امروز بیش از همیشه فهمیدم چیزهای ساده ای برای شاد بودن وجود دارد،
امروز بعد از مدت ها به پاهایم توجه بیشتری نشان دادم، ناخن ها را سوهان کشیدم، لاک های قدیمی و رنگ و رو رفته را استون زدم، پاهایم را شستم و گلیسرین مالیدم.
فقط همین نبود، یک نهار خوش مزه درست کردم، چشم بلبلی پلو با مرغ، خودم چشم بلبلی را خیلی دوست دارم، اصلا دوست دارم دوستی داشته باشم که اسمش چشم بلبلی باشد! بس که چشم بلبلی دوست داشتنی است، چشم بلبلی مرا یاد اصفهان می اندازد، فکر می کنم اصفهانی ها عشق چشم بلبلی هستند! یا نه؛ شاید وقتی ما اصفهان زندگی می کردیم مادرم عشق چشم بلبلی بود!
خلاصه در کابینت ته مانده یک قوطی هزار ساله ی چشم بلبلی داشتم، شستمش ریختمش داخل زود پز و با مرغ پختمشان! هم قوطی چشم بلبلی ها خالی شد و آماده برای شستن، هم چشم بلبلی ها از حسرت خورده شدن درآمدند.
باز هم چیزهای دیگری هست، نهار کم خوردم چند قاشق پلو، کمتر از هفت قاشق، با این که عشق نمک هستم و غذای چرب و چیل مرا مست می کند، امروز در پلو نمک نریختم و چشم بلبلی ها را هم فقط کمی نمک زدم، میزان روغن غذا خیلی کمتر از روزهای پیش بود.
بعد از غذا کمی خوابیدم و با این که دلم می خواست خیلی خیلی بیشتر از چیزی که خوابیده بودم بخوابم، اما نیم ساعتی کفایت می کرد، بیدار شدم، با این که خسته بودم و حوصله اش را نداشتم اما ملافه ام را پهن کردم و چند حرکت یوگا انجام دادم( بیست دقیقه تا نیم ساعت)،
نهم گفت: می خواهم بروم خانه ی مامان برنامه چهلم را بچینم.
گفتم: من هم با تو می آیم برای کاری و بعد پیاده به خانه برمی گردم باید امروز کمی پیاده روی کنم.
به خانه که برمی گشتم یادم آمد بیزبیز چقدر دلش نان سنگک می خواست، یادم به این آمد که یک ماه پیش نهم قول داده بود نان سنگک بخرد اما همیشه از صف شلوغ گلایه می کرد و نان سنگک خریدن را هم مثل خیلی چیزهای دیگر به بعد از چهلم پدرش موکول کرده بود.
خلاصه نان سنگکی خلوت بود، دو تا نان سنگک خریدم.
در خیابان فلان بودم که یادم افتاد دیروز بیزقولک پیراشکی می خواست، وسط خیابان بودم ولی دوباره برگشتم سر خیابان پیراشکی فروشی دستگاه کارت خوان نداشت، از رو نرفتم؛ دوباره برگشتم به خیابان مجاور از دستگاه خودپرداز بانک صادرات پول گرفتم برگشتم به آن یکی خیابان، پیراشکی خریدم و پیاده به خانه رفتم،
به خانه که رسیدم بیزقولک با نگرانی گفت: مساله های نسبت و تناسب را نمی فهمد، با حوصله نشستم با شکل و تفصیلات یادش دادم، در فاصله ی حل کردن مساله ها ظرف ها را شستم، چای دم کردم، پیراشکی ها را توی پیش دستی گذاشتم برای بیزبیز و بیزقولک بردم. چای ریختم با تکه ی کوچکی از پیراشکی خوردم
فقط تکه ی کوچکی خوردم، نباید زیاده روی کنم، نباید چربی خونم را نادیده بگیرم.
امروز راضی ام از خودم کارهای ساده و کوچک و شادی آوری انجام دادم.
امروز بعد از مدت ها به پاهایم توجه بیشتری نشان دادم، ناخن ها را سوهان کشیدم، لاک های قدیمی و رنگ و رو رفته را استون زدم، پاهایم را شستم و گلیسرین مالیدم.
فقط همین نبود، یک نهار خوش مزه درست کردم، چشم بلبلی پلو با مرغ، خودم چشم بلبلی را خیلی دوست دارم، اصلا دوست دارم دوستی داشته باشم که اسمش چشم بلبلی باشد! بس که چشم بلبلی دوست داشتنی است، چشم بلبلی مرا یاد اصفهان می اندازد، فکر می کنم اصفهانی ها عشق چشم بلبلی هستند! یا نه؛ شاید وقتی ما اصفهان زندگی می کردیم مادرم عشق چشم بلبلی بود!
خلاصه در کابینت ته مانده یک قوطی هزار ساله ی چشم بلبلی داشتم، شستمش ریختمش داخل زود پز و با مرغ پختمشان! هم قوطی چشم بلبلی ها خالی شد و آماده برای شستن، هم چشم بلبلی ها از حسرت خورده شدن درآمدند.
باز هم چیزهای دیگری هست، نهار کم خوردم چند قاشق پلو، کمتر از هفت قاشق، با این که عشق نمک هستم و غذای چرب و چیل مرا مست می کند، امروز در پلو نمک نریختم و چشم بلبلی ها را هم فقط کمی نمک زدم، میزان روغن غذا خیلی کمتر از روزهای پیش بود.
