فقط برای آن که مادرشوهر دیشب را خانه امان خوابید, صبح جمعه زود از خواب بیدار شدیم,
پیرزن نمی تواند مثل ما تا دیر وقت توی رخت خواب جابجا شود و هی خودش را به خواب بزند و هی خواب برود, هی خواب ببیند و هی بیدار شود و دوباره از نو خودش را به خواب بزند و خواب برود.
ساعت 6 صبح با صدای عصا زدنش در گشت و گذار توی خانه بیدار شدم. نهم را بیدار کردم برود ببیند مادرش چه می خواهد! شاید آبی می خواهد تا قرصی ببلعد!
نهم رفت و دیگر به تخت خواب برنگشت, کتری گذاشت چای دم کرد, صبحانه ردیف کرد و روی میز چید با مادرش نشست به صبحانه خوردن و گپ زدن.
شش و نیم صبح من هم با همان لباس خواب کوتاه و بدون آستین از تخت خواب بیرون زدم, خودم را به مادر و پسر رساندم و گفتم: بدجنس ها چرا مرا بیدار نمی کنید تا چای تازه دم بخورم؟
پیرزن گفت: برو یه چی بپوش نکنه که بچای!
نهم چشمک زد, خندید, مهربان تر از همیشه بود, آن اخم و تخم همیشگی صبحگاهی را نداشت, حضور مادر به او قوت قلب می داد. یادم به مادرم افتاد و توی دل گفتم:( حالا اگر مادر من این جا بود مثل برج زهرمار قیافه می گرفت)
اما همین که لقمه ای گرفت و در دهان من گذاشت, برج زهر مار مثل عسل شیرین شد.
مادرش بغض کرده بود, این روزها بیشتر نبود همسر را احساس می کند,
نهم هم آتش احساسش را تند تر کرد, خاطره تعریف کرد, روزگاری که همه کنار هم بودند, شیطنت برادرها, سردرد همیشگی مادر, پیرزن بغضش ترکید! با بغض گفت: چقدر همه چیز زود گذشت.
می خواستم بگویم: چاره ای نیست, آدم های زیادی آمده اند و رفته اند, این شتر را نمی توانیم از در این خانه برانیم, پس این لحظه را هم دریاب, گریه دردی را دوا نمی کند, آمده ایم که از وجود هم لذت ببریم و زندگی را شوخی بگیریم.
اما نگفتم, در عوض در دریایی از خاطرات گم شدم, چرا اسم عشق اولم را یادم نمی آید؟ من اسم ها را زود فراموش می کنم. فقط صورت ها در خاطرم می مانند,
آه ای کاش می شد خاطره ها را نوشت و در گوگل سرچ کرد تا رد پای خاطره ها را در گذر ایام پیدا کرد,
دلم می خواست بدانم آن پسرقدیم و این مرد جدید الان چه می کند, چه کاره است, چند تا بچه دارد, کجا زندگی می کند؟
فقط برای کنجکاوی! او که چیزی از من نمی داند, من بودم که چند ماهی دچار یک عشق یک طرفه ی دردناک بودم. عشقی که فقط به محض دیدن روی محبوب دچارش می شدم, با تعطیلی مدرسه و رفتن به خانه پرونده عشق هم بسته می شد, و باز از نو فردا در مدرسه بود که همه چیز رنگ و بوی عاشقانه می گرفت.
مدرسه مان دخترانه پسرانه بود, کلاس سوم یا چهارم دبستان بودم, یکی از پسرهای کلاس را دوست داشتم,
او اما از من خوشش نمی آمد, از دختری خوشش می آمد که از هر جهت نسبت به من سر بود و به همین خاطر مورد نفرت من!
من آن روزها دوستان زیادی نداشتم, آن روزها یک بچه ریغوی بدجنس به نظر می آمدم, یک اصفهانی در یک شهر دیگر.
می خواهم آه بکشم, اما نهم لقمه ای دیگر در دهانم می گذارد و می گوید: دارم بهت باج می دم تا قابلمه ی سالاد الویه ات را باجایش ببرم باغ, چند نفری از دوستان می خواهند بیایند, دور همی سالاد الویه ای که روی دستت مانده تمام می کنیم.
می گویم: داری التماس می کنی؟ یادت باشد گفتی این همه را درست کرده ام که یک ماه آشپزخانه را تعطیل کنم.
می خندد و می گوید: غلط کردم.
می خندم و می گویم: ببرش, اما به جایش یک شام و نهار مهمان تو هستیم.
و در دل می گویم: (حتماًوظیفه ی ما این است که زندگی را شوخی بگیریم)
پیرزن نمی تواند مثل ما تا دیر وقت توی رخت خواب جابجا شود و هی خودش را به خواب بزند و هی خواب برود, هی خواب ببیند و هی بیدار شود و دوباره از نو خودش را به خواب بزند و خواب برود.
ساعت 6 صبح با صدای عصا زدنش در گشت و گذار توی خانه بیدار شدم. نهم را بیدار کردم برود ببیند مادرش چه می خواهد! شاید آبی می خواهد تا قرصی ببلعد!
نهم رفت و دیگر به تخت خواب برنگشت, کتری گذاشت چای دم کرد, صبحانه ردیف کرد و روی میز چید با مادرش نشست به صبحانه خوردن و گپ زدن.
