۷ اردیبهشت ۱۳۹۲

عاشقانه های فیس بوکی (3)

اجداد مادر آقای خانه همه از معماران سنتی اصفهانی بودند. اجداد مادر من همه آخوند، روحانی، خطیب!
در مسائل عشقی و عاطفی اعتقاد دارم آدم ها بیشتر انرژی اشان را از مادرشان به ارث می برند. نمی دانم چرا اما اعتقادم این است که آدم ها عاشق شدن هایشان را از مادرشان یاد می گیرند. آقای خانه عشقش را بر مبنای هندسی پیش می برد. یک درجه خطا نمی کرد و آرام آرام خشت خشت روی هم می چید.
من اما منبر نشین بودم اول با حوری پری شیفته می کردم و بعد پرهیز می دادم و اگر دستم می رسید حد می زدم و قصاص می کردم.
من از مادرم آموخته بودم برای دیده شدن باید بروم بالای منبر تا پا منبری ها از هر کجای مجلس مرا ببینند و صدایم را بشنوند. من برای دیده شدن شیوه های خود آموخته خودم را داشتم. پیش می آمد که در راهروی تنگ دانشکده غفلتا کیف سنگین دانشکده ام را که تاب می دام و رد می شدم از دستم در برود و محکم بخورد به شکم آقای خانه!
یا هنگام عبور از میان صندلی ها ناخواسته پای آقای خانه را لگد کنم.
یا جای آقای خانه را بگیرم و بگویم: بسه دیگه شما همش می نشینید دم پنجره یه بار هم شما برید اون جلو ملوها بنشینید.
آقای خانه اما آرام بود و حساب و کتاب می کرد! او طرح می زد و طرح می زد و آن چه توی ذهنش بود به کسی بروز نمی داد.
یکی دو ماه که گذشت من خسته شدم! حوصله کلنجار رفتن با آقای خانه را نداشتم اصلا به این فکر افتادم که از اول اشتباه کرده ام این پسر از جنس دخترهای مثل من خوشش نمی آید. مرا لوس و پر سر و صدا و نا آرام می بیند. هر وقت من از همیشه شادتر بودم و بگو بخند بیشتری داشتم او بد اخلاق تر بود و قیافه می گرفت! گاهی حتی اخم می کرد و رو بر می گرداند.
یادم می آید یک بار کنفرانسی در مورد " کیش مهر" داشتم. من با خنده و شوخی و شرح خاطره و بگو مگوی شاد با استاد تمامش کرده بودم. یک بحث داغ با یکی از پسرهای کلاس در گرفت، من بلبل زبانی می کردم و هیچ از زبان کم نمی آوردم! می خندیدم و مثال می زدم. حتی هم کلاسی های دیگر هیجان زده شده بودند و منتظر بودند ببینند آخر و عاقبت این بحث به کجا می کشد که ناگهان آقای خانه بلند شد و راه افتاد استاد گفت: چند دقیقه دیگر تحمل کنید کلاس تمام می شود. آقای خانه با سردی و بی تفاوتی گفت: من حوصله یک دقیقه اش را هم ندارم ترجیح می دم برم یه گوشه بخوابم.
همان روز آقای خانه از چشمم افتاد، پسرک از خود راضی، بد ادای، عقب مانده ی پر فیس و افاده !
وقتی دختر شیرازی معروف هم پشت سر آقای خانه از کلاس خارج شد دیگر تقریباً خون جلوی چشم های من را گرفت با خودم گفتم: هر دویتان بروید به جهنم از حالا به بعد بیچاره اتان می کنم.
بعدها وقتی ماجرای آن روز را در دفتر خاطرات آقای خانه خواندم(‌ بیشتر جوان های روزگار ما اهل خاطره نویسی بودند مثل این روزها وبلاگی و فیس بوکی نبودند و احساسات پس و پیش پرده اشان را با همه به اشتراک نمی گذاشتند. آن وقت ها بیشتر ما یک دفتر خاطرات داشتیم که هزار سوراخ پنهانش می کردیم تا کسی بویی از آن نبرد تازه اسرار زندگیمان را هم به صورت رمزی یا در پرده می نوشتیم که اگر غفلتاً خاطرات ما به دست غیر افتاد چیزی از مکنونات قلبی امان نداند و سر از احساساتمان در نیاورد)
خلاصه وقتی بعدها ماجرای آن روز را در دفتر خاطرات آقای خانه خواندم فهمیدم چیزی که آن روز از این اتفاق بروز داده. دقیقاً در تضاد با احساساتی بوده که آن لحظه گریبان گیرش شده است.
نوشته بود:
" فکر می کنم غیر منطقی است اما تحمل این که او شمع مجلس باشد ندارم. در حالی که در تمام مدت سخنرانی اش چشم از او بر نمی داشتم، حتی یک نیم نگاه هم به من نکرد،‌خط نگاهش را که گرفتم دیدم فقط به فرشاد نگاه می کند. انگار سخنرانی عشقی اش را برای این آدم نفرت انگیز تنظیم کرده بود. از دیروز تا به حال بی وقفه مشغول شنیدن سخنرانی اش هستم که با چه مکافات ضبط کرده ام. بیش از صد بار شنیده ام ولی در واقع گوش نمی دهم، فقط می شنوم"

