ياد يه چيزي افتادم يهو! در زمان جنگ شهرها وقتي جنگ و موشك بارون و بمبارون! كشيده شد به تهرون! شروع كردن تو مدارس و مساجد و ادارات، پناه گاه ساختن. پناه گاهها رو ساختن و به مردم گفتن هر وقت اوضاع قرمز شد بزنيد بريد تو پناه گاه . باباي من اولش زير بار نمي رفت يعني براش يوخده غير معمول بود كه تا آژير مي زنن زن و بچه رو برداره و ببره تو پناه گاهي كه هر جور آدم ناجوري ممكن بود بهش پناه آورده باشن! اين شد كه تصميم گرفت خودش تو خونه پناه گاه درست كنه واسه خاطر همين زيرزمين قديمي خونه رو تميز كرد و خنزر پنزرهاش رو بيرون ريخت و يه دوسه تا لحاف تشك برد انداخت اونجا و منتظر نشست تا موشك بارون شروع بشه و پناهنگاه طاق ضربي رو تست كنه ! ما دخترها زيرزمين رو اسرار آميز تر از اين مي ديديم كه بخاطر پناه گاه شدن گند زده بشه بهش! دليلش هم اين بود كه تو بچه هاي خونواده يه جوري باور شده بود كه پدر بزرگم ، مادر بزرگم رو كشته و برده اونجا دفنش كرده ! هر چي هم كه ما رو مي بردن سر قبر مادر بزرگ تو شابدول عظيم و مي گفتن: مامان بزرگ اينجاست و قبرش هم اينه و اين هم اسمش، باز باور نمي كرديم و ته دلمون يه چيزي مي گفت كه مادر بزرگ ته زيرزمين طاق ضربي با يه تبر تو فرق سرش دفن شده و اگه كسي همت كنه و دلش رو داشته باشه كه اونجا رو بكنه اسكلت پيرزن رو با همون تبري كه تو سرش نشسته مي تونه ببينه ، خود من يه بار سر همين موضوع پسر عمه ي بيچارمو به حدي ترسوندم كه جيش كرد تو شلوارش، اما بعد بهش قول دادم كه اين مورد جيش كردن رو به كسي بروز ندم كه البته نشد و لااقل همه ي دختر پسرهاي فاميل و يكي دوتا دوست و آشناي مشترك از جريان باخبر شدن. بزرگترها هم بعدن با خبر شدن و كلي هم باعث شرمندگي بچه شد. من هم پيش وجدان خودم ناراحت هستم الان باور كنيد! بي وجدان كه نيستم يه چيزهايي دارم. البته قبول دارم خيلي وجدان تپل مپل و باحالي نيست اما يه چي هست كه تاحدي ديده بشه و بشه اسمش رو گذاشت وجدان . خوب منم بچه بودم خيلي سخته كه يه نفر هي پز باباي پولدارش رو به آدم بده و آدم دست و بالش جايي بند نباشه ! بگذريم ، موضوع پناه گاه رو مي گفتم ، بالاخره زد و يه شب دوباره آژير قرمز و قطعي برق و هواپيما و ضد هوايي، و عاقبت اون موقعيت كه بابام بتونه پناه گاهش رو امتحان كنه رسيد و ما با زور و اردنگي فرستاده شديم تو پناه گاه. همينطور سه تا دختر قد و نيم قد و يك مادر پدر عشق فرزند رو تصور كنيد كه رخت خوابهاشون رو گوش تا گوش از اين طرف زيرزمين تاريك تا اون طرف زير زمين تاريك پهن كردن و دل تو دلشون نيست كه بمبها كجا مي خورن زمين و چطور بايد به وقت ضرورت از مهلكه فرار كن و فكر كنيد چه اتفاقي مي تونست بيفته در اون لحظات ؟
نخير خبري از روح مادر بزرگ و تبر بزرگ توي سرش نشد ولي هنوز چند دقيقه توي پناه گاه نمونده بوديم كه تن مثل برگ گلمون شروع كرد به خاريدن . يعني شما كل اين خانواده صميمي و گرم رو تصور كنيد كه دارن خودشون رو مي خارونن و هنوز بمباران تموم نشده دنبال يه راه چاره اي مي گردن تا از شر شپش ها و ساس ها و بقيه موجودات خارش آور فرار كنن و برن همون بالا زير بمباران دشمن بعثي. همونجا بود كه من به اين نتيجه رسيدم كه اگه آدم قراره بميره بهتر زير بمباران دشمن، شرافتمندانه بميره نه اينكه توي زير زمين مسئله دار! با نيش مار غاشيه و عقرب جراره !
۹ نظر:
جالب بود زمان بمبارانها ما باغی داشتیم نزدیک پالایشگاه هم بود (شاید ۲-۳ کیلومتر دورتر)..حالا که فکرشو میکنم احمقانهترین کار ممکن بود،،،بریم جایی که احتمال بمباران ش از همه جای شهر بیشتره!!! تازه آتیش هم روشن میکردیم و فکر میکردیم خیلی سیف هستیم حالا
ای قربون دهنت !
البته نه از اون لحاظ . از این لحاظ !
نمی دونم چرا فکر می کنم اگه جنگ شه دیگه حتی زحمت درست کردن پناهگاه واسه مردم و آژیر قرمز را به خودشون نمی دن! از بس که تو این سالها دیدم جون آدمها بی ارزش ترین چیزه واسشون
امیدوارم حکایت شما حکایت پیاز و فلک و کیسه اشرفی نباشه که بعد از بمبارون طبقه بالا منتقل بشین زیرزمین کنار نیش مار غاشیه و عقرب جراره! چون تا بوده همین بوده.
حکایت مرگ سرخ و زندگی ننگین به زبان خارخاسکی!
بله بله بهتر است خیلی هم بهتر است D:
من دو سالم بود جنگ تموم شد، هیچی یادم نیست. الان اگه فروید بود علت مشکلات روانی همدوره ای های من رو در همین تشنجات دوران توزادی جستجو میکرد که البته کاری بس نکو میکرد.
این زالزالوس غریب زلزله ای هست. دلم میخواد ایران یه پنجول اساسی رو دماغش بکشه.
بله بله و شاعر هم می فرماید
اگر تن به تن سر به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم
خلاصه یه چیزی تو این مایه ها
ارسال یک نظر