آن
روزها نمی دانستم آقای خانه از فرستادن دفترهای خاطراتش برای من چه منظوری
دارد. چون فقط با خواندن چند صفحه از آن خاطرات مشوش! می شد فهمید منظورش
اعتماد سازی نبوده است، زیرا خیلی به وضوح و بی پروا! پرده از روی بخشی از
اسرار زندگی خصوصیش برداشته بود که هیچ جذابیتی برای دختری که قصد ازدواج
با جوانی سر به راه را دارد نداشت.
" دیشب برای اولین بار حشیش کشیدم، امروز سردرد بدی دارم، خسته هستم و چشمهایم مثل دو کاسه خون شده اند، دهنم خشک است و احساس انزجار می کنم"
اما شاید او طرفش را شناخته بود! من دختر جسوری بودم که می خواستم بیشتر بدانم و او این بیشتر دانستن را در اختیار من گذاشته بود!
در واقع یکی از شگفت انگیز ترین ابتکارات آقای خانه برای برقراری ارتباط و تداوم رابطه فرستادن همین دفاتر خاطرات بود.
اقدامی شجاعانه که من با تمام جسارت هیچ گاه جراتش را نداشته ام.
این روزها که دوباره خاطرات دوران جوانی او را می خوانم بیش تر می فهمم اصلا شاید او از فرستادن این خاطرات برای من قصد برائت خودش از ارتباط عاشقانه با دختر شیرازی را نداشته است. شاید او فقط می خواسته خودش را بیشتر به من نشان دهد. و حتی یک درصد به فکرش نرسیده که می تواند با فرستادن این چیزها من را شیفته ی خودش کند.
" با الهام از چهار راه ولی عصر تا میدان تجریش را پیاده رفتیم، گفتگویمان بیشتر حول دانشکده و دانشجویان و اساتید می چرخید، ولی او ناگهان صحبت را کشید به خودمان، گفت: به تو خیلی اعتماد داشتم، حرف های من را خوب می فهمیدی، در تمام طول تحصیل هیچ کس حرف من را مثل تو نمی فهمید، درکم نمی کرد!
به شوخی گفتم: این را که همه می گویند، اعتماد سازی کم خرج ترین کاری است که برای دیگران انجام می دهم.
دستم را گرفت، گفت: نامه ی آخرم را جواب ندادی! موضوع تو و این دختر جدی است؟ واقعاً دوستش داری؟
از این که دستم را آن طور محکم گرفته بود غافل گیر شدم،
گفتم: نمی دانم، گاهی فکر می کنم دختر رویاهایم را پیدا کرده ام و گاهی از دست خودم شاکی می شوم که چرا این یکی دو ماه آخر را هم دندان روی جگر نگذاشتم تا زمان بگذرد و همه چیز تمام شود، راستش دختری است که زیاد از من انرژی می گیرد.
بعد از او خواستم اگر صلاح می داند دستم را ول کند، گفتم: برای من فرقی نمی کند، می توانم با همین احساس سطحی و دوستانه ای که نسبت به تو دارم رابطه ی نزدیک تری هم با تو برقرار کنم اما فقط همین در همین سطح احساس، راضی هستی ؟ دوست داری این طور باشد؟
دستم را ول کرد و دیگر تا خود تجریش هیچ چیز نگفت، من بودم که حرف زدم و شوخی کردم و دوباره دستش را گرفتم اما کمتر نگاهش کردم تا اشک ریختنش را نبینم."
" دیشب برای اولین بار حشیش کشیدم، امروز سردرد بدی دارم، خسته هستم و چشمهایم مثل دو کاسه خون شده اند، دهنم خشک است و احساس انزجار می کنم"
اما شاید او طرفش را شناخته بود! من دختر جسوری بودم که می خواستم بیشتر بدانم و او این بیشتر دانستن را در اختیار من گذاشته بود!
در واقع یکی از شگفت انگیز ترین ابتکارات آقای خانه برای برقراری ارتباط و تداوم رابطه فرستادن همین دفاتر خاطرات بود.
اقدامی شجاعانه که من با تمام جسارت هیچ گاه جراتش را نداشته ام.
این روزها که دوباره خاطرات دوران جوانی او را می خوانم بیش تر می فهمم اصلا شاید او از فرستادن این خاطرات برای من قصد برائت خودش از ارتباط عاشقانه با دختر شیرازی را نداشته است. شاید او فقط می خواسته خودش را بیشتر به من نشان دهد. و حتی یک درصد به فکرش نرسیده که می تواند با فرستادن این چیزها من را شیفته ی خودش کند.
" با الهام از چهار راه ولی عصر تا میدان تجریش را پیاده رفتیم، گفتگویمان بیشتر حول دانشکده و دانشجویان و اساتید می چرخید، ولی او ناگهان صحبت را کشید به خودمان، گفت: به تو خیلی اعتماد داشتم، حرف های من را خوب می فهمیدی، در تمام طول تحصیل هیچ کس حرف من را مثل تو نمی فهمید، درکم نمی کرد!
به شوخی گفتم: این را که همه می گویند، اعتماد سازی کم خرج ترین کاری است که برای دیگران انجام می دهم.
دستم را گرفت، گفت: نامه ی آخرم را جواب ندادی! موضوع تو و این دختر جدی است؟ واقعاً دوستش داری؟
از این که دستم را آن طور محکم گرفته بود غافل گیر شدم،
گفتم: نمی دانم، گاهی فکر می کنم دختر رویاهایم را پیدا کرده ام و گاهی از دست خودم شاکی می شوم که چرا این یکی دو ماه آخر را هم دندان روی جگر نگذاشتم تا زمان بگذرد و همه چیز تمام شود، راستش دختری است که زیاد از من انرژی می گیرد.
بعد از او خواستم اگر صلاح می داند دستم را ول کند، گفتم: برای من فرقی نمی کند، می توانم با همین احساس سطحی و دوستانه ای که نسبت به تو دارم رابطه ی نزدیک تری هم با تو برقرار کنم اما فقط همین در همین سطح احساس، راضی هستی ؟ دوست داری این طور باشد؟
دستم را ول کرد و دیگر تا خود تجریش هیچ چیز نگفت، من بودم که حرف زدم و شوخی کردم و دوباره دستش را گرفتم اما کمتر نگاهش کردم تا اشک ریختنش را نبینم."
۴ نظر:
بغض کردم!!!
تقصیر شماست. اینقدر تا اینجای قصه بهمون خوش گذشت که آخر این قسمت...
ای بابا...
دنیا را بد ساخته اند.
الهامِ شیرازی نمی دونسته که اراده های خیلی قویتری از خواست ما تو این دنیا هست
که قراره
آقای خانه که اون روز دستشو می گرفته
بابای بیز بیز و بیزقولک باشه...و نه هیچکس دیگه و یا جای دیگه.
حیف این نثر قشنگ که با ترکیب آقای خانه ادم را ..یاد عصر قاجار و ان ترکیب سنتی می افتم از بس اقای خانه..اقای خانه...شما که تحصیل کرده و دانشگاه رفته اید و به قول خودتان شاهزاده مغرور لطفا یک تعریف دیگر برای "آقای خانه تان بیابید"
الهی... قسمت یه چیزیه که از قبل کنار گذاشته شده...
یه همکلاسی دختر اصفهانی شیطون و چشم سبز خاکستری دارم که اون دوران شما رو به شکل اون تصور می کنم! ;)
ارسال یک نظر