۵ اردیبهشت ۱۳۹۲

عاشقانه نویسی های فیس بوکی(2)

آقای خانه بد اخلاق ترین پسر دانشکده بود.
من خوش اخلاق ترین بگو بخند ترین، شاد و شنگول ترین و شیطان ترین دختر دانشکده بودم.
آقای خانه کم حرف و سرسنگین و مغرور بود. حتی ساعت های بیکاری توی کلاس می نشست پایش را روی صندلی های دیگر دراز می کرد و چرت می زد. از میان دخترها جز با یک دختر شیرازی خوش بر و رو و قد بلند و فوق العاده جذاب! که او هم جدی و عمیق بود با دختر دیگری گرم نمی گرفت. من را که اصلا به حساب نمی آورد. ( البته من این طور فکر می کردم تاریخ چیز دیگری ثابت کرد)
آقای خانه با روحیه ی بد وارد دانشگاه شده بود! برنامه مهاجرتش به فرانسه بعد از آن همه رفت و آمد بین سفارت و وزارت خانه و رایزنی و مصاحبه و بگیر و ببند یکی دو هفته قبل از سفر ناکام ماند. یکی دو ماه بعد وقتی نتیجه ی قبولی دانشگاهش معلوم شد. پدرش فتوی داد که از این لحظه به بعد مهاجرتش حرام و بلکه هم در حکم محاربه با الله به حساب می آید. مادرش هم غفلتاً در همان زمان مبتلا شد به یک بیماری لاعلاج که تا بعد از ثبت نامش در دانشگاه علائم بیماری برطرف نشد. خواهرش غده درآورد. نمونه برداری کردند بردند آزمایشگاه معلوم شد درمانش فقط ثبت نام دانشگاه آقای خانه است. سگ همسایه اشان پشم هایش ریخت و تنها وقتی دوباره شروع به پشمالو شدن کرد که برگه ثبت نام دانشگاه آقای خانه را باد برد انداخت دم در لانه اش!
خلاصه آقای خانه مجبور شد به جای رفتن به فرانسه و قبولی در سوربن و دیدن کریستین و ایوت و ماغژوقی! دخترهای بلوند و قد بلند با لباس های ناز ثبت نام کند در دانشگاهی در تهران با فریبا و زیبا و سهیلا دخترهای غیر بلوند و مانتو شلوار پوش و بعضاً قد کوتاه!
من دختر هرهری مذهبی بودم که دلبری نمی دانستم اوج دل انگیزی ام این بود که از دیوار یا درختی بالا بروم تا پسرها بفهمند که کم از آن ها ندارم. تا وقت رفتنم به دانشکده تنها پسرهای دور و بر و فک و فامیلمان را دیده بودم که آن ها هم همگی یک زخمی از من خورده بودند. مثلا یک بار پسر عمه ام را با کمک خواهرم چنان ترساندیم که توی شلوارش جیش کرد! پسر خاله ام را وقتی می خواست از بالای دیوار توی استخر بپرد ناگهان چنان شوکه کردم که تعادلش را از دست داد و با ساق پا روی لبه تیز استخر افتاد و پایش شکست! دست پسر عمه ام را لای در گذاشتم که باعث شد چهار انگشت دست راستش در برود. و کارهای خرده ریز دیگر که اصلا گفتن ندارد!
به دانشکده که رسیدم وقتی از پدرم آن پند و اندرزهای پدرانه من باب این که باید سعی کنم با مردها طور دیگری رفتار کنم را شنیدم، فهمیدم اوضاع خیلی پیچیده شده است.
من تمام سعی ام را کردم که دختر تو دل برویی باشم و خیلی هم پیشرفت کردم اما نتوانستم خیلی از خصلت های شرورانه گذشته ام را فراموش کنم.
( این تفاوت ها را همین جا داشته باشید تا بعد چون من دارم سعی می کنم خصلت ها و ذائقه های مختلف را برای شما رمز گشایی کنم، بعداً بتوانیم به شیوه ها و روش ها می پردازیم تا بلکه هم بشود جور خاصی به شما که چیزی نمی دانید تجربیاتی را منتقل کرد)

