از بعد جشن فارغ التحصیلی و آن دیدار نافرجام در پارک المهدی، آقای خانه آن قدر جسارت پیدا کرد تا به من بگوید: مرا دوست دارد ولی افسوس! اصلا شرایط خواستگاری را ندارد. این را هم گفت که اگر من دوست دارم موضوع رسمیت پیدا کند حاضر است به خواستگاری من بیاید!
بعدها فهمیدم به اصرار پدرش در امتحان ورودی دو بانک معروف شرکت کرده، بالاترین نمره را آورده اما چون از کار بانکی خوشش نمی آمده انصراف داده و به همین علت مورد خشم گرگ بزرگ قرار گرفته و خرجش را از خانواده جدا کرده و زندگی سختی را می گذراند. معلوم است چنین کسی نمی توانست شرایط خواستگاری را داشته باشد. بنابراین چرا باید خودم را معطل آقای خانه می کردم در حالی که می شد خواستگاران مناسب تری برای خودم دست و پا کنم؟
ولی من او را نا امید نکردم! به او گفتم: حتماً باید به خواستگاری من بیایید! اما باشد تا وقتش را به شما بگویم. و بعد از آن هم هر بار از من خواست وقت مناسبی برای آمدن خانواده اش به خانه امان تعیین کنم، بهانه های مختلف آوردم و موضوع را به زمان دیگر موکول کردم.
حقیقتش این است که نمی خواستم چنین عاشقی را از دست بدهم. عشق او به من اعتماد به نفس بیشتری داده بود. او متین و مغرور بود و مورد علاقه ی همه و با وجود تمام مشکلاتش، دوست داشتم چنین عاشقی داشته باشم! ضمن آن که هنرمند بودنش برای من خوش آیند بود.
هرچند این ها همه باعث نمی شد من او را آزار ندهم. از وقتی فهمیدم مرا دوست دارد بر شدت شیطنت های من اضافه شد، اصلا عذاب دادن او حال مرا خوب می کرد، مثلا درحالی که داشتم راه صاف و مستقیم را می رفتم و هیچ دل و دماغی نداشتم به محض این که او را از راه دور می دیدم، بلافاصله با یکی از دانشجویان یا کارکنان مرد دانشکده سرصحبت را باز می کردم و با خنده و شوخی های الکی! توجه او را جلب! شما نمی دانید چه لذتی دارد دیدن مردی که مجبور است فقط با نگاه یاس و ناراحتی خود را بروز دهد؟
حق ندارید من را سرزنش کنید من شیدا شده بودم. کار به جایی رسیده بود که اگر یک روز نگاه آن عاشق مایوس خشمگین را نمی دیدم شب، رویایی برای خوابیدن نداشتم! من نمی دانستم این بازی های شیطنت آمیز بیش از آن که او را عصبانی و خشمگین کند من را به او علاقه مند می کرد. من هزار حرف ناگفته از چشم های او می خواندم که از هزار اعتراف عاشقانه، تاثیر گذار تر بود. از همه زیباتر آن که او هیچ وقت گلایه نمی کرد، گاهی که می دیدم تنها روی نیمکتی نشسته، یا بی هدف در کارگاه خودش را به ساخت سفالینه ای مشغول کرده به سراغش می رفتم و با خنده می پرسیدم: چه خبر؟
( با آن که می دانستم آن روز چه آتشی سوزانده ام و چقدر ناراحتش کرده ام)
و او با لبخند تلخی می گفت: هیچ، مگر قرار است خبری باشد؟
من شیطنت می کردم و اصرار که باید به من هم کار کردن با چرخ سفال گری را یاد بدهی و او با بی قراری عاشقانه ای می گفت: به من نزدیک نشو، برو! تو کارهای بهتری برای اذیت کردن من بلدی!
۶ نظر:
میدونید؟ من در حیرتم که چطور آقا با اون همه عاشقیت، از دست شما به درد مجنون دچار نشدند.
ولی یادتون باشه از روی یک قسمت بسیار مهم گذری عبور کردین. ابراز علاقه مستقیم آقا و نحوه خواستگاری ایشون و اینکه چجوری شما با اون کلله شقی تون، یه دفعه و فوری بله رو به ایشون گفتید.
اینا بسیار مهمند در روند ذکر مصائب آقا!
باشه طلب ما
دلم شكست. عسل، شكر، چاى با يخ
جشن فارغ التحصیلی و آن دیدار نافرجام در پارک المهدی،کی بود؟
قبول نیست که! پریدید از رو قسمت خواستگاری و اینا! می خواستیم ببینیم چه جوری گفت آخر :دی
چه با نمک. نمی دونستم شما سادیسم داشتین
سلام،
راستش از وقتی که ماجرای خودت و آقای خونه رو شروع کردی همیشه می خواستم یه دوری یی رو نسبت بهش حس می کردم، یعنی فکر می کردم که انگار نویسنده اش مال یک نسل قبل از منه. اول فکر کردم مسئله ی زبانه. خب زبانش به نظر و بهتره بگم سلیقه ی من ثقیله.
اما دلیل اصلی که احساس دوری می کردم ازش رو امروز فهمیدم که تقریباً همه چی داره رو سطح اتفاق می افته و اون گره هایی که ما رو به عمق ببرن و از نظر روانی دو نفری رو که به هم می رسن بررسی کنن وجود نداره. به نظر من شخصیت دختر و پسر و دلایل عشق شون به همدیگه تا این جا خیلی تیپیکال بوده.
من همه ی نوشته ها رو با دید داستان نگاه می کنم و برام مهم نیست که واقعی باشه یا نه، برام مهمه که باورپذیر باشه و حسی که از این داستان می گیرم اینه که المان هاش کنار هم گذاشته شده.
سعی کن از داستان جدا بشی و از دید یه خواننده ی خارجی بخونی و نقدش بکنی. اگر هم داستان عشق و عاشقی شما این قدر عادی و تیپیکال بوده که تو داری واقعیت رو نعل به نعل تعریف می کنی، باز هم می تونی اتفاق هایی رو توش بیاری که به اون جذابیت و عمق بده.
به هر حال من همچنان می خونمت دوست من.
ارسال یک نظر