این که می گویند: دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه ی راه رفتن آموخت! خیلی عجیب به دل من می نشیند.
مادر من بیش از چهل سال چیز یادم داد. عید امسال شاید بهترین چیزی که می شد یادم بدهد را به من آموخت. من قسمت هایی از رمانی که نوشته بودم را برایش می خواندم و او با بی حوصله گی گوش می داد. وقتی چند صفحه را خواندم صبرش تمام شد گفت: مامان جان من برم بشاشم! و بیام،
مادر رفت جیشش را کرد اما بعدش خودش را سرگرم کارهای دیگری کرد و دوباره باز نگشت تا من چند صفحه دیگر برایش بخوانم.
یکی دو ساعت بعد با دل خوری پیشش رفتم و گفتم: مامان راستش را بگو خوشت نیامد؟
مادر گفت: مامان جان راستش چیزی سر در نیاوردم خیلی سنگین بود، در حالی که به نظرم یک داستان عاشقانه داشت اما من نمی فهمیدم چی به چی هست و کی به کی است.
گفتم: مامان من دلم نمی خواهد رمانم یک رمان ساده باشد مثل کارهای فلان کسک و فلان کسک سطح پایین و نازل باشد. من دلم می خواهد چیزی بنویسم که روشنفکران جامعه از خواندنش لذت ببرند.
مادرم با یک حالت منزجره ای گفت: وا یعنی ما آدم های معمولی آدم نیستیم که یک نفر که چیز خوب می نویسد برای ما رمان بنویسد؟ باید فقط برای روشن فکر ها چیز بنویسی که آدم حسابی به نظر بیایی؟
و بعد نصیحتم کرد که ساده باشم و حرف دلم را ساده اما دل نشین بزنم. به من گفت: هفت دنده باش دخترم، یک دنده ات را بگذار برای روشن فکرها اما شش دنده ات مال ما آدم های معمولی باشد. هنرت این باشد که بتوانی برای همه جور آدم چیز بنویسی، به خدا ما آدم های معمولی بیش تر از روشن فکر ها نیاز به خواندن کتاب های خوب داریم. بیش تر از آن ها ازخواندن چیزهای خوب لذت می بریم.
شاید همین بود که مرا به نوشتن این ماجراهای عاشقانه ترغیب کرد، متریالش را که داشتم دفترچه های خاطرات خودم و سررسید های آقای خانه. واقعا ً وقتش بود یک نیم نگاهی هم به گذشته می کردم چهل را رد کرده ام و باید قوت قلبی بگیرم، بنابراین نوشتن این خاطرات را شروع کردم و البته با این قبیل کامنت ها از رو نمی روم.
"به شدت زرد و خاله زنکیسم
حکیات یک عشق و عاشقی معمولی بین یک پسر معمولی و یک دختر معمولی
شادباش برای سقوط به قهقرای بلاگ نگاری
احتمالاً دو سه ماهی سر نخواهم زد تا بلکه با کاشف به عمل آمدن موضوعی نوین (یا بلکه اصابت جسمی سخت بر سر نویسنده وبلاگ سابقاً محبوب خویش)، پایانی برای این سریال کـــــــــش دار و مزخرف رقم خورده باشد "
من امیدوارم با آن شش دنده بعدی بتوانم خوانندگانی معمولی تر برای خودم پیدا کنم. هر چند اعتقاد دارم آدم های باهوش از لا به لای همین سطور هم حرف هایی که می خواهم بگویم را دریافت می کنند.
مادر من بیش از چهل سال چیز یادم داد. عید امسال شاید بهترین چیزی که می شد یادم بدهد را به من آموخت. من قسمت هایی از رمانی که نوشته بودم را برایش می خواندم و او با بی حوصله گی گوش می داد. وقتی چند صفحه را خواندم صبرش تمام شد گفت: مامان جان من برم بشاشم! و بیام،
مادر رفت جیشش را کرد اما بعدش خودش را سرگرم کارهای دیگری کرد و دوباره باز نگشت تا من چند صفحه دیگر برایش بخوانم.
یکی دو ساعت بعد با دل خوری پیشش رفتم و گفتم: مامان راستش را بگو خوشت نیامد؟
مادر گفت: مامان جان راستش چیزی سر در نیاوردم خیلی سنگین بود، در حالی که به نظرم یک داستان عاشقانه داشت اما من نمی فهمیدم چی به چی هست و کی به کی است.
