۱۱ بهمن ۱۳۹۰

كِش گيس

بيزقول آمده به من مي گويد : مامان كَس كش! ( با فتح روي ك) خيلي فحش بديه ؟
تصادفاً چشمهايم گرد نمي شود و تعجب نمي كنم فقط مي پرسم: اين را از كجا شنيده اي ؟
( مي دانم نشنيده چون اگر شنيده بود تلفظش را اشتباه نمي كرد)
مي گويد: نازنين به بيتا اين فحش را گفته ،‌ بعد بيتا مي خواسته به سارينا بگه كه نازنين بهش چه فحشي داده،  نوشت روي كاغذ كه نشونش بده، ولي من كاغذ رو از دستش قاپ زدم ديدم چي نوشته!
و ادامه مي دهد مامان مي شه بگي معنيش چي مي شه؟ مي خوام برم بهشون بگم اين چقدر حرف بديه ديگه بهم نگن!
مي گويم: كس كش ( با همان فتحه روي ك ادا مي كنم)  يعني كسي كه مثل كش در مي رود و به كاري كه به او مربوط نمي شود دخالت مي كند! و ادامه مي دهم  اما راستش را بخواهي اين فحش در واقع "كِش گيس"  بوده  و اصلا معناي بدي ندارد ،  در مورد آدمهايي بكار مي رود كه هيچ هنري  ندارند وشايد اگر خيلي زور بزنند فقط بشود به عنوان " كش مو " ازايشان  استفاده كرد.

نتيجه اين مي شود كه دو ساعت بعد كه با بيزبيز دعوايش مي شود، دهنش را به قواره يك قابلمه دوازده نفره  باز مي كند و مي بندد و مثل مسلسل به بيزبيز مي گويد: كش گيس، كش گيس، كش گيس ....

۸ بهمن ۱۳۹۰

بازي روزگاران

قبلاً ها سفت كار مي كردم، شل فكر مي كردم. تازگي ها اما،  شل كار مي كنم سفت فكر مي كنم.
آقاي خانه امروز مي گفت: اگر اصرار نكرده بودي كه خانه امان را به نام خودمان كنيم مي توانستيم از تعاوني فلان جا يك تكه زمين به نام خودمان بگيريم و مايملكمان را زياد كنيم.
پيشترها به دلايلي مجبور شديم خانه امان را به نام پدر شوهرم بخريم، بعد از مدتي من زير پاي آقاي خانه نشستم كه بيا خانه را به نام خودمان كنيم پدر تو نزديك به نود سن دارد اگر زبانم لال، زبانم لال، هفت قرآن در ميان، رويم به ديوار ايشان فوت فرمودند. و خواهر ها و برادرهاي تو از اقصي نقاط جهان جمع شدند ارث و ميراثشان را بگيرند ما چطور مي توانيم خانه امان را از چنگ اين اراذل و اوباش بيرون بياوريم؟
آقاي خانه هم به اكراه راضي شدند خانه را به نام خودمان كنند.
و حالا تعاوني فلان جا زمين مي داده اند و آقاي خانه جا مانده اند.
اين را توي ماشين به من گفتند، همين ماجراي خريد زمين تعاوني را: بنابراين وقتي من صورتم را به طرف ايشان برگرداندم و همينطور به نيم رخشان خيره شدم نمي توانستند ايشان هم مقابله به مثل كنند چون بايد جلويشان را مي پاييدند.
