آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۲.۰۲.۱۶ ۲۲:۰۲]
یک شنبه 16 تیرماه 60
تهمینه از آمدن بابا به محل کار من استقبال نکرد، یعنی گفت: خاک برسرت از حالا به بعد تمام پسرها یا مردهای به دردبخوری که آنجا بابا را دیده باشند فکر می کنند بابا خودِ " اتورخان رشتی" است و تو هم دخترش هستی و دیگر می ترسند بیایند جلو و پیشنهادی بدهند. من حالی اش کردم که آنجا اصلا پسر به درد بخوری ندارد یعنی جز خود میم که الان تکلیفش مشخص است و به نیت دوازده امام هر ماه با یک نفر روی هم می ریزد و بیژن که مدتی است با دختر عمویش نامزد کرده و اصلا به درد من نمی خورد. انگار کن من آنجا در کویر لوت باشم.
اما تهمینه اصرار دارد که هیچ وقت بابا را نباید دعوت کنیم جایی که می خواهیم آنجا کمی گرد و خاک به پا کنیم و شیطان باشیم چون بابا دقیقاً مثل آبی است که روی آتش بریزند. آن قدر قیافه #جنتلمن و مبادی آداب و #اشرافی دارد که پسرهایی که ممکن است جذب ما بشوند را می ترساند. از طرفی با توجه به آن که وضعیت خانواده ما تقریبا ورشکسته است،ما باید دور ازدواج سنتی با پسرهای معمولی را خط بکشیم و برویم دنبال مردهای خودساخته ای که جرات عاشق ما شدن را داشته باشند! در عین حال باید مواظب باشیم که خودمان به هیچ وجه عاشق نشویم چون پسرهای این دوره و زمانه حتی ارزش عاشق شدن ندارند!( فکر می کنم تجربه نامزد گذشته تهمینه را بدجوری درگیر کرده است) تهمینه می گوید تلاش کن کسی عاشقت شود که ثروتمند باشد و کاری نداشته باش که چه گذشته ای دارد، چون ثروت آنها وهوش ما می تواند آیندمان را تعمین کند. اما اگر با پسرهای معمولی و فقیر ازدواج کنیم فشار زندگی می تواند بسرعت گند بزند به ضریب هوشی ما و ما را به زنهای معمولی تبدیل کند که فقط کون بچه را می شورند و سبزی پاک می کنند.
احساس می کنم با بهم خوردن نامزدی، خون یک زن نقره کار واقعی در تهمینه جریان پیدا کرده و او تبدیل شده است به بدل ایرانی شده خانم هاویشام.
اما من زیاد به ازدواج با یک مرد خودساخته پولدارکه مهم هم نیست چه گذشته ای داشته است، خوشبین نیستم. من از مردی که تجربه زنهای دیگر را داشته باشد خوشم نمی آید. من می خواهم اولین تجربه باشم. من می خواهم با مردی ازدواج کنم که احساسش از بودن با من، هیجانش از بودن با من، اشتیاقش از بودن با من در اولین باهم بودن؛ همان چیزی باشد که من تجربه می کنم.
این احساس که همسر آینده من مردی باشد که در هر لحظه با من بودن، در ذهنش و در خاطراتش من را با زنهای دیگر مقایسه کند برایم غیرقابل تحمل است، من حسود نیستم اما دلم می خواهد با مردی ازدواج کنم که وقتی برای اولین بار تجربه می شوم و تجربه می کنم، هیجان کشف بدن یک زن و بدن یک مرد، بر هیجان و اشتیاق جنسی بچربد، دلم می خواهد این کشف برای من، خاطره ماندگار بشود نه چیز دیگری!
تهمینه اما به من می گوید: احمق هستم و دنیای ذهنی ام را نمی توانم به دنیای واقعی تحمیل کنم.
به هر حال من احساس می کنم ما هر دو به بیماری زنهای خانواده پدری گرفتار شده ایم و هر کدام به ترتیبی از عاشق شدن فرار می کنیم. آخرش به همدیگر قول دادیم چون وضعیت فعلی خانواده مان از دور دل مردم را می برد و از نزدیک زهره خودمان را همان بهتر که دور عشق و عاشقی و شوهر کردن را خط بکشیم و فقط خوش بگذرانیم.#هشتادهشت
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۲.۰۲.۱۶ ۲۲:۰۷]
سه شنبه 18تیرماه 70
فکر کنم تهمینه راست می گفت؛ امروزمیم من را به دفترش خواست. نحوه صحبت کردنش با من به کلی فرق کرده خیلی محترمانه حرف می زد و از آن شوخ و شنگی گذشته خبری نبود.
خبر این که؛ می خواهد تا چند روز دیگر برود خارج از کشور، #ویتنام، #چین، #اندونزی و....فکر می کردم می خواهد برود برای وارد کردن ماشین آلات جدید برای ساخت کفی و و برش وچرم و این چیزها اما گفت: با توجه به وضعیت فعلی و اوضاع سازندگی و باز شدن مرزها، در واقع می رود برای واردات خود کفش اقدام کند! چون آنجا کارگر ارزان قیمت است و قیمت تمام شده کفش در آن کشورها خیلی ارزان تر از ایران است.
با تعجب پرسیدم: سازندگی یعنی این که شما خودتان تولید کننده باشید و صادر کنید نه این که وارد کنید.
گفت: اینها همه اش کشک است و الان وقتی است که با یک بشکن در مجلس چیزی تصویب می شود و لایحه ای می دهند تا یکی از فامیل خودشان، برود خارج از کشور چیزی را بیاورد. بعد بشکن دوم را می زنند تا واردات همان چیز ممنوع شود تا این فامیل بتواند یکه تاز باشد و در داخل کشور چیزی که وارد کرده بفروشد. با این حساب تولیدی های خرده پا که مثل ما هستند رو به نابودی اند. چون به مرور نمی توانند با اجناس ارزان قیمتی که وارد بازار شده رقابت کنند. بنابراین بهترین کار این است که ما بشکن ها را بشنویم و خودمان هم بخشی از این بدنه فامیلی بشویم، بچسبیم به همین آدمها و کار همان ها را بکنیم. همزمان با آنها برویم خارج از کشوربازارها را ارزیابی کنیم و وارد کنیم.
با تعجب به میم نگاه کردم و گفتم: پس کارگرهای خودمان چه می شوند؟
خندید و گفت: تو نگران انبار خودت باش که از این به بعد کارت زیادتر می شود. کارگرها می توانند بروند دنبال خدمات جانبی و در کارهای دیگر تخصص کسب کنند. فقط زنباره نیست، پلید هم هست!#هشتادنه
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۲.۰۲.۱۶ ۲۳:۱۲]
[In reply to آقای آل پاچینو با نون اضافه]
یک شنبه 16 تیرماه 70 ................
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۲]
پنج شنبه 28 تیرماه 70
امروز بیژن آمد گفت:آقا منصور زنگ زده اند گفته اند چند نسخه را برایشان فکس کنید؟
گفتم: مگر خانم امیری( لوند خودمان) نیستند؟
گفت: نه گفته اند شما بروید بالا از توی گاوصندوق بردارید و برایشان بفرستید.
بالا کجاست؟ خوب معلوم است دیگر خانه خودش همان جایی که این همه وقت دلم می خواست بروم ببینم آنجا چه خبر است اما نمی شد.
گفتم: رمز گاوصندوق؟ شماره ای؟ چیزی؟
گفت: گفته اند راس ساعت 12 توی اطاقشان باشید تا تماس بگیرند رمز و اینها را به شما بگویند و شما درش را باز کنید و چیزهایی که می خواهند برایشان فکس کنید.
یک جورهایی احساس خوبی است. این که میم به من این اندازه اعتماد دارد و هنوز به لوند ندارد. حالا کاری نداریم که اعتمادش درست است یا نه؟ یعنی محال است که من بروم آن تو و همه جا را خوب نجورم به من چه، می خواست به من اعتماد نکند. #نود
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۹]
حاشیه 28 تیرماه 70: طبقه بالا یک هال کوچک دارد با پنجره رو به حیاط که با یک راحتی پنج نفره زرشکی ومشکی با تلویزیون و ضبط و میز و یک کتابخانه کوچک و ... پر شده است . یک آشپزخانه نقلی تمیز با کابینت های مرتب و سرامیک های سبز کمرنگ و سفید، یک دستشویی توالت و حمام با سرامیک های سبز پررنگ و سفید و یک اطاق خواب بزرگ رو به حیاط با پنجره های قدی بزرگ و پرده های قرمز جگری، اووووف، کاملا اطاق خواب عروس، می توانم حدس بزنم چه ماجراهایی هر شب اینجا اتفاق می افتد. تخت خواب دو نفره، میز توالت، حاشا و کلا این اتاق خواب یک مرد مجرد باشد. تازه به قول مامان بوی زن هم توی خانه می آید، به جان خودم حتی بوی عطر زنانه توی خانه استشمام می کردم (هیف هیف هیف بوی آدمیزاد می آید!) همین بوی عطر لوند خودمان، همه چیز از تمیزی برق می زند و همه جا مرتب است.
آدم کنیز برای چه می آورد؟ هم برای آن که برای آدم کار کند و هم برای آن که با آدم بخوابد دیگر! خدا بدهد شانس بعضی ها چه امکااناتی دارند. البته لوند از این که میم این قدری به او اعتماد نکرده بود ناراحت به نظر می آمد، این که چرا من باید بروم بالا ودر گاوصندوق را باز کنم برایش سخت بود، با چشمهای مضطرب من را می پایید( می خواستم به او بگویم: نترس لوندجان، من رقیب تو نمی شوم.) یک کوچولو دلم برایش سوخت، یعنی فکرش را بکن آدم این قدر سرویس بدهد بعد این قدری اعتماد نداشته باشند که رمز گاو صندوقشان را به آدم بدهند. البته یک چیزهایی توی گاو صندوق بود که فکر می کنم شاید میم نمی خواست لوند بداند، چیزهایی که برای او خریده بود. حدسم این است که به زودی بدو بدو مبارک داریم. احتمالاً لوند هم یک بوهایی برده است و برای همین است که دوری از میم برایش سخت شده. از وقتی میم نیست خیلی بی حال و حوصله است و اصلا آرایش نمی کند، تیپ و قیافه ی مریض احوال ها را گرفته.
آه ای عشق ای عشق تو از جان ما دختران حوا چه می خواهی؟
نیم ساعت زودتر از ساعت دوازده رفتم بالا، با دقت یک کارآگاه زبده همه جا را جستم، دیگر جایی نبود که نگشته باشتم حتی درز و دورز پنجره ها را هم از نظر دور نگه نداشتم. (خودش دلش خواسته بود من بروم، من که التماسش نکرده بودم.) زیرتخت، روی تخت، توی کمد، توی کابینت ها، سرساعت دوازده، میم جان زنگ زد، گوشی را برداشتم و خیلی بی حال گفتم: بفرمایید!
با خنده، سلام احوال پرسی کرد و با نامردی گفت حالا که همه جا را گشتی و خوب خیالت راحت شده با دقت گوش بده ببین چه می گویم؛ شماره گاوصندوق این است که هیچ جا نمی نویسی و هیچ جا یادداشت نمی کنی فقط حفظ می کنی، درجه را اول به سمت چپ این اندازه و و بعد به سمت راست این قدر می چرخانی و بعد که صدای تیک داد، کلید را این طور داخل قفل می گذاری و در را باز می کنی، پوشه آبی رنگ را بر می داری، داخلش پنج برگه است هر پنج برگ رابرایم به شماره ای که خانم امیری دارد، فکس می کنید. گفتم: چشم .... گفت: یادت ماند چه گفتم؟ گفتم بله وخداحافظی کردم و دِ برو که رفتیم، پریدم در گاو صندوق را با رمزی که گفته بود باز کردم، پوشه آبی همان رو در طبقه سوم از پایین بود، برش داشتم و بعد شروع کردم به دید انداختن توی گاو صندوق، چهار طبقه بیشتر نداشت. طبقه اول و چهارم خالی بود در طبقه سوم یک سری کاغذ و سند و پوشه که زیاد علاقه ای به دیدنشان نداشتم ولی در طبقه دوم؟ و تو چه می دانی که طبقه دوم کجاست؟ و تو چه می دانی که در طبقه دوم چه بود؟ یک شیشه عطر زنانه کنزو آک بند، یک جعبه سرویس جواهرات زنانه خیلی ظریف و قشنگ با گلهای ریز پنج پر و سنگهای الماس که واقعا زیبا بود و حدس می زنم اینها حتما برای لوند جان خریده شده اند و چیز مهم دیگری که زبان از بیانش قاصر است و دلم می تپد وقتی اسمش را به زبان می آورم، گردن بند عزیزم بود که داخل یک جعبه مخمل انگشتری کوچک گذاشته بودش. باباجان به پیر به پیغمبر این گردن بند حق منه، سهم منه، ( به قول خسرو شکیبایی در هامون) بدون آن که بفهمم چطور و چرا؟ گردن بندم را هم برداشتم از اولش هم اشتباه کردم گردن بند را به تو دادم. به من چه می خواست من را نفرستد بالا برای انجام این کارهای مهم. اگر من نبودم به کی می خواست اعتماد کند؟#نودیک
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۱۶:۲۱]
یادداشت های پراکنده جمعه4 مرداد ماه 70
هنوز میم برنگشته است، در جریان اتفاق ناجوری قرار گرفته ام. لوند باردار بود، به نظر می آید که دیگر نیست. امروز تصادفاً فهمیدم، بیژن نبود من رفته بودم که فلاکس چایم را پرکنم. لوند توی توالت حالش بد شده بود. کمکش کردم بیرون بیاید و توی آشپزخانه بنشیند تا برایش آب قند درست کنم. گریه می کرد و خیلی خیلی وحشت زده بود. وقتی برگشتم که شیرتوالت را ببندم، چون همینطور بازمانده بود. لکه های خون دیدم، سیفون را کشیدم و برگشتم هنوز توی اتاق نرفته بودم که شنیدم، لوند با تلفن صحبت می کند و با گریه می گوید: سقط کرده است. ظاهراً از آن طرف دعوایش می کردند چون او قسم می خورد که چیزی نخورده و همینطوری سقط شده و او نمی خواسته که بچه سقط بشود. بعد در مورد صیغه و این که یک ماه از موعدش گذشته بوده و حتی اگر می خواسته بچه را نگه دارد باز هم مشکل پیش می آمده حرف زد.
چه می توانستم بگویم؛ مات مانده بودم. پس خیلی خیلی هم غیرشرعی نبوده. آقای میم، آقای میم، آقای میم.
هنوز نتایج کنکور را نداده اند، قلب خودم روشن است با این که می دانم خوب امتحان نداده ام، یعنی فکر می کنم اگر من قبول نشوم پس که می خواهد قبول شود؟ یادش به خیر در کلاس های حوزه هنری استاد ندایی همیشه من را به همه نشان می داد و می گفت: یادتان باشد با چنین کسی باید رقابت کنید، در طراحی و نقاشی که کارم خوب بود در درک تصویر و اطلاعات عمومی هنر هم که خیلی خوب بودم. فقط حیف که وضع درس های عمومی ام افتضاح بود و همین نقطه ضعف من شد. به هر حال فکرمی کنم اگر قبول نشوم ظلم بزرگی به عالم بشریت شده است. یعنی ظلم بزرگی به خودم شده است.
آه چه می گویم؛ اصلا حواسم سرجایش نیست. از ماجرای میم و لوند خیلی ناراحت هستم، نمی دانم چرا؟ من که زیاد از میم خوشم نمی آمد؟ من که در آن دفتر خاطرات توی انبار تا آنجا که می شود از او انتقاد می کنم و سعی می کنم تحقیرش کنم؟ سعی می کنم نشان دهم که برایم مرد محبوبی نیست. حال بهم زن است یک زنباره پست فطرت! پس چرا این موضوع این قدر برایم دردناک است؟ شاید یادآوری آن اتفاقی است که باعث شد از آقای آلپاچینو این اندازه دور شوم. شاید به خاطر آن که در پس ذهنم دوست ندارم که او این اندازه حریص و خوشگذران باشد. به هر حال ظاهراً برادرها همه مثل هم هستند. #نوددو
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۱۸:۱۸]
دوشنبه 14 مرداد ماه 70
فردا آقای میم می آید، یعنی در واقع امشب می آید و فردا حتما او را توی شرکت می بینم. فکر این که در این مدت بروم گردن بند را بگذارم سرجایش احمقانه بود. یعنی اصلا از این که به بیژن رو می انداختم تا بروم #گردن_بند را بگذارم سرجایش امکان نداشت. مطمئن هستم بیژن به میم می گفت، که من دوباره در گاوصندوقش را باز کرده ام و این ماجرا را خیلی بدتر می کرد.
وای خدایا ببینم چقدر می توانی خدایی کنی در حق من، آخر این چه گندی بود که زدم؟
یک راه حل خوبی باید پیدا کنم، اگرچه اگر تهش را ببینیم، میم لیاقت این که بنشینم #فسفر بسوزانم و فکر کنم چطور باید از مخمصه گردن بند نجات پیدا کنم را ندارد. ولی این وسط بحث شرافت خودم است که لکه دار می شود. این آدم بی معرفت، نامرد، کثافت، احمق، زنباره، اصلا یک کامیون فحش، به من اعتماد کرده است و به هر دلیلی رمز گاوصندوقش را به من داده. بعد من چه می کنم؟ در اولین فرصت که دستم به گاو صندوقش می رسد، رشوه ای که خودم به او داده ام تا مرا دوباره استخدام کند برمی دارم.
فرم های انتخاب رشته کنکور را هنوز نداده اند، پاسش داده اند به فردا، یعنی که فردا باید بروم بگیرمش،
امروز سری به استاد اخوت زدم. خوب بود، دوباره شعر خواندیم، نامه خواندیم، عکس های قدیمی و جدید دیدیم. آخرش به او گفتم که در تولیدی منصور کار می کنم. با تعجب به من نگاه کرد و گفت: چطور راضی شده ای بروی آنجا؟ چرا وقتی به کار احتیاج داشتی پیش خودم نیامدی؟
نمی دانستم چه توجیهی برایش داشته باشم، همین طوری با شوخی و خنده به او گفتم: شما فرض کنید یک چیزی آنجا من را یاد گمشده ای می اندازد، اگر بدترین جای دنیا باشد و اگر بدترین تصویر باشد من می روم و تماشایش می کنم.
خیلی احساساتی سرش را تکان داد و گفت: علت عاشق ز علت ها جداست// عشق #اسطرلاب اسرار خداست. شاید دلت نمی خواهد ارتباطت با این احساس قطع شود.
گفتم: بله شاید، یادآوری یک عشق کودکانه است، وحشتم از این است که مدام بزرگتر و بزرگتر می شوم و فراموش می کنم عشق چیست؟
آهی کشید و گفت: فقط مواظب خودت باش این منصور تاجایی که من شنیده ام خیلی هم شیرپاک خورده نیست.
تایید کردم و گفتم: می دانم، اما با این حال یک صداقت خوبی در وجود این آدم است که هیچ وقت تلاش نمی کند چهره منفور و زشت خودش را پنهان کند. از این صداقت خیلی خوشم می آید، دلم می خواهد مثل او باشم، این قدر شجاع باشم، نترسم از این که خودم را به همه نشان بدهم با تمام بدی هایم.
خندید و به پشتم زد و باز هم تاکید کرد، مواظب خودت باشم.
صدای خواننده از رادیو به گوش می رسد، می خواند؛ به دنبال محل سبکتر قدم زن، مبادا نشیند غباری به محل
نوایی، نوایی، نوایی، نوایی الهی برافتد نشان از جدایی
خلد گر به پا خاري، آسان برآرم
چه سازم به خاري كه در دل نشيند؟#نودسه
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۰:۱۷]
[In reply to آقای آل پاچینو با نون اضافه]
به دنبال محل چیه؟ ای بابا محمل.
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۰:۲۶]
چهارشنبه 16 مرداد ماه 70
واااای روز استثنایی زندگی من در بیست و یک سالگی.
دیروز اصلا برای خیر مقدم به آقای میم نرفتم، واقعاً هنوز نمی دونستم چه جوری باید باهاش روبرو بشم و موضوع گردن بند رو چطوری مطرح کنم. اما امروز رفتم، بار اول که رفتم، لوند بازم خوشگل و خوش ادا و آرایش کرده نشسته بود هرچند خیلی هم با من غریبگی نکرد. اجازه خواستم بروم تو گفت: آقای ملک مهمون دارند، نیم ساعت دیگه بیا. برگشتم یک ربع دیگه خودش بهم زنگ زد که زود باش بیا.
وقتی رفتم توی اتاق میم، خیلی سرزنده و با اشتیاق از من استقبال کرد حتی بلند شد و آمد جلو و کم مانده بود با من دست هم بدهد. اما من دستم را گرفتم پشتم و فقط به سلام علیک گرم اکتفا کردم. نشستیم و خیلی سریع شروع کرد به پرس و جو که چه کرده ایم و چه شده و تولید چطور بوده و چند جفت وارد انبار شده و چقدر خارج شده؟
من هم تند تند جوابش را دادم. بعد مکث کرد و مثل این که فهمیده باشد که حالا نوبت من است گفت: خوب تو چه خبر؟
( شک ندارم سی صد بار گاوصندوقش را دیده بود و فهمیده بود که من گردن بندم را برداشته ام)
خیلی معصومانه و باوقار دخترانه ای گفتم: ببخشید یه کار اشتباهی کردم اومدم اعتراف کنم.
با خنده گفت: به به من عاشق اعتراف شنیدنم، اصلا من کشیش و تو گناهنکار، اما به شرطی که اون قسمت های خوبش رو سانسور نکنی همه اش رو بگی.
گفتم: نه قول می دم بگم. ولی فکر نمی کنم از اون جور اعترافاتی باشه که شما خوشتون می آد.
گفت: تو از کجا می دونی من از چه جور اعترافی خوشم می آد؟
نگاهی به چشمهای هیزش کردم و گفتم: با دونفر از گناهکارهایی که پیش شما اعتراف می کنن آشنایی دارم.
کمی مکث کرد و فکر کرد که منظورم از دو نفر چه کسانی هستند. بعد مثل این که خوشش نیامده باشد و بخواهد تلافی کند گفت: خوب من هم انتظار نداشتم تو توی روز روشن بخوای از اون اعترافهایی بکنی که بعضی ها تو اتاق تاریک می کنند.
یخ کردم، اصلا انتظار نداشتم این طور صریح جواب من را بدهد.
کمی از روی مبل بلند شدم و برگه استعفانامه را از جیب سمت راستم درآوردم و روی میزش گذاشتم و گفتم: این استعفانامه منه
بعد همانطور از جیب سمت چپ جعبه مخملی کوچک را درآوردم و گذاشتم روی استعفا نامه و با شرمندگی گفتم: اینننن هم،
(خیلی با سختی ادامه دادم.) این رو از توی.... امممم گاوصندوقتون برداشتم. وقتی که بهم اعتماد کرده بودید. اون لحظه خیلی سریع برداشتم و خیلی به عمق مساله فکر نکردم. راستش از اولش هم فکر می کردم اشتباه کردم این رو به شما دادم و پشیمون بودم. البته نه این که ارزشش رو نداشته باشید، بلکه بیشتر به خاطر این که دلیلی نداشت که اون رو به شما بدم. ( در تمام مدت سعی می کردم نگاهش نکنم به دستاش خیره شده بودم که آرام روی پاش ضرب گرفته بود.) در واقع این یه گردن بند احساسی خیلی عزیزه که باید؛ که نباید اون رو به هر کسی می دادم.
سکوت کردم، سکوت کرد، نگاهش کردم، به من خیره شده بود، بعد از یک سکوت مرگبار گفت: دیشب متوجه شدم نیست، تعجب کردم چرا برش داشتی؟ خیلی دل و جرات می خواد از گاوصندوق من چیز برداشتن.
با شرمندگی نگاهش کردم.
ادامه داد: استعفانامه یه جور معذرت خواهیه؟ یا یه جور زرنگی؟
گفتم: یعنی شما فکر می کنید جدی نیستم!؟ دارم بلوف می زنم؟
شانه بالا انداخت و گفت: فکر می کنم داری زرنگی می کنی.
من هم شانه بالا انداختم: هر جور فکر می کنید، به هر حال من اگه قبول کنید از این جا می رم. ادامه دارد ......#نودچهار
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۰:۴۰]
ادامه .....چهارشنبه 16 مرداد ماه 70
سینه ای صاف کرد و خیلی جدی گفت: چون رفتی سر گاوصندوق من این رو برداشتی عذاب وجدان گرفتی ومی خوای با این کار خودت رو مجازات کنی؟
یک دفعه ناگهان ذهنم باز شد و چیزی به فکرم رسید خیلی راحت بهش خیره شدم و گفتم: عذاب وجدان ندارم، یه بهانه ای می خواستم که ازاینجا برم، من اصلا آدم قابل اعتماد شما نبودم و نیستم که بخواهید من رو بفرستید تو خونه خودتون و رمزگاوصندوقتون رو بهم بدید. من دوست ندارم این قدر به من احساس نزدیکی بکنید. اگه می خواهید به من احساس نزدیکی کنید باید تاوانش رو پس بدید.
