آقای خانه در آخرین روز اردیبهشت سال 1372 تصمیم حیاتی خودش را برای مطرح کردن علاقه اش به من می گیرد، و در یادداشت هایش می نویسد:
" در آخرین روز اردیبهشت به نقطه عطفی در زندگیم رسیده ام، ای خدایان اردیبهشت به یاریم بیایید!"
واقعا باید پیدا کردن نقطه عطف برای او کار عجیب و غریبی بوده باشد، بخصوص بعد از دوسال کلنجار رفتن با یک حس عاشقانه که هیچ وقت تنورش حتی با رد و بدل کردن یک جمله با دختری که دوستش داشته گرم نشده. و این همه در حالی است که به نظر می آمد با دختر شیرازی روابط خوبی بهم زده، با آن همه گرفتن تحقیق های دو نفره و نشستن روی یک نیمکت و گپ و گفت با همدیگر، آن هم به فرانسه شکسته بسته که هر دو تا حدودی می دانستند! (پف یوزها)
اما ظاهراً چند اتفاق پشت سر هم آقای خانه را کمی وحشت زده کرده بود. در مورد اول آقای خانه در سررسیدش چنین نوشته است:
"امروز ظهر در حیاط دانشکده ماجرایی را دیدم که نزدیک است بالا بیاورم، ای کسی که بعدها این ک.... شعرها را می خوانی امکان ندارد حال فلاکت بار مرا درک کنی، درست مثل این که در بلندای دماوند باشی و بعد مگسی رنجور آن قدر دور سرت بچرخد و بپرد و تو برای دور کردنش، تعادلت را از دست بدهی و هزاران متر به پایین پرت شوی! ای محسن دوست داشتنی لعنت برتو ...."
یک درصد نمی توانید حدس بزنید محسن وسط حیاط دانشکده درحال انجام چه کار چندش آوری بوده که برای آقای خانه این طور حال بهم زن شده است!
ماجرا این است، ظاهرا محسن که یکی از پسرهای اصفهانی کلاس ما بود گلی از باغچه می چیند و به من می دهد،( که من اصلاً چنین چیزی را به یاد ندارم و علی القاعده چون مطلقاً شوخی و جدی پسرهای اصفهانی معلوم نیست، و خدای نکرده اگه شوخی کرده باشند و شما جدی گرفته باشید بعدها هیچ جوری نمی توانید آب رفته را به جوب بگردانید و ممکنه تا سال های سال روز موعود، زنگ بزنند و به ریش شما بخندند، این است که من هم احتمالاً موضوع را شوخی گرفته ام و زیاد به آن شاخه گل امید نبسته و کل ماجرا را برای همیشه از دایره خاطراتم پاک کرده ام)
مورد دیگر هم این بود که یک روز وقتی آقای خانه با دوستش فردین از جلوی کلاس ما رد می شوند متوجه می شوند، شادمهر یکی از پسرهای کلاس دارد هدیه ای را مخفیانه توی کیف من می گذارد، آقای خانه هم معطل نمی کند به محض این که شادمهر از کلاس بیرون می آید با فردین می پرند تو و بدون لحظه ای تردید هدیه کادو پیچ شده را از توی کیف من بر می دارند.
هدیه شامل دو کتاب و یک نامه ی نسبتاً عاشقانه بود.
(نامه هنوز به عنوان سندی از آن روز نکبت داخل سر رسید آقای خانه نگه داری می شود.)
شادمهر هم البته زیاد مورد جدی نبود یک بچه پول داری بود که هر بار عاشق یکی از بچه های تیم ما می شد، من و دوستانم یک تیم چهار پنج نفری داشتیم و هر وقت که یکی از ما با شادمهر قرار داشت همه با هم می رفتیم سر قرار! و به همین خاطر این بیچاره هیچ وقت نمی توانست تصمیم بگیرد که کدام یک ازما را بیشتر دوست دارد.
ولی در عوض ما چهار پنج نفر در این مدت حسابی از دست و دلبازی او استفاده مفید کردیم.( خدایی! عاشق هم عاشق های قدیم)
" در آخرین روز اردیبهشت به نقطه عطفی در زندگیم رسیده ام، ای خدایان اردیبهشت به یاریم بیایید!"
