۳ اسفند ۱۳۹۴

از پنح شنبه 9 مهر ماه 71 تا جمعه ...

پنج شنبه 9 مهرماه 71
امروز امتحان تخصصی مرمت آثار را دادم و حتماً قبول می شوم. مسخره است با این که گروه هنر شناور است و از همه رشته ها می توانستند در آن شرکت کنند رتبه من 115 شده است و ازمیان تمام رشته های هنر سهم من فقط فوق دیپلم است. مگر چند رشته با مدرک لیسانس درهنر داریم و هر کدام چند نفر می گیرند که من با رتبه 115 فقط فوق دیپلم قبول شده ام؟ آن جا، آن پشت چه خبر است؟  پرس و جو کرده ام اگر در آینده بخواهم مدرک لیسانس بگیرم باید دوباره در کنکور سراسری شرکت کنم یعنی دوباره این مسیر پرفراز ونشیب را بروم که آیا قبول شوم آیا نشوم!  به هر حال به نظر می رسد در این مملکت چیزی به نام استعداد بهایی ندارد وپایه و اساس در همه رشته ها برمبنای محفوظات است. یک ذره دلم برای خودم سوخت. مدام می شنوم که در کنکور تقلب می شود و بعضی رشته ها سهمیه جداگانه خودشان را دارند. بخصوص در رشته های هنر دنبال دانشجوهای متعهد می گردند نه مستعد. خدا به داد برسد سرنوشت هنر در مملکت ما چه می شود؟ به هر حال سکوت می کنم و به آنچه برایم پیش آمده راضی هستم اما متوقف نمی شوم. #صدچهل3
https://telegram.me/noone_ezafe
جمعه 10 مهرماه 71
فردا اولین روز کاری من است در به آفرین، نگران هستم! وفکر می کنم خون زنهای خانواده پدری دارد در رگهای من به جوش می آید، چرا باید به خود اجازه بدهم مثل یک هرزه درمسیر خوش آمدن یا نیامدن میم قراربگیرم؟ با این احتمال که ممکن است من بیشتر از او خوشم بیاید تا او از من.
حاشیه ساعت 12 نیمه شب: تاثیر خون زنهای خانواده مادری بیشتر است، هیجان زیادی برای این نمایش دارم. احساس می کنم نمی توانم از این بازی صرفنظر کنم. و مدام از بیاد آوری این موضوع که فردا قرار است کجا کارم را شروع کنم و بازیگر چه نقش هایی باشم قلبم فرو می ریزد.   #صدچهل4
https://telegram.me/noone_ezafe
شنبه 11 مهرماه 71
امروز، روز اول کاری ام را در به آفرین شروع کردم، فکر می کنم دیگر زندگی ام پیچیده نخواهد بود و من با خودم روراست تر می شوم.
اولش که پایم را توی  شرکت گذاشتم رفتم پیش منشی که برعکس لوند،  قد بلند و ترکه ای و با هوش تر به نظر می آمد، قیافه اش هم خوب بود. ولی یک جوری نبود که بشود گفت لوند است، یعنی باید بیشتر او را بشناسم. خودش می دانست من که هستم، گفت: صبر کنید الان آقای مهرجو ( مهرجو همان بیژن خودمان است بعد از ارتقاء درجه!) می آیند شما را می برند اطاقتان را نشانتان می دهند.
زنگی زد و چند دقیقه بعد بیژن خودش را رساند، با هم راه افتادیم. رفتیم توی یکی ازاتاق های  بزرگ ساختمان که با یک در کوچک بر روی دیوار سمت چپ به اتاق آن کارمند جوان که بار اول دیده بودمش و اتفاقاً پسر تقریباً خوش قیافه ای هم بود وصل می شد. معلوم بود تازه برای آن اتاق صندلی و میز و کمد خریده اند، چون همه چیز تمیز و دست نخورده به نظر می آمد. بیژن اتاق را نشانم داد و گفت: آقای ملک گفته اند شما از حالا به بعد مسئول ثبت سفارشها و بازاریاب فروش هستید.
مسخره ترین چیزی بود که تا به حال شنیده بودم. اصلا چنین چیزی را نمی دانستم و چند و چونش را بلد نبودم. با تعجب نگاهش کردم و ابرویم را که خارش گرفته بود خاراندم و گفتم: باشه من مسئول ثبت سفارشها ولی یکی باید باشه بیاد به من یه چیزی یاد بده.
بیژن گفت: حتماً یکی میاد، منتهی ما چون تا حالا یه همچین چیزی نداشتیم فکر کنم خودت باید بگردی ببینی چکار باید بکنی.
با تعجب نگاهش کردم، او راه افتاد از جیبش کلیدی بیرون آورد و شروع کرد به قفل کردن در کوچکی که اتاق من را به اتاق آن همکار دیگر وصل می کرد.
با ناراحتی جلو رفتم و گفتم: لابد می خواهی در اصلی را هم قفل کنی؟
نیشش را باز کرد و گفت: نه بابا  آقامنصور یعنی آقای ملک گفته فقط این در رو ببندم.
