خوام کنارم باشی. می خوام به خودم ریاضت بدم اصلا، یه جور تست مقارمت سنجیه. می خوام ببینم می تونم کاری کنم از من خوشت بیاد.<br />گفتم: اگه موفق نشدی چی؟ اگه بخوای باعث ناراحتیم بشی؟<br />با ناراحتی گفت: هنوز می ترسی اذیتت کنم؟<br />گفتم: اگه بخوای به من خیلی نزدیک بشی می رم، واقعا می رم و دیگه هیچ وقت من رو نمی بینی.<br />لبخند زد: خیلی نزدیک شدن یعنی چی؟ یعنی این که بخوام به زور بلایی سرت بیارم یا مثلا به زور ببوسمت؟<br />گفتم: آره دیگه از همین کارهای خودت با زنهای دیگه.<br />گفت: اگه خودت خواستی چی؟<br />گفتم: اتفاق نمی افته.<br />دستش را بالای لبش گذاشت و پیشانی اش را خاراند و چند لحظه فکر کرد: آره می خوام امتحان کنم. ولی به شرطی که نخوای به زور لیز بخوری. الکی ول کنی و بری. نزدیک شدن برای تو این نباشه که با من نهارنخوری، شام نخوری و مهمونی نیای. تو نزدیک من باش ولی من با تو کاری ندارم می خوام بهت اثبات کنم می شه کاری کنم تو از من خوشت بیاد.<br />گفتم: اگه خوشم نیومد چی؟ شکست عشقی نمی خوری سر به بیابون بذاری؟<br />با خنده گفت: ناراحت می شم ولی اذیت نمی شم اونطوری که تو فکر کنی. به زور که نمی شه خودم رو بهت تحمیل کنم.<br />نگاهش کردم و گفتم: من منشی نمی شم.<br />لبخند زد و گفت: می تونم دستت رو بگیرم.<br />اخم کردم و گفتم: نه اصلاً، ببین داری دبه در می آری، من نیستم.<br />با خنده گفت: ای بابا دست دادن که نزدیک شدن نیست، هم پیمان شدنه.<br />گفتم: دست دادن با دستم رو گرفتن فرق می کنه، من نه دست می دم، نه می ذارم دستم رو بگیری. بدون این داستان ها باید امتحان کنیم. <br />قبول کرد، قبول کردم. <br />برای گرفتن رپرتاژ به آنجا رفتم ولی یک شغل ثابت گیرم آمد با ماهی 5000 تومان، کاری که باید انجام بدهم هنوز معلوم نیست. باید فکر کند من را کجا بگذارد که نقش منشی را بازی نکنم.<br />راستش امروز تعجب کردم از خودم چرا این همه سال فکر می کردم مردی به قشنگی و خوشتیپی او کم پیدا می شود. واقعا تافته جدا بافته ای نیست.<br />
<br />دوشنبه 6 مهر ماه 71<br />توبه هایم را چقدر شکستم و خوردم مثل گردو، نفس من مسموم است. وسوسه می شوم اما نگاه نمی کنم به تاریکی، دوباره توبه کرده ام نمی شکنم به این زودی و به وسوسه رو نمی کنم، <br />آه اگر دوباره سودایی بشوم چه؟<br /> این قلب آتش بگیرد و بسوزد. چراغها خاموشند و من در قاب پنجره خودم را می بینم در زیر بازوی زنی که می رقصد مثل شعله و در چشمم به جای مردمک، چراغ روشن است. لبهایم مدام زمزمه می کنند، من عاشق نمی شوم. عشق بر من حرام است.<br /> اگر سودایی بشوم چه؟ هوا گرم است و من در آرزوی برف آتش گرفته ام. <br />وبعد: امروز صبح وقتی مامان خوابیده بود روی زمین و برای ورزش پاهایش را ضربدری می کرد( مامان علاقه عجیبی به ورزش های خوابیدنکی دارد) به مامان گفتم: مامان می خوام یه فیلم نامه جدید بنویسم، با موضوع عشق، مرد توی فیلم نامه خیلی پفیوزه و همه اش با زنهای مختلف رابطه داره، بعد با یه دختری دوست می شه ولی دختره بهش محل نمی داده. بعد این مرده می گه بیا پیش من کارکن و از این حرفها و بهش می گه اگه تو بیای پیش من، من یه کاری می کنم که تو عاشق من بشی و هی به دختره می گفته بیا نزدیک من باش. به نظرت یه مرد اینطوری می تونه راستی راستی عاشق بشه؟ یعنی دختره می تونه امیدوار باشه که مرد عاشق واقعیش شده؟ یعنی یه مردی که یه عالمه دختر زیر دست و بالش هستند و همه هم بهش جواب مثبت می دن. امکان عاشق شدنش هست یا نه خیلی تخیلیه؟ <br />مامان پایش را زمین می گذارد و همانطور که به فکر فرو می رود پشت انگشت سبابه اش را مدام گاز می گیرد بعد به نتیجه می رسد و می گوید: آره امکان داره، مردهای اینطوری اتفاقاً تمایلشون اینه با یه دختری باشن که زود همه چیز تموم نشه. منظورمن رو می فهمی؟<br />سرم را چپ و راست می کنم که یعنی، نه.<br />مامان بلند می شود می نشیند و می گوید: ببین مثل گربه ای که موش می گیره دیدی؟ <br />با اشتیاق سرم را بالا و پایین می کنم که یعنی، بله بله<br />مامان با هیجان می گوید: بعضی مردها اینطوری هستن با زنها. وقتی موش خودشون رو می گیرند، هی می اندازن بالا، هی می گیرن، هی می دوند، هی می نشینند، هی نگاه می کنند بعد تا موش تکان می خوره، اینها می پرند و دوباره می گیرند و بازی می کنند. هیچ کس ندیده که گربه به موش مرده چپ نگاه کنه، موش مرده رو می خورند تموم می شه می ره ولی تا وقتی جون داره باهاش بازی می کنند.<br />( ای منصور نامرد) با چشمهای متعجب نگاهش می کنم و می گویم: خوب اینجا دختره باید چطوری باشه که مرده رو هلاک خودش کنه ولی مرده نتونه بازیش بده؟<br />مامان عاشق این جور سوالهاست، تمام استعداد زنانگی خانواده مادری در این نهفته است که چطور مردها را تشنه ببرند تا دم چشمه و برگردند ودر عین حال کاری کنند که آنها دلزده و خسته نشوند و جا نزنند.<br />مامان مبارزه جویانه چشمهایش را تنگ می کند و با دستش روی ران پا ضرب می گیرد و سرش را تکان می دهد و می گوید: مامان جان، اینجور مردها رو فقط باید تشنه نگه داشت. اگه دختره زود وا بده تمومه! یعنی دیگه جاذبه اش برای مرده تموم می شه. ولی مرده هر چی تشنه تر بشه عاشق تر می شه، باید احساس می کنه که این دختره یه چیزی داره که اونهای دیگه ندارن. در عین حال نباید یه کاری کنه که مرده حوصله اش سر بره و دل ببره و جا بزنه. باید هی براش یه چیز جدیدی رو کرد یه چیزی که زنهای دیگه ای که باهاشون رابطه داره، ندارن. مامان بدون خجالت اسم بعضی اعضای بدن را می برد و می گوید: اینها را که همه زنها دارند، اما دختره باید باهوش باشه یه جور دلبری های خاص داشته باشه، شیرین سخت باشه، نکته سنج باشه، شاداب باشه، دلمرده نباشه، دختره باید تو نگاهش تو رفتارش تو حرکاتش یه فوتی داشته باشه که هی آتش مرده رو شعله ورتر کنه هی مرده کنجکاوتر بشه، مثل شهرزاد که هر شب یه قصه دنباله دار جالب می گفت و پادشاه کشتنش رو تا شب بعد به تاخیر می انداخت. <br />با تعجب به مامان نگاه می کنم و می گویم: اَه مامان حالم بهم خورد اصلا گور بابای مرده، چرا باید دختره هی براش نمایش بده؟ به درک که عاشقش نشد.<br />مامان ابرویی بالا می اندازد و دوباره دراز می کشد شروع می کند به بالا و پایین کردن پاها و می گوید: بلد نیستی نمایش نامه اینجوری بنویسی، ننویس، بذار وقتی باسواد تر شدی شروع کن به نوشتن.<br /> اصلا چنین کارهایی از من بر نمی آید، من نمی توانم هی فوت کنم هی شعله ورتر شود. من رگ و ریشه خانواده پدری دارم من خیلی هنر داشته باشم می توانم کل کل کنم و فرار کنم. <br />من قرار است از شنبه هفته دیگر بروم شرکت به آفرین. یک ذره ته دلم خالی شده.#صدچهل1( تقدیم به لوییز)#صدچهل2<br />https://telegram.me/noone_ezafe</div>
خارخاسک هفت دندهhttp://www.blogger.com/profile/07480817654355020278noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1419436035281981929.post-25966266544515915412016-02-18T20:33:00.001+03:302016-02-22T14:31:37.918+03:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۲.۰۲.۱۶ ۲۲:۰۲]<br />یک شنبه 16 تیرماه 60 <br />تهمینه از آمدن بابا به محل کار من استقبال نکرد، یعنی گفت: خاک برسرت از حالا به بعد تمام پسرها یا مردهای به دردبخوری که آنجا بابا را دیده باشند فکر می کنند بابا خودِ " اتورخان رشتی" است و تو هم دخترش هستی و دیگر می ترسند بیایند جلو و پیشنهادی بدهند. من حالی اش کردم که آنجا اصلا پسر به درد بخوری ندارد یعنی جز خود میم که الان تکلیفش مشخص است و به نیت دوازده امام هر ماه با یک نفر روی هم می ریزد و بیژن که مدتی است با دختر عمویش نامزد کرده و اصلا به درد من نمی خورد. انگار کن من آنجا در کویر لوت باشم.<br />اما تهمینه اصرار دارد که هیچ وقت بابا را نباید دعوت کنیم جایی که می خواهیم آنجا کمی گرد و خاک به پا کنیم و شیطان باشیم چون بابا دقیقاً مثل آبی است که روی آتش بریزند. آن قدر قیافه #جنتلمن و مبادی آداب و #اشرافی دارد که پسرهایی که ممکن است جذب ما بشوند را می ترساند. از طرفی با توجه به آن که وضعیت خانواده ما تقریبا ورشکسته است،ما باید دور ازدواج سنتی با پسرهای معمولی را خط بکشیم و برویم دنبال مردهای خودساخته ای که جرات عاشق ما شدن را داشته باشند! در عین حال باید مواظب باشیم که خودمان به هیچ وجه عاشق نشویم چون پسرهای این دوره و زمانه حتی ارزش عاشق شدن ندارند!( فکر می کنم تجربه نامزد گذشته تهمینه را بدجوری درگیر کرده است) تهمینه می گوید تلاش کن کسی عاشقت شود که ثروتمند باشد و کاری نداشته باش که چه گذشته ای دارد، چون ثروت آنها وهوش ما می تواند آیندمان را تعمین کند. اما اگر با پسرهای معمولی و فقیر ازدواج کنیم فشار زندگی می تواند بسرعت گند بزند به ضریب هوشی ما و ما را به زنهای معمولی تبدیل کند که فقط کون بچه را می شورند و سبزی پاک می کنند.<br />احساس می کنم با بهم خوردن نامزدی، خون یک زن نقره کار واقعی در تهمینه جریان پیدا کرده و او تبدیل شده است به بدل ایرانی شده خانم هاویشام. <br />اما من زیاد به ازدواج با یک مرد خودساخته پولدارکه مهم هم نیست چه گذشته ای داشته است، خوشبین نیستم. من از مردی که تجربه زنهای دیگر را داشته باشد خوشم نمی آید. من می خواهم اولین تجربه باشم. من می خواهم با مردی ازدواج کنم که احساسش از بودن با من، هیجانش از بودن با من، اشتیاقش از بودن با من در اولین باهم بودن؛ همان چیزی باشد که من تجربه می کنم. <br />این احساس که همسر آینده من مردی باشد که در هر لحظه با من بودن، در ذهنش و در خاطراتش من را با زنهای دیگر مقایسه کند برایم غیرقابل تحمل است، من حسود نیستم اما دلم می خواهد با مردی ازدواج کنم که وقتی برای اولین بار تجربه می شوم و تجربه می کنم، هیجان کشف بدن یک زن و بدن یک مرد، بر هیجان و اشتیاق جنسی بچربد، دلم می خواهد این کشف برای من، خاطره ماندگار بشود نه چیز دیگری!<br />تهمینه اما به من می گوید: احمق هستم و دنیای ذهنی ام را نمی توانم به دنیای واقعی تحمیل کنم. <br />به هر حال من احساس می کنم ما هر دو به بیماری زنهای خانواده پدری گرفتار شده ایم و هر کدام به ترتیبی از عاشق شدن فرار می کنیم. آخرش به همدیگر قول دادیم چون وضعیت فعلی خانواده مان از دور دل مردم را می برد و از نزدیک زهره خودمان را همان بهتر که دور عشق و عاشقی و شوهر کردن را خط بکشیم و فقط خوش بگذرانیم.#هشتادهشت<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۲.۰۲.۱۶ ۲۲:۰۷]<br />سه شنبه 18تیرماه 70<br />فکر کنم تهمینه راست می گفت؛ امروزمیم من را به دفترش خواست. نحوه صحبت کردنش با من به کلی فرق کرده خیلی محترمانه حرف می زد و از آن شوخ و شنگی گذشته خبری نبود. <br />خبر این که؛ می خواهد تا چند روز دیگر برود خارج از کشور، #ویتنام، #چین، #اندونزی و....فکر می کردم می خواهد برود برای وارد کردن ماشین آلات جدید برای ساخت کفی و و برش وچرم و این چیزها اما گفت: با توجه به وضعیت فعلی و اوضاع سازندگی و باز شدن مرزها، در واقع می رود برای واردات خود کفش اقدام کند! چون آنجا کارگر ارزان قیمت است و قیمت تمام شده کفش در آن کشورها خیلی ارزان تر از ایران است.<br />با تعجب پرسیدم: سازندگی یعنی این که شما خودتان تولید کننده باشید و صادر کنید نه این که وارد کنید.<br />گفت: اینها همه اش کشک است و الان وقتی است که با یک بشکن در مجلس چیزی تصویب می شود و لایحه ای می دهند تا یکی از فامیل خودشان، برود خارج از کشور چیزی را بیاورد. بعد بشکن دوم را می زنند تا واردات همان چیز ممنوع شود تا این فامیل بتواند یکه تاز باشد و در داخل کشور چیزی که وارد کرده بفروشد. با این حساب تولیدی های خرده پا که مثل ما هستند رو به نابودی اند. چون به مرور نمی توانند با اجناس ارزان قیمتی که وارد بازار شده رقابت کنند. بنابراین بهترین کار این است که ما بشکن ها را بشنویم و خودمان هم بخشی از این بدنه فامیلی بشویم، بچسبیم به همین آدمها و کار همان ها را بکنیم. همزمان با آنها برویم خارج از کشوربازارها را ارزیابی کنیم و وارد کنیم.<br />با تعجب به میم نگاه کردم و گفتم: پس کارگرهای خودمان چه می شوند؟<br />خندید و گفت: تو نگران انبار خودت باش که از این به بعد کارت زیادتر می شود. کارگرها می توانند بروند دنبال خدمات جانبی و در کارهای دیگر تخصص کسب کنند. فقط زنباره نیست، پلید هم هست!#هشتادنه<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۲.۰۲.۱۶ ۲۳:۱۲]<br />[In reply to آقای آل پاچینو با نون اضافه]<br />یک شنبه 16 تیرماه 70 ................<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۲]<br />پنج شنبه 28 تیرماه 70<br />امروز بیژن آمد گفت:آقا منصور زنگ زده اند گفته اند چند نسخه را برایشان فکس کنید؟<br />گفتم: مگر خانم امیری( لوند خودمان) نیستند؟<br />گفت: نه گفته اند شما بروید بالا از توی گاوصندوق بردارید و برایشان بفرستید. <br />بالا کجاست؟ خوب معلوم است دیگر خانه خودش همان جایی که این همه وقت دلم می خواست بروم ببینم آنجا چه خبر است اما نمی شد. <br />گفتم: رمز گاوصندوق؟ شماره ای؟ چیزی؟<br />گفت: گفته اند راس ساعت 12 توی اطاقشان باشید تا تماس بگیرند رمز و اینها را به شما بگویند و شما درش را باز کنید و چیزهایی که می خواهند برایشان فکس کنید.<br />یک جورهایی احساس خوبی است. این که میم به من این اندازه اعتماد دارد و هنوز به لوند ندارد. حالا کاری نداریم که اعتمادش درست است یا نه؟ یعنی محال است که من بروم آن تو و همه جا را خوب نجورم به من چه، می خواست به من اعتماد نکند. #نود<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۹]<br />حاشیه 28 تیرماه 70: طبقه بالا یک هال کوچک دارد با پنجره رو به حیاط که با یک راحتی پنج نفره زرشکی ومشکی با تلویزیون و ضبط و میز و یک کتابخانه کوچک و ... پر شده است . یک آشپزخانه نقلی تمیز با کابینت های مرتب و سرامیک های سبز کمرنگ و سفید، یک دستشویی توالت و حمام با سرامیک های سبز پررنگ و سفید و یک اطاق خواب بزرگ رو به حیاط با پنجره های قدی بزرگ و پرده های قرمز جگری، اووووف، کاملا اطاق خواب عروس، می توانم حدس بزنم چه ماجراهایی هر شب اینجا اتفاق می افتد. تخت خواب دو نفره، میز توالت، حاشا و کلا این اتاق خواب یک مرد مجرد باشد. تازه به قول مامان بوی زن هم توی خانه می آید، به جان خودم حتی بوی عطر زنانه توی خانه استشمام می کردم (هیف هیف هیف بوی آدمیزاد می آید!) همین بوی عطر لوند خودمان، همه چیز از تمیزی برق می زند و همه جا مرتب است.<br />آدم کنیز برای چه می آورد؟ هم برای آن که برای آدم کار کند و هم برای آن که با آدم بخوابد دیگر! خدا بدهد شانس بعضی ها چه امکااناتی دارند. البته لوند از این که میم این قدری به او اعتماد نکرده بود ناراحت به نظر می آمد، این که چرا من باید بروم بالا ودر گاوصندوق را باز کنم برایش سخت بود، با چشمهای مضطرب من را می پایید( می خواستم به او بگویم: نترس لوندجان، من رقیب تو نمی شوم.) یک کوچولو دلم برایش سوخت، یعنی فکرش را بکن آدم این قدر سرویس بدهد بعد این قدری اعتماد نداشته باشند که رمز گاو صندوقشان را به آدم بدهند. البته یک چیزهایی توی گاو صندوق بود که فکر می کنم شاید میم نمی خواست لوند بداند، چیزهایی که برای او خریده بود. حدسم این است که به زودی بدو بدو مبارک داریم. احتمالاً لوند هم یک بوهایی برده است و برای همین است که دوری از میم برایش سخت شده. از وقتی میم نیست خیلی بی حال و حوصله است و اصلا آرایش نمی کند، تیپ و قیافه ی مریض احوال ها را گرفته.<br /> آه ای عشق ای عشق تو از جان ما دختران حوا چه می خواهی؟<br />نیم ساعت زودتر از ساعت دوازده رفتم بالا، با دقت یک کارآگاه زبده همه جا را جستم، دیگر جایی نبود که نگشته باشتم حتی درز و دورز پنجره ها را هم از نظر دور نگه نداشتم. (خودش دلش خواسته بود من بروم، من که التماسش نکرده بودم.) زیرتخت، روی تخت، توی کمد، توی کابینت ها، سرساعت دوازده، میم جان زنگ زد، گوشی را برداشتم و خیلی بی حال گفتم: بفرمایید!<br />با خنده، سلام احوال پرسی کرد و با نامردی گفت حالا که همه جا را گشتی و خوب خیالت راحت شده با دقت گوش بده ببین چه می گویم؛ شماره گاوصندوق این است که هیچ جا نمی نویسی و هیچ جا یادداشت نمی کنی فقط حفظ می کنی، درجه را اول به سمت چپ این اندازه و و بعد به سمت راست این قدر می چرخانی و بعد که صدای تیک داد، کلید را این طور داخل قفل می گذاری و در را باز می کنی، پوشه آبی رنگ را بر می داری، داخلش پنج برگه است هر پنج برگ رابرایم به شماره ای که خانم امیری دارد، فکس می کنید. گفتم: چشم .... گفت: یادت ماند چه گفتم؟ گفتم بله وخداحافظی کردم و دِ برو که رفتیم، پریدم در گاو صندوق را با رمزی که گفته بود باز کردم، پوشه آبی همان رو در طبقه سوم از پایین بود، برش داشتم و بعد شروع کردم به دید انداختن توی گاو صندوق، چهار طبقه بیشتر نداشت. طبقه اول و چهارم خالی بود در طبقه سوم یک سری کاغذ و سند و پوشه که زیاد علاقه ای به دیدنشان نداشتم ولی در طبقه دوم؟ و تو چه می دانی که طبقه دوم کجاست؟ و تو چه می دانی که در طبقه دوم چه بود؟ یک شیشه عطر زنانه کنزو آک بند، یک جعبه سرویس جواهرات زنانه خیلی ظریف و قشنگ با گلهای ریز پنج پر و سنگهای الماس که واقعا زیبا بود و حدس می زنم اینها حتما برای لوند جان خریده شده اند و چیز مهم دیگری که زبان از بیانش قاصر است و دلم می تپد وقتی اسمش را به زبان می آورم، گردن بند عزیزم بود که داخل یک جعبه مخمل انگشتری کوچک گذاشته بودش. باباجان به پیر به پیغمبر این گردن بند حق منه، سهم منه، ( به قول خسرو شکیبایی در هامون) بدون آن که بفهمم چطور و چرا؟ گردن بندم را هم برداشتم از اولش هم اشتباه کردم گردن بند را به تو دادم. به من چه می خواست من را نفرستد بالا برای انجام این کارهای مهم. اگر من نبودم به کی می خواست اعتماد کند؟#نودیک<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۱۶:۲۱]<br />یادداشت های پراکنده جمعه4 مرداد ماه 70<br />هنوز میم برنگشته است، در جریان اتفاق ناجوری قرار گرفته ام. لوند باردار بود، به نظر می آید که دیگر نیست. امروز تصادفاً فهمیدم، بیژن نبود من رفته بودم که فلاکس چایم را پرکنم. لوند توی توالت حالش بد شده بود. کمکش کردم بیرون بیاید و توی آشپزخانه بنشیند تا برایش آب قند درست کنم. گریه می کرد و خیلی خیلی وحشت زده بود. وقتی برگشتم که شیرتوالت را ببندم، چون همینطور بازمانده بود. لکه های خون دیدم، سیفون را کشیدم و برگشتم هنوز توی اتاق نرفته بودم که شنیدم، لوند با تلفن صحبت می کند و با گریه می گوید: سقط کرده است. ظاهراً از آن طرف دعوایش می کردند چون او قسم می خورد که چیزی نخورده و همینطوری سقط شده و او نمی خواسته که بچه سقط بشود. بعد در مورد صیغه و این که یک ماه از موعدش گذشته بوده و حتی اگر می خواسته بچه را نگه دارد باز هم مشکل پیش می آمده حرف زد.<br />چه می توانستم بگویم؛ مات مانده بودم. پس خیلی خیلی هم غیرشرعی نبوده. آقای میم، آقای میم، آقای میم. <br />هنوز نتایج کنکور را نداده اند، قلب خودم روشن است با این که می دانم خوب امتحان نداده ام، یعنی فکر می کنم اگر من قبول نشوم پس که می خواهد قبول شود؟ یادش به خیر در کلاس های حوزه هنری استاد ندایی همیشه من را به همه نشان می داد و می گفت: یادتان باشد با چنین کسی باید رقابت کنید، در طراحی و نقاشی که کارم خوب بود در درک تصویر و اطلاعات عمومی هنر هم که خیلی خوب بودم. فقط حیف که وضع درس های عمومی ام افتضاح بود و همین نقطه ضعف من شد. به هر حال فکرمی کنم اگر قبول نشوم ظلم بزرگی به عالم بشریت شده است. یعنی ظلم بزرگی به خودم شده است.<br />آه چه می گویم؛ اصلا حواسم سرجایش نیست. از ماجرای میم و لوند خیلی ناراحت هستم، نمی دانم چرا؟ من که زیاد از میم خوشم نمی آمد؟ من که در آن دفتر خاطرات توی انبار تا آنجا که می شود از او انتقاد می کنم و سعی می کنم تحقیرش کنم؟ سعی می کنم نشان دهم که برایم مرد محبوبی نیست. حال بهم زن است یک زنباره پست فطرت! پس چرا این موضوع این قدر برایم دردناک است؟ شاید یادآوری آن اتفاقی است که باعث شد از آقای آلپاچینو این اندازه دور شوم. شاید به خاطر آن که در پس ذهنم دوست ندارم که او این اندازه حریص و خوشگذران باشد. به هر حال ظاهراً برادرها همه مثل هم هستند. #نوددو<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۱۸:۱۸]<br />دوشنبه 14 مرداد ماه 70<br />فردا آقای میم می آید، یعنی در واقع امشب می آید و فردا حتما او را توی شرکت می بینم. فکر این که در این مدت بروم گردن بند را بگذارم سرجایش احمقانه بود. یعنی اصلا از این که به بیژن رو می انداختم تا بروم #گردن_بند را بگذارم سرجایش امکان نداشت. مطمئن هستم بیژن به میم می گفت، که من دوباره در گاوصندوقش را باز کرده ام و این ماجرا را خیلی بدتر می کرد. <br />وای خدایا ببینم چقدر می توانی خدایی کنی در حق من، آخر این چه گندی بود که زدم؟ <br /> یک راه حل خوبی باید پیدا کنم، اگرچه اگر تهش را ببینیم، میم لیاقت این که بنشینم #فسفر بسوزانم و فکر کنم چطور باید از مخمصه گردن بند نجات پیدا کنم را ندارد. ولی این وسط بحث شرافت خودم است که لکه دار می شود. این آدم بی معرفت، نامرد، کثافت، احمق، زنباره، اصلا یک کامیون فحش، به من اعتماد کرده است و به هر دلیلی رمز گاوصندوقش را به من داده. بعد من چه می کنم؟ در اولین فرصت که دستم به گاو صندوقش می رسد، رشوه ای که خودم به او داده ام تا مرا دوباره استخدام کند برمی دارم.<br />فرم های انتخاب رشته کنکور را هنوز نداده اند، پاسش داده اند به فردا، یعنی که فردا باید بروم بگیرمش، <br />امروز سری به استاد اخوت زدم. خوب بود، دوباره شعر خواندیم، نامه خواندیم، عکس های قدیمی و جدید دیدیم. آخرش به او گفتم که در تولیدی منصور کار می کنم. با تعجب به من نگاه کرد و گفت: چطور راضی شده ای بروی آنجا؟ چرا وقتی به کار احتیاج داشتی پیش خودم نیامدی؟<br />نمی دانستم چه توجیهی برایش داشته باشم، همین طوری با شوخی و خنده به او گفتم: شما فرض کنید یک چیزی آنجا من را یاد گمشده ای می اندازد، اگر بدترین جای دنیا باشد و اگر بدترین تصویر باشد من می روم و تماشایش می کنم. <br />خیلی احساساتی سرش را تکان داد و گفت: علت عاشق ز علت ها جداست// عشق #اسطرلاب اسرار خداست. شاید دلت نمی خواهد ارتباطت با این احساس قطع شود.<br />گفتم: بله شاید، یادآوری یک عشق کودکانه است، وحشتم از این است که مدام بزرگتر و بزرگتر می شوم و فراموش می کنم عشق چیست؟ <br />آهی کشید و گفت: فقط مواظب خودت باش این منصور تاجایی که من شنیده ام خیلی هم شیرپاک خورده نیست. <br />تایید کردم و گفتم: می دانم، اما با این حال یک صداقت خوبی در وجود این آدم است که هیچ وقت تلاش نمی کند چهره منفور و زشت خودش را پنهان کند. از این صداقت خیلی خوشم می آید، دلم می خواهد مثل او باشم، این قدر شجاع باشم، نترسم از این که خودم را به همه نشان بدهم با تمام بدی هایم.<br />خندید و به پشتم زد و باز هم تاکید کرد، مواظب خودت باشم.<br />صدای خواننده از رادیو به گوش می رسد، می خواند؛ به دنبال محل سبکتر قدم زن، مبادا نشیند غباری به محل<br />نوایی، نوایی، نوایی، نوایی الهی برافتد نشان از جدایی<br />خلد گر به پا خاري، آسان برآرم<br />چه سازم به خاري كه در دل نشيند؟#نودسه<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۰:۱۷]<br />[In reply to آقای آل پاچینو با نون اضافه]<br />به دنبال محل چیه؟ ای بابا محمل.<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۰:۲۶]<br />چهارشنبه 16 مرداد ماه 70 <br />واااای روز استثنایی زندگی من در بیست و یک سالگی. <br />دیروز اصلا برای خیر مقدم به آقای میم نرفتم، واقعاً هنوز نمی دونستم چه جوری باید باهاش روبرو بشم و موضوع گردن بند رو چطوری مطرح کنم. اما امروز رفتم، بار اول که رفتم، لوند بازم خوشگل و خوش ادا و آرایش کرده نشسته بود هرچند خیلی هم با من غریبگی نکرد. اجازه خواستم بروم تو گفت: آقای ملک مهمون دارند، نیم ساعت دیگه بیا. برگشتم یک ربع دیگه خودش بهم زنگ زد که زود باش بیا. <br />وقتی رفتم توی اتاق میم، خیلی سرزنده و با اشتیاق از من استقبال کرد حتی بلند شد و آمد جلو و کم مانده بود با من دست هم بدهد. اما من دستم را گرفتم پشتم و فقط به سلام علیک گرم اکتفا کردم. نشستیم و خیلی سریع شروع کرد به پرس و جو که چه کرده ایم و چه شده و تولید چطور بوده و چند جفت وارد انبار شده و چقدر خارج شده؟ <br />من هم تند تند جوابش را دادم. بعد مکث کرد و مثل این که فهمیده باشد که حالا نوبت من است گفت: خوب تو چه خبر؟<br />( شک ندارم سی صد بار گاوصندوقش را دیده بود و فهمیده بود که من گردن بندم را برداشته ام) <br />خیلی معصومانه و باوقار دخترانه ای گفتم: ببخشید یه کار اشتباهی کردم اومدم اعتراف کنم. <br />با خنده گفت: به به من عاشق اعتراف شنیدنم، اصلا من کشیش و تو گناهنکار، اما به شرطی که اون قسمت های خوبش رو سانسور نکنی همه اش رو بگی. <br />گفتم: نه قول می دم بگم. ولی فکر نمی کنم از اون جور اعترافاتی باشه که شما خوشتون می آد.<br />گفت: تو از کجا می دونی من از چه جور اعترافی خوشم می آد؟<br />نگاهی به چشمهای هیزش کردم و گفتم: با دونفر از گناهکارهایی که پیش شما اعتراف می کنن آشنایی دارم.<br />کمی مکث کرد و فکر کرد که منظورم از دو نفر چه کسانی هستند. بعد مثل این که خوشش نیامده باشد و بخواهد تلافی کند گفت: خوب من هم انتظار نداشتم تو توی روز روشن بخوای از اون اعترافهایی بکنی که بعضی ها تو اتاق تاریک می کنند. <br />یخ کردم، اصلا انتظار نداشتم این طور صریح جواب من را بدهد. <br />کمی از روی مبل بلند شدم و برگه استعفانامه را از جیب سمت راستم درآوردم و روی میزش گذاشتم و گفتم: این استعفانامه منه<br />بعد همانطور از جیب سمت چپ جعبه مخملی کوچک را درآوردم و گذاشتم روی استعفا نامه و با شرمندگی گفتم: اینننن هم،<br />(خیلی با سختی ادامه دادم.) این رو از توی.... امممم گاوصندوقتون برداشتم. وقتی که بهم اعتماد کرده بودید. اون لحظه خیلی سریع برداشتم و خیلی به عمق مساله فکر نکردم. راستش از اولش هم فکر می کردم اشتباه کردم این رو به شما دادم و پشیمون بودم. البته نه این که ارزشش رو نداشته باشید، بلکه بیشتر به خاطر این که دلیلی نداشت که اون رو به شما بدم. ( در تمام مدت سعی می کردم نگاهش نکنم به دستاش خیره شده بودم که آرام روی پاش ضرب گرفته بود.) در واقع این یه گردن بند احساسی خیلی عزیزه که باید؛ که نباید اون رو به هر کسی می دادم.<br />سکوت کردم، سکوت کرد، نگاهش کردم، به من خیره شده بود، بعد از یک سکوت مرگبار گفت: دیشب متوجه شدم نیست، تعجب کردم چرا برش داشتی؟ خیلی دل و جرات می خواد از گاوصندوق من چیز برداشتن.<br />با شرمندگی نگاهش کردم. <br />ادامه داد: استعفانامه یه جور معذرت خواهیه؟ یا یه جور زرنگی؟<br />گفتم: یعنی شما فکر می کنید جدی نیستم!؟ دارم بلوف می زنم؟<br />شانه بالا انداخت و گفت: فکر می کنم داری زرنگی می کنی.<br />من هم شانه بالا انداختم: هر جور فکر می کنید، به هر حال من اگه قبول کنید از این جا می رم. ادامه دارد ......#نودچهار<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۰:۴۰]<br />ادامه .....چهارشنبه 16 مرداد ماه 70 <br />سینه ای صاف کرد و خیلی جدی گفت: چون رفتی سر گاوصندوق من این رو برداشتی عذاب وجدان گرفتی ومی خوای با این کار خودت رو مجازات کنی؟<br />یک دفعه ناگهان ذهنم باز شد و چیزی به فکرم رسید خیلی راحت بهش خیره شدم و گفتم: عذاب وجدان ندارم، یه بهانه ای می خواستم که ازاینجا برم، من اصلا آدم قابل اعتماد شما نبودم و نیستم که بخواهید من رو بفرستید تو خونه خودتون و رمزگاوصندوقتون رو بهم بدید. من دوست ندارم این قدر به من احساس نزدیکی بکنید. اگه می خواهید به من احساس نزدیکی کنید باید تاوانش رو پس بدید. <br />اول با تعجب و بعد هم خیلی با شگفتی و شیفتگی گفت: خیلی عالیه نمی دونستم جواب اعتماد رو اینطوری می دی؟ پس خیلی با انصاف بودی تاوان کمی پس دادم فقط گردن بند خودت رو برداشتی. حقش بود اون سرویس جواهرات رو هم بر می داشتی؟<br />گفتم: نه سهم من گردن بند خودم بود؛ اون سرویس جواهرات مال کسیه که بیشتر بهش نزدیک شدید. ( توی ذهنم لوند بود) <br />نگاهش کردم خیلی مطمئن سرش را تکان داد و گفت: حاضرم!<br />با تعجب نگاهش کردم و گفتم: به چی؟ استعفا رو قبول می کنید؟<br />گفت: نه، اصلا، استعفا که اصلا، الان دیگه به جونم بسته ای، حاضرم همین طور نزدیک بشم تاوانش رو هم پس بدم.<br />نگاهش کردم، لبخند می زد ولی شوخی نمی کرد، این اعتراف او بود یا اعتراف من؟ جدی می گفت؟ یا شوخی می کرد؟ داشت با من بازی می کرد؟ از لوند خسته شده یک صیغه ای دیگر می خواهد؟ قلبم به تپش افتاده بود، باورم نمی شد، دوست نداشتم در این بازی جا بزنم. <br />گفتم: منظور من از نزدیک شدن، اعتماد کردن بود، به هر حال من اهل تمیز کردن خانه شما و بشور و بساب و صیغه و سقط جنین نیستم. <br />اولش با تعجب وبرافروختگی و بعد با کنترل خود گفت: باشه همین که تو می گی، اعتماد، الان تاوان این که به من اعتماد کنی و یه شب بریم بیرون باهم شام بخوریم چیه؟<br />تپش قلبم بیشتر شده بود، ای ناقلا، چقدر زود رنگ عوض می کند و تصمیم می گیرد و برنامه ریزی می کند. <br />با لبخند گفتم: تاوان یه شام بیرون رفتن با من براتون سنگین تموم می شه ولی یه ظهر و نهار فکر کنم با هزارتومن روی حقوق این ماهم سربه سر می شه. <br />زد زیرخنده و گفت: هزااااارتومن؟ اشتهاتم خوبه، نهارم هم دارم بهت می دم عزیزمن. دویست تومن هم روی حقوق این ماهت قبوله، ولی فقط این ماه. <br />باورم نمی شه، یعنی این قدر براش جالبه که با من نهار یا شام بخوره؟ شایدم ترفندش این طوریه؟ برای همه از این کارها می کنه؟ دون می پاشه، اعتراف می کنم یک جورهایی دارم کیف می کنم از این موضوع، خوب بذار یه ذره برای من خرج کنه، البته باید مواظب باشم دم به تله ندم اگه زیاد بهش نزدیک بشم دیگه براش جذاب نیستم بعد همه اش باید من تاوان پس بدم. قبول کردم. اما گردن بند و استعفانامه را برداشت و باز هم بهم نداد. گفت: دوباره این ها را به من برگردانده ای و اگر می خواستی به عنوان تاوان برداری نباید دوباره می دادی. با ناراحتی گفتم: من گردن بندم رو می خوام این جای تاوان بود، اگه زیرش بزنید به صداقتتون شک می کنم.<br />گفت: من هم به صداقت تو شک دارم، حالا که دیگه بیشتر، از تو سلب اعتماد کردم، باید از اول شروع کنیم به اعتماد سازی. <br />به هر حال قرار شد پنج شنبه همین هفته برویم نهار بیرون بخوریم، یک رستوران معروف و دم دست و نه یک جای تنگ و تاریک و متروکه! #نودپنج<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۱:۲۳]<br />یادداشت های پراکنده چهارشنبه 16 مرداد ماه 70<br />نمی رم، نمی خوام، هاهاها، مگه عقلم پاره سنگ برمی داره. یه بهانه مسخره خیلی آبکی که کاملا معلومه چاخان پاخانه جور می کنم و می گم: ببخشید نمی تونم بیام، باورکنید که از اعماق ته ته ته قلبم می خواستم بیام ولی نشد. چطور که اون حاضر نشد گردن بند من رو پس بده؟ کاملا معلومه که بعداً مدام می خواد از من امتیاز بگیره. نباید به خودم خیلی مطمئن باشم. به هر حال اون یه تجربه هایی داره که من ندارم. من همه اش دارم با وزیرم بازی می کنم ولی اون تا حالا فقط با سرباز این ور و اون ور رفته. نباید خیلی ریسک کنم. حتی زنان خاندان مادری هم خیلی مفت دم به تله ندادن که من دومیش باشم.<br /> از طرفی که دوست دارم اون واقعا به این اندازه که ظاهرش نشون می ده از من خوشش اومده باشه ( کدوم زنیه که خوشش نیاد مردی عاشقش بشه) ولی باز یه حس هایی دارم که این آدم خیلی زیاد هم عاطفی نیست. بلایی که می خواد سرکارگرهاش بیاره. اتفاقی که برای لوند افتاده. یه جوریه داستان، شاید من فقط براش تازگی دارم دلش می خواد ببینه که کی عاشقش می شم. می خواد ببینه کی رام می شم. با تهمینه هم مشورت کردم، نظرش همینه، می گه مردای اینجوری خطرناکن و باید خیلی محتاط بود. <br />باشه من هم وزیرم رو می کشم عقب و حالا حالا ها یه خونه یه خونه با سربازهام می رم جلو. اصلا دنبال حمله و کیش و مات کردن نیستم. فقط بازی می کنم. #نودشش<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۱:۵۲]<br />دوشنبه 21 مرداد ماه 70<br />امروز بیژن گفت: آقامنصور عذر لوند را خواسته و لوند هم دارد گریه و زاری می کند. چه می توانم بکنم؟ شاید بهتر بود خیلی وقت پیش عذرش را می خواست، قبل از آن که آن بلا سرش بیاید. بیچاره لوند با خودش فکر کرده اگر بچه دار بشویم شاید زندگی ام با میم جدی بشود؟ از این سادگی و بلاهت زندگی بعضی دخترها تعجب می کنم. چرا باید خودش را با یک بچه آویزان یک مرد کند؟ گیرم که او بخاطر یک بچه با او ازدواج می کرد، زندگیشان فردا چه می شود؟ این وابسته شدن زورکی برای مردی مثل میم باعث می شود که زندگی را جهنم کند. چرا فقط ازدواج؟ چرا فکر کرده با ازدواج همه چیز خوب می شود؟ شاید فکر کرده همه چیز قانون مند می شود و از تحقیر زن صیغه ای بودن در می آید.<br />وای خدایا چقدر از مردهایی که صیغه می کنند متنفرم، آدم یاد صدسال پیش می افتد. حتی به نظرم از مردهایی که با یک زن همینطوری رابطه برقرار می کنند چندش آورتر هستند. <br />به هرحال من کاری نمی توانم برای لوند بکنم، میانه من و آقای میم، همینطوری هم به خاطر آن ماجرای سردرد و سرگیجه ناگهانی و نرفتن برای نهار خوردن خراب است. هر چند اگر خراب نبود هم نمی رفتم. <br />آخرش ناچار شدم به مامان بگویم گردن بندم را گم کرده ام. حیف شد، فکر نمی کنم دیگر بتوانم داشته باشمش. بل کل از گردن بند دل کنده ام.#نودهفت<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۲:۱۷]<br />یک شنبه27 مرداد ماه 70<br />قرار است یک خواستگار برایم بیاید، مامان جدی گرفته و خیلی اشتیاق دارد. با مامان حرفم شد، جر و بحث، تو بگو و من بگو. دست آخر خودم خودم را بایکوت کردم، پناهنده شدم به اطاقم، حمام سونای معروف، سودابه اینها آمده اند هیییی وایییی چقدر دلم برایشان تنگ شده بود. <br />دیشب خواب زیبایی دیدم، مثل این که موقع خواب ناخودآگاه آن چند آیه یاسین را که از بچگی مامان یادم داده بود به ذهنم آمد. یادم می آید که در آیه ای گیر کرده بودم، بلند شدم آمدم قرآن را باز کردم و خواندم و بعد برگشتم سرجایم و خوابیدم، اتوماتیک وار بدون اراده مثل یک ماشین که فرمانش دست دیگری باشد. خوابیدم و شب خواب مردن را دیدم. مردن و باز مردن، خواب دیدم که روحم از بدنم جدا شده است، مثل این که هاله ای دورو بر بدن ما بود که ما بعد از مردن از توی آن هاله یا بخار به دنیا می آمدیم. یا شاید هم برعکس بعد از مردن هاله ای دور و بر ما را می گرفت، درست یادم نیست، از هاله به دنیا می آمدیم یا در هاله به دنیا می آمدیم؟ فقط می دانم که بعد از این مردن دوباره می مردیم و باز زنده می شدیم و در هر بار مردن و زنده شدن حصاری از اطراف ما برداشته می شد و دنیای ما بزرگتر و بزرگتر می شد. دنیا بزرگتر می شد ولی ما به مقصدی نزدیک تر می شدیم و در آخرین مردن بسته به کیفیات روحی مان که آدم خوبی بوده باشیم یا بدی، زمانی بود که باید به یک نقطه نهایی می رسیدیم و آن نقطه خدا بود. یادم نمی آید که من به آخرین مردن و زنده شدن رسیدم یا نه، فقط احساس می کنم بعد از یک حصار ناگهان در دریاچه ای غوطه ور شدم سکر آور و سحرانگیز، خلسه ای شیرین و خواب آلود تمام وجودم را گرفته بود در همان خواب و بیدار سحر انگیز و احساس خلسه اعجاب انگیز دنبال آن نقطه بودم. اشتیاق عجیبی برای رسیدن به او داشتم، یک چیزهایی حس می کردم، شاید بویش را احساس می کردم، یا شاید صدایش را، یا شاید سایه اش را می دیدم. نمی دانم یک چیزی بود ولی هیچ چیز نبود. چون نرسیدم، فقط می دانستم که آخرین بار که بمیرم و زنده شوم می رسم و تمام حصارها برداشته می شود. #نودهشت<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۲:۳۲]<br />چهارشنبه 30 مردادماه 70<br />من در این تاریکی، پی یک بره روشن هستم که بیاید علف خستگی ام را بچرد.<br />من در این تاریکی امتداد تر بازوهایم را زیر بارانی می بینم که دعاهای نخستین بشر را تر کرد. <br />من در این تاریکی در گشودم به چمن های قدیم، به طلایی ها که به دیوار اساطیر تماشا کردیم. <br />من در این تاریکی ریشه را دیدم و برای بته نورس مرگ آب را معنی کردم. <br />"#جلال_آل_احمد" کتابی نوشته است راجع به "#روشنفکری"، از میان کتابهای سودابه و محمود است که برای من آورده اند. چند صفحه ای را خواندم در باب معنای لغوی آن و ریشه تاریخی اش، حوصله ام را سر برد، احتمالاً خود جلال روشنفکر نبوده؟<br />فردا بعدازظهر برایم خواستگار می آید، نتوانستم مامان را منصرف کنم که دست از سر من بردارد، خیلی امیدوار است و قصد کرده حتما یکی از ما را امسال شوهر بدهد. آه چقدر برایم سخت و دردآور است اولین تجربه خواستگاری، پسری که من را ندیده و نمی شناسد و من که او را ندیده و نمی شناسم. جور بخصوصی احساس غم و اندوه می کنم. گیج، سردرگم، بلاتکلیف، و از همه مهمتر تنگ حوصله، نه کارکردن، نه سینما رفتن، نه کتاب خواندن، نه دیدن دوستان، این روزگار بد با هیچ چیز خوب نمی شود.#نودنه<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۲:۴۳]<br />پنج شنبه 31 مردادماه 70<br />نیم ساعت پیش بیژن برایم یک پاکت نامه بزرگ آورد، از این هایی که مقوایی هستند و خیلی کلفت، گفت: آقا منصورداده ببینید و رسیدگی کنید. در پاکت بسته بود، حسابی چسب کاری شده بود. تعجب کردم بازش کردم. داخل پاکت بزرگ یک پاکت کوچک نامه بود و داخلش................ گردن بندم. #صد<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۰۰:۱۱]<br />جمعه 1 شهریورماه 70<br />خواستگارها آمدند و رفتند. همان بازی های مسخره ای که من همیشه سر سودابه و تهمینه آورده بودم، حالا منیژه و تهمینه با هم سر من آوردند. مادر، پدر، خواهر بزرگتر و خود پسر با هم آمده بودند. خانواده امروزی و خیلی شیک و پیکی بودند. من دامن کوتاه مشکی پوشیده بودم به اصرار مامان، با پیراهن دکمه دارکمر کرستی سبز پررنگ به اصرار مامان( چرا مامان دست از سر پوشاندن لباس سبز به تن من برنمی دارد؟ این ست کردن خیلی چیپ و مسخره است. ای کاش رنگ چشمهای من مشکی بود!) و کفش پاشنه بلند مشکی به اصرار مامان، موهایم را هم باز کرده بودم به اصرار مامان. خلاصه عروسک مامان بودم. به جز آن که قرار شد من چای نیاورم و کل خانواده به اتفاق آراء قبول کردند که چنین ریسکی را انجام ندهم . سودابه مسئولیت چای آوردن را به عهده گرفت بیچاره ده سال بعد از خواستگارهای خودش به عنوان خواهر بزرگ خانواده همیشه مسئولیت چای آوردن در خواستگاری ها تهمینه به عهده او بوده است. و حالا با آوردن چای در خواستگاری من دیگر این چای خواستگاری آوردن برای خواهرهایش روی پیشانی اش حک شد. پسر "شاهرخ" قد متوسط، چشم و ابروی مشکی ومو مشکی و سبیل سیاه مشکی با کت و شلوار سرمه ای، خیلی هم از خود راضی به نظر می آمد و اصلا هم خجالتی نبود. دانشجوی رشته ژنتیک دانشگاه تهران. چهره پسر از همان اول به نظرم آشنا آمد که بعداً معلوم شد در خیابان خودمان زندگی می کنند. از همان اول مهمانی، حرف های معمول خاله زنکی و تعارفات خسته کننده شروع شد. بدتر از همه این که مادر پسر هی به من می گفت: عروسم عروسم و من هی به مامان چشم غره می رفتم و مامان هی برای من ابرو بالا می انداخت و اخم می کرد که تحمل کنم. و بعد آن اتفاقی که نباید بیفتد افتاد، اصرار به اصرار که من و پسر برویم با هم صحبت کنیم. به بابا نگاه کردم که بگویم نگذارد مامان تا این جاها پیش برود اما بابا یک بحث خسته کننده در مورد حکومت عدل با پدر پسرِ شجاع! شروع کرده بود و حواسش اصلا به جزییاتی مثل من نبود! من وپسر زیر هجوم فاجعه بار احساس مسئولیت منیژه برای کسب اطلاعات بیشتر که کاملا محسوس و مزاحم بود رفتیم توی اطاق قدیم سیاوش که با هم صحبت کنیم. طلفک منیژه پشت پنجره کوچک اطاق خودش را هلاک کرد!<br />همه چیز به همان مسخرگی که همیشه فکرش را می کردم شروع شد، نه شما بگید؛ نه شما بگید، نه اول شما ، نه تورو خدا شما و در همین بگیر و ببندها بودیم که صدای پسر به نظرم آشنا آمد. قسم میخورم این پسر همان مزاحم تلفنی معروف است بیش از چهل بار با او پشت تلفن سرو کله زده بودم. کل کل کرده بودیم؛ شوخی کرده بودیم، دعوایمان شده بود. مزاحم تلفنی که سیرتا پیاز خانواده ما را می دانست، چند تا دختر هستیم، هر کدام چکار می کنیم، من چندمی هستم. کی از خانه بیرون می آیم. کی برمی گردم. به خدا من تمام تابستان تقریباً یک روز در میان صدایش را شنیده بودم و خوب با زیر و بم صدایش آشنا شده ام. <br />این را بهش گفتم: زیرش زد. <br />هول هولکی و با عجله گفت: اصلا من وقت تلفن کردن ندارم. شماره تلفن شما را ندارم. حوصله این کارها را ندارم واصلا چرا ما مزاحم تلفنی داریم؟ و چه کسی است که این کار را می کند؟ عجب آدم بیکاری و پیگیری می کند ببیند چه کسی این کار را می کند( در نقش پلیس محله برود مچ خودش را بگیرد، ترسو) و از این حرفها و عجبا که او هر چه بیشتر انکار کرد من مطمئن تر شدم.<br />به هر حال ای کاش زیرش نمی زد. اگر زیرش نمی زد اگر با شجاعت پای کاری که کرده بود می ایستاد و می گفت: بله من بودم. برایم جذابیت بیشتری داشت ولی حالا.<br />قرار شد فکر کنیم و جوابشان را بدهیم. مامان که از همین حالا توی ابرهاست. بابا خیلی معقول تر است ومی گوید: هر چه آفرید بگوید. سودابه و تهمینه و منیژه هم می گویند: پسره هم خوشگل است و هم رشته خوبی درس می خواند و هم دانشگاه خوبی می رود. <br />( ژنتیک؟ اگر جانور شناسی می خواند بیشتر به درد خانواده ما می خورد.) #صدیک<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۱۵:۲۳]<br />پنج شنبه 7 شهریورماه 70<br />نمی دانم چطور جلوی این اتفاق را بگیرم. مامان مدام خواب و خیال می بافد و می گوید: بهتر از این پسر برای تو پیدا نمی شود و الان هم راهشان را گم کرده اند و آمده اند خواستگاری تو، می گوید وضعیت بابا طوری نیست که چند سال دیگر سگ هم در خانه ما بیاید برای خواستگاری شما و مدام به جان من غر می زند، که اگر من، این به قول خودش همای سعادت را از سر دیوار خانه امان بپرانم، دیگر باید خوابش را ببینم که چنین خواستگاری نصیبم شود و اگر من یک ازدواج خوب و شوهر عالی داشته باشم راه را برای منیژه هم باز کرده ام و اگر بخواهم مثل تهمینه مدام به همه جواب رد بدهم و همه چیز را بهم بزنم، آخر و عاقبت منیژه را سیاه می کنم و حتی باعث بدبختی تهمینه می شوم و بلکه هم خانواده و همه شهر و کشور و کل خاورمیانه سیاه بختی شان گردن من می افتد.<br /> این چیزها خیلی باعث توهین به من می شود. این که مامان وضعیت بابا را هی چوب کند و توی سرما بزند. من را از خودم دور می کند. احساس می کنم تلاشم برای مستقل شدن هیچ فایده ای نداشته است. <br />این روزها آقای میم هم یک تمایلاتی از خودش نشان می داد که مرا مشکوک می کرد. پس دادن گردن بند، سرکشی هر روزه به انبار، هی حال و احوال پرسی و هی دعوت به این که برویم یک جایی نهار بخوریم. خیلی با احتیاط جلو می آمد و دلش می خواست توپ را توی زمین من بیاندازد، فکر می کردم بخاطر آن چیزهایی است که توی دفتر خاطرات در موردش نوشته بودم. اما دیروز فهمیدم اصلا این طور نیست، یعنی علاقه ای وجود ندارد. بیشتر یک دل نگرانی دوستانه است تا چیز دیگری. من او را سرزنش نمی کنم، چون من هم او را دوست ندارم و فقط می توانست انگیزه ای باشد برای آن که بتوانم دلیل نسبتاً منطقی برای رد کردن این خواستگار داشته باشم. بعدش هم می توانستم سر میم را به سنگ بکوبم. <br />دیروزآمد انبار، نشسته بودم و کتاب می خواندم، همان جعبه عطر کنزویی که توی گاوصندوقش دیده بودم را آورد. بی مقدمه گذاشتش روی کتابی که می خواندم و گفت: بیا این دیگه قسمت خودت شده، فرض کن از اولش هم برای تو خریده بودم. خوشبختانه طرف مورد نظرهمچین مالی هم نبود که چنین کادویی از من بگیره و سهم تو شد. بعد خودش بلند خندید.<br />جعبه را از روی کتاب برداشتم و کنار گذاشتم و خیلی عادی نگاهش کردم. انگار نه انگار که چنین توهینی به من شده باشد. این روزها به توهین شنیدن عادت کرده ام. <br />قهقهه اش را که زد سینه ای صاف کرد و پرسید: چه خبرها، خبرهای جالبی شنیدم؟<br />خیلی خونسرد گفتم: خبرهای جالبی شنیدین؟<br />با خنده گفت: خوندم، تو دفترخاطراتت، مگه اینجا نمی ذاری که من بخونم؟<br />چه می توانستم بگویم؟ مگر غیر از این بود؟ و تازه اگر به دروغ اعتراض می کردم که چرا اینطور بی فرهنگ بوده ودفتر خاطرات یک نفر دیگر را خوانده، او هم می توانست من را بخاطر دستبرد به گاوصندوقش سرزنش کند. از این که بدتر نبود.<br />خیلی بی تفاوت گفتم: چه خوب! من فکر کردم، وقتتون رو اینطوری تلف نمی کنید.<br />باز هم خندید و نشست روی لبه میز و گفت: وقت تلف کردن نیست، خیلی لذت می برم وقتی درمورد احساسات عاشقانه تو در مورد خودم می خونم. اون همه الفاظ عاشقانه که یک روز در میون در مورد من می نویسی وبا یه کامیون هم نمی شه جمعش کرد؟ تیکه کلامت چی بود در مورد من؟ زنباره؟ <br />خیلی بی احساس نگاهش کردم و گفتم: برداشت دیگه ای از خودتون دارید؟<br />ابرو درهم کشید و با عصبانیت ساختگی گفت: تو فکر کردی خیلی از من بهتری؟ خوبه من هم به تو بگم مردباره؟ چون می رفتی بالای پشت بوم با پسرهمسایه سیگار می کشیدی؟ تعجب می کنم چرا این چیزها رو از دفتر خاطراتت نکنده بودی! وای وای وای وای یک بار هم اجازه دادی که بوست کنه؟ کدوم دختر خانواده داری به سن و سال تو این کارها رو می کرده؟ می دونی خانم کوچولو تصورمن اینه، وقتی یه دختر خیلی تو زندگی خصوصی یه مرد سرک می کشه و براش مهمه که چیکار می کنه یه جورایی درگیر اون مرد شده. (ادامه دارد)#صددو<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۰]<br />(ادامه پنج شنبه 7شهریور ماه 70) از این که روی صندلی نشسته باشم و او بالاتر از من روی میز اینطور از بالا به من نگاه کند و این جور من را تجزیه و تحلیل کند خوشم نمی آمد. بلاخره من می دانستم که اودفتر را می خواند و شاید هم دلم می خواست که بدانم نظرش در مورد من چیست؟ حالا فهمیدم که می شود به من گفت، مردباره !؟ هه، <br />خیلی بی خیال کتابی که می خواندم بستم و کنار گذاشتم وسرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم و بدون آن که زیاد خودم را درگیر مزخرفاتش کنم گفتم: شما کارفرمای من هستید، همه رییس ها برای کارمندها جالب هستند. فکر نکنید خیلی تو زندگیتون سرک کشیدم چون عاشق شما بودم. <br />گفت: ولی از قبلش هم یه چیزهایی می خوندم، قبلا که رییست نبودم؟<br />بلند شدم و ایستادم و همانطور با خونسردی گفتم: فکر می کنید قبلا برای چی در مورد شما می نوشتم؟ چه خوبه که فکر می کنید مثل یک فرشته تو زندگی من پیداتون شده. چه اعتماد به نفسی!<br />همانطور که نشسته بود و من را مثل یک شکار نگاه می کرد گفت: مثل یک فرشته نبودم. ولی مثل یک شیطان هم نبودم. به هر حال معلومه مورد اعتمادت هستم چون توهر وقت کار خواستی اومدی سراغ من و من هم با میل و رغبت استقبال کردم. <br />شروع کردم به جمع کردن وسایلم برای رفتن. ساعت کاری تمام شده بود. <br />گفت: می خوای بری؟<br />سرم را تکان دادم و جوابش را دادم، می اومدم سراغ شما، چون شما راحت ترین گزینه بودید نه بهترین گزینه. من حوصله دنبال کار گشتن نداشتم. شما هم به من احساس ادای دین می کردین برای همین جواب رد بهم نمی دادید. این برای من کافی بود.<br />ایستاد و خیلی جدی گفت: من نسبت به هیچ کس ادای دین نمی کنم. حتی تو، چکار کردم که باید نسبت به تو ادای دین کنم؟<br />کیفم را روی دوشم انداختم و گفتم: کار خاصی نکردید لطف کردید باعث شدید از مردها متنفر بشم. اصلا ببینم پس برای چی قبول کردید که بیام اینجا کار کنم؟<br />گفت: برای این که لذت می برم، من بزرگ شدنت را می بینم و کیف می کنم. خیلی دوست داشتنی هستی، قبلا هم خیلی بامزه بودی، چهارتا کتاب می خوندی و فکر می کردی خیلی عقل کلی. ولی راه درازی در پیش داری که خودت تجربه کنی. ضمناً من باعث نشدم که تو از مردها متنفر بشی، ناآگاهی تو باعث شد.<br />(چطور می توانست این حرفها را به من بزند؟ این قدر روی مرز که آدم نداند بلاخره خوشش می آید یا بدش می آید؟ اینطور که نه من را طلبکار کند و نه خودش بدهکار باقی بماند؟) (ادامه دارد.... )صدسه<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۱]<br />(ادامه پنج شنبه 7شهریور ماه 70) اخم کردم و راه افتادم و گفتم: چه خوب، ولی مطمئن باشید برای تجربه کردن و دانستن، راهی که شما پیش پام بذارید رو نمی رم. <br />کیفم را گرفت و کشید و گفت: گوش کن! (با تعجب ایستادم،) خیلی آمرانه ادامه داد، قبلا هم بهت این رو گفتم، من هیچ وقت در زندگیم این قدر که برای تو خودم رو توضیح دادم برای کس دیگه ای ندادم، فکر این که من عاشق دلخسته ات باشم رو هم نکنم. ولی تو رو هم مثل زنهای دیگه ای که باهاشون رابطه داشتم نمی بینم، نه این که نمی بینم، اصلا نمی خوام اونطوری باشی. یعنی حالا نمی خوام، هر چیز تابع زمان و مکان خودشه. ولی الان اگه اونطوری باشی از چشمم می افتی. من همین که با روح سرگشته و عاصی و کنجکاو تواز میون این چیزهایی که می نویسی ملاقات می کنم و باهاش عشق بازی می کنم برام خیلی جذابه.<br />اخم کردم و خواستم کیفم را بگیرم و راه بیفتم ، اما کیف را محکم گرفته بود، ادامه داد: مگه همین رو دلت نمی خواست؟ همین که من زندگیت رو بخونم و ببینم چی تو ذهن تو می گذره؟ <br />کیف را کشیدم و از دستش بیرون آوردم. ولی او باز ادامه داد: اما اگه موضوع خواستگاری جدیه؟ یعنی خالی بندی وچاخان پاخان نیست که من رو تحت تاثیر قرار بدی، بیشتر فکر کن. برای دختری با خصوصیات تو ازدواج تو این سن با این خلق و خو خیلی خطرناکه. یا تو رو نابود می کنه، یا اگه خیلی خوشبین باشیم تبدیل می شی به یکی مثل همین زنهای ازدواج کرده ای که دور و بر خودمون می بینیم.<br />برگشتم دفتر خاطراتم را ازروی طبقه کنار میز برداشتم و گذاشتم توی کیفم و گفتم: خواستگاری جدیه آقای ملک، برای برانگیختن احساسات شما نیست. خاطراتم رو طوری ننوشتم که برای شما تور پهن کنم. اگه اینطور بود چیزهای زیادی برای حذف کردن داشت. <br />شاید دوست داشتم که شما می خوندینش، اما برای تورپهن کردن نبود. فقط برای این که شما رو خواننده جالبی می دیدم. فقط برای این که عکس العملتون رو ببینم. فقط برای این که دنیای خصوصی زنی رو خارج از جایی که همیشه دوست دارید ببینید. فقط همین.<br />احساس می کنم منتظر بود چیزهای دیگری بگم یا شاید تحت تاثیرحرفهایم قرار گرفته بود. واضحاً جاخورده بود. اینرا گفتم و راه افتادم<br />از پشت سر گفت: تو چرا مثل ماهی می مونی دختر؟ همه اش لیز می خوری؟ حالا چرا دفترت رو می بری؟ من عادت کردم به خوندنش؟ این نامردی رو در حق من نکن، نبرش؟ یعنی قهر کردی؟ فردا برمی گردی دیگه؟<br />جوابش را ندادم فقط همانطور که می رفتم دستم را برایش تکان دادم و خداحافظی کردم. #صدچهار<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۱۶:۱۱]<br />سه شنبه 26 شهریور ماه 70<br />انگار چیزی روی سینه ام سنگینی می کند و دلم هوای گریه دارد. ولی بغضی نیست. نمی دانم بلاخره چه ام شده است؟ حوصله هیچ کاری را ندارم و اختیاری هم بر افکارم ندارم. برایم می برند و می دوزند و من سکوت کرده ام. هرچیزی که بنویسم اراجیف است. از بعد خداحافظی با آقای ملک دیگر سرکار نرفته ام .خودشان چند بار تماس گرفتند، مامان یا بابا جواب دادند، عذر خواهی کردند و گفتند: قرار است نامزد کنم و دیگر سر کار نمی روم. من هیچ وقت نخواستم با او صحبت کنم تا بگویم برای همیشه خداحافظ. <br />فردا روز نامزدی من است.<br />فردا ... #صدپنج<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۲۰:۴۵]<br />پنج شنبه 20 فروردین ماه 1371<br />مدت هاست نوشتن را کنار گذاشته ام، حتی دفتر خاطرات از نوشتن های من بی نصیب مانده است. شاید فراموش کرده ام که چگونه بنویسم ؟ این برای من بدترین شکست است. زیرا من تنها به نوشتن دل خوش بودم و حالا نوشتن را هم فراموش کردن یعنی فراموش کردن همه دل خوشیها. باید از نو شروع کرد. احساس می کنم خیلی مبادی آداب شده ام. درست به موازات آن که در زندگی شخصی تجربه های نو و خصوصی تری را کسب کرده ام به همان نسبت مبادی آداب شده ام و همین مبادی آداب بودن، آزادی عمل را به بند کشیدن است. باید آزاد بود، نوشتن، فکر کردن نمی خواهد. باید دوباره عادت کنی به نوشتن آن وقت بی تفکر بروی جلو. مثل راه رفتن، مثل دویدن، باید قصدش را کنی و آن وقت از جوی بپری، باید بخواهی تا دهان بازکنی و حرف بزنی. مهم نیست چه می گویی ولش کن. با خودت رو راست باش. می خواهم نوشتن را فراموش نکنی. #صدشش<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۲۱:۰۱]<br />( ادامه پنج شنبه 20 فروردین ماه 1371)<br />قرار بود برویم ویلای مهرشهرشان. اما نشد، نرفتم، برگشتم.<br />توی ماشین با هم حرفمان شد. اولش نمی خواستم ماجرا پیچیده شود اما بعد خسته شدم، دیگر حوصله اش را نداشتم. او هی دور گرفته بود و باز پز می داد! این که فلان دختر دانشکده شان چقدر خاطرش را می خواسته و الان دیگر پسرهای دانشکده همه با دخترهای هم کلاسی ازدواج می کنند و او اشتباه کرده که دنبال دلش رفته و با یک دختر دیپلمه ازدواج کرده است. <br />توی اتوبان تهران_کرج می رفتیم و ماشین ها از کنار ما می گذشتند و من برای آن که به حرفش گوش ندهم، ماشین های سفید و سیاه را می شمردم. <br />دوباره شروع کرد به این که: چیه؟ توی ماشین ها خبریه؟ پسر مسرهای خوشگل رو دید می زنی؟<br />برگشتم و روبرویم را نگاه کردم و از خیر شمردن ماشین های سفید و سیاه گذشتم.<br />گفت: خوب خری روبرای خودت تور کردی. مدام دارم به ساز تو می رقصم. این همه راه داریم می ریم. شب دوباره باید برگردیم!؟ مگه چه خبره؟ مگه می خوام بخورمت!؟ چرا ننه بابات اینطوری می کنن؟ این قدر عقب افتاده دیگه نوبر بهاره!<br />با بی حوصلگی گفتم: بابا دوست نداره تا وقتی نامزدیم شب خونه شما بخوابم.<br />عصبانی شد: جدی؟ اگه این قدر نگرانه که نکنه بلایی سرتو بیارم چرا نذاشت عقد کنیم؟ اینطوری که سفت ومحکم بود ترس نداشت؟ <br />نفس بلندی کشیدم و با بی خیالی گفتم: برای تو سفت ومحکم بود. برای من هیچ چیز سفت و محکمی وجود نداره!<br />ماشین را کشید توی شانه خاکی و ترمز کرد و برگشت با عصبانیت نگاهم کرد. گفت: بله کاملا معلومه که تو به هیچ چیز پایبند نیستی؟ نامزدی و عقد و عروسی برات فرق نمی کنه هر وقت دلت بخواد می بری و میری. <br />خیلی آرام گفتم: برای تو که بد نمی شه، می تونی بری با یکی از همکلاسی هات عروسی کنی. مگه اشتباه نکرده بودی؟<br />پوزخند زد و گفت: عقده ای بازی دیگه؟ نه؟ یه چیز جدید از خودت بگو این رو که من گفته بودم. تو چیکار می کنی؟ لابد با آرش روهم می ریزی یا یه نفر دیگه رو برای خودت تور می کنی؟<br />سرم درد گرفته، آن قدر در این مدت هر روز و هر روز به هر بهانه حرف آرش را پیش کشیده بود که دیگر برایم عادی شده. <br />نگاهش کردم، دیگر این رفتارها و توهین های کلامی برایم قابل پیش بینی است، هر وقت هیجانات جنسی بالا می زند، سعی می کند جور زننده ای آنها را به من منتقل کند. وقتی به حد کفایت متاثر و ناراحتم می کند، آن وقت نوبت از دل درآوردن است که این هم برای خودش داستانی دارد. چون در گیرو دار آن تشنگی سیری ناپذیر من باید مواظب گوهر عفت خودم باشم و او هم باید سعی کند چیز بیشتری به دست آورد. یک جنگ تمام عیار. نشد که او یک بار با خیال راحت من را ببوسد، دلم برایش می سوزد اما دوستش ندارم. <br />نگاهش کردم و مطمئن شدم این نامزدی به سرانجام نمی رسد. متاثر نیستم، درست در گیرو دار زمانی که احساسات فروخفته ام بیدار می شد و دلم تجربه های بیشتری می خواست و می ترسیدم که دچار لغزش شوم یا ارتباط نامتعارفی را شروع کنم. به این نتیجه رسیدم که باید دختر حرف گوش کنی باشم. احساس کردم که برطرف کردن نیاز جنسی می تواند من را کمی آرام کند. اما حالا به این نتیجه رسیده ام که چه بهتر، این محدودیت برای در هم تنیدن تن ها در همدیگر، باعث شده است بفهمم طرف مقابلم چقدر در برقراری ارتباط ضعیف است و چقدر حماقت بار، ضعف خودش را با سرکوب مداوم و مداوم من پنهان می کند. <br />دوباره شروع کرد به دری وری گفتن و ماشین را روشن کرد و راه افتادیم. به مقصد که رسیدیم همین که ایستادیم از ماشین پیاده شدم و راه افتادم به سمت طرف دیگر خیابان. دنبال من دوید که کجا می روی احمق جان ویلا اینجاست؟<br />گفتم: دارم بر می گردم خانه ی خودمان، دیگر نمی خوام به این ارتباط ادامه بدم.<br />بدو بیراه گفت، التماس کرد، مانعم شد و حتی با مشت توی صورتم زد. <br />ولی نتوانست جلوی من را بگیرد. <br />خانه استاد هستم. مهجبین خانم با چشمهای اشکبار برایم کیسه یخ آورده. <br />من اما سهراب زمزمه می کنم: <br />من در این آبادی، پی چیزی می گشتم شاید، پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی.<br />پشت تبریزی ها، غفلت پاکی بود که صدایم می زد. پای نی زاری ماندم، گوش دادم، چه کسی با من حرف می زد؟ #صدهفت<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۲۲:۰۲]<br />یک شنبه 23 فروردین ماه 71 ساعت 10:49 <br />صدای جیرجیرکها مثل موسیقی متن یک فیلم سرشار از عاطفه و حس درمتن زندگی این ساعت من در جریان است. نشسته ام به انتظار بابا و مامان که رفته اند خانه پدر و مادر شاهرخ، بیچاره سهراب هم با پای شکسته رفته است، شاید قرار باشد لگدی هم او بزند! اما سیاوش عزیز دلم نرفت. او از اول هم مخالف نامزدی من بود. اصلا مخالف بود که مامان بابا هم بروند. گفت: نمی خواهد انگشتر را پس بدهید، نمی خواهد بروید ببینید چه شده؟ مگر شما به آفرید اعتماد ندارید او می گوید دیگر نمی خواهد با این پسر ادامه دهد! همین کافی است، گور بابای همه شان. اما بابا گفت: حتی برای تمام کردن یک قرار داد نانوشته هم باید تابع قانون بود. باید رفت و بهم زد. منیژه به خواب ناز فرو رفته و فارغ از هر گونه اضطراب حس بودن را با تمام وجود لمیده است.<br />تهمینه روی تخت دمر افتاده و با من حرف می زند. می گوید: اصلا نگران مامان نباش که غصه بخوره، مهم خودتی خوب کاری کردی مرتیکه کثافت چه جوری زد زیر چشم تو!؟ وای چقدر سیاه شده. تو چرا واستادی که کتک بخوری؟ باید با چنگ و دندان می افتادی به جانش. وای خدا اگه بابا اجازه می داد منم امروز باهاشون برم!<br />سودابه برایمان بستنی چوبی می آورد. من را می بوسد. من احساس بچه بودن می کنم دلم می خواهد گریه کنم. با عصبانیت به من می گوید: گریه کنی کتکت می زنم ها! گریه نکن. تا بوسش می کنن لوس می شه. <br />و در حالی که پوست بستنی را برای من می کند و به زور آن را توی دهنم فشار می دهد می گوید:من به تو چی گفته بودم؟ نگفته بودم چشم و گوشت را باز کن. اون روز آخر بهت نگفتم، فکر نکن مامان عقل کله! نگفته بودم این راهیه که نصف بیشتر زنهای فامیل بابا رفتن تو دیگه نرو. <br />تهمینه غلت می زند روی تخت و به پشت می خوابد وغش غش می خندد ومی گوید: به خدا! عجب خونواده قروقاتی داریم ما، نکنه جدی بخت ما رو بسته باشن؟ قرار نباشه که ما با کسی که دوستش داریم ازدواج کنیم؟ مامان چهل دفه رفت قزوین پیش قافله باشی دعا گرفت که آفرید دیگه نامزدیش بهم نخوره .<br />سودابه بستنی اش را گاز می زند و می گوید: جالبه عمه ها هردوشون اول یک بار نامزد کردن و بعد از بهم خوردن با یه نفر دیگه ازدواج کردن. هر دو هم فقط بخاطر لجبازی با عشق اولشون تن به ازدواج دومی دادن. تهمینه تو هم یه جورایی همین طوری الکی نامزد کردی با اون پسره ها، به خدا اصلا دوستش نداشتی. <br />تهمینه گفت: من که فقط به خاطر مامان نامزد کردم. همش همینطور مثل آفرید من رو هم اذیت می کرد. می خواستم یه جوری ساکتش کنم دست از سرم برداره. من عشق اول ندارم عشق اول من مرده من دیگه هیچ طلسمی بهم سازگار نیست. بچه ها من آزادم. خودت هم همینطور اول عاشق سعید شدی بعد برای این که بهش دهن کجی کنی رفتی با محمود عروسی کردی بدون عشق و فقط از روی اجبار.<br />سودابه چوب بستنی اش را لیسید و گفت: از روی اجبار، بابا مجبورم کرد. بابا رو اینطوری نگاه نکنید پشم و پیلی هاش ریخته. زمان من وقتی می گفت با این باید عروسی کنی همین که گفتم، باید سریع می گفتم چشم. من با سعید قهر کرده بودم، بابا هم از سعید خوشش نمی اومد، برای همین معطل نکرد به اولین خواستگاری که اومد رضایت داد.<br />ساعت سه دقیقه به ساعت یک نیمه شب یک شنبه یا شاید دوشنبه است.همه خوابیده اند من در تاریکی نشسته ام چیز می نویسم. از فردا یک برنامه مرتب می ریزم برای درس خواندن. سال 71 باید بروم دانشگاه. #صدهفت<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۵:۵۹]<br />29 فروردین 71<br />صبح است، باران می بارد. صدای چک چک باران از روی محفظه کولر به گوش می رسد. آهنگ موزونی دارد، دوتا کلاغ سیاه روی سیم برق نشسته اند و حیرت زده به ناکجای آسمان خیره شده اند. از کار تو مانده اند یا کار آسمان؟ خودت می دانی، امروز خواب را خدایی کردم و تو را از یاد بردم. ثانیه ها پشت هم می گذرند وتو فقط تو می دانی که من در این نبرد پیروز می شوم یا نه؟ آیا می توانم با تو با صداقت سخن بگویم؟ باران قطع نمی شود لاینقطع می بارد. آسمان تیره است. می شود تو را توی حیات جست. کارهای گره خورده ام را خودت با سرپنجه قدرتت بگشا، مگر من ازکسی دیگر می توانم چنین توقعی داشته باشم؟<br />حاشیه: 5000تومان داده ام و اسمم را در کلاس عکاسی، انجمن سینمای جوان نوشته ام.#صدهشت<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۶:۲۶]<br />یک شنبه 30 فرودین 71<br />سر شب است و من سهم ادبیات امروزم را خوانده ام و می خواهم به سراغ عربی بروم.واییی هنوز هیچ نشده چشمانم سنگین است. دلم می خواهد بخوابم. پس برای چه بعدازظهر این همه خوابیدم؟<br />شاهرخ برای هزارو سیصدمین بار زنگ زد..................دروغ گفتم: اصلا زنگ نزده، فکرش را بکن تو با یک دختری نامزد بشوی، پیش پدر و مادر دختر آن قدر تیپ و قیافه ی عاشق های دلخسته را بگیری که حاضر نباشی حلقه ات را پس بدهی. بعد این همه روز بعد از بهم خوردن نامزدی، حتی حاضر نشوی به او زنگ بزنی؟<br />البته مامان برای آن که دل خودش را آرام کند( چون من زیاد هم روی معرفت شاهرخ حساب باز نکرده بودم که منتظر تلنفش باشم) دیروز نشسته بود و می گفت: یه کمی هم به پسره حق بدیم ها که هنوز جرات نکرده زنگ بزنه. نمی دانی آن شب که رفتیم نامزدی را بهم بزنیم بابا چه چیزهایی بهشان گفت؛ از بی غیرت و دون پایه و تازه به دوران رسیده بگیر تا این که پسر شما هنوز سربازی هم نرفته و دهنش بوی شیر می دهد و بچه است و وقت ازدواجش نشده.<br />تهمینه اما پرید و گفت: وایییییی مامان نگو تو رو خدا، جدی؟ چقدر خشن! مردم از این حرفهایی که بابا بهشون زده. مامان جان بشر خواهر جنده و مادر جنده را برای این روزها خلق کرده. مگرنه که الزاماً مادر و خواهرهمه دیوث های عالم این کاره نیستن که، ایراد از خودشونه ولی پای مادر و خواهرشون رو می کشن وسط که تا فیها خالدونشون بسوزه. خشتک خودشون پاره است ولی اینا رو می گن که شاید سرغیرت بیان. حقش بود می ریدید بهشون و می آمدید بیرون! <br />من با تعجب به تهمینه نگاه کردم و گفتم: جداً این چیزها رو تو دانشگاه بهتون یاد دادن؟ چه خوب! دارم بال بال می زنم برم دانشگاه.<br />تهمینه چشمکی به من می زند و می گوید: آره بابا همه اش رو تو دانشگاه یاد گرفتم، دانشگاه آزادی ها از همون بدو ورود دو واحد بدو بیراه پاس می کنن که بتونن نثار این مرتیکه "جواسبی" کنن. با این کیسه ای که با پول دانشجوها برای خودشون دوختن، تا تو هر کوره دهاتی دانشگاه آزاد بزنن و هر ترم شهریه ها رو زیادتر کنن.<br />مامان که انگار داغ دلش تازه شده باز دوباره برایمان تعریف می کند که چطور در خلال صحبت های متین و منطقی بابا، یک هو از کوره در رفته و عصبانی شده و بهشان گفته است که خانواده ما را اینجوری نگاه نکنید. اصلا ما ککمان هم نمی گزد که این نامزدی را بهم می زنیم، دخترهای من شاهزاده هستند و "خون چیزالسلطنه " در رگهایشان جریان دارد و اگر صد سال پیش بود ما شما را رعیت خودمان هم به حساب نمی آوردیم و بهتان اعتماد نمی کردیم حتی چوپانی یک گوسفندما را هم بکنید. چه برسد به این که دختر به شما بدهیم. ( و لابد چون صد سال گذشته است دیگر می شود دختر داد و گوسفند رعیت را گرفت) <br />من و تهمینه هر دو گوشمان از این حرفها پر است و هر دوبا هم یک اَه کش دار می گوییم. من مامان را قسم به جد مطهرش! دادم که دیگر دست از این شاخه فامیلی پادشاهی ما بردارد و شاهزادگی ما را به رخ هیچ پسر یا خانواده پسری نکشد چون بیشتر مایه مضحکه است. <br />حالم از این حرفهای طبقه خرده بورژوای فراموش شده بهم می خورد. #صدنه<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۶:۲۸]<br />3 اردیبهشت 71<br />در خانه سهراب و نازنین هستم و منتظرم تا موعد مقرر برسد و بروم برای امتحان! چه خوانده ام؟ نمی دانم.<br />نازنین رفته است برای امتحان، من و سهراب توی خانه هستیم، نوار منیژه توی ضبط است و دارد شعر "دوماد" را می خواند. چه عرض کنم ترتر می کند. نمی توانم درست فکر کنم. من دو روز درس خوانده ام یک ساعت هم باید تمرکز بگیرم و بعد بروم سرجلسه امتحان کنکور. کمی اضطراب امتحان گریبان من را گرفته و دارد می چلاندم. صدای ضبط بلند است؛" یه معشوقه می خواستم!"<br />از این بی تکلف تر می شود آدم خودش را معرفی کند؟ به قول سودابه که هر وقت این را می شنود می گوید حداقل می گفتی، یه زن می خواستم، شاید می شد برایت کاری کرد. تهمینه اما نظرش این است که، نمی شود قافیه را بهم زد و قافیه با معشوقه جور در می آید که کم دردسرتر است.<br />ساعت 11:45 است و من در خانه سهراب و نازنین هستم و نازنین رفته امتحان بدهد و من و سهراب توی خانه هستیم و نوار منیژه توی ضبط است و نمی خواند. چون تمام زورش را زد تا معشوقه پیدا کند اما من خاموشش کردم. #صدده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۶:۵۳]<br />20 اردیبهشت 71<br />بابا یک جایی در پاکدشت شرق پایتخت و یک جایی در مهرشهر کرج غرب تهران دوباره زده است به کار تولید گل و گیاه، یعنی این برنامه ریزی های بابای من به عقل جن هم نمی رسد. چطور باید یک لنگش در شرق تهران باشد، یک لنگش غرب تهران؟ <br />بابای عزیز ما که یک عمر شاشیده است به بخت خودش. چند صباحی هم بشاشد به تهران بزرگ مگر چه عیبی دارد؟ اما بدترین قسمتش این است که حالا گیرداده برویم مهرشهر کرج زندگی کنیم! مهرشهرکرج؟ وای خدا به دور اسمش را هم که می شنوم لرز می کنم. یعنی حاضرم بروم "مورموری" ( فکرکنم یک جایی باشد در استان ایلام) زندگی کنم ولی مهرشهر کرج هرگز. <br />بابا حتی رفته است یک خانه ویلایی و به قول خودش خیلی خوب در فاز4 دیده است. <br /> ویلای شاهرخ اینها هم مهرشهر بود نزدیکی های کاخ شمس، این قدر هم پزش را می دادند. از یک درباری بدبخت از ایران فراری شده فرصت طلبانه بالا کشیده بودندش. آجر به آجر آنجا را شاهرخ روزی هزار بار توی سرمن کوبید. فکر می کرد بابا هم درباری زمان شاهی است و حتماً پول و پله ای جایی قایم کرده. نمی دانست که ما چوب نداریم تا به سرسگ بزنیم. وایی سگ، بیچاره سگ، یک چیزی یادم آمد مامان رفته بود گلخانه های مهرشهرو خبر مردن سگمان را برایمان آورده بود.<br />این صحنه عجیب آب خوردن سگ بابا در اوج بیماری آن طور که مامان تعریف می کرد چقدر توی ذهن من نقش بسته، انگار مولکول مولکول آن آب پر از خدا بوده، احساس می کنم سگ بیچاره فقط آب نمی خورده ستایش می کرده، نیایش می کرده، بلکه به زیباترین و دردناکترین شیوه عبادت می کرده. حیوان بیچاره! آب آب آب در هر نفس چقدر وجودش را می خواسته با آن آب استحاله بدهد. کاش من به جای آن سگ بودم. چقدر آب خوب است. چقدر خوب است که وقت مردن آدم آب بخورد. آب بخورد آن قدر که وجودش را از داخل بشوید. چرا این تصویر در ذهن من این قدر تاثیر گذاشته؟ چرا فکر می کنم آب خوردن او فقط یک آب خوردن معمولی نبوده؟ شاید یک حس خارق العاده واقعی بوده باشد. حیوان زبان بسته. خدایش بیامرزد.<br />اصلا چرا خدا او را بیامرزد؟ من او را می آمرزم. خدا کیست دیگر؟ پیغمبر کیست؟ دین چیست؟ من این چیزها را دیگر نمی فهمم. اصلا مهم نیست که دیگر چه بشود. خدا مرا نمی بیند، من هم اورا نمی بینم.<br /> صدای جیرجیرکها مرا از تنهایی بیرون می آورد. حالا دلم چه بخواهد و چه نخواهد شیطان شده ام، شیطان مرا وسوسه نمی کند. من هر وقت بخواهم شیطان به سراغم می آید. من شیطان را وسوسه می کنم که بیاید مرا وسوسه کند. من به چه زحمت برای شیطان تور پهن می کنم که بیاید به دام من بیفتد. فردا می روم خانه استاد اخوت. #صدیازده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۶:۵۹]<br />چهارشنبه 23 اردیبهشت 71<br />در یک ماهنامه کاری پیدا کرده ام. تهیه رپرتاژ و یک قسمتی هم خبرنگاری. <br />بگویم هر چه خدا بخواهد می شود؟ <br />یا بگویم از خدا می خواهم که بهترین تقدیر برایم رقم بخورد؟