اول با تعجب و بعد هم خیلی با شگفتی و شیفتگی گفت: خیلی عالیه نمی دونستم جواب اعتماد رو اینطوری می دی؟ پس خیلی با انصاف بودی تاوان کمی پس دادم فقط گردن بند خودت رو برداشتی. حقش بود اون سرویس جواهرات رو هم بر می داشتی؟
گفتم: نه سهم من گردن بند خودم بود؛ اون سرویس جواهرات مال کسیه که بیشتر بهش نزدیک شدید. ( توی ذهنم لوند بود)
نگاهش کردم خیلی مطمئن سرش را تکان داد و گفت: حاضرم!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: به چی؟ استعفا رو قبول می کنید؟
گفت: نه، اصلا، استعفا که اصلا، الان دیگه به جونم بسته ای، حاضرم همین طور نزدیک بشم تاوانش رو هم پس بدم.
نگاهش کردم، لبخند می زد ولی شوخی نمی کرد، این اعتراف او بود یا اعتراف من؟ جدی می گفت؟ یا شوخی می کرد؟ داشت با من بازی می کرد؟ از لوند خسته شده یک صیغه ای دیگر می خواهد؟ قلبم به تپش افتاده بود، باورم نمی شد، دوست نداشتم در این بازی جا بزنم.
گفتم: منظور من از نزدیک شدن، اعتماد کردن بود، به هر حال من اهل تمیز کردن خانه شما و بشور و بساب و صیغه و سقط جنین نیستم.
اولش با تعجب وبرافروختگی و بعد با کنترل خود گفت: باشه همین که تو می گی، اعتماد، الان تاوان این که به من اعتماد کنی و یه شب بریم بیرون باهم شام بخوریم چیه؟
تپش قلبم بیشتر شده بود، ای ناقلا، چقدر زود رنگ عوض می کند و تصمیم می گیرد و برنامه ریزی می کند.
با لبخند گفتم: تاوان یه شام بیرون رفتن با من براتون سنگین تموم می شه ولی یه ظهر و نهار فکر کنم با هزارتومن روی حقوق این ماهم سربه سر می شه.
زد زیرخنده و گفت: هزااااارتومن؟ اشتهاتم خوبه، نهارم هم دارم بهت می دم عزیزمن. دویست تومن هم روی حقوق این ماهت قبوله، ولی فقط این ماه.
باورم نمی شه، یعنی این قدر براش جالبه که با من نهار یا شام بخوره؟ شایدم ترفندش این طوریه؟ برای همه از این کارها می کنه؟ دون می پاشه، اعتراف می کنم یک جورهایی دارم کیف می کنم از این موضوع، خوب بذار یه ذره برای من خرج کنه، البته باید مواظب باشم دم به تله ندم اگه زیاد بهش نزدیک بشم دیگه براش جذاب نیستم بعد همه اش باید من تاوان پس بدم. قبول کردم. اما گردن بند و استعفانامه را برداشت و باز هم بهم نداد. گفت: دوباره این ها را به من برگردانده ای و اگر می خواستی به عنوان تاوان برداری نباید دوباره می دادی. با ناراحتی گفتم: من گردن بندم رو می خوام این جای تاوان بود، اگه زیرش بزنید به صداقتتون شک می کنم.
گفت: من هم به صداقت تو شک دارم، حالا که دیگه بیشتر، از تو سلب اعتماد کردم، باید از اول شروع کنیم به اعتماد سازی.
به هر حال قرار شد پنج شنبه همین هفته برویم نهار بیرون بخوریم، یک رستوران معروف و دم دست و نه یک جای تنگ و تاریک و متروکه! #نودپنج
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۱:۲۳]
یادداشت های پراکنده چهارشنبه 16 مرداد ماه 70
نمی رم، نمی خوام، هاهاها، مگه عقلم پاره سنگ برمی داره. یه بهانه مسخره خیلی آبکی که کاملا معلومه چاخان پاخانه جور می کنم و می گم: ببخشید نمی تونم بیام، باورکنید که از اعماق ته ته ته قلبم می خواستم بیام ولی نشد. چطور که اون حاضر نشد گردن بند من رو پس بده؟ کاملا معلومه که بعداً مدام می خواد از من امتیاز بگیره. نباید به خودم خیلی مطمئن باشم. به هر حال اون یه تجربه هایی داره که من ندارم. من همه اش دارم با وزیرم بازی می کنم ولی اون تا حالا فقط با سرباز این ور و اون ور رفته. نباید خیلی ریسک کنم. حتی زنان خاندان مادری هم خیلی مفت دم به تله ندادن که من دومیش باشم.
از طرفی که دوست دارم اون واقعا به این اندازه که ظاهرش نشون می ده از من خوشش اومده باشه ( کدوم زنیه که خوشش نیاد مردی عاشقش بشه) ولی باز یه حس هایی دارم که این آدم خیلی زیاد هم عاطفی نیست. بلایی که می خواد سرکارگرهاش بیاره. اتفاقی که برای لوند افتاده. یه جوریه داستان، شاید من فقط براش تازگی دارم دلش می خواد ببینه که کی عاشقش می شم. می خواد ببینه کی رام می شم. با تهمینه هم مشورت کردم، نظرش همینه، می گه مردای اینجوری خطرناکن و باید خیلی محتاط بود.
باشه من هم وزیرم رو می کشم عقب و حالا حالا ها یه خونه یه خونه با سربازهام می رم جلو. اصلا دنبال حمله و کیش و مات کردن نیستم. فقط بازی می کنم. #نودشش
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۱:۵۲]
دوشنبه 21 مرداد ماه 70
امروز بیژن گفت: آقامنصور عذر لوند را خواسته و لوند هم دارد گریه و زاری می کند. چه می توانم بکنم؟ شاید بهتر بود خیلی وقت پیش عذرش را می خواست، قبل از آن که آن بلا سرش بیاید. بیچاره لوند با خودش فکر کرده اگر بچه دار بشویم شاید زندگی ام با میم جدی بشود؟ از این سادگی و بلاهت زندگی بعضی دخترها تعجب می کنم. چرا باید خودش را با یک بچه آویزان یک مرد کند؟ گیرم که او بخاطر یک بچه با او ازدواج می کرد، زندگیشان فردا چه می شود؟ این وابسته شدن زورکی برای مردی مثل میم باعث می شود که زندگی را جهنم کند. چرا فقط ازدواج؟ چرا فکر کرده با ازدواج همه چیز خوب می شود؟ شاید فکر کرده همه چیز قانون مند می شود و از تحقیر زن صیغه ای بودن در می آید.
وای خدایا چقدر از مردهایی که صیغه می کنند متنفرم، آدم یاد صدسال پیش می افتد. حتی به نظرم از مردهایی که با یک زن همینطوری رابطه برقرار می کنند چندش آورتر هستند.
به هرحال من کاری نمی توانم برای لوند بکنم، میانه من و آقای میم، همینطوری هم به خاطر آن ماجرای سردرد و سرگیجه ناگهانی و نرفتن برای نهار خوردن خراب است. هر چند اگر خراب نبود هم نمی رفتم.
آخرش ناچار شدم به مامان بگویم گردن بندم را گم کرده ام. حیف شد، فکر نمی کنم دیگر بتوانم داشته باشمش. بل کل از گردن بند دل کنده ام.#نودهفت
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۲:۱۷]
یک شنبه27 مرداد ماه 70
قرار است یک خواستگار برایم بیاید، مامان جدی گرفته و خیلی اشتیاق دارد. با مامان حرفم شد، جر و بحث، تو بگو و من بگو. دست آخر خودم خودم را بایکوت کردم، پناهنده شدم به اطاقم، حمام سونای معروف، سودابه اینها آمده اند هیییی وایییی چقدر دلم برایشان تنگ شده بود.
دیشب خواب زیبایی دیدم، مثل این که موقع خواب ناخودآگاه آن چند آیه یاسین را که از بچگی مامان یادم داده بود به ذهنم آمد. یادم می آید که در آیه ای گیر کرده بودم، بلند شدم آمدم قرآن را باز کردم و خواندم و بعد برگشتم سرجایم و خوابیدم، اتوماتیک وار بدون اراده مثل یک ماشین که فرمانش دست دیگری باشد. خوابیدم و شب خواب مردن را دیدم. مردن و باز مردن، خواب دیدم که روحم از بدنم جدا شده است، مثل این که هاله ای دورو بر بدن ما بود که ما بعد از مردن از توی آن هاله یا بخار به دنیا می آمدیم. یا شاید هم برعکس بعد از مردن هاله ای دور و بر ما را می گرفت، درست یادم نیست، از هاله به دنیا می آمدیم یا در هاله به دنیا می آمدیم؟ فقط می دانم که بعد از این مردن دوباره می مردیم و باز زنده می شدیم و در هر بار مردن و زنده شدن حصاری از اطراف ما برداشته می شد و دنیای ما بزرگتر و بزرگتر می شد. دنیا بزرگتر می شد ولی ما به مقصدی نزدیک تر می شدیم و در آخرین مردن بسته به کیفیات روحی مان که آدم خوبی بوده باشیم یا بدی، زمانی بود که باید به یک نقطه نهایی می رسیدیم و آن نقطه خدا بود. یادم نمی آید که من به آخرین مردن و زنده شدن رسیدم یا نه، فقط احساس می کنم بعد از یک حصار ناگهان در دریاچه ای غوطه ور شدم سکر آور و سحرانگیز، خلسه ای شیرین و خواب آلود تمام وجودم را گرفته بود در همان خواب و بیدار سحر انگیز و احساس خلسه اعجاب انگیز دنبال آن نقطه بودم. اشتیاق عجیبی برای رسیدن به او داشتم، یک چیزهایی حس می کردم، شاید بویش را احساس می کردم، یا شاید صدایش را، یا شاید سایه اش را می دیدم. نمی دانم یک چیزی بود ولی هیچ چیز نبود. چون نرسیدم، فقط می دانستم که آخرین بار که بمیرم و زنده شوم می رسم و تمام حصارها برداشته می شود. #نودهشت
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۲:۳۲]
چهارشنبه 30 مردادماه 70
من در این تاریکی، پی یک بره روشن هستم که بیاید علف خستگی ام را بچرد.
من در این تاریکی امتداد تر بازوهایم را زیر بارانی می بینم که دعاهای نخستین بشر را تر کرد.
من در این تاریکی در گشودم به چمن های قدیم، به طلایی ها که به دیوار اساطیر تماشا کردیم.
من در این تاریکی ریشه را دیدم و برای بته نورس مرگ آب را معنی کردم.
"#جلال_آل_احمد" کتابی نوشته است راجع به "#روشنفکری"، از میان کتابهای سودابه و محمود است که برای من آورده اند. چند صفحه ای را خواندم در باب معنای لغوی آن و ریشه تاریخی اش، حوصله ام را سر برد، احتمالاً خود جلال روشنفکر نبوده؟
فردا بعدازظهر برایم خواستگار می آید، نتوانستم مامان را منصرف کنم که دست از سر من بردارد، خیلی امیدوار است و قصد کرده حتما یکی از ما را امسال شوهر بدهد. آه چقدر برایم سخت و دردآور است اولین تجربه خواستگاری، پسری که من را ندیده و نمی شناسد و من که او را ندیده و نمی شناسم. جور بخصوصی احساس غم و اندوه می کنم. گیج، سردرگم، بلاتکلیف، و از همه مهمتر تنگ حوصله، نه کارکردن، نه سینما رفتن، نه کتاب خواندن، نه دیدن دوستان، این روزگار بد با هیچ چیز خوب نمی شود.#نودنه
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۲:۴۳]
پنج شنبه 31 مردادماه 70
نیم ساعت پیش بیژن برایم یک پاکت نامه بزرگ آورد، از این هایی که مقوایی هستند و خیلی کلفت، گفت: آقا منصورداده ببینید و رسیدگی کنید. در پاکت بسته بود، حسابی چسب کاری شده بود. تعجب کردم بازش کردم. داخل پاکت بزرگ یک پاکت کوچک نامه بود و داخلش................ گردن بندم. #صد
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۰۰:۱۱]
جمعه 1 شهریورماه 70
خواستگارها آمدند و رفتند. همان بازی های مسخره ای که من همیشه سر سودابه و تهمینه آورده بودم، حالا منیژه و تهمینه با هم سر من آوردند. مادر، پدر، خواهر بزرگتر و خود پسر با هم آمده بودند. خانواده امروزی و خیلی شیک و پیکی بودند. من دامن کوتاه مشکی پوشیده بودم به اصرار مامان، با پیراهن دکمه دارکمر کرستی سبز پررنگ به اصرار مامان( چرا مامان دست از سر پوشاندن لباس سبز به تن من برنمی دارد؟ این ست کردن خیلی چیپ و مسخره است. ای کاش رنگ چشمهای من مشکی بود!) و کفش پاشنه بلند مشکی به اصرار مامان، موهایم را هم باز کرده بودم به اصرار مامان. خلاصه عروسک مامان بودم. به جز آن که قرار شد من چای نیاورم و کل خانواده به اتفاق آراء قبول کردند که چنین ریسکی را انجام ندهم . سودابه مسئولیت چای آوردن را به عهده گرفت بیچاره ده سال بعد از خواستگارهای خودش به عنوان خواهر بزرگ خانواده همیشه مسئولیت چای آوردن در خواستگاری ها تهمینه به عهده او بوده است. و حالا با آوردن چای در خواستگاری من دیگر این چای خواستگاری آوردن برای خواهرهایش روی پیشانی اش حک شد. پسر "شاهرخ" قد متوسط، چشم و ابروی مشکی ومو مشکی و سبیل سیاه مشکی با کت و شلوار سرمه ای، خیلی هم از خود راضی به نظر می آمد و اصلا هم خجالتی نبود. دانشجوی رشته ژنتیک دانشگاه تهران. چهره پسر از همان اول به نظرم آشنا آمد که بعداً معلوم شد در خیابان خودمان زندگی می کنند. از همان اول مهمانی، حرف های معمول خاله زنکی و تعارفات خسته کننده شروع شد. بدتر از همه این که مادر پسر هی به من می گفت: عروسم عروسم و من هی به مامان چشم غره می رفتم و مامان هی برای من ابرو بالا می انداخت و اخم می کرد که تحمل کنم. و بعد آن اتفاقی که نباید بیفتد افتاد، اصرار به اصرار که من و پسر برویم با هم صحبت کنیم. به بابا نگاه کردم که بگویم نگذارد مامان تا این جاها پیش برود اما بابا یک بحث خسته کننده در مورد حکومت عدل با پدر پسرِ شجاع! شروع کرده بود و حواسش اصلا به جزییاتی مثل من نبود! من وپسر زیر هجوم فاجعه بار احساس مسئولیت منیژه برای کسب اطلاعات بیشتر که کاملا محسوس و مزاحم بود رفتیم توی اطاق قدیم سیاوش که با هم صحبت کنیم. طلفک منیژه پشت پنجره کوچک اطاق خودش را هلاک کرد!
همه چیز به همان مسخرگی که همیشه فکرش را می کردم شروع شد، نه شما بگید؛ نه شما بگید، نه اول شما ، نه تورو خدا شما و در همین بگیر و ببندها بودیم که صدای پسر به نظرم آشنا آمد. قسم میخورم این پسر همان مزاحم تلفنی معروف است بیش از چهل بار با او پشت تلفن سرو کله زده بودم. کل کل کرده بودیم؛ شوخی کرده بودیم، دعوایمان شده بود. مزاحم تلفنی که سیرتا پیاز خانواده ما را می دانست، چند تا دختر هستیم، هر کدام چکار می کنیم، من چندمی هستم. کی از خانه بیرون می آیم. کی برمی گردم. به خدا من تمام تابستان تقریباً یک روز در میان صدایش را شنیده بودم و خوب با زیر و بم صدایش آشنا شده ام.
این را بهش گفتم: زیرش زد.
هول هولکی و با عجله گفت: اصلا من وقت تلفن کردن ندارم. شماره تلفن شما را ندارم. حوصله این کارها را ندارم واصلا چرا ما مزاحم تلفنی داریم؟ و چه کسی است که این کار را می کند؟ عجب آدم بیکاری و پیگیری می کند ببیند چه کسی این کار را می کند( در نقش پلیس محله برود مچ خودش را بگیرد، ترسو) و از این حرفها و عجبا که او هر چه بیشتر انکار کرد من مطمئن تر شدم.
به هر حال ای کاش زیرش نمی زد. اگر زیرش نمی زد اگر با شجاعت پای کاری که کرده بود می ایستاد و می گفت: بله من بودم. برایم جذابیت بیشتری داشت ولی حالا.
قرار شد فکر کنیم و جوابشان را بدهیم. مامان که از همین حالا توی ابرهاست. بابا خیلی معقول تر است ومی گوید: هر چه آفرید بگوید. سودابه و تهمینه و منیژه هم می گویند: پسره هم خوشگل است و هم رشته خوبی درس می خواند و هم دانشگاه خوبی می رود.
( ژنتیک؟ اگر جانور شناسی می خواند بیشتر به درد خانواده ما می خورد.) #صدیک
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۱۵:۲۳]
پنج شنبه 7 شهریورماه 70
نمی دانم چطور جلوی این اتفاق را بگیرم. مامان مدام خواب و خیال می بافد و می گوید: بهتر از این پسر برای تو پیدا نمی شود و الان هم راهشان را گم کرده اند و آمده اند خواستگاری تو، می گوید وضعیت بابا طوری نیست که چند سال دیگر سگ هم در خانه ما بیاید برای خواستگاری شما و مدام به جان من غر می زند، که اگر من، این به قول خودش همای سعادت را از سر دیوار خانه امان بپرانم، دیگر باید خوابش را ببینم که چنین خواستگاری نصیبم شود و اگر من یک ازدواج خوب و شوهر عالی داشته باشم راه را برای منیژه هم باز کرده ام و اگر بخواهم مثل تهمینه مدام به همه جواب رد بدهم و همه چیز را بهم بزنم، آخر و عاقبت منیژه را سیاه می کنم و حتی باعث بدبختی تهمینه می شوم و بلکه هم خانواده و همه شهر و کشور و کل خاورمیانه سیاه بختی شان گردن من می افتد.
این چیزها خیلی باعث توهین به من می شود. این که مامان وضعیت بابا را هی چوب کند و توی سرما بزند. من را از خودم دور می کند. احساس می کنم تلاشم برای مستقل شدن هیچ فایده ای نداشته است.
این روزها آقای میم هم یک تمایلاتی از خودش نشان می داد که مرا مشکوک می کرد. پس دادن گردن بند، سرکشی هر روزه به انبار، هی حال و احوال پرسی و هی دعوت به این که برویم یک جایی نهار بخوریم. خیلی با احتیاط جلو می آمد و دلش می خواست توپ را توی زمین من بیاندازد، فکر می کردم بخاطر آن چیزهایی است که توی دفتر خاطرات در موردش نوشته بودم. اما دیروز فهمیدم اصلا این طور نیست، یعنی علاقه ای وجود ندارد. بیشتر یک دل نگرانی دوستانه است تا چیز دیگری. من او را سرزنش نمی کنم، چون من هم او را دوست ندارم و فقط می توانست انگیزه ای باشد برای آن که بتوانم دلیل نسبتاً منطقی برای رد کردن این خواستگار داشته باشم. بعدش هم می توانستم سر میم را به سنگ بکوبم.
دیروزآمد انبار، نشسته بودم و کتاب می خواندم، همان جعبه عطر کنزویی که توی گاوصندوقش دیده بودم را آورد. بی مقدمه گذاشتش روی کتابی که می خواندم و گفت: بیا این دیگه قسمت خودت شده، فرض کن از اولش هم برای تو خریده بودم. خوشبختانه طرف مورد نظرهمچین مالی هم نبود که چنین کادویی از من بگیره و سهم تو شد. بعد خودش بلند خندید.
جعبه را از روی کتاب برداشتم و کنار گذاشتم و خیلی عادی نگاهش کردم. انگار نه انگار که چنین توهینی به من شده باشد. این روزها به توهین شنیدن عادت کرده ام.
قهقهه اش را که زد سینه ای صاف کرد و پرسید: چه خبرها، خبرهای جالبی شنیدم؟
خیلی خونسرد گفتم: خبرهای جالبی شنیدین؟
با خنده گفت: خوندم، تو دفترخاطراتت، مگه اینجا نمی ذاری که من بخونم؟
چه می توانستم بگویم؟ مگر غیر از این بود؟ و تازه اگر به دروغ اعتراض می کردم که چرا اینطور بی فرهنگ بوده ودفتر خاطرات یک نفر دیگر را خوانده، او هم می توانست من را بخاطر دستبرد به گاوصندوقش سرزنش کند. از این که بدتر نبود.
خیلی بی تفاوت گفتم: چه خوب! من فکر کردم، وقتتون رو اینطوری تلف نمی کنید.
باز هم خندید و نشست روی لبه میز و گفت: وقت تلف کردن نیست، خیلی لذت می برم وقتی درمورد احساسات عاشقانه تو در مورد خودم می خونم. اون همه الفاظ عاشقانه که یک روز در میون در مورد من می نویسی وبا یه کامیون هم نمی شه جمعش کرد؟ تیکه کلامت چی بود در مورد من؟ زنباره؟
خیلی بی احساس نگاهش کردم و گفتم: برداشت دیگه ای از خودتون دارید؟
ابرو درهم کشید و با عصبانیت ساختگی گفت: تو فکر کردی خیلی از من بهتری؟ خوبه من هم به تو بگم مردباره؟ چون می رفتی بالای پشت بوم با پسرهمسایه سیگار می کشیدی؟ تعجب می کنم چرا این چیزها رو از دفتر خاطراتت نکنده بودی! وای وای وای وای یک بار هم اجازه دادی که بوست کنه؟ کدوم دختر خانواده داری به سن و سال تو این کارها رو می کرده؟ می دونی خانم کوچولو تصورمن اینه، وقتی یه دختر خیلی تو زندگی خصوصی یه مرد سرک می کشه و براش مهمه که چیکار می کنه یه جورایی درگیر اون مرد شده. (ادامه دارد)#صددو
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۰]
(ادامه پنج شنبه 7شهریور ماه 70) از این که روی صندلی نشسته باشم و او بالاتر از من روی میز اینطور از بالا به من نگاه کند و این جور من را تجزیه و تحلیل کند خوشم نمی آمد. بلاخره من می دانستم که اودفتر را می خواند و شاید هم دلم می خواست که بدانم نظرش در مورد من چیست؟ حالا فهمیدم که می شود به من گفت، مردباره !؟ هه،
خیلی بی خیال کتابی که می خواندم بستم و کنار گذاشتم وسرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم و بدون آن که زیاد خودم را درگیر مزخرفاتش کنم گفتم: شما کارفرمای من هستید، همه رییس ها برای کارمندها جالب هستند. فکر نکنید خیلی تو زندگیتون سرک کشیدم چون عاشق شما بودم.
گفت: ولی از قبلش هم یه چیزهایی می خوندم، قبلا که رییست نبودم؟
بلند شدم و ایستادم و همانطور با خونسردی گفتم: فکر می کنید قبلا برای چی در مورد شما می نوشتم؟ چه خوبه که فکر می کنید مثل یک فرشته تو زندگی من پیداتون شده. چه اعتماد به نفسی!
همانطور که نشسته بود و من را مثل یک شکار نگاه می کرد گفت: مثل یک فرشته نبودم. ولی مثل یک شیطان هم نبودم. به هر حال معلومه مورد اعتمادت هستم چون توهر وقت کار خواستی اومدی سراغ من و من هم با میل و رغبت استقبال کردم.
شروع کردم به جمع کردن وسایلم برای رفتن. ساعت کاری تمام شده بود.
گفت: می خوای بری؟
سرم را تکان دادم و جوابش را دادم، می اومدم سراغ شما، چون شما راحت ترین گزینه بودید نه بهترین گزینه. من حوصله دنبال کار گشتن نداشتم. شما هم به من احساس ادای دین می کردین برای همین جواب رد بهم نمی دادید. این برای من کافی بود.
ایستاد و خیلی جدی گفت: من نسبت به هیچ کس ادای دین نمی کنم. حتی تو، چکار کردم که باید نسبت به تو ادای دین کنم؟
کیفم را روی دوشم انداختم و گفتم: کار خاصی نکردید لطف کردید باعث شدید از مردها متنفر بشم. اصلا ببینم پس برای چی قبول کردید که بیام اینجا کار کنم؟
گفت: برای این که لذت می برم، من بزرگ شدنت را می بینم و کیف می کنم. خیلی دوست داشتنی هستی، قبلا هم خیلی بامزه بودی، چهارتا کتاب می خوندی و فکر می کردی خیلی عقل کلی. ولی راه درازی در پیش داری که خودت تجربه کنی. ضمناً من باعث نشدم که تو از مردها متنفر بشی، ناآگاهی تو باعث شد.
(چطور می توانست این حرفها را به من بزند؟ این قدر روی مرز که آدم نداند بلاخره خوشش می آید یا بدش می آید؟ اینطور که نه من را طلبکار کند و نه خودش بدهکار باقی بماند؟) (ادامه دارد.... )صدسه
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۱]
(ادامه پنج شنبه 7شهریور ماه 70) اخم کردم و راه افتادم و گفتم: چه خوب، ولی مطمئن باشید برای تجربه کردن و دانستن، راهی که شما پیش پام بذارید رو نمی رم.
