.همین که چند سالی یک بار به خاطرم می آید اینجا روزی روزگاری وبلاکی بوده است شاهکار کرده ام
چه دوران سرخوشانه ای داشتم با نوشتن. مدام بنویسم و نوشتن را بخشی از آب و نانی بدانم که باید برای بقا به شکم می بندم.
ولی این روزها؛ در گیر و دار زندگی رو به فرسایش و آزرده ای که برایمان بوجود آمده. نوشتنم نمی آید. حسم این است که خواننده ها .هم نه خواندنشان می آید و نه خندیدنشان. به روزمرگی افتاده ایم همه با هم، با افسوس هایی که گاهی می خوریم و گاهی می نوشیم
.کانال من در تلگرام همان است که بود
.آنجا به نسبت فعال تر هستم
آنجا بیشتر پرسه می زنم
اما اینجا را شاید مثل خانه پدری، مثل یادگاری از خاطرات دوست داشتنی پیشین دوست دارم. یادگاری از دوران نوشتن های از ته دل،نوشتن های پرشور، با اشتیاق، نوشتن های بازیگوش و سرزنده.
به هر حال کم نیاورده ام و فراموش هم نکرده ام گاهی می آیم اینجا سرمی کشم. گرد و خاکی می روبم. و رنگ و لعابی به در و دیوار می زنم و می روم.
۱ نظر:
سلام
"خواننده ها هم نه خواندنشان می آید و نه خندیدن شان"
خوب فکر می کنم وقتی اینجا رو می خوندم، بیشتر از خندیدن (که البته آن هم بود)، به حس عجیبی فکر می کردم که منتقل می کردی و به صمیمیت خاصی که داشتی و اینکه (بعدا فکر می کردم) دنیای وبلاگی دنیای منحصر بفردی بود که شبکه های اجتماعی نتونستند ظرفیت و خلاقیت بی نظیر اون رو جبران کنند و هنوز این خلاء هست - هر چند که ما عادت کردیم با خلاء های زیادی بسازیم و طی کنیم.
ارسال یک نظر