عاشقانه نویسی های فیس بوکی(1)

دست کم 17 ساله دارم داستان خواستگاری رمانتیک آقای خونه از خودم رو برای دوست و آشنا و حتی دخترها تعریف می کنم. به طوری که این داستان تبدیل شده به یکی از جذاب ترین داستان های مامان ساخته بیزبیز و بیزقولک! ماجرای پسری که چهار ساله تمام از دختری خوشش می اومده و حتی یک بار به دختره بروز نمی ده که عاشقش شده! تا این که عاقبت در روز جشن فارغ التحصیلی سر پله های دانشکده جلوی دختره رو می گیره و می گه : ببخشید یه عرض خصوصی باهاتون داشتم!
دختره می گه: خوب بگو گوش می دم!
پسره می گه: این جا نمی تونم بگم اگه وقت بذارید بریم رستورانی، پارکی، جایی!
بعد دختره انگار کن که هر روز داره براش یه همچین اتفاقی می افته و این ماجرا رو از بر کرده در حالی که آه خسته ای می کشه با بی تفاوتی می گه: آهان ماجرای خواستگاری کردن و این حرف هاست!؟
پسره با عجله می گه: نه نه منظورم خواستگاری نبود!
اما دختره که فکر نمی کرده پسره جز خواستگاری منظور دیگه ای داشته باشه در تمام مدت بیرون رفتن و چرخیدن و گشتن و در تمام مدتی که پسره واقعا سکوت کرده بوده و لام تا کام حرف نمی زده هی ده دقیقه به ده دقیقه می گفته: ببخشید منظورتون خواستگاری کردن نیست؟ و باز پسره سکوت می کرده. تا این که دختره خسته می شه و می گه: ای بابا اصلا من دیگه حوصله ام سر رفت اگه کاری دارین این شماره داداشم برید باهاش صحبت کنید اون به من خبر می ده بعد هم شماره رو می ده به پسره که حیرت زده داشته نگاهش می کرده و راهش رو می گیره و سریع دور می شه.
17 ساله من دارم این داستان رو برای بچه ها تعریف می کنم و 17 ساله که آقای خونه می گه چرا خالی می بندی من کی از تو خواستگاری کردم. حالا بعد از17 سال تازه آقای خونه زبون باز کرده و می گه، در واقع اون روز فقط می خواسته به من ابراز عشق و علاقه کنه ولی من با بی سلیقگی خواستگاری رو بهش تحمیل کردم.
حیف چقدر خنگ بودم اون روزها!

