روز روشن ایستاده ام توی تراس منظره زیبای برج سازی آن طرف خیابان را نگاه می کنم . گرد و خاک و خس و خاشاک ! و صدای خالی کردن مصالح را هم ؛ با اشد درجه به صورت صوتی و تصویری دارم .
یکهو می بینم یک پسری هفده هجده ساله از دیوار خانه امان دارد بالا می آید . پسرک همین که می رسد روی دیوار و می خواهد بپرد پایین خدایی می شود که سرش را بالا می گیرد و من را که خیلی متین و مهربان نگاهش می کنم می بیند .
همانجا یک لحظه ای مکث می کند و بعد با خونسردی می پرسد : ببخشید منزل حاج حبیب اصغر نژاد مسلمان زاده ؟
من هم خیلی خونسرد می گویم : نخیر اینجا حاج حبیب نداریم باید از دیوار کس دیگری بروی بالا !
می گوید ببخشید و بر می گردد ؛ می پرد پایین و می رود تا منزل حاج حبیب اصغر نژاد مسلمان زاده را پیدا کند از دیوارش برود بالا .
۶ نظر:
می دونی؟
این ماجرا یه راه بیشتر نداره
در مورد جمهوری اسلامی هم راهش همینه
که تاریخ برگرده عقب
پهلوی سقوط نکنه
33 سال بگذره
ببینیم سال 90 ایران در چه وضعیه
اگر بهتر از این بود که الآن هست (که حتما همین طور می شد) دیگه دهن جمهوری اسلامی کلون می شد
در این مورد خاص هم همین طور
راهش اینه که تاریخ برگرده عقب
عربا نتونن ایرانو فتح کنن
بعد ببینیم سال 90 ایران در چه وضعیه؟
بهتر از اینه یا ایرانیا صرفا دچار خود عن خاص پنداری هستن و ریشه مشکلاتشون رو در وجود اعراب جستجو می کنن؟
راهش فقط همینه و بس
عجب حکایتی است بانو! ولی اعتماد به نفس عجیبی داشته ها!!
عجب
لابد استدلال دینی این پست چیزی میشود شبیه این: در روایات وارد شده در این ایام شیطان در بند میشود. از طرفی شیطان طبق نص قرانی همان موجودی ست که دشمنی و بغض در بین مردمان ایجاد میکند. وقتی نباشد همه با هم رفیقند! حتی دزد و صاحبخانه!
طفلی چخ نام خانوادگی عجیبی رو هم انتخاب کرده! حاج حبیبا اصغرزاده مسمان نزاد !!
صورتش سرخ نشد پسرک ؟؟
هلول!
ارسال یک نظر