۷ تیر ۱۳۹۰

ليدي گاگا را عشق است

براي آلوده كردن آقاي خانه به اينترنت برايشان در فيس بوك صفحه درست كرده ام با بي ميلي مي نشينند نگاه مي كنند .
مي گويند : سايت پرورش گاو را بياور ببينيم .
مي گويم : اول  اسم دوستهايتان  را بگوييد  سرچشان  كنم ؛‌ ادشان كنيم !
مي گويند : بي خيال بابا من كه هر روز دارم مي بينمشان .
مي گويم : نه ؛ آن دوستهايي كه نمي بينيدشان  و دلتان  برايشان تنگ شده بگوييد .
مي گويد : من دلم براي كسي تنگ نشده اگر ديگر نمي بينمشان يعني ديگر ضرورتي به ديدنشان نبوده .
مي گويم : آقا جان  چرا مقاومت مي كنيد ! اسم يكي دو تا را بدهيد ديگر .
عاقبت منت سرم مي گذارند و اسم يكي دو نفر را مي گويند .
 چند روز بعد دوباره مي نشينيم و صفحه اشان را باز مي كنيم . چند نفر از دوستانشان  ادشان  كرده اند .
مي گويم : اوه ببين اينها ادت كرده اند .
مي گويد : اينها را ول كن اين خانم كه برايم عكس گذاشته  اد كن ببينم چكار دارد .
عكس ليدي گاگا در حاشيه تبليغي صفحه اش را مي گويد البته .

۶ تیر ۱۳۹۰

شهر عروسکهای مرده

بیزقولک عروسک باربی اش را آورده نشانم می دهد .
بیزقولک : مامان عروسکها هم بعد از مردن می رن تو شهر مرده های خودشون ؟
من : امممم نمی دونم این سوال خیلی سنگین ِ برای چی می پرسی ؟
بیزقولک : مامان ببین من که نشستم روی " تری" کمرش قطع شد( چرا عروسکهای باربی اینقدر زپرتی هستند ؟) از اون طرف بیزبیز هم اومد چشمهای " سندی" رو که من قبلا ً که دختر بدی بودم خودکار کشیده بودم با "استن " پاک کنه ؛ ولی تمام رنگهاش قاتی پاتی شد بگو خوب .
من می گویم : خوب !
بیزقولک: خوب دیگه کله ی "سندی" مرده بود ؛ از اون طرف هم بدن  "تری" مرده بود ؛ من  کله ی "تری" رو از گردنش جدا کردم وصل کردم به بدن "سندی " ببین چقدر خوب شده ؟
من : خوب آفرین کار خوبی کردی .
بیزقولک ( ناراحت ) : مامان اگه بدن  "تری" بره تو شهر مردهای خودشون ازش بپرسن چطوری مرده خیلی بد می شه چون بهشون می گه  بیزقولک نشسته  روی من اینطوری شدم . کله "سندی" هم می گه بیزقولک چشمهام  رو خودکاری کرده . مامان اینطوری همه ی عروسکهای مرده فکر می کنن من عروسک کش هستم.
من :  نه دخترم نگران نباش شهر عروسکهای مرده وجود نداره !
بیزقولک : مامان شهر آدمهای مرده که وجود داره ؟
من ....

۴ تیر ۱۳۹۰

اوه ه ه ه حالا کو تا بدحجاب شدن کو تا مجبور کردن برادرها به ....