کیفم را گرفت و کشید و گفت: گوش کن! (با تعجب ایستادم،) خیلی آمرانه ادامه داد، قبلا هم بهت این رو گفتم، من هیچ وقت در زندگیم این قدر که برای تو خودم رو توضیح دادم برای کس دیگه ای ندادم، فکر این که من عاشق دلخسته ات باشم رو هم نکنم. ولی تو رو هم مثل زنهای دیگه ای که باهاشون رابطه داشتم نمی بینم، نه این که نمی بینم، اصلا نمی خوام اونطوری باشی. یعنی حالا نمی خوام، هر چیز تابع زمان و مکان خودشه. ولی الان اگه اونطوری باشی از چشمم می افتی. من همین که با روح سرگشته و عاصی و کنجکاو تواز میون این چیزهایی که می نویسی ملاقات می کنم و باهاش عشق بازی می کنم برام خیلی جذابه.
اخم کردم و خواستم کیفم را بگیرم و راه بیفتم ، اما کیف را محکم گرفته بود، ادامه داد: مگه همین رو دلت نمی خواست؟ همین که من زندگیت رو بخونم و ببینم چی تو ذهن تو می گذره؟
کیف را کشیدم و از دستش بیرون آوردم. ولی او باز ادامه داد: اما اگه موضوع خواستگاری جدیه؟ یعنی خالی بندی وچاخان پاخان نیست که من رو تحت تاثیر قرار بدی، بیشتر فکر کن. برای دختری با خصوصیات تو ازدواج تو این سن با این خلق و خو خیلی خطرناکه. یا تو رو نابود می کنه، یا اگه خیلی خوشبین باشیم تبدیل می شی به یکی مثل همین زنهای ازدواج کرده ای که دور و بر خودمون می بینیم.
برگشتم دفتر خاطراتم را ازروی طبقه کنار میز برداشتم و گذاشتم توی کیفم و گفتم: خواستگاری جدیه آقای ملک، برای برانگیختن احساسات شما نیست. خاطراتم رو طوری ننوشتم که برای شما تور پهن کنم. اگه اینطور بود چیزهای زیادی برای حذف کردن داشت.
شاید دوست داشتم که شما می خوندینش، اما برای تورپهن کردن نبود. فقط برای این که شما رو خواننده جالبی می دیدم. فقط برای این که عکس العملتون رو ببینم. فقط برای این که دنیای خصوصی زنی رو خارج از جایی که همیشه دوست دارید ببینید. فقط همین.
احساس می کنم منتظر بود چیزهای دیگری بگم یا شاید تحت تاثیرحرفهایم قرار گرفته بود. واضحاً جاخورده بود. اینرا گفتم و راه افتادم
از پشت سر گفت: تو چرا مثل ماهی می مونی دختر؟ همه اش لیز می خوری؟ حالا چرا دفترت رو می بری؟ من عادت کردم به خوندنش؟ این نامردی رو در حق من نکن، نبرش؟ یعنی قهر کردی؟ فردا برمی گردی دیگه؟
جوابش را ندادم فقط همانطور که می رفتم دستم را برایش تکان دادم و خداحافظی کردم. #صدچهار
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۱۶:۱۱]
سه شنبه 26 شهریور ماه 70
انگار چیزی روی سینه ام سنگینی می کند و دلم هوای گریه دارد. ولی بغضی نیست. نمی دانم بلاخره چه ام شده است؟ حوصله هیچ کاری را ندارم و اختیاری هم بر افکارم ندارم. برایم می برند و می دوزند و من سکوت کرده ام. هرچیزی که بنویسم اراجیف است. از بعد خداحافظی با آقای ملک دیگر سرکار نرفته ام .خودشان چند بار تماس گرفتند، مامان یا بابا جواب دادند، عذر خواهی کردند و گفتند: قرار است نامزد کنم و دیگر سر کار نمی روم. من هیچ وقت نخواستم با او صحبت کنم تا بگویم برای همیشه خداحافظ.
فردا روز نامزدی من است.
فردا ... #صدپنج
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۲۰:۴۵]
پنج شنبه 20 فروردین ماه 1371
مدت هاست نوشتن را کنار گذاشته ام، حتی دفتر خاطرات از نوشتن های من بی نصیب مانده است. شاید فراموش کرده ام که چگونه بنویسم ؟ این برای من بدترین شکست است. زیرا من تنها به نوشتن دل خوش بودم و حالا نوشتن را هم فراموش کردن یعنی فراموش کردن همه دل خوشیها. باید از نو شروع کرد. احساس می کنم خیلی مبادی آداب شده ام. درست به موازات آن که در زندگی شخصی تجربه های نو و خصوصی تری را کسب کرده ام به همان نسبت مبادی آداب شده ام و همین مبادی آداب بودن، آزادی عمل را به بند کشیدن است. باید آزاد بود، نوشتن، فکر کردن نمی خواهد. باید دوباره عادت کنی به نوشتن آن وقت بی تفکر بروی جلو. مثل راه رفتن، مثل دویدن، باید قصدش را کنی و آن وقت از جوی بپری، باید بخواهی تا دهان بازکنی و حرف بزنی. مهم نیست چه می گویی ولش کن. با خودت رو راست باش. می خواهم نوشتن را فراموش نکنی. #صدشش
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۲۱:۰۱]
( ادامه پنج شنبه 20 فروردین ماه 1371)
قرار بود برویم ویلای مهرشهرشان. اما نشد، نرفتم، برگشتم.
توی ماشین با هم حرفمان شد. اولش نمی خواستم ماجرا پیچیده شود اما بعد خسته شدم، دیگر حوصله اش را نداشتم. او هی دور گرفته بود و باز پز می داد! این که فلان دختر دانشکده شان چقدر خاطرش را می خواسته و الان دیگر پسرهای دانشکده همه با دخترهای هم کلاسی ازدواج می کنند و او اشتباه کرده که دنبال دلش رفته و با یک دختر دیپلمه ازدواج کرده است.
توی اتوبان تهران_کرج می رفتیم و ماشین ها از کنار ما می گذشتند و من برای آن که به حرفش گوش ندهم، ماشین های سفید و سیاه را می شمردم.
دوباره شروع کرد به این که: چیه؟ توی ماشین ها خبریه؟ پسر مسرهای خوشگل رو دید می زنی؟
برگشتم و روبرویم را نگاه کردم و از خیر شمردن ماشین های سفید و سیاه گذشتم.
گفت: خوب خری روبرای خودت تور کردی. مدام دارم به ساز تو می رقصم. این همه راه داریم می ریم. شب دوباره باید برگردیم!؟ مگه چه خبره؟ مگه می خوام بخورمت!؟ چرا ننه بابات اینطوری می کنن؟ این قدر عقب افتاده دیگه نوبر بهاره!
با بی حوصلگی گفتم: بابا دوست نداره تا وقتی نامزدیم شب خونه شما بخوابم.
عصبانی شد: جدی؟ اگه این قدر نگرانه که نکنه بلایی سرتو بیارم چرا نذاشت عقد کنیم؟ اینطوری که سفت ومحکم بود ترس نداشت؟
نفس بلندی کشیدم و با بی خیالی گفتم: برای تو سفت ومحکم بود. برای من هیچ چیز سفت و محکمی وجود نداره!
ماشین را کشید توی شانه خاکی و ترمز کرد و برگشت با عصبانیت نگاهم کرد. گفت: بله کاملا معلومه که تو به هیچ چیز پایبند نیستی؟ نامزدی و عقد و عروسی برات فرق نمی کنه هر وقت دلت بخواد می بری و میری.
خیلی آرام گفتم: برای تو که بد نمی شه، می تونی بری با یکی از همکلاسی هات عروسی کنی. مگه اشتباه نکرده بودی؟
پوزخند زد و گفت: عقده ای بازی دیگه؟ نه؟ یه چیز جدید از خودت بگو این رو که من گفته بودم. تو چیکار می کنی؟ لابد با آرش روهم می ریزی یا یه نفر دیگه رو برای خودت تور می کنی؟
سرم درد گرفته، آن قدر در این مدت هر روز و هر روز به هر بهانه حرف آرش را پیش کشیده بود که دیگر برایم عادی شده.
نگاهش کردم، دیگر این رفتارها و توهین های کلامی برایم قابل پیش بینی است، هر وقت هیجانات جنسی بالا می زند، سعی می کند جور زننده ای آنها را به من منتقل کند. وقتی به حد کفایت متاثر و ناراحتم می کند، آن وقت نوبت از دل درآوردن است که این هم برای خودش داستانی دارد. چون در گیرو دار آن تشنگی سیری ناپذیر من باید مواظب گوهر عفت خودم باشم و او هم باید سعی کند چیز بیشتری به دست آورد. یک جنگ تمام عیار. نشد که او یک بار با خیال راحت من را ببوسد، دلم برایش می سوزد اما دوستش ندارم.
نگاهش کردم و مطمئن شدم این نامزدی به سرانجام نمی رسد. متاثر نیستم، درست در گیرو دار زمانی که احساسات فروخفته ام بیدار می شد و دلم تجربه های بیشتری می خواست و می ترسیدم که دچار لغزش شوم یا ارتباط نامتعارفی را شروع کنم. به این نتیجه رسیدم که باید دختر حرف گوش کنی باشم. احساس کردم که برطرف کردن نیاز جنسی می تواند من را کمی آرام کند. اما حالا به این نتیجه رسیده ام که چه بهتر، این محدودیت برای در هم تنیدن تن ها در همدیگر، باعث شده است بفهمم طرف مقابلم چقدر در برقراری ارتباط ضعیف است و چقدر حماقت بار، ضعف خودش را با سرکوب مداوم و مداوم من پنهان می کند.
دوباره شروع کرد به دری وری گفتن و ماشین را روشن کرد و راه افتادیم. به مقصد که رسیدیم همین که ایستادیم از ماشین پیاده شدم و راه افتادم به سمت طرف دیگر خیابان. دنبال من دوید که کجا می روی احمق جان ویلا اینجاست؟
گفتم: دارم بر می گردم خانه ی خودمان، دیگر نمی خوام به این ارتباط ادامه بدم.
بدو بیراه گفت، التماس کرد، مانعم شد و حتی با مشت توی صورتم زد.
ولی نتوانست جلوی من را بگیرد.
خانه استاد هستم. مهجبین خانم با چشمهای اشکبار برایم کیسه یخ آورده.
من اما سهراب زمزمه می کنم:
من در این آبادی، پی چیزی می گشتم شاید، پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی.
پشت تبریزی ها، غفلت پاکی بود که صدایم می زد. پای نی زاری ماندم، گوش دادم، چه کسی با من حرف می زد؟ #صدهفت
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۲۲:۰۲]
یک شنبه 23 فروردین ماه 71 ساعت 10:49
صدای جیرجیرکها مثل موسیقی متن یک فیلم سرشار از عاطفه و حس درمتن زندگی این ساعت من در جریان است. نشسته ام به انتظار بابا و مامان که رفته اند خانه پدر و مادر شاهرخ، بیچاره سهراب هم با پای شکسته رفته است، شاید قرار باشد لگدی هم او بزند! اما سیاوش عزیز دلم نرفت. او از اول هم مخالف نامزدی من بود. اصلا مخالف بود که مامان بابا هم بروند. گفت: نمی خواهد انگشتر را پس بدهید، نمی خواهد بروید ببینید چه شده؟ مگر شما به آفرید اعتماد ندارید او می گوید دیگر نمی خواهد با این پسر ادامه دهد! همین کافی است، گور بابای همه شان. اما بابا گفت: حتی برای تمام کردن یک قرار داد نانوشته هم باید تابع قانون بود. باید رفت و بهم زد. منیژه به خواب ناز فرو رفته و فارغ از هر گونه اضطراب حس بودن را با تمام وجود لمیده است.
تهمینه روی تخت دمر افتاده و با من حرف می زند. می گوید: اصلا نگران مامان نباش که غصه بخوره، مهم خودتی خوب کاری کردی مرتیکه کثافت چه جوری زد زیر چشم تو!؟ وای چقدر سیاه شده. تو چرا واستادی که کتک بخوری؟ باید با چنگ و دندان می افتادی به جانش. وای خدا اگه بابا اجازه می داد منم امروز باهاشون برم!
سودابه برایمان بستنی چوبی می آورد. من را می بوسد. من احساس بچه بودن می کنم دلم می خواهد گریه کنم. با عصبانیت به من می گوید: گریه کنی کتکت می زنم ها! گریه نکن. تا بوسش می کنن لوس می شه.
و در حالی که پوست بستنی را برای من می کند و به زور آن را توی دهنم فشار می دهد می گوید:من به تو چی گفته بودم؟ نگفته بودم چشم و گوشت را باز کن. اون روز آخر بهت نگفتم، فکر نکن مامان عقل کله! نگفته بودم این راهیه که نصف بیشتر زنهای فامیل بابا رفتن تو دیگه نرو.
تهمینه غلت می زند روی تخت و به پشت می خوابد وغش غش می خندد ومی گوید: به خدا! عجب خونواده قروقاتی داریم ما، نکنه جدی بخت ما رو بسته باشن؟ قرار نباشه که ما با کسی که دوستش داریم ازدواج کنیم؟ مامان چهل دفه رفت قزوین پیش قافله باشی دعا گرفت که آفرید دیگه نامزدیش بهم نخوره .
سودابه بستنی اش را گاز می زند و می گوید: جالبه عمه ها هردوشون اول یک بار نامزد کردن و بعد از بهم خوردن با یه نفر دیگه ازدواج کردن. هر دو هم فقط بخاطر لجبازی با عشق اولشون تن به ازدواج دومی دادن. تهمینه تو هم یه جورایی همین طوری الکی نامزد کردی با اون پسره ها، به خدا اصلا دوستش نداشتی.
تهمینه گفت: من که فقط به خاطر مامان نامزد کردم. همش همینطور مثل آفرید من رو هم اذیت می کرد. می خواستم یه جوری ساکتش کنم دست از سرم برداره. من عشق اول ندارم عشق اول من مرده من دیگه هیچ طلسمی بهم سازگار نیست. بچه ها من آزادم. خودت هم همینطور اول عاشق سعید شدی بعد برای این که بهش دهن کجی کنی رفتی با محمود عروسی کردی بدون عشق و فقط از روی اجبار.
سودابه چوب بستنی اش را لیسید و گفت: از روی اجبار، بابا مجبورم کرد. بابا رو اینطوری نگاه نکنید پشم و پیلی هاش ریخته. زمان من وقتی می گفت با این باید عروسی کنی همین که گفتم، باید سریع می گفتم چشم. من با سعید قهر کرده بودم، بابا هم از سعید خوشش نمی اومد، برای همین معطل نکرد به اولین خواستگاری که اومد رضایت داد.
ساعت سه دقیقه به ساعت یک نیمه شب یک شنبه یا شاید دوشنبه است.همه خوابیده اند من در تاریکی نشسته ام چیز می نویسم. از فردا یک برنامه مرتب می ریزم برای درس خواندن. سال 71 باید بروم دانشگاه. #صدهفت
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۵:۵۹]
29 فروردین 71
صبح است، باران می بارد. صدای چک چک باران از روی محفظه کولر به گوش می رسد. آهنگ موزونی دارد، دوتا کلاغ سیاه روی سیم برق نشسته اند و حیرت زده به ناکجای آسمان خیره شده اند. از کار تو مانده اند یا کار آسمان؟ خودت می دانی، امروز خواب را خدایی کردم و تو را از یاد بردم. ثانیه ها پشت هم می گذرند وتو فقط تو می دانی که من در این نبرد پیروز می شوم یا نه؟ آیا می توانم با تو با صداقت سخن بگویم؟ باران قطع نمی شود لاینقطع می بارد. آسمان تیره است. می شود تو را توی حیات جست. کارهای گره خورده ام را خودت با سرپنجه قدرتت بگشا، مگر من ازکسی دیگر می توانم چنین توقعی داشته باشم؟
حاشیه: 5000تومان داده ام و اسمم را در کلاس عکاسی، انجمن سینمای جوان نوشته ام.#صدهشت
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۶:۲۶]
یک شنبه 30 فرودین 71
سر شب است و من سهم ادبیات امروزم را خوانده ام و می خواهم به سراغ عربی بروم.واییی هنوز هیچ نشده چشمانم سنگین است. دلم می خواهد بخوابم. پس برای چه بعدازظهر این همه خوابیدم؟
شاهرخ برای هزارو سیصدمین بار زنگ زد..................دروغ گفتم: اصلا زنگ نزده، فکرش را بکن تو با یک دختری نامزد بشوی، پیش پدر و مادر دختر آن قدر تیپ و قیافه ی عاشق های دلخسته را بگیری که حاضر نباشی حلقه ات را پس بدهی. بعد این همه روز بعد از بهم خوردن نامزدی، حتی حاضر نشوی به او زنگ بزنی؟
البته مامان برای آن که دل خودش را آرام کند( چون من زیاد هم روی معرفت شاهرخ حساب باز نکرده بودم که منتظر تلنفش باشم) دیروز نشسته بود و می گفت: یه کمی هم به پسره حق بدیم ها که هنوز جرات نکرده زنگ بزنه. نمی دانی آن شب که رفتیم نامزدی را بهم بزنیم بابا چه چیزهایی بهشان گفت؛ از بی غیرت و دون پایه و تازه به دوران رسیده بگیر تا این که پسر شما هنوز سربازی هم نرفته و دهنش بوی شیر می دهد و بچه است و وقت ازدواجش نشده.
تهمینه اما پرید و گفت: وایییییی مامان نگو تو رو خدا، جدی؟ چقدر خشن! مردم از این حرفهایی که بابا بهشون زده. مامان جان بشر خواهر جنده و مادر جنده را برای این روزها خلق کرده. مگرنه که الزاماً مادر و خواهرهمه دیوث های عالم این کاره نیستن که، ایراد از خودشونه ولی پای مادر و خواهرشون رو می کشن وسط که تا فیها خالدونشون بسوزه. خشتک خودشون پاره است ولی اینا رو می گن که شاید سرغیرت بیان. حقش بود می ریدید بهشون و می آمدید بیرون!
من با تعجب به تهمینه نگاه کردم و گفتم: جداً این چیزها رو تو دانشگاه بهتون یاد دادن؟ چه خوب! دارم بال بال می زنم برم دانشگاه.
تهمینه چشمکی به من می زند و می گوید: آره بابا همه اش رو تو دانشگاه یاد گرفتم، دانشگاه آزادی ها از همون بدو ورود دو واحد بدو بیراه پاس می کنن که بتونن نثار این مرتیکه "جواسبی" کنن. با این کیسه ای که با پول دانشجوها برای خودشون دوختن، تا تو هر کوره دهاتی دانشگاه آزاد بزنن و هر ترم شهریه ها رو زیادتر کنن.
مامان که انگار داغ دلش تازه شده باز دوباره برایمان تعریف می کند که چطور در خلال صحبت های متین و منطقی بابا، یک هو از کوره در رفته و عصبانی شده و بهشان گفته است که خانواده ما را اینجوری نگاه نکنید. اصلا ما ککمان هم نمی گزد که این نامزدی را بهم می زنیم، دخترهای من شاهزاده هستند و "خون چیزالسلطنه " در رگهایشان جریان دارد و اگر صد سال پیش بود ما شما را رعیت خودمان هم به حساب نمی آوردیم و بهتان اعتماد نمی کردیم حتی چوپانی یک گوسفندما را هم بکنید. چه برسد به این که دختر به شما بدهیم. ( و لابد چون صد سال گذشته است دیگر می شود دختر داد و گوسفند رعیت را گرفت)
من و تهمینه هر دو گوشمان از این حرفها پر است و هر دوبا هم یک اَه کش دار می گوییم. من مامان را قسم به جد مطهرش! دادم که دیگر دست از این شاخه فامیلی پادشاهی ما بردارد و شاهزادگی ما را به رخ هیچ پسر یا خانواده پسری نکشد چون بیشتر مایه مضحکه است.
حالم از این حرفهای طبقه خرده بورژوای فراموش شده بهم می خورد. #صدنه
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۶:۲۸]
3 اردیبهشت 71
در خانه سهراب و نازنین هستم و منتظرم تا موعد مقرر برسد و بروم برای امتحان! چه خوانده ام؟ نمی دانم.
نازنین رفته است برای امتحان، من و سهراب توی خانه هستیم، نوار منیژه توی ضبط است و دارد شعر "دوماد" را می خواند. چه عرض کنم ترتر می کند. نمی توانم درست فکر کنم. من دو روز درس خوانده ام یک ساعت هم باید تمرکز بگیرم و بعد بروم سرجلسه امتحان کنکور. کمی اضطراب امتحان گریبان من را گرفته و دارد می چلاندم. صدای ضبط بلند است؛" یه معشوقه می خواستم!"
از این بی تکلف تر می شود آدم خودش را معرفی کند؟ به قول سودابه که هر وقت این را می شنود می گوید حداقل می گفتی، یه زن می خواستم، شاید می شد برایت کاری کرد. تهمینه اما نظرش این است که، نمی شود قافیه را بهم زد و قافیه با معشوقه جور در می آید که کم دردسرتر است.
ساعت 11:45 است و من در خانه سهراب و نازنین هستم و نازنین رفته امتحان بدهد و من و سهراب توی خانه هستیم و نوار منیژه توی ضبط است و نمی خواند. چون تمام زورش را زد تا معشوقه پیدا کند اما من خاموشش کردم. #صدده
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۶:۵۳]
20 اردیبهشت 71
بابا یک جایی در پاکدشت شرق پایتخت و یک جایی در مهرشهر کرج غرب تهران دوباره زده است به کار تولید گل و گیاه، یعنی این برنامه ریزی های بابای من به عقل جن هم نمی رسد. چطور باید یک لنگش در شرق تهران باشد، یک لنگش غرب تهران؟
بابای عزیز ما که یک عمر شاشیده است به بخت خودش. چند صباحی هم بشاشد به تهران بزرگ مگر چه عیبی دارد؟ اما بدترین قسمتش این است که حالا گیرداده برویم مهرشهر کرج زندگی کنیم! مهرشهرکرج؟ وای خدا به دور اسمش را هم که می شنوم لرز می کنم. یعنی حاضرم بروم "مورموری" ( فکرکنم یک جایی باشد در استان ایلام) زندگی کنم ولی مهرشهر کرج هرگز.
بابا حتی رفته است یک خانه ویلایی و به قول خودش خیلی خوب در فاز4 دیده است.
ویلای شاهرخ اینها هم مهرشهر بود نزدیکی های کاخ شمس، این قدر هم پزش را می دادند. از یک درباری بدبخت از ایران فراری شده فرصت طلبانه بالا کشیده بودندش. آجر به آجر آنجا را شاهرخ روزی هزار بار توی سرمن کوبید. فکر می کرد بابا هم درباری زمان شاهی است و حتماً پول و پله ای جایی قایم کرده. نمی دانست که ما چوب نداریم تا به سرسگ بزنیم. وایی سگ، بیچاره سگ، یک چیزی یادم آمد مامان رفته بود گلخانه های مهرشهرو خبر مردن سگمان را برایمان آورده بود.
این صحنه عجیب آب خوردن سگ بابا در اوج بیماری آن طور که مامان تعریف می کرد چقدر توی ذهن من نقش بسته، انگار مولکول مولکول آن آب پر از خدا بوده، احساس می کنم سگ بیچاره فقط آب نمی خورده ستایش می کرده، نیایش می کرده، بلکه به زیباترین و دردناکترین شیوه عبادت می کرده. حیوان بیچاره! آب آب آب در هر نفس چقدر وجودش را می خواسته با آن آب استحاله بدهد. کاش من به جای آن سگ بودم. چقدر آب خوب است. چقدر خوب است که وقت مردن آدم آب بخورد. آب بخورد آن قدر که وجودش را از داخل بشوید. چرا این تصویر در ذهن من این قدر تاثیر گذاشته؟ چرا فکر می کنم آب خوردن او فقط یک آب خوردن معمولی نبوده؟ شاید یک حس خارق العاده واقعی بوده باشد. حیوان زبان بسته. خدایش بیامرزد.
اصلا چرا خدا او را بیامرزد؟ من او را می آمرزم. خدا کیست دیگر؟ پیغمبر کیست؟ دین چیست؟ من این چیزها را دیگر نمی فهمم. اصلا مهم نیست که دیگر چه بشود. خدا مرا نمی بیند، من هم اورا نمی بینم.
صدای جیرجیرکها مرا از تنهایی بیرون می آورد. حالا دلم چه بخواهد و چه نخواهد شیطان شده ام، شیطان مرا وسوسه نمی کند. من هر وقت بخواهم شیطان به سراغم می آید. من شیطان را وسوسه می کنم که بیاید مرا وسوسه کند. من به چه زحمت برای شیطان تور پهن می کنم که بیاید به دام من بیفتد. فردا می روم خانه استاد اخوت. #صدیازده
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۶:۵۹]
چهارشنبه 23 اردیبهشت 71
در یک ماهنامه کاری پیدا کرده ام. تهیه رپرتاژ و یک قسمتی هم خبرنگاری.
بگویم هر چه خدا بخواهد می شود؟
یا بگویم از خدا می خواهم که بهترین تقدیر برایم رقم بخورد؟
آن وقت نمی گویند طرف عقاید معتزله دارد؟ مگر تقدیر بر سرنوشت ما حاکم است و جبر بر کار ما حکم فرماست؟
نه در این مورد بخصوص من به انتخاب خودم کاری را که دوست داشتم انجام دادم.
