۱۰ دی ۱۳۸۹

مرد نباید هیچ وقت بی چاره باشد

میان کامنت هایی که خوانندگان برای بعضی پست های من می گذارند بعضی کامنت ها خیلی "تو دل خالی کن"  هستند .
مثلا یک عده در جواب این که من می نویسم " یک مهندس خوش قیافه می شناسم  با آقای خانه مقایسه اش کرده ام "
جواب می نویسند : " بیچاره آقای خانه " ( یعنی که چرا او را با آن مهندس مقایسه کرده ای )
وقتی عده ای می نویسند " بیچاره آقای خانه"  من بیشتر دلم برای آقای خانه می سوزد تا وقتی خودم  او را با یک مهندس خوش قیافه مقایسه می کنم .
چون وقتی من او را با یک مهندس خوش قیافه مقایسه می کنم و می گویم : عزیزم تو رو به خدا یک ذره به قیافه ات برس مثل این مهندس خوش قیافه بشوی !  او به من می گوید : من همین هستم که هستم می خواهی بخواه نمی خواهی هم برو زن این مهندس پیزوری ات بشو که  دستهایش تپل مپل و سفید و کرم زده و کار نکرده است . تا وقتی زن من هستی باید مرد خاک  و خلی ببینی و دستهای پینه بسته و خشن و نه چندان نرمش را تحمل کنی و با اخم و تخم و خستگی اش هم کنار بیایی .
وقتی او اینطور می گوید : ناگهان من یاد چای می افتم و کشمش و خرما که بیاورم تا با هم بخوریم و به زندگی بخندیم و شوخی اش بگیریم .
اما وقتی بعضی خوانندگان می گویند :" بیچاره آقای خانه "   ناگهان ته دل من خالی می شود . راستش من از مردهای بیچاره خوشم نمی آید . مرد باید هیچ وقت بیچاره نباشد . حتی وقتی هیچ چاره ای نداشته باشد .

۹ دی ۱۳۸۹

مردها و مردها

به مشاوري گفته ايم بيايد دکوراسيون انبار و فروشگاه و بقيه چيزهايمان را طراحي کند .يک سال است مشاور مي آيد و مي رود . يک سال است با خودم مي گويم : يعني از اين مهندس آقا تر داريم . يک سال است که هر وقت اورا مي مي بينم با خودم مي گويم :  يعني زن اين مهندس چه حالي مي کند با اين مهندس . اين همه آقا . اين همه با پرستيژ.  اين همه با سواد. اين همه پولدار . اين همه خوش قيافه . اين همه کريستنديور که به خودش مي زند و من هي به آقاي خانه مي گويم : ببين مهندس هم از اين عطرها مي زند اما تا برای تو خردیمش گفتي : ايف پيف پيف .اه ؛  اه ؛   اين را براي اين خريده اي که خودت هم استفاده کنی بس که بوي زنانه مي دهد .
يک ماه پيش فهميدم  مهندس مجرد هم هست شک کردم ؛ يعني که چه ؟ کجاي کارش مي لنگد که تا اين سن و سال زني دلش را نبرده يا او دل زني را نبرده است؟  اين همه  دانشجوي دختر دارد اين مرد در تهران در شيراز در کيش ؟ اين همه خانم مهندس که زير دستش کار مي کنند؟ اين همه  دختر که دل مي برند ؟
یک هفته  است فهميده ام چرا ؟ خاله زنک است . یک هفته  است هر روز؛  زنگ مي زند  با هم مي نشينيم به غيبت کردن و کري آمدن پشت سر اين و آن . کار به جايي رسيده که من مي گويم : مهندس غذايم سر گاز است فکر کنم ته گرفت !
مي گويد : خوب برو سر بزن زیرش را بکش پایین و بيا بقيه حرفمان را بزنيم .
 و مي گويد : راستي چه پخته اي ؟
مي گويم : خورشت قيمه
مي گويد : ليمو عماني يادت نرود تويش بريزي ؛ قيمه بدون ليمو عماني نمي شود . ادويه اش را هم زعفران بريز هم خوش طعمش مي کند هم خوش رنگ .
من می گویم : ای وای یادم رفت بریزم تویش هی می گویم یک چیزی کم دارد !
او می گوید : کاش زودتر زنگ زده بودم یاد آوری ات کرده بودم .