<br />آن وقت نمی گویند طرف عقاید معتزله دارد؟ مگر تقدیر بر سرنوشت ما حاکم است و جبر بر کار ما حکم فرماست؟<br />نه در این مورد بخصوص من به انتخاب خودم کاری را که دوست داشتم انجام دادم. <br />با دوستان قدیم و چند نفر دیگر هم قرار است یک گروه هنری تشکیل بدهیم، برای اجرا کردن برنامه برای کودکان. بیشتر موسیقی و کار عروسکی و برنامه های شاد. آقای یامی هم می آید قرار است مدیر گروه ما باشد. این آقای یامی یک جوانی است با استعداد موسیقی عجیب با او در کانون سلمان آشنا شدم. من باید نقش خودم را داشته باشم نمایشنامه بنویسم برای کارهای عروسکی و شاید هم گاهی جای عروسک ها حرف بزنم. اما حوصله عروسک گردانی و بازیگری و کارهای دیگر را ندارم. #صددوازده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۰۳]<br />3 خرداد ماه 71<br />ساعت 2:35 دقیقه نصف شب است در یک خلسه شیرین یک لحظه خوابیدم و بیدار شدم 3 ساعت گذشته بود. وقتی بیدار شدم کسی می خواست من را بیدار ببیند. کسی را مشتاق خود یافتم و خود را مشتاق کسی در حالی که سراپا اشتیاق بودم و افکار قرمز و خاکستری احاطه ام کرده بود و حالا چه دم شیرینی است حضور حضرت دوست در این اتاق خالی قرمز و خاکستری! <br />شاید برایم گشایشی باشد، ای نور، ای وجود، ای همه هستی، چراغ کم سوی خانه دلم را با گرمای وجودت بیافروز و تاریکی قلب سیاهم را با وجودت نورباران کن. تو را صدا زدن چه شیرین است. تو را صدا زدن و پاسخ شنیدن!<br />ساعت 4:12<br />هوای خوبی است، نزدیک سحر است و بوی بهشت توی هوا پخش شده، از پنجره اطاق به میلیارد ها ستاره توی آسمان نگاه می کنم. خیلی کوچکتر از آنیم که به حساب بیاییم. سلام برتوی ای سپیده که بوی عشق می دهی و عطر یاس های سفید خانه پدربزرگ را به یادم می آوری. #صدسیزده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۲۰]<br />شنبه 6تیرماه 71<br />من چه سبزم امروز<br />و چه اندازه تنم هشیار است.<br />نکند اندوهی سر رسد از پس کوه،<br />چه کسی پشت درختان است؟<br />هیچ <br />می چرد گاوی در کرد.<br />گروه هنری را تشکیل داده ایم، فعلا( چرا همیشه می گفتم فیلا!؟ چرا هنوز هم در محاوره می گویم فیلاً؟ به هر حال آقای یامی مجبورم کرده که بنویسم فعلا و بگویم فعلا) آقای یامی مدیریت گروه را به عهده گرفته، همه جور موسیقی می تواند بنوازد. ولی تخصصش روی پیانوست. مجرد است بیست هفت هشت ساله، خیلی خوشگل نیست نسبتاً تپل با موهای لخت روشن.اما خیلی خودمانی و بی شیله پیله است و به من می گوید "گردی" با ضمه روی گاف.<br />امروز آرش را دیدم به کلی درب و داغان شده با حیرت نگاهش کردم. وقتی از کنارش رد می شدم حتی من را ندید. اما وقتی از همدیگر گذشتیم یک دفعه مثل این که مغزش به نتیجه رسیده باشد، برگشت و گفت: باشه رفیق، دیگه حتی وقتی ما رو می بینی به روی خودت نمی آری؟<br />برگشتم و نگاهش کردم، چقدر دلم برایش آتش می گیرد این چه بلایی است که سر خودش آورده.<br />با ناراحتی گفتم: این قدر تغییر کردی که نشناختمت!<br />لبخند تلخی زد و گفت: چند تا کفتر گرفتم بردم بالا پشت بوم، نمیای بریم ببینیمشون.<br />زدم زیر خنده و گفتم: این کلک جدیده؟ کفترات حرف نمی زنن؟ این دفعه اگه بیام بالا پشت بوم دیگه سیگار نمی کشم، با هم می شینیم دوتایی زرورق صاف می کنیم.<br />با برافروختگی گفت: من ترک کردم بابا، به خدا ترک کردم، مامان می دونه.<br />زیر لب گفتم: آره جون خودت.<br />دلم برایش می سوزد، اصلا قرار نیست چیزی را ببینم تا به من ثابت شود چقدر وضعش خراب شده. آن قدر بوی متعفنی می دهد که از چند قدمی هم می شود استشمامش کرد.<br />گفتم: ما داریم وسایلمون رو جمع می کنیم از این جا می ریم.<br />گردن کشید و با پز قلدری گفت: مرتیک دیوث این شاهرخ مادر قحبه رو ببینم لهش می کنم. بخاطر اونها دارید از اینجا می رید، نه؟ بهت نگفته بودم با این پسره عروسی نکن؟<br />با لبخند تلخ گفتم: چرا گفته بودی. اما که عروسی نکرده بودیم، فقط نامزد کردیم. حالا تو هم نمی خواد بری دعوا، برو به خودت برس. بذار اونهایی که زدی از بیمارستان برگردن. یک باره که کل یه شهر رو نمی شه روونه بیمارستان کنی.<br />خوشش آمد و قول داد با شاهرخ دعوا نکند. وقتی می رفت طرف خانه شان برگشتم و رفتنش را تماشا کردم. چرا اینطور باید بشود؟ چقدر دلگیرم بخاطرش. ولی چه مسخره این بالای پشت بام رفتن من و آرش را کل خیابان که نه، کل شهر فهمیدند. باز هم این پسر می گوید: بیا برویم بالای پشت بام! فکر می کنم بالای پشت بام سیگار کشیدن با من یکی از خاطرات جالب توجه زندگیش باشد. برای من هم جالب توجه با همه سرکوفتی که شاهرخ بابتش به من می زد. راستی چرا وقتی شاهرخ این پس زمینه ذهنی را در مورد من داشت باز هم به خواستگاری من آمد؟ چرا این قدر مردها عجیب می شوند گاهی؟ #صدچهارده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۳۰]<br />شنبه 20 تیرماه 71<br />از تاریخ 14 تیرماه من و مامان و که البته بعداً دیگران هم به ما پیوستند برای مراسم وفات یکی از بستگان مامان آقانصرالله به قزوین رفتیم و امروز و حالا دقیقاً شاید 20 دقیقه است که من و مامان و سیاوش و بابا برگشته ایم خانه مان در فاز 4 مهرشهر کرج. <br />دیشب شب تاسوعا، من وشهین و تهمینه و خاله حمیده و منیژه رفتیم مقبره خانوادگی مان و تا صبح میان امواتمان لولیدیم و بودیم. ما نشسته بودیم به شوخی و خنده و داستان های وحشتناک در مورد زنده شدن مرده ها و اصلا متوجه نشدیم که چطور یک دفعه تمام دسته های سینه زنی و عزاداری دود شدند و به هوا رفتند و در یک چشم بهم زدن دیگر پرنده هم در خیابان پر نمی زد. بعد ما که با شجاعت دنبال دسته ها زده بودیم توی خیابان با این سوت و کوری عجیب خیابان در این شهر غریب چطور می توانستیم برگردیم خانه؟ بنابراین همان جا ماندیم در مقبره خانوادگی. <br />از این طرف ناگهان فامیل متوجه شده بودند که انگار چیزی بینشان کم است و یکهو فهمیده بودند که بله 5 نفر کم شده اند! بعد همه افتاده بودند به حول و ولا! از جمله محمود بیچاره شوهر سودابه که ما را کنج قبرستان سر قبر امواتمان راس ساعت 5 صبح پیدا کرد و بعد با کلی اشک و آه و ناله از طرف دو گروه ذی نفع در این ماجرا حکایت به خوبی و خوشی تمام شد و پرونده را بستند. البته چه پرونده ای؟ که باعث برملا شدن بسیاری از رازهای مگوی خاله حمیده شد. این زن کم عقلِ مظلومِ ستم کشیده ی تنها و زیبا. در همان آرامگاه خانوادگی سر قبر اجدادش رازهایی را برایمان گفت که داغ یاس و حرمان را بر دل همه ما گذاشت و تن امواتش را در گور لرزاند. خواهرهای نادان، برادرهای بی غیرت، خدایا نمی خواهم راز خاله را بگویم، من که برای گفتم رازهای خودم حتی در نوشتن توی دفتر خاطرات از استعاره و تشبیه استفاده می کنم. رازهای خاله را فاش نخواهم کرد. اگرچه غصه اش تا ابد بر دوشم سنگینی می کند. #صدپانزده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۳۵]<br />سه شنبه 23 تیرماه 1371 برابر با 13 محرم 1413 قمری و 14 جولای 1992 میلادی<br />رفته بودم تا بتوانم نمایش نامه ای برای برنامه بعدی مان بنویسم. مثلا خلوتی تابه اندیشه ام جولان بدهم که هر جور دلش می خواهد هرزه باشد و هر جایی. امروز به روز نحص از نگاه سعد، در توبه باز بود و من مستعدِ پشیمانی. اما ندامت روباهی است، که خدا هم سراز مکر و حیله اش در نمی آورد. خدایا سرت را کلاه نمی گذارم، پشیمانی ام برای این بود که جایزه ام دهی. اما جایزه ای که از گناه گرفتم بر پشیمانی چربید، تقصیر خودت است اینطور گناه را شیرین آفریده ای. <br />جمعه امتحان مرحله دوم کنکور است.# صدشانزده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۴۴]<br />ایمیل من: ana4178@yahoo.com<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۸:۰۲]<br />شنبه 24 مرداد ماه 71<br />زمان به سرعت می گذرد، یک ماه دیگر به نتایج کنکور مانده، یامی می گوید: اصلا در موردش فکر نکن، فکر کن اصلا دانشگاه شرکت نکرده ای. خودت را رها کن و بی خیالش باش و کمتر غصه بخور. <br />خودکار آبی من گم شده. با خودکار سیاه می نویسم. اما من از خودکار سیاه بیزارم.<br />امروز رفتم پیش استاد اخوت، عزیز دردانه اش باز هم برایش نامه نوشته، یک عکس گویا تر و درست و حسابی تر هم از خودش گذاشته، خدای من چقدر لاغر و سیاه شده! انگار کن توی معدن کار می کند. استاد با شک وتردید گفت: به جای من یک نامه برای آلپاچینوجان می نویسی؟ سه روز است نامه این پسر به دستم رسیده، هنوز جوابش را نداده ام فکرم خوب کار نمی کند.( سه روز اوووووه چه زیاد!) گفتم: می نویسم به شرطی که شما نبینید تا من هر چه دلم خواست از قول شما بگویم.<br />و گفتم: اگر شما ببینید که من از طرف شما چه چیزهایی برای او نوشته ام، خجالت می کشم. شاید بخواهم قربان صدقه اش بروم.<br />و استاد هم که از خدا خواسته برای این جور نامه نگاری هاست گفت: از خداهم می خواهم؛ تو بنویس من هم قول می دهم نخوانده بذارم توی پاکت و برایش بفرستم. <br />مهجبین خانم اما ناراضی بود؛ می گفت: تو را به خدا با این پسر از این بازی ها نکنید، شما دوتا هی می خواهید زخم او را تازه نگه دارید. <br />استاد گفت: پس رفته آن ور دنیا چکار کنه؟ دیگر باید بلد شده باشد بنشیند در تنهایی آن قدر زخمش را بلیسد که دردش التیام پیدا کند.<br />یک نامه محبت آمیز پدرانه برایش نوشتم و چند بیت شعر عارفانه هم ضمیمه اش کردم.<br />"باید بازگشت، باید کسی را پیدا کرد، کسی را که پشت خاطره گم شده است. باید او را یافت و دستهایش را گرفت و بیرون کشید از خاطرات، تف برمن مرده، مرده آری، مرده زنده، نه زنده مرده، من مرده ام، یک مرده مرده، باید رها شد از خود، باید به خود پیوست بدون خود، باید بلند شوم دستهایم را بیرون بیاورم از مرداب و اسیر مرگ بی خبر نشوم. باید دستهایم پی چیزی بگردند. باید ریشه ای بیابم و آن را دستگیره رهایی ام سازم. باید فکرم را بشویم نه جسمم را، باید اندیشه ام را غسل دهم نه پیکرم را، باید از همه رنگ ها پاک شوم. تا بتوانم رهایی را دوباره بیابم. باید برخیزم تا نشسته نمیرم." #صدهجده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۸:۱۰]<br />شنبه 17 مرداد ماه 71<br />بعضی وقتها حرفهایم مال خودم نیست. حرفهایم خیلی رساتر از چیزی است که در دل دارم. احساس می کنم ما مدام داریم عقوبت گناهان گذشتگان نافرمان و سیه کردار خود را پس می دهیم.<br />از صبح تا به حال این را با خودم تکرار می کنم: به تماشا سوگند و به آغاز کلام، واژه ای در قفس است که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.<br />دیروز رفتیم شیرخوارگاه آمنه برای بچه ها چند برنامه شاد و موسیقی داشتیم. همه مان قبول کردیم که یک حق الزحمه بگیریم و دوبار برویم برایشان برنامه اجرا کنیم. <br />بچه ها خیلی دوست داشتنی و غمزده بودند. پسرهای کوچک عاشق دخترهای گروه شده بودند و دخترهای کوچولو دور و بر یامی و حسام می گشتند. یکی از پسرهای سه چهار ساله به پای راست من چسبیده بود و من هر جایی می رفتم این هم با من می آمد. خیلی بامزه و شیرین بود. این پسر بیست سال دیگر چطور می شود؟ سی سال دیگر؟ احساسش چطور است با این زندگی بدون داشتن کسی یا کسانی به اسم مادر یا پدر که علت همه بدبختی هایش را گردن آنها بیاندازد؟#صدهفده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۸:۱۰]<br />شنبه 17 باید برود قبل از 24 مرداد ماه جابجا شده جابجا بخوانید.<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۲۲:۵۴]<br />سه شنبه 27 مرداد ماه 71<br />دو سه ماهی می شود که پریود نشده ام و اگر قرار بود لوند باشم لابد برایم حرف و حدیث هایی در می آوردند. ولی حالا که شوهر ندارم و تقریباً یک دختر پاکدامن هستم. لابد به زودی باید بزایم و شاید هوس کنم شعری بسرایم در مورد دختری که در شکمش درخت نارنج و ترنج رشده کرده بود و مجبور شد یک عالمه خروس را بسیج کند تا در حالی که چشمهایش را بسته اند عملیات زایمان را برایش انجام دهند و نارنج و ترنج هایش را به دنیا آورند. حالا چرا خروس؟ چرا نارنج و ترنج، لابد از اسرار چرخ جادوست که دارد توی سرمن دور دور می زند و ستاره هایش را نشان کس و ناکس می دهد. <br />پولم را تمام و کمال از توی بانک درآوردم و حالا تاسف می خورم که چرا هزارش را بابت تفریح و خوشگذرانی مان با تهمینه انداخته ام دور و چرا همه اش را کتاب نخریدم. البته برای روز مبادا پس اندازی هم گذاشته ام کنار که تا وقتی کار دائمی و مطمئنی ندارم همان را خرج کنم. مگر چقدر توی بانک پول داشتم ده هزار تومان، که تمام پول سه چهار ماه کارکردن و سگ دو زدنم برای تهیه رپرتاژ ماهنامه ها و کار گروهی بود.<br />شب هنوز از نیمه نگذشته و خواب چشمهای من را گرم کرده و صد البته که آشپزخانه مکان خوبی برای یادآوری گذشته نیست و پشه ها دمار از روزگار آدم در می آورند. <br />و گیسوانش ریش ریش شده بود و دهانش پر از جوشهای ریز بود و تنش چاک چاک خارش های سخت.<br />چقدر چرت و پرت می نویسم بازم#صدنوزده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۲۳:۰۳]<br />جمعه 30 مرداد ماه 71<br />ندایی درونی مدام در من فریاد می زند که امسال دانشگاه قبول می شوم و این خارج از برنامه های تلقین به نفسی است که تهمینه مدام روی من انجام می دهد. حداقل جای خوشبختی است که از آن حالت سیب زمینی خارج شده ام و حالا قبول شدن در دانشگاه دوباره برایم مهم شده. <br />حاشیه: منیژه را بابا به دست من سپرد تا علومش را درس بدهم و من هم با سوء استفاده از این فرصت در صدد تلافی خرده حسابهایم با او برآمدم و کلی بچه را دعوا کردم و از او کار کشیدم. آیا این کار یک خواهر فرصت طلب و نازن(مرد) نیست؟<br />خلاصه تنبلی خودم را به حساب خنگی آن بیچاره گذاشتم. بعد بابا با من بحث کرد و من هم جوابش را دادم و باز هم فرصت طلبانه وقتی تهمینه به من اعتراض کرد، منیژه را پاس دادم به خودش و خودم را خلاص کردم. این بود داستان خواهری که نمی خواست خوب باشد و باعث شد که منیژه خوشگله چشم دیدن خواهرش را نداشته باشد و مجبور شود آبغوره بریزد. حالا پشیمان هستم ولی تهمنیه دارد برای رو کم کنی از من، از جان و دل برای منیژه مایه می گذارد. <br />نباید از یاد ببرم تهمینه این مریم مقدس ثانی، همان معلم خشن و بداخلاق عباس بیچاره است، پسر همسایه کم هوش و حواس و کند ذهنمان که قرار شد تهمینه به او ریاضی درس بدهد اما تهمینه در همان جلسه اول جا زد و پاسش داد به من و من کاری با پسرک کردم که به قول مامان صبح خروس خوان مثل سریش می آمد می چسبید به در خانه ما تا بیاید تو و من به او ریاضی درس بدهم. بس که برای به راه آوردن پسرک از جان مایه گذاشتم و از تمام ترفندهای نمایشی و طنازی های بصری ام استفاده کردم.#صدبیست <br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۲۳:۱۶]<br />یک شنبه 1 شهریور ماه 71<br />یک برنامه تلویزیونی در مورد جراحی قلب باز پخش می شد. بدون تلاش برای آن که ما را وادار به قبول این حقیقت کند که پیشرفت جراحی با چه مشکلات و موانعی مواجه بوده . در تمام مدت برنامه سرتاسر وجودم از یک حس ناشناخته قدرشناسی لبریز شده بود. قدرشناسی از موجود عزیزی که همواره در کنار من و نزدیکتر از من به من بوده و کمک می کرده تا زندگی کنم. قدرشناسی از قلبم، این مشت کوچک لبریز از احساسات و عواطف و عشق و به قولی جایگاه روح و محل نور ذات. ناگهان احساس کردم پر از وجود او شده ام. قلب من جان دارد، می فهمد، می طپد و حیات می دهد و متحیر است که من با زندگی ام چه می کنم؟ او بهتر از هر کسی می داند که من چه می کنم. <br />حاشیه: تمام زندگی دزیره در یک کتاب نه چندان بزرگ تک جلدی خلاصه شده و من وقتی خوب نگاه می کنم می بینم تا حالا سه تا دفتر پر و کامل و این یکی که الحق و الانصاف چیز قابلی است را نوشته ام و هنوز چیز قابل توجهی از آن بیرون نیامده. حالا بگذریم از این که دزیره را یک نویسنده خوش خیال به رشته تحریر آورده و تمام آرزویش چپاندن یک خروار دروغ و دونگ به تاریخ فرانسه بوده است. یک دلیلش هم شاید این است که من هنوز چیزی برای گفتن ندارم یا اگر دارم حال نوشتنش را ندارم یا اصلا صلاح نمی دانم که در این دفتر بنویسم. #صدبیست1 <br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۲۳:۴۲]<br />یک شنبه 8 شهریور 71 <br />نریمان را امروز بردم سینما، با گرگ ها می رقصد. برای من دومین بار دیدنش کمی کسالت آور بود اما از این که این بچه احساس می کند با خاله وسطی آمده بیرون و این قدر بهش خوش می گذرد خیلی خوشحال بودم. هرچند تمام سینما رفتنمان همراه شده بود با سردردی که هنوز پس مانده هایش در سرم هست. <br />حسابی پول خرج کرده ام و پس اندازم تقریباً صفر شده چقدر دلم می خواست کار خوبی پیدا می کردم که می توانستم کتابهای مورد علاقه ام را بی دغدغه بخرم. هرچند مامان واقعا مخالف است و گفته دیگر حتی اجازه نمی دهد یک کتاب بخرم. امسال برای جابجایی این همه کتاب خیلی بدبختی کشیدیم. پنج شنبه قرار است برای اجرای یکی از برنامه هایمان برویم سالن تاتر پارک لاله. امیدوارم کارمان خوب شود یامی خیلی روی این کار حساب باز کرده. #صدبیست2<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۰۰:۱۳]<br />چهارشنبه 11 شهریور 71<br />بوسنی هرزگووین، یکی از جمهوری های تازه آزاد شده یا نشده یوگسلاوی سابق است که جمعیت کمی از آنها را مسلمان ها تشکیل می دهند. چیزی که من تا به حال اصلا نمی دانستم. یعنی یک اقلیت مسلمان وسط اروپای متمدن!؟ اینها در واقع اسلاوهایی هستند که در زمان اقتدار عثمانی ها برآن منطقه مسلمان شده اند. درست در قلب اروپای مسیحی! <br />حالا چند ماهی است که این قوم و طایفه، این اقلیت کوچک، درگیر جنگ شده اند. بعد تصاویر است که پشت سرهم از تلویزون پخش می شود که الحق و الانصاف جگرخراش و مصیبت بار است. صرب ها یعنی اکثریت مسیحی یوگسلاوی شروع کرده اند به پاکسازی نژادی این اقلیت مسلمان و دارند انتقام خودمختاری این جمهوری را از آنها پس می گیرند. آن هم به شیوه ای که حتی در تاریخ جنگ جهانی دوم چنین شیوه ای برای کشتار را نشنیده ام. از بریدن دست و پا و چشم درآوردن و پوست کندن و خوراندن خون فرزندان به پدر و مادر گرفته تا آتش زدن و سرزدن و کندن و قطعه قطعه کردن اجزای بدن! <br />باورکردنی نیست! واقعاً چنین شقاوتی وسط اروپای با کلاس و متمدن توسط مسیحی های خداپرست و مومن فاجعه است من هم قبول دارم.<br />حالا اینها به کنار این همه اطلاعاتی که من از این کشور در این چند روز به دست آورده ام واقعاً شاهکار است. چیزی که خداشاهد است بعید می دانم یک نفر از آنها در زمان جنگ ایران و عراق در مورد ما فهمیده بودند. یعنی الان اگر از این ها بپرسی شاید حتی ندانند آسیا کجاست؟ چه برسد به این که بدانند ایران چیست؟ در حالی که رادیو و تلویزیون ما شده است کاسه داغ تر از آش و مدام از صبح تا شب تا پیچشان را می پیچانی عکس و فیلم بوسنی را پخش می کنند و هی می خوانند: کودک معصوم؛ یا خواهرم ای مادر بی پناه، یا ... خلاصه هر چیزی که بشود احساسات این مردم بدبخت و تازه از مصیبت جنگ رها شده را تحریک کرد به کار بسته اند که به ما ایرانی ها یک کشور بدبخت دیگر را نشان دهند. انگار کن ایرانی ها مکلف هستند سنگ صبور تمام بدبختان عالم باشند. چه کسی گفته ما باید وارث تمام خون دل خوردنها و بدبختی ها و بیچارگی های تمام ملل ستم دیده در تمام دنیا باشیم؟ <br />وقتی ما در بدبختی و بیچارگی و جنگ به سر می بردیم بقیه دنیا کجا بودند؟ همه، جنگ ما را بی تفاوتی نگاه کردند و بلکه هم با فروش اسلحه و حمایت از صدام اور ا جری تر کردند. در همان زمان جنگ هم ما کوتاه نمی آمدیم و باز هم برای فلسطینی ها، آفریقایی ها، لبنانی ها، و بقیه ملل بدبخت دیگر دل می سوزاندیم. در حالی که خودمان تا خرخره در بدبختی فرو رفته بودیم. چیزی که من فهمیده ام این است که عذاب های مردم کره زمین بیش از خوشی هایشان به چشم ما می آید و نانمان در تنور بدبختی دیگران پخت می شود. <br />حاشیه: تا فردا قرار است یک مقاله در مورد شرایط بوسنی هرزگوینی ها برای ماهنامه مان بنویسم. اینطوری نان من از تنور بدبختی بوسنیایی ها گرم می شود.#صدبیست3 <br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۰۰:۳۷]<br />پنج شنبه 12 شهریور ماه 71<br />اجرای سالنی برنامه های کودکانه و شاد مان خیلی خوب از کار درآمد. یامی خیلی راضی است. آه چقدر خسته ام جداً این چند روز خیلی سخت کار کردم. <br />چند روز است مدیر ماهنامه ازمان خواسته چند تا رپرتاژ خوب تهیه کنیم در معرفی چند کارگاه تولیدی، یکهو یادم به تولیدی میم افتاد، عجب رویی دارم من.<br /> با این حال چیزی که حال من را خوب می کند این است که لااقل میم بعد از دیگر نرفتن من به تولیدی چندین و چند بار با خانه مان تماس گرفت تا با من صحبت کند اما شاهرخ از بعد بهم خوردن نامزدی حتی یک بارهم با من تماس نگرفته. هووووم فردا یک سرو گوشی آب می دهم ببینم تهیه رپرتاژ از آنجا چطور است. دیدن میم بعد از این همه مدت می تواند خیلی مفرح باشد. یا گوشم را می گیرد و از دفترش پرت می کندم بیرون. یا با هم می رویم بیرون شام می خوریم. #صدبیست4<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۶]<br />یک شنبه 15 شهریور ماه 71<br />تمام دیروز اشک ریختم، آن قدر دلشکسته و غمگین هستم و آن قدر خاطره های خوب با مردن این بچه در من شرحه شرحه شده اند که حد و حساب ندارد. آه عزیز کوچولوی من، فاطمه کوچلوی من، مرده است. من چقدر این بچه را دوست داشتم. موهای خرمایی نرمش را، آن صداقت توی نگاه و آن خنده های بی تکلف شاد، آن قلب تپنده مهربان و آن دستهای کوچولوی گرم. خدایا اصلا نمی توانم جلوی غلیان احساسم را بگیرم. نمی توانم بفهمم که چه می گویم. احساس می کردم این روزها چیزی مرا به سمت آن خاطره نافرجام نوجوانی می کشد اما نمی دانستم چیست. فکر می کردم نیاز به دوباره دیدن انباری خودم و منصور را دارم، اما این نبود. شاید آن روح کوچولوی مهربان بود که مرا به سمت خودش می خواند. <br />دیروز رفتم تولیدی منصور، همه چیز تغییر کرده بود، کارگاه کوچک تبدیل شده بود به یک بازرگانی بزرگتر. منصور نبود به جایش کسی دیگر نشسته بود، پرس و جو کردم، معلوم شد دفتر اصلی که آقای ملک در آن کار می کند. منتقل شده به خیابان به آفرین نزدیک میدان ولیعصر، اما کسی که آنجا نشسته بود گفت: امروز نمی توانید بروید آقای ملک را ببینید متاسفانه خواهرشان تصادف کرده و فوت شده اند و ایشان هم رفته اند برای مراسم خواهرشان، حیرت کرده بودم، کدام خواهر، چطور؟ کجا؟ وقتی گفت: ظاهراً ماشین عقب عقب می آمده و او را ندیده و زیر گرفته حدس زدم خودش است. فاطمه از دست رفته است. چطور خودم را به خانه شان رساندم، خدا می داند. بعد از این همه سال، بعد از این همه تلخ و شیرین، بعد این روزهایی که رفته بودند، بعد این خاطراتی که گذشته بودند. خانه همان خانه قدیمی بود ولی مرتب تر، دیوارهای آجری ساده بدون نما، با روکش سیمان کرم رنگ پوشیده شده بودند، درها و پنجره ها رنگ سفید تمیزی گرفته بود، آن پنجره کوچک آشپزخانه حتی! <br /> وسایل خانه رنگ و بویی دیگر گرفته بودند. دیگر آن سادگی و بی تکلفی گذشته رفته و جایش مبل و صندلی و بوفه نشسته است هرچند بوی حزن آلود مرگ از همه جا به مشام می رسید، خانه شلوغ و پلوغ و پررفت و آمد بود در آشپزخانه حلوا می پختند. مادرشان نشسته بود روی یک صندلی چوبی کنار در ورودی اطاق اصلی با ریتمی منظم، آرام خودش را به جلو و عقب تکان می داد. دخترها مریم، مهین، محبوبه با لباس های سیاه میان جمعیت می آمدند و می رفتند. نمی دانستم بعد از این همه سال در چنین روزی باید بروم جلو چه بگویم؟ ایستادم یک گوشه به راه پله ی طبقه بالا خیره شدم و اشک ریختم. یادم به این آمد که یکی از آرزوهای نوجوانی من این بود که یک روز آلپاچینو همانطور که موهای فاطمه کوچلو را باز می کند و شانه می زند، موهای من را شانه بزند. این تصویر عاشقانه و معصومانه نوجوانی ام هجوم خاطراتی را در من زنده کرد که مهم ترینش رنج از دست دادن خانه پدربزرگ بود. کنار پله ها ایستاده بودم و گریه می کردم که عاقبت مریم مرا دید و جلو آمد. چقدر بزرگ شده بود، چقدر بزرگ شده بودیم. همدیگر را بغل کردیم و گریستیم. انگار تمام نوجوانی ام را در آغوش گرفته بودم و روزهای عاشقی ام را می بوییدم. مریم بوی خوب خاطراتم را می داد. بعد تک تک آدم هایی که می شناختم جلو آمدند محبوبه، مهین همدیگر را بغل می کردیم و می گریستیم. عاقبت مرا بردند پیش مادرشان. مادر پیرتر و سپید موی تر از آن روزها با نگاهی مات و مبهوت به من خیره شد و بعد ناگهان مرا سفت در آغوش گرفت و شروع به زبان گرفتن در گوشم کرد. دیدی چه بلایی سرمان آمد؟ دیدی نیامدی فاطمه من را ببینی؟ چقدر فاطمه تورا دوست داشت؟ چقدر یاد تومی افتاد؟ همیشه یاد تو می افتاد؟ همیشه منتظر تو بود، همیشه منتظر مجیدم بود آه مجیدم مجیدم کجایی؟ من چطور به تو بگم چه خاکی به سرمون شده؟ و بعد آرام تر در گوشم گفت: تو عروس من بودی، چرا نیامدی بچه من را ببینی؟ چرا نمی آیی به خانه ات سر بزنی؟<br />مراسم خاک سپاری فاطمه همان روز صبح در بهشت زهرا انجام شده بود و من دیر رسیده بودم برای آخرین دیدار.<br />و شاید بهتر آن تصویر شاد کودکی نباید مخدوش می شد. #صدبیست5 <br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۱۸:۱۰]<br />ادامه یک شنبه 15 شهریور ماه 71<br /> شب اندوه را خانه مریم اینها ماندم. <br />منصور آشپز خوبی گرفته بود و در خانه کناری که تازگی ها خریده است، بساط پخت و پزشام و مجلس مردانه به راه بود. <br />روی پله های خانه خودشان نشسته بودم و با مریم حرف می زدم که منصور را بعد از این همه ماه ندیدن دوباره دیدم. آمده بود توی خانه دستوراتی به خواهرهایش بدهد تا برای شام آماده باشند. من را که دید تعجب کرد سلام سردی کردیم و تسلیت گفتم. مغرور و بداخلاق سرش را تکان داد، همانطور که به مریم خرده فرمایش هایی برای پذیرایی می داد. گاهی هم به من نگاهی می انداخت. من بی حس تراز آنی بودم که به او توجهی، بیشتر از در و دیوار و آدم هایی که می آمدند و می رفتند نشان دهم. <br />حالا دیگر حتماً به من، به چشم یک زن شوهردار نگاه می کرد و این فکر برای من که همیشه به او در مورد شوهر دار بودنم دروغ می گفتم. جاذبه خاصی داشت.<br />شب خانه مریم اینها ماندم، خانه ی ماتم زده ای که صبحش برای همیشه با کوچکترین فرزند خانواده خداحافظی کرده بودند. توی اتاق های تو در تو نشستیم، من یک بلوز مشکی تنگ ناجور از مریم گرفته و پوشیده بودم که یا باید مواظب می بودم سینه هایم از بالا دیده نشوند یا نافم از پایین. (شاید هم لباس خود فاطمه را به من داده بود برای پوشیدن) چند عمو و خاله، مانده بودند تا خانواده عزادار تنها نباشند. یک عمو با پدرشان نشسته بود توی اطاق جلویی، با همدیگر سیگار دود می کردند. دو خاله آن طرف تر جانماز پهن کرده و مدام نماز می خواندند. از ضبط صوت قدیمی قرآن پخش می شد که در تمام مدت یک در میان محبوبه می رفت روشنش می کرد. حامد می آمد خاموشش می کرد.( این دو برادر و خواهر هنوز با هم کارد و پنیرهستند.) البته توفیقی شد! که عاقبت حمید برادر معتادشان را هم که هیچ وقت ندیده بودم، دیدم. شباهت عجیبی به موسی برادر شهیدشان داشت خیلی خیلی لاغرتر و تا حدودی قد بلندتر. سرشب آمد مدتی هم نشست اما خیلی زود رفت، لابد تا نشئگی اش را برطرف کند. من کنار مادرشان نشستم و محبوبه و مهین و مریم هم کنار من. حامد نشسته بود روبروی من هیز و بد چشم نگاه می کرد و با تسبیح شاه مقصود ور می رفت ( آخرش هم آن قدر پپیچاند و کشید که تسبیح پاره شد) مریم و خانواده اش ماجرای نامزدی من را می دانستند اما از بهم خوردنش خبر نداشتند. من هم چیزی بروز ندادم. یعنی نه گفتم بهم زده ام و نه گفتم که هنوز نامزد هستیم. گفتم نامزده کرده بودم. فکر کردم حالا که مادرشان برای آرام کردن خودش چنین توهماتی دارد (که من عروسشان هستم) و از آنجا که محبوبترین پسر خانواده فعلا در دسترس نیست و من هم شانس درست و حسابی ندارم. نکند همانجا برای دلگرمی مادر صیغه ای بین من و این پسر لات و لوتشان بخوانند و جدی جدی عروسشان شوم (آن هم با حامد که معلوم است از دوسالگی به جای پستانک تیغ و تیزی می مکیده. )<br />منصور خیلی دیر وقت برگشت. وقتی که همه مشغول تعریف کردن خاطرات فاطمه برای همدیگر شده بودند و من داشتم ماجرای آن قایم موشک بازی هایی را تعریف می کردم که فاطمه عاشقش بود. همیشه می رفت پشت پرده قایم می شد و همیشه پاهای کوچولویش از آن زیر مشخص بود و من که هیچ وقت نمی توانستم او را پیدا کنم چون اگر پیدایش می کردم چشمش را می بست و می گفت: نه تو من رو نمی بینی، ( چون خودش من را نمی دید). منصور با دقت و با نوعی مکاشفه نگاه می کرد ( چقدر راضی بودم از این که همه وجودش سوال بود و دیگر نمی توانست چیزی بداند.) برایشان گفتم که چقدر دوست داشتم فاطمه موهایش همیشه بلند بود و همیشه بازش می گذاشت که ناگهان مادرش به گریه افتاد و گفت: تو که نیامدی ببینی از بعد رفتن مجید دیگر موهایش را کوتاه می کردیم چون از حمام رفتن خوشش نمی آمد و موهایش هم به شدت می ریخت. گریه کرد و گفت بچه ام فاطمه، فقط از مجید حرف شنوی داشت و به حرف او حمام می رفت و فقط به او اجازه می داد که موهایش را شانه کند. بعد زنها شروع کردند دوباره به گریه کردن و همانجا قرار گذاشتند که تا مدتی به مجید در مورد این مصیبت چیزی نگویند. با این که در خانه شان احساس غریبگی نمی کردم اما تنها مورد تنفرانگیزی که حالم را بهم زده بود. خیره شدن حامد و نگاه های وقیح و فرصت طلب ولبخندهای چندشش به من بود که خوشبختانه آخرش از دید منصور پنهان نماند و طوری او را دنبال نخود سیاه فرستاد که دیگرتا آخر شب پیدایش نشد. البته خودش هم نماند و رفت بدون آن که آن شب حرفی بین ما زده شود. ادامه دارد.....#صدبیست6<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۲۳:۴۳]<br />دوشنبه 16 شهریور ماه 71<br />صبح زود از خانه مریم اینها راه افتادم. سحر از صدای هق هق پدر فاطمه از خواب بیدار شده بودیم. پیرمرد هر چقدر دیروز خویشتن داری کرد و خودش را گرفت، سحر تلافی اش را درآورد طاقتش طاق شد و با صدای بلند زده بود زیر گریه. خیلی سخت است صدای گریه مردی را شنیدن، آن هم صدای از ته دل هق هق با آه های سوزناک، بعد هم شروع کرد توی سرو کله خودش زدن و گفتن این که : بچه ام در زندگی خیر ندیده ومقصر همه بدبختی هایش من بودم. <br />من دستپاچه شده بودم، فکر می کردم الان است که پیرمرد خودش هم تلف بشود. مریم سریع به منصورشان زنگ زد و حال و احوال پدر را گفت، این بی تابی و آشفتگی پدرشان من را خیلی مضطرب کرده بود. مهین گفت: چون پدر و مادرم در سن بالا فاطمه را به دنیا آورده اند و او سندروم دان داشته خودشان را در وضعیت او مقصر می دانند. بدتر از همه این که بچه های بزرگ خانواده همیشه بخاطر این موضوع به آنها سرکوفت زده اند. برای همین بابا اینطوری می کند. <br />دلم برای پدرش سوخت، منصور نیم ساعت بعد آمد پدرش را برد درمانگاه و یک ساعت بعد سرم به دست او را برگرداند و به مهین سپرد که هوای او را داشته باشد آرام شده بود او را خواباندند همان جا توی اطاق پشتی.<br />ساعت حدود 7 صبح بود که من هم راه افتادم، گفتم: باید برگردم خانه مان. اصرار کردند بمانم اما مجبور بودم بروم مهرشهر مقاله هایم را بردارم و برگردم تهران، بروم بدهمشان به آقای زند و بعد بروم فرهنگسرا پیش بچه های گروه، تمرین کنیم برای اجرای جدیدی که داشتیم. برای همین فقط یک صبحانه سردستی خوردم و راهی شدم. به خیابان آذربایجان که رسیدم هنوز به قصرالدشت نرسیده صدای بوق ماشینی را شنیدم. توی خیابان منصور سوار ماشین پژوی متالیک شیکش نشسته بود و برای من بوق می زد.( به خدا حدس می زدم که نمی تواند تحمل کند و یک جوری من را تنها گیر می آورد تا سوال پیچم کند) اولش کمی تعارف کردم و بعد سوار شدم. چند دقیقه هیچ کدام هیچ چیز نمی گفتیم. انگار حرفی برای گفتن نبود یا پیداکردنش غیر ممکن شده بود. آخرش سکوت سنگین را خودش شکست، گفت: کجا باید برم؟ <br />گفتم: یه جایی نزدیک آزادی!<br />گفت: نزدیک آزادی؟ خونه ات همونجاست یا می ترسی آدرس دقیق بدی؟<br />گفتم: نزدیک آزادی پیاده می شم با سواری های مهرشهر می رم خونه مون.<br />گفت: هوووم خوب پس بعد از ازدواج رفتی مهرشهر؟<br />او که از ماوقع زندگی ما خبر نداشت فکر می کرد تغییر محل زندگی ام بخاطر ازدواج باشد. چه بهتر از این، سکوت کردم. وارد خیابان آزادی شدیم و به سمت میدان حرکت کرد. <br />گفت: خوشگل شدی ازدواج کردی، آبی زیر پوستت رفته؟<br /> پوزخند زدم و گفتم: شانس دخترهای خانواده ماست همه بعد از ازدواج تازه خوشگل می شن.<br />خیلی سریع گفت: از اولش هم خوشگل بودی اما بیشتر حال و هوای پسربچه های شرور را داشتی ولی حالا معلومه طرفت خوب تونسته روح زنانه تو رو بیدار کنه. خوش به حالشه.<br />خنده ام گرفته بود، کدام طرف؟ کدام روح زنانه؟ جدا حالم خوب می شد از این که می دیدم یک بار شده است که میم گول خودش را بخورد. سکوت کردم، او هم. <br />به میدان آزادی رسیدیم گفتم، همین جا پیاده می شوم ممنون. <br />با یک جور من و من و تردید گفت: می تونم برسونمت.<br />(از نظر من جواب چه بهتر از این بود ) اما گفتم: مزاحمت نمی شم، می دونم سرت شلوغه.<br />لبخند زد و گفت: یک بار با هم اینطوری خلوت کردیم در یه همچین موقعیت گندی با یه همچین وضعیت خاک برسری که من خواهر مرده هستم و تو هم شوهر دار، مگر می شود چنین فرصت مغتنمی را از دست داد؟ <br />نگاهش کردم و لبخند زدم و گفتم: نه نمی شود. ( اما دلم لرزید این همه مسیر را توی ماشین با هم تنها، من یک زن شوهر دار! او یک مردِ خواهر مرده، شانس هم که ندارم توی اتوبان داریم می رویم یک هو می بینیم سیاوش یا بابا از کنار ماشین ما رد می شوند و مستقیم چشمشان به چشم من می افتد با این مرد لندهور زنباره!) #صدبیست7<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۲۳:۵۴]<br />( ادامه از بالا) دوباره سکوت کرده بودیم خودش سکوت را شکست: از زندگیت راضی هستی؟<br />گفتم: از آبی که زیر پوستم رفته نمی شه تشخیص داد؟<br />گفت: خیلی جسور شدی می دونستی؟ وقتی شوهر نداشتی حاضر نبودی بریم باهم شامی یا نهاری بخوریم. ولی حالا شوهر داری و با منی که می شناسی چه زن باره ای هستم حاضر شدی تنهایی بری مهرشهر.<br />گفتم: منم مردباره بودم یادت رفته؟ شوهر کردم مردباره تر شدم. <br />خنده سرفه مانندی کرد و گفت: دیشب وقتی داشتی در مورد فاطمه حرف می زدی.. .. ساکت شد.