کلید را با زور از دستش بیرون کشیدم و گفتم: لازم نکرده این در رو ببندی. دوباره شروع شد؟  آفتاب مهتاب نیاد تو این اتاق؟ مگه من جذام دارم که من رو از همه دور می کنید؟.
بیژن دوباره خندید و گفت: بابا برای راحتی خودتون می گن.
گفتم : نخیر به من اعتماد ندارن. و کلید را انداختم و در را باز کردم. به بیژن گفتم: این در باید باز باشه، کسی هم نترسه.
بیژن با تعجب من را نگاه کرد و بعد برگشت و بیرون رفت.
چند دقیقه توی اتاق ایستادم و به در و دیوار نگاه کردم و بعد رفتم پیش آن کارمند محترم اتاق کناری که هنوز از چند و چون جریان خبر نداشت. من رفتم تا از او بپرسم اوضاع چیست و او می داند بازاریابی و ثبت سفارش چطور است؟
جوان خیلی با خوشرویی و کم و بیش با شرم وحیا گفت: بازار یابی یه سری مقدمات داره که چون این کار جدید شرکت تجربه اول است، شما باید خودت دنبالش بروی و ببینی چطور است.  یا سفارش های قبلی تولیدی را در بیاوری و ببینی  قبلاً اجناس تولیدی به کجا فروخته می شده؟ و روش فروش چه بوده؟
خلاصه مشغول حرف زدن بودیم که یک هو دیدم بیژن آمد و به پسر جوان گفت؛ حبیبی جان، آقای ملک کارت داره یه سر برو پیش ایشون.
حبیبی هم  خیلی سلانه سلانه راهش را گرفت و رفت. با تعجب به بیژن نگاه کردم خیلی آرام طوری که حبیبی نشنود به من گفت: فکر کنم می خواد اخراجش کند.
نزدیک بود شاخ در بیاورم. چیزی که به ذهنم رسید این بود که قبل از حبیبی خودم را برسانم به اتاق میم همین کار را هم کردم  و درست در لحظه ای که حبیبی چند قدم مانده بود وارد دفتر میم بشود من جلو افتادم وبدون این که به تذکر منشی گوش بدهم با معذرت خواهی زودتر از حبیبی  پریدم تو و در را بستم( ادامه دارد....). #صدچهل5
https://telegram.me/noone_ezafe
( ادامه از بالا...) میم خیلی جدی و اخمالو نشسته بود پشت میزش. من را که دید لبخندی زد و گفت: اِ اومدی؟ مستقر شدی؟  دادم اتاقت رو برات مثل دسته گل کردند.
با عصبانیت نگاهش کردم و خودم را جلوی میزش رساندم و گفتم: این چه کاریه که داری می کنی؟
خیلی با تعجب گفت: چه کاری عزیزم!
گفتم: این پسره را داری می اندازی بیرون چون من نگذاشتم بیژن درِ وسط اطاق رو قفل کنه.
گفت: کی گفته این حرف رو؟
گفتم: جوابم رو بده تو نمی خوای بیرونش کنی؟
خیلی حق به جانب گفت: چراااا؟ ولی این ربطی به موضوع تو نداره. خیلی وقت بود می خواستم بندازمش بیرون، کارش رو خوب انجام نمی ده. فعال نیست.
با ناامیدی نگاهش کردم گفتم: فکر می کنم اشتباه کردم پیشنهادت رو قبول کردم. باشه من می رم. اینطوری نمی تونم باهات کار کنم. بلند شد ایستاد و گفت: جا می زنی نه؟
گفتم: جا نمی زنم،  ولی این کاری که تو میکنی اصلا درست نیست. این که من رو محدود کنی مثل اوایل کارم توی انبار تولیدی.
با دلخوری گفت: محیط مناسبی نبود. اونجا همه کارگر بودن تو توی یه  انبار بی در و پیکر و دور افتاده بودی. نباید نگرانت می شدم؟
گفتم: الان چی؟ این پسره هم کارگره و اون اطاق هم انبار دور افتاده است؟ و ادامه دادم از اولش هم اشتباه کردم چنین ریسکی کردم بازم با تو کار کنم نمی دونم چرا این کار رو می کنم. نمی دونم چرا هی بهت اعتمادی می کنم. هی برمی گردم اینجا.  از این کارات بدم می آد. دستم را روی میز گذاشتم تا تعادلم را حفظ کنم  و درحالی که سعی می کردم به چشمهایش نگاه نکنم گفتم، نمی تونم با این وضعیت ادامه بدم؟  می خوام قبل از این که کارم رو شروع کنم ازت خداحافظی کنم.
چند ثانیه ای گذشت و من منتظر عکس العملش بودم( ادمه دارد....)#صدچهل6
( ادامه از بالا....) آرام دستش را روی دستم گذاشت و گفت: نکن این کار رو.