۷ دی ۱۳۸۹

سرانجام عرف دیپلماتیک

بیزبیز و بیزقولک با هم شطرنج بازی می کنند  به شیوه خودشان .
همانطور که بازی می کنند  این آن را می چزاند , آن این را می زند . این موی آن را می کشد . آن پای این را گاز می گیرد .
گاهی هم را تهدید می کنند گاهی هم خارج از عرف دیپلماتیک به هم باج می دهند و با هم تبانی می کنند. 
 بیزقولک به بیزبیز می گوید : آگر تو فیل مرا نزنی من هم آن مداد تراش مخزن دار تو را که برداشته بودم پست می دهم  .
بیز بیز به بیزقولک می گوید : اگر بگذاری وزیرت را بزنم من هم  برایت بستنی پیچ پیچی رنگ وارنگی می خرم .
ناگهان " ایران" می پرد روی صفحه ی شطرنج  تمام مهرهایشان پخش می شود وسط اطاق ؛ بازی اشان گوزمال می شود ، می رود پی کارش . بیزبیز و بیزقولک شطرنج بازی یادشان می رود , می دوند دنبال "ایران" .

ته نوشت تکراری : ایران نام گربه امان است  ربطی به ایران که نام کشورمان است ندارد . اصلا این ایران کجا و آن ایران کجا !

۵ دی ۱۳۸۹

لطفا هر جا سرنخی به دستتان رسید بپیچیدش

امروز  مدیر یکی از بخشهای فروش خواستمان توی دفترش ؛این مدیر بودای ماست دوستش داریم .
گفت : آقا جان  برای ما تا مدتی نه بار می آید و نه می توانیم بار به جایی بفرستیم .  کامیونها ؛ کانتینر ها همه خوابیده اند .راننده ها نگرانند . کارگرها کارمندها خدمه ، از آینده خودشان و بچه هایشان می ترسند .

"خوب کار ما هم که یک جوری همه اش با ؛  بار بازی است .
ترس برم می دارد یعنی دیگر همه امان را می فرستند دور کاری ؟"

می گوید : اوضاع شده است مثل لباس بافنتی یک جایش که در برود آرام آرام دانه ها از هم باز می شوند .
یکی می گوید : آقا یعنی به نظر شما الان جایی از این پیراهن بافنتی در رفته است ؟
چپ جپ نگاهش می کند و می گوید : شما فقط حواستان باشد هر سر نخی که به دستتان رسید زود بپیچیدش ؛  گلوله اش کنید . نگذارید چیزی که باقی می ماند از "ما"  یک کلاف سر درگم باشد .
مات و مبهوت هستم می گوید : نمی فهمی ؟ یعنی از امروز به بعد باید حواستان به همدیگر باشد . اگر شده است یک لقمه خودتان بخورید یک لقمه برای کسی که نخورده کنار بگذارید . با همدیگر دوست باشید به هم مهربانی کنید با همه کس با همه چیز مهربان باشید . گذشت داشته باشید . مهم نیست که بالایی ها  چقدر توی سرِ ما  می زنند  . خودتان  دیگر به جان هم نیفتید . این روزها می گذرد سختی هایمان تمام می شود . سربلند بیرون بیایید از این وضع . به این می گویم کلاف را پیچیدن. نگذارید کلاف  سر درگم بشویم .



۴ دی ۱۳۸۹

اگهي پيدا کردن کيس مناسب

شب است نشسته ام گه گيجه گرفته ام نمي دانم چه بنويسم ؛ انگار مجبورم کرده اند  بنويسم ،. آقاي خانه هم نشسته اند  تظاهر مي کنند فقط براي خاراندن بيني اشان دستشان را توي دماغشان کرده اند .
یک دستمال کاغذی به دستش می دهم ومي گويم : تو چيزي به فکرت نمي رسه ؟ يه چي بگو بنويسم .
نگاهي به من مي اندازد و باز آن گره ي لعنتي را به ابروهاي بال عقابي اش مي اندازد و مي گويد : بنويس ؛  ببين  اگه يه دختر خوب ؛ خوش بر و رو ؛ هيکل درست ! تحصيل کرده ؛ که با دختربچه ها ميونش خوب باشه و به کامپيوتر هم آلرژي داشته باشه  ؛ هست .  من در جا طلاقت بدم برم بگيرمش . بابا اين زندگي نشد براي ما درست کردي همش اينترنت اينترنت اینترنت .
مي گويم : باشه صبر کن الان برات آگهي مي دم .
سرک مي کشد و با  ناباوري مي گويد : جدي مي نويسي ؟
مي گويم : آره به خدا ببين ؛ زيرش هم مي نويسم  ضمنا خارخاسک هفت دنده  را هم شوهرش طلاق داده اگه  مرد ِ با مرامي مايله که يه سرپناهي براي اون  جور کنه و در روزهاي پيري و فراموشي همدمش بشه  اعلام آمادگي کنه  بعد از طلاق اين ضعيفه رو دست نمونه !
آقاي خانه دوباره اخم مي کند ودستمالش را توی بینی اش می تپاند و  مي گويد : خجالت بکش ،  واقعا از تو بعید ِ به عنوان مادر دو تا بچه از این حرفها بزنی . حالا من مّردم يه چيزي مي گم تو که نبايد همون رو تکرار کني .
می گیوم : باشه چشم دیگه شوخی مردونه نمی کنم ! حالا چیکار کنم بالاخره برات آگهی بزنم یا نزنم؟
می گوید : لازم نکرده . پاشو به جای این حرفها برو  یه شب چره ای چیزی بیار با هم بخوریم .

