۳ بهمن ۱۳۸۸

زنی کنار جاده

امروز دوباره آن زن ِ کنار جاده را دیدم ، با همان چادر سیاه خاک آلود . سوارش کردم .
دوستان گفته بودند او رازیاد توی این جاده می بینند. سواره ، پیاده . من اما دومین بار بود .توی ماشین که نشست خودش را به طرز مخصوصی جمع و جور کرد . در واقع به طرز مخصوصی خودش را نشانم داد .
گفتمش : برای تهران رفتن مشکلی نداری ؟ برویم خانه من .
گفت : خوب توی ماشین چه عیبی داره؟
گفتم : مگر بدون شلنگ تخته هم می شود؟
خندید . و صدای خنده اش آنقدر شیرین بود که می شد توی چای ریخت به هم زد و با نان و پنیر خوردش .
نگاهش کردم . بین سی ، سی پنج سال . چشم و ابرو مشکی و کمی تپل مپل .
او هم مرا نگاه کرد . و با شرم خاصی گفت : نمی آد بهت اهل شلنگ تخته باشی ؟
من هم خندیدم آنقدر بلند که چهار ستون رخش لرزید .
نمی خواست با من به خانه بیاید . می گفت همین جا گوشه کنار یک کاروانسرای قدیمی است یکی از اتاقهایش را مقوا انداخته ایم با دو سه تا پتوی پاره ، بعضی وقتها با راننده کامیونها می رویم توش! نیم ساعت بیشتر که وقت نمی گیرد ، می گیرد ؟ وبعد با تعجب گفت : می گیرد مگه ؟ من کار دارمها!
ناچار شدم همانجا توی ماشین کنار جاده کمی نوازشش کنم . سعی کرده بود تمیز باشد . بوی اودکلن قدیمی چارلی می داد .از داشبورد عطری که برای عزیزترین خریده بودم و هنوز وقت نشده بود کادو پیچش کنم به او دادم . اول قبول نمی کرد می گفت : این چیزا چیه ؟ من پول می خوام ها ؟
گفتم : پول هم بهت می دم جیگر فقط دفعه دیگه که من رو دیدی از این عطرا بزن !
با شک و تردید عطر را توی کیفش چپاند وگفت : من نمی دونم ها اگه نمی خوای بجسبی عیبی نداره ولی باید پول وقتم رو بدی ؟
خنده ام گرفت , از این که برای من وقت گذاشته بود .
گفت : مسخره ام می کنی ؟
گفتم : عزیز جان من تا به حال فکر می کردم تو فقط تن فروشی نگو وقت فروش هم هستی اینطور باشد نمی توانم از پس خرجت بر بیایم .
چقدر دوست داشتم با او تنها باشم ولی نشد حاضر نبود یک قدم از مرامش که توی جاده و توی ماشین و توی کاروانسرای خودش ؛ محصولش را عرضه کند عقب بگذارد.
چند بوسه و کنار نه چندان جدی هم در کار بود . اما نگران وقتش بود . و می گفت از یک ساعتی که بگذرد مشتری ها می پرند و من باید دوبل حساب کنم .
دوبلش هم مبلغ منصفانه ای بود ، کمی با هم حرف زدیم . از من خوشش آمد و گفت ، شاید اگر بار دیگر ببیندم به خانه هم بیاید .
چه روز عجیبی بود برای من .
به خانه رسیدم و فردا دوباره باید راهی شوم ؛ با همه ی وجود خسته هستم وچقدر می چسبید یک مشت و مال ِ بدون ادعا .

هیچ نظری موجود نیست:

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...