از استخر می آییم بیرون همگی سوار ماشین دوستی می شویم  و راه می افتیم . من هستم بیزبیز و بیزقولک هستند . دوستم که رانندگی می کند . مادرش که کنار او نشسته . دوست دیگری که هم سن و سال خودمان است و کنار بچه ها نشسته و از آن خانم چادری های سفت و سخت است ،  راه می افتیم . همه امان خانمهای متشخص و متین همه مثل خودم سنگین و رنگین ،  دیگر هم جا نداشتیم کسی را سوار کنیم  وگرنه این دوست راننده پایه بود  نصف استخر را روی سر و کول ما بار بزند  همه را برساند دم در خانه هایشان . اما ما ؛ من و آن دوست چادری خرمان از پل که گذشت و ماشین را که سوار شدیم دیگر نگذاشتیم کس دیگری را سوار کند گفتیم : گمشو راه بیفت اسکل بازی در نیار می خواهی زری و پری و فرنگیس و...  را بنشانی روی سر ما ؟ 
اینها را البته طوری گفتیم که مادرش نشنود .چون حفظ ظاهر یکی از بهترین موهبت هایی است که خداوند به انسان اعطا کرده است .بگذریم ؛  همه سوار شدیم و راه افتادیم . سرپیچ اولین خیابان یک دسته موتور سوار ویراژ می دادند و لایی می کشیدند بعد یکی از موتورها آمد طرف ما  دو نفر بودند ؛  چیزی را پرت کردند روی فرمان و بمب! بمب یعنی چیزی ترکید با صدایی نه چندان گوش خراش  . بعد یک مایع لزجی پخش شد توی ماشین همه وحشت زده شدیم . راننده امان فرمان را ول کرده بود و دستهایش را که خیس از مایع لزج شده بود نگاه می کرد . مادرش ترسیده بود و فکر می کرد دخترش قربانی اسید پاشی شده است ! خانم چادری حتی فکر می کرد موتور سوارها محتوی چیزشان را پرت کرده اند توی ماشین و مثل ویاری ها نزدیک به عق زدن بود. بیزقولک و بیزبیز ترسیده بودند و گیج و منگ مدام سوال می کردند . من هول شده بودم  و چرت و پرت می گفتم .
ماشین را نگه داشتیم مادر دوستم پرید پایین تا با آب قمقمه دست و صورت دخترش را بشوید . من پریدم پایین تا شاید بدوم شماره موتورها را بردارم . دوست چادری پرید پایین تا دوباره بو بکشد و عق بزند. بیزقولک و بیزبیز دنبال مدرک جرم می گشتند تا اینکه پوست تخم مرغ ها را پیدا کردند . 
بیزبیز داد زد : خاله ها ؛  مامان  بیاین سوار شین  اسید نبوده تخم مرغ بوده . همه خوشحال پریدیم سوار شدیم . من و دوستم و مادرش و دوست چادری ؛  همه خوشحال راه افتادیم و شاکر بودیم چون می توانستیم مورد اسید پاشی قرار گرفته باشیم . یا می توانستیم قربانی تجاوز گروهی باشیم . اما شکر خدا فقط مورد پرتاب تخم مرغ قرار گرفته بودیم که این خیلی خوب است . 

۲ تیر ۱۳۹۰

کله ایران بوی قرمه سبزی گرفته است

دخترها نهار می خوردند . ایران پایین میز نشسته بود دم تکان می داد . می ترسید بپرد روی میز دعوایش کنم . دخترها مثل همیشه بازی اشان گرفت بعد نمی دانم چطور شد بیزبیز به بیزقولک تربچه  پرتاب کرد،  بیزقولک به بیزبیز زیتون  انداخت  ناگهان یک قاشق پر خورشت قرمه سبزی هم در این میان ریخت روی سر ایران . خوشبختانه خورشت سرد بود گربه امان سرش نسوخت (یا شاید هم سوخت  زیر پشمهاست ما نمی بینیم )  اما از دیروز تا به حال کله ی ایرانمان بوی قورمه سبزی گرفته است .
به آقای خانه می گویم : می بینی  بخاطر دخترهایت کله ی ایران بوی قرمه سبزی گرفته است  .
آقای خانه کله ی گربه را بو می کند و می گوید : تو بگو کله ی ایران کی بوی قرمه سبزی نمی داده است ؟

