رییس بزرگ امروز ما را خواست، یکی دو معاون و چند مدیرعامل و دو سه مسئول بخش و یکی دو نفر اضافه که صندلی های خالی را پر کنند، من جزو اضافه ها بودم که ناگهان در میانه سالن چشم مدیر دفترش مرا گرفت و به جلسه دعوت شدم.
مایل نبودم در این جلسه شرکت کنم، اما از آن جا که همیشه تقدیر بزرگوارانه چاله هایش را زیر پای من پهن می کند. داخلش افتادم و به جلسه رفتم.
رییس بزرگ دویست و بیست کیلو شاید یکی دو کیلو کمتر وزن دارد. من دیر به جلسه رسیده بودم، از اوضاع بد اقتصادی داد سخن می راند و از این که سهامداران شرکت متهمش کرده اند که سهم بیشتر از آن چه روی کاغذ نوشته اند را برده است. شاهد می آورد و دلیل و مدرک می تراشید.
هیچ وقت این آدم گنده را دوستش نداشته ام! این آدم گنده راز بزرگی دارد که من می دانم و دیگر هیچ کس ! و حتی خودش هم نمی داند که من این راز را می دانم و این راز آن قدر مهم است که شاید خیلی از شما روزی از شنیدنش تعجب کنید! ( حالا اما زمان گفتن راز نیست، چند سالی بعد می نشینم برایتان تعریفش می کنم و با هم قضاوت می کنیم).
راستش را بخواهید من در کار اویم و دام برایش پهن می کنم، گاهی ضربه های ناچیزی از ناکجا آباد به او برخورد می کند، که گیجش می کند نمی داند این ها را از کجا و چگونه و چه کسی بر او زده است. اما این بار گویا ضربه به اندازه کافی کاری بوده که نفسش را بریده بود.
خلاصه با آن هیکل گنده فریاد می زد و به نفس نفس افتاده بود، پره های بینی اش مثل گاو خشمگینی که زخمش زده اند و پرچم قرمز نشانش می دهند باد کرده بود می لرزید. مشت روی میز می کوبید و خط و نشان می کشید.
بعد هم در کمال قساوت یکی از مدیر عامل ها را برکنار کرد. به همین راحتی که گفت: شما می روید و فلان کسک که (جوانکی تازه کار و نور چشمی است) جای شما را می گیرد.
جلسه را انگار گرد مرگ پاشیده باشند. همه نفس ها را در سینه حبس کرده بودند.
رییس بزرگ همین را می خواست همه ترسیده بودند. بعد انگار کن که به مقصودش رسیده باشد گفت: سوالی نیست ؟ بروید سر کارهایتان.
من اما ناگهان در چشم هایش و در این تفرعن نفرت انگیزش چیزی را دیدم که بیشتر از آن که وحشت زده ام کند. جسارتم را افزود.
گفتم: من می خواهم حرف بزنم. چرا باید آقای فلانی برود و آقای فلانی بیاید؟ چرا تجربه و کاری که آقای فلانی کرده است یک سر فراموش بشود و این شخص که هیچ از کار نمی داند باید جای او را بگیرد؟
همه وحشت زده من را نگاه می کردند.
چشمهای مدیر دفتر نزدیک بود که از حدقه در بیاید.
رییس بزرگ حیران شده بود ناگهان از آن برج عاج پایین افتاد.
گفت: مگر شما کسی هستید که باید تصمیم بگیرید؟ این تصمیم مدیریتی من است.
گفتم: پس برای چه ما را خواستید که به جلسه بیاییم. اگر می خواستید تصمیم مدیریتی بگیرید بدون آن که کسی دخالت کند باید ابلاغ می نوشتید و برای ما می فرستادید تا می فهمیدیم که از امروز به بعد فلان کسک رفته است و فلان شخص آمده است.
گفت، داد کشید و گفت: بفرمایید، جلسه تمام است.
فکر می کنم وضعیت بغرنجی برای خودم درست کرده باشم.