در عوض گفتند: چت شده است؟ چرا من را نگاه مي كني نكند مرا دوست داري؟
من همچنان نگاه مي كردم و فكر مي كردم كه  ما چه  روزگاراني  داشته ايم.
برادر من يك عمر نماز شب خواند و جبهه رفت، حالا يك آدم معمولي و درب و داغان است. يك  قران  پس انداز ندارد، زن ندارد، بچه ندارد، درد و مرض اما از عوارض جنگ شيميايي و فيزيكي اش را دارد تا دلتان بخواهد.
پسرعموي من يك عمر رجز خواند و دروغ گفت، در همه ي خانواده معروف بود به  ابول چاخان!  نه زير گوشش اذان خوانده بودند و نه اهل نماز بود، نه اعتقاد به جنگ و نه انرژي هسته اي  و نه آن آقاي بالا!  و نه هيچ خط و مرز ديگر داشت اما از قِبَل ِ اينكه شركتش را ستاد انتخاباتي يك كانديد خاص كرد الان ميلياردر است. حالا هم مي داند كه بايد دست  روي شانه ي برادر فرش باف شهردار! پايتخت گل و بلبل بگذارد  تا روزگارش چنان شود كه حساب سرمايه ريالي و ملكي و ارزي و غيره و ذالكش با حساب سرمايه بانك مركزي برابري كند.
آقاي خانه بايد هنرمند مي ماند،  مجسمه سازي اش را مي كرد،‌ اما گاو دار شد و هر روز دلش مي لرزد براي زاييدن گاوهاي  نر و خشك شدن شير گاوهاي ماده اش!
من بايد چيز مي نوشتم داستان نويس مي شدم، اما انبار داري مي كنم و وبلاگ نويس در پيتي هستم و دلم خوش است  كه به هر ترتيب به نوشتن ادامه مي دهم  وكساني نوشته هاي مرا مي خوانند!  خواننده هايي كه نويسنده ها و رمان نويس هاي واقعي اشان  خانه نشين  شده اند  و ماتم گرفته كتاب هاي مجوز چاپ نگرفته اشان را رج مي زنند.
به آقاي خانه همينطور نگاه مي كردم و فكر مي كردم.
ديروز در بازار زني را ديدم كه دويست تومان داد عدس بخرد اما خوار و بار فروش گفت: بگرد ببين در كجاي بازار خري پيدا مي شود كه با دويست تومان به تو عدس بدهد بعد اگر داد بيا من به تو به جاي دويست تومان يك كيلو عدس مي دهم.
من همينطور به آقاي خانه نگاه مي كردم و فكر كردم به آن  يكي دو نفري كه به من رو انداختند براي آنكه كاري در شركتمان  برايشان دست و پا كنم. اما من دستم بسته است چون از ما بهتران آنقدر فاميل و دوست و آشنا دارند كه ديگر كاري  روي زمين نماند.
پشت چراغ قرمز آقاي خانه فرصت پيدا كردند تا نگاهي به من بياندازند ودوباره  بگويند: چيه چرا نگاه مي كني حرف بدي زدم؟
و من با كلمات كش دار و از ته حلق برآمده گفتم: راست مي گويي حيف آن زمين كه تعاوني داد و ما نتوانستيم صاحبش شويم!