ته نوشت : شب چره یک چیزی است در مایه های هله هوله که شبها به وقت بیکاری تناول می کنند ؛  پفک و چیبس  و... فعلی ؛ نخود چی کشمش و برگه ی زردالو و.... قدیم را می گفتند.

۲ دی ۱۳۸۹

سياستمدارهاي خوب کيسه زباله جارو برقي را زود به زود عوض مي کنند

یک هفته  است روي آينه ي جالباسي با ماژيک وايت برد نوشته ام کيسه جارو برقي . يعني بايد حتما کيسه جارو برقي بخرم چون هر لحظه ممکن است منفجر شود . امروز یادم بود که کیسه را بخرم اما سر کار حواسم آنقدر پرت شد که دوباره یادم رفت ؛رفتم انبار تا بار جدید را بفرستیم شهرستان ؛ اما راننده ها بار نمی بردند . هر چه التماسشان کردیم که این اجناس باید هر چه زودتر راه بیفتد و به مقصد برسد . زیر بار نرفتند گفتند : گازوئیل گران شد ؛ بنزین گران شد.  خودپردازها شلوغ هستند ؛ هنوز نتوانسته ایم یارانه هایمان را بگیریم کارتهایمان خوانده نمی شوند ؛ چطور خرج زن وبچه را بدهیم و.... خلاصه زیر بار نرفتند و من هم  یادم رفت کیسه ضروری بوده است .
وقتي کيسه جارو برقي پر مي شود چاره اش  خارج کردن و تعويضش مي باشد . اگر کيسه پارچه اي باشد بايد خالي اش کرد . اگر کيسه را خالي نکنيد و کيسه کاغذي باشد يعني روزي مي رسد که ديگر ظرفيت ندارد و منفجر مي شود و گند مي زند به جارو برقي اتان . اگر کيسه پارچه اي باشد خالی کردنش خیلی کثافت کاری دارد  تازه ممکن است ظرفيتش تکميل شود ؛ ظرفیت که تکمیل شد؛  پاره نمي شود اما ديگر جارو کارايي ندارد و احتمالا آنقدر زور و فشار به خودش مي آورد که موتورش آسيب مي بيند . سياستمدارهاي خوب کيسه زباله جارو برقي را را زود به زود خالي مي کنند . سياستمدارهاي ناشي ؛ تنبل و بي حوصله کيسه را به حال خود رها مي کنند  . نمي فهمند اين کيسه ي زباله ي ناچيز آخرش کار دستشان مي دهد . من اگر سياستمدار بودم هر از چند گاهي حتما بعضي مهره ها  را از رده خارج مي کردم . اينها کيسه زباله اند بايد دورشان انداخت و کيسه جديد براي جارو برقي خريد . من اگر سياستمدار بودم حتما از کيسه هاي کاغذي يک بار مصرف استفاده مي کردم . کیسه های پارچه ای  مادام العمر آخرش کار دست موتور جارو برقي مي دهند .

