باید برایتان می نوشتم همان روزها، که بزرگ ترین چالش فکری زندگی ام بعد از آمدن به خانه ی جدید، پسر کلاس چهارمی طبقه دوم بود و پسر کلاس دوم دبیرستانی طبقه سوم، پسر کلاس سومی طبقه ی اول را اما می خواستم یک روز دور از چشم پدر و مادرش پیدایش کنم و سه بار گوشش را بپیچانم و یک اردنگی هم بزنم به قمبلش! تا دیگر این قدر زبان دراز و بی ادب نباشد و از بالای آسمانخراش به مردم نگاه نکند. عزیزدردانه ی ته تغاری، که پدرش آهن فروش است و چهارتا چهارتا ماشین در پارکینک پارک کرده اند. یک بار دیدمش که در سالن اجتماعات به سرایدار خانه که زنی محجوب و مهربان بود می گفت: بچه اتان را درست تربیت نکرده اید، بی ادب است و حرف های بد می زند، البته بچه ای که مادرش حیاط جارو بزند و پدرش آشغال هایمان را ببرد دم در بگذارد بهتر از این نمی شود.
بعد از آن روز نه تنها پسرک از چشمم افتاد و همیشه مثل دشمن پدرم نگاهش می کنم، بلکه کاملا غیر ارادی در برخورد با پدر و مادرش هم شمشیر را از رو بسته ام، سرم را بالا می گیرم و دماغم را تیز می کنم، سیخ سیخ راه می روم و می گذارم اول آن ها به من سلام کنند بعد من جوابشان را می دهم آن هم کوتاه و مختصر و مفید.
اما همانطور که گفتم پسر طبقه دوم که هم سن و سال بیزقولک بود اولین چالش زندگی در آپارتمان جدید برای من بود. بیزقولک با همان اولین نگاه یک دل نه صد دل عاشقش شد، و از فردای همان روز که به این خانه آمدیم؛ یا نه خدایا از همان روز که به این خانه آمدیم لباس مهمانی هایش را پوشید و رفت پایین با بچه ها توپ بازی کند! و از روز بعد هر روز حتی برای یک سک سک کوچک هم که می خواست برود پایین ببیند بچه ها هستند یا نه نیم ساعت تا سه ربع جلوی آینه موهایش را شانه می زد و بعد با کلیپس می بردشان بالای سرش مثل قلعه گرد کوه، کودشان می کرد و بعد یک مشت کرم به دست و صورت و پایش می مالید( چون این تنها وسیله آرایشی بود که اجازه استفاده اش را داشت و طبیعی است که خودش را خفه می کرد) و لباس و کلاه و شنل و خلاصه هر چه به نظرش می آمد جینگول ترش می کند می پوشید و می رفت سک سکش را می کرد و می آمد.
در هفته دوم هم به دختر دکتر قصاب زاده گفت که از این پسرک خوشش آمده است. آن بی معرفت هم نه گذاشت و نه برداشت به خواهر پسرک گفت، که ظاهرا بیزقولک عاشق برادرت شده است.
حالا این ها را از کجا فهمیدیم،خود پسرک آمد به بیزقولک گفت، یک بار ته اطاق اجتماعات گیرش آورد و به او گفت خواهرم می داند که تو از من خوشت آمده است، چون وقتی دختر دکتر قصاب زاده داشت به خواهرم می گفت که تو از من خوشت آمده است من شنیدم. و حالا این ها می خواهند برای تو دردسر درست کنند.
بیزقولک وحشت زده آمد و داستان را برای بیزبیز تعریف کرد و من حیران ماندم.
خوشبختانه این چالش عشق و عاشقی بیزقولک فردای آن روز که پسرک به او گفت می داند که او یعنی بیزقولک از او یعنی پسرک خوشش آمده است رفع شد، چون پسرک نمی دانست اکثر دخترها از این که معشوق بداند که می دانند دوستش دارند و بر زبان بیاورد که می داند دوستش دارند! خوششان نمی آید.
بنابراین فردای همان روز بیزقولک راست آمد پیش من و گفت مامان چه کار می توانیم بکنیم که یک پسرک بفهمد ما از او خوشمان نمی آید. و من گفتم؛ بهترین کار این است که اصلا تحویلش نگیریم و بگذاریم برای بازی کردن با ما بال بال بزند!