۷ بهمن ۱۳۹۰

الم شنگه

اين روزها بيشتر اخبار وبلاگي و سايتي و حتي خبرگزاري ها الم شنگه اي است.
يك عكس يا يك خبر يا يك پيغامي را مي گذارند و نفر اولي پيدا مي شود كه  در نقد آن عكس يا خبر يا پيغام بگويد و بنويسد: الم شنگ ِ !
بعد انگار شيپور را زده باشند براي حمله بقيه شروع مي كنند، يكي مي گويد: ننه اش لنگِ !  ديگري مي گويد: باباش بنگ ِ!
و همينطور كتش تنگ ِ !
غذاش سنگ ِ !
دستش بنده ! 
گوشش زنگ ِ !
بزن گنج ِ  !
برو جنگ ِ  !
....
وبعد آنقدر اين حرف و حديث ها  ادامه پيدا مي كند كه ديگر مجالي باقي نمي ماند تا  ثابت شود  مادرش لنگ نيست و پدرش بنگي نبوده وكتش تنگ نشده و... 

۴ بهمن ۱۳۹۰

نسبت مرفه بودن

از هفت گاومان كه نرهايش مي زايند و ماده هايش شيرشان خشك مي شود! قرار است دو تا را بفروشيم.
رسما به آن زمان تاريخي كه آقاي خانه شرمسار و نادم با كوهي از غم و غصه به خانه بيايند و اعلام عمومي كنند كه ورشكست شده اند نزديك شده ايم.
ما يك خانواده متوسط هستيم بنابراين هر چه از دست بدهيم به اندازه متوسط بودنمان از دست داده ايم، كه اين همه چيز زيادي نيست.
البته اگر داشتن هفت گاو و يك مرغداري كوچك ارگانيك ِ  شصت هفتادتايي و دو غاز و يك سگ وسه گربه كه يكي از آنها تازگي ها گم شده است ويكي كه به ظاهر خوش نژاد تر بوده زاييده است. و گرفتن معلم گيتار براي دخترها، آنهم معلمي كه دانشجو باشد و تا مي شود حق الزحمه اش را  پايين تر آورد و داشتن يك ماشين و يك آپارتمان صدو چند متري و دو سكه طلا( كه رسما رشوه بوده است)‌  و هشت بسته چهارتايي كنسرو گربه ( باقي مانده مال حرام محرم گذشته ) و دو بچه گربه پرشين چهارصد هزارتوماني  كه يكي از آنها مال ما نيست و به صاحب گربه ي نر تعلق دارد  و مقداري خنزر پنزر مصرفي ديگر، بتواند ما را در طبقه مرفه بي درد  جاي بدهد،  ما مرفه هستيم و بنابراين شكستمان در اين روزهاي سخت، سخت تر خواهد بود.
اما من فكر مي كنم جاي نگراني نيست! چرا كه اگر نسبت چيزي كه از دست مي دهيم نزديك باشد به  نسبت چيزهايي كه هيچ وقت بدستشان  نياورده ايم و هميشه آرزويشان  را داشته ايم. آنوقت مي شود گفت ما بدجوري شكست خورده ايم. ولي اگر اين نسبت كاهي باشد در مقابل كوهي و به زبان نيايد و قابل محاسبه نباشد،‌ بنابراين ما چيز زيادي از دست نمي دهيم كه غمش را بخوريم.
اما آقاي خانه با اين حرفها دردشان آرام  نمي شود و مدام غصه" مناخيم"  گاو نر اسراييلي امان را مي خورند كه بايد بدهيمش برود.

۳۰ دی ۱۳۹۰

با چشمان كاملا بسته

فرزندان ايران چشمهايشان بسته است هنوز!
من گاهي كف دست مي گيرمشان و خوب نگاهشان مي كنم.
دست وپا مي زنند و راه فراري مي جويند.
نگاهشان مي كنم و مي گويم: دنياي شما چطوري است،  با اين چشمان كاملا بسته!؟
و بعد با خود مي گويم : تا كي چشمهايتان باز شود ودنياي ما را ببينيد؟
بعد بالاتر مي آورمشان و زير گوششان مي گويم: در هر صورت من ارباب شما هستم.
( آنها كه نمي بينند، لابد باور مي كنند كسي كه زير گوششان مدام مي گويد: من اربابم  ، من اربابم،  لابد ارباب است ديگر)
تا كي باشد كه چشمشان باز شود،‌ دنيا را ببينند وبا خود بگويند: آن كس كه زير گوشمان مدام مي گفت : من ارباب هستم، خيلي هم ارباب نيست و تازه بفهمند،  دنياهاي ديگري هم هست و  ارباب هاي ديگري هم وجود دارند.


۲۵ دی ۱۳۹۰

بله ايران ما زاييد

بله ايران ما زاييد يك سه قلو،
يكي سپيد است و ناز نازي.
يكي سياه و سپيد است و گوگولي مگولي.
يكي هم سر زا رفت.
( يادتان باشد خودم گفته بودم كه مال حرام آخرش كار دست ايران ما مي دهد. حتي اگر اين مال حرام را حاكمي مثل من به خوردش داده باشد.  اصلا مال حرام خوري به ما نيامده است. نظر كرده هستيم! نياي بزرگوارم آن مير حسيناي  پاك زاد كه هنوز به ضريح چوبي دويست ساله اش  دخيل مي بندند و حاجت مي گيرند. نسلش را به اين دعا ايمني داده.  كه از اين طرف مال حرام را بخوريم و از آن طرف بيخ گلويمان بنشيند. شايد هم دعا آنقدر اصالت دارد كه جك و جانورهايمان را هم شامل مي شود! )
آن يكي كه سر زا رفت   سپيد و سياه بود.
 متاسفانه به دليل سرعت اينترنت نمي توانم عكسشان را آپلود كنم.
اما در فيس بوك عكسهايي از گربه ها گذاشته ام. 
نتيجه اين كه ايران حقيقت دارد.
و هيچ تنابنده اي حق ندارد موجوديتش را زير سوال ببرد!
هيچ كس نمي تواند به وجودش شك كند. يا داستانهايش را ساختگي بداند.
يكي برايم نوشته است" ايران هست،  عكسش را من ديده ام! پس چرا داستانهاي شما من را دچار ايهام مي كند."
من برايش نوشته ام" دچار ايهام نشو، ترديد نكن، ايران عين حقيقت است،  عكسش را كه ديده اي شك نكن!"

