دیروز بعد از ظهر که برای خرید خنزر پنزرهای نوروز بیرون رفته بودم، موشرابی را دیدم.
مو زرد و مو شرابی را یادتان می آید؟
همان خانم های مشکوک که در خانه قدیمی آمده بودند واحدمان را بخرند که نشد، که در عوض حاج آقای همسایه امان یک واحدش را به آن ها فروخت!
همان ها که من رسما فکر می کردم زن های ناجوری باشند و بودند و بعد که من تحت تاثیر مهربانی اشان قرار گرفتم. فکر کردم ناجورها ما هستیم و آن ها اتفاقا خیلی هم جور هستند، اما خدا را شکر کردم که با همه جور بودنشان محض احتیاط و دور بودن آقای خانه از این همه جنس جور چه خوب که قرار است از این خانه برویم؟
همان ها که می خواستند کمپلت تمام دکوراسیون خانه را برای تبدیل کردنش به یک عشرت کده تغییر بدهند، که بعد من فکر کردم مگر عشرت کده چیست؟ جایی که ما به خوشی و شادکامی سپری کنیم پس همه جا می تواند عشرت کده باشد و ای بسا که بسیاری عشرت کده ها که به اسم عشرت کده اند، اما عزلت کده اند، شکنجه گاهند، زندانند که قرار است زندانی اش اسیر تن دیگران باشد، برای به دست آوردن یک لقمه نان، آن هم نه از جیب دیگران بلکه هم، از بند بند وجود خودش که به حراج می گذارد و بابتش نازل ترین قیمت را می گیرد.
خلاصه موشرابی را دیدم با یک زن که نمی توانم بگویم زن! یک دختر بچه شانزده هفده ساله ی فقیر، به شدت فقیر که من تا عمر عمر دارم چنین فقری را در کسی ندیده ام، چادر سیاه و خاک آلود و پاره، لباس های کثیف و پاره، دست ها و پاهای کبره بسته از چرک و خاک، دمپایی های وارفته ی پلاستیکی آن ها هم پاره، و وای خدای من چشم راست زن کبود و صورتش زخمی و خون آلود، کتک خورده بود.
مو شرابی زن را آورده بود تا برایش دارو بخرد، در حین چاق سلامتی با موشرابی فهمیدم که شوهر زن او را زده است، حیران شدم گفتم: آخر چطور توانسته زن به این جوانی و زیبایی را بزند؟
مو شرابی گفت: به پس خبر نداری؟ بچه دو ساله اش را هم زده به قصد کشت، خواهرم الان از بیمارستان زنگ زد گفت بچه به کما رفته.
آه از نهادم برآمد. خواستم چیزی بگویم،
گفت: هیسسس، به زن اشاره کرد: نفهمه! شوهره دوستاش رو آورده بوده خونه که این سرویس بده بهشون، این هم مریض بوده، پریود بوده گفته نه، مرد عصبانی شده زدتش، بچه رو هم گرفته و پرت کرده!
یک مشت فحش و بد و بیراه نثار مرد کردم و گفتم: تف به رویش، بی شرم، کثافت، آدرسش چیست بگو زنگ بزنم بیایند ببرندش این جانی را؟
گفت: آمده اند گرفتندش، اما چه فایده، یک مرد معتاد، بی کار، بی پشتوانه تمام خشمش از زندگی را خالی کرده سر این طفل معصوم ها.
نگاه کردم به زن با فاصله ای دورتر از ما ایستاده بود کیک یزدی می خورد. با آن چشم کبود و صورت زخمی هیچ شرمی از نگاه حیرت زده مردم نداشت، انگار عادت کرده بود به صورت مردمی که این طور با حیرت نگاهش می کنند.
به موشرابی گفتم: من چه کمکی می توانم کنم؟
با شرم خندید و گفت: پدرشون بسوزه می بینی چه اوضاعی شده؟ می دونی، خنده دار! وقتی مردم فقیر می شن، زن های بیشتری به تن فروشی فکر می کنن. غافل از این که تو دوران فقر و تنگدستی مردها سرد مزاج می شن! و پول کمتری بابت خوشی های این طوری می پردازن. خلاصه این تن بدبخت، حتی نمی تونه با تن فروشی شکم خودش رو سیر کنه. چه برسه به شکم بچه هایی که قراره سیر بشه.
گفتم: باشه برای خورد و خوراک روی من حساب کن.