و اما مورد پسر همسایه طبقه سوم پسر دکتر قصاب زاده که در فیس بوک با بیزبیز دوست شده بود و یک بار که من در حال چرخ چرخ زدن در صفحه دخترک بودم!
می دانم که این کار وجدانی نیست اما من این کار را می کنم و بیزبیز هم از روی کامنت هایی که برای دوستانش می گذارم می فهمد که من صفحه اش را مورد بررسی قرار می دهم! و فیلا نتوانسته من را مجاب کند که این کار تجاوز به حریم شخصی اوست.
خلاصه وقتی مشغول چرخ چرخ زدند در صفحه بیزبیز بودم دیدم که پسرک در مسیج ها به بیزبیز پیشنهاد داده است که بیاید با هم با سانتافه ی پدرش یا سوناتای مادرش بروند بیرون دور دور بزنند! این را دیگر کجای دلم می توانستم بگذارمش، پسرک بدقیافه نبود،خانواده دار و پول دار بود و خیلی خیلی پدرسوخته و زبان باز.
می دانستم که نمی توانم اکتفا کنم به این که یک بار بیزبیز بیاید بگوید مامان چه کار کنم تا این پسرک بداند من از او بدم می آید، بنابراین از همان روش قدیمی و مبتذل خراب کردن جنس مقابل آن هم با روش های ابتدایی استفاده کردم.
یک بار تا از شرکت به خانه آمدم و بیزبیز در را به رویم باز کرد فورا مقنعه ام را در آوردم و پریدم توی دستشویی برای شستنش مقنعه ام و با ایش و اوش فراوان برای بیزبیز تعریف کردم که وقت سلام و علیک با پسر دکتر قصاب زاده یک تف گنده به قاعده ی یک پسته ی خندان ! از دهانش افتاده روی مقنعه من و حالم را به هم زده است.
تاثیر داستان سریع، آنی، موثر و اعجاز انگیز بود، اما باید مداومت می داشت. بنابراین چند روز دیگر از بیزبیز پرسیدم پرس و جو کند ببیند بین همکلاسی هایش کسی هست که با این پسرک دوست باشد و گفتم ظاهرا دیروز با یک دخترک گرفتندشان! و شنیده ام آن قدر پسر دکتر قصاب زاده گریه و زاری کرده که دلشان برایش سوخته و آزادش کرده اند ولی دخترک بیچاره را تا آمدن پدر و مادرش نگه داشته اند.
هیچ چیز بدتر از بچه ننه بودن و گریه و زاری کردن یک پسر در شرایط عاشقانه آن هم برای نجات خودش نمی تواند دخترها را وازده کند و بیزبیز هم ظاهرا متقاعد شد که این پسرک بچه ننه چقدر بی معرفت بوده که دخترک را آن جا تنها گذاشته است.
می دانم این بازی های مادرانه ی پیش و پا افتاده و مبتذلی است اما آدم گاهی در شرایطی قرار می گیرد که پیش پا افتاده ترین کارها را تنها راه حل می داند!
بعد از آن روز نه تنها پسرک از چشمم افتاد و همیشه مثل دشمن پدرم نگاهش می کنم، بلکه کاملا غیر ارادی در برخورد با پدر و مادرش هم شمشیر را از رو بسته ام، سرم را بالا می گیرم و دماغم را تیز می کنم، سیخ سیخ راه می روم و می گذارم اول آن ها به من سلام کنند بعد من جوابشان را می دهم آن هم کوتاه و مختصر و مفید.