با دوستان قدیم و چند نفر دیگر هم قرار است یک گروه هنری تشکیل بدهیم، برای اجرا کردن برنامه برای کودکان. بیشتر موسیقی و کار عروسکی و برنامه های شاد. آقای یامی هم می آید قرار است مدیر گروه ما باشد. این آقای یامی یک جوانی است با استعداد موسیقی عجیب با او در کانون سلمان آشنا شدم. من باید نقش خودم را داشته باشم نمایشنامه بنویسم برای کارهای عروسکی و شاید هم گاهی جای عروسک ها حرف بزنم. اما حوصله عروسک گردانی و بازیگری و کارهای دیگر را ندارم. #صددوازده
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۰۳]
3 خرداد ماه 71
ساعت 2:35 دقیقه نصف شب است در یک خلسه شیرین یک لحظه خوابیدم و بیدار شدم 3 ساعت گذشته بود. وقتی بیدار شدم کسی می خواست من را بیدار ببیند. کسی را مشتاق خود یافتم و خود را مشتاق کسی در حالی که سراپا اشتیاق بودم و افکار قرمز و خاکستری احاطه ام کرده بود و حالا چه دم شیرینی است حضور حضرت دوست در این اتاق خالی قرمز و خاکستری!
شاید برایم گشایشی باشد، ای نور، ای وجود، ای همه هستی، چراغ کم سوی خانه دلم را با گرمای وجودت بیافروز و تاریکی قلب سیاهم را با وجودت نورباران کن. تو را صدا زدن چه شیرین است. تو را صدا زدن و پاسخ شنیدن!
ساعت 4:12
هوای خوبی است، نزدیک سحر است و بوی بهشت توی هوا پخش شده، از پنجره اطاق به میلیارد ها ستاره توی آسمان نگاه می کنم. خیلی کوچکتر از آنیم که به حساب بیاییم. سلام برتوی ای سپیده که بوی عشق می دهی و عطر یاس های سفید خانه پدربزرگ را به یادم می آوری. #صدسیزده
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۲۰]
شنبه 6تیرماه 71
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هشیار است.
نکند اندوهی سر رسد از پس کوه،
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ
می چرد گاوی در کرد.
گروه هنری را تشکیل داده ایم، فعلا( چرا همیشه می گفتم فیلا!؟ چرا هنوز هم در محاوره می گویم فیلاً؟ به هر حال آقای یامی مجبورم کرده که بنویسم فعلا و بگویم فعلا) آقای یامی مدیریت گروه را به عهده گرفته، همه جور موسیقی می تواند بنوازد. ولی تخصصش روی پیانوست. مجرد است بیست هفت هشت ساله، خیلی خوشگل نیست نسبتاً تپل با موهای لخت روشن.اما خیلی خودمانی و بی شیله پیله است و به من می گوید "گردی" با ضمه روی گاف.
امروز آرش را دیدم به کلی درب و داغان شده با حیرت نگاهش کردم. وقتی از کنارش رد می شدم حتی من را ندید. اما وقتی از همدیگر گذشتیم یک دفعه مثل این که مغزش به نتیجه رسیده باشد، برگشت و گفت: باشه رفیق، دیگه حتی وقتی ما رو می بینی به روی خودت نمی آری؟
برگشتم و نگاهش کردم، چقدر دلم برایش آتش می گیرد این چه بلایی است که سر خودش آورده.
با ناراحتی گفتم: این قدر تغییر کردی که نشناختمت!
لبخند تلخی زد و گفت: چند تا کفتر گرفتم بردم بالا پشت بوم، نمیای بریم ببینیمشون.
زدم زیر خنده و گفتم: این کلک جدیده؟ کفترات حرف نمی زنن؟ این دفعه اگه بیام بالا پشت بوم دیگه سیگار نمی کشم، با هم می شینیم دوتایی زرورق صاف می کنیم.
با برافروختگی گفت: من ترک کردم بابا، به خدا ترک کردم، مامان می دونه.
زیر لب گفتم: آره جون خودت.
دلم برایش می سوزد، اصلا قرار نیست چیزی را ببینم تا به من ثابت شود چقدر وضعش خراب شده. آن قدر بوی متعفنی می دهد که از چند قدمی هم می شود استشمامش کرد.
گفتم: ما داریم وسایلمون رو جمع می کنیم از این جا می ریم.
گردن کشید و با پز قلدری گفت: مرتیک دیوث این شاهرخ مادر قحبه رو ببینم لهش می کنم. بخاطر اونها دارید از اینجا می رید، نه؟ بهت نگفته بودم با این پسره عروسی نکن؟
با لبخند تلخ گفتم: چرا گفته بودی. اما که عروسی نکرده بودیم، فقط نامزد کردیم. حالا تو هم نمی خواد بری دعوا، برو به خودت برس. بذار اونهایی که زدی از بیمارستان برگردن. یک باره که کل یه شهر رو نمی شه روونه بیمارستان کنی.
خوشش آمد و قول داد با شاهرخ دعوا نکند. وقتی می رفت طرف خانه شان برگشتم و رفتنش را تماشا کردم. چرا اینطور باید بشود؟ چقدر دلگیرم بخاطرش. ولی چه مسخره این بالای پشت بام رفتن من و آرش را کل خیابان که نه، کل شهر فهمیدند. باز هم این پسر می گوید: بیا برویم بالای پشت بام! فکر می کنم بالای پشت بام سیگار کشیدن با من یکی از خاطرات جالب توجه زندگیش باشد. برای من هم جالب توجه با همه سرکوفتی که شاهرخ بابتش به من می زد. راستی چرا وقتی شاهرخ این پس زمینه ذهنی را در مورد من داشت باز هم به خواستگاری من آمد؟ چرا این قدر مردها عجیب می شوند گاهی؟ #صدچهارده
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۳۰]
شنبه 20 تیرماه 71
از تاریخ 14 تیرماه من و مامان و که البته بعداً دیگران هم به ما پیوستند برای مراسم وفات یکی از بستگان مامان آقانصرالله به قزوین رفتیم و امروز و حالا دقیقاً شاید 20 دقیقه است که من و مامان و سیاوش و بابا برگشته ایم خانه مان در فاز 4 مهرشهر کرج.
دیشب شب تاسوعا، من وشهین و تهمینه و خاله حمیده و منیژه رفتیم مقبره خانوادگی مان و تا صبح میان امواتمان لولیدیم و بودیم. ما نشسته بودیم به شوخی و خنده و داستان های وحشتناک در مورد زنده شدن مرده ها و اصلا متوجه نشدیم که چطور یک دفعه تمام دسته های سینه زنی و عزاداری دود شدند و به هوا رفتند و در یک چشم بهم زدن دیگر پرنده هم در خیابان پر نمی زد. بعد ما که با شجاعت دنبال دسته ها زده بودیم توی خیابان با این سوت و کوری عجیب خیابان در این شهر غریب چطور می توانستیم برگردیم خانه؟ بنابراین همان جا ماندیم در مقبره خانوادگی.
از این طرف ناگهان فامیل متوجه شده بودند که انگار چیزی بینشان کم است و یکهو فهمیده بودند که بله 5 نفر کم شده اند! بعد همه افتاده بودند به حول و ولا! از جمله محمود بیچاره شوهر سودابه که ما را کنج قبرستان سر قبر امواتمان راس ساعت 5 صبح پیدا کرد و بعد با کلی اشک و آه و ناله از طرف دو گروه ذی نفع در این ماجرا حکایت به خوبی و خوشی تمام شد و پرونده را بستند. البته چه پرونده ای؟ که باعث برملا شدن بسیاری از رازهای مگوی خاله حمیده شد. این زن کم عقلِ مظلومِ ستم کشیده ی تنها و زیبا. در همان آرامگاه خانوادگی سر قبر اجدادش رازهایی را برایمان گفت که داغ یاس و حرمان را بر دل همه ما گذاشت و تن امواتش را در گور لرزاند. خواهرهای نادان، برادرهای بی غیرت، خدایا نمی خواهم راز خاله را بگویم، من که برای گفتم رازهای خودم حتی در نوشتن توی دفتر خاطرات از استعاره و تشبیه استفاده می کنم. رازهای خاله را فاش نخواهم کرد. اگرچه غصه اش تا ابد بر دوشم سنگینی می کند. #صدپانزده
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۳۵]
سه شنبه 23 تیرماه 1371 برابر با 13 محرم 1413 قمری و 14 جولای 1992 میلادی
رفته بودم تا بتوانم نمایش نامه ای برای برنامه بعدی مان بنویسم. مثلا خلوتی تابه اندیشه ام جولان بدهم که هر جور دلش می خواهد هرزه باشد و هر جایی. امروز به روز نحص از نگاه سعد، در توبه باز بود و من مستعدِ پشیمانی. اما ندامت روباهی است، که خدا هم سراز مکر و حیله اش در نمی آورد. خدایا سرت را کلاه نمی گذارم، پشیمانی ام برای این بود که جایزه ام دهی. اما جایزه ای که از گناه گرفتم بر پشیمانی چربید، تقصیر خودت است اینطور گناه را شیرین آفریده ای.
جمعه امتحان مرحله دوم کنکور است.# صدشانزده
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۴۴]
ایمیل من: ana4178@yahoo.com
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۸:۰۲]
شنبه 24 مرداد ماه 71
زمان به سرعت می گذرد، یک ماه دیگر به نتایج کنکور مانده، یامی می گوید: اصلا در موردش فکر نکن، فکر کن اصلا دانشگاه شرکت نکرده ای. خودت را رها کن و بی خیالش باش و کمتر غصه بخور.
خودکار آبی من گم شده. با خودکار سیاه می نویسم. اما من از خودکار سیاه بیزارم.
امروز رفتم پیش استاد اخوت، عزیز دردانه اش باز هم برایش نامه نوشته، یک عکس گویا تر و درست و حسابی تر هم از خودش گذاشته، خدای من چقدر لاغر و سیاه شده! انگار کن توی معدن کار می کند. استاد با شک وتردید گفت: به جای من یک نامه برای آلپاچینوجان می نویسی؟ سه روز است نامه این پسر به دستم رسیده، هنوز جوابش را نداده ام فکرم خوب کار نمی کند.( سه روز اوووووه چه زیاد!) گفتم: می نویسم به شرطی که شما نبینید تا من هر چه دلم خواست از قول شما بگویم.
و گفتم: اگر شما ببینید که من از طرف شما چه چیزهایی برای او نوشته ام، خجالت می کشم. شاید بخواهم قربان صدقه اش بروم.
و استاد هم که از خدا خواسته برای این جور نامه نگاری هاست گفت: از خداهم می خواهم؛ تو بنویس من هم قول می دهم نخوانده بذارم توی پاکت و برایش بفرستم.
مهجبین خانم اما ناراضی بود؛ می گفت: تو را به خدا با این پسر از این بازی ها نکنید، شما دوتا هی می خواهید زخم او را تازه نگه دارید.
استاد گفت: پس رفته آن ور دنیا چکار کنه؟ دیگر باید بلد شده باشد بنشیند در تنهایی آن قدر زخمش را بلیسد که دردش التیام پیدا کند.
یک نامه محبت آمیز پدرانه برایش نوشتم و چند بیت شعر عارفانه هم ضمیمه اش کردم.
"باید بازگشت، باید کسی را پیدا کرد، کسی را که پشت خاطره گم شده است. باید او را یافت و دستهایش را گرفت و بیرون کشید از خاطرات، تف برمن مرده، مرده آری، مرده زنده، نه زنده مرده، من مرده ام، یک مرده مرده، باید رها شد از خود، باید به خود پیوست بدون خود، باید بلند شوم دستهایم را بیرون بیاورم از مرداب و اسیر مرگ بی خبر نشوم. باید دستهایم پی چیزی بگردند. باید ریشه ای بیابم و آن را دستگیره رهایی ام سازم. باید فکرم را بشویم نه جسمم را، باید اندیشه ام را غسل دهم نه پیکرم را، باید از همه رنگ ها پاک شوم. تا بتوانم رهایی را دوباره بیابم. باید برخیزم تا نشسته نمیرم." #صدهجده
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۸:۱۰]
شنبه 17 مرداد ماه 71
بعضی وقتها حرفهایم مال خودم نیست. حرفهایم خیلی رساتر از چیزی است که در دل دارم. احساس می کنم ما مدام داریم عقوبت گناهان گذشتگان نافرمان و سیه کردار خود را پس می دهیم.
از صبح تا به حال این را با خودم تکرار می کنم: به تماشا سوگند و به آغاز کلام، واژه ای در قفس است که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.
دیروز رفتیم شیرخوارگاه آمنه برای بچه ها چند برنامه شاد و موسیقی داشتیم. همه مان قبول کردیم که یک حق الزحمه بگیریم و دوبار برویم برایشان برنامه اجرا کنیم.
بچه ها خیلی دوست داشتنی و غمزده بودند. پسرهای کوچک عاشق دخترهای گروه شده بودند و دخترهای کوچولو دور و بر یامی و حسام می گشتند. یکی از پسرهای سه چهار ساله به پای راست من چسبیده بود و من هر جایی می رفتم این هم با من می آمد. خیلی بامزه و شیرین بود. این پسر بیست سال دیگر چطور می شود؟ سی سال دیگر؟ احساسش چطور است با این زندگی بدون داشتن کسی یا کسانی به اسم مادر یا پدر که علت همه بدبختی هایش را گردن آنها بیاندازد؟#صدهفده
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۸:۱۰]
شنبه 17 باید برود قبل از 24 مرداد ماه جابجا شده جابجا بخوانید.
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۲۲:۵۴]
سه شنبه 27 مرداد ماه 71
دو سه ماهی می شود که پریود نشده ام و اگر قرار بود لوند باشم لابد برایم حرف و حدیث هایی در می آوردند. ولی حالا که شوهر ندارم و تقریباً یک دختر پاکدامن هستم. لابد به زودی باید بزایم و شاید هوس کنم شعری بسرایم در مورد دختری که در شکمش درخت نارنج و ترنج رشده کرده بود و مجبور شد یک عالمه خروس را بسیج کند تا در حالی که چشمهایش را بسته اند عملیات زایمان را برایش انجام دهند و نارنج و ترنج هایش را به دنیا آورند. حالا چرا خروس؟ چرا نارنج و ترنج، لابد از اسرار چرخ جادوست که دارد توی سرمن دور دور می زند و ستاره هایش را نشان کس و ناکس می دهد.
پولم را تمام و کمال از توی بانک درآوردم و حالا تاسف می خورم که چرا هزارش را بابت تفریح و خوشگذرانی مان با تهمینه انداخته ام دور و چرا همه اش را کتاب نخریدم. البته برای روز مبادا پس اندازی هم گذاشته ام کنار که تا وقتی کار دائمی و مطمئنی ندارم همان را خرج کنم. مگر چقدر توی بانک پول داشتم ده هزار تومان، که تمام پول سه چهار ماه کارکردن و سگ دو زدنم برای تهیه رپرتاژ ماهنامه ها و کار گروهی بود.
شب هنوز از نیمه نگذشته و خواب چشمهای من را گرم کرده و صد البته که آشپزخانه مکان خوبی برای یادآوری گذشته نیست و پشه ها دمار از روزگار آدم در می آورند.
و گیسوانش ریش ریش شده بود و دهانش پر از جوشهای ریز بود و تنش چاک چاک خارش های سخت.
چقدر چرت و پرت می نویسم بازم#صدنوزده
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۲۳:۰۳]
جمعه 30 مرداد ماه 71
ندایی درونی مدام در من فریاد می زند که امسال دانشگاه قبول می شوم و این خارج از برنامه های تلقین به نفسی است که تهمینه مدام روی من انجام می دهد. حداقل جای خوشبختی است که از آن حالت سیب زمینی خارج شده ام و حالا قبول شدن در دانشگاه دوباره برایم مهم شده.
حاشیه: منیژه را بابا به دست من سپرد تا علومش را درس بدهم و من هم با سوء استفاده از این فرصت در صدد تلافی خرده حسابهایم با او برآمدم و کلی بچه را دعوا کردم و از او کار کشیدم. آیا این کار یک خواهر فرصت طلب و نازن(مرد) نیست؟
خلاصه تنبلی خودم را به حساب خنگی آن بیچاره گذاشتم. بعد بابا با من بحث کرد و من هم جوابش را دادم و باز هم فرصت طلبانه وقتی تهمینه به من اعتراض کرد، منیژه را پاس دادم به خودش و خودم را خلاص کردم. این بود داستان خواهری که نمی خواست خوب باشد و باعث شد که منیژه خوشگله چشم دیدن خواهرش را نداشته باشد و مجبور شود آبغوره بریزد. حالا پشیمان هستم ولی تهمنیه دارد برای رو کم کنی از من، از جان و دل برای منیژه مایه می گذارد.
نباید از یاد ببرم تهمینه این مریم مقدس ثانی، همان معلم خشن و بداخلاق عباس بیچاره است، پسر همسایه کم هوش و حواس و کند ذهنمان که قرار شد تهمینه به او ریاضی درس بدهد اما تهمینه در همان جلسه اول جا زد و پاسش داد به من و من کاری با پسرک کردم که به قول مامان صبح خروس خوان مثل سریش می آمد می چسبید به در خانه ما تا بیاید تو و من به او ریاضی درس بدهم. بس که برای به راه آوردن پسرک از جان مایه گذاشتم و از تمام ترفندهای نمایشی و طنازی های بصری ام استفاده کردم.#صدبیست
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۲۳:۱۶]
یک شنبه 1 شهریور ماه 71
یک برنامه تلویزیونی در مورد جراحی قلب باز پخش می شد. بدون تلاش برای آن که ما را وادار به قبول این حقیقت کند که پیشرفت جراحی با چه مشکلات و موانعی مواجه بوده . در تمام مدت برنامه سرتاسر وجودم از یک حس ناشناخته قدرشناسی لبریز شده بود. قدرشناسی از موجود عزیزی که همواره در کنار من و نزدیکتر از من به من بوده و کمک می کرده تا زندگی کنم. قدرشناسی از قلبم، این مشت کوچک لبریز از احساسات و عواطف و عشق و به قولی جایگاه روح و محل نور ذات. ناگهان احساس کردم پر از وجود او شده ام. قلب من جان دارد، می فهمد، می طپد و حیات می دهد و متحیر است که من با زندگی ام چه می کنم؟ او بهتر از هر کسی می داند که من چه می کنم.
حاشیه: تمام زندگی دزیره در یک کتاب نه چندان بزرگ تک جلدی خلاصه شده و من وقتی خوب نگاه می کنم می بینم تا حالا سه تا دفتر پر و کامل و این یکی که الحق و الانصاف چیز قابلی است را نوشته ام و هنوز چیز قابل توجهی از آن بیرون نیامده. حالا بگذریم از این که دزیره را یک نویسنده خوش خیال به رشته تحریر آورده و تمام آرزویش چپاندن یک خروار دروغ و دونگ به تاریخ فرانسه بوده است. یک دلیلش هم شاید این است که من هنوز چیزی برای گفتن ندارم یا اگر دارم حال نوشتنش را ندارم یا اصلا صلاح نمی دانم که در این دفتر بنویسم. #صدبیست1
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۲۳:۴۲]
یک شنبه 8 شهریور 71
نریمان را امروز بردم سینما، با گرگ ها می رقصد. برای من دومین بار دیدنش کمی کسالت آور بود اما از این که این بچه احساس می کند با خاله وسطی آمده بیرون و این قدر بهش خوش می گذرد خیلی خوشحال بودم. هرچند تمام سینما رفتنمان همراه شده بود با سردردی که هنوز پس مانده هایش در سرم هست.
حسابی پول خرج کرده ام و پس اندازم تقریباً صفر شده چقدر دلم می خواست کار خوبی پیدا می کردم که می توانستم کتابهای مورد علاقه ام را بی دغدغه بخرم. هرچند مامان واقعا مخالف است و گفته دیگر حتی اجازه نمی دهد یک کتاب بخرم. امسال برای جابجایی این همه کتاب خیلی بدبختی کشیدیم. پنج شنبه قرار است برای اجرای یکی از برنامه هایمان برویم سالن تاتر پارک لاله. امیدوارم کارمان خوب شود یامی خیلی روی این کار حساب باز کرده. #صدبیست2
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۰۰:۱۳]
چهارشنبه 11 شهریور 71
بوسنی هرزگووین، یکی از جمهوری های تازه آزاد شده یا نشده یوگسلاوی سابق است که جمعیت کمی از آنها را مسلمان ها تشکیل می دهند. چیزی که من تا به حال اصلا نمی دانستم. یعنی یک اقلیت مسلمان وسط اروپای متمدن!؟ اینها در واقع اسلاوهایی هستند که در زمان اقتدار عثمانی ها برآن منطقه مسلمان شده اند. درست در قلب اروپای مسیحی!
حالا چند ماهی است که این قوم و طایفه، این اقلیت کوچک، درگیر جنگ شده اند. بعد تصاویر است که پشت سرهم از تلویزون پخش می شود که الحق و الانصاف جگرخراش و مصیبت بار است. صرب ها یعنی اکثریت مسیحی یوگسلاوی شروع کرده اند به پاکسازی نژادی این اقلیت مسلمان و دارند انتقام خودمختاری این جمهوری را از آنها پس می گیرند. آن هم به شیوه ای که حتی در تاریخ جنگ جهانی دوم چنین شیوه ای برای کشتار را نشنیده ام. از بریدن دست و پا و چشم درآوردن و پوست کندن و خوراندن خون فرزندان به پدر و مادر گرفته تا آتش زدن و سرزدن و کندن و قطعه قطعه کردن اجزای بدن!
باورکردنی نیست! واقعاً چنین شقاوتی وسط اروپای با کلاس و متمدن توسط مسیحی های خداپرست و مومن فاجعه است من هم قبول دارم.
حالا اینها به کنار این همه اطلاعاتی که من از این کشور در این چند روز به دست آورده ام واقعاً شاهکار است. چیزی که خداشاهد است بعید می دانم یک نفر از آنها در زمان جنگ ایران و عراق در مورد ما فهمیده بودند. یعنی الان اگر از این ها بپرسی شاید حتی ندانند آسیا کجاست؟ چه برسد به این که بدانند ایران چیست؟ در حالی که رادیو و تلویزیون ما شده است کاسه داغ تر از آش و مدام از صبح تا شب تا پیچشان را می پیچانی عکس و فیلم بوسنی را پخش می کنند و هی می خوانند: کودک معصوم؛ یا خواهرم ای مادر بی پناه، یا ... خلاصه هر چیزی که بشود احساسات این مردم بدبخت و تازه از مصیبت جنگ رها شده را تحریک کرد به کار بسته اند که به ما ایرانی ها یک کشور بدبخت دیگر را نشان دهند. انگار کن ایرانی ها مکلف هستند سنگ صبور تمام بدبختان عالم باشند. چه کسی گفته ما باید وارث تمام خون دل خوردنها و بدبختی ها و بیچارگی های تمام ملل ستم دیده در تمام دنیا باشیم؟
وقتی ما در بدبختی و بیچارگی و جنگ به سر می بردیم بقیه دنیا کجا بودند؟ همه، جنگ ما را بی تفاوتی نگاه کردند و بلکه هم با فروش اسلحه و حمایت از صدام اور ا جری تر کردند. در همان زمان جنگ هم ما کوتاه نمی آمدیم و باز هم برای فلسطینی ها، آفریقایی ها، لبنانی ها، و بقیه ملل بدبخت دیگر دل می سوزاندیم. در حالی که خودمان تا خرخره در بدبختی فرو رفته بودیم. چیزی که من فهمیده ام این است که عذاب های مردم کره زمین بیش از خوشی هایشان به چشم ما می آید و نانمان در تنور بدبختی دیگران پخت می شود.
حاشیه: تا فردا قرار است یک مقاله در مورد شرایط بوسنی هرزگوینی ها برای ماهنامه مان بنویسم. اینطوری نان من از تنور بدبختی بوسنیایی ها گرم می شود.#صدبیست3
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۰۰:۳۷]
پنج شنبه 12 شهریور ماه 71
اجرای سالنی برنامه های کودکانه و شاد مان خیلی خوب از کار درآمد. یامی خیلی راضی است. آه چقدر خسته ام جداً این چند روز خیلی سخت کار کردم.
چند روز است مدیر ماهنامه ازمان خواسته چند تا رپرتاژ خوب تهیه کنیم در معرفی چند کارگاه تولیدی، یکهو یادم به تولیدی میم افتاد، عجب رویی دارم من.
