آقای خانه بد اخلاق ترین پسر دانشکده بود.
من خوش اخلاق ترین بگو بخند ترین، شاد و شنگول ترین و شیطان ترین دختر دانشکده بودم.
آقای خانه کم حرف و سرسنگین و مغرور بود. حتی ساعت های بیکاری توی کلاس می نشست پایش را روی صندلی های دیگر دراز می کرد و چرت می زد. از میان دخترها جز با یک دختر شیرازی خوش بر و رو و قد بلند و فوق العاده جذاب! که او هم جدی و عمیق بود با دختر دیگری گرم نمی گرفت. من را که اصلا به حساب نمی آورد. ( البته من این طور فکر می کردم تاریخ چیز دیگری ثابت کرد)
آقای خانه با روحیه ی بد وارد دانشگاه شده بود! برنامه مهاجرتش به فرانسه بعد از آن همه رفت و آمد بین سفارت و وزارت خانه و رایزنی و مصاحبه و بگیر و ببند یکی دو هفته قبل از سفر ناکام ماند. یکی دو ماه بعد وقتی نتیجه ی قبولی دانشگاهش معلوم شد. پدرش فتوی داد که از این لحظه به بعد مهاجرتش حرام و بلکه هم در حکم محاربه با الله به حساب می آید. مادرش هم غفلتاً در همان زمان مبتلا شد به یک بیماری لاعلاج که تا بعد از ثبت نامش در دانشگاه علائم بیماری برطرف نشد. خواهرش غده درآورد. نمونه برداری کردند بردند آزمایشگاه معلوم شد درمانش فقط ثبت نام دانشگاه آقای خانه است. سگ همسایه اشان پشم هایش ریخت و تنها وقتی دوباره شروع به پشمالو شدن کرد که برگه ثبت نام دانشگاه آقای خانه را باد برد انداخت دم در لانه اش!
خلاصه آقای خانه مجبور شد به جای رفتن به فرانسه و قبولی در سوربن و دیدن کریستین و ایوت و ماغژوقی! دخترهای بلوند و قد بلند با لباس های ناز ثبت نام کند در دانشگاهی در تهران با فریبا و زیبا و سهیلا دخترهای غیر بلوند و مانتو شلوار پوش و بعضاً قد کوتاه!
من دختر هرهری مذهبی بودم که دلبری نمی دانستم اوج دل انگیزی ام این بود که از دیوار یا درختی بالا بروم تا پسرها بفهمند که کم از آن ها ندارم. تا وقت رفتنم به دانشکده تنها پسرهای دور و بر و فک و فامیلمان را دیده بودم که آن ها هم همگی یک زخمی از من خورده بودند. مثلا یک بار پسر عمه ام را با کمک خواهرم چنان ترساندیم که توی شلوارش جیش کرد! پسر خاله ام را وقتی می خواست از بالای دیوار توی استخر بپرد ناگهان چنان شوکه کردم که تعادلش را از دست داد و با ساق پا روی لبه تیز استخر افتاد و پایش شکست! دست پسر عمه ام را لای در گذاشتم که باعث شد چهار انگشت دست راستش در برود. و کارهای خرده ریز دیگر که اصلا گفتن ندارد!
به دانشکده که رسیدم وقتی از پدرم آن پند و اندرزهای پدرانه من باب این که باید سعی کنم با مردها طور دیگری رفتار کنم را شنیدم، فهمیدم اوضاع خیلی پیچیده شده است.
من تمام سعی ام را کردم که دختر تو دل برویی باشم و خیلی هم پیشرفت کردم اما نتوانستم خیلی از خصلت های شرورانه گذشته ام را فراموش کنم.
( این تفاوت ها را همین جا داشته باشید تا بعد چون من دارم سعی می کنم خصلت ها و ذائقه های مختلف را برای شما رمز گشایی کنم، بعداً بتوانیم به شیوه ها و روش ها می پردازیم تا بلکه هم بشود جور خاصی به شما که چیزی نمی دانید تجربیاتی را منتقل کرد)
من خوش اخلاق ترین بگو بخند ترین، شاد و شنگول ترین و شیطان ترین دختر دانشکده بودم.