اما همانطور که گفتم پسر طبقه دوم که هم سن و سال بیزقولک بود اولین چالش زندگی در آپارتمان جدید برای من بود. بیزقولک با همان اولین نگاه یک دل نه صد دل عاشقش شد، و از فردای همان روز که به این خانه آمدیم؛ یا نه خدایا از همان روز که به این خانه آمدیم لباس مهمانی هایش را پوشید و رفت پایین با بچه ها توپ بازی کند! و از روز بعد هر روز حتی برای یک سک سک کوچک هم که می خواست برود پایین ببیند بچه ها هستند یا نه نیم ساعت تا سه ربع جلوی آینه موهایش را شانه می زد و بعد با کلیپس می بردشان بالای سرش مثل قلعه گرد کوه، کودشان می کرد و بعد یک مشت کرم به دست و صورت و پایش می مالید( چون این تنها وسیله آرایشی بود که اجازه استفاده اش را داشت و طبیعی است که خودش را خفه می کرد) و لباس و کلاه و شنل و خلاصه هر چه به نظرش می آمد جینگول ترش می کند می پوشید و می رفت سک سکش را می کرد و می آمد.
در هفته دوم هم به دختر دکتر قصاب زاده گفت که از این پسرک خوشش آمده است. آن بی معرفت هم نه گذاشت و نه برداشت به خواهر پسرک گفت، که ظاهرا بیزقولک عاشق برادرت شده است.
حالا این ها را از کجا فهمیدیم،خود پسرک آمد به بیزقولک گفت، یک بار ته اطاق اجتماعات گیرش آورد و به او گفت خواهرم می داند که تو از من خوشت آمده است، چون وقتی دختر دکتر قصاب زاده داشت به خواهرم می گفت که تو از من خوشت آمده است من شنیدم. و حالا این ها می خواهند برای تو دردسر درست کنند.
بیزقولک وحشت زده آمد و داستان را برای بیزبیز تعریف کرد و من حیران ماندم.
خوشبختانه این چالش عشق و عاشقی بیزقولک فردای آن روز که پسرک به او گفت می داند که او یعنی بیزقولک از او یعنی پسرک خوشش آمده است رفع شد، چون پسرک نمی دانست اکثر دخترها از این که معشوق بداند که می دانند دوستش دارند و بر زبان بیاورد که می داند دوستش دارند! خوششان نمی آید.
بنابراین فردای همان روز بیزقولک راست آمد پیش من و گفت مامان چه کار می توانیم بکنیم که یک پسرک بفهمد ما از او خوشمان نمی آید. و من گفتم؛ بهترین کار این است که اصلا تحویلش نگیریم و بگذاریم برای بازی کردن با ما بال بال بزند!
و اما مورد پسر همسایه طبقه سوم پسر دکتر قصاب زاده که در فیس بوک با بیزبیز دوست شده بود و یک بار که من در حال چرخ چرخ زدن در صفحه دخترک بودم!
می دانم که این کار وجدانی نیست اما من این کار را می کنم و بیزبیز هم از روی کامنت هایی که برای دوستانش می گذارم می فهمد که من صفحه اش را مورد بررسی قرار می دهم! و فیلا نتوانسته من را مجاب کند که این کار تجاوز به حریم شخصی اوست.
خلاصه وقتی مشغول چرخ چرخ زدند در صفحه بیزبیز بودم دیدم که پسرک در مسیج ها به بیزبیز پیشنهاد داده است که بیاید با هم با سانتافه ی پدرش یا سوناتای مادرش بروند بیرون دور دور بزنند! این را دیگر کجای دلم می توانستم بگذارمش، پسرک بدقیافه نبود،خانواده دار و پول دار بود و خیلی خیلی پدرسوخته و زبان باز.
می دانستم که نمی توانم اکتفا کنم به این که یک بار بیزبیز بیاید بگوید مامان چه کار کنم تا این پسرک بداند من از او بدم می آید، بنابراین از همان روش قدیمی و مبتذل خراب کردن جنس مقابل آن هم با روش های ابتدایی استفاده کردم.
یک بار تا از شرکت به خانه آمدم و بیزبیز در را به رویم باز کرد فورا مقنعه ام را در آوردم و پریدم توی دستشویی برای شستنش مقنعه ام و با ایش و اوش فراوان برای بیزبیز تعریف کردم که وقت سلام و علیک با پسر دکتر قصاب زاده یک تف گنده به قاعده ی یک پسته ی خندان ! از دهانش افتاده روی مقنعه من و حالم را به هم زده است.
