۲۸ آذر ۱۳۹۰

موش و گربه

نشسته ام به خواندن كليله و دمنه، ماجراي موشي است كه همينطور يله مي آمده تا برود براي خودش غذايي دست و پا كند كه ناگهان مي بيند  زير درخت گربه اي كه هميشه مزاحمش بوده در تور صياد افتاده است، لابد هم از اين گربه هاي پرشين ِ اصيل يك ميليون تومان به بالا  بوده كه صيادي قصدش را كرده، وگرنه گربه  را مگر در چين و ماچين شكار كنند آنهم براي خوردن، در ايران  خودمان هم كه گربه ي خياباني را شكار نكرده يا با ماشين زير مي گيرند، يا با سنگ مي زنند و يا بيل توي سرش مي شكنند. بگذريم، موش هنوز عصاره  خر كيف شدن را مزه مزه نكرده، نگاه مي كند مي بيند اي دل غافل،  پشت سرش راسويي ايستاده و بالاي درخت هم جغدي كمينش را مي كشد! موش دمي مكث مي كند و  از آنجايي كه درايت و هوشياريش عيناً نسخه ي بدل از اصل سياست و كياست مهتران و سياستمداران ايراني بوده! با خودش مي گويد: اگراز جغد فرار كنم و برگردم شكار راسو مي شوم؛ اگر از راسو فراركنم و از درخت بروم بالا شكار جغد. پس چه كنم ؟ وخلاصه به اين نتيجه مي رسد كه برود بندهاي گربه ي اسير را باز كند و همان گربه كه هم دشمن راسو است و هم از پس جغد بر مي آيد را به جان اين دوتا بياندازد.  با ترس و لرز مي رود سراغ گربه و مي گويد: گربه جان شما الان اسير هستي از خدا چه مي خواهي ؟ گربه هم مي گويد: خوب معلوم است هر اسيري، خواب آزادي را مي بيند شب و روز. موش مي گويد: راستش بي خود وقتت را نمي گيرم من امروز آمده ام كه تو را آزاد كنم ! نه اكس زده ام و نه توهم برداشته ام كه شير شده ام و زورم به تو مي رسد بلكه؛  فقط به اين خاطر آمده ام تو را آزاد كنم كه تنها تو از پس آن راسوي پشت سر من و اين جغد بالاي درخت بر مي آيي. گربه معلوم است كه خيلي خوشحال مي شود و همانجا شروع مي كند به مجيز موش را گفتن. اما موش بي خيال اين  چاپلوسي ها  بريدن بندهاي گربه را آغازيدن مي كند!  تا اينكه گربه آزاد مي شود، گربه ي بدبخت كه مدتي اسير بوده معطل نمي كند مي پرد به سمت راسو و از آن طرف حواس جغد پرت مي شود و موش هم دمبش را مي گذارد روي كولش و مي دود توي سوراخي و نجات مي يابد. 
اين داستان را كه خواندم يكهو فكرم به سمت و سويي رفت  همينطوري با خودم گفتم : لابد حالا كه اين مملكت صاحاب دارد به چه گندگي و آمريكايي ها دستشان را دراز كرده اند بهپادشان را از ما بگيرند و انگليس هم كه هيچ وقت با ما دوست نبوده  بخاطر باغ قلهك لب و لوچه اش را ورچيده است و هرچه انتر و منتر در دنيا دارند براي ما شاخ و شانه مي كشند. دور نباشد بعضي ها كه سكاني، فرماني،  ماسماسكي،  چيزي در دستشان است به اندازه ي موش نكته بين و عاقبت انديش باشند و اين روزها  به جاي گير دادن به چكمه ي دخترها  و لباس پسرها فكر ملك و مملكت باشند.  يكهو نشود كه اينها سرشان توي مانتوي زنها باشد و مملكت  يا به كام راسو شود و يا به چنگ جغد!

۶ نظر:

آیلین گفت...

اینجا یک آدمی مینویسد که میداند و میفهمد . و در این وانفسا ؛ جرم چیز فهمی ؛ گران تر از حمل جنازه انسانی است که با دستهای خودت خفه اش کرده باشی !

یلدایت مبارک دوست ...

قاصدک گفت...

چون منو سانسور میکنی نظر نمیدم

خارخاسک هفت دنده گفت...

آيلين جان دانا كجا بود؟

خارخاسک هفت دنده گفت...

من خودم را هم سانسور مي كنم قاصدك جان دوستان كه جاي خود دارد ! حالا بگذريم اصل حالت چطور است ؟

بابک گفت...

من رای میدم شما صدر اعظم ایران بشی. چرا که نه. مثل اون خانوم چش چپ تو آلمان مثلا
البته وقتی نام کشورمان دوباره ایران بشه. فقط یک کلمه، بدون پسوند و پیشوند
من که فکر می کنم میشه. مگه میشه نشه؟

بهاره گفت...

یلدات مبارک عزیزم...
اگه هم اشتباه نکرده باشم(تولدتم پیشاپیش مبارک)
چه اعتماد به نفسی به حافظم دارم!

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...