آنچه بودیم آنچه شدیم آنچه کردیم

یک جور دل درد ناشناخته دارم که نمی دانم چیست ؛دل پیچه نیست ؛ دل درد پریودیک نیست طور بخصوصی احساس می کنم یک چیزی در پهلوی سمت چپم وول می خورد . فکر نمی کنم آنقدر غیر حرفه ای باشم که بچه دار شده باشم و بچه رشد کرده باشد و به حد وول وول خوردن رسیده باشد و من نفهمیده باشم .
شاید هم به سبک فیلمهای چپ اندر قیچی هالیوودی یک موجود فرا زمینی در یک مهتاب دل انگیز مرا برای تکثیر نوع خودش انتخاب کرده باشد و فردا پس فردا   شاهد قلمبه سلبمه شدن شکمم در بعضی نواحی و بیرون زدن موجود فرا زمینی از حلقم باشم .
بچه بیرون بیاید و شروع کند به تکثیر کردن و تعدادشان زیاد شود ؛ مرد و زن هم برایشان فرقی نداشته باشد همینطور همه ی ما زمینی ها را بنمایند و همینطور نوع خودشان را زیاد کنند .
بعد همینطور که زیاد می شوند و شکل و قیافه اشان عوض می شود و بزرگ می شوند. ما زمینی ها زیر دست و پایشان گم بشویم و له بشوید و از بین برویم . آنوقت  اینها خودشان بیفتند به خودشان و زمین را همانطور که ما زمینی ها به گه  کشیدیمش به گند تر بکشندش . دنیا را چه دیدی شاید هم بهترش کردند .
اصلا شاید ما نسل بشر هم همینطور تکثیر شده ایم و نسل آدمهای میمون نمای قبلی را منقرض کرده ایم بعد هم از حسودیمان می گوییم آنها میمون بوده اند و ما انسان ؛ شاید در واقع این ما هستیم که میمون هستیم و آنها انسان . و این ما هستیم که از آسمان آمده ایم تا زمین را نابود کنیم  . شواهد که این را نشان می دهد .

۳۰ آذر ۱۳۸۹

این پست شب یلدایی است برای آنهایی که هنوز بیدار هستند

من در شب یلدا به دنیا آمده ام ؛ در بیمارستان حضرت مریم اصفهان . دو مامای  ارمنی مریم خانم و زری خانم مرا به دنیا آوردند . مادرم به دنیا نیامده دیوانه وار مرا دوست داشت به همین خاطر  نه ماه تمام سعی کرد با هر وسیله ای که می تواند مرا از آن جا بیرون بکشد .از قرص و آمپول بگیر تا دویدن و پریدن و جهیدن و سنگ به شکم زدن و زرچوبه خوردن  را امتحان کرد . ولی من نشسته بودم و  به ریش نداشته اش می خندیدم .
پدر سوخته ها کار خودشان را کرده بودند و ماحصلش را نمی خواستند !
وقتی یکی از تیمسارهای بالادستی پدرم فهمید مادرم می خواهد مرا بیاندازد . زنش را واسطه کرد تا مرا به دنیا نیامده از آنها بخرند . تیمسار و زنش  بچه دار نمی شدند .
گفتند : همانقدر که وزن زمان  تولدم باشد طلا وزن می کنند و مرا با آن مبادله می کنند  .
مادرم پشیمان شد . تیریپ روشنفکری گرفت . ورق برگشت حالا دیگر شب تا صبح می نشست به دعا خواندن تا بچه ای که  دست کم معادل سه کیلو و صد گرم طلا می ارزد سالم به دنیا بیاید . عاقبت هم دلش نیامد مرا به تیمسار بدهد .
من سالم به دنیا آمدم . با خصلتهای یک اصیل زاده  اصفهانی  . میان آن چهار برادر و خواهر تهرانی این من بودم که از همان اوان کودکی  چراغهای اضافه خانه را خاموش می کردم . خود من بودم که اگر شیری چکه می کرد می دویدم برای بستنش . این من بودم که میان یک لباس گران و دو لباس ارزان تر ؛ دو لباس ارزان تر را ترجیح می دادم . پول توجیبی ام را پس انداز می کردم و از خواهرها و برادرهایم  پول قرض می گرفتم . تنها من بودم که بستنی ام را آخر تر از همه تمام می کردم . پشت کمد پفکم را می خوردم تا مشتری زیاد نشود . من بودم که دوچرخه ام را قرض می دادم و حتی یکبار خودم به سیری دل دوچرخه سواری نکردم تا خراب شد .این من بودم که مشقهایم را نمی نوشتم چون فکر می کردم مدادم تمام می شود و ...
اما تعدادی کار ناجور هم داشته ام در پرونده ام  .
تا دوازده سالگی دستم کج بود چیز خوبی که می دیدم و دوست داشتم کش می رفتم .خجالت هم نمی کشیدم .الان هم عذاب وجدان ندارم .
در نه سالگی اجازه دادم یکی از پسرهای همسایه که هم سن من بود و الان اسم و رسمی دارد وچهره شناخته شده ای است و می توانم همینجا با بردن اسمش   او را نابود کنم پشت در اتاق پذیرایی امان مرا ببوسد .
در شانزده سالگی برای اولین بار یک سری عکس مستهجن دیدم و یکسال تمام با خودم مبارزه کردم تا عکسها را آتش بزنم اما نتوانستم . عاقبت هم دادمش به یکی از دوستانم بعد هم پسش گرفتم .
تا بیست و یک سالگی همچنان از درخت شاتوت خانه امان بالا می رفتم و شاتوت های سردرختی را همان بالا می خوردم .
و.....
بله من شب یلدا به دنیا آمدم .