احساس می کردم ناگهان در تمام بدنم  یک جریان خون داغ منتشر شده است. با تعجب به دستی که روی دست من گذاشته بود نگاه می کردم و نمی توانستم عکس العملی نشان دهم. مبهوت بودم. چطور ممکن است یک لمس ساده بتواند این اندازه حس متفاوتی را در آدم بوجود بیاورد ولی آن معاشقه های پرسوز و گداز با شاهرخ جز نفرت و انزجار و حس چندش آور چیزی نداشته باشه؟ با تعجب به دست او نگاه می کردم، کم کم دستم زیر دستش به لرزه افتاد و من از کشف بزرگی که کرده بودم وحشت زده شدم. دستم را کشیدم و عقب عقب به سمت در رفتم. اما منصور بااضطراب جلو آمد و سریع بازوهای من را گرفت و به سمت دیواربرد و در حالی که من از وحشت می لرزیدم ونفسم بالا نمی آمد و حس می کردم در حال خفگی هستم. محکم بغلم کرد و با  دلواپسی گفت: خیلی خوب،  خیلی خوب، آروم باش، آروم باش. نفس بکش نفس بکش. اما نفس من از سینه بیرون نمی آمد. انگار از یک خواب عمیق پریده باشم. قلبم به شدت شروع به طپش کرده بود احساس می کردم برای دقایقی  درک درستی از فضا و زمان نداشتم. چشمهایم را محکم بستم و سرم را توی سینه اش فشار دادم. او همانطور که مرا محکم در آغوش گرفته بود آرام آرام شروع به نوازش سرم کرد. درست مثل بچه وحشت زده ای که به آغوش مادرش پناه برده باشد تا ازکابوس های وحشتناک شبانه فرار کند. به او پناه برده بودم. چند دقیقه طول کشید تا نفس های وحشت زده و بریده بریده به نفسهای آرام و بلند تبدیل شود. باورم نمی شد همه این اتفاقات درهمان جلسه اول قرار و مدارمان بیفتد. دلم نمی خواست سرم را بلند کنم و از این آغوش بیرون بیایم.  اصلا مهم نبود من چه چیز به او می دادم. او ناخواسته مرا از کابوس وحشتناک لمس یک مرد نجات داده بود. همان  وحشت و وسواس و تنفری   که یک بار خودش در شانزده سالگی ام از نزدیکی با یک مرد برایم  بوجود آورده بود حالا در بیست و دو سالگی درمان کرد.  ریه هایم را از بوی تنش و بوی خوب عطری که زده بود پر کردم و آرام از او فاصله گرفتم. مثل آن که از خواب بیدار شده باشم. با دستهایم به عقب هلش دادم و خودم به دیوار تکیه دادم. چشمهایم را بسته بودم.
صدای در اتاق آمد میم با عجله خودش را به جلوی در رساند و با منشی که با او کار داشت صحبتی کرد و با گفتن این که کسی را داخل اتاق راه ندهد دوباره در را بست.  من هنوز به دیوار تکیه داده بودم. اما چشمهایم را باز کرده بودم و احساس می کردم همه چیز روشن تر از گذشته شده اند. این همه سال آمدن و رفتن و دنبال کارهای الکی پیش او آمدن فقط برای آن بود که بتوانم آن تصویر خودم را درمان کنم. هر بار آمدم و بی نتیجه بازگشتم در حالی که بیماری ام درمان پیدا نکرده بود زخم بدتری هم بر جانم  می نشست.میم دوباره آمد جلو و با دلواپسی و نگرانی نگاهم کرد. گفت: بهتر شدی؟ چه ات شد تو؟ ترسوندی من رو!؟ چرا اینطوری شدی تو، نزدیک بود سکته کنی؟
همانطور که به دیوار تکیه داده بودم با اشتیاق چشمهایم  را محکم بستم و در حالی که نمی توانستم جلوی لبخند از سر کیفم را بگیرم صدایش را می شنیدم که از حالم می پرسید. آه بلندی کشیدم و گفتم: خوبم الان.
گفت: یه کم؟ داشتی می مردی؟ نفس نمی تونستی بکشی،
از دیوار فاصله گرفتم و گفتم: پس شما بیرونش نمی کنید.
با تعجب دوباره به من خیره شد و خیلی با تردید گفت: نه. تو که نمی خوای بری؟
گفتم: نه
دوباره به چشمهایش نگاه کردم با تعجب به من نگاه می کرد.  راه  افتادم و از اطاق آمدم بیرون . فکر کنم می توانم تا وقت رفتن به دانشگاه در شرکت کار کنم.
