بیزبیز آمده است و به حساب خودش می خواهد یک ماجرای ترسناک برایم تعریف کند!
می گوید: مامان بیزقولک نباید باشد چون موضوع خیلی خیلی وحشتناک است!
می گویم: موضوع جن و پری و این هاست؟
می گوید: نه؛ این چیزها نیست(و آرام ادامه می دهد) یک موضوع وحشتناک در مورد پسرهاست برای ملیکا اتفاق افتاده!
می توانم حدس بزنم در مورد چه چیزی می تواند باشد و فکر می کنم شنیدنش برای بیزقولک که یازده ساله شده است می تواند مفید باشد.
می گویم: تعریف کن، بیزقولک هم بزرگ شده است، دیگر باید این چیزها را بداند!
بیزقولک ژستی می گیرد و کنار ما می نشیند و پایش را روی پای دیگرش می اندازد.
و بیزبیز ماجرای تاثر انگیزی را تعریف می کند.
ظاهراً یکی از دوستانش از طریق فیس بوک با پسری از فامیل دور آشنا می شود. اوایل حرف هایشان رنگ و بوی نوجوانی و تین ایجری داشته اما آرام آرام پسرفامیل دور جریان را به خط و خطوط دیگری می کشاند، خلاصه با فیلم های تحریک آمیز، عکس های غیر معمول! و بعد درخواست های خارج از قاعده و سوء استفاده های دیگر! دختر را کاملاً آچمز می کند!
بعد هم با ترساندن او، موقعیت روحی و روانی بسیار ناجوری را برای دختر بوجود می آورد، به طوریکه هر روز به لحاظ درسی افت پیدا می کند و حتی از سایه خود گریزان می شود.
بیزبیز ادامه می دهد: تا این که عاقبت دل را به دریا می زند و ماجرا را برای مادر خود تعریف می کند و مادر هم پدر را مطلع می کند و ظاهراً درگیر شدن پدر و مادر به جریان و برخورد منطقی آن ها با موضوع، باعث به پایان رسیدن کابوس روزها و روزهای دختر نوجوان می شود.
با تاثر داستان را می شنوم و به دخترها می گویم: می بینید بچه ها کسی که تهدید می کند و می ترساند، در واقع آدم ضعیفی است! نباید از او ترسید و به دامش افتاد، اگر ملیکا زودتر این ماجرا را به مادرش می گفت،
و این تایید بیزبیز است که خیالم را راحت می کند، می گوید: من هم به ملیکا گفتم، گفتم، من همه چیز را اول از همه با مامانم در میان می گذارم چون خیلی روشن و واضح جوابم را می دهد. من حتی گاهی از این که مامان این طوری جواب یک سوال را به من می دهد خجالت می کشم! اما همین باعث شده همیشه خیالم راحت باشد، مامانم از شنیدن این چیزها تعجب نمی کند و دست پاچه هم نمی شود، راستش را به آدم می گوید و خلاص.
به بیزقولک نگاه می کنم، به نظر می رسد این داستان تاثیری که باید روی او گذاشته است!
می گوید: مامان بیزقولک نباید باشد چون موضوع خیلی خیلی وحشتناک است!
می گویم: موضوع جن و پری و این هاست؟
می گوید: نه؛ این چیزها نیست(و آرام ادامه می دهد) یک موضوع وحشتناک در مورد پسرهاست برای ملیکا اتفاق افتاده!
می توانم حدس بزنم در مورد چه چیزی می تواند باشد و فکر می کنم شنیدنش برای بیزقولک که یازده ساله شده است می تواند مفید باشد.
می گویم: تعریف کن، بیزقولک هم بزرگ شده است، دیگر باید این چیزها را بداند!
بیزقولک ژستی می گیرد و کنار ما می نشیند و پایش را روی پای دیگرش می اندازد.
و بیزبیز ماجرای تاثر انگیزی را تعریف می کند.
ظاهراً یکی از دوستانش از طریق فیس بوک با پسری از فامیل دور آشنا می شود. اوایل حرف هایشان رنگ و بوی نوجوانی و تین ایجری داشته اما آرام آرام پسرفامیل دور جریان را به خط و خطوط دیگری می کشاند، خلاصه با فیلم های تحریک آمیز، عکس های غیر معمول! و بعد درخواست های خارج از قاعده و سوء استفاده های دیگر! دختر را کاملاً آچمز می کند!
بعد هم با ترساندن او، موقعیت روحی و روانی بسیار ناجوری را برای دختر بوجود می آورد، به طوریکه هر روز به لحاظ درسی افت پیدا می کند و حتی از سایه خود گریزان می شود.
بیزبیز ادامه می دهد: تا این که عاقبت دل را به دریا می زند و ماجرا را برای مادر خود تعریف می کند و مادر هم پدر را مطلع می کند و ظاهراً درگیر شدن پدر و مادر به جریان و برخورد منطقی آن ها با موضوع، باعث به پایان رسیدن کابوس روزها و روزهای دختر نوجوان می شود.
با تاثر داستان را می شنوم و به دخترها می گویم: می بینید بچه ها کسی که تهدید می کند و می ترساند، در واقع آدم ضعیفی است! نباید از او ترسید و به دامش افتاد، اگر ملیکا زودتر این ماجرا را به مادرش می گفت،
و این تایید بیزبیز است که خیالم را راحت می کند، می گوید: من هم به ملیکا گفتم، گفتم، من همه چیز را اول از همه با مامانم در میان می گذارم چون خیلی روشن و واضح جوابم را می دهد. من حتی گاهی از این که مامان این طوری جواب یک سوال را به من می دهد خجالت می کشم! اما همین باعث شده همیشه خیالم راحت باشد، مامانم از شنیدن این چیزها تعجب نمی کند و دست پاچه هم نمی شود، راستش را به آدم می گوید و خلاص.
به بیزقولک نگاه می کنم، به نظر می رسد این داستان تاثیری که باید روی او گذاشته است!
۵ نظر:
خیلی خوب بود،
حالا بیزک یچی گفتنا،شماهم واسه خودت نوشابه باز کن همش :-)
خوب بود خاری جون اموزنده بود هم براما هم بچه ها
ترسناک بود ولی همچنان ترسناک ترین داستان برای من آن است که :" آخرین آدم روی زمین، در خانه اش نشسته بود که ناگهان در زدند!"
بعضی داستان ها ترسناک میمانند ولی بعضی...
پ.ن :
دوستان کسی میداند خارخاسک هفت دنده یعنی چی؟!
ای ول
عالی...
درود بر شما
چقدر خوبه كه بچه هاتون همه چي رو براي شما تعريف ميكنند
من وقتي نوجوان بودم اين كار رو نميكردم
ارسال یک نظر