چون پرده برفتد

من یک اشتباهی کردم ؛  از این یکی وبلاگم  کامل در نیومدم برم تو اون یکی وبلاگم  این شد که یهویی یکی از نوشته های ماشال به اسم خارخاسک ثبت شد و اتفاقا هم ؛  این رفت تو گودر و یک چند نفری شر کردن و بعد هم این داستان ماشال چسبید به پیشونی خارخاسک .البته برای من ِ رو سیاه که با شما از این حرفها ندارم (به این دلیل) و پیشتر همه ی جیک و پوک خودم رو ریختم وسط میدون براتون همچین هم خیالی نبود ؛ یه جورهایی هم قصدی غرضی نشون دادم که این کار رو کردم . هفت دنده بازیه دیگه .
با این حال
همین جا از همه معذرت خواهی می کنم و با صدای بلند فریاد می زنم .
"حالا ما که خوبیم ؛ نقاب می زنیم داستان می نویسیم ؛ اما بعضی ها نقاب می زنن هر غلطی دلشون خواست می کنن ولی در روی یک پاشنه نمی چرخه دوستان من ؛ امکان هم داره که خودشون با دست خودشون  یک کلید عوضی رو بزنن و بند رو باز  کنن  و  پرده بیفته و ملت ببینن که عریانی واقعی یعنی چه .
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
 وین حرف معما نه تو خوانی ونه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من

القصه : اونایی که نخوندن پست عوضی رو؛  که هیچی ؛ اونهایی هم که خوندن ، بقیه اش روهم  باید برن همونجایی بخونن که قبلا می خوندنش .


۲۸ آذر ۱۳۸۹

روزی روزگاری گدایی

یه موقعی بود گداها عادت داشتن بچه های بی پناه یکی دو ساله و حتی چند ماهه رو قرص خواب آور می دادن می خوابوندن جلوشون  می نشستن گدایی می کردن ( هنوز هم دارن البته چیزی تغییر نکرده ) . بعد خواهر بزرگتر من که اون وقتها چهارده ساله بود ؛ عاشق بچه . یه روز دیدیم یه بچه آورده خونه . بچه رو از یکی از این گداها دزدیده بود . آقا ما رو می گید همه فکها آویزون ؛ چشمها از حدقه دراومده . پدرم مجبور شد بچه رو ببره بده پس . یعنی فکرش رو بکنید مادر بچه چرتی؛ خود بچه چرتی ؛ بچه رو از بقلش برداشته بود آورده بود خونه؛  نه این فهمیده بود نه اون فهمیده بود.  پدرم برد گذاشتش بقل مادره ؛ باز هم نه این فهمید ؛ نه اون فهمید.
ولی تو خونه ما یک ماه تمام جنگ تمام عیار بود . خواهرم با پدرم قهر کرده بود می گفت : بی رحم و سنگدله و افتخار فرزندی خودش رو از او سلب کرده بود  ؛ پدرم به خواهرم سرکوفت می زد که ؛  خر بازی درآورده و بچه به این خری به دردش نمی خوره . مادرم گریه می کرد که ؛  چرا دخترش کم عقله و چه جوری شوهرش بده . ما به  خواهرم دلداری می دادیم که وقتی بزرگ شدیم کمکش می کنیم پرورشگاه بزنه و با هم می ریم یه عالمه از این بچه ها می دزدیم می آریم تو پرورشگاهش .
ای ...جوونی کجایی که یادت به خیر .
حالا  احتمالا بچه بزرگ شده و برای خودش یک گدای درست و حسابی از آب  دراومده و انگارنه انگار که خونواده  ما روزی روزگاری  تو زندگیش وارد شدن و بعدش هم ؛  همه با هم دوباره رفتن بیرون .  