با این حال چیزی که حال من را خوب می کند این است که لااقل میم بعد از دیگر نرفتن من به تولیدی چندین و چند بار با خانه مان تماس گرفت تا با من صحبت کند اما شاهرخ از بعد بهم خوردن نامزدی حتی یک بارهم با من تماس نگرفته. هووووم فردا یک سرو گوشی آب می دهم ببینم تهیه رپرتاژ از آنجا چطور است. دیدن میم بعد از این همه مدت می تواند خیلی مفرح باشد. یا گوشم را می گیرد و از دفترش پرت می کندم بیرون. یا با هم می رویم بیرون شام می خوریم. #صدبیست4
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۶]
یک شنبه 15 شهریور ماه 71
تمام دیروز اشک ریختم، آن قدر دلشکسته و غمگین هستم و آن قدر خاطره های خوب با مردن این بچه در من شرحه شرحه شده اند که حد و حساب ندارد. آه عزیز کوچولوی من، فاطمه کوچلوی من، مرده است. من چقدر این بچه را دوست داشتم. موهای خرمایی نرمش را، آن صداقت توی نگاه و آن خنده های بی تکلف شاد، آن قلب تپنده مهربان و آن دستهای کوچولوی گرم. خدایا اصلا نمی توانم جلوی غلیان احساسم را بگیرم. نمی توانم بفهمم که چه می گویم. احساس می کردم این روزها چیزی مرا به سمت آن خاطره نافرجام نوجوانی می کشد اما نمی دانستم چیست. فکر می کردم نیاز به دوباره دیدن انباری خودم و منصور را دارم، اما این نبود. شاید آن روح کوچولوی مهربان بود که مرا به سمت خودش می خواند.
دیروز رفتم تولیدی منصور، همه چیز تغییر کرده بود، کارگاه کوچک تبدیل شده بود به یک بازرگانی بزرگتر. منصور نبود به جایش کسی دیگر نشسته بود، پرس و جو کردم، معلوم شد دفتر اصلی که آقای ملک در آن کار می کند. منتقل شده به خیابان به آفرین نزدیک میدان ولیعصر، اما کسی که آنجا نشسته بود گفت: امروز نمی توانید بروید آقای ملک را ببینید متاسفانه خواهرشان تصادف کرده و فوت شده اند و ایشان هم رفته اند برای مراسم خواهرشان، حیرت کرده بودم، کدام خواهر، چطور؟ کجا؟ وقتی گفت: ظاهراً ماشین عقب عقب می آمده و او را ندیده و زیر گرفته حدس زدم خودش است. فاطمه از دست رفته است. چطور خودم را به خانه شان رساندم، خدا می داند. بعد از این همه سال، بعد از این همه تلخ و شیرین، بعد این روزهایی که رفته بودند، بعد این خاطراتی که گذشته بودند. خانه همان خانه قدیمی بود ولی مرتب تر، دیوارهای آجری ساده بدون نما، با روکش سیمان کرم رنگ پوشیده شده بودند، درها و پنجره ها رنگ سفید تمیزی گرفته بود، آن پنجره کوچک آشپزخانه حتی!
وسایل خانه رنگ و بویی دیگر گرفته بودند. دیگر آن سادگی و بی تکلفی گذشته رفته و جایش مبل و صندلی و بوفه نشسته است هرچند بوی حزن آلود مرگ از همه جا به مشام می رسید، خانه شلوغ و پلوغ و پررفت و آمد بود در آشپزخانه حلوا می پختند. مادرشان نشسته بود روی یک صندلی چوبی کنار در ورودی اطاق اصلی با ریتمی منظم، آرام خودش را به جلو و عقب تکان می داد. دخترها مریم، مهین، محبوبه با لباس های سیاه میان جمعیت می آمدند و می رفتند. نمی دانستم بعد از این همه سال در چنین روزی باید بروم جلو چه بگویم؟ ایستادم یک گوشه به راه پله ی طبقه بالا خیره شدم و اشک ریختم. یادم به این آمد که یکی از آرزوهای نوجوانی من این بود که یک روز آلپاچینو همانطور که موهای فاطمه کوچلو را باز می کند و شانه می زند، موهای من را شانه بزند. این تصویر عاشقانه و معصومانه نوجوانی ام هجوم خاطراتی را در من زنده کرد که مهم ترینش رنج از دست دادن خانه پدربزرگ بود. کنار پله ها ایستاده بودم و گریه می کردم که عاقبت مریم مرا دید و جلو آمد. چقدر بزرگ شده بود، چقدر بزرگ شده بودیم. همدیگر را بغل کردیم و گریستیم. انگار تمام نوجوانی ام را در آغوش گرفته بودم و روزهای عاشقی ام را می بوییدم. مریم بوی خوب خاطراتم را می داد. بعد تک تک آدم هایی که می شناختم جلو آمدند محبوبه، مهین همدیگر را بغل می کردیم و می گریستیم. عاقبت مرا بردند پیش مادرشان. مادر پیرتر و سپید موی تر از آن روزها با نگاهی مات و مبهوت به من خیره شد و بعد ناگهان مرا سفت در آغوش گرفت و شروع به زبان گرفتن در گوشم کرد. دیدی چه بلایی سرمان آمد؟ دیدی نیامدی فاطمه من را ببینی؟ چقدر فاطمه تورا دوست داشت؟ چقدر یاد تومی افتاد؟ همیشه یاد تو می افتاد؟ همیشه منتظر تو بود، همیشه منتظر مجیدم بود آه مجیدم مجیدم کجایی؟ من چطور به تو بگم چه خاکی به سرمون شده؟ و بعد آرام تر در گوشم گفت: تو عروس من بودی، چرا نیامدی بچه من را ببینی؟ چرا نمی آیی به خانه ات سر بزنی؟
مراسم خاک سپاری فاطمه همان روز صبح در بهشت زهرا انجام شده بود و من دیر رسیده بودم برای آخرین دیدار.
و شاید بهتر آن تصویر شاد کودکی نباید مخدوش می شد. #صدبیست5
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۱۸:۱۰]
ادامه یک شنبه 15 شهریور ماه 71
شب اندوه را خانه مریم اینها ماندم.
منصور آشپز خوبی گرفته بود و در خانه کناری که تازگی ها خریده است، بساط پخت و پزشام و مجلس مردانه به راه بود.
روی پله های خانه خودشان نشسته بودم و با مریم حرف می زدم که منصور را بعد از این همه ماه ندیدن دوباره دیدم. آمده بود توی خانه دستوراتی به خواهرهایش بدهد تا برای شام آماده باشند. من را که دید تعجب کرد سلام سردی کردیم و تسلیت گفتم. مغرور و بداخلاق سرش را تکان داد، همانطور که به مریم خرده فرمایش هایی برای پذیرایی می داد. گاهی هم به من نگاهی می انداخت. من بی حس تراز آنی بودم که به او توجهی، بیشتر از در و دیوار و آدم هایی که می آمدند و می رفتند نشان دهم.
حالا دیگر حتماً به من، به چشم یک زن شوهردار نگاه می کرد و این فکر برای من که همیشه به او در مورد شوهر دار بودنم دروغ می گفتم. جاذبه خاصی داشت.
شب خانه مریم اینها ماندم، خانه ی ماتم زده ای که صبحش برای همیشه با کوچکترین فرزند خانواده خداحافظی کرده بودند. توی اتاق های تو در تو نشستیم، من یک بلوز مشکی تنگ ناجور از مریم گرفته و پوشیده بودم که یا باید مواظب می بودم سینه هایم از بالا دیده نشوند یا نافم از پایین. (شاید هم لباس خود فاطمه را به من داده بود برای پوشیدن) چند عمو و خاله، مانده بودند تا خانواده عزادار تنها نباشند. یک عمو با پدرشان نشسته بود توی اطاق جلویی، با همدیگر سیگار دود می کردند. دو خاله آن طرف تر جانماز پهن کرده و مدام نماز می خواندند. از ضبط صوت قدیمی قرآن پخش می شد که در تمام مدت یک در میان محبوبه می رفت روشنش می کرد. حامد می آمد خاموشش می کرد.( این دو برادر و خواهر هنوز با هم کارد و پنیرهستند.) البته توفیقی شد! که عاقبت حمید برادر معتادشان را هم که هیچ وقت ندیده بودم، دیدم. شباهت عجیبی به موسی برادر شهیدشان داشت خیلی خیلی لاغرتر و تا حدودی قد بلندتر. سرشب آمد مدتی هم نشست اما خیلی زود رفت، لابد تا نشئگی اش را برطرف کند. من کنار مادرشان نشستم و محبوبه و مهین و مریم هم کنار من. حامد نشسته بود روبروی من هیز و بد چشم نگاه می کرد و با تسبیح شاه مقصود ور می رفت ( آخرش هم آن قدر پپیچاند و کشید که تسبیح پاره شد) مریم و خانواده اش ماجرای نامزدی من را می دانستند اما از بهم خوردنش خبر نداشتند. من هم چیزی بروز ندادم. یعنی نه گفتم بهم زده ام و نه گفتم که هنوز نامزد هستیم. گفتم نامزده کرده بودم. فکر کردم حالا که مادرشان برای آرام کردن خودش چنین توهماتی دارد (که من عروسشان هستم) و از آنجا که محبوبترین پسر خانواده فعلا در دسترس نیست و من هم شانس درست و حسابی ندارم. نکند همانجا برای دلگرمی مادر صیغه ای بین من و این پسر لات و لوتشان بخوانند و جدی جدی عروسشان شوم (آن هم با حامد که معلوم است از دوسالگی به جای پستانک تیغ و تیزی می مکیده. )
منصور خیلی دیر وقت برگشت. وقتی که همه مشغول تعریف کردن خاطرات فاطمه برای همدیگر شده بودند و من داشتم ماجرای آن قایم موشک بازی هایی را تعریف می کردم که فاطمه عاشقش بود. همیشه می رفت پشت پرده قایم می شد و همیشه پاهای کوچولویش از آن زیر مشخص بود و من که هیچ وقت نمی توانستم او را پیدا کنم چون اگر پیدایش می کردم چشمش را می بست و می گفت: نه تو من رو نمی بینی، ( چون خودش من را نمی دید). منصور با دقت و با نوعی مکاشفه نگاه می کرد ( چقدر راضی بودم از این که همه وجودش سوال بود و دیگر نمی توانست چیزی بداند.) برایشان گفتم که چقدر دوست داشتم فاطمه موهایش همیشه بلند بود و همیشه بازش می گذاشت که ناگهان مادرش به گریه افتاد و گفت: تو که نیامدی ببینی از بعد رفتن مجید دیگر موهایش را کوتاه می کردیم چون از حمام رفتن خوشش نمی آمد و موهایش هم به شدت می ریخت. گریه کرد و گفت بچه ام فاطمه، فقط از مجید حرف شنوی داشت و به حرف او حمام می رفت و فقط به او اجازه می داد که موهایش را شانه کند. بعد زنها شروع کردند دوباره به گریه کردن و همانجا قرار گذاشتند که تا مدتی به مجید در مورد این مصیبت چیزی نگویند. با این که در خانه شان احساس غریبگی نمی کردم اما تنها مورد تنفرانگیزی که حالم را بهم زده بود. خیره شدن حامد و نگاه های وقیح و فرصت طلب ولبخندهای چندشش به من بود که خوشبختانه آخرش از دید منصور پنهان نماند و طوری او را دنبال نخود سیاه فرستاد که دیگرتا آخر شب پیدایش نشد. البته خودش هم نماند و رفت بدون آن که آن شب حرفی بین ما زده شود. ادامه دارد.....#صدبیست6
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۲۳:۴۳]
دوشنبه 16 شهریور ماه 71
صبح زود از خانه مریم اینها راه افتادم. سحر از صدای هق هق پدر فاطمه از خواب بیدار شده بودیم. پیرمرد هر چقدر دیروز خویشتن داری کرد و خودش را گرفت، سحر تلافی اش را درآورد طاقتش طاق شد و با صدای بلند زده بود زیر گریه. خیلی سخت است صدای گریه مردی را شنیدن، آن هم صدای از ته دل هق هق با آه های سوزناک، بعد هم شروع کرد توی سرو کله خودش زدن و گفتن این که : بچه ام در زندگی خیر ندیده ومقصر همه بدبختی هایش من بودم.
من دستپاچه شده بودم، فکر می کردم الان است که پیرمرد خودش هم تلف بشود. مریم سریع به منصورشان زنگ زد و حال و احوال پدر را گفت، این بی تابی و آشفتگی پدرشان من را خیلی مضطرب کرده بود. مهین گفت: چون پدر و مادرم در سن بالا فاطمه را به دنیا آورده اند و او سندروم دان داشته خودشان را در وضعیت او مقصر می دانند. بدتر از همه این که بچه های بزرگ خانواده همیشه بخاطر این موضوع به آنها سرکوفت زده اند. برای همین بابا اینطوری می کند.
دلم برای پدرش سوخت، منصور نیم ساعت بعد آمد پدرش را برد درمانگاه و یک ساعت بعد سرم به دست او را برگرداند و به مهین سپرد که هوای او را داشته باشد آرام شده بود او را خواباندند همان جا توی اطاق پشتی.
ساعت حدود 7 صبح بود که من هم راه افتادم، گفتم: باید برگردم خانه مان. اصرار کردند بمانم اما مجبور بودم بروم مهرشهر مقاله هایم را بردارم و برگردم تهران، بروم بدهمشان به آقای زند و بعد بروم فرهنگسرا پیش بچه های گروه، تمرین کنیم برای اجرای جدیدی که داشتیم. برای همین فقط یک صبحانه سردستی خوردم و راهی شدم. به خیابان آذربایجان که رسیدم هنوز به قصرالدشت نرسیده صدای بوق ماشینی را شنیدم. توی خیابان منصور سوار ماشین پژوی متالیک شیکش نشسته بود و برای من بوق می زد.( به خدا حدس می زدم که نمی تواند تحمل کند و یک جوری من را تنها گیر می آورد تا سوال پیچم کند) اولش کمی تعارف کردم و بعد سوار شدم. چند دقیقه هیچ کدام هیچ چیز نمی گفتیم. انگار حرفی برای گفتن نبود یا پیداکردنش غیر ممکن شده بود. آخرش سکوت سنگین را خودش شکست، گفت: کجا باید برم؟
گفتم: یه جایی نزدیک آزادی!
گفت: نزدیک آزادی؟ خونه ات همونجاست یا می ترسی آدرس دقیق بدی؟
گفتم: نزدیک آزادی پیاده می شم با سواری های مهرشهر می رم خونه مون.
گفت: هوووم خوب پس بعد از ازدواج رفتی مهرشهر؟
او که از ماوقع زندگی ما خبر نداشت فکر می کرد تغییر محل زندگی ام بخاطر ازدواج باشد. چه بهتر از این، سکوت کردم. وارد خیابان آزادی شدیم و به سمت میدان حرکت کرد.
گفت: خوشگل شدی ازدواج کردی، آبی زیر پوستت رفته؟
پوزخند زدم و گفتم: شانس دخترهای خانواده ماست همه بعد از ازدواج تازه خوشگل می شن.
خیلی سریع گفت: از اولش هم خوشگل بودی اما بیشتر حال و هوای پسربچه های شرور را داشتی ولی حالا معلومه طرفت خوب تونسته روح زنانه تو رو بیدار کنه. خوش به حالشه.
خنده ام گرفته بود، کدام طرف؟ کدام روح زنانه؟ جدا حالم خوب می شد از این که می دیدم یک بار شده است که میم گول خودش را بخورد. سکوت کردم، او هم.
به میدان آزادی رسیدیم گفتم، همین جا پیاده می شوم ممنون.
با یک جور من و من و تردید گفت: می تونم برسونمت.
(از نظر من جواب چه بهتر از این بود ) اما گفتم: مزاحمت نمی شم، می دونم سرت شلوغه.
لبخند زد و گفت: یک بار با هم اینطوری خلوت کردیم در یه همچین موقعیت گندی با یه همچین وضعیت خاک برسری که من خواهر مرده هستم و تو هم شوهر دار، مگر می شود چنین فرصت مغتنمی را از دست داد؟
نگاهش کردم و لبخند زدم و گفتم: نه نمی شود. ( اما دلم لرزید این همه مسیر را توی ماشین با هم تنها، من یک زن شوهر دار! او یک مردِ خواهر مرده، شانس هم که ندارم توی اتوبان داریم می رویم یک هو می بینیم سیاوش یا بابا از کنار ماشین ما رد می شوند و مستقیم چشمشان به چشم من می افتد با این مرد لندهور زنباره!) #صدبیست7
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۲۳:۵۴]
( ادامه از بالا) دوباره سکوت کرده بودیم خودش سکوت را شکست: از زندگیت راضی هستی؟
گفتم: از آبی که زیر پوستم رفته نمی شه تشخیص داد؟
گفت: خیلی جسور شدی می دونستی؟ وقتی شوهر نداشتی حاضر نبودی بریم باهم شامی یا نهاری بخوریم. ولی حالا شوهر داری و با منی که می شناسی چه زن باره ای هستم حاضر شدی تنهایی بری مهرشهر.
گفتم: منم مردباره بودم یادت رفته؟ شوهر کردم مردباره تر شدم.
خنده سرفه مانندی کرد و گفت: دیشب وقتی داشتی در مورد فاطمه حرف می زدی.. .. ساکت شد.
نگاهش کردم منتظر بودم ادامه بدهد اما چیزی نگفت، گفتم: خوب؟
آه بلندی کشید و گفت: خیلی شیرین بودی، اولین بار بود که احساس می کردم این بچه می تونسته این قدر دوست داشتنی باشه. وقتی موهات رو از توی پیشونیت کنار زدی گذاشتی پشت گوشت، نگاه کردی به پایین پرده که شاید دوباره پاهای فاطمه را ببینی، نگران بودی که یقه لباست زیادی باز نباشه هی دستت رو می ذاشتی روی یقه لباس می کشیدی بالاتر. خیلی متاسف شدم برای خودم.
باور نمی کردم چنین حرفهایی را از میم، با تعجب نگاهش کردم گفتم: چرا متاسف شدی؟
با ناراحتی واقعی گفت: خیلی دست دست کردم. زمان رو از دست دادم.
آه آقای میم بیچاره واقعا وقت زن گرفتنش شده، چقدر می توانست برایم هیجان انگیز باشد این حرفها یکی دو سال پیش اما حالا وقتی این حرفها را می زد هیجان انگیز تر برایم آن بود که می توانستم خیلی راحت شنیدن این حرفها را تحمل کنم و از خوشحالی با سر نروم توی شیشه. یعنی درواقع انگار سالهاست او ستایشگر من است. چرا دروغ بگویم من این چیزها را بارها و بارها از او شنیده بودم توی خیال و رویا او آن قدر در خیال از من تعریف کرده است که الان دیگر شنیدین آنها از زبان خودش چنگی به دل نمی زند. شاید یک سال پییش قبل از آن نامزدی لعنتی چرا؟ ولی درآن مدت نامزدی حماقت بار از شاهرخ خوب یاد گرفتم که مردها دوچهره دارند. یک چهره ای که در موقع نیازجسمی از خودشان نشان می دهند و یک چهره وقتی که سر عقل می آیند و شروع به محاسبه می کنند. آن همه تحقیر و توهین که شاهرخ در مورد شرایط بابا و اخلاق مامان و وضعیت خودمان هر روز و هر ساعت برای من قرقره می کرد. آن دروغ هایی که به من می گفت: اما من برخلاف او برای آن که شخصیتش را خرد نکنم به رویش نمی آوردم. فوق دیپلم می گرفت می گفت: دانشجوی لیسانس هستم. زیست شناسی می خواند می گفت: ژنتیک می خوانم؟
تمام اینها باعث شده است که من دیگر چیزی را که می شنوم باور نکنم. برای همین سکوت کردم. سرم را برگرداندم به سمت راست و شروع کردم به شمردن ماشین های سپید و سیاه.#صدبیست8
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۰۰:۰۰]
( ادامه از بالا) تمام اینها باعث شده است که من دیگر چیزی را که می شنوم باور نکنم. برای همین سکوت کردم. سرم را برگرداندم به سمت راست و شروع کردم به شمردن ماشین های سپید و سیاه.
گفت: تیر چراغ برق می شمری؟
گفتم: نه، دارم پسرهای خوشگل و خوشتیپ توی ماشین ها را دید می زنم.
خندید: من رو نگاه کن، پس من اینجا چه کاره ام؟ خوشتیپ تر از من!
نگاهش کردم و خیلی جدی گفتم: الان نباید این حرفها را به یک زن شوهردار می گفتی، برای تو که اهمیتی نداره ولی شرایط من رو سخت می کنی.
گفت: هر چه ممنوع تر هیجان انگیزتر!
سرم را تکان دادم و نچ نچ کردم و گفتم: متاسفم برات، همون آدم لااوبالی هستی که بودی. خوشحالم از این که زمان رو از دست دادی. یک هیچ به نفع من.
نگاهم کرد و گفت: از اولش هم شانسی نداشتم، هان داشتم؟ تو یک تصویر خیلی کثیف در ذهنت از من داشتی، (پوزخندی زد): بهتر هم که نمی شد هیچ، هر روز خراب ترش می کردم.
گفتم: بیا دیگر در مورد گذشته حرف نزنیم.
گفت: آره همین بهتره، ببینم دنبال کار می گردی دوباره؟ شنیدم اومده بودی شرکت!
گفتم: نه، توی یه ماهنامه فرهنگی کار می کنم می خواستم یه رپرتاژ از شرکتت تهیه کنم ولی دیدم که همه چیز تغییر کرده.
گفت: گفت اشکالی نداره بیا به آفرین، آدرسش رو که داری؟
( به در و تخته می زند که باز هم من را ببیند، به نظرش می آید دیگر مسیر هموار است) سرم را تکان دادم و گفتم: آره اون آقاهه تو شرکت فردوسی بهم داد. ولی دیدم که دیگه تولیدی ندارید ظاهراً کار خودت رو کردی همه اش وارداته.
گفت: حالا هر چی که داریم مگه تو رپرتاژ نمی خوای، تا هزینه هاش رو از من بگیری و بدی به ماهنامه برای چاپ، باشه بیا منم می خوام شرکت را معرفی کنم.
نگاهش کردم و گفتم: ماهنامه های ما خیلی داغون هستن ها، اصلا شاید چهار نفر خواننده هم نداشته باشن. بعداً نگی چرا پول من رو گرفتی یه همچین جایی من رو معرفی کردی.
نگاهم کرد و گفت: تو من رو معرفی کن. هر جایی که می خوای معرفی کن. مهم معرفی کننده است.
به مهرشهر که رسیدیم همان ورودی فاز چهار پیاده شدم، بهانه آوردم که ممکن است شوهرم ما را با هم ببیند یا همسایه های فضول بروند چیزی بگویند و برایم بد شود. آخرش دوباره از من قول گرفت که بعد از هفتم فاطمه حتماً بروم پیشش برای گرفتن رپرتاژ.
آه آقای میم آقای میم یا من بزرگ شده ام و خوب در نقشم فرورفته ام یا تو پیر شدی و خرفت.#صدبیست9
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۰۰:۴۵]
سه شنبه 17 شهریور ماه 71
هوا انگار از دیروز سردتر است و سکوت نیست. همه در رخت خواب هایشان خواب را مزه مزه می کنند ولی هنوز چشمهایشان گرم نشده. در مغزم زمزمه می کنم: ذوالجناحی آشفته یال، آشفته تر شد، فریاد زد، یاران، کو سواران!
مامان امروز به شنیدن خبر مرگ فاطمه آن قدر گریه کرد که ترسیدم. او همیشه منتظر شنیدن خبر مرگ است، همیشه حتی برای کسی که نمی شناسد و ندیده است اما خبر مرگش را به او داده اند شلوغ کاری راه می اندازد. آه بلندی می کشم. نمی شود خدا از من دور شده باشد! او به من نزدیک می شود من از او دور، بسیار تشنه تر از همیشه و بسیار غمگینم. چیزی از درونم فریاد می زند و می خواهد بشکافد سینه ام را و بیرون بیاید. به آسمان نگاه می کنم، شاید شاهدی بر مدعایم بیابم. مرگ چه زود می آید، آدم های خوب را چه زود می برد. شب را چه صدای زیبایی است، خطوطم می رقصند؛ دلم برای گریه کردن گرفته است. هوای اشک ریختن دارم بغضم با گلو دست و پنجه نرم می کند. دلم یک عاشق خوب می خواهد. یک عاشقی که حرفهایش به دلم بنشیند. دلم یک آغوش خوب می خواهد که گرم و امن باشد که دیگر نترسم، که مرا پناه بدهد. اشک می ریزم؛ ستارگان را نمی بینم و چراغ روشن است و سیاهی شب قاب شده است در تابلوی پنجره و ستاره ای پیدا نیست، همه شان گم شده اند. دلم برای آوازی که روح افزا باشد تنگ شده است و خدا را می خواهم دوباره همان خدای ساده و محجوب خودم را می خواهم. #صدسی
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۰۰:۴۶]
پنج شنبه 19 شهریور ماه 71
با مامان و تهمینه و منیژه آمده ایم برای هفتم فاطمه، مسجد امام علی در خیابان آذربایجان کوچه مسجد، محله قدیم خودمان. ساعت دو نیم بعدازظهر. #صدسی1
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۰۰:۴۷]
شنبه 21 شهریور ماه 71
جواب کنکور آمد، نازنین در رشته زبان فرانسه قبول شده، گلناز در رشته ریاضی، مریم قدیری درتربیت معلم و من..... در.....................مرمت آثار تاریخی، این رشته خیلی به چیزی که من همیشه دوستش داشتم، یعنی باستان شناسی نزدیک است. اما یک مرحله امتحان تخصصی و مصاحبه هم دارد که دو هفته دیگر است. اگرچه دیگر برای من تا ته خط رفتن کاری ندارد، مشکل دروس عمومی بود که من به هر ترتیب پشت سر گذاشتمش در دروس تخصصی بخصوص به اطلاعات عمومی و درک هنری و خواص مواد کاملا مسلط هستم و مطمئنم که قبول می شوم، مصاحبه هم که چیز چندان سختی برای من نخواهد بود. اگر در این رشته قبول شوم کلاس هایم در نیمه دوم سال 71 شروع می شود که این برای من خیلی خوب است و می توانم کلی کارم را جلو بیاندازم و یک کمی پس انداز داشته باشم. #صدسی2
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۱۶:۲۰]
28 شهریور ماه 71
بی پولی گاهی اوقات باعث می شود که آدم فرصتی بدست بیاورد که بگذارد " احساس" هوایی بخورد، گل های یاس صفحه پیش نتیجه پاتکی بود که من به گلدان گل یاس زدم و دو گل یاس این صفحه را مامان به مناسبت تولد حضرت به ما هدیه داد و گلهای یاس صفحه بعد را معلوم نیست کی لای دفترم گذاشته ام؟ تا دفترخاطراتم را مثل حالا غرق بوی خوب یاس کنم. از نوزدهم تا بیست و هشتم را باید برای خودم یک دوران انتقالی بدانم. انتقالی از تمامی قدرت، تمامی امید، تمامی ایمان و تمامی عشق به یاس و ناامیدی و کفرگویی و بی دینی و لاقیدی و خدا می داند چه های دیگر.