ته نوشت : ندارد

۳۱ خرداد ۱۳۹۰

(از علائم ظهورامام زمان ) سن تمایلات فمینیستی به شدت پایین می رود

بیزقولک روی تراس ایستاده  با پسر همسایه که توی حیاط است  اختلاط می کند  .
بیزقولک : بادمجون دلمه ی ، قورباغه ی ، خر تو کلاه !  برو توپم رو بیار مگرنه به بابام می گم بیاد گوشت رو بکشه بیاندازتت توی توالت تا سگ بالا بیاری . ( من نمی دانم این ترکیبات را ازکجا آورده اینطور درفشانی می کند .افسوس اینها را جامعه به او یاد داده است بی گمان )   در همین زمان من و آقای خانه که توی اتاق نشسته ایم  حیرت زده اینها را می شنویم و در دل و جان از تربیت  بخش اجتماعی دخترکمان متاسف می شویم . به ناگاه  آقای خانه ویرشان می گیرد به شیوه مودبانه ای دخترک را به راه راست هدایت کنند می گویند : بیزقولی  بابا ، بد نیست شما اونجا  ایستادی  اینطور بلند بلند  حرفهای زشت می زنی ؟ همسایه ها بشنون بگن چه دختر بی ادبی،  آبروی همه مون بره ، مگه نشنیدی شاعر می فرمایند :  " ادب مرد به ز دولت اوست " .
بیزقولک دماغش را تیز می کند و می گوید   : بابا خان شاعر گفته" ادب مرد به ز دولت اوست " نگفته ادب زن که.
 آقای خانه  : دخترم اینجا منظور شاعر از مرد هر دو شون هست گفته مرد ولی منظورش هم زن هست و هم مرد .
بیزقولک : اِِ زرنگی ، حالا که حرف ادب و ایناست زن و مرد نداره . ولی وقتی نوبت کارهای خوب خوب برسه فقط مردا مردا مردا !

۳۰ خرداد ۱۳۹۰

آخرین سنگر سکوته

بیزبیز چند نفر از دوستانش را دعوت کرده با هم خوش هستند ، گیتار می زنند،چیپس می خورند،تو سرو کول هم می زنند .صدای جیغ و دادشان هفت همسایه آنور تر هم می رود . می خواهم ساکتشان کنم می گویم : آهنگ بگذارید برقصید . 
جور بخصوصی نگاهم می کنند که یعنی خجالتشان می آید . دخترهای 13 ساله  نمـــی رقصند .
بیزبیز پیشنهاد می کند شعر بخوانند .موبایلهایشان را،ام پی تری پلیرهایشان را در می آورند. روی یک شعر توافق می کنند .
با هم می خوانند :
 آخرین سنگر سکوته ؛ حق ما گرفتنی نیست . آسمونشم بگیری ؛ این پرنده مردنی نیست !
آخرین سنگر سکوته ، خیلی حرفا گفتنی نیست . ای برادرای خونین این برادری تنی نیست.
نمی توانم باور کنم ؛چرا این دخترهای 13 ساله  نمی رقصند اما شعر مشترکشان این ترانه است ؟
بغض می کنم گوشه آشپزخانه .
نه ؛ من باید به زیبایی این نقاط مشترک بیاندیشم . دردها را مرهم صبر باید .

ته نوشت : مرهم را نوشته بودم مرحم . دوستان مهربانی تذکردادند شرمنده شدم .  وقتی خیلی سریع می خواهم احساسم را بیان کنم گاهی دچار اشتباهات بزرگ می شوم . بعد هم شرمساری اش برایم می ماند . دیدم دوستی در کامنتها برایم نوشته بود " به عقیده من کسی که غلط املایی دارد بهتر است هیچ وقت ننویسد ! " . دوست من دیکته ننوشته که غلط ندارد باید نوشت تا اشتباهات گرفته شود .

۲۸ خرداد ۱۳۹۰

گاو نر اسرائیلی

آقای خانه دوباره رفته اند گاو خریده اند یک هفته ای است که با ایشان قهر کرده ام . نمی دانم چه اشان شده است به طور جنون آمیزی به خرید گاو اعتیاد پیدا کرده اند . امروز فرداست که فرش زیر پایمان را هم برای خرید گاو جدید بفروشند . ناچار شده ام با ایشان قهر کنم آب هم به دستشان نمی دهم . خودشان را لوس می کنند که خانم تعداد گاوهای ما هنوز به ده تا نرسیده اگر خدا بخواهد می خواهم آنقدر تعدادشان  زیاد شود که بشود یک مجلس شورا با جماعتشان راه بیاندازم .
لابد ریاست مجلس را هم می دهند به همین گاو نر اسرائیلی که تازه خریده اند . باورتان می شود گاو نر اسرائیلی ! یک هیبتی دارد که  خودش به تنهایی ده نماینده را حریف است . از چشمهایش شراره آتش می بارد اصلا ریاست مجلس هم برای او کم است باید پستش را خیلی ببریم بالاتر مشکل این است که آن وقت باید تعداد گاو ها را خیلی خیلی بیشترش کنیم که وسعمان نمی رسد . اصلا من نمی دانم چطور در این مملکت مرگ بر اسرائیل این همه چیزهای اسرائیلی پیدا می شود . گردوی اسرائیلی ؛ خیار اسرائیلی ؛ مرغابی اسرائیلی ؛ فیلم سو... ر اسرائیلی ؛  و بسیار چیزهای دیگر اسرائیلی که من نمی شناسم و شما نمی دانیدش . ترسم از این است که عاقبت اسرائیلی ها جلدشان را در بیاورند و به جای پنهان شدن در پوست خیار و گردو و گاو و چیزهای دیگر ،  آن روی سگشان را هم به ما نشان بدهند و ما اسرائیل واقعی خودمان را بشناسیم . مثل همین مردم سوریه که یک عمر است وحشت اسرائیل را در دل و جانشان انداخته اند و حالا که آمار کشته شدگانشان هر روز بیشتر می شود تازه دارند اسرائیل واقعی خودشان را می شناسند  .

