۶ مرداد ۱۳۹۳

به همین سادگی

پیرمرد دکان خراب شده ای که قرار است مغازه اش را روبراه کنیم امروز رسماً با من و وکیل شرکت آمد دادگستری، شکایتش را از شرکت ما بل کل پس گرفت!
اول قرار نبود این طور شود، یعنی بل کل پس بگیرد! فقط قرار بود بیاید رضایت بدهد؛ به جای آن شش میلیونی که قرار است شرکت ما به او بدهد بابت خسارتش، شش میلیون را شرکت خودش در ساخت مغازه هزینه کند.
من مجبورش کردم بیاید گفتم: بیا این طور رضایت بده تا شرکت مجبور شود مغازه را دوباره برایت بسازد حتی با هزینه بیشتر! ( فکر می کردم شش میلیون تومان دردی از او دوا نمی کند. شش میلیون را می گیرد و چون راه و چاه را نمی داند پول تمام می شود و مغازه اش همان طور ویرانه می ماند. اما اگر قرار باشد شرکت خودش برای او هزینه کند با امکانات شرکت و مصالحی که می توانیم رایگان در اختیارش بگذاریم. خیلی زودتر و خیلی بیشتر از شش میلیون می شود برایش هزینه کرد.)
فقط پنج دقیقه رفتم بیرون از اطاق تا با تلفن همراه صحبت کنم وقتی آمدم توی اطاق دیدم، وکیل شرکت با او صحبت کرده تا از شکایتش صرف نظر کند. آن هم بل کل!
ظاهراً در دادگستری گفته بودند: وقتی حکمی داده شده است نمی توانند به این سادگی به موردی دیگر تغییرش دهند و تنها راه چاره این است که تو بل کل شکایتت را پس بگیری. تا مطابق قول شرکت، هر طور که می توانند برایت هزینه کنند.
او هم خیلی سریع قبول کرده و امضاها را زده بود.

مبهوت بودم. مرد ساده دل اعتماد کرده بود و کلا بی خیال شکایت شده بود، اشکال کار این جاست که وقتی شکایتی را پس می گیرید دیگر نمی توانید در همان مورد و در همان موضوع، شکایت دوباره ای داشته باشید. جای پشیمانی وجود ندارد.
نمی دانستم به پیرمرد با شرافت چه بگویم. باید کاری کنم گرگ های گرسنه ی هیات مدیره ی شرکت خسارت پیرمرد را تمام و کمال و واقعی بپردازند.
پیرمرد بیچاره که هیچ ندارد، 6 میلیون را فقط بخاطر اعتماد به من به همین سادگی بخشید. خدا کند هیات مدیره دبه در نیاورد و بی شرافتی نکند.