<br />نگاهش کردم منتظر بودم ادامه بدهد اما چیزی نگفت، گفتم: خوب؟ <br />آه بلندی کشید و گفت: خیلی شیرین بودی، اولین بار بود که احساس می کردم این بچه می تونسته این قدر دوست داشتنی باشه. وقتی موهات رو از توی پیشونیت کنار زدی گذاشتی پشت گوشت، نگاه کردی به پایین پرده که شاید دوباره پاهای فاطمه را ببینی، نگران بودی که یقه لباست زیادی باز نباشه هی دستت رو می ذاشتی روی یقه لباس می کشیدی بالاتر. خیلی متاسف شدم برای خودم.<br />باور نمی کردم چنین حرفهایی را از میم، با تعجب نگاهش کردم گفتم: چرا متاسف شدی؟<br />با ناراحتی واقعی گفت: خیلی دست دست کردم. زمان رو از دست دادم.<br />آه آقای میم بیچاره واقعا وقت زن گرفتنش شده، چقدر می توانست برایم هیجان انگیز باشد این حرفها یکی دو سال پیش اما حالا وقتی این حرفها را می زد هیجان انگیز تر برایم آن بود که می توانستم خیلی راحت شنیدن این حرفها را تحمل کنم و از خوشحالی با سر نروم توی شیشه. یعنی درواقع انگار سالهاست او ستایشگر من است. چرا دروغ بگویم من این چیزها را بارها و بارها از او شنیده بودم توی خیال و رویا او آن قدر در خیال از من تعریف کرده است که الان دیگر شنیدین آنها از زبان خودش چنگی به دل نمی زند. شاید یک سال پییش قبل از آن نامزدی لعنتی چرا؟ ولی درآن مدت نامزدی حماقت بار از شاهرخ خوب یاد گرفتم که مردها دوچهره دارند. یک چهره ای که در موقع نیازجسمی از خودشان نشان می دهند و یک چهره وقتی که سر عقل می آیند و شروع به محاسبه می کنند. آن همه تحقیر و توهین که شاهرخ در مورد شرایط بابا و اخلاق مامان و وضعیت خودمان هر روز و هر ساعت برای من قرقره می کرد. آن دروغ هایی که به من می گفت: اما من برخلاف او برای آن که شخصیتش را خرد نکنم به رویش نمی آوردم. فوق دیپلم می گرفت می گفت: دانشجوی لیسانس هستم. زیست شناسی می خواند می گفت: ژنتیک می خوانم؟ <br />تمام اینها باعث شده است که من دیگر چیزی را که می شنوم باور نکنم. برای همین سکوت کردم. سرم را برگرداندم به سمت راست و شروع کردم به شمردن ماشین های سپید و سیاه.#صدبیست8<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۰۰:۰۰]<br />( ادامه از بالا) تمام اینها باعث شده است که من دیگر چیزی را که می شنوم باور نکنم. برای همین سکوت کردم. سرم را برگرداندم به سمت راست و شروع کردم به شمردن ماشین های سپید و سیاه.<br /> گفت: تیر چراغ برق می شمری؟<br />گفتم: نه، دارم پسرهای خوشگل و خوشتیپ توی ماشین ها را دید می زنم. <br />خندید: من رو نگاه کن، پس من اینجا چه کاره ام؟ خوشتیپ تر از من! <br />نگاهش کردم و خیلی جدی گفتم: الان نباید این حرفها را به یک زن شوهردار می گفتی، برای تو که اهمیتی نداره ولی شرایط من رو سخت می کنی. <br />گفت: هر چه ممنوع تر هیجان انگیزتر!<br />سرم را تکان دادم و نچ نچ کردم و گفتم: متاسفم برات، همون آدم لااوبالی هستی که بودی. خوشحالم از این که زمان رو از دست دادی. یک هیچ به نفع من.<br />نگاهم کرد و گفت: از اولش هم شانسی نداشتم، هان داشتم؟ تو یک تصویر خیلی کثیف در ذهنت از من داشتی، (پوزخندی زد): بهتر هم که نمی شد هیچ، هر روز خراب ترش می کردم. <br />گفتم: بیا دیگر در مورد گذشته حرف نزنیم. <br />گفت: آره همین بهتره، ببینم دنبال کار می گردی دوباره؟ شنیدم اومده بودی شرکت!<br />گفتم: نه، توی یه ماهنامه فرهنگی کار می کنم می خواستم یه رپرتاژ از شرکتت تهیه کنم ولی دیدم که همه چیز تغییر کرده. <br />گفت: گفت اشکالی نداره بیا به آفرین، آدرسش رو که داری؟ <br />( به در و تخته می زند که باز هم من را ببیند، به نظرش می آید دیگر مسیر هموار است) سرم را تکان دادم و گفتم: آره اون آقاهه تو شرکت فردوسی بهم داد. ولی دیدم که دیگه تولیدی ندارید ظاهراً کار خودت رو کردی همه اش وارداته. <br />گفت: حالا هر چی که داریم مگه تو رپرتاژ نمی خوای، تا هزینه هاش رو از من بگیری و بدی به ماهنامه برای چاپ، باشه بیا منم می خوام شرکت را معرفی کنم. <br />نگاهش کردم و گفتم: ماهنامه های ما خیلی داغون هستن ها، اصلا شاید چهار نفر خواننده هم نداشته باشن. بعداً نگی چرا پول من رو گرفتی یه همچین جایی من رو معرفی کردی.<br />نگاهم کرد و گفت: تو من رو معرفی کن. هر جایی که می خوای معرفی کن. مهم معرفی کننده است. <br />به مهرشهر که رسیدیم همان ورودی فاز چهار پیاده شدم، بهانه آوردم که ممکن است شوهرم ما را با هم ببیند یا همسایه های فضول بروند چیزی بگویند و برایم بد شود. آخرش دوباره از من قول گرفت که بعد از هفتم فاطمه حتماً بروم پیشش برای گرفتن رپرتاژ.<br />آه آقای میم آقای میم یا من بزرگ شده ام و خوب در نقشم فرورفته ام یا تو پیر شدی و خرفت.#صدبیست9<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۰۰:۴۵]<br />سه شنبه 17 شهریور ماه 71<br />هوا انگار از دیروز سردتر است و سکوت نیست. همه در رخت خواب هایشان خواب را مزه مزه می کنند ولی هنوز چشمهایشان گرم نشده. در مغزم زمزمه می کنم: ذوالجناحی آشفته یال، آشفته تر شد، فریاد زد، یاران، کو سواران! <br />مامان امروز به شنیدن خبر مرگ فاطمه آن قدر گریه کرد که ترسیدم. او همیشه منتظر شنیدن خبر مرگ است، همیشه حتی برای کسی که نمی شناسد و ندیده است اما خبر مرگش را به او داده اند شلوغ کاری راه می اندازد. آه بلندی می کشم. نمی شود خدا از من دور شده باشد! او به من نزدیک می شود من از او دور، بسیار تشنه تر از همیشه و بسیار غمگینم. چیزی از درونم فریاد می زند و می خواهد بشکافد سینه ام را و بیرون بیاید. به آسمان نگاه می کنم، شاید شاهدی بر مدعایم بیابم. مرگ چه زود می آید، آدم های خوب را چه زود می برد. شب را چه صدای زیبایی است، خطوطم می رقصند؛ دلم برای گریه کردن گرفته است. هوای اشک ریختن دارم بغضم با گلو دست و پنجه نرم می کند. دلم یک عاشق خوب می خواهد. یک عاشقی که حرفهایش به دلم بنشیند. دلم یک آغوش خوب می خواهد که گرم و امن باشد که دیگر نترسم، که مرا پناه بدهد. اشک می ریزم؛ ستارگان را نمی بینم و چراغ روشن است و سیاهی شب قاب شده است در تابلوی پنجره و ستاره ای پیدا نیست، همه شان گم شده اند. دلم برای آوازی که روح افزا باشد تنگ شده است و خدا را می خواهم دوباره همان خدای ساده و محجوب خودم را می خواهم. #صدسی<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۰۰:۴۶]<br />پنج شنبه 19 شهریور ماه 71 <br />با مامان و تهمینه و منیژه آمده ایم برای هفتم فاطمه، مسجد امام علی در خیابان آذربایجان کوچه مسجد، محله قدیم خودمان. ساعت دو نیم بعدازظهر. #صدسی1<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۰۰:۴۷]<br />شنبه 21 شهریور ماه 71 <br />جواب کنکور آمد، نازنین در رشته زبان فرانسه قبول شده، گلناز در رشته ریاضی، مریم قدیری درتربیت معلم و من..... در.....................مرمت آثار تاریخی، این رشته خیلی به چیزی که من همیشه دوستش داشتم، یعنی باستان شناسی نزدیک است. اما یک مرحله امتحان تخصصی و مصاحبه هم دارد که دو هفته دیگر است. اگرچه دیگر برای من تا ته خط رفتن کاری ندارد، مشکل دروس عمومی بود که من به هر ترتیب پشت سر گذاشتمش در دروس تخصصی بخصوص به اطلاعات عمومی و درک هنری و خواص مواد کاملا مسلط هستم و مطمئنم که قبول می شوم، مصاحبه هم که چیز چندان سختی برای من نخواهد بود. اگر در این رشته قبول شوم کلاس هایم در نیمه دوم سال 71 شروع می شود که این برای من خیلی خوب است و می توانم کلی کارم را جلو بیاندازم و یک کمی پس انداز داشته باشم. #صدسی2<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۱۶:۲۰]<br />28 شهریور ماه 71<br />بی پولی گاهی اوقات باعث می شود که آدم فرصتی بدست بیاورد که بگذارد " احساس" هوایی بخورد، گل های یاس صفحه پیش نتیجه پاتکی بود که من به گلدان گل یاس زدم و دو گل یاس این صفحه را مامان به مناسبت تولد حضرت به ما هدیه داد و گلهای یاس صفحه بعد را معلوم نیست کی لای دفترم گذاشته ام؟ تا دفترخاطراتم را مثل حالا غرق بوی خوب یاس کنم. از نوزدهم تا بیست و هشتم را باید برای خودم یک دوران انتقالی بدانم. انتقالی از تمامی قدرت، تمامی امید، تمامی ایمان و تمامی عشق به یاس و ناامیدی و کفرگویی و بی دینی و لاقیدی و خدا می داند چه های دیگر.<br />دیروز عروسی پسر هاشم آقا بود، این هم یکی از خواستگارهای من بود که به علت بدحجابی( یعنی سرنکردن چادر و نداشتن حجاب در میهمانی های خانوادگی) از دست دادم. خدا به من رحم کرده است که خواستگارهای من را از بین احمق ترین آدم ها انتخاب کرده است. من نمی دانم این ها چطور خواستگارهایی هستند که تازه وقت عروسی شان که می شود من می فهمم این ها خواستگار بوده اند؟ کرمشان هم این است که وقتی می آیند کارت عروسی را بدهند مادر یا خواهر طرف می گویند: حیف آفرید خانم بود به خدا پسر ما یا داداش ما خیلی خاطرش را می خواست ولی اگر فقط یک چادر سرش می کرد ما حتماً می آمدیم خواستگاری! <br />فکرش را بکن؟ یعنی ما می آمدیم خواستگاری و همه چیز تمام می شد. یعنی دختر شما همین که پسر ما را می دید دست و بالش می لرزید و سریع السیر بله را می گفت. یعنی پسر ما اصلا لزومی نداشت که مورد پسند دختر شما قرار بگیرد همین که پسر ما پسندیده کافی است. یعنی من این وسط کشک.<br />خدایا این آدم های خل و چل را چطور در اطراف ما پراکندی؟ چرا رحمی به حال ما نکردی؟ <br />چه بوی خوبی می دهند این یاس های لابه لای برگ های دفتر. امروز فرصتی کردم خاطرات جسته و گریخته ای را که در دفتر قدیمی ( مربوط به سال 69) نوشته بودم، بخوانم. درست بعد از قبولی در دانشکده فیلمسازی که با آن همه بگیر و ببند و امتحان و مصاحبه قبول شدم اما بخاطر تجدیدی نتوانستم بروم! چه نوشته های پر احساسی بودند و حالا چقدر نوشته هایم توخالی و پوچ و هرزه اند. آن روزها قلم به دست گرفتن هم حال و هوای دیگری داشت. این روزها چقدر عوض شده ام. چقدر تغییر کرده ام. چقدر شاهرخ زندگی من را عوض کرده است. آه این نامزدی این نامزدی لعنتی چقدر برای من بدشگون بود. چقدر حس من را نسبت به زندگی و نسبت به خودم و نسبت به پسرها عوض کرد. چقدر اعتماد به نفس من کم شد. <br />چطور امکان دارد یک نفر آدم را لمس کند و فراموش کند؟ درآغوش بگیرد و فراموش کند؟ ببوسد و از یاد ببرد؟ چطور امکان دارد آدم ها این اندازه مادی باشند؟ این اندازه ماشینی؟ هنوز فکر می کنم چرا نتوانسته ام در قلب شاهرخ جایی باز کنم؟ من الویت چندم زندگی او بودم؟ برای چه از من خوشش آمده بود؟ چرا بعدش از من بدش آمد؟ چرا دیگر دنبال من نیامد؟ <br />من روزهای اول او را دوست داشتم، روزهای بعد و بعد هم می توانستم او را دوست داشته باشم. اما او حتی در معاشقه هم لطیف و خوش آیند نبود. اعتراف می کنم از زمانی که احساس کردم او سهم بیشتر از آن چیزی که من می توانم به او بدهم از من می خواهد. دوست نداشتن او را شروع کردم و اصلا اجازه ندادم چیزی بیشتر از آن چه که من برایش تعیین می کنم از من طلب کند. <br />یعنی ممکن است چون خودم را بی دریغ در اختیارش نگذاشته ام این اندازه برایش نفرت انگیز بوده ام؟<br />شاید اصلا بحث بدن نبوده، او با ازدواج دنبال بزرگتر شدن، ثروتمند شدن یا متفاوت شدن بوده و بعد دیده که اینها را در خانواده "از ما بدتران" ما نمی تواند پیدا کند؟<br />به هر حال من غمگین هستم، آرزو داشتم به همسر آینده ام چیزی را بدهم که هرگز به کسی تسلیم نکرده ام.<br /> و حالا، اگرچه نگذاشتم رابطه به آن شوری شور پیش برود. ولی ای کاش همین چند آغوش و بوسه را هم می شد از حلقوم او بکشم بیرون و برگردانم سرجای خودش.#صدسی3<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۱۸:۴۱]<br />سه شنبه 31 شهریور 71<br />کلاس های عکاسی انجمن سینمای جوان خیلی خوب هستند. از صفر تا صد عکاسی را در این کلاس ها یاد می گیریم، حتی چاپ و ظهور و... منتهی اساتید هی عوض می شوند که این خوب نیست بیشترشان هم دانشجویان عکاسی دانشگاه هستند. خیلی دوست دارم که در یک مجله یا روزنامه جدی تری مشغول کار شوم. امروزیک اسم آشنا در مجله عکس دیدم. ویراستار مجله عکس دخترعموی مامان است. یعنی ممکن است بتواند برای من جور کند در همین مجله مشغول به کار شوم؟ این ماهنامه هایی که درشان کار می کنم اساس زندگی و گذرانشان وابسته است به پول آگهی یا رپرتاژهایی که می گیرند. وضعیت نشر و خواندن خیلی خوب نیست و مجله ها و ماهنامه های محلی کوچک محکوم به فنا هستند. مگر این که بتوانند مطالبشان را تخصصی، جذاب و با کیفیت کنند. <br />یک برنامه دیگرنمایشی قرار است با آقای یامی انجام دهیم. در حال نوشتن یک نمایش عروسکی هستم ( که توی یک انباری اتفاق می افتد) پرسوناژهایش هم یک کفش پاره، یک جاروی دسته بلند قدیمی، یک گربه آبی و... ناخودآگاه شخصیت خودم را توی گربه آبی متصور شده ام او خیلی رویایی و عاشق پیشه و عاشق نوشتن است. <br />الان چند روز است که دل دل می کنم برم پیش آقای میم برای رپرتاژ یا نه؟ بروم که حتماً رپرتاژ را می گیرم اما می ترسم وسوسه شوم و بازهم... #صدسی4<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۱۹:۲۲]<br />پنج شنبه 2 مهرماه 71 <br />امروز روز عروسی فرامرز است با زن دومش، زن اولش یک زن لوند بلا گرفته بود، که شش هفت سالی هم از فرامرز بزرگتر بود و در یک شب دم گرفته همدیگر را توی خیابان جسته وپیدا کرده بودند. زن اول هنوز شوهرش را داشت که به دام عشق آتشین فرامرز گرفتار شد و فرامرز هم به دام عشق آتشین او افتاد. بنابراین زن اول بی خیال شوهرش شد و آمد زرتی با فرامرز ازدواج کرد و تندی هم برایش دوتا بچه آورد به همین آسانی. تقدیر چنین بود که زن بلا گرفته چند صباحی مجبور شود پیش عمه خانم جان بزرگه باشد و در این مدت چنان بلایی بر سر او رفت( اینجای قضیه را من خودم تجربه اش را دارم و می دانم چقدر می تواند دردناک باشد) که زن بلا گرفته فی الفور آستین بالا زد و در یک شب دم گرفته دیگر توی خیابان برای خودش یک جوان دیگری جور کرد و به سرعت برق و باد هم از فرامرز طلاق گرفت و برگشت تهران.<br />یعنی فکرش را بکن عمه بزرگه با آن جبروتش پسری دارد که برایش تره هم خرد نمی کند و وقتی او دارد بچه های مردم را چوب می زند که روی خط صاف بروند وبیایند و حتی یک خط دوخت سبز توی کفش کتانی مشکی شان نباشد، پسرش توی خیابان شکار اینطوری تور می کند.<br />این که برایم این زن این قدر افسانه ای شده است و خیلی رویش تمرکز دارم برای این است که یک بار وقتی ما در خانه آقاجان زندگی می کردیم اینها آمدند خانه ما( حالا فرامرز فقط دو سال از من بزرگتر است و هم سن و سال سیاوش است و آن موقع باید فقط 18 سالش بوده باشد که با این زن ازدواج کرد) شب بود و همه می خواستند بخوابند و برای این دوتا جا نبود! یعنی عمه ها و دختر عمه ها و خانواده پدری لطف کرده بودند و آن قدر گشاد گشاد خوابیده بودند که جایی برای اینها نماند تا مگر قسمت بشود مامان این دونفر را بفرستد بروند توی خرابه کناری بخوابند( بس که همه حالشان از این زن و فرامرز بهم خورده بود). مامان هم برای آن که آبرو داری کند و جای عروس و داماد جدید را یک جایی بیاندازد که اینها خیلی بهشان بد نگذرد و بتوانند به همدیگر ملاطفت کنند. برداشت جای اینها را انداخت توی راهروی کنار اطاق پذیرایی که آن وقت ها اطاق مطالعه ما بود و کتابخانه مان را سرتاسری تویش گذاشته بودیم و گاهی می رفتیم آنجا کتاب می خواندیم.<br />اینها رفتند آنجا و نامردها معطل هم نکردند شروع کردن به عملیات. بعد من هم که خیلی کنجکاو بودم بفهمم این زن با این سن و سال و این قیافه می خواهد چه بلایی سر پسرعموی هم بازی قدیمی ام بیاورد. از در حمام و رختکن بدون آن که آنها بفهمند رفتم داخل راهرو، اینها جایشان پایین راهرو بود و من از بالا وارد شده بودم. از آنجایی هم که زردنبو همیشه پشت سرمن راه می افتاد ببیند چه می کنم و کجا می روم و مثل سگ وفادار من شده بود( بیچاره زردنبو هیچ وقت خانه آقاجان را ترک نکرد دلم برایش تنگ شد ای کاش عاقبت به خیر شده باشد) دنبال من آمد داخل راهرو. اینها رفته بودند زیر پتو و داستان پر هیجانی را آن زیر به اجرا گذاشته بودند که یک باره زردنبو دوید و رفت خودش را پرت کرد روی پتوی اینها ( آخر این بازی همیشگی من بود که یادش داده بودم، من همیشه می رفتم زیر لحاف یا پتو و ملافه و دستم را تکان می دادم که او بیاید بپرد و بازی کند.) این بیچاره هم فکر کرده بود این حرکات و تکان های زیر پتوی اینها در واقع فقط محض خاطر او اتفاق افتاده واز او دعوت به مشارکت در بازی می کنند و برای خود شیرینی پیش من، چنان جست و خیزی را روی پتوی اینها شروع کردکه بیا و ببین. اما ناگهان زن فرامرز که جنبه بازی نداشت یک دفعه وحشت زده شد و با همان وضعیت بدون لباس از زیر پتو با جیغ وداد پرید بیرون ! حالا من از یک طرف از حیرت زردنبو و وضعیت زن لوند بلا گرفته نزدیک بود از خنده غش کنم و از طرف دیگر بخاطر آن که آن طور نزدیک بود لو بروم به حال غش بودم. به هر ترتیب من خودم را کشیدم پشت دیوار و فرامرز هم زردنبوی بدبخت را با اردنگی پرتش کرد بیرون. و لطف کرد در را هم طوری بست که من هم دیگر نتوانم بروم بیرون. اما مگر من از رو رفتم صبر کردم و وقتی اینها بر هیجان اولیه پریدن گربه روی خودشان آرام گرفتند و دوباره بقیه نمایش را شروع کردند مثل برق و باد دویدم و در رختکن را باز کردم دوان دوان از محله حادثه دور شدم. بطوریکه فردایش همه فهمیده بودند یک نفر شب اینطوری مزاحم اینها شده اما ان قدر سرعت عمل من بالا بود که نفهمیدند آن یک نفر من بودم. هر چند راستش همه از آن یک نفر ممنون هم بودند که زن بدبخت را آن طور ترسانده بود.#صدسی5<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۲۱:۳۶]<br />شنبه 4 مهرماه 71 <br />برای نوشتن نمایشنامه جدیدم احتیاج دارم روحیه ام خیلی خوب باشد تا بتوانم مطالب شادی بنویسم چون ژانر نمایش کمدی است و نباید غم و غصه تویش باشد. یا اگر هم غم و غصه هست باید یک جوری بیان شود که زیاد تلخ نباشد و تحمل دیدن و شنیدنش سخت نشود. بنابراین اگر بخواهم در مورد این که دزد زده و کلی اجناس گلخانه های بابا را درپاکدشت دزدیده است و الان همه حال و روز وحشتناکی داریم و بابا هم کلی با سیاوش کل کل کرده و سیاوش هم انداخته و رفته است، بنویسم. <br />بهتر است به جای آن که زاویه دید را روی وضعیت خودمان فوکوس کنم، دوربین را بچرخانم روی دزد که الان چقدر حالش خوب است و کلی هم ذوق کرده است. <br />به نظرم از اولش هم بهتر بود سیاوش راهش را می گرفت و می رفت خودش زندگیش را پیش می برد. متاسفانه سیاوش هم پسر باباست و اینها اصلا فکر اقتصادی خوبی ندارند یا نمی توانند برای رویاهایشان برنامه ریزی اصولی داشته باشند. در عین حال یک غروری دارند که نمی توانند استفاده مناسبی از موقعیت ها بکنند. هم بابا و هم سیاوش خیلی خوب می توانستند از موقعیت خودشان در جمهوری اسلامی استفاده کنند و بروند خودشان را به دارو دسته ای بچسبانند یا امتیاز بگیرند ولی هر دو به یک دلایلی که واقعا واهی است دنبال امتیاز گرفتن نمیروند. بعد پرویز بخاطر آن که گلوله از کنار بازویش رد شده و پوست دستش را سوزانده رفته است چند درصد جانبازی گرفته و الان هم در دانشگاه سهمیه گرفته و هم در وزارت راه مشغول به کار شده است. #صدسی6<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۲:۳۱]<br />[ Photo ]<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۴:۴۴]<br />یک شنبه 5مهرماه 71<br />آخرش مجبور شدم که بروم! دفتر جدید آقای میم در خیابان به آفرین نزدیک میدان ولی عصر است. یک ساختمان قدیمی خیلی بزرگ دو طبقه با حیاط بزرگ و عالی قدیمی با باغچه های پُردارو درخت. آقای میم دم ودستگاهی بهم زده و یک طبقه کامل از این ساختمان بزرگ را به شرکت خودش اختصاص داده ( احتمالا طبقه بالا را هم مثل همان تولیدی فردوسی برای زندگی خودش مبلمان کرده. باید ببینم منشی از کجا وارد شرکت می شود تا مطمئن شوم.) تعداد کارمندهایش را هم زیاد کرده و حالا به غیر از بیژن چند نفر دیگر هم دارد. مطابق معمول یک منشی خوشگل( جدید) ، یک آبدارچی، یک حسابدار که مرد میان سال کوتاه قد و لاغری است و خیلی هم ظریف و مرتب و دقیق به نظر می آید، یک پسر جوان که شاید کارشناسشان بود و بیژن که دیگر آبدارچی نیست و به نظرم کارهای خدماتی و رتق و فتق امور کلی شرکت را انجام می دهد، روی هم رفته شرکت آقای میم خیلی بزرگتر از قبل شده و امکانتش هم بیشتر و شیک و پیک تر است. <br />از همان بدو ورود با دیدن بیژن کلی گل از گلم شکفت چون دیدن یک آشنا در یک فضای ناآشنا خیلی حس خوبی می دهد. حالا بماند از این که احساس کردم بیژن به همان نسبت که در کارش رشد کرده، اعتماد به نفسش هم بیشتر شده و با من خیلی خودمانی تر و صمیمی تر از قبل صحبت می کرد. در حالی که در گذشته با این که من کوچکتر از حالا بودم اما رفتارش با من خیلی از نگاه پایین وخجالتی بود. اما حالا دقیقاً انگار کن با هم در یک ردیف و یک موقعیت هستیم همانطور راحت با من سلام و علیک کرد و خیلی هم خوش و بش که کجا بودی؟ و چرا به ما سرنزدی و از این حرفها، واقعاً جالب است چطور موقعیت، آدم ها را متفاوت می کند، چه خوب که بیژن درعرض یک سال این قدر پیشرفت کرده است.( ضمناً موهای جلوی سر بیژن دارد خالی می شود.)<br />به هر حال لطف کرد و سریع رفت به منشی گفت که من از آشنایان آقا منصور هستم و منشی هم مثل این که آدم مهمی سفارش من را کرده باشد، سریع اجازه داد من بروم تو پیش آقای میم. من دوربین به دست! وارد دفتر آقای میم شدم. اولش که با تلفن صحبت می کرد، اما تا من وارد شدم لبخند زد واشاره کرد تا بنشینم و خودش هم به گفتگویش ادامه داد. در تمام مدت در حالی که من را نگاه می کرد و لبخند می زد با تلفن صحبت می کرد، موضوع بحث در مورد کار ساختمان سازی بود و سفارش خرید تیرآهن و آجر می داد.<br />به هر حال صحبتش تمام شد و بلند شد و به استقبال من آمد. من هم بلند شدم. دستش را دراز کرد با من دست بدهد اما من دوربین را نشانش دادم و لبخند زدم یعنی خیلی دستم بند است. (منصور است دیگر باید مواظب باشم که زیاد هم با من احساس صمیمیت نکند چه معنی می دهد یک زن شوهر دار با یک مرد اینطوری رفتار آنچنانی داشته باشد؟) انتظار نداشتم با این که هنوز کمتر از 40 روز از مرگ خواهرش گذشته لباس سیاهش را درآورده و ریشش را هم زده باشد و اینطور دستمال گردن مشکی با رگه های زرشکی تیره انداخته و خوش تیپ کرده باشد. اما خوب میم است دیگر برای تمام شدن، اهمیتی قائل نیست وبرای همین دلم برای فاطمه سوخت. جالب است آخرین بار که از مریم پرسیدم فهمیدم هنوز به آقای آلپاچینو نگفته اند فاطمه فوت کرده چون مطمئن هستند او خیلی متاثر می شود. یعنی چنین برادرهای جور و ناجوری هستند اینها.( ادامه دارد.....)#صدسی7<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۵:۰۰]<br />(... ادامه از پست قبل) به هر حال من سعی کردم با حفظ وقار یک زن شوهردار، خیلی معمولی و صمیمی و شجاع به نظر بیایم. آقای میم همان اول بسم الله شروع کرد به گفتن این که: اگر همه روزنامه ها ومجلات خبرنگاری مثل تو داشته باشندکه تکلیفشان معلوم است. من یک هفته پیش منتظر بودم بیایی برای کار معرفی و تهیه رپرتاز و تو این قدر طولش داده ای.<br />من هم خندیدم و در مورد گرفتاری های دیگرم گفتم که باعث شده این قدر دیر به سراغش بیایم.<br />پرسید: الان چکار می کنی؟ بلاخره دانشگاه قبول شدی یا نه؟ و این را با یک لبخندی گفت که یعنی خودم که می دانم، نه.<br />خیلی خودمانی و دوستانه شروع کردم به تعریف کردن این که در دو ماهنامه اقتصادی و فرهنگی کار می کنم اما خیلی محدود و فقط در حد این که گاهی مقاله ای برای یکی بفرستم یا آگهی و رپرتاژی برای آن دیگری بگیرم و گفتم، کلاس عکاسی انجمن سینمای جوان هم می روم و به زودی دوره ام تمام می شود و دیگر این که با یک گروه نمایش کودکان هم همکاری دارم به عنوان نمایشنامه نویس و منشی صحنه و برای همکاری ساعتی 100تومان به من می دهند و برای آن که خیالش بابت پیش بینی اش راحت شود گفتم بله متاسفانه دانشگاه قبول نشده ام( درواقع پنج شنبه همین هفته امتحان تخصصی دارم) <br />چیزی که در مورد منصور فکر می کنم این است که نمی شود به او دروغ گفت، ولی برای این که واقعیت را به او نگوییم باید روی اشتباهی که خودش حدس می زند صحه بگذاریم و تاییدش کنیم تا گیج شود. از این بازی خوشم می آید که به او ثابت کنم می شود گولش زد.<br />زنگ زد و دستور آوردن خوراکی داد. یک آن از نگاه کردن به من دست برنمی داشت ولی من اصلا مثل گذشته بی تاب و دستپاچه نمی شدم. یک سال پیش وقتی نگاهم می کرد همیشه خجالت می کشیدم و سرخ می شدم و حتی دستپاچه و با این که سعی می کردم مغرور و تو دار و با اعتماد به نفس باشم اما احساس می کردم ذهنم را می خواند و وقتی به من نگاه می کند می فهمد که به چه فکر می کنم در عین حال همیشه سعی می کردم فاصله ام را با او حفظ کنم و از نزدیک شدن به او وحشت داشتم.<br />پرسید: خیلی کارمی کنی؟ چه خبره بابا؟ پس شوهرت چه غلطی می کنه می شینه تو براش نون ببری؟<br />دلخوری کم رنگی نشان دادم وگفتم: من خودم دوست دارم کار کن، اون بیچاره بخاطر من کوتاه می آد و خودش زیاد هم راضی نیست. <br />آبدارچی شرکت آمد و برایمان در فنجان های سفید و لبه طلایی خیلی خیلی قشنگی چای آورد با یک کیک خوشمزه کاکائویی. اما چیزی که پیش بینی اش را نکرده بودم اتفاق افتاد. وقتی چای میخوردیم یک مرتبه نگاهی به دست من کرد و گفت: شوهرت برات حلقه نخریده؟ لبخند محوی روی لبهایش آمد اما بلافاصله فنجان چایش را بالا آورد جلوی دهانش و فقط از چشمهایش که ریز کرده بود و دوتا چین کوچک دوطرفش انداخته بود می شد فهمید که شک کرده است. <br />فکرش را نکرده بودم خندیدم و گفتم: خیلی به ریزه کاری ها توجه می کنی. مدام می گی شوهرت شوهرت، در حالی که اصلا ضرورت نداره. من اومدم یک آگهی اقتصادی از شرکت بگیرم برای معرفی خودتون. اما احساس می کنم دیگه اون تولیدی قدیمی نیست. رپرتاژ من فقط باید متمرکز روی کارخانه های تولیدی و شرکت های تولید کننده ایرانی باشه.<br />به مسخره خنده ای کرد و گفت: خوب ما هنوز تولیدیمون رو داریم تو همون خیابون فردوسی که تو هم توش کار می کردی هر چند توسعه دادیمش و با واردات کم و کاستی هامون رو جبران کردیم. تا برامون مقرون به صرفه باشه. (ادامه دارد....)#صدسی8<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۵:۱۱]<br />(... ادامه پست قبل) سعی کردم قیافه جدی بگیرم تا موضوع را دوباره به شوهر و حلقه و اینها نکشاند. گفتم: آنجا را هم دیدم، همانطوری که دلت می خواست بیشتر کارگرها را رد کرده ای رفته اند، آنهایی که من دیدم فقط برچسب و جعبه و از این چیزها می زدند و بیشتر به نظر می آمد آنجا کار توزیع انجام می دهند تا تولید.<br />با خنده گفت: یک دقیقه رفتی آنجا من را ببینی این همه چیز فهمیدی؟ انبار را هم دیدی چطور تا سقف پر از کفش شده؟<br />اخم الکی کوچکی کردم و گفتم: نیامده بودم شما را ببینم. برای کار خودم آمدم و تازه بعدش آن خبر را شنیدم. <br />حرف را عوض کرد و گفت: می خواهم بهت پیشنهاد بدم برگردی بیای پیش خودم کار کنی، تو حیفی هی این ور و اون ور نوک بزنی، خسته می شی، این کارهای الکی رو بذار کناروقت خودت رو تلف نکن، حقوق خوبی بهت می دم. <br />صدایم را پایین آوردم و همانطور که نگاهش می کردم گفتم: تو غیر قابل پیش بینی هستی( این اولین بار بود که به او تو می گفتم) این احتمال وجود داره که یکهو تصمیم بگیری شرایط کارت رو عوض کنی و بعدش دیگه نیازی به وجود من نداشته باشی و عذرم رو بخوای. بنابراین بهتر اصلا وارد کار جدی با تو نشم. <br />خودش را روی مبل جلو کشید و او هم صدایش را پایین تر آورد و با یک جور عصبانیت ساختگی گفت: صبر کن بببینم، قبلا همیشه این من بودم که یک هو می گذاشتم و می رفتم و غیبم می زد؟ من غیر قابل پیش بینی هستم یا تو؟<br />من هم جلوتر آمدم و گفتم: این احتمال وجود داره که شرکت مهمتری از کار من خوشش بیاد و تو هم برای خود شیرینی من رو بفرستی اونجا کار کنم. یادت می آد چقدر اصرار می کردی من را برای برادرت جور کنی.<br />دوباره تکیه داد و قیافه جدی به خودش گرفت و گفت: اون روزها از من خوشت اومده بود؟<br />من هم تکیه دادم و خیلی محکم گفتم: نعععع اون طوری که فکر کنی ولی داشتی برام جالب می شدی. این که من را جدی می گرفتی با این که بچه بودم و برایم نامه نگاری می کردی در حالی که سرت خیلی گرم کار و زندگی بود. ولی یک هو تصمیم گرفتی من زن برادرت شوم.<br /> ابروی راستش را بالا داد و با تاسف گفت: چه حیف، چه فرصتی از دست رفت و بعد ادامه داد ممکن بود اگه ادامه پیدا کنه از من خوشت بیاد؟<br />خنده ام گرفت گفتم: نمی دونم، شاید، به هر حال من تصویر جالبی از تو ندارم همیشه تو رو در حالتی دیدم که یا یکی روی پات نشسته. یا یکی آرایش کرده و با عجله از خونه ات میاد بیرون. من هیچ وقت نمی تونم به تو اعتماد کنم. <br />سینه ای صاف کرد و خیل جدی گفت: پیش من کار کن.<br />خندیدم و گفتم: واقعاً آدم ترسناکی هستی، جراتش رو ندارم. <br />دوباره لبخند زد: فکر می کنی ممکنه عاشقم بشی؟<br />زدم زیر خنده و گفتم: وای خدای من چقدر اعتماد به نفست خوبه. بازهم خندیدم و گفتم: در واقع از این می ترسم که تو از من خوشت بیاد و برای من دردسر ساز بشی.<br />او هم خنده بلندی کرد و گفت: من برات دردسرساز بشم؟ مثلا بگیرمت و یه بلایی سرت بیارم؟ به زور و اجبار؟ مگه من عمله ام؟ مطمئن باش تو خودت جذب من می شی میای به من التماس می کنی. تازه من که بهت گفتم همین الان هم ازت خوشم می آد، دیگه بیشتر از این؟<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۵:۲۰]<br />(... ادامه پست قبل) لبخند زدم و گفتم: بله از این بیشتر و با در نظرگرفتن این که من از تو خوشم نمی آد. شاید این اذیتت کنه.<br />زد زیر خنده و گفت: چطوری اذیتم کنه؟<br />به دوربین اشاره کردم و گفتم: نمی تونم این حرفها رو تو رپرتاژ بنویسم. داریم از بحث اصلی دور می شیم.<br />با بی حوصلگی گفت: ولش کن اون رپرتاژت رو آخرش بگو ماهنامه کذایی چقدر می خواد، پولش رو می دم ببر بده بهشون. نمی خواد هم چیزی در مورد ما بنویسی. ولی جوابم رو درست بده. یک بار مثل بچه آدم جوابم رو درست بده. گفتی اذیت می شم، یعنی چی؟ <br />کمی فکر کردم و نگاهش کردم و بعد گفتم: تو آدم تمامیت خواهی هستی، مدام داری به در و تخته می زنی تا چیزهایی که می خوای به دست بیاری. اگه جدی گفته باشی که از من خوشت میاد، حالا به هر عنوانی، برای خوشگذرونی، ازدواج؛ سرگرمی یا هرچی، از اون جایی که من در مورد احساسم نسبت به تو مطمئن هستم. نمی تونی چیزی به دست بیاری و این اذیتت می کنه.<br />خندید و گفت: نگران منی الان؟<br />سرم رو تکان دادم و گفتم: بله می تونی اسمش رو بگذاری نگرانی.<br />گفت: اگه نگران منی پس می تونی از من خوشت بیاد.<br />خیره به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: می خوای امتحان کنی؟ که ببینی می تونم خوشم بیاد یا نه؟<br />آرام و شمرده گفت: آره، می خوام کنارم باشی. می خوام به خودم ریاضت بدم اصلا، یه جور تست مقارمت سنجیه. می خوام ببینم می تونم کاری کنم از من خوشت بیاد.<br />گفتم: اگه موفق نشدی چی؟ اگه بخوای باعث ناراحتیم بشی؟<br />با ناراحتی گفت: هنوز می ترسی اذیتت کنم؟<br />گفتم: اگه بخوای به من خیلی نزدیک بشی می رم، واقعا می رم و دیگه هیچ وقت من رو نمی بینی.<br />لبخند زد: خیلی نزدیک شدن یعنی چی؟ یعنی این که بخوام به زور بلایی سرت بیارم یا مثلا به زور ببوسمت؟<br />گفتم: آره دیگه از همین کارهای خودت با زنهای دیگه.<br />گفت: اگه خودت خواستی چی؟<br />گفتم: اتفاق نمی افته.<br />دستش را بالای لبش گذاشت و پیشانی اش را خاراند و چند لحظه فکر کرد: آره می خوام امتحان کنم. ولی به شرطی که نخوای به زور لیز بخوری. الکی ول کنی و بری. نزدیک شدن برای تو این نباشه که با من نهارنخوری، شام نخوری و مهمونی نیای. تو نزدیک من باش ولی من با تو کاری ندارم می خوام بهت اثبات کنم می شه کاری کنم تو از من خوشت بیاد.<br />گفتم: اگه خوشم نیومد چی؟ شکست عشقی نمی خوری سر به بیابون بذاری؟<br />با خنده گفت: ناراحت می شم ولی اذیت نمی شم اونطوری که تو فکر کنی. به زور که نمی شه خودم رو بهت تحمیل کنم.<br />نگاهش کردم و گفتم: من منشی نمی شم.<br />لبخند زد و گفت: می تونم دستت رو بگیرم.<br />اخم کردم و گفتم: نه اصلاً، ببین داری دبه در می آری، من نیستم.<br />با خنده گفت: ای بابا دست دادن که نزدیک شدن نیست، هم پیمان شدنه.<br />گفتم: دست دادن با دستم رو گرفتن فرق می کنه، من نه دست می دم، نه می ذارم دستم رو بگیری. بدون این داستان ها باید امتحان کنیم. <br />قبول کرد، قبول کردم. <br />برای گرفتن رپرتاژ به آنجا رفتم ولی یک شغل ثابت گیرم آمد با ماهی 5000 تومان، کاری که باید انجام بدهم هنوز معلوم نیست. باید فکر کند من را کجا بگذارد که نقش منشی را بازی نکنم.<br />راستش امروز تعجب کردم از خودم چرا این همه سال فکر می کردم مردی به قشنگی و خوشتیپی او کم پیدا می شود. واقعا تافته جدا بافته ای نیست. #صدچهل<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۷:۴۵]<br />دوشنبه 6 مهر ماه 71<br />توبه هایم را چقدر شکستم و خوردم مثل گردو، نفس من مسموم است. وسوسه می شوم اما نگاه نمی کنم به تاریکی، دوباره توبه کرده ام نمی شکنم به این زودی و به وسوسه رو نمی کنم، <br />آه اگر دوباره سودایی بشوم چه؟<br /> این قلب آتش بگیرد و بسوزد. چراغها خاموشند و من در قاب پنجره خودم را می بینم در زیر بازوی زنی که می رقصد مثل شعله و در چشمم به جای مردمک، چراغ روشن است. لبهایم مدام زمزمه می کنند، من عاشق نمی شوم. عشق بر من حرام است.<br /> اگر سودایی بشوم چه؟ هوا گرم است و من در آرزوی برف آتش گرفته ام. <br />وبعد: امروز صبح وقتی مامان خوابیده بود روی زمین و برای ورزش پاهایش را ضربدری می کرد( مامان علاقه عجیبی به ورزش های خوابیدنکی دارد) به مامان گفتم: مامان می خوام یه فیلم نامه جدید بنویسم، با موضوع عشق، مرد توی فیلم نامه خیلی پفیوزه و همه اش با زنهای مختلف رابطه داره، بعد با یه دختری دوست می شه ولی دختره بهش محل نمی داده. بعد این مرده می گه بیا پیش من کارکن و از این حرفها و بهش می گه اگه تو بیای پیش من، من یه کاری می کنم که تو عاشق من بشی و هی به دختره می گفته بیا نزدیک من باش. به نظرت یه مرد اینطوری می تونه راستی راستی عاشق بشه؟ یعنی دختره می تونه امیدوار باشه که مرد عاشق واقعیش شده؟ یعنی یه مردی که یه عالمه دختر زیر دست و بالش هستند و همه هم بهش جواب مثبت می دن. امکان عاشق شدنش هست یا نه خیلی تخیلیه؟ <br />مامان پایش را زمین می گذارد و همانطور که به فکر فرو می رود پشت انگشت سبابه اش را مدام گاز می گیرد بعد به نتیجه می رسد و می گوید: آره امکان داره، مردهای اینطوری اتفاقاً تمایلشون اینه با یه دختری باشن که زود همه چیز تموم نشه. منظورمن رو می فهمی؟<br />سرم را چپ و راست می کنم که یعنی، نه.<br />مامان بلند می شود می نشیند و می گوید: ببین مثل گربه ای که موش می گیره دیدی؟ <br />با اشتیاق سرم را بالا و پایین می کنم که یعنی، بله بله<br />مامان با هیجان می گوید: بعضی مردها اینطوری هستن با زنها. وقتی موش خودشون رو می گیرند، هی می اندازن بالا، هی می گیرن، هی می دوند، هی می نشینند، هی نگاه می کنند بعد تا موش تکان می خوره، اینها می پرند و دوباره می گیرند و بازی می کنند. هیچ کس ندیده که گربه به موش مرده چپ نگاه کنه، موش مرده رو می خورند تموم می شه می ره ولی تا وقتی جون داره باهاش بازی می کنند.<br />( ای منصور نامرد) با چشمهای متعجب نگاهش می کنم و می گویم: خوب اینجا دختره باید چطوری باشه که مرده رو هلاک خودش کنه ولی مرده نتونه بازیش بده؟<br />مامان عاشق این جور سوالهاست، تمام استعداد زنانگی خانواده مادری در این نهفته است که چطور مردها را تشنه ببرند تا دم چشمه و برگردند ودر عین حال کاری کنند که آنها دلزده و خسته نشوند و جا نزنند.<br />مامان مبارزه جویانه چشمهایش را تنگ می کند و با دستش روی ران پا ضرب می گیرد و سرش را تکان می دهد و می گوید: مامان جان، اینجور مردها رو فقط باید تشنه نگه داشت. اگه دختره زود وا بده تمومه! یعنی دیگه جاذبه اش برای مرده تموم می شه. ولی مرده هر چی تشنه تر بشه عاشق تر می شه، باید احساس می کنه که این دختره یه چیزی داره که اونهای دیگه ندارن. در عین حال نباید یه کاری کنه که مرده حوصله اش سر بره و دل ببره و جا بزنه. باید هی براش یه چیز جدیدی رو کرد یه چیزی که زنهای دیگه ای که باهاشون رابطه داره، ندارن. مامان بدون خجالت اسم بعضی اعضای بدن را می برد و می گوید: اینها را که همه زنها دارند، اما دختره باید باهوش باشه یه جور دلبری های خاص داشته باشه، شیرین سخت باشه، نکته سنج باشه، شاداب باشه، دلمرده نباشه، دختره باید تو نگاهش تو رفتارش تو حرکاتش یه فوتی داشته باشه که هی آتش مرده رو شعله ورتر کنه هی مرده کنجکاوتر بشه، مثل شهرزاد که هر شب یه قصه دنباله دار جالب می گفت و پادشاه کشتنش رو تا شب بعد به تاخیر می انداخت. <br />با تعجب به مامان نگاه می کنم و می گویم: اَه مامان حالم بهم خورد اصلا گور بابای مرده، چرا باید دختره هی براش نمایش بده؟ به درک که عاشقش نشد.<br />مامان ابرویی بالا می اندازد و دوباره دراز می کشد شروع می کند به بالا و پایین کردن پاها و می گوید: بلد نیستی نمایش نامه اینجوری بنویسی، ننویس، بذار وقتی باسواد تر شدی شروع کن به نوشتن.<br /> اصلا چنین کارهایی از من بر نمی آید، من نمی توانم هی فوت کنم هی شعله ورتر شود. من رگ و ریشه خانواده پدری دارم من خیلی هنر داشته باشم می توانم کل کل کنم و فرار کنم. <br />من قرار است از شنبه هفته دیگر بروم شرکت به آفرین. یک ذره ته دلم خالی شده.#صدچهل1( تقدیم به لوییز)#صدچهل2<br />https://telegram.me/noone_ezafe</div>
