ديگه امروز فهميدم به اندازه كافي بزرگ شدم، خانوم شدم، براي خودم زني شدم وقتي تو انبار موقع خالي كردن بارها مرداي گنده با هم شوخي مي كردن با سواد ترينشون هي به اوناي ديگه مي گفت: دودولتون رو بپاييد! بپاييد نيفتن ! و بعد دستش رو به يه حالت مشت شده اي مي گرفت زير خشتك اينها و اين رو با بلندترين صوتي كه ممكن بود از حنجره يه مرد به ابعاد او خارج بشه ادا مي كرد و باربرها و كارگرها و راننده ها از خنده منفجر مي شدن و چيزشون رو مي گرفتن تو مشتشون! من در تمام مدت دست به سينه ايستاده بودم روي سكو در كمترين فاصله از آنها و با آمرانه ترين حالت ممكن بدون اين كه سرخ بشم يا خجالت بكشم يا در برم تا اونجا نباشم كه شاهد اين بي عفتي شرم آور باشم گوش مي دادم، حتي يك لحظه چشم از بارها برنمي داشتم تا حسابشون از دستم در نره و انگار كن دارم پسر بچه هاي دو سه ساله اي رو مي بينم كه تازه متوجه بازيچه ي توي شلوارشون شدن.
احساس مي كنم وقتي آدم به اندازه كافي بزرگ مي شه ديگه به سادگي از چيزي خجالت نمي كشه . به سختي تحت تاثير قرار مي گيره، و باور مي كنه خيلي چيزها اونقدرها هم مهم نبودن كه قبلا فكر مي كرده مهم هستند .
احساس مي كنم وقتي آدم به اندازه كافي بزرگ مي شه ديگه به سادگي از چيزي خجالت نمي كشه . به سختي تحت تاثير قرار مي گيره، و باور مي كنه خيلي چيزها اونقدرها هم مهم نبودن كه قبلا فكر مي كرده مهم هستند .