۲۱ فروردین ۱۳۹۲

الهه ی عشق و دختر رییس قبیله ی سرخ پوست ها

دوران جوانی ام را با این فلسفه گذراندم که اگر عاشق مردی شوم کارم تمام است.  یادم نمی آید که از شانزده سالگی عاشق کسی شده باشم. به جرات می توانم بگویم که نه غرور و نه سرد مزاجی هیچ کدام دلیل این احساس بی نیازی در من نبود جز ترس، ترس  از عشق.
من از عاشق شدن های یک سره می ترسیدم. و این ترس در من آن قدر قوی بود که حتی از تجربه تحت تاثیر قرار دادن دیگران هم واهمه داشتم.  من نه عاشق می شدم و نه تلاشی برای عاشق کردن دیگران به کار می بستم. و نه عاشق های احتمالی را عددی به حساب می آوردم.  بدتر از همه آن که از سر بی چارگی عشق را مسخره می دانستم، عاشق شدن و عاشق بودن برایم نوعی بازی بچه گانه بود.
البته من دختر زیرکی بودم، بخاطر خواندن آن همه کتاب های متفرقه که تمام دوران زندگی تمام پول توجیبی های مرا به باد فنا می داد به نسبت دختران هم سن و سال هوشیارتر و زبر و زرنگ تر شده بودم.
آن وضعیت نامتعادل خانوادگی، ورشکستگی ها و فراز و فرودهای زندگی اقتصادی امان هم  که وادارم  کرده بود خیلی زود برای به دست آوردن استقلال مالی آستین ها را بالا بزنم در نگرش من به زندگی عمق و حسی چند برابر داده بود.  ژن های خوب دختر شیطان و بلا بودن را هم که از مادر به ارث برده بودم و همین بضاعت کم  که  در چنته داشتم باعث شد خدای عشق عاقبت کسی را به همان  عقب ماندگی خودم سر راهم قرار دهد.
من بیست و یک سالگی وارد دانشگاه شدم. از آن جا که شروع کلاس ها   به نیمه دوم سال تحصیلی افتاده بود روز ثبت نام  برف سنگین تمام سطح دانشکده و پله های پر شیب را پوشانده بود. پدرم با ذوق و شوق فراوان مرا برای ثبت نام همراهی کرد ومن با وجود آن که قلبا از این همراهی بیزار بودم و خودم را مستقل تر از آن می دانستم که بزرگتری برای ثبت نامم به دانشکده بیاید به اجبار قبول کردم.
 توی محوطه دانشکده چند پسر جوان روی نیمکتی نشسته بودند وقتی من و پدرم با احتیاط فراوان از پله های یخ زده و لغزنده پایین می آمدیم ناگهان پای پدرم سرخورد  و نزدیک بود کابوس روز ثبت نامم تکمیل شود که خوشبختانه  یکی از پسرها که نزدیک ترین فرد به ما بود با یک حرکت سریع خودش را به ما رساند و پدرم را مثل یک هلوی از درخت افتاده در میانه ی زمین و آسمان گرفت و سالم به زمین نشاندش.
من که از خجالت و شرمندگی نزدیک به سکته بودم مثل احمق ها پدرم را با پسرها ول کردم و هر چه سریعتر خودم را به گوشه ای امن رساندم.
همان روز وقتی با پدر به خانه بر می گشتیم پدرم اولین نصیحت پدرانه ی تاثیر گذارش را به من کرد.
پدرم گفت: ببین بابا جان تو از خوشگلی هیچ چیز کم نداری! فقط کافی است یک نیم نگاه به یکی از پسرهای بخت برگشته ی دور و برت بیاندازی و با آن شیرینی و شیطنتت به آن ها لبخند بزنی تا ببینی چه معجزه ای می شود. دست از این حرکات پسرانه و زمخت بردار این قدر قلدر نباش و خودت را بی نیاز از همه کس و همه چیز احساس نکن. آدم ها برای  زندگی به عشق احتیاج دارند و من خیلی تاسف می خورم اگر بچه های من مزه عشق را نچشند و بمیرند.
و بعد گفت: مثلا همین پسری که روی پله ها من را گرفت تا زمین نخورم را دیدی؟
البته که دیده بودم!
گفت: همین پسر خوب بود! بعد از این که تو دویدی و رفتی ما حتی نشستیم با هم سیگاری هم کشیدیم. می توانی در مورد همین پسرک جدی تر فکر کنی؟
البته که می توانستم.
یکی دو هفته بعد پسرک را یک بار دیگر همان جا  نشسته روی همان نیمکت دیدم. این بار اولین چیزی که به خاطرم رسید اجابت خواسته ی پدر بود و بس. بنابراین با طرح یک نقشه ی ضرب الاجلی تصمیم گرفتم همان جا و به همان شیوه که پدرم خودش را روی پله لغزاند، خودم را به زمین بیاندازم تا با شبیه سازی صحنه ی افتادن و گرفتن پدر یک صحنه افتادن و گرفته شدن را برای خودم راه اندازی کنم. غافل از این که این پسرک عقب مانده ی گیج،  فقط قدرت گرفتن و روی سر بلند کردن پیرمردها را دارد نه دختران جوان حوا را!
...... دیگر منتظر چه هستید؟ خوب معلوم است دیگر  من افتادم و کسی هم مرا در آغوش نکشید! در عوض آقای خانه برای مابقی عمر حسرت آن لحظه را که مانع افتادن من نشد خواهد خورد این را مطمئن هستم.