دیروز عروسی پسر هاشم آقا بود، این هم یکی از خواستگارهای من بود که به علت بدحجابی( یعنی سرنکردن چادر و نداشتن حجاب در میهمانی های خانوادگی) از دست دادم. خدا به من رحم کرده است که خواستگارهای من را از بین احمق ترین آدم ها انتخاب کرده است. من نمی دانم این ها چطور خواستگارهایی هستند که تازه وقت عروسی شان که می شود من می فهمم این ها خواستگار بوده اند؟ کرمشان هم این است که وقتی می آیند کارت عروسی را بدهند مادر یا خواهر طرف می گویند: حیف آفرید خانم بود به خدا پسر ما یا داداش ما خیلی خاطرش را می خواست ولی اگر فقط یک چادر سرش می کرد ما حتماً می آمدیم خواستگاری!
فکرش را بکن؟ یعنی ما می آمدیم خواستگاری و همه چیز تمام می شد. یعنی دختر شما همین که پسر ما را می دید دست و بالش می لرزید و سریع السیر بله را می گفت. یعنی پسر ما اصلا لزومی نداشت که مورد پسند دختر شما قرار بگیرد همین که پسر ما پسندیده کافی است. یعنی من این وسط کشک.
خدایا این آدم های خل و چل را چطور در اطراف ما پراکندی؟ چرا رحمی به حال ما نکردی؟
چه بوی خوبی می دهند این یاس های لابه لای برگ های دفتر. امروز فرصتی کردم خاطرات جسته و گریخته ای را که در دفتر قدیمی ( مربوط به سال 69) نوشته بودم، بخوانم. درست بعد از قبولی در دانشکده فیلمسازی که با آن همه بگیر و ببند و امتحان و مصاحبه قبول شدم اما بخاطر تجدیدی نتوانستم بروم! چه نوشته های پر احساسی بودند و حالا چقدر نوشته هایم توخالی و پوچ و هرزه اند. آن روزها قلم به دست گرفتن هم حال و هوای دیگری داشت. این روزها چقدر عوض شده ام. چقدر تغییر کرده ام. چقدر شاهرخ زندگی من را عوض کرده است. آه این نامزدی این نامزدی لعنتی چقدر برای من بدشگون بود. چقدر حس من را نسبت به زندگی و نسبت به خودم و نسبت به پسرها عوض کرد. چقدر اعتماد به نفس من کم شد.
چطور امکان دارد یک نفر آدم را لمس کند و فراموش کند؟ درآغوش بگیرد و فراموش کند؟ ببوسد و از یاد ببرد؟ چطور امکان دارد آدم ها این اندازه مادی باشند؟ این اندازه ماشینی؟ هنوز فکر می کنم چرا نتوانسته ام در قلب شاهرخ جایی باز کنم؟ من الویت چندم زندگی او بودم؟ برای چه از من خوشش آمده بود؟ چرا بعدش از من بدش آمد؟ چرا دیگر دنبال من نیامد؟
من روزهای اول او را دوست داشتم، روزهای بعد و بعد هم می توانستم او را دوست داشته باشم. اما او حتی در معاشقه هم لطیف و خوش آیند نبود. اعتراف می کنم از زمانی که احساس کردم او سهم بیشتر از آن چیزی که من می توانم به او بدهم از من می خواهد. دوست نداشتن او را شروع کردم و اصلا اجازه ندادم چیزی بیشتر از آن چه که من برایش تعیین می کنم از من طلب کند.
یعنی ممکن است چون خودم را بی دریغ در اختیارش نگذاشته ام این اندازه برایش نفرت انگیز بوده ام؟
شاید اصلا بحث بدن نبوده، او با ازدواج دنبال بزرگتر شدن، ثروتمند شدن یا متفاوت شدن بوده و بعد دیده که اینها را در خانواده "از ما بدتران" ما نمی تواند پیدا کند؟
به هر حال من غمگین هستم، آرزو داشتم به همسر آینده ام چیزی را بدهم که هرگز به کسی تسلیم نکرده ام.
و حالا، اگرچه نگذاشتم رابطه به آن شوری شور پیش برود. ولی ای کاش همین چند آغوش و بوسه را هم می شد از حلقوم او بکشم بیرون و برگردانم سرجای خودش.#صدسی3
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۱۸:۴۱]
سه شنبه 31 شهریور 71
کلاس های عکاسی انجمن سینمای جوان خیلی خوب هستند. از صفر تا صد عکاسی را در این کلاس ها یاد می گیریم، حتی چاپ و ظهور و... منتهی اساتید هی عوض می شوند که این خوب نیست بیشترشان هم دانشجویان عکاسی دانشگاه هستند. خیلی دوست دارم که در یک مجله یا روزنامه جدی تری مشغول کار شوم. امروزیک اسم آشنا در مجله عکس دیدم. ویراستار مجله عکس دخترعموی مامان است. یعنی ممکن است بتواند برای من جور کند در همین مجله مشغول به کار شوم؟ این ماهنامه هایی که درشان کار می کنم اساس زندگی و گذرانشان وابسته است به پول آگهی یا رپرتاژهایی که می گیرند. وضعیت نشر و خواندن خیلی خوب نیست و مجله ها و ماهنامه های محلی کوچک محکوم به فنا هستند. مگر این که بتوانند مطالبشان را تخصصی، جذاب و با کیفیت کنند.
یک برنامه دیگرنمایشی قرار است با آقای یامی انجام دهیم. در حال نوشتن یک نمایش عروسکی هستم ( که توی یک انباری اتفاق می افتد) پرسوناژهایش هم یک کفش پاره، یک جاروی دسته بلند قدیمی، یک گربه آبی و... ناخودآگاه شخصیت خودم را توی گربه آبی متصور شده ام او خیلی رویایی و عاشق پیشه و عاشق نوشتن است.
الان چند روز است که دل دل می کنم برم پیش آقای میم برای رپرتاژ یا نه؟ بروم که حتماً رپرتاژ را می گیرم اما می ترسم وسوسه شوم و بازهم... #صدسی4
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۱۹:۲۲]
پنج شنبه 2 مهرماه 71
امروز روز عروسی فرامرز است با زن دومش، زن اولش یک زن لوند بلا گرفته بود، که شش هفت سالی هم از فرامرز بزرگتر بود و در یک شب دم گرفته همدیگر را توی خیابان جسته وپیدا کرده بودند. زن اول هنوز شوهرش را داشت که به دام عشق آتشین فرامرز گرفتار شد و فرامرز هم به دام عشق آتشین او افتاد. بنابراین زن اول بی خیال شوهرش شد و آمد زرتی با فرامرز ازدواج کرد و تندی هم برایش دوتا بچه آورد به همین آسانی. تقدیر چنین بود که زن بلا گرفته چند صباحی مجبور شود پیش عمه خانم جان بزرگه باشد و در این مدت چنان بلایی بر سر او رفت( اینجای قضیه را من خودم تجربه اش را دارم و می دانم چقدر می تواند دردناک باشد) که زن بلا گرفته فی الفور آستین بالا زد و در یک شب دم گرفته دیگر توی خیابان برای خودش یک جوان دیگری جور کرد و به سرعت برق و باد هم از فرامرز طلاق گرفت و برگشت تهران.
یعنی فکرش را بکن عمه بزرگه با آن جبروتش پسری دارد که برایش تره هم خرد نمی کند و وقتی او دارد بچه های مردم را چوب می زند که روی خط صاف بروند وبیایند و حتی یک خط دوخت سبز توی کفش کتانی مشکی شان نباشد، پسرش توی خیابان شکار اینطوری تور می کند.
این که برایم این زن این قدر افسانه ای شده است و خیلی رویش تمرکز دارم برای این است که یک بار وقتی ما در خانه آقاجان زندگی می کردیم اینها آمدند خانه ما( حالا فرامرز فقط دو سال از من بزرگتر است و هم سن و سال سیاوش است و آن موقع باید فقط 18 سالش بوده باشد که با این زن ازدواج کرد) شب بود و همه می خواستند بخوابند و برای این دوتا جا نبود! یعنی عمه ها و دختر عمه ها و خانواده پدری لطف کرده بودند و آن قدر گشاد گشاد خوابیده بودند که جایی برای اینها نماند تا مگر قسمت بشود مامان این دونفر را بفرستد بروند توی خرابه کناری بخوابند( بس که همه حالشان از این زن و فرامرز بهم خورده بود). مامان هم برای آن که آبرو داری کند و جای عروس و داماد جدید را یک جایی بیاندازد که اینها خیلی بهشان بد نگذرد و بتوانند به همدیگر ملاطفت کنند. برداشت جای اینها را انداخت توی راهروی کنار اطاق پذیرایی که آن وقت ها اطاق مطالعه ما بود و کتابخانه مان را سرتاسری تویش گذاشته بودیم و گاهی می رفتیم آنجا کتاب می خواندیم.
اینها رفتند آنجا و نامردها معطل هم نکردند شروع کردن به عملیات. بعد من هم که خیلی کنجکاو بودم بفهمم این زن با این سن و سال و این قیافه می خواهد چه بلایی سر پسرعموی هم بازی قدیمی ام بیاورد. از در حمام و رختکن بدون آن که آنها بفهمند رفتم داخل راهرو، اینها جایشان پایین راهرو بود و من از بالا وارد شده بودم. از آنجایی هم که زردنبو همیشه پشت سرمن راه می افتاد ببیند چه می کنم و کجا می روم و مثل سگ وفادار من شده بود( بیچاره زردنبو هیچ وقت خانه آقاجان را ترک نکرد دلم برایش تنگ شد ای کاش عاقبت به خیر شده باشد) دنبال من آمد داخل راهرو. اینها رفته بودند زیر پتو و داستان پر هیجانی را آن زیر به اجرا گذاشته بودند که یک باره زردنبو دوید و رفت خودش را پرت کرد روی پتوی اینها ( آخر این بازی همیشگی من بود که یادش داده بودم، من همیشه می رفتم زیر لحاف یا پتو و ملافه و دستم را تکان می دادم که او بیاید بپرد و بازی کند.) این بیچاره هم فکر کرده بود این حرکات و تکان های زیر پتوی اینها در واقع فقط محض خاطر او اتفاق افتاده واز او دعوت به مشارکت در بازی می کنند و برای خود شیرینی پیش من، چنان جست و خیزی را روی پتوی اینها شروع کردکه بیا و ببین. اما ناگهان زن فرامرز که جنبه بازی نداشت یک دفعه وحشت زده شد و با همان وضعیت بدون لباس از زیر پتو با جیغ وداد پرید بیرون ! حالا من از یک طرف از حیرت زردنبو و وضعیت زن لوند بلا گرفته نزدیک بود از خنده غش کنم و از طرف دیگر بخاطر آن که آن طور نزدیک بود لو بروم به حال غش بودم. به هر ترتیب من خودم را کشیدم پشت دیوار و فرامرز هم زردنبوی بدبخت را با اردنگی پرتش کرد بیرون. و لطف کرد در را هم طوری بست که من هم دیگر نتوانم بروم بیرون. اما مگر من از رو رفتم صبر کردم و وقتی اینها بر هیجان اولیه پریدن گربه روی خودشان آرام گرفتند و دوباره بقیه نمایش را شروع کردند مثل برق و باد دویدم و در رختکن را باز کردم دوان دوان از محله حادثه دور شدم. بطوریکه فردایش همه فهمیده بودند یک نفر شب اینطوری مزاحم اینها شده اما ان قدر سرعت عمل من بالا بود که نفهمیدند آن یک نفر من بودم. هر چند راستش همه از آن یک نفر ممنون هم بودند که زن بدبخت را آن طور ترسانده بود.#صدسی5
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۲۱:۳۶]
شنبه 4 مهرماه 71
برای نوشتن نمایشنامه جدیدم احتیاج دارم روحیه ام خیلی خوب باشد تا بتوانم مطالب شادی بنویسم چون ژانر نمایش کمدی است و نباید غم و غصه تویش باشد. یا اگر هم غم و غصه هست باید یک جوری بیان شود که زیاد تلخ نباشد و تحمل دیدن و شنیدنش سخت نشود. بنابراین اگر بخواهم در مورد این که دزد زده و کلی اجناس گلخانه های بابا را درپاکدشت دزدیده است و الان همه حال و روز وحشتناکی داریم و بابا هم کلی با سیاوش کل کل کرده و سیاوش هم انداخته و رفته است، بنویسم.
بهتر است به جای آن که زاویه دید را روی وضعیت خودمان فوکوس کنم، دوربین را بچرخانم روی دزد که الان چقدر حالش خوب است و کلی هم ذوق کرده است.
به نظرم از اولش هم بهتر بود سیاوش راهش را می گرفت و می رفت خودش زندگیش را پیش می برد. متاسفانه سیاوش هم پسر باباست و اینها اصلا فکر اقتصادی خوبی ندارند یا نمی توانند برای رویاهایشان برنامه ریزی اصولی داشته باشند. در عین حال یک غروری دارند که نمی توانند استفاده مناسبی از موقعیت ها بکنند. هم بابا و هم سیاوش خیلی خوب می توانستند از موقعیت خودشان در جمهوری اسلامی استفاده کنند و بروند خودشان را به دارو دسته ای بچسبانند یا امتیاز بگیرند ولی هر دو به یک دلایلی که واقعا واهی است دنبال امتیاز گرفتن نمیروند. بعد پرویز بخاطر آن که گلوله از کنار بازویش رد شده و پوست دستش را سوزانده رفته است چند درصد جانبازی گرفته و الان هم در دانشگاه سهمیه گرفته و هم در وزارت راه مشغول به کار شده است. #صدسی6
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۲:۳۱]
[ Photo ]
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۴:۴۴]
یک شنبه 5مهرماه 71
آخرش مجبور شدم که بروم! دفتر جدید آقای میم در خیابان به آفرین نزدیک میدان ولی عصر است. یک ساختمان قدیمی خیلی بزرگ دو طبقه با حیاط بزرگ و عالی قدیمی با باغچه های پُردارو درخت. آقای میم دم ودستگاهی بهم زده و یک طبقه کامل از این ساختمان بزرگ را به شرکت خودش اختصاص داده ( احتمالا طبقه بالا را هم مثل همان تولیدی فردوسی برای زندگی خودش مبلمان کرده. باید ببینم منشی از کجا وارد شرکت می شود تا مطمئن شوم.) تعداد کارمندهایش را هم زیاد کرده و حالا به غیر از بیژن چند نفر دیگر هم دارد. مطابق معمول یک منشی خوشگل( جدید) ، یک آبدارچی، یک حسابدار که مرد میان سال کوتاه قد و لاغری است و خیلی هم ظریف و مرتب و دقیق به نظر می آید، یک پسر جوان که شاید کارشناسشان بود و بیژن که دیگر آبدارچی نیست و به نظرم کارهای خدماتی و رتق و فتق امور کلی شرکت را انجام می دهد، روی هم رفته شرکت آقای میم خیلی بزرگتر از قبل شده و امکانتش هم بیشتر و شیک و پیک تر است.
از همان بدو ورود با دیدن بیژن کلی گل از گلم شکفت چون دیدن یک آشنا در یک فضای ناآشنا خیلی حس خوبی می دهد. حالا بماند از این که احساس کردم بیژن به همان نسبت که در کارش رشد کرده، اعتماد به نفسش هم بیشتر شده و با من خیلی خودمانی تر و صمیمی تر از قبل صحبت می کرد. در حالی که در گذشته با این که من کوچکتر از حالا بودم اما رفتارش با من خیلی از نگاه پایین وخجالتی بود. اما حالا دقیقاً انگار کن با هم در یک ردیف و یک موقعیت هستیم همانطور راحت با من سلام و علیک کرد و خیلی هم خوش و بش که کجا بودی؟ و چرا به ما سرنزدی و از این حرفها، واقعاً جالب است چطور موقعیت، آدم ها را متفاوت می کند، چه خوب که بیژن درعرض یک سال این قدر پیشرفت کرده است.( ضمناً موهای جلوی سر بیژن دارد خالی می شود.)
به هر حال لطف کرد و سریع رفت به منشی گفت که من از آشنایان آقا منصور هستم و منشی هم مثل این که آدم مهمی سفارش من را کرده باشد، سریع اجازه داد من بروم تو پیش آقای میم. من دوربین به دست! وارد دفتر آقای میم شدم. اولش که با تلفن صحبت می کرد، اما تا من وارد شدم لبخند زد واشاره کرد تا بنشینم و خودش هم به گفتگویش ادامه داد. در تمام مدت در حالی که من را نگاه می کرد و لبخند می زد با تلفن صحبت می کرد، موضوع بحث در مورد کار ساختمان سازی بود و سفارش خرید تیرآهن و آجر می داد.
به هر حال صحبتش تمام شد و بلند شد و به استقبال من آمد. من هم بلند شدم. دستش را دراز کرد با من دست بدهد اما من دوربین را نشانش دادم و لبخند زدم یعنی خیلی دستم بند است. (منصور است دیگر باید مواظب باشم که زیاد هم با من احساس صمیمیت نکند چه معنی می دهد یک زن شوهر دار با یک مرد اینطوری رفتار آنچنانی داشته باشد؟) انتظار نداشتم با این که هنوز کمتر از 40 روز از مرگ خواهرش گذشته لباس سیاهش را درآورده و ریشش را هم زده باشد و اینطور دستمال گردن مشکی با رگه های زرشکی تیره انداخته و خوش تیپ کرده باشد. اما خوب میم است دیگر برای تمام شدن، اهمیتی قائل نیست وبرای همین دلم برای فاطمه سوخت. جالب است آخرین بار که از مریم پرسیدم فهمیدم هنوز به آقای آلپاچینو نگفته اند فاطمه فوت کرده چون مطمئن هستند او خیلی متاثر می شود. یعنی چنین برادرهای جور و ناجوری هستند اینها.( ادامه دارد.....)#صدسی7
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۵:۰۰]
(... ادامه از پست قبل) به هر حال من سعی کردم با حفظ وقار یک زن شوهردار، خیلی معمولی و صمیمی و شجاع به نظر بیایم. آقای میم همان اول بسم الله شروع کرد به گفتن این که: اگر همه روزنامه ها ومجلات خبرنگاری مثل تو داشته باشندکه تکلیفشان معلوم است. من یک هفته پیش منتظر بودم بیایی برای کار معرفی و تهیه رپرتاز و تو این قدر طولش داده ای.
من هم خندیدم و در مورد گرفتاری های دیگرم گفتم که باعث شده این قدر دیر به سراغش بیایم.
پرسید: الان چکار می کنی؟ بلاخره دانشگاه قبول شدی یا نه؟ و این را با یک لبخندی گفت که یعنی خودم که می دانم، نه.
خیلی خودمانی و دوستانه شروع کردم به تعریف کردن این که در دو ماهنامه اقتصادی و فرهنگی کار می کنم اما خیلی محدود و فقط در حد این که گاهی مقاله ای برای یکی بفرستم یا آگهی و رپرتاژی برای آن دیگری بگیرم و گفتم، کلاس عکاسی انجمن سینمای جوان هم می روم و به زودی دوره ام تمام می شود و دیگر این که با یک گروه نمایش کودکان هم همکاری دارم به عنوان نمایشنامه نویس و منشی صحنه و برای همکاری ساعتی 100تومان به من می دهند و برای آن که خیالش بابت پیش بینی اش راحت شود گفتم بله متاسفانه دانشگاه قبول نشده ام( درواقع پنج شنبه همین هفته امتحان تخصصی دارم)
چیزی که در مورد منصور فکر می کنم این است که نمی شود به او دروغ گفت، ولی برای این که واقعیت را به او نگوییم باید روی اشتباهی که خودش حدس می زند صحه بگذاریم و تاییدش کنیم تا گیج شود. از این بازی خوشم می آید که به او ثابت کنم می شود گولش زد.
زنگ زد و دستور آوردن خوراکی داد. یک آن از نگاه کردن به من دست برنمی داشت ولی من اصلا مثل گذشته بی تاب و دستپاچه نمی شدم. یک سال پیش وقتی نگاهم می کرد همیشه خجالت می کشیدم و سرخ می شدم و حتی دستپاچه و با این که سعی می کردم مغرور و تو دار و با اعتماد به نفس باشم اما احساس می کردم ذهنم را می خواند و وقتی به من نگاه می کند می فهمد که به چه فکر می کنم در عین حال همیشه سعی می کردم فاصله ام را با او حفظ کنم و از نزدیک شدن به او وحشت داشتم.
پرسید: خیلی کارمی کنی؟ چه خبره بابا؟ پس شوهرت چه غلطی می کنه می شینه تو براش نون ببری؟
دلخوری کم رنگی نشان دادم وگفتم: من خودم دوست دارم کار کن، اون بیچاره بخاطر من کوتاه می آد و خودش زیاد هم راضی نیست.
آبدارچی شرکت آمد و برایمان در فنجان های سفید و لبه طلایی خیلی خیلی قشنگی چای آورد با یک کیک خوشمزه کاکائویی. اما چیزی که پیش بینی اش را نکرده بودم اتفاق افتاد. وقتی چای میخوردیم یک مرتبه نگاهی به دست من کرد و گفت: شوهرت برات حلقه نخریده؟ لبخند محوی روی لبهایش آمد اما بلافاصله فنجان چایش را بالا آورد جلوی دهانش و فقط از چشمهایش که ریز کرده بود و دوتا چین کوچک دوطرفش انداخته بود می شد فهمید که شک کرده است.
فکرش را نکرده بودم خندیدم و گفتم: خیلی به ریزه کاری ها توجه می کنی. مدام می گی شوهرت شوهرت، در حالی که اصلا ضرورت نداره. من اومدم یک آگهی اقتصادی از شرکت بگیرم برای معرفی خودتون. اما احساس می کنم دیگه اون تولیدی قدیمی نیست. رپرتاژ من فقط باید متمرکز روی کارخانه های تولیدی و شرکت های تولید کننده ایرانی باشه.
به مسخره خنده ای کرد و گفت: خوب ما هنوز تولیدیمون رو داریم تو همون خیابون فردوسی که تو هم توش کار می کردی هر چند توسعه دادیمش و با واردات کم و کاستی هامون رو جبران کردیم. تا برامون مقرون به صرفه باشه. (ادامه دارد....)#صدسی8
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۵:۱۱]
(... ادامه پست قبل) سعی کردم قیافه جدی بگیرم تا موضوع را دوباره به شوهر و حلقه و اینها نکشاند. گفتم: آنجا را هم دیدم، همانطوری که دلت می خواست بیشتر کارگرها را رد کرده ای رفته اند، آنهایی که من دیدم فقط برچسب و جعبه و از این چیزها می زدند و بیشتر به نظر می آمد آنجا کار توزیع انجام می دهند تا تولید.
با خنده گفت: یک دقیقه رفتی آنجا من را ببینی این همه چیز فهمیدی؟ انبار را هم دیدی چطور تا سقف پر از کفش شده؟
اخم الکی کوچکی کردم و گفتم: نیامده بودم شما را ببینم. برای کار خودم آمدم و تازه بعدش آن خبر را شنیدم.
حرف را عوض کرد و گفت: می خواهم بهت پیشنهاد بدم برگردی بیای پیش خودم کار کنی، تو حیفی هی این ور و اون ور نوک بزنی، خسته می شی، این کارهای الکی رو بذار کناروقت خودت رو تلف نکن، حقوق خوبی بهت می دم.
صدایم را پایین آوردم و همانطور که نگاهش می کردم گفتم: تو غیر قابل پیش بینی هستی( این اولین بار بود که به او تو می گفتم) این احتمال وجود داره که یکهو تصمیم بگیری شرایط کارت رو عوض کنی و بعدش دیگه نیازی به وجود من نداشته باشی و عذرم رو بخوای. بنابراین بهتر اصلا وارد کار جدی با تو نشم.