گفتم: مامان من دلم نمی خواهد رمانم یک رمان ساده باشد مثل کارهای فلان کسک و فلان کسک سطح پایین و نازل باشد. من دلم می خواهد چیزی بنویسم که روشنفکران جامعه از خواندنش لذت ببرند.
مادرم با یک حالت منزجره ای گفت: وا یعنی ما آدم های معمولی آدم نیستیم که یک نفر که چیز خوب می نویسد برای ما رمان بنویسد؟ باید فقط برای روشن فکر ها چیز بنویسی که آدم حسابی به نظر بیایی؟
و بعد نصیحتم کرد که ساده باشم و حرف دلم را ساده اما دل نشین بزنم. به من گفت: هفت دنده باش دخترم، یک دنده ات را بگذار برای روشن فکرها اما شش دنده ات مال ما آدم های معمولی باشد. هنرت این باشد که بتوانی برای همه جور آدم چیز بنویسی، به خدا ما آدم های معمولی بیش تر از روشن فکر ها نیاز به خواندن کتاب های خوب داریم. بیش تر از آن ها ازخواندن چیزهای خوب لذت می بریم.
شاید همین بود که مرا به نوشتن این ماجراهای عاشقانه ترغیب کرد، متریالش را که داشتم دفترچه های خاطرات خودم و سررسید های آقای خانه. واقعا ً وقتش بود یک نیم نگاهی هم به گذشته می کردم چهل را رد کرده ام و باید قوت قلبی بگیرم، بنابراین نوشتن این خاطرات را شروع کردم و البته با این قبیل کامنت ها از رو نمی روم.
"به شدت زرد و خاله زنکیسم
حکیات یک عشق و عاشقی معمولی بین یک پسر معمولی و یک دختر معمولی
شادباش برای سقوط به قهقرای بلاگ نگاری
احتمالاً دو سه ماهی سر نخواهم زد تا بلکه با کاشف به عمل آمدن موضوعی نوین (یا بلکه اصابت جسمی سخت بر سر نویسنده وبلاگ سابقاً محبوب خویش)، پایانی برای این سریال کـــــــــش دار و مزخرف رقم خورده باشد "
من امیدوارم با آن شش دنده بعدی بتوانم خوانندگانی معمولی تر برای خودم پیدا کنم. هر چند اعتقاد دارم آدم های باهوش از لا به لای همین سطور هم حرف هایی که می خواهم بگویم را دریافت می کنند.
۳۶ نظر:
به نظر من که این نوشته ات هم مثل نوشته های قبلیت جذاب و سرگرم کننده ست. هرچقدر دلت میخواد کشش بده،ما با علاقه میخونیم.
من که خیلی دوست دارم نوشته ها تو ادامه بده دوست
منم نظر مامانتو دارم. خیلی شده کتابایی که دوستای به اصطلاح روشنفکرم معرفی کردن که بخونم و گفتن خیلی کتاب خوبیه. ولی من چیزی از اون کتاب دستگیرم نشده . خیلیم ناراحت میشم تهش. و اعتماد بنفسمو از دست میدم.
خیلی خوبه... اتفاقا منهم همیشه این مشکل رو داشتم که فکر میکردم برای خوب بودن باید یه جوری بنویسی که هیچ کس هیچی نفهمه...
راستش وقتی ساده و معمولی هم مینویسم دیگه کسی نمیفهمه اصلا هم خوب نیستم!!!!!
مطمئن باش مامانت راست میگه ...
اون کامنتها رو هم بذار به حساب سلیقه ی شخصی آدمها که فقط روشون هم زیاده!
من خیلی ساله به شکل حرفه ای وبلاگ خوانی میکنم. این نوشته های تو یکی از بهترین هاشون بوده. خیلی قشنگ عشق پر از حجب و حیای اون زمان رو که قابل مقایسه با عشق های بی پرده امروزی نیست به تصویر کشیدی. خیلی هم روون می نویسی.
اتفاقا تو فضای چسناله ای وبلاگ نویسی امروز فارسی خیلی روح منطقی وبلاگ نویسی اصیل توش هست
روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید: «شما برای چه می نویسید استاد؟» برنارد شاو جواب داد: «برای یک لقمه نان»
نویسنده جوان بر آشفت که: «متاسفم! بر خلاف شما من برای فرهنگ می نویسم!» برنارد شاو گفت: «عیبی نداره پسرم، هر کدام از ما برای چیزی می نویسیم که نداریم!»
