این روزها که فیل تر شکن ها را هم فیل تر کرده بودند و باز کردن بعضی سایت ها و صفحه فیس بوک کار محالی به نظر می آمد. فرصت کردم تا سررسید های قدیمی و خاطرات گذشته را تمامش کنم و بروم سراغ نامه ها!
نامه ها، دست نوشته های روشن تری بودند برای این که خلق و خوی عاشقانه ی ما را بیشتر به رخ بکشند.
اعتراف می کنم خواندنشان ناامید کننده بود. ناامید کننده بود چون خودم را در موقعیتی بسیار پایین تر از مردی می دیدم که همیشه فکر می کردم کمتر از من می داند و از تجربه ی کافی برخوردار نیست. زندگی در زمان حال! باعث شده بود گذشت زمان را فراموش کنم و گذشته ی زمانم را از یاد ببرم.
نامه ها نشانم داد نه تنها در عشق و عاشقی که حتی در برقراری ارتباط با جنس مخالف چقدر خام و کودک بوده ام. به عنوان یک دختر، ناآزموده، مبتدی وحشت زده! و مایوس!
صرف نظر از خلاقیتی که از خود بروز می دادم و همیشه در مواجه با مردان و حتی زنان خودم را در صحنه نمایش احساس می کردم. نوع خاصی از سناریو سازی و داستان پردازی زندگی واقعی ام را در چنبره ی زندگی تخیلی ام گرفتار کرده بود.
ترس و آموزش های سراسر اشتباه خانواده و جامعه باعث شده بود فکر کنم در برقراری هر نوع رابطه ای با جنس مخالف این مردها هستند که مدیریت را در دست دارند و این زن ها هستند که ضعیف، وا خورده و در نهایت مورد سوء استفاده قرار گرفته اند.
همین تصور ضعیف بودن باعت بوجود آمدن نوعی مبارزه جویی درونی و مرد ستیزی بیمارگونه در ناخودآگاه من شده بود.
واز من دختری ساخته بود که همیشه در حال پاپوش درست کردن، سرکار گذاشتن و تحقیر کردن پسرانی باشم که به هر بهانه سرراه من قرار می گرفتند. در حقیقت آن روزها من یک خانم هاویشام خود ساخته بودم!
در واقع من همیشه و بدون آن که هدف واقعی در برقراری ارتباط داشته باشم و بدون داشتن یک احساس واقعی و تنها برای سرگرمی و بازیگوشی و حتی آزار دادن و صدمه زدن! سناریوهایی برای جذب می چیدم و بعد ناگهان و بی مقدمه و بدون برقراری حتی یک ارتباط ساده و معمولی ماجرا را به تحقیر آمیز ترین حالت تمامش می کردم. ( حتی در این حد که یادداشت فرد مورد نظر را با تمام غلط های املایی و انشایی اش تکثیر کرده و در دانشکده پخش کنم)
و عجبا که آقای خانه این احساس درونی مرا فهمیده بود! آقای خانه ساکت و خاموش ماه ها و ماه ها مرا زیر نظر گرفته بود، حرف و حدیث های پاتوق های پسرانه در مورد من، شیطنت ها و بازیگوشی های افسار گسیخته ام. پسرهایی که به هر نحوه به من نزدیک شده و در نهایت مورد تمسخر و تحقیر واقع شده بودند. همه و همه را با دقت دیده بود.
در ابتدا این زیر ذره بین گذاشتن ها فقط برایش جنبه کنجکاوی داشته و حیرت و تعجبش را برمی انگیخته! (بالاخره او در خانواده ای بزرگ شده بود که پر از برادران بزرگتر بوده و دختران نقش کمتری در آن داشته اند) ولی آرام آرام او شیفته می شود، و با علاقه و شیطنت شروع به نوشتن سناریوی خودش می کند و در اولین قدم با جسارت و آینده نگری شروع به برقراری ارتباط با تنها دختری می کند که برای پسران دیگر قابل ستایش و در عین حال مورد نفرت من است، آن دختر زیبای شیرازی که از هر جهت نقطه مقابل من بود مگر در غرور بیش از اندازه.
نامه ها، دست نوشته های روشن تری بودند برای این که خلق و خوی عاشقانه ی ما را بیشتر به رخ بکشند.