۲۴ خرداد ۱۳۹۰

مصایب یک ولی نعمت

آقای خانه : خار خاری  اگه دوست داشتی دو تا چایی بیار با هم بخوریم .
من : دوست ندارم !
آقای خانه : عیب نداره پس دو تا کافی میکس بیار .
من : چایی دوست دارم . ولی دوست ندارم بیارم .
آقای خانه : بیجا کردی دوست نداری  بیاری مگه دست توست  قانون می گه من ولی نعمت تو هستم وقتی یه حرفی می زنم بگو چشم .

یک ساعت بعد من یک چای و یک کافی میکس خورده ام  ولی نعمت همچنان التماس  می کند . 



۲۱ خرداد ۱۳۹۰

سیاست راه راه

مجری میان سال  تلویزیون بی بی سی که با بهنود صحبت می کند . یک کراوات سپید و آبی راه راه بسته است . جورابهایش هم سپید و آبی راه راه هستند که خیلی خیلی به کراواتش می آید . اصلا انگار داده است از همان پارچه کراوات  آن جوراب را برایش بدوزنــد ( راستی جوراب را که نمی دوزند می بافند)  . شاید برعکس بوده نخ های جورابش را داده که کراوات را برایش ببافند . خلاصه سیاست به خرج داده  چون می دانسته پاچه شلوارش موقع اجرای برنامه بالا می رود و جورابش پیدا می شود با کراواتش ست کرده است خیلی دلم می خواهد ببینم شورتش هم  را ه راه سپید و آبی  است !  یا فقط به اندازه ای که به چشم ما می آید سیاست به خرج می دهند  .

۱۹ خرداد ۱۳۹۰

خارپشت یا جوجه تیغی مسئله این است

یک ماجرایی نوشتم در مورد سگها و خارپشتها ! الان برای عده ای این سوال پیش آمده است که خارپشت همان جوجه تیغی نیست احتمالا ً ؟
راستش را بخواهید خارپشت خارپشت که ما مردم عامی در اصطلاح عامیانه امــــان می گوییم  و می نویسیم همان موجودی نیست که فکر می کنیم باید باشد ! در واقع ما جانوری به نام " تشی " را خارپشت می نامیم که عکسش این است .
البته  من همیشه بصورت افسار گسیخته ای بعضی حیوانات را با بعضی دیگر اشتباه می گیرم . اما اشتباه در این یک مورد بخصوص به قیمت خیلی چیزها تمام می شود  . خارپشت ها یا همان تشی ها  تیغهای بلند دو رنگ دارند و وقتی تیغهایشان را به هم می زنند خش خش صدا می دهد  اینها اصلا موجوداتی تک رو و شبگرد هستند همین خارپشت ها هستند که کشاورزان دوستشان ندارند و بیشتر نقش آفت مزارع و باغ ها را بازی می کنند . حتی بعضی وقتها  خارپشت ها توسط کشاورزان و باغ دارها  کشته می شوند .یعنی  شاید ! خودشان می روند سگ استخدام می کنند می آورند می اندازند به جان خارپشت های دور و بر باغشان تا اینها دیگر هوس نابود کردن درختان و محصولات به سرشان نزند و اما جوجه تیغی ها ؛ 
جوجه تیغی ها خوب هستند . جوجه تیغی ها کوچک و خارخاری هستند  اما خارشان مثل یک زره است دشمن مارها و عقرب هایند . باورتان می شود گرگها و سگها و روباهها و خیلی های دیگر وقتی اینها خودشان را گوله می کنند دیگر نمی توانند کاری به کار اینها داشته باشند ؟ و باورتان می شود خیلی وقتها خیلی  از باغ دارها و کشاورزها خودشان می روند برای مزرعه و باغ خودشان جوجه تیغی  استخدام می کنند می آورند تا ترتیب مارها و عقرب ها را بدهند؟
بنابر این حواستان به من هست ! خارپشت هایی که ما می شناسیم یا همان تشی ها زمین تا آسمان با جوجه تیغی ها فرق دارند البته  من و شما که سهل است  بزرگتر از ما هم گاهی مملکتی را به آتش می کشد  و به اشتباه خارپشت ها را به جای جوجه تیغی ها به باغی  تحمیل می کند .آنوقت بدا به حال باغی  که به جای جوجه تیغی ؛  خارپشت ها  را مسئول نگه داری از جان  نهال های تازه رسته اش بکنند .
شاید باید یادم می ماند تا یادآوری کنم دوستان من همه ی ما جوجه تیغی هستیم  آنقدر مار و عقرب خورده ایم که قوی باشیم اما  اکنون باید بایستیم و  جدال میان  سگها و خارپشتهای به جان هم افتاده را تماشا کنیم .