حكايت شماست گويا تا حالا براي روشنفكرها مي نوشتيد!
فرهاد
اما ما نوشته های جدیدت رو خیلی دوست داریم اصلا کار درست همینه که ادامه بدی !!قرار باشه به سلیقه اونها بنویسی که دیگه نوشته های تو نیست نوشته های اون هاست ..
راستی به مناسبت این انتخابات چیزی نمینویسی ؟
من هم نوشتههای قبلیتون رو دوست داشتم هم این سری جدید رو. نوشتههاتون خیلی روان هستن.
چند وقتی هست که وبلاگت رو می خونم، این چند وقت اخیر هر بار یکی از عاشقانه نویسی هات رو خوندم خواستم بیام و بگم که چقدر خوب می نویسی و چقدر انرژی هست توی این نوشته ها. ساده نوشتن و در عین حال متفاوت و دلچسب نوشتن کاریه که از پسش خوب براومدی
خارخاسک عزیز استاد بزرگ عالم هنر لئوناردو داوینچی مبفرمایند سادگی غایت کمال است . پس ساده نوشتن و جلب مخاطب اوج تکامل هنر نویسندگی است .
نویسنده . همونی که امار دختر شیرازیها رو توی فیس بوک میخواست.
عزیزم ساده نگاری یا فلسفه بافی مهم نیست. می دونی فکر کنم گاهی مهمه که فقط چیزیو تو دل بعضی ادمها بلرزونی. همینکه کسی بگه خوشبحالدختره یا پسره. یا کاش من مثل اونها بودم یعنی حس جدیدی تو ادمی متولد شده و شاید سعی کنه خودشم اونطوری باشه.یاد گرفتن دوست داشتن که البته کیمیا هم شده
من یکی خیلی خیلی دوست داشتم. بعد از حرص و جوشهای که برای مشکلات سرکارت خوردم اینا عالی عالی بودن. شیوه نوشتنت هم خیلی خوبه همیشه.
با سلام
البته اینجا وبلاگ شماست و حق طبیعی شماست که اینجا رو با هر نوع مطلب و نوشته ای آذین کنید. این حق رو هم به برخی خواننده های شما میدهم که با هر نوشته ی شما به به و چه جه ی سر بدهند بدون اینکه دلیلی برای تعریف و تمجیدشان داشته باشند، و شما رو به ادامه ی یک روند تشویق کنند. اما اگر اجازه بدهید (به عنوان حق یک خواننده ی همیشگی وبلاگ شما)، تیغ نقدی به پیکر چند نوشته ی اخیرتان (با سواد اندک خویش) بزند. ذکر این نکته هم ضروری هست که شما را نویسنده ی بسیار توانمند و قابل می دانم، بارها با خواندن برخی نوشته هایتان در ذهنم نجوای "پس چرا یک رمان بلند بالا نمی نویسه این خانم" طنین انداز شده.
با گفتن مقدمه ی طولانی بالا به سراغ اصل مطلبم می روم. نوشته های شما در مورد نحوه ی آشنایی با همسرتان، یک مرور تاریخی (وقایع نگاری) صرف از طرف یک تاریخ نگار (شاید با ارفاق زیاد بتوان اینها را به عنوان یک autobiography در نظر گرفت) هست که اگرچه موضوعی بسیار مهم برای شخص خویش می نویسد، اما دایره ی تنگ نوشته ها (که تنها محصور به فضای دو نفر ه ی شما و همسرتان می شود) عمومیت لازم برای این دست از نوشته ها را از دست می دهد، و در عین حال هیچ نشانی از احوالات اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و ... زمان شکل گیری رویدادها هم در نوشته هایتان نیست و این جذابیت نوشته ها را به قدر زیادی تقلیل می دهد. از طرفی، نوشته های شما قطعا جذابیتهای یک autobiography را به طور طبیعی نخواهد داشت چرا که نوشتن autobiography در شرایطی اقبال عمومی به خود میگیرد که شخصیت مورد نظر دارای پایگاه اجتماعی بوده و البته در دل نوشته های خود نقبی به احوالات شخصیتهای مهم دیگری هم بزند، داستانهای ناگفته ای از زندگی بگوید که کسی از آنها آگاه نبوده و ... اما شخصیت شما تا رسیدن به چنین درجه ای فاصله ی بسیار دارد (اگر شخصیت مهم ادبی بودید که با بزرگان حشرو نشر داشتید، وقایع نگاری شخصی شما منبع مهم تاریخی می بود و البته جذاب برای خوانندگان عمومی).
