یک شب عیدی بود هفده هجده سال پیش مادرم سخت مشغول خانه تکانی بود . پدرم را فرستاد تا برایش کفش عید بخرد ! پدرم کفش مادرم را خرید و به خانه آمد . مادرم خسته و کوفته نشست تا کفش عیدش را ببیند یک کفش پاشنه تخمه مرغی ، ورنی سیاه با یک نوار قرمز نازک دورتا دور آن ( این تیپ کفشها حتی آن روزها هم از مد افتاده به حساب می آمد) خانه و خانواده همه با هم ( به غیر از پدرم ) روی هوا رفت . ما خواهرها و برادرها از خنده منفجر شده بودیم . مادرم از عصبانیت منفجر شده بود پدرم که منفجر نشده بود و علت منفجر شدن ما را هم نمی فهمید مبهوت نگاهمان می کرد .
مادرم فریاد زد : مرد حسابی این کفش است تو برای من خریده ای ؟
پدرم که هنوز جو گیر بنداز بنداز مرد کفش فروش بود و فکر می کرد کفش ورژن جدید سیندرلا را برای مادرم گرفته است گفت : مگه چه اش هست خیلی هم قشنگ است خیلی هم گران است تو بپوش اگر توی پایت قشنگ نبود؟
ما خواهرها و برادرها دیگر سرچای خودمان بند نبودیم کفش را یکی یکی نوبت به نوبت می پوشیدیم و از صدای ترق ترق پاشنه فلزی کفش روی زمین ریسه می رفتیم و به نفر بعدی می دادیمش .
خلاصه پدرم هر چه گفت و هرچه دلیل آورد مادرم قانع نشد که آن کفش ورنی سیاه با آن نوار قرمز ؛ و آن پاشنه های فلزی طلایی ؛ کفش زیبایی می تواند باشد . پدرم که کم آورد زد به فاز دیگری به مادرم گفت : راستش را بخواهی این کفش , کفش اعتراض است ببین ! همه ی زنهای به سن و سال تو کفش تک رنگ می پوشند ولی وقتی تو کفش بپوشی که یک نوار قرمز دارد و پاشنه کفشت هم صدا بدهد با همه ی آنها فرق خواهی داشت خانم این یعنی من معترض هستم . مادرم که دختر یک مبارز زمان شاهی بود ناگهان چشمهایش به قاعده یک پیش دستی گرد شد . ما هم همینطور و بعد از سکوت نسبتاً کوتاهی دوباره همه منفجر شدیم . این که یک نیروی از رده خارج ضد اطلاعات زمان شاه چنین استدلالی بلغور کند برای ما عجیب بود خندیدیم و گذشت . تا اینکه این روز و روز شد . حالا وقتی می بینم دخترها را بخاطر کفش و لیاس و آرایششان می گیرند . مجسمه ها را می کنند و می برند ؛ زنها را دسته جمعی می زنند و تجاوز می کنند . می فهمم اینها همه چیز را اعتراض می بینند . یعنی چه ما بخواهیم وچه نخواهیم هر جور که باشیم یا نباشیم با هر نگاه که بنگریم و ببینیم ما را معترض می بینند . زیرا ، کم آورده اند و حیرت کرده اند و تنها چیزی که از حیرت خودشان به دست آورده اند این است که فکر کرده اند ما صدای اعتراض خودمان را یک جوری که شبیه فریاد نیست بلند کرده ایم .
۷ نظر:
من هم بدجوری کم آوردم بانو!!!
عجب ماجرايي بوده اون كفش شب عيد :))
و عجب حكايتيه كفش و لباس اين روزهاي ما
چرا محسن جان ؟ تو هم سوتي داده اي يعني ؟
نه بانوی عزیز. جلوی شما با این قلم و محاسن (نه از نوع مردانه!) رسما کم آوردم.
بر حسب اتفاق چند روزی است که خواننده وبلاگ صمیمیتان شده ام، از سبک نوشتن و تفکری که پشت بیان خاطره هایتان می بینم بسیار خوشم میاد.
آرزوی موفقیت و شادکامی برای شما، آقای خانه، بیزبیزک و بیزقولک را دارم.
تشكر مي كنم امير عزيز
عالی بود.لذت بردم
ارسال یک نظر