سهراب راست می گفت: برای آن که از آتش نترسی باید بپری داخلش.#صدچهل7
https://telegram.me/noone_ezafe
دوشنبه 13 مهرماه 71
خودکار آبی، خودکار آبی تو جانت را بر سر آن چه ندانستی چه بود گذاردی. من بی رحمانه شیره جانت را بر صفحه سپید خاطراتم چکاندم، تو آبیت را دادی و من به سیاه روی آوردم. عاشقانه ایستادی تا تمام شوی و دیگر وقتی جانت به لبت رسیده بود سپید گشتی. ندانسته چه چیزها نوشتی، چه رازها دانستی و دم نیاوردی. چه حقایق را ندانستی و ندانسته جان دادی. خودکار آبی، خودکار آبی برای دوستان چه درد و دلها کردی که هیچ به مقصد نرسید، برای خدا چه لابه ها کردی، شکایت ها نمودی، که گوشش نشنید. خالصانه هرچه گفتم نوشتی. و من هر چه کردم، کردم. و تو مانع نشدی. خاطراتم با تو تکوین یافت، از تو جان گرفت و بدون تو به راه خود ادامه داد. خودکار آبی چه شبها که با تو بودم و تو در لابه لای دفتر زندگی ام خفتی و اکنون در بایگانی" چه کنم" از خاطره ام محو می شوی ولی یادگارت می ماند، اگرچه تو جان خود را برسر نگارشش دادی.
هنوز دلم برای خودکار آبی قشنگم تنگ است. نوشتن با خودکار سیاه اعصابم را بهم می ریزد  و مرا یاد قوانین انجمن! می اندازد. دوباره باید برای نوشتن در دفتر خاطرات یک خودکار آبی دیگر بخرم. واقعاً نمی دانم اسم این بازی سرنوشت را چه بگذارم، فکرش را بکن، درست در روزی که خودکار آبی من تمام شد و بالاجبار ناچار به نوشتن با خودکار سیاه شدم. درست در چنین روزی، تصمیم گرفته ام از انجمن جدا شوم. در واقع بخاطر آن قوانین سختگیرانه ای که خودمان و حتی من، برای انجمن " نوشتن با خودکار سیاه"  گذاشته بودیم. نوشتن با خودکار آبی ممنوع بود. هرچند من خیانتکارانه با وجود آن که یکی از روسای انجمن به حساب می آمدم و روی قوانین وضع شده حساسیت داشتم. پنهانی در دفترخاطراتم با خودکارآبی می نوشتم. یک جور لجبازی و پنهانکاری تعمدی برای مقاومت در برابر قوانینی که توسط خودمان نوشته می شد. هر چه از آن منع شویم، انجام دادنش شیرین تر می شود. حتی اگر آن محدودیت  توسط خودمان ایجاد شده باشد. ما معمولا محدودیت را برای زیردستان بوجود می آوریم. چرا که شیرینی انجام دادنش را چشیده بودیم ودیگر  نمی خواستیم کسی از زیردست همان لذتی که ما برده ایم، ببرد.
 قسم هایی که شکستیم و خوردیم مثل گردو.
 نمی دانم اگر بچه های انجمن بدانند که من برخلاف قوانین همیشه در دفترخاطراتم با خودکار آبی نوشته ام چه می کنند؟ هرچند مطمئن هستم دیگر روسا و معاونین  خودشان هم هیچ وقت همه قوانین را همانطور که به رده های پایین تحمیل می کردند انجام نمی دادند.  به هرحال فکر می کنم با توجه به تغییراتی که در خود احساس می کنم وقتش شده از انجمن کناره گیری کنم. الان احساس بدی نسبت به مردها ندارم، دنیا را چه دیدی شاید حتی یک روز بتوانم  با یکی از آنها بخوابم. اما مشکل اینجاست که چطور برای بچه ها دلیل و مدرک بیاورم که یک شبه از مردها خوشم آمده است و دیگر از آنها متنفر نیستم و نمی خواهم که دیگر انتقام گرفتن از آنها یکی از اصول زندگی ام باشد؟
حالا که فکرش را می کنم می بینم چقدر کودکانه و رذیلانه بود افکار پوچی که ما در انجمن پایه ریزی اش کردیم. اگرچه توانستیم انتقام خوبی از بعضی افراد بگیریم اما، روابط ناخوشآیند احساسات کنترل نشده ای در ما بوجود آورد.#صدچهل8
https://telegram.me/noone_ezafe
سه شنبه 14 مهرماه 71
از این خانه ی بزرگ قدیمی که شرکت جدید میم در آن قرار دارد خوشم می آید. ورودی ساختمان یک نقشه مربع شکل بزرگ دارد و دور تا دور اتاق ها قرار گرفته اند. سمت چپ آشپزخانه و داخل سالن آشپزخانه، سمت راست،  یک فضای دیگر جدا شده که توالت ها و حمام در آن قرار گرفته .
اتااق آقای میم سمت چپ ساختمان و در قسمت شمال شرق قرار دارد. در قسمت شمالی هم اطاق کوچک منشی که به اطاق مدیر راه دارد قرار گرفته. قسمت جنوبی ساختمان هم اتاق های ماست. من و آقای حبیبی و آقای حسابدار، همه  در قسمت شرقی ساختمان.....
چرا باید به این دقت همه چیز را تشریح کنم؟
واقعا دیگر حوصله نوشتن جزییات به این اندازه  را ندارم اما انگار به نوعی معتاد نوشتنش شده ام.