۱۷ خرداد ۱۳۹۰

سگها و خارپشت ها

دیشب اتفاق نادری افتاد ، با آقای خانه رفته بودیم کلبه ییلاقی شب که از نیمه گذشت ناگهان صدای زوزه و فریاد سگها بلند شد . صدای خش خش عجیبی هم می آمد وحشت زده بلند شدم ؛  نشستم . یک گله سگ وحشی دنبال یک خارپشت کرده بودند . خارپشت  برای حفاظت از خود تیغهای بلندش را تکان می داد .صدای خش خش تیغهای او بود که لابه لای زوزه ها می شنیدم .
امروز صبح که از کلبه بیرون آمدیم تیغها را پیدا کردم همه اشان را . پشت همان دیواری افتاده بود که من شب تا صبح بیدار نشستم از ترس . سگها خارپشت را تکه پاره کرده بودند و تیغهای بلندش هم نتوانسته بود او را حفاظت کند .
یادم بماند در جدال میان سگها و خارپشت ها باز هم سگها پیروزند چون با هم حمله می کنند و کمتر متفرق می شوند .

۱۶ خرداد ۱۳۹۰

هستی ؛ هستی تو دیگه کی هستی ؟

هفت هشت ساله که بودم در همسایگی امان یک خانواده دیگر با یک دختر  به سن وسال من زندگی می کردند که از بد روزگار این بچه همکلاس من بود  . اینها خیلی متمول و با کلاس بودند ؛ دخترشان هم شاگرد اول کلاس و مورد توجه معلمها و مدیر و ناظم . من اما یک بچه معمولی بودم که هیچ ویژگی خاصی نداشت . این دورانی بود که من حسادت را تا اعماق وجودم احساس می کردم و نشد که من این بچه را بچزانم و بتوانم  قسر در بروم بس که او پدر و مادر اضافی داشت توی مدرسه و محله . خلاصه   شبها می نشستم فکر می کردم روز چه بلایی سر او بیاورم جوری که کسی نفهمد و آب از آب هم تکان نخورد و روزها هم پیگیر بودم که نقشه های شب پیش  را اجرایی اشان بکنم .
میان جمعیت ! یک لگد به او بپرانم و خودم را لابه لای بچه ها پنهان کنم ؟ دفترش را کش بروم که پیش معلم ضایع بشود ؟ تکالیفش را خط خطی کنم و زحمتش را یکسر به باد بدهم ؟ از بالای پنجره تف بیاندازم روی سرش ؟ موقع درس جواب دادن برایش شکلک در بیاورم تا تمرکزش را از دست بدهد ؟ یا ...
کم و بیش تمام این کارها را می کردم اما باز هم او "هستی " مهربان و ناز نازی مورد علاقه معلمها بود و من خارخاری شیطان و بلا . یک روز که از مدرسه به خانه آمدم پدرم را دیدم که کف به لب آورده و غضبان  ! جلوی در خانه ایستاده است . تا مرا دید تشر آمد که : بچه ! تو اینجا روی دیوار خانه را با ذغال خط کشیده ای ؟ ( طبیعتا ً من کشیده بودم ! )
اما من که دایره المعارف پنهان کاری و لاپوشانی متحرک بودم چشمانم را ریز کردم و با قیافه معصومانه ای گفتم : نی ! باباجان من از این کارهای بد نمی کنم اگر اشتباه نکنم این را هستی کشیده است .اما من خودم می روم دستمال می آورم کثافت کاری این بچه بی ادب را پاک می کنم . 
پدرم که تحت تاثیر متانت و ادب من قرار گرفته بود  با احساس افتخار از این که دست گلی چنین به جامعه بشری تقدیم کرده گفت : باریک الله بابا جان برو بیار تمیز کن بد است دیوار خانه امان خط خطی باشد .