۲۳ دی ۱۳۹۰

ايران زا، رستم زا يا سزارين

در واقع ايران هنوز زايمان نكرده است.  اگرچه به نظر مي رسد كه موعد زايمانش رسيده اما هنوز هيچ اتفاقي نيفتاده است. اوه مطمئن باشيد به محض اينكه اين كوچولوي رنگ رنگ ،  پنجول سياه ما بچه هايش را به دنيا بياورد،  شما اولين كساني خواهيد بود كه خبر را به اطلاعتان برسانم. 
بله  البته اين را هم  مي دانم بعضي هايتان كه گربه ها را دوست نداريد ممكن است از اين توجه افراطي و بيمار گونه ي من به ايران منزجر شويد،  و با خودتان بگوييد: چه خبر است حالا،‌ هفت دنده  چه دل خوشي دارد! در اين دنياي  پر ازگربه هاي زيباي اصيل،‌ پر از حيوانات گرانقيمت و بي نظير اين دلش را به يك ايران خوش كرده است و بس.
من مي دانم كه گربه ها را همه كس دوست ندارند. بعضي ها اصلا احترامي كه شايسته  لياقت اين حيوانات كوچك و حساس و سخت جان است برايشان قايل نيستند.  اما من گربه ها را دوست دارم، جوب گردهايشان را ، آشغال  گردهايشان را،‌ زشت هايشان را، لاغرهايشان را، فهميده هايشان را،  روشنفكرهايشان را،  تحصيل كرده هايشان را، غرب زده هايشان را،  اشرافي هايشان را، بي ربط هايشان را،  بگذريم بابا، لب كلام،  من براي گربه ها احترام خاصي قائل هستم. گربه ها را حيواناتي اصيل با نژادي كهن مي دانم. از اين كهن سالي گربه ها خوشم مي آيد، ايران خودمان  هم كه جاي خودش را دارد.
داشتم مي گفتم ايران هنوز زايمان نكرده است . دوستم مي گويد: اگر همينطور زايمان نكند ! يعني حساسيتش را نسبت به درد از دست داده باشد، و طوري شود كه خودش نداند،  درد دارد يا ندارد،  و در مقابل دردهاي ريز و فشارهاي ضعيف دندان بهم بسايد و درد را قورت بدهد!  بايد مثل آدمها آمپول فشار به او بزنند. بايد دردش تقويت شود تا بچه ها بيايند پايين . بعد هم بايد يك دامپزشك بياوري بالاي سرش تا "گربه زايش" كند.
من دستپاچه شده ام، دامپزشك ديگر از كجا بياورم؟
 ما همه جور آدمي  دور و برمان داريم جز دامپزشك.  عجبا كه درميان همسايه هاي بالا و پايين ما،  دكتر هست، مهندس هست،  پاسدار هست ، حاجي بازاري هست، بساز و بفروش هست،  كارمند و كارگر و قصاب هست  ،‌حتي سر كوچه امان آن بالا مالاها يك آخوند هم زندگي مي كند. اما دريغ از يك دامپزشك ! اينها اگر خيلي زور بزنند شايد فقط بتوانند ايراني را حامله كنند،  اما به وقت زايمان هيچ كس تخصصش را ندارد. همه  پشت هم پنهان مي شوند و منتظر مي شوند تا ديگري دستي بالا بزند و كاري كند.
اين است كه من براي ايران مي ترسم. مي ترسم حيوان يادش برود كه باردار است،  درد را قورت بدهد، ناله هايش را در گلو خفه كند و بي خيال زايمان شود. اينطور پيش برود هم ايران از دست مي رود و هم بچه ها. پس چه بايد بكنم؟
ظاهراً بايد خودم دست بكار شوم. ناچار بايد به جاي تجويز هاي شيميايي كه فشار حيوان را زياد مي كند، به داروهاي سنتي رو بياورم، براي فشار.
بايد قيچي و تيغ و پنس و باند و گاز و حوله و آب گرم، دم پرم باشد.