حاشیه : پووووف همین الان آقای میم آمد توی اتاقم؛ من زود دفتر خاطرات را از روی میز کشیدم و گذاشتم زیر میز روی پاهایم. اما فکر کنم دید ولی چیزی نگفت؛ به هر حال موضوع مهمتراست آرام به من گفت: یه رستوران ژاپنی تو همین خیابون ولیعصر می شناسم. میای برای نهار بریم اونجا یه چیزی بخوریم؟
 من هم خیلی با خوشحالی گفتم:  ژاپنی؟ بله که می آم. یعنی تا نیم ساعت  دیگربا میم می رویم غذای ژاپنی بخوریم. چقدر تجربه جالبی می تواند باشد. من در عمرم غذای ژاپنی نخورده ام!  توی  اوشین که بیشترکوفته برنجی می خوردند و انواع  ماهی و تربچه و هشت پا. خدایا بین این همه غذای خوشمزه چی چی سفارش بدهم؟#صدچهل9
https://telegram.me/noone_ezafe
چهارشنبه 15 مهرماه 71
ووووای اولاً این که رستوران ژاپنی آقای میم چینی از آب درآمد، ثانیاً این که از کوفته برنجی و تربچه نقلی و هشت پا خبری نبود. سفارش من یک بشقاب برنج بی نمک بود که صد رحمت به برنج های شفته خودمان، مرغ هم که آب پز، درازبه دراز بریده بودند و حتی خیلی خوب هم پخته نشده بود و بوی بدی می داد. البته خیلی خلاقیت به خرج داده بودند و یک دسته پیازچه روی این منظومه حال بهم زن، کود کرده و گذاشته بودند. از سوپشان هم که دیگرچیزی نمی گویم به نظرم تویش خیار آب پز ریخته بودند و ماکارونی رشته ای که خیلی بد و بی مزه بود. یک بشقاب هم برایم سبزی پخته شده آوردند و چند تا بادام هم گذاشته بودند سرش. سبزی های سرخ شده کلا مزه خزه سوخاری می داد با طعم سیر. در واقع ترجیح دادم به جای خوردن فقط تماشا کنم.
ما روی میز و صندلی چوبی قشنگی نشستیم و از آن میزهای کوچک  ژاپنی و چینی  و تشک های سفید و رنگی خبری نبود. ولی در عوض سرتاسر سالن پذیرایی با لوسترهای توپی شکل رنگارنگ کاغذی، نورانی شده بود. یک زنگوله هم داشتند که دم در ورودی گذشته بودند و گاه و بی گاه صدای جیلینگ جیلینگ قشنگی می داد.  ظرف و ظروفشان هم خیلی قشنگ بود. کاسه ها با زمینه سفید شیری  ونقش و نگارهای آبی رنگ، روی همه ظرف ها یا نقش منظره و کوه و دریای محو مه گرفته بود یا اژدها و جک و جانورهای افسانه ای دیگر.
تمام مدت من با هیجان همه چیز را تماشا می کردم و باعث شرمندگی آقای میم شده بودم. طوری که مدام به من می گفت: مثل ندید بدید ها به همه چیز خیره نشو!
اما من نمی توانستم دل بکنم از تماشا، حتی آدمهایی هم که آمده بودند آنجا خاص و بالای شهری و باحال بودند.
به میم گفتم: اگه می خوای یه دختری رو ببری یه جایی بهش نهار بدی که  وقتی قاشق رو می کنی تو حلقومت مدام بهت خیره بشه، باید نیاریش یه جایی که خیلی جالبه و چیزهای جدید داره. بهتره ببریش حموم عمومی مردونه و اونجا بهش نهار بدی اون وقت می تونی امیدوار باشی که طرفت از ترسش فقط خیره بشه به تو و جرات این ور و اون ور نگاه کردن نداشته باشه.
خندید و گفت: چرا؟  مگه ما مردها چمونه، شما زن ها ظرفیت ندارید دیگه، قدر زیبایی ها رو نمی دونید؟ الان تو بیا من رو ببر حموم زنونه بهم نهار بده، می بینی که من به جای غذای خوردن محو اطراف می شم و غذا خوردن از یادم می ره و بلکه هم دست و بالم را با قاشق و چنگال زخمی کنم.  همین کاری که تو الان داری می کنی.
کلی از این حرفهای بیخود زدیم و وقت گذراندیم. من احساس خوبی با او داشتم انگار با یک دوست خوب و پولدار آمده ام یک جای شیک خیالم راحت بود  که پولم را او حساب می کند و تا می توانم می شود بریز و بپاش کنم. بعد یک جایی  که من داشتم رشته های توی سوپم را توی پیشدستی می چیدم و باآنها کوه و رودخانه می کشیدم، دیگر نتوانست جلوی کنجکاوی خودش را بگیرد و پرسید: آخرش بهم نگفتی ماجرای نامزدی چی بود؟ نامزد نداری دیگه، آره؟ خالی بندی بود؟
گفتم: چرا اتفاقاً داشتم،  ولی بهم خورد.با خنده گفت: چطور؟ ازش خوشت نیومد؟ بعله دیگه من رو دیدی هر کسی به چشمت نمی آد. تقصیر خودمه نباید این قدر جذاب باشم.