۲۹ تیر ۱۳۹۳

مرغ تخم طلا



امروز عاقبت توانستم یکی از کارشناسان پروژه را راضی کنم بیاید دکان پیرمردی که بواسطه ی پاساژ ما مغازه اش خراب شده بود را ببیند. پیرمرد را با چه مکافاتی پیدا کردم!  حالا که دیگر دست بچه دو ساله هم یک تلفن همراه می دهند تا مامانی و بابایی بتوانند بی دغدغه موقع جیش و پی پی بچه شان تلفنی قربان صدقه اش بروند.
 پیرمرد تلفن همراه نداشت، تلفن ثابتش را در پرونده ها پیدا نکردیم،  نشانی خانه اش را به ما نداده بود، هیچ نشانی از محل کار احتمالی که بتوانیم همان جا پیدایش کنیم، نداشتیم( آخر مگر کارتن جمع کن ها نشانی مشخصی دارند؟) عاقبت یادم به این آمد که چند بار او را نشسته جلوی مغازه ای دیده بودم. همان جا رفتیم و نشانی اش را پرسیدیم، سرکوچه، چند قدم آن ور تر خانه اش بود. نمی گویم خانه اش چطور بود؟ تکرار نداری و بی چیزی مردم آن ها را دارا نمی کند. همین که بگویم نداشت و دیدن خانه اش باعث شد مصمم شوم تا ته خط بروم و شش میلیون پیرمرد را با چنگ و دندان از لای پنجول های معاون اعتبارات و هزینه ها! بیرون بکشم کافی است.
راستی با معاون اعتبارات و هزینه ها هم دعوایم شد، به من می گوید: " خیریه راه انداخته ای! و شرکت نمی تواند خرج ریخت و پاش های تو را بپردازد"
به او می گویم: کدام خیریه؟ این حق خودش است که به گردن ما مانده، حق مردم است باید بدهیم، دادگاه هم ما را محکوم کرده است.
اما زیر بار نمی رفت، می گفت: اگر بخواهیم همه حقوقی که مردم به گردنمان دارند بدهیم، نمی توانیم حقوق شما و کارمندان دیگر و کارگرانی که خودت می شناسی و چند ماهی است حقوق نگرفته اند بپردازیم.
خفه می شوم، اما زیر بار نمی روم! باید مغازه پیرمرد را بسازیم.
بی گدار به آب نمی زنم، به پیرمرد می گویم: باید بیایی با هم برویم هیات حل اختلاف تعهد بدهی به جای شش میلیونی که قرار است از ما بگیری! ما خودمان مغازه ات را برایت بسازیم و تحویلت دهیم. این برای آن است که بعدا، وقتی مغازه ات ساخته شد، نگویی: حالاشش میلیون را بدهید و مرا گرفتار کنی.
با چنان صداقت و اعتماد و شرافتی می گوید: من هرگز این کار را نمی کنم. من شارلاتان نیستم خانم.
که نزدیک است از خجالت توی زمین فرو روم. اما نمی توانم روال کار را نادیده بگیرم. 
می گویم: پدر جان من به تو اعتماد دارم، اگر بخواهیم مغازه ات را بسازیم حتماً خیلی بیش از شش میلیون تومان هزینه می خواهد. من شش میلیون تومان را می توانم از شرکت بگیرم. (مویی از خرس کندن غنیمت است،) شرکت ده سال تو را معطل کرد، ده سال دیگر هم می تواند تو را بپیچاند، بگذار بهانه دستشان ندهیم. نمی دانم مابقی پول ساخت مغازه ات را که حتما خیلی بیش از شش میلیون می شود، از کجا می توانم جور کنم. اما خدا بزرگ است. ( خدا بزرگ است؟) تو هم به من اعتماد داشته باش!( خدا به دادش برسد به چه کسی هم؟)ما یک سنگی به آب می اندازیم، باید ببینیم چقدر موج ایجاد می کند.
پیرمرد به من اعتماد کرده است و می گوید: خیلی ممنونم خانم! خدا خیرت بدهد. به من امید دادی!
این حرف ها مرا دیوانه می کند. توی دلم خالی می شود.
( پفیوزها اگر دبه در بیاورند حسابی گرفتار می شوم. اگر کنار بکشم، این امیدی که به پیرمرد داده ام را چه کنم؟)
پیرمرد را که راهی می کنم! آن هنرمند موج باف کُرد به سراغم می آید، بدجور گرفتار شده است!
او که درد و دلش را می کند و بیرون می رود. یکی ازهمکاران قدیم با گردن کج می آید برگه ای روی میزم می گذارد، معرفی یک مرکز خیریه پسربچه های بی سرپرست ده تا دوازده ساله! از من می خواهد که هر کار می توانم برایشان انجام دهم. 
بمباران شده ام. چه کنم؟
(بابک زنجانی را هم که گرفته اند، بدهی اش را پخش کنند پاشنه کفشهایمان را هم می دهیم از طلا برایمان بسازند.)

۲۲ تیر ۱۳۹۳

کمربندم را محکم می بندم

عاقبت عزمم را جزم کردم برای آن پیرمرد که مغازه اش  ده سال پیش بخاطر ساخت و ساز پاساژ ما تخریب شده بود کاری بکنم!
آستین هایم را بالا زدم و دل قوی داشتم و اولین گام هایم را برداشتم، اما نتوانستم کاری از پیش ببرم، مسئول پروژه های عمرانی مان  حتی به خودش زحمت نمی دهد یک تک پا قدم رنجه کند بیاید دکان این پیرمرد را ببیند.
پیرمرد هم خداوکیلی! پایه ی آیه یاس خواندن است، مدام می گوید: من که می دانم ساخت این مغازه به عمر من قد نمی دهد، من که می دانم شما نمی توانید کاری از پیش ببرید، من که می دانم نان خوردن من از این مغازه فقط توی خواب میسر است.
و یک چیزهای چرتی هم می گوید: مثلا  این که اگر خواستیم مغازه اش را بسازیم باید همانطور که قبلاً ! بود بسازیم. یعنی با سقف گنبدی و  زیرزمین طاق ضربی.
من که خودم عشق معماری سنتی هستم، هنگ کرده ام، حالا از کجا معمار سنتی طاق ضربی زن گیر بیاورم!؟ تازه معمار سنتی دستمزدش به مراتب بیشتر از بناّی معمولی است که یک شب می آید چهار دیوار را برایمان بالا می برد، تیرآهن می اندازد، سقف می زند و تمام.
اصلاً انگار باورش آمده است،  اگر مغازه اش آن طور که بود نباشد، زیر گنبدش نمی تواند با  پاساژ شیک و سه طبقه ای که ما کنار دکانش ساخته ایم کاسبی کند.
خلاصه بدجور گیر کرده ام، فکر و ذکرم شده است ببینم از کجا و چطور می توانم پول خسارت پیرمرد را که قانوناَ باید شرکت ما ده سال پیش دو دستی به اومی داد به زور از شرکت بگیرم!( البته طوری که خودم بیکار نشوم!) یا بدون آن که با شش میلیون تومان سرو ته قضیه را هم بیاورم،  برای آن که بالاخره پیرمرد را به مغازه اش برسانم کنار کارهای عمرانی خودمان تعمیرات مغازه او را هم دربرنامه ها بگنجانم.
چند روزی است روی خودم کار می کنم که وقیح و دریده و زبان باز و مجیزگو و پدرسوخته و دروغگو و فریب کار باشم، به خودم تلقین می کنم،  که این کار ( یعنی گرفتن حق مظلوم از ظالم) عین دزدی و اختلاس  است! و من اگر بخواهم  می توانم به انجام برسانمش. از بس که باورم آمده است فقط دزدی  و اختلاس است که در این مملکت اگر کمربندهایت را محکم  برایش  ببندی زمینه ی به انجام رساندنش برایت فراهم است.وگرنه،  گرفتن حق مظلوم از ظالم جز دردسر و حق خوری بیشتر چیزی در این سرزمین عایدت نمی کند.

