۱۵ تیر ۱۳۹۸

دروازه بهشت

اگر بگویم می خواهم از فرصت استفاده کنم. و در این سوت و کوری وبلاگ چیزکی بنویسم خنده دار است؟
از قزوین آمده ام و چه سخت، و چه خسته بودم تا بعد از ظهر و چه دوست نداشتم برگشتن از پیش مامان را، مامان که به شکل وسواسی و عجیبی دلش همه بچه هایش را می خواهد. همه بچه هایش را دور و برش می خواهد. به شرطی که شلوغ نکنیم و اعصابش را بهم نریزیم و هر وقت اراده کرده، منیژه یا سیاوش و سهراب با تهمینه و سودابه و خارخاسک! همه دور و برش باشند. با حتی بچه هایشان و شوهرها و زنهایشان. اما همه عروسک، بی سرو صدا با لباسهای شیک و پیک و لبخند خوشحالی روی لب. که مامان فقط همه را در دسترس ببیند و ببیند که همه خوب و خوش هستند اما.
شلوغ نمی کنند و اعصابش را بهم نمی ریزند.
و با همه این ها من بودن کنار مامان را می خواهم. که هنوز با همان ترفندهای مامانی زود لو بده اش. وسط جمع سرش را زیر گوشم ببرد و بگوید: همه خوبند، اما من تو را از همه بیشتر دوست دارم. و نیم ساعت بعدش همین نمایش را با تهمینه بدهد. و با سودابه ومنیژه و...
از قزوین آمده ام چقدر هوا خوب بود، عین بهشت، نسیم خنک و روح پرور شبها که ملافه کشیدن روی خود را چه مزه دار می کرد.
  بچه ها گفتند: همین چند روز که شما آمدید اینجا هوا هم اینقدر خوب بوده است.
و هوا چه بدجنس است که برای هوایی کردن بیشتر من، اینطور خوشگل می شود.
 در تیره ماه تابستانی گرم که اینجا و آنجا بیشتر له له گرماست و تیر از آسمان می بارد.
قزوین چه خوب بود این روزها، و چه بهشت نشان شده بود. این دروازه بهشت.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

اینم نظر
بنویسین، اینجا هم‌هنوز مخاطب داره.

ناشناس گفت...

man hamisheh miam inja hafteii chand bar!

ناشناس گفت...

من همش به وبلاگت سر میزنم کاش همیشه بنویسی

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...