۲۰ آذر ۱۳۸۹

یک شب آتش در نیستانی فتاد

آقا ؛
 اونقدر دلمون رو سوزوندن که آتیشش گرفت به جنگلهای شمال و دودش رسید بالای سر شهرها و نفس کشیدن رو حروممون کرد .
عمرا ً این آتیش با توبه ی ما از گناه نکرده خاموش بشه ؛
یک دم مسیحایی می خواد که به دلهای ما بدمه و اول  آتش دل ما رو خاموش کنه .

۱۸ آذر ۱۳۸۹

پی پی

بیزبیز به  آقای خانه  : بابا به سیگاری ها می گن ؛ سیگاری
به کسایی که کراک می کشن می گن ؛ کراکی
به اونایی که  هروئین مصرف می کنن می گن ؛ هروئینی
به مورفینی ها می گن ؛ مورفینی
آقای خانه پیپ شان را از گوشه لبشان بر می دارند و می گویند : خوب منظور ؟
بیزبیز : هیچی می خواستم بگم به کسایی که پیپ می کشن می تونن بگن پی پی ؛ عیبی نداره اونوقت  ؟ 

۱۵ آذر ۱۳۸۹

این نیز بگذرد

آقا جان من شکست خوردم ؛
من با همه ی  بزرگی ام , با همه ی قدرتم ؛ با همه ی  توانایی ام . در مقابل یک گربه شکست خوردم .
یادتان می آید که گفته بودم می خواهم به ایرانمان " گربه امان " آموزش توالت رفتن در مستراح ایرانی را یاد بدهم بدون خاک !
همین جا با صدای بلند اعلام می کنم نتوانستم . زندگی که زوری نمی شود . هر کس طبیعت خودش را دارد . ایران زیر بار نرفت .
عاقبت هم  یک وجب خاکش را به زور از من گرفت .
وقتی دیدم دچار افسردگی شده است و با ناله های جانسوز خاکش را می خواهد .
کوتاه آمدم .
حالا فهمیده ام خاک ؛ برای ایران  فقط مکانی برای جیش و پی پی کردن نبوده  .
خاک اشتیاق ایران به زنده بودن بوده است .
خاک را که از ایران بگیریم ؛ روح ِ سرزندگی را از او گرفته ایم .
خلاصه  نتوانستم با ترفندهای موذیانه  کاسه توالت را جایگزین یک مشت خاک  کنم .
ایران خاکش را  از من گرفت  .  گفتم بنویسم تا شما هم بدانید که عاقبت اقتدار گرایی من به کجا کشید .
حالا ایران ما خاک خودش را دارد و از دیروز تا به حال دوباره روحیه شاد و بازیگوش خودش را به دست آورده است .