۲۰ فروردین ۱۳۹۲

دختر سرخ پوست رییس قبیله

دوران جوانی ام را با این فلسفه گذراندم که اگر عاشق مردی بشوم کارم تمام است!
دوران کودکی و نوجوانی ام اما همه در عاشقیت های ساعتی و عجیب و غریب گذشت، از کارگر ساده ی نانوایی نزدیک خانه امان بگیر، تا لات چال میدان سر چهار راه، از دکتر پدر بزرگم که می آمد توی خانه او را آمپول! بزند بگیر، تا دوست برادرم که پسر مدیر مدرسه امان هم بود! از پدر پسر خاله هم کلاسی ام بگیر تا....
اووووه در این دوران من هیچ روزی را بدون عشق سپری نکردم. و البته برای تحت تاثیر قرار دادن پسرهای دور و بر و فامیل و آدمهایی که عاشقشان می شدم هم ایده های منحصر به فردی پیاده می کردم. مثلا برای آن که دوست برادرم را تحت تاثیر قرار دهم یک روز که توی حیاط بزرگ پر دار و درخت خانه امان به درختی تکیه داده بود و منتظر برادرم بود. فورا موهای تا نزدیک کمرم  را افشان کردم و یک روبان روی پیشانی و موها به سبک سرخ پوست ها بستم و یک پر مرغ از دمب خروس زبان بسته امان کندم و به روبان روی پیشانی آویزان کردم و با رژ لب خواهرم سه خط مورب موازی سرخ روی گونه ها کشیدم و به سه شماره با یک سیخ کباب به سراغش رفتم. آهسته و آرام بدون آن که حضورم را احساس کند پشتش ایستادم و سیخ را تا دسته! توی کمرش فرو کردم و گفتم: هی یانکی این جا منطقه ی سرخ پوست های اینکاست تو با چه جراتی به حریم ما تجاوز کرده ای؟
 پسر بخت برگشته یا از درد سیخ یا از آن فریاد نتراشیده  نزدیک به سکته کردن بود اما وقتی برگشت و من را دید و  از آن جا که تعریف مرا از مادرش که مدیر مدرسه امان بود شنیده بود فورا خودش را بازیابی کرد و گفت: منتظر پسر رییس قبیله هستم!
من که تازه متوجه شده بودم این حرکت خود جوش ممکن است با واکنش غیر متمدنانه ی برادرم که هر لحظه ممکن بود دوشش را بگیرد و  سر و کله اش پیدا شود روبرو شود، فوراً قیافه ی معصومانه ی، ناشیانه ی وارفته ای به خودم گرفتم و گفتم: ای وای شما بودید فکر کردم ناصر( برادر دیگرم ) است!
و بعد برای آنکه برادر کوچکتر من را آن طور با آن هیبت اینکایی سیخ به دست در مقابل دوستش نبیند، درست مقابل چشم پسرک مثل یک میمون آفریقایی از درخت شاتوت حیاط خانه پدر بزرگ بالا رفتم و به او گفتم، قول بدهد شتر دیدی ندیدی بکند! و به برادرم  چیزی بروز ندهد.

و عجبا.................... از این که پسرک واقعا عاشق دختر سرخ پوست رییس قبیله شد.

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...