۱۶ تیر ۱۳۹۳

خرت به چند؟

نشسته بودم در شرکت و آخرین دست گل های فامیل دور را در اینترنت می خواندم!
اووووه چه خبرها!  برای خرید تراکم دو میلیارد تومانی در تهران، نمی دانم از شهرداری! یا تراکم فروش سر گذر یا حتی بقال سرکوچه اقدام کرده است، به مبلغ مورد نیاز به  تراکم فروش چک داده، چک ها پاس نشده یا تراکم فروش نتوانسته تراکم تر و تمیز و تپل مپلی برایش جور کند، خلاصه کارشان به دعوا کشیده و حالا که این فامیل دور شده است رییس هیات مدیره پرسپولیس دوست آن تراکم فروش نامرد! شماره چک های فامیل دور را در اینترنت پخش کرده است  و با کنایه و اشاره به فامیل دور اشاراتی در مورد پورشه ی شماره فلانش که توقیف شده، چگونگی فرارش از شرکت خیابان آژانتینش، احضارش به کلانتری می نویسد وووو
خلاصه غرق شده ام در اخبار که پیرمردی وارد اطاقم می شود.
همان طور که سرم داخل کامپیوتر است و با حیرت آرسن لوپن بازی فامیل دور  را دنبال می کنم، بدون آن که نگاهش کنم با اشاره دست دعوتش می کنم به نشستن!
می نشیند. تا سرم رابالا نمی گیرم و با او چشم در چشم نمی شوم لب نمی گشاید، بعد آرام و با تردید شروع می کند،
" کنار پاساژ بزرگی که ما ده سال پیش ساخته ایم مغازه ی کفاشی  کوچک و آجری داشته، بعد از آن که ما پاساژمان را می سازیم درست چند  روز بعد وقتی صبح به مغازه اش می آید کرکره را که بالا می زند می بیند سقف و دیوارها همه فروریخته و از کفش فروشی کوچکش جز تلی خاک برجای نمانده، از شرکت ما شکایت می کند و دادگاه ما را محکوم به پرداخت 6 میلیون تومان جریمه می کند ظاهراً،  باد ساخت و ساز وسیع ما و آوردن ماشین ها و جراثقیل های بزرگ به مغازه کوچک محقرش گرفته و آن را ویران کرده است. ما قبول می کنیم که پول را بدهیم اما هیچ وقت نمی دهیم و او هم هیچ وقت در طی این ده سال نمی تواند مغازه اش را تعمیر کند و حالا  با کارتن فروشی روزگارمی گذراند!
می گویم: سعی می کنم برایت 6 میلیون را زنده کنم.
می گوید: بقیه ی پول تعمیر مغازه را که نمی توانم جور کنم. تعمیرات مغازه بیشتر از این ها هزینه بر می دارد.
می گویم: ولی ما فقط 6 میلیون محکوم شده ایم.
می گوید: شما 6 میلیون محکوم شدید، ده سال پیش؛ اما قدرتتان زیاد بود و بازی را بردید و هیچ وقت به من پولی ندادید.  اما بازنده اصلی این دادگاه من بودم که زندگیم در این ده سال تباه شد و کسی هم به من  نگفت خرت به چند!؟

نمی دانم چه بگویم! نمی توانم پولی بیش از آن چه محکوم شده ایم به او بپردازم، تازه برای پرداخت این پول هم باید دوباره از هفت خوان رستم رد شوم و با شیخ علی خان های بسیار بجنگم که آیا بشود، آیا نشود،
ما برای خوردن پول ضعیف تر از خود تربیت شده ایم. خلاف جهت آب حرکت کردن مگر می شود؟
راستی قیمت پورشه چند است فکرم را مشغول کرده؟

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...