۱۳ آذر ۱۳۸۹

آموزش قدم به قدم توالت کردن به ایران

دارم به ایران ( گربه امان است دیگر ) جیش و پی پی کردن در توالت ایرانی را یاد می دهم . اگر گربه در خانه نگهداری می کنید بهتر است یاد بگیرد به جای اینکه بپرد توی خاک و خودش را خاک و خلی کند . برود روی سنگ توالت بنشیند باسنش را هم بگیرد توی کاسه و مثل بچه ی آدم کارش را بکند . قبلش گفته باشم آموزش این کار به گربه اتان خیلی خاک بر سری دارد شما باید روحیه شکست ناپذیری داشته باشید و تمام مدت با خودتان تکرار کنید " اگر بشود ، چه می شود ؟ " تا سختی های کار برایتان هموار شود . البته اگر آقای خانه اتان احترامی برای کاری که شما انجام می دهید قائل نباشند مشکلات دیگری هم برایتان پیش می آید که کمترینش نچ نچ کردنهای پی در پی و تکرار کردن این جمله است که : دست بردار زن ؛ این چه بازی هایی است درآورده ای ؟ شما فقط باید دعا دعا کنید او مجبور به سفر کردن شود و برای یک ماهی شما را با خودتان و توالتتان و گربه ایرانی اتان تنها بگذارد .
حالا آموزش به چه صورت باید باشد اولش بگویم مجبور هستید که یک توالت را در بست در اختیار گربه بگذارید او برود آن جا میومیو کند و دنبال خاک بگردد . شما خیلی با صبر و حوصله باید بروید کنارش چمباتمه بزنید او را تماشا کنید و از رو نروید و مدام با انگشت کاسه توالت را نشانش دهید . خوب حیوان است دیگر نمی فهمد نباید که بزنید توی سرش باید نشانش بدهید که به جای نگاه کردن به در و دیوار و به خود پیچیدن متانت به خرج بدهد و سوراخ را پیدا کند . باید قبول کنید لنگهایش هم آنقدر بزرگ نیست که یک پا را بگذارد این طرف و یک پا را بگذارد آن طرف باید به همین بسنده کنید که جفت چهار تا پایش را بگذارد یک طرف و باسنش را بگیرد روی سوراخ فوق الذکر . اگر خانواده ی همراهی داشته باشید باید بخواهید جیششان را بیایند جلوی چشمهای گربه اتان انجام دهند تا گربه برایش نهادینه شود که خروجی ها همیشه از کجا وبه چه صورت خارج می شوند و صاف باید بروند در کجا  .
حالا ایران ما یک کارمهمی را یاد گرفته . یعنی یاد گرفته است ؛ توالت برای توالت کردن است و هر وقت تنگش می گیرد می رود آن تو ؛ منتهی هنوز دقیقا نمی داند آنجا باید چطور کارش را انجام دهد .می رود آن تو و گند می زند به همه جا بعد هم به روش گربه ای خاک نداشته را می ریزد روی پی پی به چه بزرگی اش ؛ اینطوری می شود که دست و پایش . دم و کت و کولش و همه چیزش را به گه می کشد . منتهی من از رو نمی روم مدام باخودم می گویم : "فکرش را بکن اگر بشود چه می شود ". یعنی اگر ایران ما یاد بگیرد پی پی اش را صاف برود توی سوراخ توالت بریزد نه اینکه عالم و آدم را به گه بکشد چه می شود .

۱۱ آذر ۱۳۸۹

شهلا ؛ چرا و به چه علت ؟ ( بابا جان جواب سوالهای من رو ندید می خوام شما هم سوالهای خودتون رو مطرح کنید )


دستم اومده که خیلی از شما از استدلال های خسته کننده و بعضا مغلوط ! تحلیل های آبکی و شعار گونه من خوشتون نمی آد ( هه هه ) . اما خیلی دوست دارم با همون حس "کسی رو قضاوت نکنیم و احساساتی نباشیم و منطق رو هم بی خیال بشیم و فقط با شیوه سوال پرسیدن  با همدیگه یه گفت و شنودی داشته باشیم در مورد اعدام شهلا جاهد "
اول من  سوالهای خودم رو می پرسم بعد شما نظر خودتون رو بگید و سوالهای خودتون رو بپرسید . این سوال و جوابها می ره تو بخش گفتگوهای خودمانی من وشما .
چهار قسمت از یک مستند رو  دیدم به اسم "کارت قرمز " از مراحل دادگاه شهلا جاهد و زندگی او وناصر میم..
1- شاید عده ای از این موضوع خوششون نیاد اما من این زن رو یک زن معمولی ندیدم . ( جسارت این زن بیشتر از رابطه ی عاشقانه برقرار کردن با فقط یک مرد بود؛ فن بیان خوبی داشت و اعتماد به نفسش زیاد بود برای سن و سال او و موقعیتی که  او درش قرار داشت عجیب بود .  چرا ؟  )
2- این زن خاطراتش رو توی یک دفتر خاطرات می نوشت .چیز عجیب این بود که به عنوان یک معشوق ریز به ریز دفعاتی که برای ناصر میم تریاک می خریده رو توی دفتر می نوشته ! چرا ؟ به عنوان یک معشوق عجیب نیست کاری که می کرده ؟
3- توی یکی از قسمتهای دادگاه که منکر شهادت اولیه می شد در مورد این که تحت فشار شهادت داده " گفت اون موقع اگه بهش می گفتن قتل آدمهای دیگه ( ریز ریز نام برد ) و ترورها رو هم گردن می گرفته . ترور؟ کدوم ترور ؟  چرا یک زن که به این اتهام رفته دادگاه در موقعیت او و با طرز فکراو باید اسمی از ترور بیاره مگه ترورها برای اون چقدر می تونسته مهم باشه ؟
4- اگه فرض بگیریم که ناصر میم مسبب این ماجراست  چرا باید آدم بگیره که زنش رو بکشن و قبلش هم به زنش تجاوز بشه ؟ این عجیب نیست چرا تجاوز ؟
5-اکه فرض بگیریم که ناصر میم آدم گرفته زنش رو بکشن چرا بعدش خواسته زنگ بزنن به شهلا که بیاد تو صحنه ی قتل تا اون مسبب ماجرا شناخته بشه اینطوری که  ماجرای رابطه ی اون و شهلا  برملا می شده و آبروش هم می رفته که مثل همین الان  .
6- چرا ناصر میم بدون ترس از عواقب بعدی به این زن اجازه می داد که با دوربین فیلم برداری از زندگی دونفره شون فیلم بگیره ؟ اگه فقط یه ارتباط برای لذت جویی بود نباید خیلی محرمانه و سکرت و مخفی و بدون سند و مدرک باقی می موند ؟
7- چرا حالا باید او اعدام بشه  در این زمان ؟