خارخاسک هفت دندهhttp://www.blogger.com/profile/07480817654355020278noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1419436035281981929.post-41834314575090255462016-02-18T20:32:00.001+03:302016-02-22T14:31:37.954+03:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۲.۰۲.۱۶ ۲۲:۰۲]<br />یک شنبه 16 تیرماه 60 <br />تهمینه از آمدن بابا به محل کار من استقبال نکرد، یعنی گفت: خاک برسرت از حالا به بعد تمام پسرها یا مردهای به دردبخوری که آنجا بابا را دیده باشند فکر می کنند بابا خودِ " اتورخان رشتی" است و تو هم دخترش هستی و دیگر می ترسند بیایند جلو و پیشنهادی بدهند. من حالی اش کردم که آنجا اصلا پسر به درد بخوری ندارد یعنی جز خود میم که الان تکلیفش مشخص است و به نیت دوازده امام هر ماه با یک نفر روی هم می ریزد و بیژن که مدتی است با دختر عمویش نامزد کرده و اصلا به درد من نمی خورد. انگار کن من آنجا در کویر لوت باشم.<br />اما تهمینه اصرار دارد که هیچ وقت بابا را نباید دعوت کنیم جایی که می خواهیم آنجا کمی گرد و خاک به پا کنیم و شیطان باشیم چون بابا دقیقاً مثل آبی است که روی آتش بریزند. آن قدر قیافه #جنتلمن و مبادی آداب و #اشرافی دارد که پسرهایی که ممکن است جذب ما بشوند را می ترساند. از طرفی با توجه به آن که وضعیت خانواده ما تقریبا ورشکسته است،ما باید دور ازدواج سنتی با پسرهای معمولی را خط بکشیم و برویم دنبال مردهای خودساخته ای که جرات عاشق ما شدن را داشته باشند! در عین حال باید مواظب باشیم که خودمان به هیچ وجه عاشق نشویم چون پسرهای این دوره و زمانه حتی ارزش عاشق شدن ندارند!( فکر می کنم تجربه نامزد گذشته تهمینه را بدجوری درگیر کرده است) تهمینه می گوید تلاش کن کسی عاشقت شود که ثروتمند باشد و کاری نداشته باش که چه گذشته ای دارد، چون ثروت آنها وهوش ما می تواند آیندمان را تعمین کند. اما اگر با پسرهای معمولی و فقیر ازدواج کنیم فشار زندگی می تواند بسرعت گند بزند به ضریب هوشی ما و ما را به زنهای معمولی تبدیل کند که فقط کون بچه را می شورند و سبزی پاک می کنند.<br />احساس می کنم با بهم خوردن نامزدی، خون یک زن نقره کار واقعی در تهمینه جریان پیدا کرده و او تبدیل شده است به بدل ایرانی شده خانم هاویشام. <br />اما من زیاد به ازدواج با یک مرد خودساخته پولدارکه مهم هم نیست چه گذشته ای داشته است، خوشبین نیستم. من از مردی که تجربه زنهای دیگر را داشته باشد خوشم نمی آید. من می خواهم اولین تجربه باشم. من می خواهم با مردی ازدواج کنم که احساسش از بودن با من، هیجانش از بودن با من، اشتیاقش از بودن با من در اولین باهم بودن؛ همان چیزی باشد که من تجربه می کنم. <br />این احساس که همسر آینده من مردی باشد که در هر لحظه با من بودن، در ذهنش و در خاطراتش من را با زنهای دیگر مقایسه کند برایم غیرقابل تحمل است، من حسود نیستم اما دلم می خواهد با مردی ازدواج کنم که وقتی برای اولین بار تجربه می شوم و تجربه می کنم، هیجان کشف بدن یک زن و بدن یک مرد، بر هیجان و اشتیاق جنسی بچربد، دلم می خواهد این کشف برای من، خاطره ماندگار بشود نه چیز دیگری!<br />تهمینه اما به من می گوید: احمق هستم و دنیای ذهنی ام را نمی توانم به دنیای واقعی تحمیل کنم. <br />به هر حال من احساس می کنم ما هر دو به بیماری زنهای خانواده پدری گرفتار شده ایم و هر کدام به ترتیبی از عاشق شدن فرار می کنیم. آخرش به همدیگر قول دادیم چون وضعیت فعلی خانواده مان از دور دل مردم را می برد و از نزدیک زهره خودمان را همان بهتر که دور عشق و عاشقی و شوهر کردن را خط بکشیم و فقط خوش بگذرانیم.#هشتادهشت<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۲.۰۲.۱۶ ۲۲:۰۷]<br />سه شنبه 18تیرماه 70<br />فکر کنم تهمینه راست می گفت؛ امروزمیم من را به دفترش خواست. نحوه صحبت کردنش با من به کلی فرق کرده خیلی محترمانه حرف می زد و از آن شوخ و شنگی گذشته خبری نبود. <br />خبر این که؛ می خواهد تا چند روز دیگر برود خارج از کشور، #ویتنام، #چین، #اندونزی و....فکر می کردم می خواهد برود برای وارد کردن ماشین آلات جدید برای ساخت کفی و و برش وچرم و این چیزها اما گفت: با توجه به وضعیت فعلی و اوضاع سازندگی و باز شدن مرزها، در واقع می رود برای واردات خود کفش اقدام کند! چون آنجا کارگر ارزان قیمت است و قیمت تمام شده کفش در آن کشورها خیلی ارزان تر از ایران است.<br />با تعجب پرسیدم: سازندگی یعنی این که شما خودتان تولید کننده باشید و صادر کنید نه این که وارد کنید.<br />گفت: اینها همه اش کشک است و الان وقتی است که با یک بشکن در مجلس چیزی تصویب می شود و لایحه ای می دهند تا یکی از فامیل خودشان، برود خارج از کشور چیزی را بیاورد. بعد بشکن دوم را می زنند تا واردات همان چیز ممنوع شود تا این فامیل بتواند یکه تاز باشد و در داخل کشور چیزی که وارد کرده بفروشد. با این حساب تولیدی های خرده پا که مثل ما هستند رو به نابودی اند. چون به مرور نمی توانند با اجناس ارزان قیمتی که وارد بازار شده رقابت کنند. بنابراین بهترین کار این است که ما بشکن ها را بشنویم و خودمان هم بخشی از این بدنه فامیلی بشویم، بچسبیم به همین آدمها و کار همان ها را بکنیم. همزمان با آنها برویم خارج از کشوربازارها را ارزیابی کنیم و وارد کنیم.<br />با تعجب به میم نگاه کردم و گفتم: پس کارگرهای خودمان چه می شوند؟<br />خندید و گفت: تو نگران انبار خودت باش که از این به بعد کارت زیادتر می شود. کارگرها می توانند بروند دنبال خدمات جانبی و در کارهای دیگر تخصص کسب کنند. فقط زنباره نیست، پلید هم هست!#هشتادنه<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۲.۰۲.۱۶ ۲۳:۱۲]<br />[In reply to آقای آل پاچینو با نون اضافه]<br />یک شنبه 16 تیرماه 70 ................<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۲]<br />پنج شنبه 28 تیرماه 70<br />امروز بیژن آمد گفت:آقا منصور زنگ زده اند گفته اند چند نسخه را برایشان فکس کنید؟<br />گفتم: مگر خانم امیری( لوند خودمان) نیستند؟<br />گفت: نه گفته اند شما بروید بالا از توی گاوصندوق بردارید و برایشان بفرستید. <br />بالا کجاست؟ خوب معلوم است دیگر خانه خودش همان جایی که این همه وقت دلم می خواست بروم ببینم آنجا چه خبر است اما نمی شد. <br />گفتم: رمز گاوصندوق؟ شماره ای؟ چیزی؟<br />گفت: گفته اند راس ساعت 12 توی اطاقشان باشید تا تماس بگیرند رمز و اینها را به شما بگویند و شما درش را باز کنید و چیزهایی که می خواهند برایشان فکس کنید.<br />یک جورهایی احساس خوبی است. این که میم به من این اندازه اعتماد دارد و هنوز به لوند ندارد. حالا کاری نداریم که اعتمادش درست است یا نه؟ یعنی محال است که من بروم آن تو و همه جا را خوب نجورم به من چه، می خواست به من اعتماد نکند. #نود<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۹]<br />حاشیه 28 تیرماه 70: طبقه بالا یک هال کوچک دارد با پنجره رو به حیاط که با یک راحتی پنج نفره زرشکی ومشکی با تلویزیون و ضبط و میز و یک کتابخانه کوچک و ... پر شده است . یک آشپزخانه نقلی تمیز با کابینت های مرتب و سرامیک های سبز کمرنگ و سفید، یک دستشویی توالت و حمام با سرامیک های سبز پررنگ و سفید و یک اطاق خواب بزرگ رو به حیاط با پنجره های قدی بزرگ و پرده های قرمز جگری، اووووف، کاملا اطاق خواب عروس، می توانم حدس بزنم چه ماجراهایی هر شب اینجا اتفاق می افتد. تخت خواب دو نفره، میز توالت، حاشا و کلا این اتاق خواب یک مرد مجرد باشد. تازه به قول مامان بوی زن هم توی خانه می آید، به جان خودم حتی بوی عطر زنانه توی خانه استشمام می کردم (هیف هیف هیف بوی آدمیزاد می آید!) همین بوی عطر لوند خودمان، همه چیز از تمیزی برق می زند و همه جا مرتب است.<br />آدم کنیز برای چه می آورد؟ هم برای آن که برای آدم کار کند و هم برای آن که با آدم بخوابد دیگر! خدا بدهد شانس بعضی ها چه امکااناتی دارند. البته لوند از این که میم این قدری به او اعتماد نکرده بود ناراحت به نظر می آمد، این که چرا من باید بروم بالا ودر گاوصندوق را باز کنم برایش سخت بود، با چشمهای مضطرب من را می پایید( می خواستم به او بگویم: نترس لوندجان، من رقیب تو نمی شوم.) یک کوچولو دلم برایش سوخت، یعنی فکرش را بکن آدم این قدر سرویس بدهد بعد این قدری اعتماد نداشته باشند که رمز گاو صندوقشان را به آدم بدهند. البته یک چیزهایی توی گاو صندوق بود که فکر می کنم شاید میم نمی خواست لوند بداند، چیزهایی که برای او خریده بود. حدسم این است که به زودی بدو بدو مبارک داریم. احتمالاً لوند هم یک بوهایی برده است و برای همین است که دوری از میم برایش سخت شده. از وقتی میم نیست خیلی بی حال و حوصله است و اصلا آرایش نمی کند، تیپ و قیافه ی مریض احوال ها را گرفته.<br /> آه ای عشق ای عشق تو از جان ما دختران حوا چه می خواهی؟<br />نیم ساعت زودتر از ساعت دوازده رفتم بالا، با دقت یک کارآگاه زبده همه جا را جستم، دیگر جایی نبود که نگشته باشتم حتی درز و دورز پنجره ها را هم از نظر دور نگه نداشتم. (خودش دلش خواسته بود من بروم، من که التماسش نکرده بودم.) زیرتخت، روی تخت، توی کمد، توی کابینت ها، سرساعت دوازده، میم جان زنگ زد، گوشی را برداشتم و خیلی بی حال گفتم: بفرمایید!<br />با خنده، سلام احوال پرسی کرد و با نامردی گفت حالا که همه جا را گشتی و خوب خیالت راحت شده با دقت گوش بده ببین چه می گویم؛ شماره گاوصندوق این است که هیچ جا نمی نویسی و هیچ جا یادداشت نمی کنی فقط حفظ می کنی، درجه را اول به سمت چپ این اندازه و و بعد به سمت راست این قدر می چرخانی و بعد که صدای تیک داد، کلید را این طور داخل قفل می گذاری و در را باز می کنی، پوشه آبی رنگ را بر می داری، داخلش پنج برگه است هر پنج برگ رابرایم به شماره ای که خانم امیری دارد، فکس می کنید. گفتم: چشم .... گفت: یادت ماند چه گفتم؟ گفتم بله وخداحافظی کردم و دِ برو که رفتیم، پریدم در گاو صندوق را با رمزی که گفته بود باز کردم، پوشه آبی همان رو در طبقه سوم از پایین بود، برش داشتم و بعد شروع کردم به دید انداختن توی گاو صندوق، چهار طبقه بیشتر نداشت. طبقه اول و چهارم خالی بود در طبقه سوم یک سری کاغذ و سند و پوشه که زیاد علاقه ای به دیدنشان نداشتم ولی در طبقه دوم؟ و تو چه می دانی که طبقه دوم کجاست؟ و تو چه می دانی که در طبقه دوم چه بود؟ یک شیشه عطر زنانه کنزو آک بند، یک جعبه سرویس جواهرات زنانه خیلی ظریف و قشنگ با گلهای ریز پنج پر و سنگهای الماس که واقعا زیبا بود و حدس می زنم اینها حتما برای لوند جان خریده شده اند و چیز مهم دیگری که زبان از بیانش قاصر است و دلم می تپد وقتی اسمش را به زبان می آورم، گردن بند عزیزم بود که داخل یک جعبه مخمل انگشتری کوچک گذاشته بودش. باباجان به پیر به پیغمبر این گردن بند حق منه، سهم منه، ( به قول خسرو شکیبایی در هامون) بدون آن که بفهمم چطور و چرا؟ گردن بندم را هم برداشتم از اولش هم اشتباه کردم گردن بند را به تو دادم. به من چه می خواست من را نفرستد بالا برای انجام این کارهای مهم. اگر من نبودم به کی می خواست اعتماد کند؟#نودیک<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۱۶:۲۱]<br />یادداشت های پراکنده جمعه4 مرداد ماه 70<br />هنوز میم برنگشته است، در جریان اتفاق ناجوری قرار گرفته ام. لوند باردار بود، به نظر می آید که دیگر نیست. امروز تصادفاً فهمیدم، بیژن نبود من رفته بودم که فلاکس چایم را پرکنم. لوند توی توالت حالش بد شده بود. کمکش کردم بیرون بیاید و توی آشپزخانه بنشیند تا برایش آب قند درست کنم. گریه می کرد و خیلی خیلی وحشت زده بود. وقتی برگشتم که شیرتوالت را ببندم، چون همینطور بازمانده بود. لکه های خون دیدم، سیفون را کشیدم و برگشتم هنوز توی اتاق نرفته بودم که شنیدم، لوند با تلفن صحبت می کند و با گریه می گوید: سقط کرده است. ظاهراً از آن طرف دعوایش می کردند چون او قسم می خورد که چیزی نخورده و همینطوری سقط شده و او نمی خواسته که بچه سقط بشود. بعد در مورد صیغه و این که یک ماه از موعدش گذشته بوده و حتی اگر می خواسته بچه را نگه دارد باز هم مشکل پیش می آمده حرف زد.<br />چه می توانستم بگویم؛ مات مانده بودم. پس خیلی خیلی هم غیرشرعی نبوده. آقای میم، آقای میم، آقای میم. <br />هنوز نتایج کنکور را نداده اند، قلب خودم روشن است با این که می دانم خوب امتحان نداده ام، یعنی فکر می کنم اگر من قبول نشوم پس که می خواهد قبول شود؟ یادش به خیر در کلاس های حوزه هنری استاد ندایی همیشه من را به همه نشان می داد و می گفت: یادتان باشد با چنین کسی باید رقابت کنید، در طراحی و نقاشی که کارم خوب بود در درک تصویر و اطلاعات عمومی هنر هم که خیلی خوب بودم. فقط حیف که وضع درس های عمومی ام افتضاح بود و همین نقطه ضعف من شد. به هر حال فکرمی کنم اگر قبول نشوم ظلم بزرگی به عالم بشریت شده است. یعنی ظلم بزرگی به خودم شده است.<br />آه چه می گویم؛ اصلا حواسم سرجایش نیست. از ماجرای میم و لوند خیلی ناراحت هستم، نمی دانم چرا؟ من که زیاد از میم خوشم نمی آمد؟ من که در آن دفتر خاطرات توی انبار تا آنجا که می شود از او انتقاد می کنم و سعی می کنم تحقیرش کنم؟ سعی می کنم نشان دهم که برایم مرد محبوبی نیست. حال بهم زن است یک زنباره پست فطرت! پس چرا این موضوع این قدر برایم دردناک است؟ شاید یادآوری آن اتفاقی است که باعث شد از آقای آلپاچینو این اندازه دور شوم. شاید به خاطر آن که در پس ذهنم دوست ندارم که او این اندازه حریص و خوشگذران باشد. به هر حال ظاهراً برادرها همه مثل هم هستند. #نوددو<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۱۸:۱۸]<br />دوشنبه 14 مرداد ماه 70<br />فردا آقای میم می آید، یعنی در واقع امشب می آید و فردا حتما او را توی شرکت می بینم. فکر این که در این مدت بروم گردن بند را بگذارم سرجایش احمقانه بود. یعنی اصلا از این که به بیژن رو می انداختم تا بروم #گردن_بند را بگذارم سرجایش امکان نداشت. مطمئن هستم بیژن به میم می گفت، که من دوباره در گاوصندوقش را باز کرده ام و این ماجرا را خیلی بدتر می کرد. <br />وای خدایا ببینم چقدر می توانی خدایی کنی در حق من، آخر این چه گندی بود که زدم؟ <br /> یک راه حل خوبی باید پیدا کنم، اگرچه اگر تهش را ببینیم، میم لیاقت این که بنشینم #فسفر بسوزانم و فکر کنم چطور باید از مخمصه گردن بند نجات پیدا کنم را ندارد. ولی این وسط بحث شرافت خودم است که لکه دار می شود. این آدم بی معرفت، نامرد، کثافت، احمق، زنباره، اصلا یک کامیون فحش، به من اعتماد کرده است و به هر دلیلی رمز گاوصندوقش را به من داده. بعد من چه می کنم؟ در اولین فرصت که دستم به گاو صندوقش می رسد، رشوه ای که خودم به او داده ام تا مرا دوباره استخدام کند برمی دارم.<br />فرم های انتخاب رشته کنکور را هنوز نداده اند، پاسش داده اند به فردا، یعنی که فردا باید بروم بگیرمش، <br />امروز سری به استاد اخوت زدم. خوب بود، دوباره شعر خواندیم، نامه خواندیم، عکس های قدیمی و جدید دیدیم. آخرش به او گفتم که در تولیدی منصور کار می کنم. با تعجب به من نگاه کرد و گفت: چطور راضی شده ای بروی آنجا؟ چرا وقتی به کار احتیاج داشتی پیش خودم نیامدی؟<br />نمی دانستم چه توجیهی برایش داشته باشم، همین طوری با شوخی و خنده به او گفتم: شما فرض کنید یک چیزی آنجا من را یاد گمشده ای می اندازد، اگر بدترین جای دنیا باشد و اگر بدترین تصویر باشد من می روم و تماشایش می کنم. <br />خیلی احساساتی سرش را تکان داد و گفت: علت عاشق ز علت ها جداست// عشق #اسطرلاب اسرار خداست. شاید دلت نمی خواهد ارتباطت با این احساس قطع شود.<br />گفتم: بله شاید، یادآوری یک عشق کودکانه است، وحشتم از این است که مدام بزرگتر و بزرگتر می شوم و فراموش می کنم عشق چیست؟ <br />آهی کشید و گفت: فقط مواظب خودت باش این منصور تاجایی که من شنیده ام خیلی هم شیرپاک خورده نیست. <br />تایید کردم و گفتم: می دانم، اما با این حال یک صداقت خوبی در وجود این آدم است که هیچ وقت تلاش نمی کند چهره منفور و زشت خودش را پنهان کند. از این صداقت خیلی خوشم می آید، دلم می خواهد مثل او باشم، این قدر شجاع باشم، نترسم از این که خودم را به همه نشان بدهم با تمام بدی هایم.<br />خندید و به پشتم زد و باز هم تاکید کرد، مواظب خودت باشم.<br />صدای خواننده از رادیو به گوش می رسد، می خواند؛ به دنبال محل سبکتر قدم زن، مبادا نشیند غباری به محل<br />نوایی، نوایی، نوایی، نوایی الهی برافتد نشان از جدایی<br />خلد گر به پا خاري، آسان برآرم<br />چه سازم به خاري كه در دل نشيند؟#نودسه<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۰:۱۷]<br />[In reply to آقای آل پاچینو با نون اضافه]<br />به دنبال محل چیه؟ ای بابا محمل.<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۰:۲۶]<br />چهارشنبه 16 مرداد ماه 70 <br />واااای روز استثنایی زندگی من در بیست و یک سالگی. <br />دیروز اصلا برای خیر مقدم به آقای میم نرفتم، واقعاً هنوز نمی دونستم چه جوری باید باهاش روبرو بشم و موضوع گردن بند رو چطوری مطرح کنم. اما امروز رفتم، بار اول که رفتم، لوند بازم خوشگل و خوش ادا و آرایش کرده نشسته بود هرچند خیلی هم با من غریبگی نکرد. اجازه خواستم بروم تو گفت: آقای ملک مهمون دارند، نیم ساعت دیگه بیا. برگشتم یک ربع دیگه خودش بهم زنگ زد که زود باش بیا. <br />وقتی رفتم توی اتاق میم، خیلی سرزنده و با اشتیاق از من استقبال کرد حتی بلند شد و آمد جلو و کم مانده بود با من دست هم بدهد. اما من دستم را گرفتم پشتم و فقط به سلام علیک گرم اکتفا کردم. نشستیم و خیلی سریع شروع کرد به پرس و جو که چه کرده ایم و چه شده و تولید چطور بوده و چند جفت وارد انبار شده و چقدر خارج شده؟ <br />من هم تند تند جوابش را دادم. بعد مکث کرد و مثل این که فهمیده باشد که حالا نوبت من است گفت: خوب تو چه خبر؟<br />( شک ندارم سی صد بار گاوصندوقش را دیده بود و فهمیده بود که من گردن بندم را برداشته ام) <br />خیلی معصومانه و باوقار دخترانه ای گفتم: ببخشید یه کار اشتباهی کردم اومدم اعتراف کنم. <br />با خنده گفت: به به من عاشق اعتراف شنیدنم، اصلا من کشیش و تو گناهنکار، اما به شرطی که اون قسمت های خوبش رو سانسور نکنی همه اش رو بگی. <br />گفتم: نه قول می دم بگم. ولی فکر نمی کنم از اون جور اعترافاتی باشه که شما خوشتون می آد.<br />گفت: تو از کجا می دونی من از چه جور اعترافی خوشم می آد؟<br />نگاهی به چشمهای هیزش کردم و گفتم: با دونفر از گناهکارهایی که پیش شما اعتراف می کنن آشنایی دارم.<br />کمی مکث کرد و فکر کرد که منظورم از دو نفر چه کسانی هستند. بعد مثل این که خوشش نیامده باشد و بخواهد تلافی کند گفت: خوب من هم انتظار نداشتم تو توی روز روشن بخوای از اون اعترافهایی بکنی که بعضی ها تو اتاق تاریک می کنند. <br />یخ کردم، اصلا انتظار نداشتم این طور صریح جواب من را بدهد. <br />کمی از روی مبل بلند شدم و برگه استعفانامه را از جیب سمت راستم درآوردم و روی میزش گذاشتم و گفتم: این استعفانامه منه<br />بعد همانطور از جیب سمت چپ جعبه مخملی کوچک را درآوردم و گذاشتم روی استعفا نامه و با شرمندگی گفتم: اینننن هم،<br />(خیلی با سختی ادامه دادم.) این رو از توی.... امممم گاوصندوقتون برداشتم. وقتی که بهم اعتماد کرده بودید. اون لحظه خیلی سریع برداشتم و خیلی به عمق مساله فکر نکردم. راستش از اولش هم فکر می کردم اشتباه کردم این رو به شما دادم و پشیمون بودم. البته نه این که ارزشش رو نداشته باشید، بلکه بیشتر به خاطر این که دلیلی نداشت که اون رو به شما بدم. ( در تمام مدت سعی می کردم نگاهش نکنم به دستاش خیره شده بودم که آرام روی پاش ضرب گرفته بود.) در واقع این یه گردن بند احساسی خیلی عزیزه که باید؛ که نباید اون رو به هر کسی می دادم.<br />سکوت کردم، سکوت کرد، نگاهش کردم، به من خیره شده بود، بعد از یک سکوت مرگبار گفت: دیشب متوجه شدم نیست، تعجب کردم چرا برش داشتی؟ خیلی دل و جرات می خواد از گاوصندوق من چیز برداشتن.<br />با شرمندگی نگاهش کردم. <br />ادامه داد: استعفانامه یه جور معذرت خواهیه؟ یا یه جور زرنگی؟<br />گفتم: یعنی شما فکر می کنید جدی نیستم!؟ دارم بلوف می زنم؟<br />شانه بالا انداخت و گفت: فکر می کنم داری زرنگی می کنی.<br />من هم شانه بالا انداختم: هر جور فکر می کنید، به هر حال من اگه قبول کنید از این جا می رم. ادامه دارد ......#نودچهار<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۰:۴۰]<br />ادامه .....چهارشنبه 16 مرداد ماه 70 <br />سینه ای صاف کرد و خیلی جدی گفت: چون رفتی سر گاوصندوق من این رو برداشتی عذاب وجدان گرفتی ومی خوای با این کار خودت رو مجازات کنی؟<br />یک دفعه ناگهان ذهنم باز شد و چیزی به فکرم رسید خیلی راحت بهش خیره شدم و گفتم: عذاب وجدان ندارم، یه بهانه ای می خواستم که ازاینجا برم، من اصلا آدم قابل اعتماد شما نبودم و نیستم که بخواهید من رو بفرستید تو خونه خودتون و رمزگاوصندوقتون رو بهم بدید. من دوست ندارم این قدر به من احساس نزدیکی بکنید. اگه می خواهید به من احساس نزدیکی کنید باید تاوانش رو پس بدید. <br />اول با تعجب و بعد هم خیلی با شگفتی و شیفتگی گفت: خیلی عالیه نمی دونستم جواب اعتماد رو اینطوری می دی؟ پس خیلی با انصاف بودی تاوان کمی پس دادم فقط گردن بند خودت رو برداشتی. حقش بود اون سرویس جواهرات رو هم بر می داشتی؟<br />گفتم: نه سهم من گردن بند خودم بود؛ اون سرویس جواهرات مال کسیه که بیشتر بهش نزدیک شدید. ( توی ذهنم لوند بود) <br />نگاهش کردم خیلی مطمئن سرش را تکان داد و گفت: حاضرم!<br />با تعجب نگاهش کردم و گفتم: به چی؟ استعفا رو قبول می کنید؟<br />گفت: نه، اصلا، استعفا که اصلا، الان دیگه به جونم بسته ای، حاضرم همین طور نزدیک بشم تاوانش رو هم پس بدم.<br />نگاهش کردم، لبخند می زد ولی شوخی نمی کرد، این اعتراف او بود یا اعتراف من؟ جدی می گفت؟ یا شوخی می کرد؟ داشت با من بازی می کرد؟ از لوند خسته شده یک صیغه ای دیگر می خواهد؟ قلبم به تپش افتاده بود، باورم نمی شد، دوست نداشتم در این بازی جا بزنم. <br />گفتم: منظور من از نزدیک شدن، اعتماد کردن بود، به هر حال من اهل تمیز کردن خانه شما و بشور و بساب و صیغه و سقط جنین نیستم. <br />اولش با تعجب وبرافروختگی و بعد با کنترل خود گفت: باشه همین که تو می گی، اعتماد، الان تاوان این که به من اعتماد کنی و یه شب بریم بیرون باهم شام بخوریم چیه؟<br />تپش قلبم بیشتر شده بود، ای ناقلا، چقدر زود رنگ عوض می کند و تصمیم می گیرد و برنامه ریزی می کند. <br />با لبخند گفتم: تاوان یه شام بیرون رفتن با من براتون سنگین تموم می شه ولی یه ظهر و نهار فکر کنم با هزارتومن روی حقوق این ماهم سربه سر می شه. <br />زد زیرخنده و گفت: هزااااارتومن؟ اشتهاتم خوبه، نهارم هم دارم بهت می دم عزیزمن. دویست تومن هم روی حقوق این ماهت قبوله، ولی فقط این ماه. <br />باورم نمی شه، یعنی این قدر براش جالبه که با من نهار یا شام بخوره؟ شایدم ترفندش این طوریه؟ برای همه از این کارها می کنه؟ دون می پاشه، اعتراف می کنم یک جورهایی دارم کیف می کنم از این موضوع، خوب بذار یه ذره برای من خرج کنه، البته باید مواظب باشم دم به تله ندم اگه زیاد بهش نزدیک بشم دیگه براش جذاب نیستم بعد همه اش باید من تاوان پس بدم. قبول کردم. اما گردن بند و استعفانامه را برداشت و باز هم بهم نداد. گفت: دوباره این ها را به من برگردانده ای و اگر می خواستی به عنوان تاوان برداری نباید دوباره می دادی. با ناراحتی گفتم: من گردن بندم رو می خوام این جای تاوان بود، اگه زیرش بزنید به صداقتتون شک می کنم.<br />گفت: من هم به صداقت تو شک دارم، حالا که دیگه بیشتر، از تو سلب اعتماد کردم، باید از اول شروع کنیم به اعتماد سازی. <br />به هر حال قرار شد پنج شنبه همین هفته برویم نهار بیرون بخوریم، یک رستوران معروف و دم دست و نه یک جای تنگ و تاریک و متروکه! #نودپنج<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۱:۲۳]<br />یادداشت های پراکنده چهارشنبه 16 مرداد ماه 70<br />نمی رم، نمی خوام، هاهاها، مگه عقلم پاره سنگ برمی داره. یه بهانه مسخره خیلی آبکی که کاملا معلومه چاخان پاخانه جور می کنم و می گم: ببخشید نمی تونم بیام، باورکنید که از اعماق ته ته ته قلبم می خواستم بیام ولی نشد. چطور که اون حاضر نشد گردن بند من رو پس بده؟ کاملا معلومه که بعداً مدام می خواد از من امتیاز بگیره. نباید به خودم خیلی مطمئن باشم. به هر حال اون یه تجربه هایی داره که من ندارم. من همه اش دارم با وزیرم بازی می کنم ولی اون تا حالا فقط با سرباز این ور و اون ور رفته. نباید خیلی ریسک کنم. حتی زنان خاندان مادری هم خیلی مفت دم به تله ندادن که من دومیش باشم.<br /> از طرفی که دوست دارم اون واقعا به این اندازه که ظاهرش نشون می ده از من خوشش اومده باشه ( کدوم زنیه که خوشش نیاد مردی عاشقش بشه) ولی باز یه حس هایی دارم که این آدم خیلی زیاد هم عاطفی نیست. بلایی که می خواد سرکارگرهاش بیاره. اتفاقی که برای لوند افتاده. یه جوریه داستان، شاید من فقط براش تازگی دارم دلش می خواد ببینه که کی عاشقش می شم. می خواد ببینه کی رام می شم. با تهمینه هم مشورت کردم، نظرش همینه، می گه مردای اینجوری خطرناکن و باید خیلی محتاط بود. <br />باشه من هم وزیرم رو می کشم عقب و حالا حالا ها یه خونه یه خونه با سربازهام می رم جلو. اصلا دنبال حمله و کیش و مات کردن نیستم. فقط بازی می کنم. #نودشش<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۱:۵۲]<br />دوشنبه 21 مرداد ماه 70<br />امروز بیژن گفت: آقامنصور عذر لوند را خواسته و لوند هم دارد گریه و زاری می کند. چه می توانم بکنم؟ شاید بهتر بود خیلی وقت پیش عذرش را می خواست، قبل از آن که آن بلا سرش بیاید. بیچاره لوند با خودش فکر کرده اگر بچه دار بشویم شاید زندگی ام با میم جدی بشود؟ از این سادگی و بلاهت زندگی بعضی دخترها تعجب می کنم. چرا باید خودش را با یک بچه آویزان یک مرد کند؟ گیرم که او بخاطر یک بچه با او ازدواج می کرد، زندگیشان فردا چه می شود؟ این وابسته شدن زورکی برای مردی مثل میم باعث می شود که زندگی را جهنم کند. چرا فقط ازدواج؟ چرا فکر کرده با ازدواج همه چیز خوب می شود؟ شاید فکر کرده همه چیز قانون مند می شود و از تحقیر زن صیغه ای بودن در می آید.<br />وای خدایا چقدر از مردهایی که صیغه می کنند متنفرم، آدم یاد صدسال پیش می افتد. حتی به نظرم از مردهایی که با یک زن همینطوری رابطه برقرار می کنند چندش آورتر هستند. <br />به هرحال من کاری نمی توانم برای لوند بکنم، میانه من و آقای میم، همینطوری هم به خاطر آن ماجرای سردرد و سرگیجه ناگهانی و نرفتن برای نهار خوردن خراب است. هر چند اگر خراب نبود هم نمی رفتم. <br />آخرش ناچار شدم به مامان بگویم گردن بندم را گم کرده ام. حیف شد، فکر نمی کنم دیگر بتوانم داشته باشمش. بل کل از گردن بند دل کنده ام.#نودهفت<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۲:۱۷]<br />یک شنبه27 مرداد ماه 70<br />قرار است یک خواستگار برایم بیاید، مامان جدی گرفته و خیلی اشتیاق دارد. با مامان حرفم شد، جر و بحث، تو بگو و من بگو. دست آخر خودم خودم را بایکوت کردم، پناهنده شدم به اطاقم، حمام سونای معروف، سودابه اینها آمده اند هیییی وایییی چقدر دلم برایشان تنگ شده بود. <br />دیشب خواب زیبایی دیدم، مثل این که موقع خواب ناخودآگاه آن چند آیه یاسین را که از بچگی مامان یادم داده بود به ذهنم آمد. یادم می آید که در آیه ای گیر کرده بودم، بلند شدم آمدم قرآن را باز کردم و خواندم و بعد برگشتم سرجایم و خوابیدم، اتوماتیک وار بدون اراده مثل یک ماشین که فرمانش دست دیگری باشد. خوابیدم و شب خواب مردن را دیدم. مردن و باز مردن، خواب دیدم که روحم از بدنم جدا شده است، مثل این که هاله ای دورو بر بدن ما بود که ما بعد از مردن از توی آن هاله یا بخار به دنیا می آمدیم. یا شاید هم برعکس بعد از مردن هاله ای دور و بر ما را می گرفت، درست یادم نیست، از هاله به دنیا می آمدیم یا در هاله به دنیا می آمدیم؟ فقط می دانم که بعد از این مردن دوباره می مردیم و باز زنده می شدیم و در هر بار مردن و زنده شدن حصاری از اطراف ما برداشته می شد و دنیای ما بزرگتر و بزرگتر می شد. دنیا بزرگتر می شد ولی ما به مقصدی نزدیک تر می شدیم و در آخرین مردن بسته به کیفیات روحی مان که آدم خوبی بوده باشیم یا بدی، زمانی بود که باید به یک نقطه نهایی می رسیدیم و آن نقطه خدا بود. یادم نمی آید که من به آخرین مردن و زنده شدن رسیدم یا نه، فقط احساس می کنم بعد از یک حصار ناگهان در دریاچه ای غوطه ور شدم سکر آور و سحرانگیز، خلسه ای شیرین و خواب آلود تمام وجودم را گرفته بود در همان خواب و بیدار سحر انگیز و احساس خلسه اعجاب انگیز دنبال آن نقطه بودم. اشتیاق عجیبی برای رسیدن به او داشتم، یک چیزهایی حس می کردم، شاید بویش را احساس می کردم، یا شاید صدایش را، یا شاید سایه اش را می دیدم. نمی دانم یک چیزی بود ولی هیچ چیز نبود. چون نرسیدم، فقط می دانستم که آخرین بار که بمیرم و زنده شوم می رسم و تمام حصارها برداشته می شود. #نودهشت<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۲:۳۲]<br />چهارشنبه 30 مردادماه 70<br />من در این تاریکی، پی یک بره روشن هستم که بیاید علف خستگی ام را بچرد.<br />من در این تاریکی امتداد تر بازوهایم را زیر بارانی می بینم که دعاهای نخستین بشر را تر کرد. <br />من در این تاریکی در گشودم به چمن های قدیم، به طلایی ها که به دیوار اساطیر تماشا کردیم. <br />من در این تاریکی ریشه را دیدم و برای بته نورس مرگ آب را معنی کردم. <br />"#جلال_آل_احمد" کتابی نوشته است راجع به "#روشنفکری"، از میان کتابهای سودابه و محمود است که برای من آورده اند. چند صفحه ای را خواندم در باب معنای لغوی آن و ریشه تاریخی اش، حوصله ام را سر برد، احتمالاً خود جلال روشنفکر نبوده؟<br />فردا بعدازظهر برایم خواستگار می آید، نتوانستم مامان را منصرف کنم که دست از سر من بردارد، خیلی امیدوار است و قصد کرده حتما یکی از ما را امسال شوهر بدهد. آه چقدر برایم سخت و دردآور است اولین تجربه خواستگاری، پسری که من را ندیده و نمی شناسد و من که او را ندیده و نمی شناسم. جور بخصوصی احساس غم و اندوه می کنم. گیج، سردرگم، بلاتکلیف، و از همه مهمتر تنگ حوصله، نه کارکردن، نه سینما رفتن، نه کتاب خواندن، نه دیدن دوستان، این روزگار بد با هیچ چیز خوب نمی شود.#نودنه<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۲:۴۳]<br />پنج شنبه 31 مردادماه 70<br />نیم ساعت پیش بیژن برایم یک پاکت نامه بزرگ آورد، از این هایی که مقوایی هستند و خیلی کلفت، گفت: آقا منصورداده ببینید و رسیدگی کنید. در پاکت بسته بود، حسابی چسب کاری شده بود. تعجب کردم بازش کردم. داخل پاکت بزرگ یک پاکت کوچک نامه بود و داخلش................ گردن بندم. #صد<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۰۰:۱۱]<br />جمعه 1 شهریورماه 70<br />خواستگارها آمدند و رفتند. همان بازی های مسخره ای که من همیشه سر سودابه و تهمینه آورده بودم، حالا منیژه و تهمینه با هم سر من آوردند. مادر، پدر، خواهر بزرگتر و خود پسر با هم آمده بودند. خانواده امروزی و خیلی شیک و پیکی بودند. من دامن کوتاه مشکی پوشیده بودم به اصرار مامان، با پیراهن دکمه دارکمر کرستی سبز پررنگ به اصرار مامان( چرا مامان دست از سر پوشاندن لباس سبز به تن من برنمی دارد؟ این ست کردن خیلی چیپ و مسخره است. ای کاش رنگ چشمهای من مشکی بود!) و کفش پاشنه بلند مشکی به اصرار مامان، موهایم را هم باز کرده بودم به اصرار مامان. خلاصه عروسک مامان بودم. به جز آن که قرار شد من چای نیاورم و کل خانواده به اتفاق آراء قبول کردند که چنین ریسکی را انجام ندهم . سودابه مسئولیت چای آوردن را به عهده گرفت بیچاره ده سال بعد از خواستگارهای خودش به عنوان خواهر بزرگ خانواده همیشه مسئولیت چای آوردن در خواستگاری ها تهمینه به عهده او بوده است. و حالا با آوردن چای در خواستگاری من دیگر این چای خواستگاری آوردن برای خواهرهایش روی پیشانی اش حک شد. پسر "شاهرخ" قد متوسط، چشم و ابروی مشکی ومو مشکی و سبیل سیاه مشکی با کت و شلوار سرمه ای، خیلی هم از خود راضی به نظر می آمد و اصلا هم خجالتی نبود. دانشجوی رشته ژنتیک دانشگاه تهران. چهره پسر از همان اول به نظرم آشنا آمد که بعداً معلوم شد در خیابان خودمان زندگی می کنند. از همان اول مهمانی، حرف های معمول خاله زنکی و تعارفات خسته کننده شروع شد. بدتر از همه این که مادر پسر هی به من می گفت: عروسم عروسم و من هی به مامان چشم غره می رفتم و مامان هی برای من ابرو بالا می انداخت و اخم می کرد که تحمل کنم. و بعد آن اتفاقی که نباید بیفتد افتاد، اصرار به اصرار که من و پسر برویم با هم صحبت کنیم. به بابا نگاه کردم که بگویم نگذارد مامان تا این جاها پیش برود اما بابا یک بحث خسته کننده در مورد حکومت عدل با پدر پسرِ شجاع! شروع کرده بود و حواسش اصلا به جزییاتی مثل من نبود! من وپسر زیر هجوم فاجعه بار احساس مسئولیت منیژه برای کسب اطلاعات بیشتر که کاملا محسوس و مزاحم بود رفتیم توی اطاق قدیم سیاوش که با هم صحبت کنیم. طلفک منیژه پشت پنجره کوچک اطاق خودش را هلاک کرد!<br />همه چیز به همان مسخرگی که همیشه فکرش را می کردم شروع شد، نه شما بگید؛ نه شما بگید، نه اول شما ، نه تورو خدا شما و در همین بگیر و ببندها بودیم که صدای پسر به نظرم آشنا آمد. قسم میخورم این پسر همان مزاحم تلفنی معروف است بیش از چهل بار با او پشت تلفن سرو کله زده بودم. کل کل کرده بودیم؛ شوخی کرده بودیم، دعوایمان شده بود. مزاحم تلفنی که سیرتا پیاز خانواده ما را می دانست، چند تا دختر هستیم، هر کدام چکار می کنیم، من چندمی هستم. کی از خانه بیرون می آیم. کی برمی گردم. به خدا من تمام تابستان تقریباً یک روز در میان صدایش را شنیده بودم و خوب با زیر و بم صدایش آشنا شده ام. <br />این را بهش گفتم: زیرش زد. <br />هول هولکی و با عجله گفت: اصلا من وقت تلفن کردن ندارم. شماره تلفن شما را ندارم. حوصله این کارها را ندارم واصلا چرا ما مزاحم تلفنی داریم؟ و چه کسی است که این کار را می کند؟ عجب آدم بیکاری و پیگیری می کند ببیند چه کسی این کار را می کند( در نقش پلیس محله برود مچ خودش را بگیرد، ترسو) و از این حرفها و عجبا که او هر چه بیشتر انکار کرد من مطمئن تر شدم.<br />به هر حال ای کاش زیرش نمی زد. اگر زیرش نمی زد اگر با شجاعت پای کاری که کرده بود می ایستاد و می گفت: بله من بودم. برایم جذابیت بیشتری داشت ولی حالا.<br />قرار شد فکر کنیم و جوابشان را بدهیم. مامان که از همین حالا توی ابرهاست. بابا خیلی معقول تر است ومی گوید: هر چه آفرید بگوید. سودابه و تهمینه و منیژه هم می گویند: پسره هم خوشگل است و هم رشته خوبی درس می خواند و هم دانشگاه خوبی می رود. <br />( ژنتیک؟ اگر جانور شناسی می خواند بیشتر به درد خانواده ما می خورد.) #صدیک<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۱۵:۲۳]<br />پنج شنبه 7 شهریورماه 70<br />نمی دانم چطور جلوی این اتفاق را بگیرم. مامان مدام خواب و خیال می بافد و می گوید: بهتر از این پسر برای تو پیدا نمی شود و الان هم راهشان را گم کرده اند و آمده اند خواستگاری تو، می گوید وضعیت بابا طوری نیست که چند سال دیگر سگ هم در خانه ما بیاید برای خواستگاری شما و مدام به جان من غر می زند، که اگر من، این به قول خودش همای سعادت را از سر دیوار خانه امان بپرانم، دیگر باید خوابش را ببینم که چنین خواستگاری نصیبم شود و اگر من یک ازدواج خوب و شوهر عالی داشته باشم راه را برای منیژه هم باز کرده ام و اگر بخواهم مثل تهمینه مدام به همه جواب رد بدهم و همه چیز را بهم بزنم، آخر و عاقبت منیژه را سیاه می کنم و حتی باعث بدبختی تهمینه می شوم و بلکه هم خانواده و همه شهر و کشور و کل خاورمیانه سیاه بختی شان گردن من می افتد.<br /> این چیزها خیلی باعث توهین به من می شود. این که مامان وضعیت بابا را هی چوب کند و توی سرما بزند. من را از خودم دور می کند. احساس می کنم تلاشم برای مستقل شدن هیچ فایده ای نداشته است. <br />این روزها آقای میم هم یک تمایلاتی از خودش نشان می داد که مرا مشکوک می کرد. پس دادن گردن بند، سرکشی هر روزه به انبار، هی حال و احوال پرسی و هی دعوت به این که برویم یک جایی نهار بخوریم. خیلی با احتیاط جلو می آمد و دلش می خواست توپ را توی زمین من بیاندازد، فکر می کردم بخاطر آن چیزهایی است که توی دفتر خاطرات در موردش نوشته بودم. اما دیروز فهمیدم اصلا این طور نیست، یعنی علاقه ای وجود ندارد. بیشتر یک دل نگرانی دوستانه است تا چیز دیگری. من او را سرزنش نمی کنم، چون من هم او را دوست ندارم و فقط می توانست انگیزه ای باشد برای آن که بتوانم دلیل نسبتاً منطقی برای رد کردن این خواستگار داشته باشم. بعدش هم می توانستم سر میم را به سنگ بکوبم. <br />دیروزآمد انبار، نشسته بودم و کتاب می خواندم، همان جعبه عطر کنزویی که توی گاوصندوقش دیده بودم را آورد. بی مقدمه گذاشتش روی کتابی که می خواندم و گفت: بیا این دیگه قسمت خودت شده، فرض کن از اولش هم برای تو خریده بودم. خوشبختانه طرف مورد نظرهمچین مالی هم نبود که چنین کادویی از من بگیره و سهم تو شد. بعد خودش بلند خندید.<br />جعبه را از روی کتاب برداشتم و کنار گذاشتم و خیلی عادی نگاهش کردم. انگار نه انگار که چنین توهینی به من شده باشد. این روزها به توهین شنیدن عادت کرده ام. <br />قهقهه اش را که زد سینه ای صاف کرد و پرسید: چه خبرها، خبرهای جالبی شنیدم؟<br />خیلی خونسرد گفتم: خبرهای جالبی شنیدین؟<br />با خنده گفت: خوندم، تو دفترخاطراتت، مگه اینجا نمی ذاری که من بخونم؟<br />چه می توانستم بگویم؟ مگر غیر از این بود؟ و تازه اگر به دروغ اعتراض می کردم که چرا اینطور بی فرهنگ بوده ودفتر خاطرات یک نفر دیگر را خوانده، او هم می توانست من را بخاطر دستبرد به گاوصندوقش سرزنش کند. از این که بدتر نبود.<br />خیلی بی تفاوت گفتم: چه خوب! من فکر کردم، وقتتون رو اینطوری تلف نمی کنید.<br />باز هم خندید و نشست روی لبه میز و گفت: وقت تلف کردن نیست، خیلی لذت می برم وقتی درمورد احساسات عاشقانه تو در مورد خودم می خونم. اون همه الفاظ عاشقانه که یک روز در میون در مورد من می نویسی وبا یه کامیون هم نمی شه جمعش کرد؟ تیکه کلامت چی بود در مورد من؟ زنباره؟ <br />خیلی بی احساس نگاهش کردم و گفتم: برداشت دیگه ای از خودتون دارید؟<br />ابرو درهم کشید و با عصبانیت ساختگی گفت: تو فکر کردی خیلی از من بهتری؟ خوبه من هم به تو بگم مردباره؟ چون می رفتی بالای پشت بوم با پسرهمسایه سیگار می کشیدی؟ تعجب می کنم چرا این چیزها رو از دفتر خاطراتت نکنده بودی! وای وای وای وای یک بار هم اجازه دادی که بوست کنه؟ کدوم دختر خانواده داری به سن و سال تو این کارها رو می کرده؟ می دونی خانم کوچولو تصورمن اینه، وقتی یه دختر خیلی تو زندگی خصوصی یه مرد سرک می کشه و براش مهمه که چیکار می کنه یه جورایی درگیر اون مرد شده. (ادامه دارد)#صددو<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۰]<br />(ادامه پنج شنبه 7شهریور ماه 70) از این که روی صندلی نشسته باشم و او بالاتر از من روی میز اینطور از بالا به من نگاه کند و این جور من را تجزیه و تحلیل کند خوشم نمی آمد. بلاخره من می دانستم که اودفتر را می خواند و شاید هم دلم می خواست که بدانم نظرش در مورد من چیست؟ حالا فهمیدم که می شود به من گفت، مردباره !؟ هه، <br />خیلی بی خیال کتابی که می خواندم بستم و کنار گذاشتم وسرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم و بدون آن که زیاد خودم را درگیر مزخرفاتش کنم گفتم: شما کارفرمای من هستید، همه رییس ها برای کارمندها جالب هستند. فکر نکنید خیلی تو زندگیتون سرک کشیدم چون عاشق شما بودم. <br />گفت: ولی از قبلش هم یه چیزهایی می خوندم، قبلا که رییست نبودم؟<br />بلند شدم و ایستادم و همانطور با خونسردی گفتم: فکر می کنید قبلا برای چی در مورد شما می نوشتم؟ چه خوبه که فکر می کنید مثل یک فرشته تو زندگی من پیداتون شده. چه اعتماد به نفسی!<br />همانطور که نشسته بود و من را مثل یک شکار نگاه می کرد گفت: مثل یک فرشته نبودم. ولی مثل یک شیطان هم نبودم. به هر حال معلومه مورد اعتمادت هستم چون توهر وقت کار خواستی اومدی سراغ من و من هم با میل و رغبت استقبال کردم. <br />شروع کردم به جمع کردن وسایلم برای رفتن. ساعت کاری تمام شده بود. <br />گفت: می خوای بری؟<br />سرم را تکان دادم و جوابش را دادم، می اومدم سراغ شما، چون شما راحت ترین گزینه بودید نه بهترین گزینه. من حوصله دنبال کار گشتن نداشتم. شما هم به من احساس ادای دین می کردین برای همین جواب رد بهم نمی دادید. این برای من کافی بود.<br />ایستاد و خیلی جدی گفت: من نسبت به هیچ کس ادای دین نمی کنم. حتی تو، چکار کردم که باید نسبت به تو ادای دین کنم؟<br />کیفم را روی دوشم انداختم و گفتم: کار خاصی نکردید لطف کردید باعث شدید از مردها متنفر بشم. اصلا ببینم پس برای چی قبول کردید که بیام اینجا کار کنم؟<br />گفت: برای این که لذت می برم، من بزرگ شدنت را می بینم و کیف می کنم. خیلی دوست داشتنی هستی، قبلا هم خیلی بامزه بودی، چهارتا کتاب می خوندی و فکر می کردی خیلی عقل کلی. ولی راه درازی در پیش داری که خودت تجربه کنی. ضمناً من باعث نشدم که تو از مردها متنفر بشی، ناآگاهی تو باعث شد.<br />(چطور می توانست این حرفها را به من بزند؟ این قدر روی مرز که آدم نداند بلاخره خوشش می آید یا بدش می آید؟ اینطور که نه من را طلبکار کند و نه خودش بدهکار باقی بماند؟) (ادامه دارد.... )صدسه<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۱]<br />(ادامه پنج شنبه 7شهریور ماه 70) اخم کردم و راه افتادم و گفتم: چه خوب، ولی مطمئن باشید برای تجربه کردن و دانستن، راهی که شما پیش پام بذارید رو نمی رم. <br />کیفم را گرفت و کشید و گفت: گوش کن! (با تعجب ایستادم،) خیلی آمرانه ادامه داد، قبلا هم بهت این رو گفتم، من هیچ وقت در زندگیم این قدر که برای تو خودم رو توضیح دادم برای کس دیگه ای ندادم، فکر این که من عاشق دلخسته ات باشم رو هم نکنم. ولی تو رو هم مثل زنهای دیگه ای که باهاشون رابطه داشتم نمی بینم، نه این که نمی بینم، اصلا نمی خوام اونطوری باشی. یعنی حالا نمی خوام، هر چیز تابع زمان و مکان خودشه. ولی الان اگه اونطوری باشی از چشمم می افتی. من همین که با روح سرگشته و عاصی و کنجکاو تواز میون این چیزهایی که می نویسی ملاقات می کنم و باهاش عشق بازی می کنم برام خیلی جذابه.<br />اخم کردم و خواستم کیفم را بگیرم و راه بیفتم ، اما کیف را محکم گرفته بود، ادامه داد: مگه همین رو دلت نمی خواست؟ همین که من زندگیت رو بخونم و ببینم چی تو ذهن تو می گذره؟ <br />کیف را کشیدم و از دستش بیرون آوردم. ولی او باز ادامه داد: اما اگه موضوع خواستگاری جدیه؟ یعنی خالی بندی وچاخان پاخان نیست که من رو تحت تاثیر قرار بدی، بیشتر فکر کن. برای دختری با خصوصیات تو ازدواج تو این سن با این خلق و خو خیلی خطرناکه. یا تو رو نابود می کنه، یا اگه خیلی خوشبین باشیم تبدیل می شی به یکی مثل همین زنهای ازدواج کرده ای که دور و بر خودمون می بینیم.<br />برگشتم دفتر خاطراتم را ازروی طبقه کنار میز برداشتم و گذاشتم توی کیفم و گفتم: خواستگاری جدیه آقای ملک، برای برانگیختن احساسات شما نیست. خاطراتم رو طوری ننوشتم که برای شما تور پهن کنم. اگه اینطور بود چیزهای زیادی برای حذف کردن داشت. <br />شاید دوست داشتم که شما می خوندینش، اما برای تورپهن کردن نبود. فقط برای این که شما رو خواننده جالبی می دیدم. فقط برای این که عکس العملتون رو ببینم. فقط برای این که دنیای خصوصی زنی رو خارج از جایی که همیشه دوست دارید ببینید. فقط همین.<br />احساس می کنم منتظر بود چیزهای دیگری بگم یا شاید تحت تاثیرحرفهایم قرار گرفته بود. واضحاً جاخورده بود. اینرا گفتم و راه افتادم<br />از پشت سر گفت: تو چرا مثل ماهی می مونی دختر؟ همه اش لیز می خوری؟ حالا چرا دفترت رو می بری؟ من عادت کردم به خوندنش؟ این نامردی رو در حق من نکن، نبرش؟ یعنی قهر کردی؟ فردا برمی گردی دیگه؟<br />جوابش را ندادم فقط همانطور که می رفتم دستم را برایش تکان دادم و خداحافظی کردم. #صدچهار<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۱۶:۱۱]<br />سه شنبه 26 شهریور ماه 70<br />انگار چیزی روی سینه ام سنگینی می کند و دلم هوای گریه دارد. ولی بغضی نیست. نمی دانم بلاخره چه ام شده است؟ حوصله هیچ کاری را ندارم و اختیاری هم بر افکارم ندارم. برایم می برند و می دوزند و من سکوت کرده ام. هرچیزی که بنویسم اراجیف است. از بعد خداحافظی با آقای ملک دیگر سرکار نرفته ام .خودشان چند بار تماس گرفتند، مامان یا بابا جواب دادند، عذر خواهی کردند و گفتند: قرار است نامزد کنم و دیگر سر کار نمی روم. من هیچ وقت نخواستم با او صحبت کنم تا بگویم برای همیشه خداحافظ. <br />فردا روز نامزدی من است.<br />فردا ... #صدپنج<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۲۰:۴۵]<br />پنج شنبه 20 فروردین ماه 1371<br />مدت هاست نوشتن را کنار گذاشته ام، حتی دفتر خاطرات از نوشتن های من بی نصیب مانده است. شاید فراموش کرده ام که چگونه بنویسم ؟ این برای من بدترین شکست است. زیرا من تنها به نوشتن دل خوش بودم و حالا نوشتن را هم فراموش کردن یعنی فراموش کردن همه دل خوشیها. باید از نو شروع کرد. احساس می کنم خیلی مبادی آداب شده ام. درست به موازات آن که در زندگی شخصی تجربه های نو و خصوصی تری را کسب کرده ام به همان نسبت مبادی آداب شده ام و همین مبادی آداب بودن، آزادی عمل را به بند کشیدن است. باید آزاد بود، نوشتن، فکر کردن نمی خواهد. باید دوباره عادت کنی به نوشتن آن وقت بی تفکر بروی جلو. مثل راه رفتن، مثل دویدن، باید قصدش را کنی و آن وقت از جوی بپری، باید بخواهی تا دهان بازکنی و حرف بزنی. مهم نیست چه می گویی ولش کن. با خودت رو راست باش. می خواهم نوشتن را فراموش نکنی. #صدشش<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۲۱:۰۱]<br />( ادامه پنج شنبه 20 فروردین ماه 1371)<br />قرار بود برویم ویلای مهرشهرشان. اما نشد، نرفتم، برگشتم.<br />توی ماشین با هم حرفمان شد. اولش نمی خواستم ماجرا پیچیده شود اما بعد خسته شدم، دیگر حوصله اش را نداشتم. او هی دور گرفته بود و باز پز می داد! این که فلان دختر دانشکده شان چقدر خاطرش را می خواسته و الان دیگر پسرهای دانشکده همه با دخترهای هم کلاسی ازدواج می کنند و او اشتباه کرده که دنبال دلش رفته و با یک دختر دیپلمه ازدواج کرده است. <br />توی اتوبان تهران_کرج می رفتیم و ماشین ها از کنار ما می گذشتند و من برای آن که به حرفش گوش ندهم، ماشین های سفید و سیاه را می شمردم. <br />دوباره شروع کرد به این که: چیه؟ توی ماشین ها خبریه؟ پسر مسرهای خوشگل رو دید می زنی؟<br />برگشتم و روبرویم را نگاه کردم و از خیر شمردن ماشین های سفید و سیاه گذشتم.<br />گفت: خوب خری روبرای خودت تور کردی. مدام دارم به ساز تو می رقصم. این همه راه داریم می ریم. شب دوباره باید برگردیم!؟ مگه چه خبره؟ مگه می خوام بخورمت!؟ چرا ننه بابات اینطوری می کنن؟ این قدر عقب افتاده دیگه نوبر بهاره!<br />با بی حوصلگی گفتم: بابا دوست نداره تا وقتی نامزدیم شب خونه شما بخوابم.<br />عصبانی شد: جدی؟ اگه این قدر نگرانه که نکنه بلایی سرتو بیارم چرا نذاشت عقد کنیم؟ اینطوری که سفت ومحکم بود ترس نداشت؟ <br />نفس بلندی کشیدم و با بی خیالی گفتم: برای تو سفت ومحکم بود. برای من هیچ چیز سفت و محکمی وجود نداره!<br />ماشین را کشید توی شانه خاکی و ترمز کرد و برگشت با عصبانیت نگاهم کرد. گفت: بله کاملا معلومه که تو به هیچ چیز پایبند نیستی؟ نامزدی و عقد و عروسی برات فرق نمی کنه هر وقت دلت بخواد می بری و میری. <br />خیلی آرام گفتم: برای تو که بد نمی شه، می تونی بری با یکی از همکلاسی هات عروسی کنی. مگه اشتباه نکرده بودی؟<br />پوزخند زد و گفت: عقده ای بازی دیگه؟ نه؟ یه چیز جدید از خودت بگو این رو که من گفته بودم. تو چیکار می کنی؟ لابد با آرش روهم می ریزی یا یه نفر دیگه رو برای خودت تور می کنی؟<br />سرم درد گرفته، آن قدر در این مدت هر روز و هر روز به هر بهانه حرف آرش را پیش کشیده بود که دیگر برایم عادی شده. <br />نگاهش کردم، دیگر این رفتارها و توهین های کلامی برایم قابل پیش بینی است، هر وقت هیجانات جنسی بالا می زند، سعی می کند جور زننده ای آنها را به من منتقل کند. وقتی به حد کفایت متاثر و ناراحتم می کند، آن وقت نوبت از دل درآوردن است که این هم برای خودش داستانی دارد. چون در گیرو دار آن تشنگی سیری ناپذیر من باید مواظب گوهر عفت خودم باشم و او هم باید سعی کند چیز بیشتری به دست آورد. یک جنگ تمام عیار. نشد که او یک بار با خیال راحت من را ببوسد، دلم برایش می سوزد اما دوستش ندارم. <br />نگاهش کردم و مطمئن شدم این نامزدی به سرانجام نمی رسد. متاثر نیستم، درست در گیرو دار زمانی که احساسات فروخفته ام بیدار می شد و دلم تجربه های بیشتری می خواست و می ترسیدم که دچار لغزش شوم یا ارتباط نامتعارفی را شروع کنم. به این نتیجه رسیدم که باید دختر حرف گوش کنی باشم. احساس کردم که برطرف کردن نیاز جنسی می تواند من را کمی آرام کند. اما حالا به این نتیجه رسیده ام که چه بهتر، این محدودیت برای در هم تنیدن تن ها در همدیگر، باعث شده است بفهمم طرف مقابلم چقدر در برقراری ارتباط ضعیف است و چقدر حماقت بار، ضعف خودش را با سرکوب مداوم و مداوم من پنهان می کند. <br />دوباره شروع کرد به دری وری گفتن و ماشین را روشن کرد و راه افتادیم. به مقصد که رسیدیم همین که ایستادیم از ماشین پیاده شدم و راه افتادم به سمت طرف دیگر خیابان. دنبال من دوید که کجا می روی احمق جان ویلا اینجاست؟<br />گفتم: دارم بر می گردم خانه ی خودمان، دیگر نمی خوام به این ارتباط ادامه بدم.<br />بدو بیراه گفت، التماس کرد، مانعم شد و حتی با مشت توی صورتم زد. <br />ولی نتوانست جلوی من را بگیرد. <br />خانه استاد هستم. مهجبین خانم با چشمهای اشکبار برایم کیسه یخ آورده. <br />من اما سهراب زمزمه می کنم: <br />من در این آبادی، پی چیزی می گشتم شاید، پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی.<br />پشت تبریزی ها، غفلت پاکی بود که صدایم می زد. پای نی زاری ماندم، گوش دادم، چه کسی با من حرف می زد؟ #صدهفت<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۲۲:۰۲]<br />یک شنبه 23 فروردین ماه 71 ساعت 10:49 <br />صدای جیرجیرکها مثل موسیقی متن یک فیلم سرشار از عاطفه و حس درمتن زندگی این ساعت من در جریان است. نشسته ام به انتظار بابا و مامان که رفته اند خانه پدر و مادر شاهرخ، بیچاره سهراب هم با پای شکسته رفته است، شاید قرار باشد لگدی هم او بزند! اما سیاوش عزیز دلم نرفت. او از اول هم مخالف نامزدی من بود. اصلا مخالف بود که مامان بابا هم بروند. گفت: نمی خواهد انگشتر را پس بدهید، نمی خواهد بروید ببینید چه شده؟ مگر شما به آفرید اعتماد ندارید او می گوید دیگر نمی خواهد با این پسر ادامه دهد! همین کافی است، گور بابای همه شان. اما بابا گفت: حتی برای تمام کردن یک قرار داد نانوشته هم باید تابع قانون بود. باید رفت و بهم زد. منیژه به خواب ناز فرو رفته و فارغ از هر گونه اضطراب حس بودن را با تمام وجود لمیده است.<br />تهمینه روی تخت دمر افتاده و با من حرف می زند. می گوید: اصلا نگران مامان نباش که غصه بخوره، مهم خودتی خوب کاری کردی مرتیکه کثافت چه جوری زد زیر چشم تو!؟ وای چقدر سیاه شده. تو چرا واستادی که کتک بخوری؟ باید با چنگ و دندان می افتادی به جانش. وای خدا اگه بابا اجازه می داد منم امروز باهاشون برم!<br />سودابه برایمان بستنی چوبی می آورد. من را می بوسد. من احساس بچه بودن می کنم دلم می خواهد گریه کنم. با عصبانیت به من می گوید: گریه کنی کتکت می زنم ها! گریه نکن. تا بوسش می کنن لوس می شه. <br />و در حالی که پوست بستنی را برای من می کند و به زور آن را توی دهنم فشار می دهد می گوید:من به تو چی گفته بودم؟ نگفته بودم چشم و گوشت را باز کن. اون روز آخر بهت نگفتم، فکر نکن مامان عقل کله! نگفته بودم این راهیه که نصف بیشتر زنهای فامیل بابا رفتن تو دیگه نرو. <br />تهمینه غلت می زند روی تخت و به پشت می خوابد وغش غش می خندد ومی گوید: به خدا! عجب خونواده قروقاتی داریم ما، نکنه جدی بخت ما رو بسته باشن؟ قرار نباشه که ما با کسی که دوستش داریم ازدواج کنیم؟ مامان چهل دفه رفت قزوین پیش قافله باشی دعا گرفت که آفرید دیگه نامزدیش بهم نخوره .<br />سودابه بستنی اش را گاز می زند و می گوید: جالبه عمه ها هردوشون اول یک بار نامزد کردن و بعد از بهم خوردن با یه نفر دیگه ازدواج کردن. هر دو هم فقط بخاطر لجبازی با عشق اولشون تن به ازدواج دومی دادن. تهمینه تو هم یه جورایی همین طوری الکی نامزد کردی با اون پسره ها، به خدا اصلا دوستش نداشتی. <br />تهمینه گفت: من که فقط به خاطر مامان نامزد کردم. همش همینطور مثل آفرید من رو هم اذیت می کرد. می خواستم یه جوری ساکتش کنم دست از سرم برداره. من عشق اول ندارم عشق اول من مرده من دیگه هیچ طلسمی بهم سازگار نیست. بچه ها من آزادم. خودت هم همینطور اول عاشق سعید شدی بعد برای این که بهش دهن کجی کنی رفتی با محمود عروسی کردی بدون عشق و فقط از روی اجبار.<br />سودابه چوب بستنی اش را لیسید و گفت: از روی اجبار، بابا مجبورم کرد. بابا رو اینطوری نگاه نکنید پشم و پیلی هاش ریخته. زمان من وقتی می گفت با این باید عروسی کنی همین که گفتم، باید سریع می گفتم چشم. من با سعید قهر کرده بودم، بابا هم از سعید خوشش نمی اومد، برای همین معطل نکرد به اولین خواستگاری که اومد رضایت داد.<br />ساعت سه دقیقه به ساعت یک نیمه شب یک شنبه یا شاید دوشنبه است.همه خوابیده اند من در تاریکی نشسته ام چیز می نویسم. از فردا یک برنامه مرتب می ریزم برای درس خواندن. سال 71 باید بروم دانشگاه. #صدهفت<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۵:۵۹]<br />29 فروردین 71<br />صبح است، باران می بارد. صدای چک چک باران از روی محفظه کولر به گوش می رسد. آهنگ موزونی دارد، دوتا کلاغ سیاه روی سیم برق نشسته اند و حیرت زده به ناکجای آسمان خیره شده اند. از کار تو مانده اند یا کار آسمان؟ خودت می دانی، امروز خواب را خدایی کردم و تو را از یاد بردم. ثانیه ها پشت هم می گذرند وتو فقط تو می دانی که من در این نبرد پیروز می شوم یا نه؟ آیا می توانم با تو با صداقت سخن بگویم؟ باران قطع نمی شود لاینقطع می بارد. آسمان تیره است. می شود تو را توی حیات جست. کارهای گره خورده ام را خودت با سرپنجه قدرتت بگشا، مگر من ازکسی دیگر می توانم چنین توقعی داشته باشم؟<br />حاشیه: 5000تومان داده ام و اسمم را در کلاس عکاسی، انجمن سینمای جوان نوشته ام.#صدهشت<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۶:۲۶]<br />یک شنبه 30 فرودین 71<br />سر شب است و من سهم ادبیات امروزم را خوانده ام و می خواهم به سراغ عربی بروم.واییی هنوز هیچ نشده چشمانم سنگین است. دلم می خواهد بخوابم. پس برای چه بعدازظهر این همه خوابیدم؟<br />شاهرخ برای هزارو سیصدمین بار زنگ زد..................دروغ گفتم: اصلا زنگ نزده، فکرش را بکن تو با یک دختری نامزد بشوی، پیش پدر و مادر دختر آن قدر تیپ و قیافه ی عاشق های دلخسته را بگیری که حاضر نباشی حلقه ات را پس بدهی. بعد این همه روز بعد از بهم خوردن نامزدی، حتی حاضر نشوی به او زنگ بزنی؟<br />البته مامان برای آن که دل خودش را آرام کند( چون من زیاد هم روی معرفت شاهرخ حساب باز نکرده بودم که منتظر تلنفش باشم) دیروز نشسته بود و می گفت: یه کمی هم به پسره حق بدیم ها که هنوز جرات نکرده زنگ بزنه. نمی دانی آن شب که رفتیم نامزدی را بهم بزنیم بابا چه چیزهایی بهشان گفت؛ از بی غیرت و دون پایه و تازه به دوران رسیده بگیر تا این که پسر شما هنوز سربازی هم نرفته و دهنش بوی شیر می دهد و بچه است و وقت ازدواجش نشده.<br />تهمینه اما پرید و گفت: وایییییی مامان نگو تو رو خدا، جدی؟ چقدر خشن! مردم از این حرفهایی که بابا بهشون زده. مامان جان بشر خواهر جنده و مادر جنده را برای این روزها خلق کرده. مگرنه که الزاماً مادر و خواهرهمه دیوث های عالم این کاره نیستن که، ایراد از خودشونه ولی پای مادر و خواهرشون رو می کشن وسط که تا فیها خالدونشون بسوزه. خشتک خودشون پاره است ولی اینا رو می گن که شاید سرغیرت بیان. حقش بود می ریدید بهشون و می آمدید بیرون! <br />من با تعجب به تهمینه نگاه کردم و گفتم: جداً این چیزها رو تو دانشگاه بهتون یاد دادن؟ چه خوب! دارم بال بال می زنم برم دانشگاه.<br />تهمینه چشمکی به من می زند و می گوید: آره بابا همه اش رو تو دانشگاه یاد گرفتم، دانشگاه آزادی ها از همون بدو ورود دو واحد بدو بیراه پاس می کنن که بتونن نثار این مرتیکه "جواسبی" کنن. با این کیسه ای که با پول دانشجوها برای خودشون دوختن، تا تو هر کوره دهاتی دانشگاه آزاد بزنن و هر ترم شهریه ها رو زیادتر کنن.<br />مامان که انگار داغ دلش تازه شده باز دوباره برایمان تعریف می کند که چطور در خلال صحبت های متین و منطقی بابا، یک هو از کوره در رفته و عصبانی شده و بهشان گفته است که خانواده ما را اینجوری نگاه نکنید. اصلا ما ککمان هم نمی گزد که این نامزدی را بهم می زنیم، دخترهای من شاهزاده هستند و "خون چیزالسلطنه " در رگهایشان جریان دارد و اگر صد سال پیش بود ما شما را رعیت خودمان هم به حساب نمی آوردیم و بهتان اعتماد نمی کردیم حتی چوپانی یک گوسفندما را هم بکنید. چه برسد به این که دختر به شما بدهیم. ( و لابد چون صد سال گذشته است دیگر می شود دختر داد و گوسفند رعیت را گرفت) <br />من و تهمینه هر دو گوشمان از این حرفها پر است و هر دوبا هم یک اَه کش دار می گوییم. من مامان را قسم به جد مطهرش! دادم که دیگر دست از این شاخه فامیلی پادشاهی ما بردارد و شاهزادگی ما را به رخ هیچ پسر یا خانواده پسری نکشد چون بیشتر مایه مضحکه است. <br />حالم از این حرفهای طبقه خرده بورژوای فراموش شده بهم می خورد. #صدنه<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۶:۲۸]<br />3 اردیبهشت 71<br />در خانه سهراب و نازنین هستم و منتظرم تا موعد مقرر برسد و بروم برای امتحان! چه خوانده ام؟ نمی دانم.<br />نازنین رفته است برای امتحان، من و سهراب توی خانه هستیم، نوار منیژه توی ضبط است و دارد شعر "دوماد" را می خواند. چه عرض کنم ترتر می کند. نمی توانم درست فکر کنم. من دو روز درس خوانده ام یک ساعت هم باید تمرکز بگیرم و بعد بروم سرجلسه امتحان کنکور. کمی اضطراب امتحان گریبان من را گرفته و دارد می چلاندم. صدای ضبط بلند است؛" یه معشوقه می خواستم!"<br />از این بی تکلف تر می شود آدم خودش را معرفی کند؟ به قول سودابه که هر وقت این را می شنود می گوید حداقل می گفتی، یه زن می خواستم، شاید می شد برایت کاری کرد. تهمینه اما نظرش این است که، نمی شود قافیه را بهم زد و قافیه با معشوقه جور در می آید که کم دردسرتر است.<br />ساعت 11:45 است و من در خانه سهراب و نازنین هستم و نازنین رفته امتحان بدهد و من و سهراب توی خانه هستیم و نوار منیژه توی ضبط است و نمی خواند. چون تمام زورش را زد تا معشوقه پیدا کند اما من خاموشش کردم. #صدده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۶:۵۳]<br />20 اردیبهشت 71<br />بابا یک جایی در پاکدشت شرق پایتخت و یک جایی در مهرشهر کرج غرب تهران دوباره زده است به کار تولید گل و گیاه، یعنی این برنامه ریزی های بابای من به عقل جن هم نمی رسد. چطور باید یک لنگش در شرق تهران باشد، یک لنگش غرب تهران؟ <br />بابای عزیز ما که یک عمر شاشیده است به بخت خودش. چند صباحی هم بشاشد به تهران بزرگ مگر چه عیبی دارد؟ اما بدترین قسمتش این است که حالا گیرداده برویم مهرشهر کرج زندگی کنیم! مهرشهرکرج؟ وای خدا به دور اسمش را هم که می شنوم لرز می کنم. یعنی حاضرم بروم "مورموری" ( فکرکنم یک جایی باشد در استان ایلام) زندگی کنم ولی مهرشهر کرج هرگز. <br />بابا حتی رفته است یک خانه ویلایی و به قول خودش خیلی خوب در فاز4 دیده است. <br /> ویلای شاهرخ اینها هم مهرشهر بود نزدیکی های کاخ شمس، این قدر هم پزش را می دادند. از یک درباری بدبخت از ایران فراری شده فرصت طلبانه بالا کشیده بودندش. آجر به آجر آنجا را شاهرخ روزی هزار بار توی سرمن کوبید. فکر می کرد بابا هم درباری زمان شاهی است و حتماً پول و پله ای جایی قایم کرده. نمی دانست که ما چوب نداریم تا به سرسگ بزنیم. وایی سگ، بیچاره سگ، یک چیزی یادم آمد مامان رفته بود گلخانه های مهرشهرو خبر مردن سگمان را برایمان آورده بود.<br />این صحنه عجیب آب خوردن سگ بابا در اوج بیماری آن طور که مامان تعریف می کرد چقدر توی ذهن من نقش بسته، انگار مولکول مولکول آن آب پر از خدا بوده، احساس می کنم سگ بیچاره فقط آب نمی خورده ستایش می کرده، نیایش می کرده، بلکه به زیباترین و دردناکترین شیوه عبادت می کرده. حیوان بیچاره! آب آب آب در هر نفس چقدر وجودش را می خواسته با آن آب استحاله بدهد. کاش من به جای آن سگ بودم. چقدر آب خوب است. چقدر خوب است که وقت مردن آدم آب بخورد. آب بخورد آن قدر که وجودش را از داخل بشوید. چرا این تصویر در ذهن من این قدر تاثیر گذاشته؟ چرا فکر می کنم آب خوردن او فقط یک آب خوردن معمولی نبوده؟ شاید یک حس خارق العاده واقعی بوده باشد. حیوان زبان بسته. خدایش بیامرزد.<br />اصلا چرا خدا او را بیامرزد؟ من او را می آمرزم. خدا کیست دیگر؟ پیغمبر کیست؟ دین چیست؟ من این چیزها را دیگر نمی فهمم. اصلا مهم نیست که دیگر چه بشود. خدا مرا نمی بیند، من هم اورا نمی بینم.<br /> صدای جیرجیرکها مرا از تنهایی بیرون می آورد. حالا دلم چه بخواهد و چه نخواهد شیطان شده ام، شیطان مرا وسوسه نمی کند. من هر وقت بخواهم شیطان به سراغم می آید. من شیطان را وسوسه می کنم که بیاید مرا وسوسه کند. من به چه زحمت برای شیطان تور پهن می کنم که بیاید به دام من بیفتد. فردا می روم خانه استاد اخوت. #صدیازده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۶:۵۹]<br />چهارشنبه 23 اردیبهشت 71<br />در یک ماهنامه کاری پیدا کرده ام. تهیه رپرتاژ و یک قسمتی هم خبرنگاری. <br />بگویم هر چه خدا بخواهد می شود؟ <br />یا بگویم از خدا می خواهم که بهترین تقدیر برایم رقم بخورد؟<br />آن وقت نمی گویند طرف عقاید معتزله دارد؟ مگر تقدیر بر سرنوشت ما حاکم است و جبر بر کار ما حکم فرماست؟<br />نه در این مورد بخصوص من به انتخاب خودم کاری را که دوست داشتم انجام دادم. <br />با دوستان قدیم و چند نفر دیگر هم قرار است یک گروه هنری تشکیل بدهیم، برای اجرا کردن برنامه برای کودکان. بیشتر موسیقی و کار عروسکی و برنامه های شاد. آقای یامی هم می آید قرار است مدیر گروه ما باشد. این آقای یامی یک جوانی است با استعداد موسیقی عجیب با او در کانون سلمان آشنا شدم. من باید نقش خودم را داشته باشم نمایشنامه بنویسم برای کارهای عروسکی و شاید هم گاهی جای عروسک ها حرف بزنم. اما حوصله عروسک گردانی و بازیگری و کارهای دیگر را ندارم. #صددوازده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۰۳]<br />3 خرداد ماه 71<br />ساعت 2:35 دقیقه نصف شب است در یک خلسه شیرین یک لحظه خوابیدم و بیدار شدم 3 ساعت گذشته بود. وقتی بیدار شدم کسی می خواست من را بیدار ببیند. کسی را مشتاق خود یافتم و خود را مشتاق کسی در حالی که سراپا اشتیاق بودم و افکار قرمز و خاکستری احاطه ام کرده بود و حالا چه دم شیرینی است حضور حضرت دوست در این اتاق خالی قرمز و خاکستری! <br />شاید برایم گشایشی باشد، ای نور، ای وجود، ای همه هستی، چراغ کم سوی خانه دلم را با گرمای وجودت بیافروز و تاریکی قلب سیاهم را با وجودت نورباران کن. تو را صدا زدن چه شیرین است. تو را صدا زدن و پاسخ شنیدن!<br />ساعت 4:12<br />هوای خوبی است، نزدیک سحر است و بوی بهشت توی هوا پخش شده، از پنجره اطاق به میلیارد ها ستاره توی آسمان نگاه می کنم. خیلی کوچکتر از آنیم که به حساب بیاییم. سلام برتوی ای سپیده که بوی عشق می دهی و عطر یاس های سفید خانه پدربزرگ را به یادم می آوری. #صدسیزده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۲۰]<br />شنبه 6تیرماه 71<br />من چه سبزم امروز<br />و چه اندازه تنم هشیار است.<br />نکند اندوهی سر رسد از پس کوه،<br />چه کسی پشت درختان است؟<br />هیچ <br />می چرد گاوی در کرد.<br />گروه هنری را تشکیل داده ایم، فعلا( چرا همیشه می گفتم فیلا!؟ چرا هنوز هم در محاوره می گویم فیلاً؟ به هر حال آقای یامی مجبورم کرده که بنویسم فعلا و بگویم فعلا) آقای یامی مدیریت گروه را به عهده گرفته، همه جور موسیقی می تواند بنوازد. ولی تخصصش روی پیانوست. مجرد است بیست هفت هشت ساله، خیلی خوشگل نیست نسبتاً تپل با موهای لخت روشن.اما خیلی خودمانی و بی شیله پیله است و به من می گوید "گردی" با ضمه روی گاف.<br />امروز آرش را دیدم به کلی درب و داغان شده با حیرت نگاهش کردم. وقتی از کنارش رد می شدم حتی من را ندید. اما وقتی از همدیگر گذشتیم یک دفعه مثل این که مغزش به نتیجه رسیده باشد، برگشت و گفت: باشه رفیق، دیگه حتی وقتی ما رو می بینی به روی خودت نمی آری؟<br />برگشتم و نگاهش کردم، چقدر دلم برایش آتش می گیرد این چه بلایی است که سر خودش آورده.<br />با ناراحتی گفتم: این قدر تغییر کردی که نشناختمت!<br />لبخند تلخی زد و گفت: چند تا کفتر گرفتم بردم بالا پشت بوم، نمیای بریم ببینیمشون.<br />زدم زیر خنده و گفتم: این کلک جدیده؟ کفترات حرف نمی زنن؟ این دفعه اگه بیام بالا پشت بوم دیگه سیگار نمی کشم، با هم می شینیم دوتایی زرورق صاف می کنیم.<br />با برافروختگی گفت: من ترک کردم بابا، به خدا ترک کردم، مامان می دونه.<br />زیر لب گفتم: آره جون خودت.