۲۲ دی ۱۳۹۰

خبري در راه است

موعد زايمان ايران نزديك شده است.
يك غمگيني سنگين،  يك گوشه گيري حزن آلود در او ديده مي شود.
درد دارد،  اما جزع و فزع نمي كند.
منتظر است، خوب مي داند كه قرار است بچه ها بدنيا بيايند.
به من نگاه مي كند و فكر مي كند  تنها پناهگاه او هستم.
چشم از من بر نمي دارد.
و نمي داند كه  براي بچه هايش چه خوابهايي ديده ام!
او انتظار مي كشد و من هم،
اما انتظار او كجا، و انتظار من كجا.
من بچه ها را مي خواهم براي  ارضاي حس طمع كاريم!
او بچه ها را مي خواهد براي همدمش بودن.
 بچه هايش فقط هشت هفته با او خواهند بود.
پس از آن پراكنده مي شوند در شرق و غرب.
اين را ديگر من هم نمي دانم كه پس از فرستادنشان به هر سو، چه سرنوشتي در انتظارشان خواهد بود.

۱۸ دی ۱۳۹۰

دلمشغولي هاي آقاي خانه

آقاي خانه از گاو داري كه آمده اند انگار كوه كنده اند. خسته اند  به آدم و عالم گير مي دهند.
مي گويند: پايم درد مي كند، مچ پايم رگ به رگ شده است!
مي گويم : مي خواهيد پايتان را ماساژ دهم؟
منتظر نمي مانم مي روم روغن بچه آلوئه وراي سبز رنگ را مي آورم.
مي گويند: اي بابا روغن بچه كه جذب نمي شود!
و مي گويند: تمام زمين و زمان را چرب مي كني !
و مي گويند: ولش كن بابا بي خيال شدم الان دستت را مي زني به در و ديوار همه جا لكه لكه مي شود همه چيز را به گند مي كشي!
من اما گوش نمي دهم به اين حرفها زيرپايشان دستمالي مي اندازم و مي گويم: برويد بالاتر تا جا داشته باشم براي ماساژ دادن پايتان . با دلخوري بالاتر مي روند، يك چيزهايي زير لب زمزمه مي كنند . چند بار روغن را روي پايشان اسپري مي كنم . هيجان زده
مي گويند : اِ باريك الله اسپره ايييييه ؟
مي گويم : بله و انگشت شست پابشان را سفت فشار مي دهم .
مي گويند : آخ آخ آخ دمت گرم آره انگشتهام رو بمال ! روغن چي چي هست حالا ؟
مي گويم : روغن آلوئه وراي بچه ! وتك تك  انگشتان را با دو انگشت مي كشم .
مي گويند : آره آره  همنيجوري خوبه مچ پام هم درد مي كنه،  چند خريدي حالا ؟
مي گويم : يادم نمي آيد خيلي وقت است .
و مچ پاي راست را  از دوطرف با دودست ماساژ مي دهم .
مي گويند : آخيييييش چه باحال!  كف پام رو هم بمال، فقط سبزش رو داشتن؟
مي گويم: نمي دونم فكر كنم رنگهاي ديگه هم بود.
مي گويند: اوووخي يكم بيشتر فشار بده . آخ آخ آخ آخ آخ خيلي باحاله . بده ببينم روش چيزي نوشته كه  چنده ؟
يكبار ديگر روغن اسپري مي كنم به پايشان و اسپري را به ايشان مي دهم.
مي گويند: چه تر و تميز هم ساختنش چه عجب!  نه بابا قيمت روش نداره . آخي چقدر خوب بود ، پاي راستم رو كمتر ماليدي ها كلك! خسته شدي؟
مي گويم : نه خسته نشدم الان براتون  مي مالم .
و دوباره پاي راست و دوباره آخ آخ آخ،  اوخ اوخ اوخ و در نهايت مي گويند:  مال بدنم هم هست؟
من نگاهي به هيكل عريض و طويلشان مي اندازم و مي گويم : نه قربان فقط براي كف پا جواب مي دهد. براي كل بدنتان بايد برويد همين را بدهيد به ماساژور حرفه اي  در محل خودشان ماساژتان بدهند كه خانه و زندگي به گند كشيده نشود. 