خودش را روی مبل جلو کشید و او هم صدایش را پایین تر آورد و با یک جور عصبانیت ساختگی گفت: صبر کن بببینم، قبلا همیشه این من بودم که یک هو می گذاشتم و می رفتم و غیبم می زد؟ من غیر قابل پیش بینی هستم یا تو؟
من هم جلوتر آمدم و گفتم: این احتمال وجود داره که شرکت مهمتری از کار من خوشش بیاد و تو هم برای خود شیرینی من رو بفرستی اونجا کار کنم. یادت می آد چقدر اصرار می کردی من را برای برادرت جور کنی.
دوباره تکیه داد و قیافه جدی به خودش گرفت و گفت: اون روزها از من خوشت اومده بود؟
من هم تکیه دادم و خیلی محکم گفتم: نعععع اون طوری که فکر کنی ولی داشتی برام جالب می شدی. این که من را جدی می گرفتی با این که بچه بودم و برایم نامه نگاری می کردی در حالی که سرت خیلی گرم کار و زندگی بود. ولی یک هو تصمیم گرفتی من زن برادرت شوم.
ابروی راستش را بالا داد و با تاسف گفت: چه حیف، چه فرصتی از دست رفت و بعد ادامه داد ممکن بود اگه ادامه پیدا کنه از من خوشت بیاد؟
خنده ام گرفت گفتم: نمی دونم، شاید، به هر حال من تصویر جالبی از تو ندارم همیشه تو رو در حالتی دیدم که یا یکی روی پات نشسته. یا یکی آرایش کرده و با عجله از خونه ات میاد بیرون. من هیچ وقت نمی تونم به تو اعتماد کنم.
سینه ای صاف کرد و خیل جدی گفت: پیش من کار کن.
خندیدم و گفتم: واقعاً آدم ترسناکی هستی، جراتش رو ندارم.
دوباره لبخند زد: فکر می کنی ممکنه عاشقم بشی؟
زدم زیر خنده و گفتم: وای خدای من چقدر اعتماد به نفست خوبه. بازهم خندیدم و گفتم: در واقع از این می ترسم که تو از من خوشت بیاد و برای من دردسر ساز بشی.
او هم خنده بلندی کرد و گفت: من برات دردسرساز بشم؟ مثلا بگیرمت و یه بلایی سرت بیارم؟ به زور و اجبار؟ مگه من عمله ام؟ مطمئن باش تو خودت جذب من می شی میای به من التماس می کنی. تازه من که بهت گفتم همین الان هم ازت خوشم می آد، دیگه بیشتر از این؟
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۵:۲۰]
(... ادامه پست قبل) لبخند زدم و گفتم: بله از این بیشتر و با در نظرگرفتن این که من از تو خوشم نمی آد. شاید این اذیتت کنه.
زد زیر خنده و گفت: چطوری اذیتم کنه؟
به دوربین اشاره کردم و گفتم: نمی تونم این حرفها رو تو رپرتاژ بنویسم. داریم از بحث اصلی دور می شیم.
با بی حوصلگی گفت: ولش کن اون رپرتاژت رو آخرش بگو ماهنامه کذایی چقدر می خواد، پولش رو می دم ببر بده بهشون. نمی خواد هم چیزی در مورد ما بنویسی. ولی جوابم رو درست بده. یک بار مثل بچه آدم جوابم رو درست بده. گفتی اذیت می شم، یعنی چی؟
کمی فکر کردم و نگاهش کردم و بعد گفتم: تو آدم تمامیت خواهی هستی، مدام داری به در و تخته می زنی تا چیزهایی که می خوای به دست بیاری. اگه جدی گفته باشی که از من خوشت میاد، حالا به هر عنوانی، برای خوشگذرونی، ازدواج؛ سرگرمی یا هرچی، از اون جایی که من در مورد احساسم نسبت به تو مطمئن هستم. نمی تونی چیزی به دست بیاری و این اذیتت می کنه.
خندید و گفت: نگران منی الان؟
سرم رو تکان دادم و گفتم: بله می تونی اسمش رو بگذاری نگرانی.
گفت: اگه نگران منی پس می تونی از من خوشت بیاد.
خیره به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: می خوای امتحان کنی؟ که ببینی می تونم خوشم بیاد یا نه؟
آرام و شمرده گفت: آره، می خوام کنارم باشی. می خوام به خودم ریاضت بدم اصلا، یه جور تست مقارمت سنجیه. می خوام ببینم می تونم کاری کنم از من خوشت بیاد.
گفتم: اگه موفق نشدی چی؟ اگه بخوای باعث ناراحتیم بشی؟
با ناراحتی گفت: هنوز می ترسی اذیتت کنم؟
گفتم: اگه بخوای به من خیلی نزدیک بشی می رم، واقعا می رم و دیگه هیچ وقت من رو نمی بینی.
لبخند زد: خیلی نزدیک شدن یعنی چی؟ یعنی این که بخوام به زور بلایی سرت بیارم یا مثلا به زور ببوسمت؟
گفتم: آره دیگه از همین کارهای خودت با زنهای دیگه.
گفت: اگه خودت خواستی چی؟
گفتم: اتفاق نمی افته.
دستش را بالای لبش گذاشت و پیشانی اش را خاراند و چند لحظه فکر کرد: آره می خوام امتحان کنم. ولی به شرطی که نخوای به زور لیز بخوری. الکی ول کنی و بری. نزدیک شدن برای تو این نباشه که با من نهارنخوری، شام نخوری و مهمونی نیای. تو نزدیک من باش ولی من با تو کاری ندارم می خوام بهت اثبات کنم می شه کاری کنم تو از من خوشت بیاد.
گفتم: اگه خوشم نیومد چی؟ شکست عشقی نمی خوری سر به بیابون بذاری؟
با خنده گفت: ناراحت می شم ولی اذیت نمی شم اونطوری که تو فکر کنی. به زور که نمی شه خودم رو بهت تحمیل کنم.
نگاهش کردم و گفتم: من منشی نمی شم.
لبخند زد و گفت: می تونم دستت رو بگیرم.
اخم کردم و گفتم: نه اصلاً، ببین داری دبه در می آری، من نیستم.
با خنده گفت: ای بابا دست دادن که نزدیک شدن نیست، هم پیمان شدنه.
گفتم: دست دادن با دستم رو گرفتن فرق می کنه، من نه دست می دم، نه می ذارم دستم رو بگیری. بدون این داستان ها باید امتحان کنیم.
قبول کرد، قبول کردم.
برای گرفتن رپرتاژ به آنجا رفتم ولی یک شغل ثابت گیرم آمد با ماهی 5000 تومان، کاری که باید انجام بدهم هنوز معلوم نیست. باید فکر کند من را کجا بگذارد که نقش منشی را بازی نکنم.
راستش امروز تعجب کردم از خودم چرا این همه سال فکر می کردم مردی به قشنگی و خوشتیپی او کم پیدا می شود. واقعا تافته جدا بافته ای نیست.
دوشنبه 6 مهر ماه 71
توبه هایم را چقدر شکستم و خوردم مثل گردو، نفس من مسموم است. وسوسه می شوم اما نگاه نمی کنم به تاریکی، دوباره توبه کرده ام نمی شکنم به این زودی و به وسوسه رو نمی کنم،
آه اگر دوباره سودایی بشوم چه؟
این قلب آتش بگیرد و بسوزد. چراغها خاموشند و من در قاب پنجره خودم را می بینم در زیر بازوی زنی که می رقصد مثل شعله و در چشمم به جای مردمک، چراغ روشن است. لبهایم مدام زمزمه می کنند، من عاشق نمی شوم. عشق بر من حرام است.
اگر سودایی بشوم چه؟ هوا گرم است و من در آرزوی برف آتش گرفته ام.
وبعد: امروز صبح وقتی مامان خوابیده بود روی زمین و برای ورزش پاهایش را ضربدری می کرد( مامان علاقه عجیبی به ورزش های خوابیدنکی دارد) به مامان گفتم: مامان می خوام یه فیلم نامه جدید بنویسم، با موضوع عشق، مرد توی فیلم نامه خیلی پفیوزه و همه اش با زنهای مختلف رابطه داره، بعد با یه دختری دوست می شه ولی دختره بهش محل نمی داده. بعد این مرده می گه بیا پیش من کارکن و از این حرفها و بهش می گه اگه تو بیای پیش من، من یه کاری می کنم که تو عاشق من بشی و هی به دختره می گفته بیا نزدیک من باش. به نظرت یه مرد اینطوری می تونه راستی راستی عاشق بشه؟ یعنی دختره می تونه امیدوار باشه که مرد عاشق واقعیش شده؟ یعنی یه مردی که یه عالمه دختر زیر دست و بالش هستند و همه هم بهش جواب مثبت می دن. امکان عاشق شدنش هست یا نه خیلی تخیلیه؟
مامان پایش را زمین می گذارد و همانطور که به فکر فرو می رود پشت انگشت سبابه اش را مدام گاز می گیرد بعد به نتیجه می رسد و می گوید: آره امکان داره، مردهای اینطوری اتفاقاً تمایلشون اینه با یه دختری باشن که زود همه چیز تموم نشه. منظورمن رو می فهمی؟
سرم را چپ و راست می کنم که یعنی، نه.
مامان بلند می شود می نشیند و می گوید: ببین مثل گربه ای که موش می گیره دیدی؟
با اشتیاق سرم را بالا و پایین می کنم که یعنی، بله بله
مامان با هیجان می گوید: بعضی مردها اینطوری هستن با زنها. وقتی موش خودشون رو می گیرند، هی می اندازن بالا، هی می گیرن، هی می دوند، هی می نشینند، هی نگاه می کنند بعد تا موش تکان می خوره، اینها می پرند و دوباره می گیرند و بازی می کنند. هیچ کس ندیده که گربه به موش مرده چپ نگاه کنه، موش مرده رو می خورند تموم می شه می ره ولی تا وقتی جون داره باهاش بازی می کنند.
( ای منصور نامرد) با چشمهای متعجب نگاهش می کنم و می گویم: خوب اینجا دختره باید چطوری باشه که مرده رو هلاک خودش کنه ولی مرده نتونه بازیش بده؟
مامان عاشق این جور سوالهاست، تمام استعداد زنانگی خانواده مادری در این نهفته است که چطور مردها را تشنه ببرند تا دم چشمه و برگردند ودر عین حال کاری کنند که آنها دلزده و خسته نشوند و جا نزنند.
مامان مبارزه جویانه چشمهایش را تنگ می کند و با دستش روی ران پا ضرب می گیرد و سرش را تکان می دهد و می گوید: مامان جان، اینجور مردها رو فقط باید تشنه نگه داشت. اگه دختره زود وا بده تمومه! یعنی دیگه جاذبه اش برای مرده تموم می شه. ولی مرده هر چی تشنه تر بشه عاشق تر می شه، باید احساس می کنه که این دختره یه چیزی داره که اونهای دیگه ندارن. در عین حال نباید یه کاری کنه که مرده حوصله اش سر بره و دل ببره و جا بزنه. باید هی براش یه چیز جدیدی رو کرد یه چیزی که زنهای دیگه ای که باهاشون رابطه داره، ندارن. مامان بدون خجالت اسم بعضی اعضای بدن را می برد و می گوید: اینها را که همه زنها دارند، اما دختره باید باهوش باشه یه جور دلبری های خاص داشته باشه، شیرین سخت باشه، نکته سنج باشه، شاداب باشه، دلمرده نباشه، دختره باید تو نگاهش تو رفتارش تو حرکاتش یه فوتی داشته باشه که هی آتش مرده رو شعله ورتر کنه هی مرده کنجکاوتر بشه، مثل شهرزاد که هر شب یه قصه دنباله دار جالب می گفت و پادشاه کشتنش رو تا شب بعد به تاخیر می انداخت.
با تعجب به مامان نگاه می کنم و می گویم: اَه مامان حالم بهم خورد اصلا گور بابای مرده، چرا باید دختره هی براش نمایش بده؟ به درک که عاشقش نشد.
مامان ابرویی بالا می اندازد و دوباره دراز می کشد شروع می کند به بالا و پایین کردن پاها و می گوید: بلد نیستی نمایش نامه اینجوری بنویسی، ننویس، بذار وقتی باسواد تر شدی شروع کن به نوشتن.
اصلا چنین کارهایی از من بر نمی آید، من نمی توانم هی فوت کنم هی شعله ورتر شود. من رگ و ریشه خانواده پدری دارم من خیلی هنر داشته باشم می توانم کل کل کنم و فرار کنم.
من قرار است از شنبه هفته دیگر بروم شرکت به آفرین. یک ذره ته دلم خالی شده.#صدچهل1( تقدیم به لوییز)#صدچهل2
https://telegram.me/noone_ezafe
یک شنبه 16 تیرماه 60
تهمینه از آمدن بابا به محل کار من استقبال نکرد، یعنی گفت: خاک برسرت از حالا به بعد تمام پسرها یا مردهای به دردبخوری که آنجا بابا را دیده باشند فکر می کنند بابا خودِ " اتورخان رشتی" است و تو هم دخترش هستی و دیگر می ترسند بیایند جلو و پیشنهادی بدهند. من حالی اش کردم که آنجا اصلا پسر به درد بخوری ندارد یعنی جز خود میم که الان تکلیفش مشخص است و به نیت دوازده امام هر ماه با یک نفر روی هم می ریزد و بیژن که مدتی است با دختر عمویش نامزد کرده و اصلا به درد من نمی خورد. انگار کن من آنجا در کویر لوت باشم.
اما تهمینه اصرار دارد که هیچ وقت بابا را نباید دعوت کنیم جایی که می خواهیم آنجا کمی گرد و خاک به پا کنیم و شیطان باشیم چون بابا دقیقاً مثل آبی است که روی آتش بریزند. آن قدر قیافه #جنتلمن و مبادی آداب و #اشرافی دارد که پسرهایی که ممکن است جذب ما بشوند را می ترساند. از طرفی با توجه به آن که وضعیت خانواده ما تقریبا ورشکسته است،ما باید دور ازدواج سنتی با پسرهای معمولی را خط بکشیم و برویم دنبال مردهای خودساخته ای که جرات عاشق ما شدن را داشته باشند! در عین حال باید مواظب باشیم که خودمان به هیچ وجه عاشق نشویم چون پسرهای این دوره و زمانه حتی ارزش عاشق شدن ندارند!( فکر می کنم تجربه نامزد گذشته تهمینه را بدجوری درگیر کرده است) تهمینه می گوید تلاش کن کسی عاشقت شود که ثروتمند باشد و کاری نداشته باش که چه گذشته ای دارد، چون ثروت آنها وهوش ما می تواند آیندمان را تعمین کند. اما اگر با پسرهای معمولی و فقیر ازدواج کنیم فشار زندگی می تواند بسرعت گند بزند به ضریب هوشی ما و ما را به زنهای معمولی تبدیل کند که فقط کون بچه را می شورند و سبزی پاک می کنند.
احساس می کنم با بهم خوردن نامزدی، خون یک زن نقره کار واقعی در تهمینه جریان پیدا کرده و او تبدیل شده است به بدل ایرانی شده خانم هاویشام.
اما من زیاد به ازدواج با یک مرد خودساخته پولدارکه مهم هم نیست چه گذشته ای داشته است، خوشبین نیستم. من از مردی که تجربه زنهای دیگر را داشته باشد خوشم نمی آید. من می خواهم اولین تجربه باشم. من می خواهم با مردی ازدواج کنم که احساسش از بودن با من، هیجانش از بودن با من، اشتیاقش از بودن با من در اولین باهم بودن؛ همان چیزی باشد که من تجربه می کنم.
این احساس که همسر آینده من مردی باشد که در هر لحظه با من بودن، در ذهنش و در خاطراتش من را با زنهای دیگر مقایسه کند برایم غیرقابل تحمل است، من حسود نیستم اما دلم می خواهد با مردی ازدواج کنم که وقتی برای اولین بار تجربه می شوم و تجربه می کنم، هیجان کشف بدن یک زن و بدن یک مرد، بر هیجان و اشتیاق جنسی بچربد، دلم می خواهد این کشف برای من، خاطره ماندگار بشود نه چیز دیگری!
تهمینه اما به من می گوید: احمق هستم و دنیای ذهنی ام را نمی توانم به دنیای واقعی تحمیل کنم.
به هر حال من احساس می کنم ما هر دو به بیماری زنهای خانواده پدری گرفتار شده ایم و هر کدام به ترتیبی از عاشق شدن فرار می کنیم. آخرش به همدیگر قول دادیم چون وضعیت فعلی خانواده مان از دور دل مردم را می برد و از نزدیک زهره خودمان را همان بهتر که دور عشق و عاشقی و شوهر کردن را خط بکشیم و فقط خوش بگذرانیم.#هشتادهشت
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۲.۰۲.۱۶ ۲۲:۰۷]
سه شنبه 18تیرماه 70
فکر کنم تهمینه راست می گفت؛ امروزمیم من را به دفترش خواست. نحوه صحبت کردنش با من به کلی فرق کرده خیلی محترمانه حرف می زد و از آن شوخ و شنگی گذشته خبری نبود.
خبر این که؛ می خواهد تا چند روز دیگر برود خارج از کشور، #ویتنام، #چین، #اندونزی و....فکر می کردم می خواهد برود برای وارد کردن ماشین آلات جدید برای ساخت کفی و و برش وچرم و این چیزها اما گفت: با توجه به وضعیت فعلی و اوضاع سازندگی و باز شدن مرزها، در واقع می رود برای واردات خود کفش اقدام کند! چون آنجا کارگر ارزان قیمت است و قیمت تمام شده کفش در آن کشورها خیلی ارزان تر از ایران است.
با تعجب پرسیدم: سازندگی یعنی این که شما خودتان تولید کننده باشید و صادر کنید نه این که وارد کنید.
گفت: اینها همه اش کشک است و الان وقتی است که با یک بشکن در مجلس چیزی تصویب می شود و لایحه ای می دهند تا یکی از فامیل خودشان، برود خارج از کشور چیزی را بیاورد. بعد بشکن دوم را می زنند تا واردات همان چیز ممنوع شود تا این فامیل بتواند یکه تاز باشد و در داخل کشور چیزی که وارد کرده بفروشد. با این حساب تولیدی های خرده پا که مثل ما هستند رو به نابودی اند. چون به مرور نمی توانند با اجناس ارزان قیمتی که وارد بازار شده رقابت کنند. بنابراین بهترین کار این است که ما بشکن ها را بشنویم و خودمان هم بخشی از این بدنه فامیلی بشویم، بچسبیم به همین آدمها و کار همان ها را بکنیم. همزمان با آنها برویم خارج از کشوربازارها را ارزیابی کنیم و وارد کنیم.
با تعجب به میم نگاه کردم و گفتم: پس کارگرهای خودمان چه می شوند؟
خندید و گفت: تو نگران انبار خودت باش که از این به بعد کارت زیادتر می شود. کارگرها می توانند بروند دنبال خدمات جانبی و در کارهای دیگر تخصص کسب کنند. فقط زنباره نیست، پلید هم هست!#هشتادنه
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۲.۰۲.۱۶ ۲۳:۱۲]
[In reply to آقای آل پاچینو با نون اضافه]
یک شنبه 16 تیرماه 70 ................
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۲]
پنج شنبه 28 تیرماه 70
امروز بیژن آمد گفت:آقا منصور زنگ زده اند گفته اند چند نسخه را برایشان فکس کنید؟
گفتم: مگر خانم امیری( لوند خودمان) نیستند؟
گفت: نه گفته اند شما بروید بالا از توی گاوصندوق بردارید و برایشان بفرستید.
بالا کجاست؟ خوب معلوم است دیگر خانه خودش همان جایی که این همه وقت دلم می خواست بروم ببینم آنجا چه خبر است اما نمی شد.
گفتم: رمز گاوصندوق؟ شماره ای؟ چیزی؟
گفت: گفته اند راس ساعت 12 توی اطاقشان باشید تا تماس بگیرند رمز و اینها را به شما بگویند و شما درش را باز کنید و چیزهایی که می خواهند برایشان فکس کنید.
یک جورهایی احساس خوبی است. این که میم به من این اندازه اعتماد دارد و هنوز به لوند ندارد. حالا کاری نداریم که اعتمادش درست است یا نه؟ یعنی محال است که من بروم آن تو و همه جا را خوب نجورم به من چه، می خواست به من اعتماد نکند. #نود
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۹]
حاشیه 28 تیرماه 70: طبقه بالا یک هال کوچک دارد با پنجره رو به حیاط که با یک راحتی پنج نفره زرشکی ومشکی با تلویزیون و ضبط و میز و یک کتابخانه کوچک و ... پر شده است . یک آشپزخانه نقلی تمیز با کابینت های مرتب و سرامیک های سبز کمرنگ و سفید، یک دستشویی توالت و حمام با سرامیک های سبز پررنگ و سفید و یک اطاق خواب بزرگ رو به حیاط با پنجره های قدی بزرگ و پرده های قرمز جگری، اووووف، کاملا اطاق خواب عروس، می توانم حدس بزنم چه ماجراهایی هر شب اینجا اتفاق می افتد. تخت خواب دو نفره، میز توالت، حاشا و کلا این اتاق خواب یک مرد مجرد باشد. تازه به قول مامان بوی زن هم توی خانه می آید، به جان خودم حتی بوی عطر زنانه توی خانه استشمام می کردم (هیف هیف هیف بوی آدمیزاد می آید!) همین بوی عطر لوند خودمان، همه چیز از تمیزی برق می زند و همه جا مرتب است.
آدم کنیز برای چه می آورد؟ هم برای آن که برای آدم کار کند و هم برای آن که با آدم بخوابد دیگر! خدا بدهد شانس بعضی ها چه امکااناتی دارند. البته لوند از این که میم این قدری به او اعتماد نکرده بود ناراحت به نظر می آمد، این که چرا من باید بروم بالا ودر گاوصندوق را باز کنم برایش سخت بود، با چشمهای مضطرب من را می پایید( می خواستم به او بگویم: نترس لوندجان، من رقیب تو نمی شوم.) یک کوچولو دلم برایش سوخت، یعنی فکرش را بکن آدم این قدر سرویس بدهد بعد این قدری اعتماد نداشته باشند که رمز گاو صندوقشان را به آدم بدهند. البته یک چیزهایی توی گاو صندوق بود که فکر می کنم شاید میم نمی خواست لوند بداند، چیزهایی که برای او خریده بود. حدسم این است که به زودی بدو بدو مبارک داریم. احتمالاً لوند هم یک بوهایی برده است و برای همین است که دوری از میم برایش سخت شده. از وقتی میم نیست خیلی بی حال و حوصله است و اصلا آرایش نمی کند، تیپ و قیافه ی مریض احوال ها را گرفته.
آه ای عشق ای عشق تو از جان ما دختران حوا چه می خواهی؟
نیم ساعت زودتر از ساعت دوازده رفتم بالا، با دقت یک کارآگاه زبده همه جا را جستم، دیگر جایی نبود که نگشته باشتم حتی درز و دورز پنجره ها را هم از نظر دور نگه نداشتم. (خودش دلش خواسته بود من بروم، من که التماسش نکرده بودم.) زیرتخت، روی تخت، توی کمد، توی کابینت ها، سرساعت دوازده، میم جان زنگ زد، گوشی را برداشتم و خیلی بی حال گفتم: بفرمایید!
با خنده، سلام احوال پرسی کرد و با نامردی گفت حالا که همه جا را گشتی و خوب خیالت راحت شده با دقت گوش بده ببین چه می گویم؛ شماره گاوصندوق این است که هیچ جا نمی نویسی و هیچ جا یادداشت نمی کنی فقط حفظ می کنی، درجه را اول به سمت چپ این اندازه و و بعد به سمت راست این قدر می چرخانی و بعد که صدای تیک داد، کلید را این طور داخل قفل می گذاری و در را باز می کنی، پوشه آبی رنگ را بر می داری، داخلش پنج برگه است هر پنج برگ رابرایم به شماره ای که خانم امیری دارد، فکس می کنید. گفتم: چشم .... گفت: یادت ماند چه گفتم؟ گفتم بله وخداحافظی کردم و دِ برو که رفتیم، پریدم در گاو صندوق را با رمزی که گفته بود باز کردم، پوشه آبی همان رو در طبقه سوم از پایین بود، برش داشتم و بعد شروع کردم به دید انداختن توی گاو صندوق، چهار طبقه بیشتر نداشت. طبقه اول و چهارم خالی بود در طبقه سوم یک سری کاغذ و سند و پوشه که زیاد علاقه ای به دیدنشان نداشتم ولی در طبقه دوم؟ و تو چه می دانی که طبقه دوم کجاست؟ و تو چه می دانی که در طبقه دوم چه بود؟ یک شیشه عطر زنانه کنزو آک بند، یک جعبه سرویس جواهرات زنانه خیلی ظریف و قشنگ با گلهای ریز پنج پر و سنگهای الماس که واقعا زیبا بود و حدس می زنم اینها حتما برای لوند جان خریده شده اند و چیز مهم دیگری که زبان از بیانش قاصر است و دلم می تپد وقتی اسمش را به زبان می آورم، گردن بند عزیزم بود که داخل یک جعبه مخمل انگشتری کوچک گذاشته بودش. باباجان به پیر به پیغمبر این گردن بند حق منه، سهم منه، ( به قول خسرو شکیبایی در هامون) بدون آن که بفهمم چطور و چرا؟ گردن بندم را هم برداشتم از اولش هم اشتباه کردم گردن بند را به تو دادم. به من چه می خواست من را نفرستد بالا برای انجام این کارهای مهم. اگر من نبودم به کی می خواست اعتماد کند؟#نودیک
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۱۶:۲۱]
یادداشت های پراکنده جمعه4 مرداد ماه 70
هنوز میم برنگشته است، در جریان اتفاق ناجوری قرار گرفته ام. لوند باردار بود، به نظر می آید که دیگر نیست. امروز تصادفاً فهمیدم، بیژن نبود من رفته بودم که فلاکس چایم را پرکنم. لوند توی توالت حالش بد شده بود. کمکش کردم بیرون بیاید و توی آشپزخانه بنشیند تا برایش آب قند درست کنم. گریه می کرد و خیلی خیلی وحشت زده بود. وقتی برگشتم که شیرتوالت را ببندم، چون همینطور بازمانده بود. لکه های خون دیدم، سیفون را کشیدم و برگشتم هنوز توی اتاق نرفته بودم که شنیدم، لوند با تلفن صحبت می کند و با گریه می گوید: سقط کرده است. ظاهراً از آن طرف دعوایش می کردند چون او قسم می خورد که چیزی نخورده و همینطوری سقط شده و او نمی خواسته که بچه سقط بشود. بعد در مورد صیغه و این که یک ماه از موعدش گذشته بوده و حتی اگر می خواسته بچه را نگه دارد باز هم مشکل پیش می آمده حرف زد.
