۱۱ خرداد ۱۳۹۰

موشها و آدمها

رییس بزرگ من را خواسته است در اتاقش ؛ بحث بازخواست  و این حرفهاست . اطاق بزرگ با مبلمان شیک با پنجره های بزرگ رو به باغ سبز. خیلی با اتاق من توفیر دارد . باور کنید من هر روز  کشوی میزم را می تکانم تا فضله موشهایی که شب در آن اتراق کرده اند را بیرون بریزم . اوایل می ترسیدم وحشت می کردم ولی این روزها زندگی با موشها برایم عادت شده است حتی در همین کشو برایشان بیسکوییت و پنیر می گذارم تا شب که بعد از گشت و گذار سخت می آیند استراحتی بکنند چیزی برای چریدن داشته باشند . موشها زندگی عجیبی دارند هیچ در قید و بند ریخت و پاش فضله اشان نیستند هر کجا که دست بدهد و معده یاری کند فضله می اندازند بعد هم بدون فیس و افاده روی همان فضله ها می خوابند .
رییس بزرگ می گوید چرا در سفر سیستان به او نگفته ام که فلان چیز را در انبارمان نداریم و گذاشته ام که اینها بدون خرید آن چیز که به نظرش خیلی مهم است باز گردند؟ می دانم این راپرت ها را رییس کوچک که دشمن من است به او داده .
نسیم ملایمی بیرون از اتاقش می وزد شاخ و برگ درختها را تکان می دهد گلها ی سرخ و اطلسی های باغچه می رقصند . لاکردار من این باغ را و این  اتاق را چقدر دوست دارم حتی پرندگان به هیجان آمده اند . بیرون از اتاق غوغایی است  .
رییس بزرگ می پرسد: حواست به من است؟
می گویم : ها ؛  بله   و یادم به موشهای توی کشو می افتد .
رییس بزرگ می گوید حوصله ی این را ندارد که بخاطر درگیری من با رییس کوچک ضرر و زیانی متوجه شرکت شود و فکر می کند در مورد بازگرداندن من اشتباه کرده است ؟
بیرون توی باغ آب پاش ها را روشن کرده اند قطره های آب با صدای فیس فیس روی چمنها و گلها پخش می شوند .
با خودم فکر می کنم یعنی موشها این باغ را دیده اند ؟ 
سکوت بین ما طولانی شده است تنها ایستاده ام وسط آن اطاق بزرگ و نمی دانم باید با دستهایم چه کنم ؛ بگذارمشان توی جیبم ؟دست به سینه بایستم ؟ آویزانشان کنم دو طرف بدنم همیطور شل و وارفته ؟ پوست دور ناخن شستم  را بجوم؟ وقت خوبی است که برایش داستانی ببافم رییس بزرگ مثل آن پادشاه ستمکار قصه ی شهرزاد است که هر سپیده دم زنی را که با او همبستر می شد می کشت ( نمی دانم شاید هم قبل از همبستر شدن می کشت ) .
می گویم : آقا فکر کنید در یک مسابقه ی قایقرانی در یک رودخانه ی دیوانه شرکت کرده اید . این رودخانه پیچ دارد ، صخره دارد ؛ گرد آب دارد . پر سنگلاخ است . گاهی آرام است  و با شما مدارا می کند و گاهی هیجان زده رود خروشان شما را به هر طرف پرت می کند .  گاهی لازم است دیوانه وار پارو بزنید تا رقیب را پشت سر بگذارید اما گاهی هم لازم است از پارویتان برای دور شدن از صخره ها استفاده کنید و  لازم است محکم بنشینید بگذارید رودخانه شما را با هر شتابی که می خواهد به جلو ببرد .
راست توی چشم من نگاه می کند و قیافه استفهام آمیز می گیرد؟
می گویم : وضعیت مملکت را عرض  کردم فکر می کنم لازم است الان فلان چیز را نخرید صبر کنید بگذارید از این پیچ تند بگذریم شاید لازم باشد با سرمایه اتان کار دیگری بکنید .
لبخند می زند ؛ می گوید چای می خوری؟  برایش در این لیوانها چینی در دار چای گیاهی دم کرده آورده اند .
می گویم : نه اگر اجازه بدهید می خواهم بروم سری به موشهایم بزنم .


۱۳ نظر:

چهارگاه گفت...

چه خوبه که آدم یه داستان ناخوشایند رو اینجوری هپی اندش کنه ! (همه مون می دونیم داستانیی که کاراکتر اصلیشون رئیس بزرگه اس محاله هپی اند تموم بشن ! ). رئیس کوچیکه داره میبره ! بپا !!!

محسن گفت...

شانس آوردید بانو که حرفتان را قبول کرده! اگر من بودم واکنش دیگری نشان میدادم.

سرور گفت...

اين سخنراني را به خاطر مي سپارم درموقع مقتضي تحويل رييسم مي دهم .ممنون

Unknown گفت...

چند سال پیش منم یه چایی کار می کردم که از بخت خراب من رئیس کوچیکه پسر رئیس بزرگ بود داماد رئیس بزرگ رئیس یه قسمت دیگه بود بعد تازه همکارمم دختر رئیس بزرگ زن همون رئیس یه قسمت دیگه بود.ببین چی کشیدم اون چند سال!

بخشی گفت...

ببین من با خودم خود درگیری پیدا کردم می آم اینجا می گم خاری بهتر می نویسه می رم شراگیم می گم نه شری بهتر می نویسه. می دونم سبکتون با هم فرق می کنه نباید سیب رو با پرتقال مقایسه کرد ولی خوب یکی تو دلم هی می گه سیب باز نظرش عوض می شه می گه نه پرتقال. اینقدر هم دل گنده نشده که بگه هر دوتا!

ریحانه گفت...

دیالوگ اخر رو گفتی جدی؟؟؟

dokhtarak گفت...

من یه موش داشتم خونه ام تا بیان بگیرن ببرنش دو هفته ای طول کشید اسمش رو گذاشتم تونی که ازش نترسم و اینها
نگرفتنش البته بدبخت رو نفله کردن
چی جیغ و ویغی می کرد

dokhtarak گفت...

از اون تیپ نوشته هات بود که خیلی دوست داشتم

bitars گفت...

داشتم خودمو مقایسه می‌کردم اگه تو این موقعیت بودم چی جواب می‌دادم، مسلما هرچی بود باعث اخراجم می‌شد. اما گاهی قدرت تخیل و نویسندگی آدمو از خیلی جاها نجات می‌ده.

میم گفت...

خوبی وضع این مملکت اینه که همه راجع به داغونی اش اتفاق نظر دارن،خیلی جاها این تفاهم آدمو نجات می ده:)

اقاقی گفت...

به به خوشمان آمد از داستا زیبایتان و به موقع تعریف کردنش
ما هم محل کارمون داغونه اما من سیاستم صفره
اینم نوشته دیروز کاری ام
http://robinia.persianblog.ir/post/371/

ناشناس گفت...

بعد از همبستر شدن میکشت...یارو جانی بود خر که نبود بابا

خارخاسک هفت دنده گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...