۱۰ آذر ۱۳۸۹

آه لئوناردو ؛ آه

ته بازارچه  یک مغازه خیلی قدیمی فرش فروشی است .امروز گذرم به این گوشه ی گرد و خاک گرفته افتاد. پیرمرد فرتوتی با عینک ته استکانی روی یک صندلی   خنزر پنزری نشسته بود آیند و روند مردم را در بازارچه نگاه می کرد. من که رسیدم گفت : اینجا فرش فروشی ها؟
لابد فکر می کرد من دنبال سرخاب سفید آب هستم اشتباهی آمده ام .
گفتم : من هم می خواهم فرش بخرم دیگر پدر جان . می خواهم قیمت بگیرم .
" اصلا من فرش دستباف خودمان را خیلی دوست دارم . می گویم یا باید فرش دست بافت زیر پایمان باشد یا زیلو حد وسط هم ندارد . پانصد شانه ؛ هفتصد شانه ؛ کویر یزد؛ باغ شیراز و ستاره مشهد و اینها هم نداریم . ماشینی  بلژیکی و ایتالیایی و اینها را هم دوست ندارم . گره های فرش را باید آدمها با دستهایشان زده باشند . همینطور گره زده باشند وخاطراتشان را نشخوار کرده باشند . آنوقت وقتی تو روی آن فرش می خوابی لابلای خاطرات آدمها خوابت می برد . لابلای عاشق شدنهایشان ؛ بچه دار شدن هایشان ؛ مصیبت دیدن هایشان ؛ زندگی کردن هایشان "
بگذریم ؛ رفتم توی مغازه . فرشهای دست دوم روی هم افتاده بودند یک طرف ؛ فرشهای نو و ابریشمی یک طرف ؛ پوستر رنگ و رورفته ی ؛ قدی فیلم تایتانیک آنجایی که لئوناردو دیکاپریو ؛ کیت وینسلنت را بغل کرده و به یک جایی خیره شده اند هم آن وسط روی دیوار مقابل. نگاهم که روی پوستر خیره شد پیرمرد فرش فروش با ذوق زدگی گفت : قشنگه نه؟
گفتم: آره قشنگه خوب .
گفت : بالایی ولی قشنگ تره .
گفتم : اون پسره؟
با تعجب گفت : اون که پسرنیست , جفتشسون دختر هستن .
گفتم : نه بابا اون بالاتریه پسره اون یکی دختر .
خیلی جدی گفت : نه هردوشون دخترن اون بالاتریه هم قشنگ تره .
گفت : من این فیلم رو دیدم اون بالاییه پسره اسمش هم هست لئوناردو دیکاپریو .
با یک لحن ناجوری گفت : نخیر هر دوشون دخترن ؛ بعد با دلخوری اضافه کرد ، حالا چی می خوای بگو من می خوام برم جایی باید ببندم .
ظاهرا ادامه بحث را با آدم یک دنده ای مثل من که پایش را کرده بود توی یک کفش و می گفت : لیوناردو پسر است بی نتیجه می دید و می خواست هر چه زودتر شر مرا کم کند .
من هم البته دیگر لفتش ندادم  ؛ می ترسیدم تمام رویاهایش در مورد دختر مورد علاقه اش باد هوا شود .زدم و آمدم بیرون .
آه لئوناردو کاش می دانستی شهرتت تو را تا کدام سوراخ سنبه ها کشانده است . کاش یک نفر به گوشت می رساند که یک پیرمرد فرش فروش در ولایت ما تو را مثل یک پری دوست دارد . آه کاش می دانستی .

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...