برایش شکلک درآوردم و گفتم: جداً که عجب اعتماد به نفسی داری؛ ولی در مورد من کاملا برعکسه، راستش رو بخوای  اون از من خوشش نیومده بود.
تعجب کرد و گفت: چرا؟ چی می کردی مگه باهاش؟ گازش می گرفتی!؟
دستش را زد زیر گونه  و خیره شد به من  و منتظر شد تا جوابش را بدهم. دلم می خواست برایش حرف بزنم و چیزهایی که نمی توانستم به کسی بگویم به او بگویم. احساس می کردم  به عنوان یک دوست بزرگتر می تواند کمکم کند.
گفتم: نمی دونم یه احساسی داشتم اون موقع دوست نداشتم زیاد به من نزدیک بشه. یعنی می ترسیدم. یعنی اونجوری ترس معمولی نه ها. یه جور دیگه، حالم ازش بهم می خورد اصلا. #صدپنجاه
https://telegram.me/noone_ezafe
(ادامه از بالا) خیلی آرام گفت: مثل همون روز، توی دفتر من!؟
سرم را تکان دادم و گفتم: خیلی بدتر، حتی نمی ذاشتم بهم دست بده. یا اگه تصادفاً دستش بهم می خورد، دقیقاً همون جایی که بهم دست زده بود تا دوساعت خارش می گرفت من آن قدر می خاروندم اونجا رو که حتی خون می اومد.
سعی کرد بخنده و گفت: عجب جونوری هستی تو، چه فیلم هایی بازی می کنی.
من هم الکی  اخم کردم به او  و  گفتم: می دونی که یک قسمت این احساس ها تقصیر تو بود؟
با تعجب نگاهم کرد و توی فکر رفت.
 دوباره لبخند زدم و ادامه دادم: ولی من ازت ممنونم؟
تعجب کرد ابروهایش را بالا انداخت و سرش را تکان داد که یعنی چرا؟
گفتم: فکر می کنم اون روز تو دفترتو مشکلم حل شده . یعنی یه اتفاقی افتاده  با تو که یه دفعه انگار دیگه نمی ترسم از مردها و برام چندش آور نیستن.
لبهایش را کجکی کرد و با مسخرگی و  لودگی خاصی گفت: والا من نمی فهمم یه علف بچه بیعرضه نتونسته وظایفش رو نسبت به تو درست انجام بده و تو رو حساس کرده چرا باید پای من وسط کشیده بشه؟ ولی با این حال  باشه گردن می گیرم. حاضرم هم سهم خودم رو جبران کنم و هم جبران حماقت طرفت رو داشته باشم و خیلی بیشتر از اینها باعت درمانت بشم و کاری کنم که کاملاً خوب خوب بشی و دیگه عوارض بعدی هم نداشته باشی.
خندیدم و ابرو بالا انداختم و با شیطنت گفتم: نه با تو دیگه مشکلم حل شده  ولی می خوام مطمئن بشم احساسم نسبت به شاهرخ  همونه یاعوض شده.
اخم کرد و گفت: شاهرخ نامزدت بوده؟ مگه بهم نزدید؟
گفتم: چرا، خیلی وقته  یک سال هم شده، ولی اون هیچ وقت انگشتر من رو پس نداد.  فقط من انگشترش رو پس دادم. حالا می خوام یه فرصتی بشه که برم پیشش و ببینمش. می خوام مطمئن بشم دیگه با اون مشکلی ندارم.
جدی شد و گفت: این حرفی که می زنی مسخره است. یعنی چی؟ بهم زدی تموم شده رفته دیگه، یه رابطه تموم شده رو بری از اول شروع کنی که چی بشه؟ مگه عاشقشی؟ می خوای باهاش ازدواج کنی؟ دوستش داری هنوز؟
با عجله گفتم: نه نه اصلا، تو بذار به حساب این که می خوام یه جوری ازش معذرت خواهی کنم. بیچاره خیلی دلش می خواست مثل  بچه آدم باهاش رفتار کنم. ولی الان که فکر می کنم می بینم واقعاً باعث آزارش شده بودم.
نچی کرد و به گارسونی که نزدیک بود سفارش چای داد. بعد گفت: منظورت رو نمی فهمم، اینا همه اش بچه بازیه و درگیر کردن خودت تو رابطه ای که تموم شده مسخره است.
سرم را تکان دادم و گفتم: نه اتفاقاً می خوام کاملا بهش نشون بدم که خوب شدم و دیگه مشکلی ندارم و اگه یه کمی صبر می کرده و با من مهربون تر می شده ما هم مثل همه نامزدهای دیگه می تونستیم تا آخر ادامه بدیم.