آقای خانه کم حرف و سرسنگین و مغرور بود. حتی ساعت های بیکاری توی کلاس می نشست پایش را روی صندلی های دیگر دراز می کرد و چرت می زد. از میان دخترها جز با یک دختر شیرازی خوش بر و رو و قد بلند و فوق العاده جذاب! که او هم جدی و عمیق بود با دختر دیگری گرم نمی گرفت. من را که اصلا به حساب نمی آورد. ( البته من این طور فکر می کردم تاریخ چیز دیگری ثابت کرد)
آقای خانه با روحیه ی بد وارد دانشگاه شده بود! برنامه مهاجرتش به فرانسه بعد از آن همه رفت و آمد بین سفارت و وزارت خانه و رایزنی و مصاحبه و بگیر و ببند یکی دو هفته قبل از سفر ناکام ماند. یکی دو ماه بعد وقتی نتیجه ی قبولی دانشگاهش معلوم شد. پدرش فتوی داد که از این لحظه به بعد مهاجرتش حرام و بلکه هم در حکم محاربه با الله به حساب می آید. مادرش هم غفلتاً در همان زمان مبتلا شد به یک بیماری لاعلاج که تا بعد از ثبت نامش در دانشگاه علائم بیماری برطرف نشد. خواهرش غده درآورد. نمونه برداری کردند بردند آزمایشگاه معلوم شد درمانش فقط ثبت نام دانشگاه آقای خانه است. سگ همسایه اشان پشم هایش ریخت و تنها وقتی دوباره شروع به پشمالو شدن کرد که برگه ثبت نام دانشگاه آقای خانه را باد برد انداخت دم در لانه اش!
خلاصه آقای خانه مجبور شد به جای رفتن به فرانسه و قبولی در سوربن و دیدن کریستین و ایوت و ماغژوقی! دخترهای بلوند و قد بلند با لباس های ناز ثبت نام کند در دانشگاهی در تهران با فریبا و زیبا و سهیلا دخترهای غیر بلوند و مانتو شلوار پوش و بعضاً قد کوتاه!
من دختر هرهری مذهبی بودم که دلبری نمی دانستم اوج دل انگیزی ام این بود که از دیوار یا درختی بالا بروم تا پسرها بفهمند که کم از آن ها ندارم. تا وقت رفتنم به دانشکده تنها پسرهای دور و بر و فک و فامیلمان را دیده بودم که آن ها هم همگی یک زخمی از من خورده بودند. مثلا یک بار پسر عمه ام را با کمک خواهرم چنان ترساندیم که توی شلوارش جیش کرد! پسر خاله ام را وقتی می خواست از بالای دیوار توی استخر بپرد ناگهان چنان شوکه کردم که تعادلش را از دست داد و با ساق پا روی لبه تیز استخر افتاد و پایش شکست! دست پسر عمه ام را لای در گذاشتم که باعث شد چهار انگشت دست راستش در برود. و کارهای خرده ریز دیگر که اصلا گفتن ندارد!
به دانشکده که رسیدم وقتی از پدرم آن پند و اندرزهای پدرانه من باب این که باید سعی کنم با مردها طور دیگری رفتار کنم را شنیدم، فهمیدم اوضاع خیلی پیچیده شده است.
من تمام سعی ام را کردم که دختر تو دل برویی باشم و خیلی هم پیشرفت کردم اما نتوانستم خیلی از خصلت های شرورانه گذشته ام را فراموش کنم.
( این تفاوت ها را همین جا داشته باشید تا بعد چون من دارم سعی می کنم خصلت ها و ذائقه های مختلف را برای شما رمز گشایی کنم، بعداً بتوانیم به شیوه ها و روش ها می پردازیم تا بلکه هم بشود جور خاصی به شما که چیزی نمی دانید تجربیاتی را منتقل کرد)
۷ نظر:
ادبيات ِجالبي داريد
damet garam,
mordam az khandeh,
vaghean khastegim dar mireh vaghty miam inja
مثل همیشه عالی بود
واقعا اقاي خانه چه سعادتي داشت كه راهي فرنگ نشد. اينو از طرف من حتما بهش بگين
سلام
مدتی هست که نوشته های نمکین و البته مفیدتون رو مطالعه می کنم. مثلا اینکه بدونم داشتن دختر تو اون سن و سال چه شرایطی رو می تونه داشه باشه یا بوجود بیاره.
بهر حال از خوندن نوشته هاتون لذت می برم
همیشه شاد باشید
اولا که آقای خونه با تموم وجود خوشحال هستن از داشتن شما وگرنه تا حالا هوو سرتون آورده بودن. مخصوصا که ورژن های ایرانی دخترهای بلوند اروپایی به مرحمت جراحی هلی متنوع زیاد شده.
دوما هم که این شرارت های شما تمام متعلق به دوران مجردی است. باید دید در دوران متاهلی چگونه آقای خونه رو سر به جون کردین.
بعدش هم اینکه اینروزا دخترا شرارت های خاص دیگری دارند. اصلا به خوشمزگی شرارت شما نیست بلکه خطرناکند.
اینجا در این وبلاگ فقط نثر خوب میبینم و ریزبینی و متفاوت اندیشی. ممنون از شما.
پرانتز آخر یادداشتتون فکر کنم ویرایش می خواد
فهمیدم اوضاع خیلی پیچیده شده است
از این قشنگتر - یعنی با نمک تر -نمی شد نوشت!
ارسال یک نظر