۱۶ دی ۱۳۹۰

كارما

آقا من هر كاري مي كنم، هر جور مي خوام خودم رو مبري كنم از دزدي و فساد و رشوه و نون به نرخ روز خوري و فرصت طلبي، نمي شه .
 اين خواننده هاي وبلاگ من پاشون رو كردن توي يك كفش همگي متفق القول شدن كه تو كار بدي كردي رفتي از يه فروشگاه،  روز تاسوعا غذاي گربه  ارزون خريدي( در حالي كه در واقع گرون بوده )  بعد هم  اومدي تو وبلاگت جار زدي كه زرنگي كردم
 اينه كه من رسماً معذرت خواهي مي كنم . من شكر خوردم ، من بي جا كردم ، بابا به پير به پيغمبر من فقط 10 بسته خريدم.
بعدش هم كه موضوع رو فهميدم و دونستم چقدر سود بردم،  تخته گاز كردم، رفتم بازم بخرم!
ليكن ديدم كل غذاهاي  كنسروي گربه رو خريده بودن . قفسه خالي خالي بود!
يعني  تمامي جماعت  گربه دار معظم قزويني همه گوله كرده بودن روز تاسوعا رفته بودن اين فروشگاه غذاها رو كمپلت خريده بودن . ديگه هيچي ته قفسه فروشگاه نمونده بود كه من بخرم .
من هم راستش اون زمون گرم بودم، خيلي با خودم كلنجار رفتم كه برم خودم رو لو بدم، اما يادم به چيزي  اومد دفعه پيش كه رفته بودم همين فروشگاه غذاي گربه بخرم . بيرون فروشگاه يه گربه ي بدبخت خيابوني درب و داغون و زخمي ايستاده بود و گرسنه بود.
من معطل نكردم غذاي ايران خودمون  رو باز كردم و ريختم براي اين خيابوني،  اون هم روي همون سكوي كنار فروشگاه نشست و شروع كرد به خوردن . خدا به سر شاهده كه من  از ترس اين كه كسي اين حيووني رو موقع غذا خوردن  اذيت نكنه،  نيم ساعت ( نه خدايا من رو ببخش،  فقط يك ربع ) همونجا ايستادم پاسداري دادم .
اين ماجرا و اين ماجراي نگهداري من از گربه هاي بخت برگشته ي بي سرپرست دور و برطويله آقاي خونه،  و اين كه من هر روز براي اينها غذا مي فرستم و احوالشون رو از آقاي خونه مي پرسم.  مزيد بر علت شد كه فكر كنم اين "كارماي"* كار خوب منه .و فكر كردم اين اتفاق،  خودِ خودِ انرژي لايزال كائنات بوده كه بازتاب  محبت من رو به من برگردونده .
آهان يه ماجراي ديگه هم بود كه خوب شد يادم اومد . يه بار توي همين خيابون اسكندري شمالي كه رديف مغازه ها و فروشگاه هاي دامپزشكي و ايناست رفته بودم خاك گربه بخرم براي پي پي گربه ( عرض به حضور شما خاك براي حيوونهاي خونگي خيلي مهمه !اينا بايد حتما خاك پي پي آنتي باكتريال داشته باشن كه مريض نشن و مريض نكنن،  وگرنه من اهل اين سوسول بازيها نيستم كه تو اين دوران غريب و بي پولي و اختلاس و دزدي  و فقر و فلاكت مردم و بگير و ببند و تحريم تحميلي آمريكاي  جهان خوار ِ خر!  برم براي گربه خاك پي پي بخرم )
آره داشتم مي گفتم يه بار رفته بودم اينجا خاك گربه بخرم باز يه گربه ي بخت برگشته اي رو ديدم كنار يه كله پاچه فروشي چمباتمه زده . خيلي دلم سوخت پريدم توي يكي از اين فروشگاهها براي اين گربه،  گرون ترين كنسرو گربه ها رو خريدم و اومدم بيرون براش باز كردم گذاشتم نوش جان كنه ! به جدم اين همچين شروع كرد به خوردن كه انگار از وقتي از شير گرفتندش يه غذاي سير نخورده .
يارو  مغازه داره  اومد بيرون تا ديد اين رو،  گفت : خانوم من به اين غذاي خشك دادم نخورده شما داري بهش غذاي كنسروي مي دي بدعادت مي شه .
من بهش  گفتم : آقا نخورده، حتما دندوناش درد مي كرده يا عيب و ايرادي داره وگرنه حالا كه داره  اين غذا رو دولپي مي خوره و خيلي هم گرسنه به نظر مي رسه .
گفتم اين ماجرا رو هم تعريف كنم شايد شما يه محاسبه اي كنيد كوتاه بياييد در حق ما.
باز با اين حال براي اينكه رضايت اون دسته از خواهر و برادرهاي عزيزي كه تصميم گرفتن تا من به گه خوردن نيفتادم كوتاه نيان جلب بشه .
من اسم و آدرس اون فروشگاه رو اعلام مي كنم هر كي رادستش هست بره به جاي من پولا رو بده،  من چون دستم كوتاهه از رفتن اونجا توي اين سياه زمستون و برگردوندن حق فروشنده ، ( دروغ چرا يوخده خجالتمم مي آد )‌  دست ياري به سوي شما دراز مي كنم. هم اكنون نيازمند ياري سبزتون هستم. 
عوضش دعاي خير من هميشه پشت و پناهتون باشه اميدوارم خدا از برادري و خواهر كمتون نكنه.
و اما آدرس : قزوين ميدان عدل فروشگاه  فردوسي

