بالاخره مهمانها رفتند . یک هفته ای را مجبور شدم بخاطر عدم سازگاری مادر شوهر و جاری یهودی انگلیسی ام که بصورت پیدا و پنهان به تیپ هم می زدند و نزدیک بود رویارویی اشان آتش جنگ میان اسرائیل و ایران را دامن بزند میزبان جاری یهودی ام شوم اما چه کنم که وقتی مصیبت می آید مثل زلزله ژاپن همه جوره اش می آید اول فکر می کنی یک تکانی به تو می دهد و تمام میشود ولی بعد می بینی طوفان می شود سیل می آید راکتور بهم می پیچد آلودگی نشت می کند همه چیزت ناگهان رادیواکتیوی می شود .
اولش تقصیر مادر شوهر بود اصلا فکر می کنم زده بود به سیم آخر و نمی خواست این زن را تحمل کند می گفت نجس است ؛ جهود است ؛ پیامبر ناراحت می شود به جهود جماعت سرویس بدهیم؛ هی می آید برای من اوه مای گاد ؛ اوه مای گاد می گوید. از کار من ایراد می گیرد . ایش و اوش می کند . از نماز خواندنم از غذا خوردنم از چطور خوابیدنم ایراد می گیرد . دو دقیقه نمی گزارد من و گل پسرم با هم فارسی حرف بزنیم هی می پرد وسط حرفمان یا صورت پسر را می چرخاند طرف خودش .
اینها را گفت و بعد هم خیلی زیر پوستی فراری اش داد. رفت برایش چای ریخت نگو این لیوان چای را قبلا خودش خورده و هسته های خرمای خورده شده اش را در همان لیوان چای ریخته. این بخت برگشته که چای می خواهد لیوان را همانطور پر و پیمان از هسته خرما می گیرد زیر فلاکس چای و می گذارد جلوی او ؛ او هم چای را می خورد تا تهش و می رسد به هسته های خرما و................. چه دردسرتان بدهم جاری جهود را همان روز با چشمان خون گرفته از حس انتفام آوردند پیش ما ؛ اما شوهرش همانجا ماند و هیچ نیامد یعنی همان چیزی که مادر شوهر می خواست . من اولش فکر کردم مادر شوهر عجب زن بدی است چه نامردی کرده است اما بعد دستم آمد که اصلا این جاری خارجکی یک چیزکی می شودش و اصولا رفته است در اسرائیل روی این موضوع کار کرده است که چطور می شود اعصاب یک مسلمان زاده را بطور کامل بهم بریزد . مثلا اینکه با این که من برایش نیم ساعت به نیم ساعت توضیح می دادم که این یک ذره شکمی که آورده ام فقط بخاطر این است که دخترها را به شیوه رستم زا بیرون کشیده اند و آقای خانه هم خودشان گفته اند هیچ مشکلی با آن ندارد اما او چپ می رفت و راست می آمد دست می کشید روی شکم من و بعد سوال می کرد که مطمئن هستم یکی بیبی توی شکمم جا خوش نکرده است ؟
من هر چه برایش قسم و آیه می آوردم که نه به حضرت عباس ولی مگر حالی اش می شد. به مسیح و موسی و مقدسات خودشان هم قسم می خوردم افاقه نمی کرد. حتی یکی بار پای بودا را هم وسط کشیدم اما او اصرار داشت که من حامله ام و خودم خبر ندارم . حالا نکند فکر کنید این خانم خانمها از تناسب اندام و زیبایی لنگه ندارد خدا شاهد است از طول و عرض هر چه از این خانم گفته باشم کم گفته ام.
ممکن است حالا با خودتان بگویید پس برادر شوهرت چطور رفته است در آن دنیای حوری پری های چشم آبی مو طلایی این بشکه باروت را تور کرده است؟( چون می دانم بعضی از شما هیچی چیز را همینطوری باور نمی کنید ) که باید جواب بدهم این خانم برادر شوهر را اغفال کرده است که اگر بشود یک بچه ای چیزی از تو یادگاری داشته باشم . برادر شوهر هم لابد با خودش گفته " بچه می خواهد پول دستی که نمی خواهد "و زرتی بچه را گذاشته توی شکم این زن . نگو این زن کارش را خوب بلد بوده واصولا برادر شوهر ما سومین شوهری بوده که از او چنین یادگاری هایی دریافت کرده است .
خلاصه یادگاری را که می گیرد بعدش هی ایف و اوف می کند و ویار دارم ویار دارم در می آورد. برادر شوهر بخت برگشته ی دل نازک هم دلش نمی آید او را ول کند برود. یادگاری هم که به دنیا می آید که دیگر نور علی نور. مهر زن به طورافسار گسیخته ای می افتد توی دل و روده برادر شوهر .
اصلا مردهای ایرانی کلهم اجمعین بسیار متعهد هستند می روند آن طرف آب متعهد تر هم می شوند و این هم یک نمونه از همه ی آنها .
یکبار هم برش داشتم بردم خانه یکی از دوستان که گپی با هم بزنیم و او یک خانواده سنتی ایرانی دیده باشد وقت نماز ظهر مادر این دوست چادر چاقچورش را سرش کرد و راست آمد ایستاد جلوی ما به نماز خواندن . حالا مگر جلوی خنده این زن را می توانستم بگیرم ؛ ناگهان دیدم او هم ایستاده و هی یک جور مضحکی خم و راست می شود ادای پیرزن را در می آورد . وقتی هم که به زور با کلی خجالت نشاندمش مدام به باسن مادر دوست که بالا و پایین می رفت اشاره می کرد و بایکی از انگشتهای دستش اشاره هایی می کرد و کرکر و خنده راه می انداخت . مادر دوست هم نامردی نکرد نمازش را که تمام کرد ایستاد جلوی دیوار به عقب و جلو کردن کله اش که حالا مگر اینطور عبادت کردن شما خیلی قشنگ است که نماز خواندن ما زشت است ماجرا داشت اساساً به جاهای باریک می کشید که نهار را آوردند ولی آنجا هم یک بازی جدید راه انداخت و چنان چنگال چنگال با غدا ور می رفت و زیر و رویش می کرد و با چندش دماغش را بالا می کشید که آدم دو به شک می شد نکند دوباره هسته خرما توی غذا پیدا کرده است ولی آخرش دست انداخت ته حلقش یک مشت لوبیای قرمز را درآورد بیرون ؛ ریخت گوشه بشقابش که یعنی خوب نپخته است . خلاصه که دردسرتان ندهم اگر بخواهم تمام داستانهایی که این زن در طول این یک هفته به سرمن درآورده است بنویسم می شود مثنوی هفتاد منی . پس چاره ای نیست جز آنکه بگذارم و بگذرم .