<br />دلم برایش می سوزد، اصلا قرار نیست چیزی را ببینم تا به من ثابت شود چقدر وضعش خراب شده. آن قدر بوی متعفنی می دهد که از چند قدمی هم می شود استشمامش کرد.<br />گفتم: ما داریم وسایلمون رو جمع می کنیم از این جا می ریم.<br />گردن کشید و با پز قلدری گفت: مرتیک دیوث این شاهرخ مادر قحبه رو ببینم لهش می کنم. بخاطر اونها دارید از اینجا می رید، نه؟ بهت نگفته بودم با این پسره عروسی نکن؟<br />با لبخند تلخ گفتم: چرا گفته بودی. اما که عروسی نکرده بودیم، فقط نامزد کردیم. حالا تو هم نمی خواد بری دعوا، برو به خودت برس. بذار اونهایی که زدی از بیمارستان برگردن. یک باره که کل یه شهر رو نمی شه روونه بیمارستان کنی.<br />خوشش آمد و قول داد با شاهرخ دعوا نکند. وقتی می رفت طرف خانه شان برگشتم و رفتنش را تماشا کردم. چرا اینطور باید بشود؟ چقدر دلگیرم بخاطرش. ولی چه مسخره این بالای پشت بام رفتن من و آرش را کل خیابان که نه، کل شهر فهمیدند. باز هم این پسر می گوید: بیا برویم بالای پشت بام! فکر می کنم بالای پشت بام سیگار کشیدن با من یکی از خاطرات جالب توجه زندگیش باشد. برای من هم جالب توجه با همه سرکوفتی که شاهرخ بابتش به من می زد. راستی چرا وقتی شاهرخ این پس زمینه ذهنی را در مورد من داشت باز هم به خواستگاری من آمد؟ چرا این قدر مردها عجیب می شوند گاهی؟ #صدچهارده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۳۰]<br />شنبه 20 تیرماه 71<br />از تاریخ 14 تیرماه من و مامان و که البته بعداً دیگران هم به ما پیوستند برای مراسم وفات یکی از بستگان مامان آقانصرالله به قزوین رفتیم و امروز و حالا دقیقاً شاید 20 دقیقه است که من و مامان و سیاوش و بابا برگشته ایم خانه مان در فاز 4 مهرشهر کرج. <br />دیشب شب تاسوعا، من وشهین و تهمینه و خاله حمیده و منیژه رفتیم مقبره خانوادگی مان و تا صبح میان امواتمان لولیدیم و بودیم. ما نشسته بودیم به شوخی و خنده و داستان های وحشتناک در مورد زنده شدن مرده ها و اصلا متوجه نشدیم که چطور یک دفعه تمام دسته های سینه زنی و عزاداری دود شدند و به هوا رفتند و در یک چشم بهم زدن دیگر پرنده هم در خیابان پر نمی زد. بعد ما که با شجاعت دنبال دسته ها زده بودیم توی خیابان با این سوت و کوری عجیب خیابان در این شهر غریب چطور می توانستیم برگردیم خانه؟ بنابراین همان جا ماندیم در مقبره خانوادگی. <br />از این طرف ناگهان فامیل متوجه شده بودند که انگار چیزی بینشان کم است و یکهو فهمیده بودند که بله 5 نفر کم شده اند! بعد همه افتاده بودند به حول و ولا! از جمله محمود بیچاره شوهر سودابه که ما را کنج قبرستان سر قبر امواتمان راس ساعت 5 صبح پیدا کرد و بعد با کلی اشک و آه و ناله از طرف دو گروه ذی نفع در این ماجرا حکایت به خوبی و خوشی تمام شد و پرونده را بستند. البته چه پرونده ای؟ که باعث برملا شدن بسیاری از رازهای مگوی خاله حمیده شد. این زن کم عقلِ مظلومِ ستم کشیده ی تنها و زیبا. در همان آرامگاه خانوادگی سر قبر اجدادش رازهایی را برایمان گفت که داغ یاس و حرمان را بر دل همه ما گذاشت و تن امواتش را در گور لرزاند. خواهرهای نادان، برادرهای بی غیرت، خدایا نمی خواهم راز خاله را بگویم، من که برای گفتم رازهای خودم حتی در نوشتن توی دفتر خاطرات از استعاره و تشبیه استفاده می کنم. رازهای خاله را فاش نخواهم کرد. اگرچه غصه اش تا ابد بر دوشم سنگینی می کند. #صدپانزده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۳۵]<br />سه شنبه 23 تیرماه 1371 برابر با 13 محرم 1413 قمری و 14 جولای 1992 میلادی<br />رفته بودم تا بتوانم نمایش نامه ای برای برنامه بعدی مان بنویسم. مثلا خلوتی تابه اندیشه ام جولان بدهم که هر جور دلش می خواهد هرزه باشد و هر جایی. امروز به روز نحص از نگاه سعد، در توبه باز بود و من مستعدِ پشیمانی. اما ندامت روباهی است، که خدا هم سراز مکر و حیله اش در نمی آورد. خدایا سرت را کلاه نمی گذارم، پشیمانی ام برای این بود که جایزه ام دهی. اما جایزه ای که از گناه گرفتم بر پشیمانی چربید، تقصیر خودت است اینطور گناه را شیرین آفریده ای. <br />جمعه امتحان مرحله دوم کنکور است.# صدشانزده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۴۴]<br />ایمیل من: ana4178@yahoo.com<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۸:۰۲]<br />شنبه 24 مرداد ماه 71<br />زمان به سرعت می گذرد، یک ماه دیگر به نتایج کنکور مانده، یامی می گوید: اصلا در موردش فکر نکن، فکر کن اصلا دانشگاه شرکت نکرده ای. خودت را رها کن و بی خیالش باش و کمتر غصه بخور. <br />خودکار آبی من گم شده. با خودکار سیاه می نویسم. اما من از خودکار سیاه بیزارم.<br />امروز رفتم پیش استاد اخوت، عزیز دردانه اش باز هم برایش نامه نوشته، یک عکس گویا تر و درست و حسابی تر هم از خودش گذاشته، خدای من چقدر لاغر و سیاه شده! انگار کن توی معدن کار می کند. استاد با شک وتردید گفت: به جای من یک نامه برای آلپاچینوجان می نویسی؟ سه روز است نامه این پسر به دستم رسیده، هنوز جوابش را نداده ام فکرم خوب کار نمی کند.( سه روز اوووووه چه زیاد!) گفتم: می نویسم به شرطی که شما نبینید تا من هر چه دلم خواست از قول شما بگویم.<br />و گفتم: اگر شما ببینید که من از طرف شما چه چیزهایی برای او نوشته ام، خجالت می کشم. شاید بخواهم قربان صدقه اش بروم.<br />و استاد هم که از خدا خواسته برای این جور نامه نگاری هاست گفت: از خداهم می خواهم؛ تو بنویس من هم قول می دهم نخوانده بذارم توی پاکت و برایش بفرستم. <br />مهجبین خانم اما ناراضی بود؛ می گفت: تو را به خدا با این پسر از این بازی ها نکنید، شما دوتا هی می خواهید زخم او را تازه نگه دارید. <br />استاد گفت: پس رفته آن ور دنیا چکار کنه؟ دیگر باید بلد شده باشد بنشیند در تنهایی آن قدر زخمش را بلیسد که دردش التیام پیدا کند.<br />یک نامه محبت آمیز پدرانه برایش نوشتم و چند بیت شعر عارفانه هم ضمیمه اش کردم.<br />"باید بازگشت، باید کسی را پیدا کرد، کسی را که پشت خاطره گم شده است. باید او را یافت و دستهایش را گرفت و بیرون کشید از خاطرات، تف برمن مرده، مرده آری، مرده زنده، نه زنده مرده، من مرده ام، یک مرده مرده، باید رها شد از خود، باید به خود پیوست بدون خود، باید بلند شوم دستهایم را بیرون بیاورم از مرداب و اسیر مرگ بی خبر نشوم. باید دستهایم پی چیزی بگردند. باید ریشه ای بیابم و آن را دستگیره رهایی ام سازم. باید فکرم را بشویم نه جسمم را، باید اندیشه ام را غسل دهم نه پیکرم را، باید از همه رنگ ها پاک شوم. تا بتوانم رهایی را دوباره بیابم. باید برخیزم تا نشسته نمیرم." #صدهجده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۸:۱۰]<br />شنبه 17 مرداد ماه 71<br />بعضی وقتها حرفهایم مال خودم نیست. حرفهایم خیلی رساتر از چیزی است که در دل دارم. احساس می کنم ما مدام داریم عقوبت گناهان گذشتگان نافرمان و سیه کردار خود را پس می دهیم.<br />از صبح تا به حال این را با خودم تکرار می کنم: به تماشا سوگند و به آغاز کلام، واژه ای در قفس است که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.<br />دیروز رفتیم شیرخوارگاه آمنه برای بچه ها چند برنامه شاد و موسیقی داشتیم. همه مان قبول کردیم که یک حق الزحمه بگیریم و دوبار برویم برایشان برنامه اجرا کنیم. <br />بچه ها خیلی دوست داشتنی و غمزده بودند. پسرهای کوچک عاشق دخترهای گروه شده بودند و دخترهای کوچولو دور و بر یامی و حسام می گشتند. یکی از پسرهای سه چهار ساله به پای راست من چسبیده بود و من هر جایی می رفتم این هم با من می آمد. خیلی بامزه و شیرین بود. این پسر بیست سال دیگر چطور می شود؟ سی سال دیگر؟ احساسش چطور است با این زندگی بدون داشتن کسی یا کسانی به اسم مادر یا پدر که علت همه بدبختی هایش را گردن آنها بیاندازد؟#صدهفده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۸:۱۰]<br />شنبه 17 باید برود قبل از 24 مرداد ماه جابجا شده جابجا بخوانید.<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۲۲:۵۴]<br />سه شنبه 27 مرداد ماه 71<br />دو سه ماهی می شود که پریود نشده ام و اگر قرار بود لوند باشم لابد برایم حرف و حدیث هایی در می آوردند. ولی حالا که شوهر ندارم و تقریباً یک دختر پاکدامن هستم. لابد به زودی باید بزایم و شاید هوس کنم شعری بسرایم در مورد دختری که در شکمش درخت نارنج و ترنج رشده کرده بود و مجبور شد یک عالمه خروس را بسیج کند تا در حالی که چشمهایش را بسته اند عملیات زایمان را برایش انجام دهند و نارنج و ترنج هایش را به دنیا آورند. حالا چرا خروس؟ چرا نارنج و ترنج، لابد از اسرار چرخ جادوست که دارد توی سرمن دور دور می زند و ستاره هایش را نشان کس و ناکس می دهد. <br />پولم را تمام و کمال از توی بانک درآوردم و حالا تاسف می خورم که چرا هزارش را بابت تفریح و خوشگذرانی مان با تهمینه انداخته ام دور و چرا همه اش را کتاب نخریدم. البته برای روز مبادا پس اندازی هم گذاشته ام کنار که تا وقتی کار دائمی و مطمئنی ندارم همان را خرج کنم. مگر چقدر توی بانک پول داشتم ده هزار تومان، که تمام پول سه چهار ماه کارکردن و سگ دو زدنم برای تهیه رپرتاژ ماهنامه ها و کار گروهی بود.<br />شب هنوز از نیمه نگذشته و خواب چشمهای من را گرم کرده و صد البته که آشپزخانه مکان خوبی برای یادآوری گذشته نیست و پشه ها دمار از روزگار آدم در می آورند. <br />و گیسوانش ریش ریش شده بود و دهانش پر از جوشهای ریز بود و تنش چاک چاک خارش های سخت.<br />چقدر چرت و پرت می نویسم بازم#صدنوزده<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۲۳:۰۳]<br />جمعه 30 مرداد ماه 71<br />ندایی درونی مدام در من فریاد می زند که امسال دانشگاه قبول می شوم و این خارج از برنامه های تلقین به نفسی است که تهمینه مدام روی من انجام می دهد. حداقل جای خوشبختی است که از آن حالت سیب زمینی خارج شده ام و حالا قبول شدن در دانشگاه دوباره برایم مهم شده. <br />حاشیه: منیژه را بابا به دست من سپرد تا علومش را درس بدهم و من هم با سوء استفاده از این فرصت در صدد تلافی خرده حسابهایم با او برآمدم و کلی بچه را دعوا کردم و از او کار کشیدم. آیا این کار یک خواهر فرصت طلب و نازن(مرد) نیست؟<br />خلاصه تنبلی خودم را به حساب خنگی آن بیچاره گذاشتم. بعد بابا با من بحث کرد و من هم جوابش را دادم و باز هم فرصت طلبانه وقتی تهمینه به من اعتراض کرد، منیژه را پاس دادم به خودش و خودم را خلاص کردم. این بود داستان خواهری که نمی خواست خوب باشد و باعث شد که منیژه خوشگله چشم دیدن خواهرش را نداشته باشد و مجبور شود آبغوره بریزد. حالا پشیمان هستم ولی تهمنیه دارد برای رو کم کنی از من، از جان و دل برای منیژه مایه می گذارد. <br />نباید از یاد ببرم تهمینه این مریم مقدس ثانی، همان معلم خشن و بداخلاق عباس بیچاره است، پسر همسایه کم هوش و حواس و کند ذهنمان که قرار شد تهمینه به او ریاضی درس بدهد اما تهمینه در همان جلسه اول جا زد و پاسش داد به من و من کاری با پسرک کردم که به قول مامان صبح خروس خوان مثل سریش می آمد می چسبید به در خانه ما تا بیاید تو و من به او ریاضی درس بدهم. بس که برای به راه آوردن پسرک از جان مایه گذاشتم و از تمام ترفندهای نمایشی و طنازی های بصری ام استفاده کردم.#صدبیست <br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۲۳:۱۶]<br />یک شنبه 1 شهریور ماه 71<br />یک برنامه تلویزیونی در مورد جراحی قلب باز پخش می شد. بدون تلاش برای آن که ما را وادار به قبول این حقیقت کند که پیشرفت جراحی با چه مشکلات و موانعی مواجه بوده . در تمام مدت برنامه سرتاسر وجودم از یک حس ناشناخته قدرشناسی لبریز شده بود. قدرشناسی از موجود عزیزی که همواره در کنار من و نزدیکتر از من به من بوده و کمک می کرده تا زندگی کنم. قدرشناسی از قلبم، این مشت کوچک لبریز از احساسات و عواطف و عشق و به قولی جایگاه روح و محل نور ذات. ناگهان احساس کردم پر از وجود او شده ام. قلب من جان دارد، می فهمد، می طپد و حیات می دهد و متحیر است که من با زندگی ام چه می کنم؟ او بهتر از هر کسی می داند که من چه می کنم. <br />حاشیه: تمام زندگی دزیره در یک کتاب نه چندان بزرگ تک جلدی خلاصه شده و من وقتی خوب نگاه می کنم می بینم تا حالا سه تا دفتر پر و کامل و این یکی که الحق و الانصاف چیز قابلی است را نوشته ام و هنوز چیز قابل توجهی از آن بیرون نیامده. حالا بگذریم از این که دزیره را یک نویسنده خوش خیال به رشته تحریر آورده و تمام آرزویش چپاندن یک خروار دروغ و دونگ به تاریخ فرانسه بوده است. یک دلیلش هم شاید این است که من هنوز چیزی برای گفتن ندارم یا اگر دارم حال نوشتنش را ندارم یا اصلا صلاح نمی دانم که در این دفتر بنویسم. #صدبیست1 <br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۲۳:۴۲]<br />یک شنبه 8 شهریور 71 <br />نریمان را امروز بردم سینما، با گرگ ها می رقصد. برای من دومین بار دیدنش کمی کسالت آور بود اما از این که این بچه احساس می کند با خاله وسطی آمده بیرون و این قدر بهش خوش می گذرد خیلی خوشحال بودم. هرچند تمام سینما رفتنمان همراه شده بود با سردردی که هنوز پس مانده هایش در سرم هست. <br />حسابی پول خرج کرده ام و پس اندازم تقریباً صفر شده چقدر دلم می خواست کار خوبی پیدا می کردم که می توانستم کتابهای مورد علاقه ام را بی دغدغه بخرم. هرچند مامان واقعا مخالف است و گفته دیگر حتی اجازه نمی دهد یک کتاب بخرم. امسال برای جابجایی این همه کتاب خیلی بدبختی کشیدیم. پنج شنبه قرار است برای اجرای یکی از برنامه هایمان برویم سالن تاتر پارک لاله. امیدوارم کارمان خوب شود یامی خیلی روی این کار حساب باز کرده. #صدبیست2<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۰۰:۱۳]<br />چهارشنبه 11 شهریور 71<br />بوسنی هرزگووین، یکی از جمهوری های تازه آزاد شده یا نشده یوگسلاوی سابق است که جمعیت کمی از آنها را مسلمان ها تشکیل می دهند. چیزی که من تا به حال اصلا نمی دانستم. یعنی یک اقلیت مسلمان وسط اروپای متمدن!؟ اینها در واقع اسلاوهایی هستند که در زمان اقتدار عثمانی ها برآن منطقه مسلمان شده اند. درست در قلب اروپای مسیحی! <br />حالا چند ماهی است که این قوم و طایفه، این اقلیت کوچک، درگیر جنگ شده اند. بعد تصاویر است که پشت سرهم از تلویزون پخش می شود که الحق و الانصاف جگرخراش و مصیبت بار است. صرب ها یعنی اکثریت مسیحی یوگسلاوی شروع کرده اند به پاکسازی نژادی این اقلیت مسلمان و دارند انتقام خودمختاری این جمهوری را از آنها پس می گیرند. آن هم به شیوه ای که حتی در تاریخ جنگ جهانی دوم چنین شیوه ای برای کشتار را نشنیده ام. از بریدن دست و پا و چشم درآوردن و پوست کندن و خوراندن خون فرزندان به پدر و مادر گرفته تا آتش زدن و سرزدن و کندن و قطعه قطعه کردن اجزای بدن! <br />باورکردنی نیست! واقعاً چنین شقاوتی وسط اروپای با کلاس و متمدن توسط مسیحی های خداپرست و مومن فاجعه است من هم قبول دارم.<br />حالا اینها به کنار این همه اطلاعاتی که من از این کشور در این چند روز به دست آورده ام واقعاً شاهکار است. چیزی که خداشاهد است بعید می دانم یک نفر از آنها در زمان جنگ ایران و عراق در مورد ما فهمیده بودند. یعنی الان اگر از این ها بپرسی شاید حتی ندانند آسیا کجاست؟ چه برسد به این که بدانند ایران چیست؟ در حالی که رادیو و تلویزیون ما شده است کاسه داغ تر از آش و مدام از صبح تا شب تا پیچشان را می پیچانی عکس و فیلم بوسنی را پخش می کنند و هی می خوانند: کودک معصوم؛ یا خواهرم ای مادر بی پناه، یا ... خلاصه هر چیزی که بشود احساسات این مردم بدبخت و تازه از مصیبت جنگ رها شده را تحریک کرد به کار بسته اند که به ما ایرانی ها یک کشور بدبخت دیگر را نشان دهند. انگار کن ایرانی ها مکلف هستند سنگ صبور تمام بدبختان عالم باشند. چه کسی گفته ما باید وارث تمام خون دل خوردنها و بدبختی ها و بیچارگی های تمام ملل ستم دیده در تمام دنیا باشیم؟ <br />وقتی ما در بدبختی و بیچارگی و جنگ به سر می بردیم بقیه دنیا کجا بودند؟ همه، جنگ ما را بی تفاوتی نگاه کردند و بلکه هم با فروش اسلحه و حمایت از صدام اور ا جری تر کردند. در همان زمان جنگ هم ما کوتاه نمی آمدیم و باز هم برای فلسطینی ها، آفریقایی ها، لبنانی ها، و بقیه ملل بدبخت دیگر دل می سوزاندیم. در حالی که خودمان تا خرخره در بدبختی فرو رفته بودیم. چیزی که من فهمیده ام این است که عذاب های مردم کره زمین بیش از خوشی هایشان به چشم ما می آید و نانمان در تنور بدبختی دیگران پخت می شود. <br />حاشیه: تا فردا قرار است یک مقاله در مورد شرایط بوسنی هرزگوینی ها برای ماهنامه مان بنویسم. اینطوری نان من از تنور بدبختی بوسنیایی ها گرم می شود.#صدبیست3 <br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۰۰:۳۷]<br />پنج شنبه 12 شهریور ماه 71<br />اجرای سالنی برنامه های کودکانه و شاد مان خیلی خوب از کار درآمد. یامی خیلی راضی است. آه چقدر خسته ام جداً این چند روز خیلی سخت کار کردم. <br />چند روز است مدیر ماهنامه ازمان خواسته چند تا رپرتاژ خوب تهیه کنیم در معرفی چند کارگاه تولیدی، یکهو یادم به تولیدی میم افتاد، عجب رویی دارم من.<br /> با این حال چیزی که حال من را خوب می کند این است که لااقل میم بعد از دیگر نرفتن من به تولیدی چندین و چند بار با خانه مان تماس گرفت تا با من صحبت کند اما شاهرخ از بعد بهم خوردن نامزدی حتی یک بارهم با من تماس نگرفته. هووووم فردا یک سرو گوشی آب می دهم ببینم تهیه رپرتاژ از آنجا چطور است. دیدن میم بعد از این همه مدت می تواند خیلی مفرح باشد. یا گوشم را می گیرد و از دفترش پرت می کندم بیرون. یا با هم می رویم بیرون شام می خوریم. #صدبیست4<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۶]<br />یک شنبه 15 شهریور ماه 71<br />تمام دیروز اشک ریختم، آن قدر دلشکسته و غمگین هستم و آن قدر خاطره های خوب با مردن این بچه در من شرحه شرحه شده اند که حد و حساب ندارد. آه عزیز کوچولوی من، فاطمه کوچلوی من، مرده است. من چقدر این بچه را دوست داشتم. موهای خرمایی نرمش را، آن صداقت توی نگاه و آن خنده های بی تکلف شاد، آن قلب تپنده مهربان و آن دستهای کوچولوی گرم. خدایا اصلا نمی توانم جلوی غلیان احساسم را بگیرم. نمی توانم بفهمم که چه می گویم. احساس می کردم این روزها چیزی مرا به سمت آن خاطره نافرجام نوجوانی می کشد اما نمی دانستم چیست. فکر می کردم نیاز به دوباره دیدن انباری خودم و منصور را دارم، اما این نبود. شاید آن روح کوچولوی مهربان بود که مرا به سمت خودش می خواند. <br />دیروز رفتم تولیدی منصور، همه چیز تغییر کرده بود، کارگاه کوچک تبدیل شده بود به یک بازرگانی بزرگتر. منصور نبود به جایش کسی دیگر نشسته بود، پرس و جو کردم، معلوم شد دفتر اصلی که آقای ملک در آن کار می کند. منتقل شده به خیابان به آفرین نزدیک میدان ولیعصر، اما کسی که آنجا نشسته بود گفت: امروز نمی توانید بروید آقای ملک را ببینید متاسفانه خواهرشان تصادف کرده و فوت شده اند و ایشان هم رفته اند برای مراسم خواهرشان، حیرت کرده بودم، کدام خواهر، چطور؟ کجا؟ وقتی گفت: ظاهراً ماشین عقب عقب می آمده و او را ندیده و زیر گرفته حدس زدم خودش است. فاطمه از دست رفته است. چطور خودم را به خانه شان رساندم، خدا می داند. بعد از این همه سال، بعد از این همه تلخ و شیرین، بعد این روزهایی که رفته بودند، بعد این خاطراتی که گذشته بودند. خانه همان خانه قدیمی بود ولی مرتب تر، دیوارهای آجری ساده بدون نما، با روکش سیمان کرم رنگ پوشیده شده بودند، درها و پنجره ها رنگ سفید تمیزی گرفته بود، آن پنجره کوچک آشپزخانه حتی! <br /> وسایل خانه رنگ و بویی دیگر گرفته بودند. دیگر آن سادگی و بی تکلفی گذشته رفته و جایش مبل و صندلی و بوفه نشسته است هرچند بوی حزن آلود مرگ از همه جا به مشام می رسید، خانه شلوغ و پلوغ و پررفت و آمد بود در آشپزخانه حلوا می پختند. مادرشان نشسته بود روی یک صندلی چوبی کنار در ورودی اطاق اصلی با ریتمی منظم، آرام خودش را به جلو و عقب تکان می داد. دخترها مریم، مهین، محبوبه با لباس های سیاه میان جمعیت می آمدند و می رفتند. نمی دانستم بعد از این همه سال در چنین روزی باید بروم جلو چه بگویم؟ ایستادم یک گوشه به راه پله ی طبقه بالا خیره شدم و اشک ریختم. یادم به این آمد که یکی از آرزوهای نوجوانی من این بود که یک روز آلپاچینو همانطور که موهای فاطمه کوچلو را باز می کند و شانه می زند، موهای من را شانه بزند. این تصویر عاشقانه و معصومانه نوجوانی ام هجوم خاطراتی را در من زنده کرد که مهم ترینش رنج از دست دادن خانه پدربزرگ بود. کنار پله ها ایستاده بودم و گریه می کردم که عاقبت مریم مرا دید و جلو آمد. چقدر بزرگ شده بود، چقدر بزرگ شده بودیم. همدیگر را بغل کردیم و گریستیم. انگار تمام نوجوانی ام را در آغوش گرفته بودم و روزهای عاشقی ام را می بوییدم. مریم بوی خوب خاطراتم را می داد. بعد تک تک آدم هایی که می شناختم جلو آمدند محبوبه، مهین همدیگر را بغل می کردیم و می گریستیم. عاقبت مرا بردند پیش مادرشان. مادر پیرتر و سپید موی تر از آن روزها با نگاهی مات و مبهوت به من خیره شد و بعد ناگهان مرا سفت در آغوش گرفت و شروع به زبان گرفتن در گوشم کرد. دیدی چه بلایی سرمان آمد؟ دیدی نیامدی فاطمه من را ببینی؟ چقدر فاطمه تورا دوست داشت؟ چقدر یاد تومی افتاد؟ همیشه یاد تو می افتاد؟ همیشه منتظر تو بود، همیشه منتظر مجیدم بود آه مجیدم مجیدم کجایی؟ من چطور به تو بگم چه خاکی به سرمون شده؟ و بعد آرام تر در گوشم گفت: تو عروس من بودی، چرا نیامدی بچه من را ببینی؟ چرا نمی آیی به خانه ات سر بزنی؟<br />مراسم خاک سپاری فاطمه همان روز صبح در بهشت زهرا انجام شده بود و من دیر رسیده بودم برای آخرین دیدار.<br />و شاید بهتر آن تصویر شاد کودکی نباید مخدوش می شد. #صدبیست5 <br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۱۸:۱۰]<br />ادامه یک شنبه 15 شهریور ماه 71<br /> شب اندوه را خانه مریم اینها ماندم. <br />منصور آشپز خوبی گرفته بود و در خانه کناری که تازگی ها خریده است، بساط پخت و پزشام و مجلس مردانه به راه بود. <br />روی پله های خانه خودشان نشسته بودم و با مریم حرف می زدم که منصور را بعد از این همه ماه ندیدن دوباره دیدم. آمده بود توی خانه دستوراتی به خواهرهایش بدهد تا برای شام آماده باشند. من را که دید تعجب کرد سلام سردی کردیم و تسلیت گفتم. مغرور و بداخلاق سرش را تکان داد، همانطور که به مریم خرده فرمایش هایی برای پذیرایی می داد. گاهی هم به من نگاهی می انداخت. من بی حس تراز آنی بودم که به او توجهی، بیشتر از در و دیوار و آدم هایی که می آمدند و می رفتند نشان دهم. <br />حالا دیگر حتماً به من، به چشم یک زن شوهردار نگاه می کرد و این فکر برای من که همیشه به او در مورد شوهر دار بودنم دروغ می گفتم. جاذبه خاصی داشت.<br />شب خانه مریم اینها ماندم، خانه ی ماتم زده ای که صبحش برای همیشه با کوچکترین فرزند خانواده خداحافظی کرده بودند. توی اتاق های تو در تو نشستیم، من یک بلوز مشکی تنگ ناجور از مریم گرفته و پوشیده بودم که یا باید مواظب می بودم سینه هایم از بالا دیده نشوند یا نافم از پایین. (شاید هم لباس خود فاطمه را به من داده بود برای پوشیدن) چند عمو و خاله، مانده بودند تا خانواده عزادار تنها نباشند. یک عمو با پدرشان نشسته بود توی اطاق جلویی، با همدیگر سیگار دود می کردند. دو خاله آن طرف تر جانماز پهن کرده و مدام نماز می خواندند. از ضبط صوت قدیمی قرآن پخش می شد که در تمام مدت یک در میان محبوبه می رفت روشنش می کرد. حامد می آمد خاموشش می کرد.( این دو برادر و خواهر هنوز با هم کارد و پنیرهستند.) البته توفیقی شد! که عاقبت حمید برادر معتادشان را هم که هیچ وقت ندیده بودم، دیدم. شباهت عجیبی به موسی برادر شهیدشان داشت خیلی خیلی لاغرتر و تا حدودی قد بلندتر. سرشب آمد مدتی هم نشست اما خیلی زود رفت، لابد تا نشئگی اش را برطرف کند. من کنار مادرشان نشستم و محبوبه و مهین و مریم هم کنار من. حامد نشسته بود روبروی من هیز و بد چشم نگاه می کرد و با تسبیح شاه مقصود ور می رفت ( آخرش هم آن قدر پپیچاند و کشید که تسبیح پاره شد) مریم و خانواده اش ماجرای نامزدی من را می دانستند اما از بهم خوردنش خبر نداشتند. من هم چیزی بروز ندادم. یعنی نه گفتم بهم زده ام و نه گفتم که هنوز نامزد هستیم. گفتم نامزده کرده بودم. فکر کردم حالا که مادرشان برای آرام کردن خودش چنین توهماتی دارد (که من عروسشان هستم) و از آنجا که محبوبترین پسر خانواده فعلا در دسترس نیست و من هم شانس درست و حسابی ندارم. نکند همانجا برای دلگرمی مادر صیغه ای بین من و این پسر لات و لوتشان بخوانند و جدی جدی عروسشان شوم (آن هم با حامد که معلوم است از دوسالگی به جای پستانک تیغ و تیزی می مکیده. )<br />منصور خیلی دیر وقت برگشت. وقتی که همه مشغول تعریف کردن خاطرات فاطمه برای همدیگر شده بودند و من داشتم ماجرای آن قایم موشک بازی هایی را تعریف می کردم که فاطمه عاشقش بود. همیشه می رفت پشت پرده قایم می شد و همیشه پاهای کوچولویش از آن زیر مشخص بود و من که هیچ وقت نمی توانستم او را پیدا کنم چون اگر پیدایش می کردم چشمش را می بست و می گفت: نه تو من رو نمی بینی، ( چون خودش من را نمی دید). منصور با دقت و با نوعی مکاشفه نگاه می کرد ( چقدر راضی بودم از این که همه وجودش سوال بود و دیگر نمی توانست چیزی بداند.) برایشان گفتم که چقدر دوست داشتم فاطمه موهایش همیشه بلند بود و همیشه بازش می گذاشت که ناگهان مادرش به گریه افتاد و گفت: تو که نیامدی ببینی از بعد رفتن مجید دیگر موهایش را کوتاه می کردیم چون از حمام رفتن خوشش نمی آمد و موهایش هم به شدت می ریخت. گریه کرد و گفت بچه ام فاطمه، فقط از مجید حرف شنوی داشت و به حرف او حمام می رفت و فقط به او اجازه می داد که موهایش را شانه کند. بعد زنها شروع کردند دوباره به گریه کردن و همانجا قرار گذاشتند که تا مدتی به مجید در مورد این مصیبت چیزی نگویند. با این که در خانه شان احساس غریبگی نمی کردم اما تنها مورد تنفرانگیزی که حالم را بهم زده بود. خیره شدن حامد و نگاه های وقیح و فرصت طلب ولبخندهای چندشش به من بود که خوشبختانه آخرش از دید منصور پنهان نماند و طوری او را دنبال نخود سیاه فرستاد که دیگرتا آخر شب پیدایش نشد. البته خودش هم نماند و رفت بدون آن که آن شب حرفی بین ما زده شود. ادامه دارد.....#صدبیست6<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۲۳:۴۳]<br />دوشنبه 16 شهریور ماه 71<br />صبح زود از خانه مریم اینها راه افتادم. سحر از صدای هق هق پدر فاطمه از خواب بیدار شده بودیم. پیرمرد هر چقدر دیروز خویشتن داری کرد و خودش را گرفت، سحر تلافی اش را درآورد طاقتش طاق شد و با صدای بلند زده بود زیر گریه. خیلی سخت است صدای گریه مردی را شنیدن، آن هم صدای از ته دل هق هق با آه های سوزناک، بعد هم شروع کرد توی سرو کله خودش زدن و گفتن این که : بچه ام در زندگی خیر ندیده ومقصر همه بدبختی هایش من بودم. <br />من دستپاچه شده بودم، فکر می کردم الان است که پیرمرد خودش هم تلف بشود. مریم سریع به منصورشان زنگ زد و حال و احوال پدر را گفت، این بی تابی و آشفتگی پدرشان من را خیلی مضطرب کرده بود. مهین گفت: چون پدر و مادرم در سن بالا فاطمه را به دنیا آورده اند و او سندروم دان داشته خودشان را در وضعیت او مقصر می دانند. بدتر از همه این که بچه های بزرگ خانواده همیشه بخاطر این موضوع به آنها سرکوفت زده اند. برای همین بابا اینطوری می کند. <br />دلم برای پدرش سوخت، منصور نیم ساعت بعد آمد پدرش را برد درمانگاه و یک ساعت بعد سرم به دست او را برگرداند و به مهین سپرد که هوای او را داشته باشد آرام شده بود او را خواباندند همان جا توی اطاق پشتی.<br />ساعت حدود 7 صبح بود که من هم راه افتادم، گفتم: باید برگردم خانه مان. اصرار کردند بمانم اما مجبور بودم بروم مهرشهر مقاله هایم را بردارم و برگردم تهران، بروم بدهمشان به آقای زند و بعد بروم فرهنگسرا پیش بچه های گروه، تمرین کنیم برای اجرای جدیدی که داشتیم. برای همین فقط یک صبحانه سردستی خوردم و راهی شدم. به خیابان آذربایجان که رسیدم هنوز به قصرالدشت نرسیده صدای بوق ماشینی را شنیدم. توی خیابان منصور سوار ماشین پژوی متالیک شیکش نشسته بود و برای من بوق می زد.( به خدا حدس می زدم که نمی تواند تحمل کند و یک جوری من را تنها گیر می آورد تا سوال پیچم کند) اولش کمی تعارف کردم و بعد سوار شدم. چند دقیقه هیچ کدام هیچ چیز نمی گفتیم. انگار حرفی برای گفتن نبود یا پیداکردنش غیر ممکن شده بود. آخرش سکوت سنگین را خودش شکست، گفت: کجا باید برم؟ <br />گفتم: یه جایی نزدیک آزادی!<br />گفت: نزدیک آزادی؟ خونه ات همونجاست یا می ترسی آدرس دقیق بدی؟<br />گفتم: نزدیک آزادی پیاده می شم با سواری های مهرشهر می رم خونه مون.<br />گفت: هوووم خوب پس بعد از ازدواج رفتی مهرشهر؟<br />او که از ماوقع زندگی ما خبر نداشت فکر می کرد تغییر محل زندگی ام بخاطر ازدواج باشد. چه بهتر از این، سکوت کردم. وارد خیابان آزادی شدیم و به سمت میدان حرکت کرد. <br />گفت: خوشگل شدی ازدواج کردی، آبی زیر پوستت رفته؟<br /> پوزخند زدم و گفتم: شانس دخترهای خانواده ماست همه بعد از ازدواج تازه خوشگل می شن.<br />خیلی سریع گفت: از اولش هم خوشگل بودی اما بیشتر حال و هوای پسربچه های شرور را داشتی ولی حالا معلومه طرفت خوب تونسته روح زنانه تو رو بیدار کنه. خوش به حالشه.<br />خنده ام گرفته بود، کدام طرف؟ کدام روح زنانه؟ جدا حالم خوب می شد از این که می دیدم یک بار شده است که میم گول خودش را بخورد. سکوت کردم، او هم. <br />به میدان آزادی رسیدیم گفتم، همین جا پیاده می شوم ممنون. <br />با یک جور من و من و تردید گفت: می تونم برسونمت.<br />(از نظر من جواب چه بهتر از این بود ) اما گفتم: مزاحمت نمی شم، می دونم سرت شلوغه.<br />لبخند زد و گفت: یک بار با هم اینطوری خلوت کردیم در یه همچین موقعیت گندی با یه همچین وضعیت خاک برسری که من خواهر مرده هستم و تو هم شوهر دار، مگر می شود چنین فرصت مغتنمی را از دست داد؟ <br />نگاهش کردم و لبخند زدم و گفتم: نه نمی شود. ( اما دلم لرزید این همه مسیر را توی ماشین با هم تنها، من یک زن شوهر دار! او یک مردِ خواهر مرده، شانس هم که ندارم توی اتوبان داریم می رویم یک هو می بینیم سیاوش یا بابا از کنار ماشین ما رد می شوند و مستقیم چشمشان به چشم من می افتد با این مرد لندهور زنباره!) #صدبیست7<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۲۳:۵۴]<br />( ادامه از بالا) دوباره سکوت کرده بودیم خودش سکوت را شکست: از زندگیت راضی هستی؟<br />گفتم: از آبی که زیر پوستم رفته نمی شه تشخیص داد؟<br />گفت: خیلی جسور شدی می دونستی؟ وقتی شوهر نداشتی حاضر نبودی بریم باهم شامی یا نهاری بخوریم. ولی حالا شوهر داری و با منی که می شناسی چه زن باره ای هستم حاضر شدی تنهایی بری مهرشهر.<br />گفتم: منم مردباره بودم یادت رفته؟ شوهر کردم مردباره تر شدم. <br />خنده سرفه مانندی کرد و گفت: دیشب وقتی داشتی در مورد فاطمه حرف می زدی.. .. ساکت شد.<br />نگاهش کردم منتظر بودم ادامه بدهد اما چیزی نگفت، گفتم: خوب؟ <br />آه بلندی کشید و گفت: خیلی شیرین بودی، اولین بار بود که احساس می کردم این بچه می تونسته این قدر دوست داشتنی باشه. وقتی موهات رو از توی پیشونیت کنار زدی گذاشتی پشت گوشت، نگاه کردی به پایین پرده که شاید دوباره پاهای فاطمه را ببینی، نگران بودی که یقه لباست زیادی باز نباشه هی دستت رو می ذاشتی روی یقه لباس می کشیدی بالاتر. خیلی متاسف شدم برای خودم.<br />باور نمی کردم چنین حرفهایی را از میم، با تعجب نگاهش کردم گفتم: چرا متاسف شدی؟<br />با ناراحتی واقعی گفت: خیلی دست دست کردم. زمان رو از دست دادم.<br />آه آقای میم بیچاره واقعا وقت زن گرفتنش شده، چقدر می توانست برایم هیجان انگیز باشد این حرفها یکی دو سال پیش اما حالا وقتی این حرفها را می زد هیجان انگیز تر برایم آن بود که می توانستم خیلی راحت شنیدن این حرفها را تحمل کنم و از خوشحالی با سر نروم توی شیشه. یعنی درواقع انگار سالهاست او ستایشگر من است. چرا دروغ بگویم من این چیزها را بارها و بارها از او شنیده بودم توی خیال و رویا او آن قدر در خیال از من تعریف کرده است که الان دیگر شنیدین آنها از زبان خودش چنگی به دل نمی زند. شاید یک سال پییش قبل از آن نامزدی لعنتی چرا؟ ولی درآن مدت نامزدی حماقت بار از شاهرخ خوب یاد گرفتم که مردها دوچهره دارند. یک چهره ای که در موقع نیازجسمی از خودشان نشان می دهند و یک چهره وقتی که سر عقل می آیند و شروع به محاسبه می کنند. آن همه تحقیر و توهین که شاهرخ در مورد شرایط بابا و اخلاق مامان و وضعیت خودمان هر روز و هر ساعت برای من قرقره می کرد. آن دروغ هایی که به من می گفت: اما من برخلاف او برای آن که شخصیتش را خرد نکنم به رویش نمی آوردم. فوق دیپلم می گرفت می گفت: دانشجوی لیسانس هستم. زیست شناسی می خواند می گفت: ژنتیک می خوانم؟ <br />تمام اینها باعث شده است که من دیگر چیزی را که می شنوم باور نکنم. برای همین سکوت کردم. سرم را برگرداندم به سمت راست و شروع کردم به شمردن ماشین های سپید و سیاه.#صدبیست8<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۰۰:۰۰]<br />( ادامه از بالا) تمام اینها باعث شده است که من دیگر چیزی را که می شنوم باور نکنم. برای همین سکوت کردم. سرم را برگرداندم به سمت راست و شروع کردم به شمردن ماشین های سپید و سیاه.<br /> گفت: تیر چراغ برق می شمری؟<br />گفتم: نه، دارم پسرهای خوشگل و خوشتیپ توی ماشین ها را دید می زنم. <br />خندید: من رو نگاه کن، پس من اینجا چه کاره ام؟ خوشتیپ تر از من! <br />نگاهش کردم و خیلی جدی گفتم: الان نباید این حرفها را به یک زن شوهردار می گفتی، برای تو که اهمیتی نداره ولی شرایط من رو سخت می کنی. <br />گفت: هر چه ممنوع تر هیجان انگیزتر!<br />سرم را تکان دادم و نچ نچ کردم و گفتم: متاسفم برات، همون آدم لااوبالی هستی که بودی. خوشحالم از این که زمان رو از دست دادی. یک هیچ به نفع من.<br />نگاهم کرد و گفت: از اولش هم شانسی نداشتم، هان داشتم؟ تو یک تصویر خیلی کثیف در ذهنت از من داشتی، (پوزخندی زد): بهتر هم که نمی شد هیچ، هر روز خراب ترش می کردم. <br />گفتم: بیا دیگر در مورد گذشته حرف نزنیم. <br />گفت: آره همین بهتره، ببینم دنبال کار می گردی دوباره؟ شنیدم اومده بودی شرکت!<br />گفتم: نه، توی یه ماهنامه فرهنگی کار می کنم می خواستم یه رپرتاژ از شرکتت تهیه کنم ولی دیدم که همه چیز تغییر کرده. <br />گفت: گفت اشکالی نداره بیا به آفرین، آدرسش رو که داری؟ <br />( به در و تخته می زند که باز هم من را ببیند، به نظرش می آید دیگر مسیر هموار است) سرم را تکان دادم و گفتم: آره اون آقاهه تو شرکت فردوسی بهم داد. ولی دیدم که دیگه تولیدی ندارید ظاهراً کار خودت رو کردی همه اش وارداته. <br />گفت: حالا هر چی که داریم مگه تو رپرتاژ نمی خوای، تا هزینه هاش رو از من بگیری و بدی به ماهنامه برای چاپ، باشه بیا منم می خوام شرکت را معرفی کنم. <br />نگاهش کردم و گفتم: ماهنامه های ما خیلی داغون هستن ها، اصلا شاید چهار نفر خواننده هم نداشته باشن. بعداً نگی چرا پول من رو گرفتی یه همچین جایی من رو معرفی کردی.<br />نگاهم کرد و گفت: تو من رو معرفی کن. هر جایی که می خوای معرفی کن. مهم معرفی کننده است. <br />به مهرشهر که رسیدیم همان ورودی فاز چهار پیاده شدم، بهانه آوردم که ممکن است شوهرم ما را با هم ببیند یا همسایه های فضول بروند چیزی بگویند و برایم بد شود. آخرش دوباره از من قول گرفت که بعد از هفتم فاطمه حتماً بروم پیشش برای گرفتن رپرتاژ.<br />آه آقای میم آقای میم یا من بزرگ شده ام و خوب در نقشم فرورفته ام یا تو پیر شدی و خرفت.#صدبیست9<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۰۰:۴۵]<br />سه شنبه 17 شهریور ماه 71<br />هوا انگار از دیروز سردتر است و سکوت نیست. همه در رخت خواب هایشان خواب را مزه مزه می کنند ولی هنوز چشمهایشان گرم نشده. در مغزم زمزمه می کنم: ذوالجناحی آشفته یال، آشفته تر شد، فریاد زد، یاران، کو سواران! <br />مامان امروز به شنیدن خبر مرگ فاطمه آن قدر گریه کرد که ترسیدم. او همیشه منتظر شنیدن خبر مرگ است، همیشه حتی برای کسی که نمی شناسد و ندیده است اما خبر مرگش را به او داده اند شلوغ کاری راه می اندازد. آه بلندی می کشم. نمی شود خدا از من دور شده باشد! او به من نزدیک می شود من از او دور، بسیار تشنه تر از همیشه و بسیار غمگینم. چیزی از درونم فریاد می زند و می خواهد بشکافد سینه ام را و بیرون بیاید. به آسمان نگاه می کنم، شاید شاهدی بر مدعایم بیابم. مرگ چه زود می آید، آدم های خوب را چه زود می برد. شب را چه صدای زیبایی است، خطوطم می رقصند؛ دلم برای گریه کردن گرفته است. هوای اشک ریختن دارم بغضم با گلو دست و پنجه نرم می کند. دلم یک عاشق خوب می خواهد. یک عاشقی که حرفهایش به دلم بنشیند. دلم یک آغوش خوب می خواهد که گرم و امن باشد که دیگر نترسم، که مرا پناه بدهد. اشک می ریزم؛ ستارگان را نمی بینم و چراغ روشن است و سیاهی شب قاب شده است در تابلوی پنجره و ستاره ای پیدا نیست، همه شان گم شده اند. دلم برای آوازی که روح افزا باشد تنگ شده است و خدا را می خواهم دوباره همان خدای ساده و محجوب خودم را می خواهم. #صدسی<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۰۰:۴۶]<br />پنج شنبه 19 شهریور ماه 71 <br />با مامان و تهمینه و منیژه آمده ایم برای هفتم فاطمه، مسجد امام علی در خیابان آذربایجان کوچه مسجد، محله قدیم خودمان. ساعت دو نیم بعدازظهر. #صدسی1<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۰۰:۴۷]<br />شنبه 21 شهریور ماه 71 <br />جواب کنکور آمد، نازنین در رشته زبان فرانسه قبول شده، گلناز در رشته ریاضی، مریم قدیری درتربیت معلم و من..... در.....................مرمت آثار تاریخی، این رشته خیلی به چیزی که من همیشه دوستش داشتم، یعنی باستان شناسی نزدیک است. اما یک مرحله امتحان تخصصی و مصاحبه هم دارد که دو هفته دیگر است. اگرچه دیگر برای من تا ته خط رفتن کاری ندارد، مشکل دروس عمومی بود که من به هر ترتیب پشت سر گذاشتمش در دروس تخصصی بخصوص به اطلاعات عمومی و درک هنری و خواص مواد کاملا مسلط هستم و مطمئنم که قبول می شوم، مصاحبه هم که چیز چندان سختی برای من نخواهد بود. اگر در این رشته قبول شوم کلاس هایم در نیمه دوم سال 71 شروع می شود که این برای من خیلی خوب است و می توانم کلی کارم را جلو بیاندازم و یک کمی پس انداز داشته باشم. #صدسی2<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۱۶:۲۰]<br />28 شهریور ماه 71<br />بی پولی گاهی اوقات باعث می شود که آدم فرصتی بدست بیاورد که بگذارد " احساس" هوایی بخورد، گل های یاس صفحه پیش نتیجه پاتکی بود که من به گلدان گل یاس زدم و دو گل یاس این صفحه را مامان به مناسبت تولد حضرت به ما هدیه داد و گلهای یاس صفحه بعد را معلوم نیست کی لای دفترم گذاشته ام؟ تا دفترخاطراتم را مثل حالا غرق بوی خوب یاس کنم. از نوزدهم تا بیست و هشتم را باید برای خودم یک دوران انتقالی بدانم. انتقالی از تمامی قدرت، تمامی امید، تمامی ایمان و تمامی عشق به یاس و ناامیدی و کفرگویی و بی دینی و لاقیدی و خدا می داند چه های دیگر.<br />دیروز عروسی پسر هاشم آقا بود، این هم یکی از خواستگارهای من بود که به علت بدحجابی( یعنی سرنکردن چادر و نداشتن حجاب در میهمانی های خانوادگی) از دست دادم. خدا به من رحم کرده است که خواستگارهای من را از بین احمق ترین آدم ها انتخاب کرده است. من نمی دانم این ها چطور خواستگارهایی هستند که تازه وقت عروسی شان که می شود من می فهمم این ها خواستگار بوده اند؟ کرمشان هم این است که وقتی می آیند کارت عروسی را بدهند مادر یا خواهر طرف می گویند: حیف آفرید خانم بود به خدا پسر ما یا داداش ما خیلی خاطرش را می خواست ولی اگر فقط یک چادر سرش می کرد ما حتماً می آمدیم خواستگاری! <br />فکرش را بکن؟ یعنی ما می آمدیم خواستگاری و همه چیز تمام می شد. یعنی دختر شما همین که پسر ما را می دید دست و بالش می لرزید و سریع السیر بله را می گفت. یعنی پسر ما اصلا لزومی نداشت که مورد پسند دختر شما قرار بگیرد همین که پسر ما پسندیده کافی است. یعنی من این وسط کشک.<br />خدایا این آدم های خل و چل را چطور در اطراف ما پراکندی؟ چرا رحمی به حال ما نکردی؟ <br />چه بوی خوبی می دهند این یاس های لابه لای برگ های دفتر. امروز فرصتی کردم خاطرات جسته و گریخته ای را که در دفتر قدیمی ( مربوط به سال 69) نوشته بودم، بخوانم. درست بعد از قبولی در دانشکده فیلمسازی که با آن همه بگیر و ببند و امتحان و مصاحبه قبول شدم اما بخاطر تجدیدی نتوانستم بروم! چه نوشته های پر احساسی بودند و حالا چقدر نوشته هایم توخالی و پوچ و هرزه اند. آن روزها قلم به دست گرفتن هم حال و هوای دیگری داشت. این روزها چقدر عوض شده ام. چقدر تغییر کرده ام. چقدر شاهرخ زندگی من را عوض کرده است. آه این نامزدی این نامزدی لعنتی چقدر برای من بدشگون بود. چقدر حس من را نسبت به زندگی و نسبت به خودم و نسبت به پسرها عوض کرد. چقدر اعتماد به نفس من کم شد. <br />چطور امکان دارد یک نفر آدم را لمس کند و فراموش کند؟ درآغوش بگیرد و فراموش کند؟ ببوسد و از یاد ببرد؟ چطور امکان دارد آدم ها این اندازه مادی باشند؟ این اندازه ماشینی؟ هنوز فکر می کنم چرا نتوانسته ام در قلب شاهرخ جایی باز کنم؟ من الویت چندم زندگی او بودم؟ برای چه از من خوشش آمده بود؟ چرا بعدش از من بدش آمد؟ چرا دیگر دنبال من نیامد؟ <br />من روزهای اول او را دوست داشتم، روزهای بعد و بعد هم می توانستم او را دوست داشته باشم. اما او حتی در معاشقه هم لطیف و خوش آیند نبود. اعتراف می کنم از زمانی که احساس کردم او سهم بیشتر از آن چیزی که من می توانم به او بدهم از من می خواهد. دوست نداشتن او را شروع کردم و اصلا اجازه ندادم چیزی بیشتر از آن چه که من برایش تعیین می کنم از من طلب کند. <br />یعنی ممکن است چون خودم را بی دریغ در اختیارش نگذاشته ام این اندازه برایش نفرت انگیز بوده ام؟<br />شاید اصلا بحث بدن نبوده، او با ازدواج دنبال بزرگتر شدن، ثروتمند شدن یا متفاوت شدن بوده و بعد دیده که اینها را در خانواده "از ما بدتران" ما نمی تواند پیدا کند؟<br />به هر حال من غمگین هستم، آرزو داشتم به همسر آینده ام چیزی را بدهم که هرگز به کسی تسلیم نکرده ام.<br /> و حالا، اگرچه نگذاشتم رابطه به آن شوری شور پیش برود. ولی ای کاش همین چند آغوش و بوسه را هم می شد از حلقوم او بکشم بیرون و برگردانم سرجای خودش.#صدسی3<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۱۸:۴۱]<br />سه شنبه 31 شهریور 71<br />کلاس های عکاسی انجمن سینمای جوان خیلی خوب هستند. از صفر تا صد عکاسی را در این کلاس ها یاد می گیریم، حتی چاپ و ظهور و... منتهی اساتید هی عوض می شوند که این خوب نیست بیشترشان هم دانشجویان عکاسی دانشگاه هستند. خیلی دوست دارم که در یک مجله یا روزنامه جدی تری مشغول کار شوم. امروزیک اسم آشنا در مجله عکس دیدم. ویراستار مجله عکس دخترعموی مامان است. یعنی ممکن است بتواند برای من جور کند در همین مجله مشغول به کار شوم؟ این ماهنامه هایی که درشان کار می کنم اساس زندگی و گذرانشان وابسته است به پول آگهی یا رپرتاژهایی که می گیرند. وضعیت نشر و خواندن خیلی خوب نیست و مجله ها و ماهنامه های محلی کوچک محکوم به فنا هستند. مگر این که بتوانند مطالبشان را تخصصی، جذاب و با کیفیت کنند. <br />یک برنامه دیگرنمایشی قرار است با آقای یامی انجام دهیم. در حال نوشتن یک نمایش عروسکی هستم ( که توی یک انباری اتفاق می افتد) پرسوناژهایش هم یک کفش پاره، یک جاروی دسته بلند قدیمی، یک گربه آبی و... ناخودآگاه شخصیت خودم را توی گربه آبی متصور شده ام او خیلی رویایی و عاشق پیشه و عاشق نوشتن است. <br />الان چند روز است که دل دل می کنم برم پیش آقای میم برای رپرتاژ یا نه؟ بروم که حتماً رپرتاژ را می گیرم اما می ترسم وسوسه شوم و بازهم... #صدسی4<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۱۹:۲۲]<br />پنج شنبه 2 مهرماه 71 <br />امروز روز عروسی فرامرز است با زن دومش، زن اولش یک زن لوند بلا گرفته بود، که شش هفت سالی هم از فرامرز بزرگتر بود و در یک شب دم گرفته همدیگر را توی خیابان جسته وپیدا کرده بودند. زن اول هنوز شوهرش را داشت که به دام عشق آتشین فرامرز گرفتار شد و فرامرز هم به دام عشق آتشین او افتاد. بنابراین زن اول بی خیال شوهرش شد و آمد زرتی با فرامرز ازدواج کرد و تندی هم برایش دوتا بچه آورد به همین آسانی. تقدیر چنین بود که زن بلا گرفته چند صباحی مجبور شود پیش عمه خانم جان بزرگه باشد و در این مدت چنان بلایی بر سر او رفت( اینجای قضیه را من خودم تجربه اش را دارم و می دانم چقدر می تواند دردناک باشد) که زن بلا گرفته فی الفور آستین بالا زد و در یک شب دم گرفته دیگر توی خیابان برای خودش یک جوان دیگری جور کرد و به سرعت برق و باد هم از فرامرز طلاق گرفت و برگشت تهران.<br />یعنی فکرش را بکن عمه بزرگه با آن جبروتش پسری دارد که برایش تره هم خرد نمی کند و وقتی او دارد بچه های مردم را چوب می زند که روی خط صاف بروند وبیایند و حتی یک خط دوخت سبز توی کفش کتانی مشکی شان نباشد، پسرش توی خیابان شکار اینطوری تور می کند.<br />این که برایم این زن این قدر افسانه ای شده است و خیلی رویش تمرکز دارم برای این است که یک بار وقتی ما در خانه آقاجان زندگی می کردیم اینها آمدند خانه ما( حالا فرامرز فقط دو سال از من بزرگتر است و هم سن و سال سیاوش است و آن موقع باید فقط 18 سالش بوده باشد که با این زن ازدواج کرد) شب بود و همه می خواستند بخوابند و برای این دوتا جا نبود! یعنی عمه ها و دختر عمه ها و خانواده پدری لطف کرده بودند و آن قدر گشاد گشاد خوابیده بودند که جایی برای اینها نماند تا مگر قسمت بشود مامان این دونفر را بفرستد بروند توی خرابه کناری بخوابند( بس که همه حالشان از این زن و فرامرز بهم خورده بود). مامان هم برای آن که آبرو داری کند و جای عروس و داماد جدید را یک جایی بیاندازد که اینها خیلی بهشان بد نگذرد و بتوانند به همدیگر ملاطفت کنند. برداشت جای اینها را انداخت توی راهروی کنار اطاق پذیرایی که آن وقت ها اطاق مطالعه ما بود و کتابخانه مان را سرتاسری تویش گذاشته بودیم و گاهی می رفتیم آنجا کتاب می خواندیم.<br />اینها رفتند آنجا و نامردها معطل هم نکردند شروع کردن به عملیات. بعد من هم که خیلی کنجکاو بودم بفهمم این زن با این سن و سال و این قیافه می خواهد چه بلایی سر پسرعموی هم بازی قدیمی ام بیاورد. از در حمام و رختکن بدون آن که آنها بفهمند رفتم داخل راهرو، اینها جایشان پایین راهرو بود و من از بالا وارد شده بودم. از آنجایی هم که زردنبو همیشه پشت سرمن راه می افتاد ببیند چه می کنم و کجا می روم و مثل سگ وفادار من شده بود( بیچاره زردنبو هیچ وقت خانه آقاجان را ترک نکرد دلم برایش تنگ شد ای کاش عاقبت به خیر شده باشد) دنبال من آمد داخل راهرو. اینها رفته بودند زیر پتو و داستان پر هیجانی را آن زیر به اجرا گذاشته بودند که یک باره زردنبو دوید و رفت خودش را پرت کرد روی پتوی اینها ( آخر این بازی همیشگی من بود که یادش داده بودم، من همیشه می رفتم زیر لحاف یا پتو و ملافه و دستم را تکان می دادم که او بیاید بپرد و بازی کند.) این بیچاره هم فکر کرده بود این حرکات و تکان های زیر پتوی اینها در واقع فقط محض خاطر او اتفاق افتاده واز او دعوت به مشارکت در بازی می کنند و برای خود شیرینی پیش من، چنان جست و خیزی را روی پتوی اینها شروع کردکه بیا و ببین. اما ناگهان زن فرامرز که جنبه بازی نداشت یک دفعه وحشت زده شد و با همان وضعیت بدون لباس از زیر پتو با جیغ وداد پرید بیرون ! حالا من از یک طرف از حیرت زردنبو و وضعیت زن لوند بلا گرفته نزدیک بود از خنده غش کنم و از طرف دیگر بخاطر آن که آن طور نزدیک بود لو بروم به حال غش بودم. به هر ترتیب من خودم را کشیدم پشت دیوار و فرامرز هم زردنبوی بدبخت را با اردنگی پرتش کرد بیرون. و لطف کرد در را هم طوری بست که من هم دیگر نتوانم بروم بیرون. اما مگر من از رو رفتم صبر کردم و وقتی اینها بر هیجان اولیه پریدن گربه روی خودشان آرام گرفتند و دوباره بقیه نمایش را شروع کردند مثل برق و باد دویدم و در رختکن را باز کردم دوان دوان از محله حادثه دور شدم. بطوریکه فردایش همه فهمیده بودند یک نفر شب اینطوری مزاحم اینها شده اما ان قدر سرعت عمل من بالا بود که نفهمیدند آن یک نفر من بودم. هر چند راستش همه از آن یک نفر ممنون هم بودند که زن بدبخت را آن طور ترسانده بود.#صدسی5<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۲۱:۳۶]<br />شنبه 4 مهرماه 71 <br />برای نوشتن نمایشنامه جدیدم احتیاج دارم روحیه ام خیلی خوب باشد تا بتوانم مطالب شادی بنویسم چون ژانر نمایش کمدی است و نباید غم و غصه تویش باشد. یا اگر هم غم و غصه هست باید یک جوری بیان شود که زیاد تلخ نباشد و تحمل دیدن و شنیدنش سخت نشود. بنابراین اگر بخواهم در مورد این که دزد زده و کلی اجناس گلخانه های بابا را درپاکدشت دزدیده است و الان همه حال و روز وحشتناکی داریم و بابا هم کلی با سیاوش کل کل کرده و سیاوش هم انداخته و رفته است، بنویسم. <br />بهتر است به جای آن که زاویه دید را روی وضعیت خودمان فوکوس کنم، دوربین را بچرخانم روی دزد که الان چقدر حالش خوب است و کلی هم ذوق کرده است. <br />به نظرم از اولش هم بهتر بود سیاوش راهش را می گرفت و می رفت خودش زندگیش را پیش می برد. متاسفانه سیاوش هم پسر باباست و اینها اصلا فکر اقتصادی خوبی ندارند یا نمی توانند برای رویاهایشان برنامه ریزی اصولی داشته باشند. در عین حال یک غروری دارند که نمی توانند استفاده مناسبی از موقعیت ها بکنند. هم بابا و هم سیاوش خیلی خوب می توانستند از موقعیت خودشان در جمهوری اسلامی استفاده کنند و بروند خودشان را به دارو دسته ای بچسبانند یا امتیاز بگیرند ولی هر دو به یک دلایلی که واقعا واهی است دنبال امتیاز گرفتن نمیروند. بعد پرویز بخاطر آن که گلوله از کنار بازویش رد شده و پوست دستش را سوزانده رفته است چند درصد جانبازی گرفته و الان هم در دانشگاه سهمیه گرفته و هم در وزارت راه مشغول به کار شده است. #صدسی6<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۲:۳۱]<br />[ Photo ]<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۴:۴۴]<br />یک شنبه 5مهرماه 71<br />آخرش مجبور شدم که بروم! دفتر جدید آقای میم در خیابان به آفرین نزدیک میدان ولی عصر است. یک ساختمان قدیمی خیلی بزرگ دو طبقه با حیاط بزرگ و عالی قدیمی با باغچه های پُردارو درخت. آقای میم دم ودستگاهی بهم زده و یک طبقه کامل از این ساختمان بزرگ را به شرکت خودش اختصاص داده ( احتمالا طبقه بالا را هم مثل همان تولیدی فردوسی برای زندگی خودش مبلمان کرده. باید ببینم منشی از کجا وارد شرکت می شود تا مطمئن شوم.) تعداد کارمندهایش را هم زیاد کرده و حالا به غیر از بیژن چند نفر دیگر هم دارد. مطابق معمول یک منشی خوشگل( جدید) ، یک آبدارچی، یک حسابدار که مرد میان سال کوتاه قد و لاغری است و خیلی هم ظریف و مرتب و دقیق به نظر می آید، یک پسر جوان که شاید کارشناسشان بود و بیژن که دیگر آبدارچی نیست و به نظرم کارهای خدماتی و رتق و فتق امور کلی شرکت را انجام می دهد، روی هم رفته شرکت آقای میم خیلی بزرگتر از قبل شده و امکانتش هم بیشتر و شیک و پیک تر است. <br />از همان بدو ورود با دیدن بیژن کلی گل از گلم شکفت چون دیدن یک آشنا در یک فضای ناآشنا خیلی حس خوبی می دهد. حالا بماند از این که احساس کردم بیژن به همان نسبت که در کارش رشد کرده، اعتماد به نفسش هم بیشتر شده و با من خیلی خودمانی تر و صمیمی تر از قبل صحبت می کرد. در حالی که در گذشته با این که من کوچکتر از حالا بودم اما رفتارش با من خیلی از نگاه پایین وخجالتی بود. اما حالا دقیقاً انگار کن با هم در یک ردیف و یک موقعیت هستیم همانطور راحت با من سلام و علیک کرد و خیلی هم خوش و بش که کجا بودی؟ و چرا به ما سرنزدی و از این حرفها، واقعاً جالب است چطور موقعیت، آدم ها را متفاوت می کند، چه خوب که بیژن درعرض یک سال این قدر پیشرفت کرده است.( ضمناً موهای جلوی سر بیژن دارد خالی می شود.)<br />به هر حال لطف کرد و سریع رفت به منشی گفت که من از آشنایان آقا منصور هستم و منشی هم مثل این که آدم مهمی سفارش من را کرده باشد، سریع اجازه داد من بروم تو پیش آقای میم. من دوربین به دست! وارد دفتر آقای میم شدم. اولش که با تلفن صحبت می کرد، اما تا من وارد شدم لبخند زد واشاره کرد تا بنشینم و خودش هم به گفتگویش ادامه داد. در تمام مدت در حالی که من را نگاه می کرد و لبخند می زد با تلفن صحبت می کرد، موضوع بحث در مورد کار ساختمان سازی بود و سفارش خرید تیرآهن و آجر می داد.<br />به هر حال صحبتش تمام شد و بلند شد و به استقبال من آمد. من هم بلند شدم. دستش را دراز کرد با من دست بدهد اما من دوربین را نشانش دادم و لبخند زدم یعنی خیلی دستم بند است. (منصور است دیگر باید مواظب باشم که زیاد هم با من احساس صمیمیت نکند چه معنی می دهد یک زن شوهر دار با یک مرد اینطوری رفتار آنچنانی داشته باشد؟) انتظار نداشتم با این که هنوز کمتر از 40 روز از مرگ خواهرش گذشته لباس سیاهش را درآورده و ریشش را هم زده باشد و اینطور دستمال گردن مشکی با رگه های زرشکی تیره انداخته و خوش تیپ کرده باشد. اما خوب میم است دیگر برای تمام شدن، اهمیتی قائل نیست وبرای همین دلم برای فاطمه سوخت. جالب است آخرین بار که از مریم پرسیدم فهمیدم هنوز به آقای آلپاچینو نگفته اند فاطمه فوت کرده چون مطمئن هستند او خیلی متاثر می شود. یعنی چنین برادرهای جور و ناجوری هستند اینها.( ادامه دارد.....)#صدسی7<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۵:۰۰]<br />(... ادامه از پست قبل) به هر حال من سعی کردم با حفظ وقار یک زن شوهردار، خیلی معمولی و صمیمی و شجاع به نظر بیایم. آقای میم همان اول بسم الله شروع کرد به گفتن این که: اگر همه روزنامه ها ومجلات خبرنگاری مثل تو داشته باشندکه تکلیفشان معلوم است. من یک هفته پیش منتظر بودم بیایی برای کار معرفی و تهیه رپرتاز و تو این قدر طولش داده ای.<br />من هم خندیدم و در مورد گرفتاری های دیگرم گفتم که باعث شده این قدر دیر به سراغش بیایم.<br />پرسید: الان چکار می کنی؟ بلاخره دانشگاه قبول شدی یا نه؟ و این را با یک لبخندی گفت که یعنی خودم که می دانم، نه.<br />خیلی خودمانی و دوستانه شروع کردم به تعریف کردن این که در دو ماهنامه اقتصادی و فرهنگی کار می کنم اما خیلی محدود و فقط در حد این که گاهی مقاله ای برای یکی بفرستم یا آگهی و رپرتاژی برای آن دیگری بگیرم و گفتم، کلاس عکاسی انجمن سینمای جوان هم می روم و به زودی دوره ام تمام می شود و دیگر این که با یک گروه نمایش کودکان هم همکاری دارم به عنوان نمایشنامه نویس و منشی صحنه و برای همکاری ساعتی 100تومان به من می دهند و برای آن که خیالش بابت پیش بینی اش راحت شود گفتم بله متاسفانه دانشگاه قبول نشده ام( درواقع پنج شنبه همین هفته امتحان تخصصی دارم) <br />چیزی که در مورد منصور فکر می کنم این است که نمی شود به او دروغ گفت، ولی برای این که واقعیت را به او نگوییم باید روی اشتباهی که خودش حدس می زند صحه بگذاریم و تاییدش کنیم تا گیج شود. از این بازی خوشم می آید که به او ثابت کنم می شود گولش زد.<br />زنگ زد و دستور آوردن خوراکی داد. یک آن از نگاه کردن به من دست برنمی داشت ولی من اصلا مثل گذشته بی تاب و دستپاچه نمی شدم. یک سال پیش وقتی نگاهم می کرد همیشه خجالت می کشیدم و سرخ می شدم و حتی دستپاچه و با این که سعی می کردم مغرور و تو دار و با اعتماد به نفس باشم اما احساس می کردم ذهنم را می خواند و وقتی به من نگاه می کند می فهمد که به چه فکر می کنم در عین حال همیشه سعی می کردم فاصله ام را با او حفظ کنم و از نزدیک شدن به او وحشت داشتم.<br />پرسید: خیلی کارمی کنی؟ چه خبره بابا؟ پس شوهرت چه غلطی می کنه می شینه تو براش نون ببری؟<br />دلخوری کم رنگی نشان دادم وگفتم: من خودم دوست دارم کار کن، اون بیچاره بخاطر من کوتاه می آد و خودش زیاد هم راضی نیست. <br />آبدارچی شرکت آمد و برایمان در فنجان های سفید و لبه طلایی خیلی خیلی قشنگی چای آورد با یک کیک خوشمزه کاکائویی. اما چیزی که پیش بینی اش را نکرده بودم اتفاق افتاد. وقتی چای میخوردیم یک مرتبه نگاهی به دست من کرد و گفت: شوهرت برات حلقه نخریده؟ لبخند محوی روی لبهایش آمد اما بلافاصله فنجان چایش را بالا آورد جلوی دهانش و فقط از چشمهایش که ریز کرده بود و دوتا چین کوچک دوطرفش انداخته بود می شد فهمید که شک کرده است. <br />فکرش را نکرده بودم خندیدم و گفتم: خیلی به ریزه کاری ها توجه می کنی. مدام می گی شوهرت شوهرت، در حالی که اصلا ضرورت نداره. من اومدم یک آگهی اقتصادی از شرکت بگیرم برای معرفی خودتون. اما احساس می کنم دیگه اون تولیدی قدیمی نیست. رپرتاژ من فقط باید متمرکز روی کارخانه های تولیدی و شرکت های تولید کننده ایرانی باشه.<br />به مسخره خنده ای کرد و گفت: خوب ما هنوز تولیدیمون رو داریم تو همون خیابون فردوسی که تو هم توش کار می کردی هر چند توسعه دادیمش و با واردات کم و کاستی هامون رو جبران کردیم. تا برامون مقرون به صرفه باشه. (ادامه دارد....)#صدسی8<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۵:۱۱]<br />(... ادامه پست قبل) سعی کردم قیافه جدی بگیرم تا موضوع را دوباره به شوهر و حلقه و اینها نکشاند. گفتم: آنجا را هم دیدم، همانطوری که دلت می خواست بیشتر کارگرها را رد کرده ای رفته اند، آنهایی که من دیدم فقط برچسب و جعبه و از این چیزها می زدند و بیشتر به نظر می آمد آنجا کار توزیع انجام می دهند تا تولید.<br />با خنده گفت: یک دقیقه رفتی آنجا من را ببینی این همه چیز فهمیدی؟ انبار را هم دیدی چطور تا سقف پر از کفش شده؟<br />اخم الکی کوچکی کردم و گفتم: نیامده بودم شما را ببینم. برای کار خودم آمدم و تازه بعدش آن خبر را شنیدم. <br />حرف را عوض کرد و گفت: می خواهم بهت پیشنهاد بدم برگردی بیای پیش خودم کار کنی، تو حیفی هی این ور و اون ور نوک بزنی، خسته می شی، این کارهای الکی رو بذار کناروقت خودت رو تلف نکن، حقوق خوبی بهت می دم. <br />صدایم را پایین آوردم و همانطور که نگاهش می کردم گفتم: تو غیر قابل پیش بینی هستی( این اولین بار بود که به او تو می گفتم) این احتمال وجود داره که یکهو تصمیم بگیری شرایط کارت رو عوض کنی و بعدش دیگه نیازی به وجود من نداشته باشی و عذرم رو بخوای. بنابراین بهتر اصلا وارد کار جدی با تو نشم. <br />خودش را روی مبل جلو کشید و او هم صدایش را پایین تر آورد و با یک جور عصبانیت ساختگی گفت: صبر کن بببینم، قبلا همیشه این من بودم که یک هو می گذاشتم و می رفتم و غیبم می زد؟ من غیر قابل پیش بینی هستم یا تو؟<br />من هم جلوتر آمدم و گفتم: این احتمال وجود داره که شرکت مهمتری از کار من خوشش بیاد و تو هم برای خود شیرینی من رو بفرستی اونجا کار کنم. یادت می آد چقدر اصرار می کردی من را برای برادرت جور کنی.<br />دوباره تکیه داد و قیافه جدی به خودش گرفت و گفت: اون روزها از من خوشت اومده بود؟<br />من هم تکیه دادم و خیلی محکم گفتم: نعععع اون طوری که فکر کنی ولی داشتی برام جالب می شدی. این که من را جدی می گرفتی با این که بچه بودم و برایم نامه نگاری می کردی در حالی که سرت خیلی گرم کار و زندگی بود. ولی یک هو تصمیم گرفتی من زن برادرت شوم.<br /> ابروی راستش را بالا داد و با تاسف گفت: چه حیف، چه فرصتی از دست رفت و بعد ادامه داد ممکن بود اگه ادامه پیدا کنه از من خوشت بیاد؟<br />خنده ام گرفت گفتم: نمی دونم، شاید، به هر حال من تصویر جالبی از تو ندارم همیشه تو رو در حالتی دیدم که یا یکی روی پات نشسته. یا یکی آرایش کرده و با عجله از خونه ات میاد بیرون. من هیچ وقت نمی تونم به تو اعتماد کنم. <br />سینه ای صاف کرد و خیل جدی گفت: پیش من کار کن.<br />خندیدم و گفتم: واقعاً آدم ترسناکی هستی، جراتش رو ندارم. <br />دوباره لبخند زد: فکر می کنی ممکنه عاشقم بشی؟<br />زدم زیر خنده و گفتم: وای خدای من چقدر اعتماد به نفست خوبه. بازهم خندیدم و گفتم: در واقع از این می ترسم که تو از من خوشت بیاد و برای من دردسر ساز بشی.<br />او هم خنده بلندی کرد و گفت: من برات دردسرساز بشم؟ مثلا بگیرمت و یه بلایی سرت بیارم؟ به زور و اجبار؟ مگه من عمله ام؟ مطمئن باش تو خودت جذب من می شی میای به من التماس می کنی. تازه من که بهت گفتم همین الان هم ازت خوشم می آد، دیگه بیشتر از این؟<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۵:۲۰]<br />(... ادامه پست قبل) لبخند زدم و گفتم: بله از این بیشتر و با در نظرگرفتن این که من از تو خوشم نمی آد. شاید این اذیتت کنه.<br />زد زیر خنده و گفت: چطوری اذیتم کنه؟<br />به دوربین اشاره کردم و گفتم: نمی تونم این حرفها رو تو رپرتاژ بنویسم. داریم از بحث اصلی دور می شیم.<br />با بی حوصلگی گفت: ولش کن اون رپرتاژت رو آخرش بگو ماهنامه کذایی چقدر می خواد، پولش رو می دم ببر بده بهشون. نمی خواد هم چیزی در مورد ما بنویسی. ولی جوابم رو درست بده. یک بار مثل بچه آدم جوابم رو درست بده. گفتی اذیت می شم، یعنی چی؟ <br />کمی فکر کردم و نگاهش کردم و بعد گفتم: تو آدم تمامیت خواهی هستی، مدام داری به در و تخته می زنی تا چیزهایی که می خوای به دست بیاری. اگه جدی گفته باشی که از من خوشت میاد، حالا به هر عنوانی، برای خوشگذرونی، ازدواج؛ سرگرمی یا هرچی، از اون جایی که من در مورد احساسم نسبت به تو مطمئن هستم. نمی تونی چیزی به دست بیاری و این اذیتت می کنه.<br />خندید و گفت: نگران منی الان؟<br />سرم رو تکان دادم و گفتم: بله می تونی اسمش رو بگذاری نگرانی.<br />گفت: اگه نگران منی پس می تونی از من خوشت بیاد.<br />خیره به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: می خوای امتحان کنی؟ که ببینی می تونم خوشم بیاد یا نه؟<br />آرام و شمرده گفت: آره، می خوام کنارم باشی. می خوام به خودم ریاضت بدم اصلا، یه جور تست مقارمت سنجیه. می خوام ببینم می تونم کاری کنم از من خوشت بیاد.<br />گفتم: اگه موفق نشدی چی؟ اگه بخوای باعث ناراحتیم بشی؟<br />با ناراحتی گفت: هنوز می ترسی اذیتت کنم؟<br />گفتم: اگه بخوای به من خیلی نزدیک بشی می رم، واقعا می رم و دیگه هیچ وقت من رو نمی بینی.<br />لبخند زد: خیلی نزدیک شدن یعنی چی؟ یعنی این که بخوام به زور بلایی سرت بیارم یا مثلا به زور ببوسمت؟<br />گفتم: آره دیگه از همین کارهای خودت با زنهای دیگه.<br />گفت: اگه خودت خواستی چی؟<br />گفتم: اتفاق نمی افته.<br />دستش را بالای لبش گذاشت و پیشانی اش را خاراند و چند لحظه فکر کرد: آره می خوام امتحان کنم. ولی به شرطی که نخوای به زور لیز بخوری. الکی ول کنی و بری. نزدیک شدن برای تو این نباشه که با من نهارنخوری، شام نخوری و مهمونی نیای. تو نزدیک من باش ولی من با تو کاری ندارم می خوام بهت اثبات کنم می شه کاری کنم تو از من خوشت بیاد.<br />گفتم: اگه خوشم نیومد چی؟ شکست عشقی نمی خوری سر به بیابون بذاری؟<br />با خنده گفت: ناراحت می شم ولی اذیت نمی شم اونطوری که تو فکر کنی. به زور که نمی شه خودم رو بهت تحمیل کنم.<br />نگاهش کردم و گفتم: من منشی نمی شم.<br />لبخند زد و گفت: می تونم دستت رو بگیرم.<br />اخم کردم و گفتم: نه اصلاً، ببین داری دبه در می آری، من نیستم.<br />با خنده گفت: ای بابا دست دادن که نزدیک شدن نیست، هم پیمان شدنه.<br />گفتم: دست دادن با دستم رو گرفتن فرق می کنه، من نه دست می دم، نه می ذارم دستم رو بگیری. بدون این داستان ها باید امتحان کنیم. <br />قبول کرد، قبول کردم. <br />برای گرفتن رپرتاژ به آنجا رفتم ولی یک شغل ثابت گیرم آمد با ماهی 5000 تومان، کاری که باید انجام بدهم هنوز معلوم نیست. باید فکر کند من را کجا بگذارد که نقش منشی را بازی نکنم.<br />راستش امروز تعجب کردم از خودم چرا این همه سال فکر می کردم مردی به قشنگی و خوشتیپی او کم پیدا می شود. واقعا تافته جدا بافته ای نیست. #صدچهل<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۷:۴۵]<br />دوشنبه 6 مهر ماه 71<br />توبه هایم را چقدر شکستم و خوردم مثل گردو، نفس من مسموم است. وسوسه می شوم اما نگاه نمی کنم به تاریکی، دوباره توبه کرده ام نمی شکنم به این زودی و به وسوسه رو نمی کنم، <br />آه اگر دوباره سودایی بشوم چه؟<br /> این قلب آتش بگیرد و بسوزد. چراغها خاموشند و من در قاب پنجره خودم را می بینم در زیر بازوی زنی که می رقصد مثل شعله و در چشمم به جای مردمک، چراغ روشن است. لبهایم مدام زمزمه می کنند، من عاشق نمی شوم. عشق بر من حرام است.<br /> اگر سودایی بشوم چه؟ هوا گرم است و من در آرزوی برف آتش گرفته ام. (ادامه دارد...)#صدچهل1<br />https://telegram.me/noone_ezafe<br /><br />آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۷:۴۹]<br />وبعد: امروز صبح وقتی مامان خوابیده بود روی زمین و برای ورزش پاهایش را ضربدری می کرد( مامان علاقه عجیبی به ورزش های خوابیدنکی دارد) به مامان گفتم: مامان می خوام یه فیلم نامه جدید بنویسم، با موضوع عشق، مرد توی فیلم نامه خیلی پفیوزه و همه اش با زنهای مختلف رابطه داره، بعد با یه دختری دوست می شه ولی دختره بهش محل نمی داده. بعد این مرده می گه بیا پیش من کارکن و از این حرفها و بهش می گه اگه تو بیای پیش من، من یه کاری می کنم که تو عاشق من بشی و هی به دختره می گفته بیا نزدیک من باش. به نظرت یه مرد اینطوری می تونه راستی راستی عاشق بشه؟ یعنی دختره می تونه امیدوار باشه که مرد عاشق واقعیش شده؟ یعنی یه مردی که یه عالمه دختر زیر دست و بالش هستند و همه هم بهش جواب مثبت می دن. امکان عاشق شدنش هست یا نه خیلی تخیلیه؟ <br />مامان پایش را زمین می گذارد و همانطور که به فکر فرو می رود پشت انگشت سبابه اش را مدام گاز می گیرد بعد به نتیجه می رسد و می گوید: آره امکان داره، مردهای اینطوری اتفاقاً تمایلشون اینه با یه دختری باشن که زود همه چیز تموم نشه. منظورمن رو می فهمی؟<br />سرم را چپ و راست می کنم که یعنی، نه.<br />مامان بلند می شود می نشیند و می گوید: ببین مثل گربه ای که موش می گیره دیدی؟ <br />با اشتیاق سرم را بالا و پایین می کنم که یعنی، بله بله<br />مامان با هیجان می گوید: بعضی مردها اینطوری هستن با زنها. وقتی موش خودشون رو می گیرند، هی می اندازن بالا، هی می گیرن، هی می دوند، هی می نشینند، هی نگاه می کنند بعد تا موش تکان می خوره، اینها می پرند و دوباره می گیرند و بازی می کنند. هیچ کس ندیده که گربه به موش مرده چپ نگاه کنه، موش مرده رو می خورند تموم می شه می ره ولی تا وقتی جون داره باهاش بازی می کنند.<br />( ای منصور نامرد) با چشمهای متعجب نگاهش می کنم و می گویم: خوب اینجا دختره باید چطوری باشه که مرده رو هلاک خودش کنه ولی مرده نتونه بازیش بده؟<br />مامان عاشق این جور سوالهاست، تمام استعداد زنانگی خانواده مادری در این نهفته است که چطور مردها را تشنه ببرند تا دم چشمه و برگردند ودر عین حال کاری کنند که آنها دلزده و خسته نشوند و جا نزنند.<br />مامان مبارزه جویانه چشمهایش را تنگ می کند و با دستش روی ران پا ضرب می گیرد و سرش را تکان می دهد و می گوید: مامان جان، اینجور مردها رو فقط باید تشنه نگه داشت. اگه دختره زود وا بده تمومه! یعنی دیگه جاذبه اش برای مرده تموم می شه. ولی مرده هر چی تشنه تر بشه عاشق تر می شه، باید احساس می کنه که این دختره یه چیزی داره که اونهای دیگه ندارن. در عین حال نباید یه کاری کنه که مرده حوصله اش سر بره و دل ببره و جا بزنه. باید هی براش یه چیز جدیدی رو کرد یه چیزی که زنهای دیگه ای که باهاشون رابطه داره، ندارن. مامان بدون خجالت اسم بعضی اعضای بدن را می برد و می گوید: اینها را که همه زنها دارند، اما دختره باید باهوش باشه یه جور دلبری های خاص داشته باشه، شیرین سخت باشه، نکته سنج باشه، شاداب باشه، دلمرده نباشه، دختره باید تو نگاهش تو رفتارش تو حرکاتش یه فوتی داشته باشه که هی آتش مرده رو شعله ورتر کنه هی مرده کنجکاوتر بشه، مثل شهرزاد که هر شب یه قصه دنباله دار جالب می گفت و پادشاه کشتنش رو تا شب بعد به تاخیر می انداخت. <br />با تعجب به مامان نگاه می کنم و می گویم: اَه مامان حالم بهم خورد اصلا گور بابای مرده، چرا باید دختره هی براش نمایش بده؟ به درک که عاشقش نشد.<br />مامان ابرویی بالا می اندازد و دوباره دراز می کشد شروع می کند به بالا و پایین کردن پاها و می گوید: بلد نیستی نمایش نامه اینجوری بنویسی، ننویس، بذار وقتی باسواد تر شدی شروع کن به نوشتن.<br /> اصلا چنین کارهایی از من بر نمی آید، من نمی توانم هی فوت کنم هی شعله ورتر شود. من رگ و ریشه خانواده پدری دارم من خیلی هنر داشته باشم می توانم کل کل کنم و فرار کنم. <br />من قرار است از شنبه هفته دیگر بروم شرکت به آفرین. یک ذره ته دلم خالی شده.#صدچهل1( تقدیم به لوییز)#صدچهل2<br />https://telegram.me/noone_ezafe</div>
خارخاسک هفت دندهhttp://www.blogger.com/profile/07480817654355020278noreply@blogger.com0