اما دروغ می گفتم، شاهرخ واقعاً باعث آزار من شده، نه بخاطر اون که من چیزهایی رو ازش دریغ کردم بخاطر اون زخم زبونها و توهین هایی که به من کرده. رفتارش با من مهربانانه نبود، خیلی خشن، زمخت و وحشی!  من می خواستم با او،  خوب شوم، احساس معمولی زن بودن داشته باشم احساس زیبا بودن و غرور کنم.  فکر می کردم او می تواند مشکل من را حل کند. اما او من را بدتر کرد. هر روز بدتر و بدتر شدم آن قدر بدتر که مدام باعث آزار خودم می شدم. در واقع دلم می خواهد اگر یک روز هم از عمرم باقی مانده باشد یک جوری تلافی اش را سرش در بیاورم.
میم اما گفت: ایده ام احمقانه است و زندگی را جدی نمی گیرم و فکر می کنم زندگی فیلم نامه و نمایش نامه است. گفت: به جای این کارهای لوس بچسبم به کارهای شرکت و چیز یاد بگیرم. آخرش هم که دید من حرف خودم را می زنم و گوشم بدهکار نیست و پیله کرده ام که حتماً باید شاهرخ را دوباره ببینم.  با من سرسنگین شد و دیگر زیاد تحویلم نگرفت.
مردها همه شان همینطور هستند. خیلی از نمایش دادن و نقشه چیدن اینطوری خوششان نمی آید. زندگی ساده و بی شیله پیله را دوست دارند. دقیقا مثل بابا او هم همه اش به ما می گوید: فیلم بازی می کنیم و زندگی را جدی نمی گیریم. اما من دوست دارم سناریوهای زندگی خودم را خودم بنویسم. #صدپنجاه1
https://telegram.me/noone_ezafe
جمعه 16 مهرماه71
ساعت نه و نیم است وهمه رفته اند توی رخت خواب! دیروز با فاطی تماس گرفتم و گفتم باید حتماً قرار بگذاریم تا با هم صحبت کنیم. به او گفتم که می خواهم از انجمن بیایم بیرون و می دانم باید حتماً چند نفر را با خودم همراه کنم تا قدرتمان زیاد شود وگرنه مصی دوباره ما را دچار دردسر می کند و بیرون آمدن برایمان مشکل می شود.
او گفت: ما الان فقط مشکل نامه ها و عکسهای خودمان را داریم که دست مصی است  وگرنه بیرون آمدن از انجمن چندان هم سخت نیست.
فاطی گفت، فکر می کند من بتوانم سپیده را راضی کنم که این ها را به دست ما برساند.
راست می گوید. یعنی با توجه به آن پنج شش سال عشق دیوانه واری که سپیده  از دوره دبیرستان نسبت به من داشته، همه می دانند هر وقت ازاو کاری بخواهم با دل و جان انجام می دهد.  می شود از او خواست دور از چشم مصی این ها را برای ما بیاورد. اگرچه من هیچ وقت از او چیزی نخواسته ام.
الان این دوتا در خانه توکلی با هم زندگی می کنند. بنابراین سپیده حتماً می داند مصی اینها را کجا می گذارد و اگر او این چیزها را به ما بدهد او می فهمد که سپیده این کار را کرده است و من فقط نگران عواقبش هستم.
از دو سال پیش که مادر و پدر سپیده در تصادفی در جاده شمال کشته شدند و بعد خواهرش ازدواج کرد او در خانه تنها بود. مصی هم که از دوران دبیرستان او را می شناخت بعد از قبول شدن در دانشگاه از خدا خواسته رفت پیش او و حالا با هم زندگی می کنند. درحال حاضر خرج و مخارج خانه را مصی می دهد و سپیده هم مثل یک زن خانه خوب، برایش خانه داری می کند!
من همیشه احساس متفاوت و متناقضی نسبت به مصی داشته ام. از یک طرف به خاطر آن که او یکی از باهوش ترین آدم هایی است که تا به حال دیده ام برای او احترام زیادی قائل بوده ام و گاهی حتی به او حسادت می کرده ام و از طرفی بخاطر رفتار عجیب و مردانه اش از او می ترسم و گاهی متنفر می شوم. یعنی این را می خواهم بگویم که با توجه به تجربه ام  من دقیقاً همان احساسی را که به مردهای دیگر داشته ام نسبت به او داشتم در حالی که ظاهر او چیزی را نشان نمی دهد ولی در ناخودآگاه من او کاملا یک مرد است . یعنی این  را مطمئن هستم اگر بابا و سیاوش و سهراب روی همدیگر 50 درصد مرد باشند، مصی حتما 100 درصد مرد است. ولی در جلد یک زن. #صدپنجاه2
https://telegram.me/noone_ezafe
( ....ادامه از بالا)  او تنها کسی از دانش آموزان چهارم ریاضی دبیرستان ما بود که همان سال اول در کنکور تجربی شرکت کرد و با وجود نفرتی که تقریباً همه معلم ها و حتی مدیر از او داشتند و توجهی که به او نمی کردند و انزوایی که همیشه داشت، یک ضرب دانشگاه قبول شد. آن هم در رشته پزشکی دانشگاه تهران و به همین واسطه باعث افتخار و سربلندی مدرسه شد. البته او هم مثل من دوسالی از بچه های دیگر بزرگتر بود. خودش همیشه می گفت بخاطر آن که پدرش در زمانی ماموریت کاری به بیروت داشته و به آنجا رفته ، به همین خاطر مدتی از مدرسه عقب مانده و برای همین سنش از همه بالاتر است.