تاثیر داستان سریع، آنی، موثر و اعجاز انگیز بود، اما باید مداومت می داشت. بنابراین چند روز دیگر از بیزبیز پرسیدم پرس و جو کند ببیند بین همکلاسی هایش کسی هست که با این پسرک دوست باشد و گفتم ظاهرا دیروز با یک دخترک گرفتندشان! و شنیده ام آن قدر پسر دکتر قصاب زاده گریه و زاری کرده که دلشان برایش سوخته و آزادش کرده اند ولی دخترک بیچاره را تا آمدن پدر و مادرش نگه داشته اند.
هیچ چیز بدتر از بچه ننه بودن و گریه و زاری کردن یک پسر در شرایط عاشقانه آن هم برای نجات خودش نمی تواند دخترها را وازده کند و بیزبیز هم ظاهرا متقاعد شد که این پسرک بچه ننه چقدر بی معرفت بوده که دخترک را آن جا تنها گذاشته است.
می دانم این بازی های مادرانه ی پیش و پا افتاده و مبتذلی است اما آدم گاهی در شرایطی قرار می گیرد که پیش پا افتاده ترین کارها را تنها راه حل می داند!
۱۱ نظر:
خارخاسک عزیز وقتی مادر شدی ... همینه دیگه . ولی خدایی مادر بیچاره من نصف این کار ها رو میکرد اما من همبسه ازش شاکی بودم . حالا که خودم مادرم همه کارو مجاز میدونم .
بسیار جالب بود. امیدوارم وقتی مادر شدم به زیرکی و فراست شما رفتار کنم. خیلی مهمه طوری رفتار کنیم که بچه ها لج نکنند و قانع شوند.
واقعا که
lol عالی بود. درواقع میخوام بگم هرچند این ها، سیاستهای یکبار مصرف در تربیت هستند، اما در دراز مدت خواه ناخواه اثرگذاره. البته این حکایات شباهتی با خاله بازی های بچگی ما نداره. بلکه ایندوره یه جورایی دخترها از سنین پایین حس نگرانی آینده دارند.
به خواهر و دختر دایی و دختر همسایه نگاه می کنند که مثل مامانشون سر خونه زندگی نیستند و دهها موضوع و گرفتاری و ...
زمان ما اگر بدونین دخترها چنون نازی میکردند تا جواب نگاهمون رو بدن که نگو. اما حالا ماشاالله....
شنیدم سن بلوغ عجیب پایین اومده که خب تبعاتی هم داره.
خب این وسط وروجک های شما انگار شانس آوردن.
راستی تبریک
چرا اسم دکتر رو گذاشتی قصاب زاده ؟! تو کار دماغه ؟
بنظرم، اینکه مسیر زندگی بچه ها رو به صورت غیر مستقیم گاهی تغییر بدیم و از مسیر غلط بیرون بیاریمشون کار اشتباهی نیست. ولی گفتن همچین دروغ های عجیب و غریبی هم برای رسیدن به این هدف خیلی پر خطره. ریسک این موضوع که بیزبیز حقیقت ماجرا را بفهمه انقدر زیاده که ارزش تغییر نظرش را نداره.
به علاوه به نظر من این جور لطمه های احساسی که با سوء استفاده از سادگی اشخاص انجام میشن. مثل آبله مرغون میمونن، هر چی توی سن پایین تر اتفاق بیفتن، درمانشون ساده تره.
یعنی من عاشقتونممممممممم
وای خدای من! این که نشد! تا کی می خواهید پسرها را از چشم دخترهایتان بیندازید؟ به تعداد پسرهای شهر باید این کار را بکیند و اخرشم.....
نه آیه یاس نمی خوانم اما مادر روشنفکری باشید و تهمت نزنید به پسر دکتر قصاب زاده! کمی پسر بازی که طوری نیست.
:)) من مادر نیستم اما خواهر بزرگترم گاهی این حرکتهای نسبتن کثیفو انجام دادم گاهی جواب داده گاهی جواب معکوس
ای وای مادر بودن چه سخت است و اگر شما خودتون تجربه ای در عاشقی و تور کردن و تور زدن نداشتین عمرا از این راه حل ها به ذهنتون نمی رسید
با نوروتیک خیلی موافقم. این سوءاستفاده از سادگی بچه ها ست.
جواب سئوالمو که پست قبلی پرسیدم... فکر می کنم گرفتم
ارسال یک نظر