خلاصه آن روز یک تمیز کردن دیوار بر من تحمیل شد اما چراغ یک انتقام گیری جانانه را در ذهن من روشن کرد . از فردای آن روز کارم این شده بود که روی دیوار خانه خودمان  با ذغال و رنگ و گچ و هرچه که دم دستم بیاید خط بکشم و حتی شعار بنویسم بر ضد خانواده خودمان ! و اینها را همه بنویسم به پای هستی بیچاره و عجب سیاستی هم بود این کار یک محله را شورانده بودم بر ضد هستی  طوری که  آخرش دست به دامان خودم شد که : خارخاری جان بیا با هم بگردیم ببینیم کی روی دیوار خانه شما چیز می نویسد به خدا من نمی نویسم . نمی دانم کی این کار را می کند . 
مدتی هم البته با او دنبال مجرم گشتیم تا اینکه سرنوشت مسیر ما را از هم جدا کرد . آنقدر فاصله زمانی و مکانی بین ما افتاد که دیگر فراموش کردم این بچه که بوده است و من نسبت به او چه حسادتی داشته ام تا اینکه چند روزپیش  در فیس بوک پیدایش کردم . باور کردنی نبود . به بیزبیز گفتم از صفحه خودش برای او پیغام بگذارد که مادرم شما را می شناسد و شما در کودکی هم کلاس او بوده اید . دیروزجواب داده است که بله مادرت را می شناسم و یکی از دوستان خوب دوران  کودکی هم بودیم ! گیج شده ام شاید  پیغام پسغام را همین جا تمامش کنم بهتر باشد.  من چه دارم به او بگویم ؟ بگوبم من با تو چنین کردم و چنان اما تو هیچ وقت نفهمیدی و من هیچ وقت از تو خوشم نیامد ؟ شاید هم بهتر است بیخیال شوم و بپذیرم او دوست خوب کودکی من بوده است . تنها اسم و فامیلی که بطور کامل بیادم مانده است و هنوز ردش را می گیرم .

۱۴ خرداد ۱۳۹۰

فردای پانزدهم خرداد

دلم برای یک نفر می سوزد ! از فردای فردا ؛ گرگهایی که دندانشان را تیز می کردند و این چند روز گرسنه نگهشان داشته بودند را می اندازند به جان اسفندیار ! تا او باشد که دیگر هوس ظهور دادن پیش از موعد به سرش نزند .
به قول مدرس که سیاستش عین دیانتش بود و خیلی هم دوستش می دارند "سگ هر قدر هم خوب باشد همین که پای بچه صاحب خانه را گرفت دیگر به درد نمی خورد باید از خانه بیرونش کرد "

۱۲ خرداد ۱۳۹۰

12 خرداد

دخترها و من هر کدام در یک مناسبتی به دنیا آمده ایم . سرنوشت گاهی با آدم شوخی های با مزه ای می کند . مثلا بیزبیز 12 فروردین به دنیا آمده است روز جمهوری اسلامی .
بیزقولک 12 بهمن به دنیا آمده است سالروز ورود خمینی  ( به شرافتم سوگند من برای اینکه بچه ها اینقدر انقلابی ! به دنیا بیایند برنامه ریزی نکرده بودم ) . 
من شب یلدایی هستم در طولانی ترین شب سال به دنیا آمده ام به امید آنکه فردا روزش مهر به خانه ها بیاید و روزها بلند و بلند تر شوند .
 اما آقای خانه 12 خرداد به دنیا آمده اند . همیشه به او می گفتم : آقا جان ! شما بی مناسبت ترین فرد خانواده ما هستید . در هیچ تقویمی هیچ مناسبتی برای روز تولد شما پیدا نمی شود . آقای خانه پوزخند می زد .
امروز اما گویا برای تولد آقا !  یک مناسبت پیدا شده است .
 ایشان دقیقا ً در همان روزی به دنیا آمده اند که دختر بیگناهی را پای تابوت پدر کشته اند .