اما از منظر یک روایت عاشقانه: 10 مطلب اخیرتان در باب آشنایی و خواستگاری همسرتان اصلا و ابدا نشانه ای از کشش و کنش های یک داستان عاشقانه هم ندارد و از آنجا که همگی از انتهای داستان به اندازه ی خودتان با خبریم، جذابیتی هم برای پیگیری شکل نمیگیرد. یک روایت ساده از دفترچه ی خاطرات دو نفر با داستانی محدود و محصور به محاورات معمولی روزانه ی دو عاشق خجالتی (در نوع خود البته) با یکسری پا پیش گذاشتها و پس کشیدنهای تکراری و نخ نما و البته عدم وجود هیچ ضلع عاشقانه ی دیگری در اضلاع داستان. اگر به داستان عاشقانه تان شخصیتهای درگیر بیشتری اضافه میکردید (یک مثلث یا مربع عشقی یا حتی اضلاع بیشتر با تعلیق هایی که بارها توانایی نوشتن آنها را به خوانندگانتان نشان دادید)، آنوقت برای خواننده ی مطلع از پایان داستان هم کششی ایجاد میشد (البته شاید). این سادگی که برخی از دوستان از آن سخن رانده اند چیزی جز ابتذال (با عرض معذرت) نیست که به وفور در نوشته های متعدد دیده میشود، آنچه نوشته های شما را متفاوت می کند رعایت حد سادگی و فاصله گرفتن از ابتذال است، حتی برخلاف نظر برخی دوستان نوشته های اخیرتان هیچ دلی را نمی لرزاند مگر دل خودتان را و این ضعف ساختاری در این نوشته هایتان است. لذا فضاسازی های شما در این 10 نوشته ی اخیر و روند قصه نویسی، بنده را تنها به یاد داستانهای هفتگی مندرج در هفته نامه های ضدفرهنگی و زرد و بلواری می اندازد. این چیزی نیست که خواننده ای همچون بنده از خارخاسک انتظار دارد و فاصله ی بسیار زیادی هم از تواناییهای بی پایان شما دارد. به تشویق های بی دلیل و سند برخی از دوستان (با حفظ احترام) اصلا و ابدا دل نبدید که از دوستی خاله خرسه هم خطرناکتر خواهد بود، شما تواناییهای بسیاری برای خلق آثار درخور دارید و اجازه ندهید که ساده پسندی برخی عزیزان شما را از تواناییهای بالقوه تان دور کند. برایتان آرزوی موفقیت دارم.
Yek Adam mamooli hastam va hamisheh nevashtehaye khoobet ra mikhonam.
ممنون از ساده نوشتنت. خیلی قشنگن
خارخاسک عزیز،
به عنوان مخاطب دو ساله ی وبلاگت، حق آب و گل و از این حرف ها، باید بگویم که موافق پاسخت به کامنت زرد رنگ نوشته شده نیستم "از رو نمی روم" و "خواننده های باهوش الخ"
ممکن است حق با تو باشد و کامنت زرد یک گزاره ی کاملاً مزخرف، اما این که تو در جواب بنویسی از رو نمی روم، امکان گفت و گوی بیشتر را با منتقدت بسته ای. من اگر جای تو بودم ازش می پرسیدم چه دلایلی داری که این نظر را می دهی (درست موقعی که از نظر احساسی از فرد مقابل ضربه خورده ام، چرا که قبول دارم لحن کامنت زرد نامناسب است) شاید دلایلی بیاورد و نشان بدهد که مسیر وبلاگت و این داستان های عاشقانه سراشیبی است و تو قانع بشوی. پس همین فرد ممکن است در نهایت به تو کمک بکند. ممکن است که از سر شکم حرف زده باشد و با این حرف تو ببیند که برای پشتوانه ی حرفش چیزی در چنته ندارد، پس متوجه اشتباهش می شود و می فهمد که بعدتر نباید بی دلایل محکم و متقن حرف بزند، پس تو به او کمک می کنی.
به هر حال صلاح مملکت خویش خسروان دانند.