درست زمانی که بیشتر از همیشه به حقوق و مزایایم احتیاج دارم. کمتر از همیشه ملاحظه کرده ام.
اما راضی ام، حالا از این که می داند من از او نمی ترسم راضی ام.
مایل نبودم در این جلسه شرکت کنم، اما از آن جا که همیشه تقدیر بزرگوارانه چاله هایش را زیر پای من پهن می کند. داخلش افتادم و به جلسه رفتم.
رییس بزرگ دویست و بیست کیلو شاید یکی دو کیلو کمتر وزن دارد. من دیر به جلسه رسیده بودم، از اوضاع بد اقتصادی داد سخن می راند و از این که سهامداران شرکت متهمش کرده اند که سهم بیشتر از آن چه روی کاغذ نوشته اند را برده است. شاهد می آورد و دلیل و مدرک می تراشید.
هیچ وقت این آدم گنده را دوستش نداشته ام! این آدم گنده راز بزرگی دارد که من می دانم و دیگر هیچ کس ! و حتی خودش هم نمی داند که من این راز را می دانم و این راز آن قدر مهم است که شاید خیلی از شما روزی از شنیدنش تعجب کنید! ( حالا اما زمان گفتن راز نیست، چند سالی بعد می نشینم برایتان تعریفش می کنم و با هم قضاوت می کنیم).
راستش را بخواهید من در کار اویم و دام برایش پهن می کنم، گاهی ضربه های ناچیزی از ناکجا آباد به او برخورد می کند، که گیجش می کند نمی داند این ها را از کجا و چگونه و چه کسی بر او زده است. اما این بار گویا ضربه به اندازه کافی کاری بوده که نفسش را بریده بود.
خلاصه با آن هیکل گنده فریاد می زد و به نفس نفس افتاده بود، پره های بینی اش مثل گاو خشمگینی که زخمش زده اند و پرچم قرمز نشانش می دهند باد کرده بود می لرزید. مشت روی میز می کوبید و خط و نشان می کشید.
بعد هم در کمال قساوت یکی از مدیر عامل ها را برکنار کرد. به همین راحتی که گفت: شما می روید و فلان کسک که (جوانکی تازه کار و نور چشمی است) جای شما را می گیرد.
جلسه را انگار گرد مرگ پاشیده باشند. همه نفس ها را در سینه حبس کرده بودند.
رییس بزرگ همین را می خواست همه ترسیده بودند. بعد انگار کن که به مقصودش رسیده باشد گفت: سوالی نیست ؟ بروید سر کارهایتان.
من اما ناگهان در چشم هایش و در این تفرعن نفرت انگیزش چیزی را دیدم که بیشتر از آن که وحشت زده ام کند. جسارتم را افزود.
گفتم: من می خواهم حرف بزنم. چرا باید آقای فلانی برود و آقای فلانی بیاید؟ چرا تجربه و کاری که آقای فلانی کرده است یک سر فراموش بشود و این شخص که هیچ از کار نمی داند باید جای او را بگیرد؟
همه وحشت زده من را نگاه می کردند.
چشمهای مدیر دفتر نزدیک بود که از حدقه در بیاید.
رییس بزرگ حیران شده بود ناگهان از آن برج عاج پایین افتاد.
گفت: مگر شما کسی هستید که باید تصمیم بگیرید؟ این تصمیم مدیریتی من است.
گفتم: پس برای چه ما را خواستید که به جلسه بیاییم. اگر می خواستید تصمیم مدیریتی بگیرید بدون آن که کسی دخالت کند باید ابلاغ می نوشتید و برای ما می فرستادید تا می فهمیدیم که از امروز به بعد فلان کسک رفته است و فلان شخص آمده است.
گفت، داد کشید و گفت: بفرمایید، جلسه تمام است.
فکر می کنم وضعیت بغرنجی برای خودم درست کرده باشم.
درست زمانی که بیشتر از همیشه به حقوق و مزایایم احتیاج دارم. کمتر از همیشه ملاحظه کرده ام.
اما راضی ام، حالا از این که می داند من از او نمی ترسم راضی ام.