اعتراف می کنم خواندنشان ناامید کننده بود. ناامید کننده بود چون خودم را در موقعیتی بسیار پایین تر از مردی می دیدم که همیشه فکر می کردم کمتر از من می داند و از تجربه ی کافی برخوردار نیست. زندگی در زمان حال! باعث شده بود گذشت زمان را فراموش کنم و گذشته ی زمانم را از یاد ببرم.
نامه ها نشانم داد نه تنها در عشق و عاشقی که حتی در برقراری ارتباط با جنس مخالف چقدر خام و کودک بوده ام. به عنوان یک دختر، ناآزموده، مبتدی وحشت زده! و مایوس!
صرف نظر از خلاقیتی که از خود بروز می دادم و همیشه در مواجه با مردان و حتی زنان خودم را در صحنه نمایش احساس می کردم. نوع خاصی از سناریو سازی و داستان پردازی زندگی واقعی ام را در چنبره ی زندگی تخیلی ام گرفتار کرده بود.
ترس و آموزش های سراسر اشتباه خانواده و جامعه باعث شده بود فکر کنم در برقراری هر نوع رابطه ای با جنس مخالف این مردها هستند که مدیریت را در دست دارند و این زن ها هستند که ضعیف، وا خورده و در نهایت مورد سوء استفاده قرار گرفته اند.
همین تصور ضعیف بودن باعت بوجود آمدن نوعی مبارزه جویی درونی و مرد ستیزی بیمارگونه در ناخودآگاه من شده بود.
واز من دختری ساخته بود که همیشه در حال پاپوش درست کردن، سرکار گذاشتن و تحقیر کردن پسرانی باشم که به هر بهانه سرراه من قرار می گرفتند. در حقیقت آن روزها من یک خانم هاویشام خود ساخته بودم!
در واقع من همیشه و بدون آن که هدف واقعی در برقراری ارتباط داشته باشم و بدون داشتن یک احساس واقعی و تنها برای سرگرمی و بازیگوشی و حتی آزار دادن و صدمه زدن! سناریوهایی برای جذب می چیدم و بعد ناگهان و بی مقدمه و بدون برقراری حتی یک ارتباط ساده و معمولی ماجرا را به تحقیر آمیز ترین حالت تمامش می کردم. ( حتی در این حد که یادداشت فرد مورد نظر را با تمام غلط های املایی و انشایی اش تکثیر کرده و در دانشکده پخش کنم)
و عجبا که آقای خانه این احساس درونی مرا فهمیده بود! آقای خانه ساکت و خاموش ماه ها و ماه ها مرا زیر نظر گرفته بود، حرف و حدیث های پاتوق های پسرانه در مورد من، شیطنت ها و بازیگوشی های افسار گسیخته ام. پسرهایی که به هر نحوه به من نزدیک شده و در نهایت مورد تمسخر و تحقیر واقع شده بودند. همه و همه را با دقت دیده بود.
در ابتدا این زیر ذره بین گذاشتن ها فقط برایش جنبه کنجکاوی داشته و حیرت و تعجبش را برمی انگیخته! (بالاخره او در خانواده ای بزرگ شده بود که پر از برادران بزرگتر بوده و دختران نقش کمتری در آن داشته اند) ولی آرام آرام او شیفته می شود، و با علاقه و شیطنت شروع به نوشتن سناریوی خودش می کند و در اولین قدم با جسارت و آینده نگری شروع به برقراری ارتباط با تنها دختری می کند که برای پسران دیگر قابل ستایش و در عین حال مورد نفرت من است، آن دختر زیبای شیرازی که از هر جهت نقطه مقابل من بود مگر در غرور بیش از اندازه.
۳ نظر:
سلام خوبين؟ بابا معروف شدين رفت:) اينم مدركش:
http://marde-rooz.com/?p=18920
چرا من عاشقانه های فیس بوکی 5 به بعد رو نمیبینم؟ یادمه که 11 رو توی ریدرم دیده بودم و گذاشته بودم سر وقت 5 به بعد رو بخونم! حذفش کردید؟
راستش چون در حال حاضر این داستان ها در سایت مرد روز درحال انتشار است من هم ترجیه دادم هم زمان با به روز شدن در آن سایت مطالب را در وبلاگ خودم منتشر کنم. مضافاً این که احساس کردم این مطالب بیشتر به درد منتشر شدن در آن سایت می خورد.
ارسال یک نظر