دست
کم 17 ساله دارم داستان خواستگاری رمانتیک آقای خونه از خودم رو برای
دوست و آشنا و حتی دخترها تعریف می کنم. به طوری که این داستان تبدیل شده
به یکی از جذاب ترین داستان های مامان ساخته بیزبیز و بیزقولک! ماجرای پسری
که چهار ساله تمام از دختری خوشش می اومده و حتی یک بار به دختره بروز نمی
ده که عاشقش شده! تا این که عاقبت در روز جشن فارغ التحصیلی سر پله های
دانشکده جلوی دختره رو می گیره و می گه : ببخشید یه عرض خصوصی باهاتون داشتم!
دختره می گه: خوب بگو گوش می دم!
پسره می گه: این جا نمی تونم بگم اگه وقت بذارید بریم رستورانی، پارکی، جایی!
بعد دختره انگار کن که هر روز داره براش یه همچین اتفاقی می افته و این ماجرا رو از بر کرده در حالی که آه خسته ای می کشه با بی تفاوتی می گه: آهان ماجرای خواستگاری کردن و این حرف هاست!؟
پسره با عجله می گه: نه نه منظورم خواستگاری نبود!
اما دختره که فکر نمی کرده پسره جز خواستگاری منظور دیگه ای داشته باشه در تمام مدت بیرون رفتن و چرخیدن و گشتن و در تمام مدتی که پسره واقعا سکوت کرده بوده و لام تا کام حرف نمی زده هی ده دقیقه به ده دقیقه می گفته: ببخشید منظورتون خواستگاری کردن نیست؟ و باز پسره سکوت می کرده. تا این که دختره خسته می شه و می گه: ای بابا اصلا من دیگه حوصله ام سر رفت اگه کاری دارین این شماره داداشم برید باهاش صحبت کنید اون به من خبر می ده بعد هم شماره رو می ده به پسره که حیرت زده داشته نگاهش می کرده و راهش رو می گیره و سریع دور می شه.
17 ساله من دارم این داستان رو برای بچه ها تعریف می کنم و 17 ساله که آقای خونه می گه چرا خالی می بندی من کی از تو خواستگاری کردم. حالا بعد از17 سال تازه آقای خونه زبون باز کرده و می گه، در واقع اون روز فقط می خواسته به من ابراز عشق و علاقه کنه ولی من با بی سلیقگی خواستگاری رو بهش تحمیل کردم.
حیف چقدر خنگ بودم اون روزها!
دختره می گه: خوب بگو گوش می دم!
پسره می گه: این جا نمی تونم بگم اگه وقت بذارید بریم رستورانی، پارکی، جایی!
بعد دختره انگار کن که هر روز داره براش یه همچین اتفاقی می افته و این ماجرا رو از بر کرده در حالی که آه خسته ای می کشه با بی تفاوتی می گه: آهان ماجرای خواستگاری کردن و این حرف هاست!؟
پسره با عجله می گه: نه نه منظورم خواستگاری نبود!
اما دختره که فکر نمی کرده پسره جز خواستگاری منظور دیگه ای داشته باشه در تمام مدت بیرون رفتن و چرخیدن و گشتن و در تمام مدتی که پسره واقعا سکوت کرده بوده و لام تا کام حرف نمی زده هی ده دقیقه به ده دقیقه می گفته: ببخشید منظورتون خواستگاری کردن نیست؟ و باز پسره سکوت می کرده. تا این که دختره خسته می شه و می گه: ای بابا اصلا من دیگه حوصله ام سر رفت اگه کاری دارین این شماره داداشم برید باهاش صحبت کنید اون به من خبر می ده بعد هم شماره رو می ده به پسره که حیرت زده داشته نگاهش می کرده و راهش رو می گیره و سریع دور می شه.
17 ساله من دارم این داستان رو برای بچه ها تعریف می کنم و 17 ساله که آقای خونه می گه چرا خالی می بندی من کی از تو خواستگاری کردم. حالا بعد از17 سال تازه آقای خونه زبون باز کرده و می گه، در واقع اون روز فقط می خواسته به من ابراز عشق و علاقه کنه ولی من با بی سلیقگی خواستگاری رو بهش تحمیل کردم.
حیف چقدر خنگ بودم اون روزها!
۴ نظر:
خنگ نبودي، عجله داشتي!
این قصه های مامان ها برای بچه ها، هر چه که باشه، زیباترین قصه های دنیاست
خاطرتون جمع که بچه ها میخوان اذیتتون کنن که نقدش میکنن
تازه رسیدم به داستانهای رمانتیک فیس بوکی. این یکی که خدا بود
پسره با عجله می گه: نه نه منظورم خواستگاری نبود! :-)
خب بعدش چی شد؟؟؟؟؟؟؟
ارسال یک نظر