بعد از غذا کمی خوابیدم و با این که دلم می خواست خیلی خیلی بیشتر از چیزی که خوابیده بودم بخوابم، اما نیم ساعتی کفایت می کرد، بیدار شدم، با این که خسته بودم و حوصله اش را نداشتم اما ملافه ام را پهن کردم و چند حرکت یوگا انجام دادم( بیست دقیقه تا نیم ساعت)،
نهم گفت: می خواهم بروم خانه ی مامان برنامه چهلم را بچینم.
گفتم: من هم با تو می آیم برای کاری و بعد پیاده به خانه برمی گردم باید امروز کمی پیاده روی کنم.
به خانه که برمی گشتم یادم آمد بیزبیز چقدر دلش نان سنگک می خواست، یادم به این آمد که یک ماه پیش نهم قول داده بود نان سنگک بخرد اما همیشه از صف شلوغ گلایه می کرد و نان سنگک خریدن را هم مثل خیلی چیزهای دیگر به بعد از چهلم پدرش موکول کرده بود.
خلاصه نان سنگکی خلوت بود، دو تا نان سنگک خریدم.
در خیابان فلان بودم که یادم افتاد دیروز بیزقولک پیراشکی می خواست، وسط خیابان بودم ولی دوباره برگشتم سر خیابان پیراشکی فروشی دستگاه کارت خوان نداشت، از رو نرفتم؛ دوباره برگشتم به خیابان مجاور از دستگاه خودپرداز بانک صادرات پول گرفتم برگشتم به آن یکی خیابان، پیراشکی خریدم و پیاده به خانه رفتم،
به خانه که رسیدم بیزقولک با نگرانی گفت: مساله های نسبت و تناسب را نمی فهمد، با حوصله نشستم با شکل و تفصیلات یادش دادم، در فاصله ی حل کردن مساله ها ظرف ها را شستم، چای دم کردم، پیراشکی ها را توی پیش دستی گذاشتم برای بیزبیز و بیزقولک بردم. چای ریختم با تکه ی کوچکی از پیراشکی خوردم
فقط تکه ی کوچکی خوردم، نباید زیاده روی کنم، نباید چربی خونم را نادیده بگیرم.
امروز راضی ام از خودم کارهای ساده و کوچک و شادی آوری انجام دادم.
۱۰ نظر:
خوش به حالتون :)
همین امروز داشتم به این فکر میکردم که چرا دیگه مثل قبل نوشته هاتو دوس ندارم،که امشب اینو خوندم.دوس دارم همچنان :-)
inaii ke goftid bishtar aramesh bakhsheh na shadi avar
» یکبار بیل برای من تعریف کرد که روزی مادرش دربارۀ ماجرایی که چند سال پیش از آن، در دیدار با یکی از اقوام آنها رخ داده بود، صحبت میکرده است؛ بیل هم سرش را به علامت تأئید حرف مادر، به بالا و پایین حرکت داده و گفته است: «بله؛ فکر کنم من هم اون روز اونجا بودم». امّا مادر بیل به او میگوید: «نه! این ماجرا واسه حدود هشت سال پیشه؛ تو الآن ده ساله که مهمونی نرفتی!» »
شادمانه کردنِ تنهایی، یاداشت هایی باقی مانده از بیل دربک؛ ص8
ketabnak.com/comment.php?dlid=51822
mediafire.com/?rhms8hcadydhvx8
«چند سال پیش، جایی برای خودم یادداشت کردهام: «فعلاً به چهار چیز قائلم: خوردن، خوابیدن، کتاب خواندن و تظاهر کردن». از آن همه، فقط اعتقادم به این آخری باقی مانده است.»
همان، ص26
خسته نباشید!
انجام اینهمه کار مهم و بزرگ ، خسته نباشید هم دارد .
کارهای مهم و بزرگ . که هر چیزی که شادی بیاورد ، ساده نیست . که هر کاری که شادی بیافریند کوچک نیست .
اگر چه منظورتان از چیزهای ساده و از کارهای کوچک ، بی اهمیت بودن آن نیست . میفهمم . اما خوش دارم بگویم این کارها ، همه این چیزها و این کارهایی که انجام داده اید بسی بزرگ بوده است و مهم . که شادی آور بوده است . که شادی آفریده است .
فلذا باز هم خسته نباشید !
:)
چشم ما به جمال شما روشن شد. هنوز در تعطیلات تابستانی هستید؟
chand bar matnato baraye hamasaram khondam az onaee bood ke rajebe bace ha bood hala har az chand gahi yeho behem mige to chi migi beezgholak bad man mikhandamo behesh migam khodet chi migi beez beeez .hamin
این جمله "چهلم پدرش" من نفهمیدم.. خدای ناکرده اتفاقی افتاده؟
تا حالا راجع به علاقه اصفهانی ها به چشم بلبلی نشنیده بودم. فکر میکردم طرفدار چشم بلبلی ترک ها هستند که قرمه سبزی رو با لوبیای چشم بلبلی درست میکنند. خوشمزه میشه، حتما امتحان کن.
و چه سخت میشه وقتی که چیزهای ساده و کوچک شادی آور،کمتر و کمتر شن!
ارسال یک نظر