۲۴ آبان ۱۳۸۸

ستاره طلایی

دلم از آن پائیزهای بیست و سه چهار سال پیش می خواهد .
از آن پاییزها که فکر میکردی حتما باید در طول و عرضش یک اتفاق احساسی برایت بیفتند ، چون پاییز بهار عاشقان است .
دلم از آن پاییزهای با آواز کلاغ ، سر چنار بلند میخواهد.
از آن باران های یک هویی . از ان عطر خاک توی هوا.
دلم از آن پاییزها میخواهد .
از آن خیابانهای خیس از آن چترهای سیاه بزرگ ، از آن بخار رقصان که از چرخ دستی لبویی و باقالایی بلند میشد.
دلم از آن پاییزهای بیست و سه چهار سال پیش تهران میخواهد.
از آن روزهایی که خیابان ها در ازدحام ماشین و دود در ازدحام چشمهای بی اعتماد به هم در ازدحام خستگی مفرط آدمها گم نشده بود.
دلم بلوار کشاورز میخواهد با آن موشهای گنده و خیس ،با آن موسیقی خش خش برگ های زرد و سرخش زیر پا .
دلم خاکستری آسمان می خواهد و خواندن شعرهای جوانی
" بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم تیره به دنبال توگشتم .
دلم خانه ی پدری را میخواهد با آن همه گلهای نسترن که عاشقانه به دیوار توالت چسبیده بودند! توالت توی حیاط .
دلم مادرم را میخواهد با سینی چای صبح ، پدرم را میخواهد با بربری داغ .
دلم شهریار دوست برادرم را میخواهد .
( این بار اگر ببینمش برای دلبری مثل سرخ پوست ها پر خروس لاری به سرم نمی زنم .رژ میزنم خیلی پر رنگ و شلوارلی تنگ می پوشم .)
دلم خیلی چیزهای جلف ! میخواهد ، جیغ زدن ، نعره کشیدن توی خیابان دویدن ، کفشها را توی چاله های آب کوبیدن ، بارون می آد جَر جَر خواندن .
دلم نون خامه ای میخواهد به چه گندگی - که باران خیسش کرده باشد .
دلم خیلی چیزها میخواهد.
بیدار شو- بیدار شو- بیا - اینجا - حالاست -امروز است.
صبح ها را باید با صدای زنگ سرسام آور ساعت آقای خانه که دوازده سال است هر صبحم را خراب میکند بیدار شوم .( حتی جمعه ها آقای خانه یادش میرود ساعت را خاموش کند .تازه این روزها شکر خدا کلاسهای دانشگاه به جمعه افتاده و زودتر زنگ می زند.)
از نان بربری داغ خبری نیست آقای خانه میگوید : جان مادرت ده دقیقه دیگه من رو بلند کن !
دخترها را باید با التماس بلند کنیم همانطور که چشمانشان بسته است وخودشان را لای پتو پیچیده اند و سر میز صبحانه نشسته اند لقمه لقمه نان و کره و شکلات صبحانه که معتادش شده اند در دهانشان میگذاریم ( بی انصاف ها حتی لیوان شیرشان را هم میگویند : تو دم دهنمون بذار)!
دراطاق را که باز میکنم باغ دل گشا وسط پایتخت را نمی بینم .
صدای کلاغ را نمی شنوم.
پیاده به مدرسه نمی روم .
با التماس پول تو جیبی نمی گیرم .
مامانم مرا نمی بوسد .
بابا نمی گوید مواظب خودت باش . صاف می ری مدرسه صاف هم برمی گردی .
باران نباریده است.
بوی گل خانه را مست نکرده است .
من این سو و آن سو سرک نمی کشم تا پسر همسایه را ببینم .
صاف به مدرسه نمی روم و صاف هم از مدرسه بر نمی گردم .
دلم از آن پاییزها ی بچه گی می خواهد .
زیر دست نمی خواهم ، ریاست نمی خواهم . میز نمیخواهم .
دلم میخوهد بچه شوم و به مدرسه بروم دیکته بنویسم و معلم برایم ستاره طلایی بچسباند .

۳ نظر:

سارا گفت...

محشر بود
فوق العاده بود
اونقدر که دلم می خواست تمام نشود و من هی بخوانم و سر مست شوم از خیسی زرد پاییز

خانومی گفت...

دلم گرفت... خیلی... اشک تو چشام حلقه زد

رُژیار گفت...

کل وبلاگت یه طرف، این یه طرف
مرسی. خیلی چسبید

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...