درباره ی دور جدید قصه ها نظری ندارم، چون خودم درگیر ماجرایی مشابه همین هستم و می دانم چقدر سخت است که بخواهی از عشق بنویسی و مبتذل به نظر نرسد.
موفق باشی.
ما دوست داریم، برو جلو هواتو داریم
be nazare man in neveshte haye asheghaneye akhiret ham mesle ghabli ha aali va delneshin hastan. bazi az adam ha doost daran az hame chiz irad begiran. ahamiat nade. neveshte hat ziba va delneshin hastan.
معمولا صدای معترضین در می آید و صدای راضی ها نه. ما که خیلی صفا کردیم. رفتیم دهه شصت و برگشتیم! دم شما و حضرت وکیل الرعایا هم گرم.
من که خیلی دوست دارم این داستان رو، فقط گاهی شک میکنم که چقدر میتونه واقعی باشه!
خارخاری جان من کتاب های کلاسیک رو خیلی دوستم ، به خصوص تولستوی و گوستاو فلابر، یکبار یکی از کتابهای ویلیام فالکنر رو قرض گرفتم که بخونم، انقدر بی سر و ته بود که نه تنها چیزی دستگیرم نشد بلکه یه حالت دلشوره و اضطراب افتادم از فضای پراکنده کتاب! خلاصه اینکه با مامانت موافقم، من وقتی بخوام کتاب بخونم، دلم میخواد بتونم راحت و روان بخوانم و بفهمم وگرنه فایده نداره! ادامه بده به نوشتن!
سلام
من به عنوان یه آدم معمولی که تا امروز خاموش بود فکر کردم که حق مسلمته که بدونی از خوندن این عاشقانه ها واقعا لذت بردم. هم طرز نوشتنش مثل بقیه پستها برام جالبه و هم داستان عاشقانه ش.
من هم یه دختر معمولی بودم که یه پسر معمولی تو دانشگاه عاشقم شد و . . .
یادش بخیر.......
خاطراتت منو بردن به 19 سال پیش :)
ba oon Ali agha movafeghaam, vaghti madaar tashriif avordaan weblog bekhonaan mishee mamolitaar nevesht
ma ke hastim jozve khananade haye par o pa ghorse mamoliye dastanhaye ashgehnaton bano
علی چرت می گه، اصلا با مفهوم وبلاگ نویس آشنا نیست فکر کرده نویسنده وبلاگ قراره داستان غیر واقعی بنویسه که مثلث یا مربع عشقی بسازه وبلاگ نویس داره از موضوع خودش در مورد یک جریان عشقی خودش خاطره واقعی می نویسه. شما یا این خاطره رو خوشت می آد یا خوشت نمی اد دیگه حق نداری بگی خاطره نویسنده خوبه یا بده البته اگه داستان می نوشت چرا نقادی لازم بود ولی وقتی خاطره است مسخره است که دستور العمل صادر کنی که وبلاگ نویس چطور خاطراتش رو بنویسه.
محمود
با نظر علی مخالفم، اینجا را با کلاس درس داستان نویسی اشتباه گرفته و البته سعی هم کرده خیلی زیر پوستی به شخصیت نویسنده وبلاگ توهین کنه! به نظر من شما خاطراتت رو بنویس خاطرات شما باید امضای شما را داشته باشد نه امضای آقای علی یا ایکس و ایگرگ را مطمئن باش این داستان های ساده برای دخترها و پسرهایی که در این سن و سال هستند و حتی ما بزرگترها که تجربه این سن و سال را داشتیم مفید و البته خاطره انگیز است.
چی؟ علی چی نوشته؟
قشنگ به همه کسانی که علاقه مند به نوشته ها بودند توهین کرده گفته اون جوری که من دلم می خواد چیز بنویس که حرفه ای تر و جالب تر و جذاب تر باشه؟
آدم خود خواه و خود بزرگ بین دیده بودیم اما نه دیگه تا این حد!
محبوب
به نظر من از این روان تر و به دلنشین تر نمیشد این ماجرا را توصیف کرد.
مادرتان راست میگوید . ساده و دلنشین.
یاخدا ! این کامنت گذارت دو تا طومار نوشته که بهت بگه خاطراتت رو باید چه جوری بنویسی؟
خدا بهت صبر بده دلم میخواد ببینم این منتقدها وقتی قراره دو خط روزنوشت بنویسن چه طوری می نویسن.