ته نوشت : كارما، يعني بازتاب اعمال ما هر چه كه مي كنيم و هر چه كه مي گوييم و هر نيتي كه داريم ازخوب و بد در همين دنيا به ما برمي گرده ."كارما" مصداق اين شعر است كه مي گويد: هر چه كني به خود كني گر همه نيك و بد كني "

۱۳ دی ۱۳۹۰

آقاي بدون سالاد و نوشابه و نون اضافه


رفتم دانشگاه آقاي خونه تا ترتيبي بدم براش نوبت بزنن بالاخره بعد از نود و بوقي،  بره از پايان نامه اش كه قرار بوده در دوره اول رياست جمهوري آقاي  معجزه هزاره سوم دفاع كنه . در دوره دوم رياست جمهوري همون آقا، منتهي بدون معجزات وبدون سالاد و نوشابه و نون اضافه ! دفاع كنه.
 گفتن: نمي شه !
 گفتم : خواهش مي كنم، نشستم براشون يه داستان پر سوز و گداز بهم بافتم كه  اين آقا با خانومش تو جاده شمال  تصادف كرده بودن، الان خانومش فلج شده تو خونه  خوابيده،  نه مي تونه حرف بزنه! نه مي تونه راه بره،  مشاعرش رو كاملا از دست داده،  اين آقا هم افسردگي  گرفته خودش نمي تونه بياد دنبال  ادامه تحصيلش  من اومدم كارهاش رو انجام بدم .
گفتن شما؟ 
گفتم: بنده  برادرش هستم .
آقاهه يه نگاهي به سرتا پاي من كرد و گفت: از كدوم برادرها؟ شباهتي به برادرها ندارين!
گفتم: آقا شرمنده همين الان زنش رو تصادفي و لال و فلج كردم. اگه مي گفتم زنش هستم كه باور نمي كرديد.  تصميم گرفتم برادرش باشم كه قضيه لو نره .
آقاهه خنديد، اما اونقدر خنگول بود باز هم باور نكرد كه كل ماجراي تصادف خالي بندي بوده، فكر كرد من زن دوم آقاي خونه هستم و زن اول واقعا تصادف كرده و افتاده كنج خونه و من براي  اينكه  عيار خودم رو پيش آقاي خونه بالا ببرم اومدم كار دانشگاهش  رو  دنبال مي كنم.
يعني خودم هم تعجب كردم كه يارو اينقدر قشنگ داستان پرآب و تاب اولي من رو باور كرد طوري كه اگر خودم رو مي كشتم هم، ماجراي تصادف رو نمي تونستم از ذهنش پاك كنم .

۱۲ دی ۱۳۹۰

طعنه

ايران رخوت زده و دردمند با آن شكم بزرگ، نشسته است وسط گل بزرگ قالي، چشمهايش را خماركرده  زندگي ما را تماشا مي كند.
به آقاي خانه مي گويم: ببين!  نگاهش كن، هفته ديگر قرار است ايرانمان بزايد! به نظر تو خودش مي داند كه مي خواهد بچه دار شود؟
آقاي خانه اشاره اي به لب تاب من مي كند و مي گويد: نه تنها خودش مي داند،  كه تا به حال همه ي دنيا باخبر شده اند، ايرانمان آبستن است و قرار است به زودي زايمان كند.

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...