شش و نیم صبح من هم با همان لباس خواب کوتاه و بدون آستین از تخت خواب بیرون زدم, خودم را به مادر و پسر رساندم و گفتم: بدجنس ها چرا مرا بیدار نمی کنید تا چای تازه دم بخورم؟
پیرزن گفت: برو یه چی بپوش نکنه که بچای!
نهم چشمک زد, خندید, مهربان تر از همیشه بود, آن اخم و تخم همیشگی صبحگاهی را نداشت, حضور مادر به او قوت قلب می داد. یادم به مادرم افتاد و توی دل گفتم:( حالا اگر مادر من این جا بود مثل برج زهرمار قیافه می گرفت)
اما همین که لقمه ای گرفت و در دهان من گذاشت, برج زهر مار مثل عسل شیرین شد.
مادرش بغض کرده بود, این روزها بیشتر نبود همسر را احساس می کند,
نهم هم آتش احساسش را تند تر کرد, خاطره تعریف کرد, روزگاری که همه کنار هم بودند, شیطنت برادرها, سردرد همیشگی مادر, پیرزن بغضش ترکید! با بغض گفت: چقدر همه چیز زود گذشت.
می خواستم بگویم: چاره ای نیست, آدم های زیادی آمده اند و رفته اند, این شتر را نمی توانیم از در این خانه برانیم, پس این لحظه را هم دریاب, گریه دردی را دوا نمی کند, آمده ایم که از وجود هم لذت ببریم و زندگی را شوخی بگیریم.
اما نگفتم, در عوض در دریایی از خاطرات گم شدم, چرا اسم عشق اولم را یادم نمی آید؟ من اسم ها را زود فراموش می کنم. فقط صورت ها در خاطرم می مانند,
آه ای کاش می شد خاطره ها را نوشت و در گوگل سرچ کرد تا رد پای خاطره ها را در گذر ایام پیدا کرد,
دلم می خواست بدانم آن پسرقدیم و این مرد جدید الان چه می کند, چه کاره است, چند تا بچه دارد, کجا زندگی می کند؟
فقط برای کنجکاوی! او که چیزی از من نمی داند, من بودم که چند ماهی دچار یک عشق یک طرفه ی دردناک بودم. عشقی که فقط به محض دیدن روی محبوب دچارش می شدم, با تعطیلی مدرسه و رفتن به خانه پرونده عشق هم بسته می شد, و باز از نو فردا در مدرسه بود که همه چیز رنگ و بوی عاشقانه می گرفت.
مدرسه مان دخترانه پسرانه بود, کلاس سوم یا چهارم دبستان بودم, یکی از پسرهای کلاس را دوست داشتم,
او اما از من خوشش نمی آمد, از دختری خوشش می آمد که از هر جهت نسبت به من سر بود و به همین خاطر مورد نفرت من!
من آن روزها دوستان زیادی نداشتم, آن روزها یک بچه ریغوی بدجنس به نظر می آمدم, یک اصفهانی در یک شهر دیگر.
می خواهم آه بکشم, اما نهم لقمه ای دیگر در دهانم می گذارد و می گوید: دارم بهت باج می دم تا قابلمه ی سالاد الویه ات را باجایش ببرم باغ, چند نفری از دوستان می خواهند بیایند, دور همی سالاد الویه ای که روی دستت مانده تمام می کنیم.
می گویم: داری التماس می کنی؟ یادت باشد گفتی این همه را درست کرده ام که یک ماه آشپزخانه را تعطیل کنم.
می خندد و می گوید: غلط کردم.
می خندم و می گویم: ببرش, اما به جایش یک شام و نهار مهمان تو هستیم.
و در دل می گویم: (حتماًوظیفه ی ما این است که زندگی را شوخی بگیریم)
۷ نظر:
به یاد قدیما و کافی نت غزل!!
بعد از سالها باز هم می نویسی پشت کارت رو دوست دارم .
اگه پشت کارت رو داشتم الان یه مترجم حرفه ای بودم که دان 3 جودو هم داره و برای کتابهای جدیدش تو کتابخونش جا نداره و ...
موفق باشی
از قضا منم یادمه!! تو یه پست گفته بودین که برای اینکه اون دختر رو پیش اون پسرا مثلا خراب کنین، با خطکش چیکار کردین :))
جالب بود و متفاوت! لااقل برای من که کمتر متن فارسی میخونم...
موفق باشید!
bebakhshid ke inghadr rok minevisam. man fekr mikonam nevisandeye in veblag az kasani hast ke aslan hormat negah nemidare. chera inghadr tarze harf zadanet bade. kheili maghrur hasti o etemad be nafse balayi dari.
chand bar neveshtehat ro khundam, tu aksare neveshtehat ye halate bi adabi vojud dare. moteasefam.
bebakhshid ke inghadr rok nazaram ro goftam.
movafagh bashi.
"می خواهم آه بکشم, اما نهم لقمه ای دیگر در دهانم می گذارد"
آدمو دچار دجاوو میکنه!
پ.ن :
دوستان کسی میداند خارخاسک هفت دنده یعنی چی؟!
چرا نظر من رو تایید نکردی؟؟ :( مگه حرف بدی زدم؟
احساست برام آشناست
ارسال یک نظر