در ضمن خدا رو شکر که با برزگان محافل ادبی و فرهنگی و روشنفکری حشر و نشر ندادی چون معلوم نبود دیگه این اندازه توانا باقی بمونی.
شکیبا:
مسخره ترین کاری که می شه کرد اینه که یک نفر بیاد روی موضوعی که کاملا جنبه خصوصی و شخصی نویسنده داره و خواننده یا باید بخونه و خوشش بیاد یا باید بخونه و بدش بیاد نظری بده که جنبه تجزیه و تحلیل داشته باشه!
اگر نوشته نویسنده جنبه عمومی داشته باشه می شه انتقاد کرد و تجزیه و تحلیل کرد ولی اگر نوشته نویسنده خاطراتش باشه به نظر من بی ادبیه که کسی این طور نظراتی رو هم خوان کنه!
یعنی اگر کسی خوشش نیومده می تونه نخونه و ادامه نده ولی منتشر کردنش در کامنت ها توهین به کسانیه که خوششون اومده .
من مدتهاست که این وبلاگ رو می خونم و همیشه از نوشته هاتون لذت میبرم ولی هیچوقت کامنت نگذاشتم. نوشته هاتون من رو به یاد داستانهای مورد علاقه بچگیم یعنی بابا لنگ دراز و قصه های مجید می ندازه. من با مادرتون موافقم. امیدوارم که در نویسندگی موفق باشد و به زودی کتابهتون رو بخونم.
من مدتهاست که این وبلاگ رو می خونم و همیشه از نوشته هاتون لذت میبرم ولی هیچوقت کامنت نگذاشتم. نوشته هاتون من رو به یاد داستانهای مورد علاقه بچگیم یعنی بابا لنگ دراز و قصه های مجید می ندازه. من با مادرتون موافقم. امیدوارم که در نویسندگی موفق باشد و به زودی کتابهتون رو بخونم.
خطر بزرگ ژست روشنفکرمابانه، همین اختصاصی کردن دایره لغات و طرز نگارش است.
آقای علی (که امیدوارم نه به خاطر حجم زیاد کامنت های این پست که بلکه به خاطر دریافت بازخوردهای انجام شده باز هم اینجا رو بخونند) ایرادشان به موضوع است؟ خوب همین موضوع را می توان با استعاره ها و کلمات کلاسیک و جمله بندی های بلند و ... به نثری تبدیل نمود که فرد خواننده فکر کند با بلندی های بادگیر روبروست.
اگر ایرادشان به خاطره نویسی است که بی انصافی کرده اند چرا که در جای جای این روایت، گوشه های فراوانی را می توان دید که کمی ظریف به پاره مشکلات فرهنگی و آداب اجتماعی اشاره می کند. (هرچند خاطره نگاری را با تکیه بر ابتلای افراد کثیری به موضوع، کار پسندیده ای می دانم)
یا اگر سختشان است که نویسنده خودنگاری می کند، ایشان ضمیر من را به او تبدیل کنند تا اینقدر کفششان پایشان را نزند.
نمی دانم واقعاهدف ایشان چه بوده. خواستم از شیوه ترجمه آقای شاملو برایشان بنویسم که چطور ادبیات شولوخوف رو به نثر روان تبدیل کردند و مورد استقبال خیل روشنفکران خواننده آن قبیل کتب قرار گرفت. اما حس میکنم ایشان با نوع نقدشان، بی اطلاعی خودشان از این اعجاز و ایجاز رو نمایش دادن که لزومی برای رد بیشتر نقدشان نمی بینم.
خارخاسک عزیز لطفا از رو نروید (با تشدید بخوانید) ما هوایتان را داریم.
خارخاسک جان، من بطور اتفاقی یکی از نوشته هاتو دیدم و با اینکه زیاد حوصله خوندن ندارم معمولا، همه نوشته هاتو خوندم(از سری خاطرات) خیلی شیرین مینویسی و فکر کنم هم نسلامون (دهه 1970)براشون خیلی جذاب تر باشه نوشته هات، فکر کنم یه ظرافتهایی توشونه که ماهارو قلقلک میده، نسلای بعدی شاید پوستشون زبر تره نمیدونم...امیدوارم به همین خوبی ادامه بدی
ایول به مامانت.
مرسی که از رو نمی ری.
ارسال یک نظر