( و توی دلم گفتم، جهنم کفگیرم که به ته دیگ بخورد مناخیم را می دهم دست سلاخ)
مو زرد و مو شرابی را یادتان می آید؟
همان خانم های مشکوک که در خانه قدیمی آمده بودند واحدمان را بخرند که نشد، که در عوض حاج آقای همسایه امان یک واحدش را به آن ها فروخت!
همان ها که من رسما فکر می کردم زن های ناجوری باشند و بودند و بعد که من تحت تاثیر مهربانی اشان قرار گرفتم. فکر کردم ناجورها ما هستیم و آن ها اتفاقا خیلی هم جور هستند، اما خدا را شکر کردم که با همه جور بودنشان محض احتیاط و دور بودن آقای خانه از این همه جنس جور چه خوب که قرار است از این خانه برویم؟
همان ها که می خواستند کمپلت تمام دکوراسیون خانه را برای تبدیل کردنش به یک عشرت کده تغییر بدهند، که بعد من فکر کردم مگر عشرت کده چیست؟ جایی که ما به خوشی و شادکامی سپری کنیم پس همه جا می تواند عشرت کده باشد و ای بسا که بسیاری عشرت کده ها که به اسم عشرت کده اند، اما عزلت کده اند، شکنجه گاهند، زندانند که قرار است زندانی اش اسیر تن دیگران باشد، برای به دست آوردن یک لقمه نان، آن هم نه از جیب دیگران بلکه هم، از بند بند وجود خودش که به حراج می گذارد و بابتش نازل ترین قیمت را می گیرد.
خلاصه موشرابی را دیدم با یک زن که نمی توانم بگویم زن! یک دختر بچه شانزده هفده ساله ی فقیر، به شدت فقیر که من تا عمر عمر دارم چنین فقری را در کسی ندیده ام، چادر سیاه و خاک آلود و پاره، لباس های کثیف و پاره، دست ها و پاهای کبره بسته از چرک و خاک، دمپایی های وارفته ی پلاستیکی آن ها هم پاره، و وای خدای من چشم راست زن کبود و صورتش زخمی و خون آلود، کتک خورده بود.
مو شرابی زن را آورده بود تا برایش دارو بخرد، در حین چاق سلامتی با موشرابی فهمیدم که شوهر زن او را زده است، حیران شدم گفتم: آخر چطور توانسته زن به این جوانی و زیبایی را بزند؟
مو شرابی گفت: به پس خبر نداری؟ بچه دو ساله اش را هم زده به قصد کشت، خواهرم الان از بیمارستان زنگ زد گفت بچه به کما رفته.
آه از نهادم برآمد. خواستم چیزی بگویم،
گفت: هیسسس، به زن اشاره کرد: نفهمه! شوهره دوستاش رو آورده بوده خونه که این سرویس بده بهشون، این هم مریض بوده، پریود بوده گفته نه، مرد عصبانی شده زدتش، بچه رو هم گرفته و پرت کرده!
یک مشت فحش و بد و بیراه نثار مرد کردم و گفتم: تف به رویش، بی شرم، کثافت، آدرسش چیست بگو زنگ بزنم بیایند ببرندش این جانی را؟
گفت: آمده اند گرفتندش، اما چه فایده، یک مرد معتاد، بی کار، بی پشتوانه تمام خشمش از زندگی را خالی کرده سر این طفل معصوم ها.
نگاه کردم به زن با فاصله ای دورتر از ما ایستاده بود کیک یزدی می خورد. با آن چشم کبود و صورت زخمی هیچ شرمی از نگاه حیرت زده مردم نداشت، انگار عادت کرده بود به صورت مردمی که این طور با حیرت نگاهش می کنند.
به موشرابی گفتم: من چه کمکی می توانم کنم؟
با شرم خندید و گفت: پدرشون بسوزه می بینی چه اوضاعی شده؟ می دونی، خنده دار! وقتی مردم فقیر می شن، زن های بیشتری به تن فروشی فکر می کنن. غافل از این که تو دوران فقر و تنگدستی مردها سرد مزاج می شن! و پول کمتری بابت خوشی های این طوری می پردازن. خلاصه این تن بدبخت، حتی نمی تونه با تن فروشی شکم خودش رو سیر کنه. چه برسه به شکم بچه هایی که قراره سیر بشه.
گفتم: باشه برای خورد و خوراک روی من حساب کن.
( و توی دلم گفتم، جهنم کفگیرم که به ته دیگ بخورد مناخیم را می دهم دست سلاخ)