۲۰ بهمن ۱۳۹۲

تو ای پری کجایی که رخ نمی نمایی؟

تمام امروز و دیروز و پری روز ( پری روز, همان روز پری است دیگر؟ روز پری, باید روز  عجیبی باشد, روزی که به نحو شگفت انگیزی مه آلود است! نرم و شفاف و مه گرفته مثل بال یک پری در خواب های کودکانه, شاید هم خاطره اش آن قدر نزدیک است که احساس می کنی نیاز به بخاطر آوردنش نداری, بس که امروزی است بس که نزدیک است. روزی که گذشته است اما گذشتنش را هنوز باور نکرده ای, روز پری باید چنین روزی باشد. روزی که هنوز در تو جریان دارد اما برای خاطره شدن محتاج گذشتن پری روزهای دیگری است.)
خلاصه تمام امروز و دیروز و پری روز گرفتار بودم, هنوز نتوانسته ام با رییس بزرگ بر سر بودن یا نبودن خود در موقعیتی که او مایل است باشم, کنار بیایم, عملا مجبورم کرده است تمام کارهایی که قرار بود در موقعیت یک مدیر بخش انجام دهم, انجام بدهم, اما خودم را فراتر از یک متصدی انبار اجناس بلااستفاده احساس نکنم.( چه سیاست زیرکانه ای)
تمام امروز و دیروز و پری روز را مجبور بودم در بخشی  از ساختمان نیم مخروبه ای که قرار است قسمتی از آن را تخریب کنیم و قسمتی از آن را دوباره بسازیم,  بگذرانم.  فقط برای آن که به کارگرها یادآوری کنم, تا کجا می توانند خراب کنند و از کجا به بعد باید سالم بماند! باید سرکار می ماندم,  تا آن کار بی صاحب به نظر نیاید! باید می ماندم تا به ممیز مالیاتی, به مامور شهرداری, به طلب کارها, به کسبه ای که از آمد و رفت کامیون های سنگ و آجر و سیمان و ضایعات کار ما به ستوه آمده اند, به همسایه هایی که از گرد و خاک و سرو صدای خراب کاری و ساختمان سازی ما جانشان به لبشان رسیده است, پاسخ بدهم.
از سرکار آمده ام, چرتی زده ام, بیدار شده ام, دوش گرفته ام, چند سیب زمینی انداخته ام توی قابلمه تا با تخم مرغ, آب پز کنم و شام شبمان باشد, نهم با دلسوزی نگاهم می کند می گوید: چه خبر؟ اگر خسته ای بگویم شام از بیرون بیاورند؟
می گویم: بی خیال, بچه ها آن قدر غذای بیرون خورده اند که نزدیک است دست پخت من  یادشان برود!
نهم بلند می خندد: نگفتی چه خبر؟
حوصله تعریف چه خبر را ندارم اما یادم به پری روز می افتد, کارگرها با عجله آمدند مرا خبر کردند.
 گفتند: در حیاط میانی یک چاه باز شده! و توی چاه یک چیز عجیبی است!
گفتم: چی هست حالا؟
گفتند: باید بیایید خودتان ببینید!
رفتم و دیدم باور کردنی نبود میان چاه کوچک به عمق کمتر از 3 متر! یک زن تمام قد, برهنه, بدون سر, ایستاده بود!
با حیرت نگاه کردم, چه پوست مهتابی زیبایی و اندام موزون خوش آیندی.
چند دقیقه ای بیشتر نکشید تا حیرت جایش را به بداخلاقی داد به کارگرها نگاه کردم و گفتم: به جای آن که بایستید هرهر بخندید, بدون آن که درش بیاورید چاه را پرکنید!
(کدام احمقی, با چه نیتی یک مانکن بدون سر را در آن چاه انداخته بود؟)
یکی دو نفر شروع به پر کردن چاه کردند. من اما ایستادم و مدفون شدن پری را دیدم.
شاید هم بعدا یکی پیدا شود, برای این پری که من مدفونش کرده ام بخواند: تو ای پری کجایی که رخ نمی نمایی.




۳ نظر:

Jack Sparrow گفت...

در آرامش باشد...

ناشناس گفت...

یعنی بدنش سالم بود؟مگه میشه؟

دارا گفت...

سلام
و امیدوارم اینبار نظرم منتقل بشه!
نرم افزاری که من استفاده می کنم امکان کامنت گذاری رو از من گرفته و من هی حرص میخورم
خلاصه اگر نظرم منتقل شد، بعداز احوالپرسی و اینا خواستم بگم الان موقعیت خوبیه واسه گزارش فساد مدیرتون.

با این ترتیبی که پیش گرفته من یاد خودم افتادم که اول تخریب شخصیتی و ملال آوری شغل رو براتون ایجاد میکنند تل بل خودتون خسته بشید.
بعد با عنوان اینکه در این پست نیازی نداریم عذرتون را می خوان.
بعد از تعدیل هم به هرجا گزارش کنید خواهند گفت چون از کار برکنار شده این ادعاها را دارد!
خلاصه مراقب باشید.

ضمنا
راجع به پری روز!
من که می گم طبق تعریف شما، هر روز، پری روزه!

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...