  به هر حال مصی کسی است که اصلا نمی شود با او شوخی کرد. همه از او حساب می برند. کمربند سیاه کاراته دارد. زبان انگلیسی و عربی را مثل بلبل حرف می زند. شطرنج باز خوبی است، البته من همیشه در شطرنج از او سر بوده ام چیزی که او را دیوانه می کند به هر حال من و او همیشه ناخواسته مثل دو رقیب بوده ایم. یعنی با وجود آن که او خیلی چیزهای ممتازی نسبت به من داشته  ولی نسبت به من احساس حسادت می کرد و شاید هم می کند. یکی بخاطر سپیده که سالهاست عاشق و کشته مرده من است در حالی که مصی به شدت او را دوست دارد. دیگرآن که آنقدر احمق بود که همیشه فکر می کرد من هم مثل خودش هستم و دقیقاً شرایط او را دارم. یعنی یک پسر هستم و به همین دلیل با من رقابت می کرد. او فکر می کرد دخترها به دلیل شرایط پسر بودن محض، من را دوست دارند. در حالی که علاقه دخترها به من بیشتر بخاطرآن بود که  من کتاب خوان و اهل هنر و رک و راست و شجاع بودم و  این باعث شده بود آنها من را متفاوت از خودشان و شاید یک پسر بی خطر ولی  شیطان و بازیگوشی بین خودشان ببینند که می شود با او دوستی کرد ولی خطری هم نداشته باشد. اما مصی واقعا یک پسر بود، یک پسری در جلد یک دختر، زمخت و عصبی و جنگجو و منزوی و به شدت افسرده. برای همین دخترها خیلی بااو دمخور نمی شدند و جور عجیبی از او می ترسیدند و دوری می کردند و همین باعث می شد که مصی از من بدش بیاید. خوب یادم می آید یک بار که موهایم را کوتاه کوتاه کرده بودم و خیلی مورد توجه عشاق سینه چاکم!  قرار گرفته بودم  مصی نزدیک بود، دق کند و برای همین یک بار در اجتماع خرتوخری بچه های کلاس دم در راهرو با مشت چنان توی شکم من زد که تا دوروز خونریزی می کردم.
راستش اگر بخاطر انتقام گرفتن از خانم رمقی نبود محال بود که من و او بتوانیم روی یک نیمکت بنشینیم و حرف بزنیم. در واقع دوستی ما بیشتر بواسطه سپیده برقرار است او خوب می داند که اگر بخواهد من را طرد کند یا به من آسیب بزند تنها دختری که حاضر شده با او دمخور باشد را از دست می دهد.
من یک بخشی از  خاطراتم را بخصوص در مورد انتقام گرفتن های انجمنی مان از خانم رمقی و دوست پسرمنیره و حتی منصور و ...  بصورت خط رمزی که خودم اختراعش کرده ام نوشته ام اما رمزنگار را هم قاطی خیلی چیزها به مصی داده ام.
(این جزو قوانین انجمن است که چیزهای سری مان را در انجمن بگذاریم تا بعدا کسی نخواهد دبه در بیاورد یاچیزی را لو بدهد یا مشکلی بوجود بیاورد فکر می کردیم باید یک چیزی باشد که در مواقع لزوم بر علیه خائنین استفاده کرد و حالا همان قوانین گریبان خودمان را گرفته است.)
چه حماقتی کرده ام من. پس گرفتنش کار حضرت فیل می شود.#صدپنجاه3
https://telegram.me/noone_ezafe

۳ نظر:

lalaee گفت...

فقط خواستم مطمئن بشم که پیغام قبلی من رو گرفته اید. چون خودم چیزی نمی بینم. و یک چیز دیگه هم اینکه به نظرم چیز جالب دیگه توی این قصه برای من ، به جز اینکه خوب یک نسل هستیم، اینه که من هم چهار پنج سال بعد از قهرمان قصه کنکور هنر دادم ، و بعضی از اسمها و جریان ها خیلی آشناست:)
خسته نباشید و ممنون:)

ناشناس گفت...

بعدش چی؟ منتظرم خیلیییی. داره هیجان انگیز میشه

بابک گفت...

از اینکه کامنت طولانی ای که زیر پست قبلی نوشتم پاک شد، راضی هستم
سرم گیح می رفت و چرت و پرت نوشته بودم. با این وجود دوست داشتم شما می خوندی ولی ثبت نمی شد!
کمتر وبلاگ نویسی مثل شما دیده ام که به 98% کامنت ها پاسخ نمیده و از اینکه لطف کردی و نوشتی: می بینم می بینم....ازت ممنونم :-)

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...