۱۱ خرداد ۱۳۹۰

موشها و آدمها

رییس بزرگ من را خواسته است در اتاقش ؛ بحث بازخواست  و این حرفهاست . اطاق بزرگ با مبلمان شیک با پنجره های بزرگ رو به باغ سبز. خیلی با اتاق من توفیر دارد . باور کنید من هر روز  کشوی میزم را می تکانم تا فضله موشهایی که شب در آن اتراق کرده اند را بیرون بریزم . اوایل می ترسیدم وحشت می کردم ولی این روزها زندگی با موشها برایم عادت شده است حتی در همین کشو برایشان بیسکوییت و پنیر می گذارم تا شب که بعد از گشت و گذار سخت می آیند استراحتی بکنند چیزی برای چریدن داشته باشند . موشها زندگی عجیبی دارند هیچ در قید و بند ریخت و پاش فضله اشان نیستند هر کجا که دست بدهد و معده یاری کند فضله می اندازند بعد هم بدون فیس و افاده روی همان فضله ها می خوابند .
رییس بزرگ می گوید چرا در سفر سیستان به او نگفته ام که فلان چیز را در انبارمان نداریم و گذاشته ام که اینها بدون خرید آن چیز که به نظرش خیلی مهم است باز گردند؟ می دانم این راپرت ها را رییس کوچک که دشمن من است به او داده .
نسیم ملایمی بیرون از اتاقش می وزد شاخ و برگ درختها را تکان می دهد گلها ی سرخ و اطلسی های باغچه می رقصند . لاکردار من این باغ را و این  اتاق را چقدر دوست دارم حتی پرندگان به هیجان آمده اند . بیرون از اتاق غوغایی است  .
رییس بزرگ می پرسد: حواست به من است؟
می گویم : ها ؛  بله   و یادم به موشهای توی کشو می افتد .
رییس بزرگ می گوید حوصله ی این را ندارد که بخاطر درگیری من با رییس کوچک ضرر و زیانی متوجه شرکت شود و فکر می کند در مورد بازگرداندن من اشتباه کرده است ؟
بیرون توی باغ آب پاش ها را روشن کرده اند قطره های آب با صدای فیس فیس روی چمنها و گلها پخش می شوند .
با خودم فکر می کنم یعنی موشها این باغ را دیده اند ؟ 
سکوت بین ما طولانی شده است تنها ایستاده ام وسط آن اطاق بزرگ و نمی دانم باید با دستهایم چه کنم ؛ بگذارمشان توی جیبم ؟دست به سینه بایستم ؟ آویزانشان کنم دو طرف بدنم همیطور شل و وارفته ؟ پوست دور ناخن شستم  را بجوم؟ وقت خوبی است که برایش داستانی ببافم رییس بزرگ مثل آن پادشاه ستمکار قصه ی شهرزاد است که هر سپیده دم زنی را که با او همبستر می شد می کشت ( نمی دانم شاید هم قبل از همبستر شدن می کشت ) .
می گویم : آقا فکر کنید در یک مسابقه ی قایقرانی در یک رودخانه ی دیوانه شرکت کرده اید . این رودخانه پیچ دارد ، صخره دارد ؛ گرد آب دارد . پر سنگلاخ است . گاهی آرام است  و با شما مدارا می کند و گاهی هیجان زده رود خروشان شما را به هر طرف پرت می کند .  گاهی لازم است دیوانه وار پارو بزنید تا رقیب را پشت سر بگذارید اما گاهی هم لازم است از پارویتان برای دور شدن از صخره ها استفاده کنید و  لازم است محکم بنشینید بگذارید رودخانه شما را با هر شتابی که می خواهد به جلو ببرد .
راست توی چشم من نگاه می کند و قیافه استفهام آمیز می گیرد؟
می گویم : وضعیت مملکت را عرض  کردم فکر می کنم لازم است الان فلان چیز را نخرید صبر کنید بگذارید از این پیچ تند بگذریم شاید لازم باشد با سرمایه اتان کار دیگری بکنید .
لبخند می زند ؛ می گوید چای می خوری؟  برایش در این لیوانها چینی در دار چای گیاهی دم کرده آورده اند .
می گویم : نه اگر اجازه بدهید می خواهم بروم سری به موشهایم بزنم .


نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...