واقعا باید پیدا کردن نقطه عطف برای او کار عجیب و غریبی بوده باشد، بخصوص بعد از دوسال کلنجار رفتن با یک حس عاشقانه که هیچ وقت تنورش حتی با رد و بدل کردن یک جمله با دختری که دوستش داشته گرم نشده. و این همه در حالی است که به نظر می آمد با دختر شیرازی روابط خوبی بهم زده، با آن همه گرفتن تحقیق های دو نفره و نشستن روی یک نیمکت و گپ و گفت با همدیگر، آن هم به فرانسه شکسته بسته که هر دو تا حدودی می دانستند! (پف یوزها)
اما ظاهراً چند اتفاق پشت سر هم آقای خانه را کمی وحشت زده کرده بود. در مورد اول آقای خانه در سررسیدش چنین نوشته است:
"امروز ظهر در حیاط دانشکده ماجرایی را دیدم که نزدیک است بالا بیاورم، ای کسی که بعدها این ک.... شعرها را می خوانی امکان ندارد حال فلاکت بار مرا درک کنی، درست مثل این که در بلندای دماوند باشی و بعد مگسی رنجور آن قدر دور سرت بچرخد و بپرد و تو برای دور کردنش، تعادلت را از دست بدهی و هزاران متر به پایین پرت شوی! ای محسن دوست داشتنی لعنت برتو ...."
یک درصد نمی توانید حدس بزنید محسن وسط حیاط دانشکده درحال انجام چه کار چندش آوری بوده که برای آقای خانه این طور حال بهم زن شده است!
ماجرا این است، ظاهرا محسن که یکی از پسرهای اصفهانی کلاس ما بود گلی از باغچه می چیند و به من می دهد،( که من اصلاً چنین چیزی را به یاد ندارم و علی القاعده چون مطلقاً شوخی و جدی پسرهای اصفهانی معلوم نیست، و خدای نکرده اگه شوخی کرده باشند و شما جدی گرفته باشید بعدها هیچ جوری نمی توانید آب رفته را به جوب بگردانید و ممکنه تا سال های سال روز موعود، زنگ بزنند و به ریش شما بخندند، این است که من هم احتمالاً موضوع را شوخی گرفته ام و زیاد به آن شاخه گل امید نبسته و کل ماجرا را برای همیشه از دایره خاطراتم پاک کرده ام)
مورد دیگر هم این بود که یک روز وقتی آقای خانه با دوستش فردین از جلوی کلاس ما رد می شوند متوجه می شوند، شادمهر یکی از پسرهای کلاس دارد هدیه ای را مخفیانه توی کیف من می گذارد، آقای خانه هم معطل نمی کند به محض این که شادمهر از کلاس بیرون می آید با فردین می پرند تو و بدون لحظه ای تردید هدیه کادو پیچ شده را از توی کیف من بر می دارند.
هدیه شامل دو کتاب و یک نامه ی نسبتاً عاشقانه بود.
(نامه هنوز به عنوان سندی از آن روز نکبت داخل سر رسید آقای خانه نگه داری می شود.)
شادمهر هم البته زیاد مورد جدی نبود یک بچه پول داری بود که هر بار عاشق یکی از بچه های تیم ما می شد، من و دوستانم یک تیم چهار پنج نفری داشتیم و هر وقت که یکی از ما با شادمهر قرار داشت همه با هم می رفتیم سر قرار! و به همین خاطر این بیچاره هیچ وقت نمی توانست تصمیم بگیرد که کدام یک ازما را بیشتر دوست دارد.
ولی در عوض ما چهار پنج نفر در این مدت حسابی از دست و دلبازی او استفاده مفید کردیم.( خدایی! عاشق هم عاشق های قدیم)
۴ نظر:
montazere badish hastim :)
نمیدونم چرا آقای خانه خاطره ی رت باتلر کاراکتر رمان برباد رفته رو برای من تداعی می کنند.
ولی واقعا می تونم بگم با این توصیفی که می کنید، وصال شما و آقای خانه شبیه یک حادثه هست. یک حادثه فوق العاده.
حالا پس باید بنشینیم منتظر آخر شهریور تا ببینیم این مرد عاشق، چگونه شجاع دل می شود.
معرکه می نویسید و معلومه هنوز اون احساسات کامل بی کم و کاست همراهتونه.
حتی حس زمان تماشای اون دوتا پف.. زمان چت فرانسه :))
تصحیح می کنم
آخر اردیبهشت*
واااااااااااااااای چه زیباااااا...چقدر رمانتیک...خوش بحالت با این روزهای زیبایی که داشتی
ارسال یک نظر