چه می توانستم بگویم؛ مات مانده بودم. پس خیلی خیلی هم غیرشرعی نبوده. آقای میم، آقای میم، آقای میم.
هنوز نتایج کنکور را نداده اند، قلب خودم روشن است با این که می دانم خوب امتحان نداده ام، یعنی فکر می کنم اگر من قبول نشوم پس که می خواهد قبول شود؟ یادش به خیر در کلاس های حوزه هنری استاد ندایی همیشه من را به همه نشان می داد و می گفت: یادتان باشد با چنین کسی باید رقابت کنید، در طراحی و نقاشی که کارم خوب بود در درک تصویر و اطلاعات عمومی هنر هم که خیلی خوب بودم. فقط حیف که وضع درس های عمومی ام افتضاح بود و همین نقطه ضعف من شد. به هر حال فکرمی کنم اگر قبول نشوم ظلم بزرگی به عالم بشریت شده است. یعنی ظلم بزرگی به خودم شده است.
آه چه می گویم؛ اصلا حواسم سرجایش نیست. از ماجرای میم و لوند خیلی ناراحت هستم، نمی دانم چرا؟ من که زیاد از میم خوشم نمی آمد؟ من که در آن دفتر خاطرات توی انبار تا آنجا که می شود از او انتقاد می کنم و سعی می کنم تحقیرش کنم؟ سعی می کنم نشان دهم که برایم مرد محبوبی نیست. حال بهم زن است یک زنباره پست فطرت! پس چرا این موضوع این قدر برایم دردناک است؟ شاید یادآوری آن اتفاقی است که باعث شد از آقای آلپاچینو این اندازه دور شوم. شاید به خاطر آن که در پس ذهنم دوست ندارم که او این اندازه حریص و خوشگذران باشد. به هر حال ظاهراً برادرها همه مثل هم هستند. #نوددو
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۱۸:۱۸]
دوشنبه 14 مرداد ماه 70
فردا آقای میم می آید، یعنی در واقع امشب می آید و فردا حتما او را توی شرکت می بینم. فکر این که در این مدت بروم گردن بند را بگذارم سرجایش احمقانه بود. یعنی اصلا از این که به بیژن رو می انداختم تا بروم #گردن_بند را بگذارم سرجایش امکان نداشت. مطمئن هستم بیژن به میم می گفت، که من دوباره در گاوصندوقش را باز کرده ام و این ماجرا را خیلی بدتر می کرد.
وای خدایا ببینم چقدر می توانی خدایی کنی در حق من، آخر این چه گندی بود که زدم؟
یک راه حل خوبی باید پیدا کنم، اگرچه اگر تهش را ببینیم، میم لیاقت این که بنشینم #فسفر بسوزانم و فکر کنم چطور باید از مخمصه گردن بند نجات پیدا کنم را ندارد. ولی این وسط بحث شرافت خودم است که لکه دار می شود. این آدم بی معرفت، نامرد، کثافت، احمق، زنباره، اصلا یک کامیون فحش، به من اعتماد کرده است و به هر دلیلی رمز گاوصندوقش را به من داده. بعد من چه می کنم؟ در اولین فرصت که دستم به گاو صندوقش می رسد، رشوه ای که خودم به او داده ام تا مرا دوباره استخدام کند برمی دارم.
فرم های انتخاب رشته کنکور را هنوز نداده اند، پاسش داده اند به فردا، یعنی که فردا باید بروم بگیرمش،
امروز سری به استاد اخوت زدم. خوب بود، دوباره شعر خواندیم، نامه خواندیم، عکس های قدیمی و جدید دیدیم. آخرش به او گفتم که در تولیدی منصور کار می کنم. با تعجب به من نگاه کرد و گفت: چطور راضی شده ای بروی آنجا؟ چرا وقتی به کار احتیاج داشتی پیش خودم نیامدی؟
نمی دانستم چه توجیهی برایش داشته باشم، همین طوری با شوخی و خنده به او گفتم: شما فرض کنید یک چیزی آنجا من را یاد گمشده ای می اندازد، اگر بدترین جای دنیا باشد و اگر بدترین تصویر باشد من می روم و تماشایش می کنم.
خیلی احساساتی سرش را تکان داد و گفت: علت عاشق ز علت ها جداست// عشق #اسطرلاب اسرار خداست. شاید دلت نمی خواهد ارتباطت با این احساس قطع شود.
گفتم: بله شاید، یادآوری یک عشق کودکانه است، وحشتم از این است که مدام بزرگتر و بزرگتر می شوم و فراموش می کنم عشق چیست؟
آهی کشید و گفت: فقط مواظب خودت باش این منصور تاجایی که من شنیده ام خیلی هم شیرپاک خورده نیست.
تایید کردم و گفتم: می دانم، اما با این حال یک صداقت خوبی در وجود این آدم است که هیچ وقت تلاش نمی کند چهره منفور و زشت خودش را پنهان کند. از این صداقت خیلی خوشم می آید، دلم می خواهد مثل او باشم، این قدر شجاع باشم، نترسم از این که خودم را به همه نشان بدهم با تمام بدی هایم.
خندید و به پشتم زد و باز هم تاکید کرد، مواظب خودت باشم.
صدای خواننده از رادیو به گوش می رسد، می خواند؛ به دنبال محل سبکتر قدم زن، مبادا نشیند غباری به محل
نوایی، نوایی، نوایی، نوایی الهی برافتد نشان از جدایی
خلد گر به پا خاري، آسان برآرم
چه سازم به خاري كه در دل نشيند؟#نودسه
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۰:۱۷]
[In reply to آقای آل پاچینو با نون اضافه]
به دنبال محل چیه؟ ای بابا محمل.
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۰:۲۶]
چهارشنبه 16 مرداد ماه 70
واااای روز استثنایی زندگی من در بیست و یک سالگی.
دیروز اصلا برای خیر مقدم به آقای میم نرفتم، واقعاً هنوز نمی دونستم چه جوری باید باهاش روبرو بشم و موضوع گردن بند رو چطوری مطرح کنم. اما امروز رفتم، بار اول که رفتم، لوند بازم خوشگل و خوش ادا و آرایش کرده نشسته بود هرچند خیلی هم با من غریبگی نکرد. اجازه خواستم بروم تو گفت: آقای ملک مهمون دارند، نیم ساعت دیگه بیا. برگشتم یک ربع دیگه خودش بهم زنگ زد که زود باش بیا.
وقتی رفتم توی اتاق میم، خیلی سرزنده و با اشتیاق از من استقبال کرد حتی بلند شد و آمد جلو و کم مانده بود با من دست هم بدهد. اما من دستم را گرفتم پشتم و فقط به سلام علیک گرم اکتفا کردم. نشستیم و خیلی سریع شروع کرد به پرس و جو که چه کرده ایم و چه شده و تولید چطور بوده و چند جفت وارد انبار شده و چقدر خارج شده؟
من هم تند تند جوابش را دادم. بعد مکث کرد و مثل این که فهمیده باشد که حالا نوبت من است گفت: خوب تو چه خبر؟
( شک ندارم سی صد بار گاوصندوقش را دیده بود و فهمیده بود که من گردن بندم را برداشته ام)
خیلی معصومانه و باوقار دخترانه ای گفتم: ببخشید یه کار اشتباهی کردم اومدم اعتراف کنم.
با خنده گفت: به به من عاشق اعتراف شنیدنم، اصلا من کشیش و تو گناهنکار، اما به شرطی که اون قسمت های خوبش رو سانسور نکنی همه اش رو بگی.
گفتم: نه قول می دم بگم. ولی فکر نمی کنم از اون جور اعترافاتی باشه که شما خوشتون می آد.
گفت: تو از کجا می دونی من از چه جور اعترافی خوشم می آد؟
نگاهی به چشمهای هیزش کردم و گفتم: با دونفر از گناهکارهایی که پیش شما اعتراف می کنن آشنایی دارم.
کمی مکث کرد و فکر کرد که منظورم از دو نفر چه کسانی هستند. بعد مثل این که خوشش نیامده باشد و بخواهد تلافی کند گفت: خوب من هم انتظار نداشتم تو توی روز روشن بخوای از اون اعترافهایی بکنی که بعضی ها تو اتاق تاریک می کنند.
یخ کردم، اصلا انتظار نداشتم این طور صریح جواب من را بدهد.
کمی از روی مبل بلند شدم و برگه استعفانامه را از جیب سمت راستم درآوردم و روی میزش گذاشتم و گفتم: این استعفانامه منه
بعد همانطور از جیب سمت چپ جعبه مخملی کوچک را درآوردم و گذاشتم روی استعفا نامه و با شرمندگی گفتم: اینننن هم،
(خیلی با سختی ادامه دادم.) این رو از توی.... امممم گاوصندوقتون برداشتم. وقتی که بهم اعتماد کرده بودید. اون لحظه خیلی سریع برداشتم و خیلی به عمق مساله فکر نکردم. راستش از اولش هم فکر می کردم اشتباه کردم این رو به شما دادم و پشیمون بودم. البته نه این که ارزشش رو نداشته باشید، بلکه بیشتر به خاطر این که دلیلی نداشت که اون رو به شما بدم. ( در تمام مدت سعی می کردم نگاهش نکنم به دستاش خیره شده بودم که آرام روی پاش ضرب گرفته بود.) در واقع این یه گردن بند احساسی خیلی عزیزه که باید؛ که نباید اون رو به هر کسی می دادم.
سکوت کردم، سکوت کرد، نگاهش کردم، به من خیره شده بود، بعد از یک سکوت مرگبار گفت: دیشب متوجه شدم نیست، تعجب کردم چرا برش داشتی؟ خیلی دل و جرات می خواد از گاوصندوق من چیز برداشتن.
با شرمندگی نگاهش کردم.
ادامه داد: استعفانامه یه جور معذرت خواهیه؟ یا یه جور زرنگی؟
گفتم: یعنی شما فکر می کنید جدی نیستم!؟ دارم بلوف می زنم؟
شانه بالا انداخت و گفت: فکر می کنم داری زرنگی می کنی.
من هم شانه بالا انداختم: هر جور فکر می کنید، به هر حال من اگه قبول کنید از این جا می رم. ادامه دارد ......#نودچهار
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۰:۴۰]
ادامه .....چهارشنبه 16 مرداد ماه 70
سینه ای صاف کرد و خیلی جدی گفت: چون رفتی سر گاوصندوق من این رو برداشتی عذاب وجدان گرفتی ومی خوای با این کار خودت رو مجازات کنی؟
یک دفعه ناگهان ذهنم باز شد و چیزی به فکرم رسید خیلی راحت بهش خیره شدم و گفتم: عذاب وجدان ندارم، یه بهانه ای می خواستم که ازاینجا برم، من اصلا آدم قابل اعتماد شما نبودم و نیستم که بخواهید من رو بفرستید تو خونه خودتون و رمزگاوصندوقتون رو بهم بدید. من دوست ندارم این قدر به من احساس نزدیکی بکنید. اگه می خواهید به من احساس نزدیکی کنید باید تاوانش رو پس بدید.
اول با تعجب و بعد هم خیلی با شگفتی و شیفتگی گفت: خیلی عالیه نمی دونستم جواب اعتماد رو اینطوری می دی؟ پس خیلی با انصاف بودی تاوان کمی پس دادم فقط گردن بند خودت رو برداشتی. حقش بود اون سرویس جواهرات رو هم بر می داشتی؟
گفتم: نه سهم من گردن بند خودم بود؛ اون سرویس جواهرات مال کسیه که بیشتر بهش نزدیک شدید. ( توی ذهنم لوند بود)
نگاهش کردم خیلی مطمئن سرش را تکان داد و گفت: حاضرم!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: به چی؟ استعفا رو قبول می کنید؟
گفت: نه، اصلا، استعفا که اصلا، الان دیگه به جونم بسته ای، حاضرم همین طور نزدیک بشم تاوانش رو هم پس بدم.
نگاهش کردم، لبخند می زد ولی شوخی نمی کرد، این اعتراف او بود یا اعتراف من؟ جدی می گفت؟ یا شوخی می کرد؟ داشت با من بازی می کرد؟ از لوند خسته شده یک صیغه ای دیگر می خواهد؟ قلبم به تپش افتاده بود، باورم نمی شد، دوست نداشتم در این بازی جا بزنم.
گفتم: منظور من از نزدیک شدن، اعتماد کردن بود، به هر حال من اهل تمیز کردن خانه شما و بشور و بساب و صیغه و سقط جنین نیستم.
اولش با تعجب وبرافروختگی و بعد با کنترل خود گفت: باشه همین که تو می گی، اعتماد، الان تاوان این که به من اعتماد کنی و یه شب بریم بیرون باهم شام بخوریم چیه؟
تپش قلبم بیشتر شده بود، ای ناقلا، چقدر زود رنگ عوض می کند و تصمیم می گیرد و برنامه ریزی می کند.
با لبخند گفتم: تاوان یه شام بیرون رفتن با من براتون سنگین تموم می شه ولی یه ظهر و نهار فکر کنم با هزارتومن روی حقوق این ماهم سربه سر می شه.
زد زیرخنده و گفت: هزااااارتومن؟ اشتهاتم خوبه، نهارم هم دارم بهت می دم عزیزمن. دویست تومن هم روی حقوق این ماهت قبوله، ولی فقط این ماه.
باورم نمی شه، یعنی این قدر براش جالبه که با من نهار یا شام بخوره؟ شایدم ترفندش این طوریه؟ برای همه از این کارها می کنه؟ دون می پاشه، اعتراف می کنم یک جورهایی دارم کیف می کنم از این موضوع، خوب بذار یه ذره برای من خرج کنه، البته باید مواظب باشم دم به تله ندم اگه زیاد بهش نزدیک بشم دیگه براش جذاب نیستم بعد همه اش باید من تاوان پس بدم. قبول کردم. اما گردن بند و استعفانامه را برداشت و باز هم بهم نداد. گفت: دوباره این ها را به من برگردانده ای و اگر می خواستی به عنوان تاوان برداری نباید دوباره می دادی. با ناراحتی گفتم: من گردن بندم رو می خوام این جای تاوان بود، اگه زیرش بزنید به صداقتتون شک می کنم.
گفت: من هم به صداقت تو شک دارم، حالا که دیگه بیشتر، از تو سلب اعتماد کردم، باید از اول شروع کنیم به اعتماد سازی.
به هر حال قرار شد پنج شنبه همین هفته برویم نهار بیرون بخوریم، یک رستوران معروف و دم دست و نه یک جای تنگ و تاریک و متروکه! #نودپنج
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۱:۲۳]
یادداشت های پراکنده چهارشنبه 16 مرداد ماه 70
نمی رم، نمی خوام، هاهاها، مگه عقلم پاره سنگ برمی داره. یه بهانه مسخره خیلی آبکی که کاملا معلومه چاخان پاخانه جور می کنم و می گم: ببخشید نمی تونم بیام، باورکنید که از اعماق ته ته ته قلبم می خواستم بیام ولی نشد. چطور که اون حاضر نشد گردن بند من رو پس بده؟ کاملا معلومه که بعداً مدام می خواد از من امتیاز بگیره. نباید به خودم خیلی مطمئن باشم. به هر حال اون یه تجربه هایی داره که من ندارم. من همه اش دارم با وزیرم بازی می کنم ولی اون تا حالا فقط با سرباز این ور و اون ور رفته. نباید خیلی ریسک کنم. حتی زنان خاندان مادری هم خیلی مفت دم به تله ندادن که من دومیش باشم.
از طرفی که دوست دارم اون واقعا به این اندازه که ظاهرش نشون می ده از من خوشش اومده باشه ( کدوم زنیه که خوشش نیاد مردی عاشقش بشه) ولی باز یه حس هایی دارم که این آدم خیلی زیاد هم عاطفی نیست. بلایی که می خواد سرکارگرهاش بیاره. اتفاقی که برای لوند افتاده. یه جوریه داستان، شاید من فقط براش تازگی دارم دلش می خواد ببینه که کی عاشقش می شم. می خواد ببینه کی رام می شم. با تهمینه هم مشورت کردم، نظرش همینه، می گه مردای اینجوری خطرناکن و باید خیلی محتاط بود.
باشه من هم وزیرم رو می کشم عقب و حالا حالا ها یه خونه یه خونه با سربازهام می رم جلو. اصلا دنبال حمله و کیش و مات کردن نیستم. فقط بازی می کنم. #نودشش
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۱:۵۲]
دوشنبه 21 مرداد ماه 70
امروز بیژن گفت: آقامنصور عذر لوند را خواسته و لوند هم دارد گریه و زاری می کند. چه می توانم بکنم؟ شاید بهتر بود خیلی وقت پیش عذرش را می خواست، قبل از آن که آن بلا سرش بیاید. بیچاره لوند با خودش فکر کرده اگر بچه دار بشویم شاید زندگی ام با میم جدی بشود؟ از این سادگی و بلاهت زندگی بعضی دخترها تعجب می کنم. چرا باید خودش را با یک بچه آویزان یک مرد کند؟ گیرم که او بخاطر یک بچه با او ازدواج می کرد، زندگیشان فردا چه می شود؟ این وابسته شدن زورکی برای مردی مثل میم باعث می شود که زندگی را جهنم کند. چرا فقط ازدواج؟ چرا فکر کرده با ازدواج همه چیز خوب می شود؟ شاید فکر کرده همه چیز قانون مند می شود و از تحقیر زن صیغه ای بودن در می آید.
وای خدایا چقدر از مردهایی که صیغه می کنند متنفرم، آدم یاد صدسال پیش می افتد. حتی به نظرم از مردهایی که با یک زن همینطوری رابطه برقرار می کنند چندش آورتر هستند.
به هرحال من کاری نمی توانم برای لوند بکنم، میانه من و آقای میم، همینطوری هم به خاطر آن ماجرای سردرد و سرگیجه ناگهانی و نرفتن برای نهار خوردن خراب است. هر چند اگر خراب نبود هم نمی رفتم.
آخرش ناچار شدم به مامان بگویم گردن بندم را گم کرده ام. حیف شد، فکر نمی کنم دیگر بتوانم داشته باشمش. بل کل از گردن بند دل کنده ام.#نودهفت
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۲:۱۷]
یک شنبه27 مرداد ماه 70
قرار است یک خواستگار برایم بیاید، مامان جدی گرفته و خیلی اشتیاق دارد. با مامان حرفم شد، جر و بحث، تو بگو و من بگو. دست آخر خودم خودم را بایکوت کردم، پناهنده شدم به اطاقم، حمام سونای معروف، سودابه اینها آمده اند هیییی وایییی چقدر دلم برایشان تنگ شده بود.
دیشب خواب زیبایی دیدم، مثل این که موقع خواب ناخودآگاه آن چند آیه یاسین را که از بچگی مامان یادم داده بود به ذهنم آمد. یادم می آید که در آیه ای گیر کرده بودم، بلند شدم آمدم قرآن را باز کردم و خواندم و بعد برگشتم سرجایم و خوابیدم، اتوماتیک وار بدون اراده مثل یک ماشین که فرمانش دست دیگری باشد. خوابیدم و شب خواب مردن را دیدم. مردن و باز مردن، خواب دیدم که روحم از بدنم جدا شده است، مثل این که هاله ای دورو بر بدن ما بود که ما بعد از مردن از توی آن هاله یا بخار به دنیا می آمدیم. یا شاید هم برعکس بعد از مردن هاله ای دور و بر ما را می گرفت، درست یادم نیست، از هاله به دنیا می آمدیم یا در هاله به دنیا می آمدیم؟ فقط می دانم که بعد از این مردن دوباره می مردیم و باز زنده می شدیم و در هر بار مردن و زنده شدن حصاری از اطراف ما برداشته می شد و دنیای ما بزرگتر و بزرگتر می شد. دنیا بزرگتر می شد ولی ما به مقصدی نزدیک تر می شدیم و در آخرین مردن بسته به کیفیات روحی مان که آدم خوبی بوده باشیم یا بدی، زمانی بود که باید به یک نقطه نهایی می رسیدیم و آن نقطه خدا بود. یادم نمی آید که من به آخرین مردن و زنده شدن رسیدم یا نه، فقط احساس می کنم بعد از یک حصار ناگهان در دریاچه ای غوطه ور شدم سکر آور و سحرانگیز، خلسه ای شیرین و خواب آلود تمام وجودم را گرفته بود در همان خواب و بیدار سحر انگیز و احساس خلسه اعجاب انگیز دنبال آن نقطه بودم. اشتیاق عجیبی برای رسیدن به او داشتم، یک چیزهایی حس می کردم، شاید بویش را احساس می کردم، یا شاید صدایش را، یا شاید سایه اش را می دیدم. نمی دانم یک چیزی بود ولی هیچ چیز نبود. چون نرسیدم، فقط می دانستم که آخرین بار که بمیرم و زنده شوم می رسم و تمام حصارها برداشته می شود. #نودهشت
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۲:۳۲]
چهارشنبه 30 مردادماه 70
من در این تاریکی، پی یک بره روشن هستم که بیاید علف خستگی ام را بچرد.
من در این تاریکی امتداد تر بازوهایم را زیر بارانی می بینم که دعاهای نخستین بشر را تر کرد.
من در این تاریکی در گشودم به چمن های قدیم، به طلایی ها که به دیوار اساطیر تماشا کردیم.
من در این تاریکی ریشه را دیدم و برای بته نورس مرگ آب را معنی کردم.
"#جلال_آل_احمد" کتابی نوشته است راجع به "#روشنفکری"، از میان کتابهای سودابه و محمود است که برای من آورده اند. چند صفحه ای را خواندم در باب معنای لغوی آن و ریشه تاریخی اش، حوصله ام را سر برد، احتمالاً خود جلال روشنفکر نبوده؟
فردا بعدازظهر برایم خواستگار می آید، نتوانستم مامان را منصرف کنم که دست از سر من بردارد، خیلی امیدوار است و قصد کرده حتما یکی از ما را امسال شوهر بدهد. آه چقدر برایم سخت و دردآور است اولین تجربه خواستگاری، پسری که من را ندیده و نمی شناسد و من که او را ندیده و نمی شناسم. جور بخصوصی احساس غم و اندوه می کنم. گیج، سردرگم، بلاتکلیف، و از همه مهمتر تنگ حوصله، نه کارکردن، نه سینما رفتن، نه کتاب خواندن، نه دیدن دوستان، این روزگار بد با هیچ چیز خوب نمی شود.#نودنه
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۳.۰۲.۱۶ ۲۲:۴۳]
پنج شنبه 31 مردادماه 70
نیم ساعت پیش بیژن برایم یک پاکت نامه بزرگ آورد، از این هایی که مقوایی هستند و خیلی کلفت، گفت: آقا منصورداده ببینید و رسیدگی کنید. در پاکت بسته بود، حسابی چسب کاری شده بود. تعجب کردم بازش کردم. داخل پاکت بزرگ یک پاکت کوچک نامه بود و داخلش................ گردن بندم. #صد
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۰۰:۱۱]
جمعه 1 شهریورماه 70
خواستگارها آمدند و رفتند. همان بازی های مسخره ای که من همیشه سر سودابه و تهمینه آورده بودم، حالا منیژه و تهمینه با هم سر من آوردند. مادر، پدر، خواهر بزرگتر و خود پسر با هم آمده بودند. خانواده امروزی و خیلی شیک و پیکی بودند. من دامن کوتاه مشکی پوشیده بودم به اصرار مامان، با پیراهن دکمه دارکمر کرستی سبز پررنگ به اصرار مامان( چرا مامان دست از سر پوشاندن لباس سبز به تن من برنمی دارد؟ این ست کردن خیلی چیپ و مسخره است. ای کاش رنگ چشمهای من مشکی بود!) و کفش پاشنه بلند مشکی به اصرار مامان، موهایم را هم باز کرده بودم به اصرار مامان. خلاصه عروسک مامان بودم. به جز آن که قرار شد من چای نیاورم و کل خانواده به اتفاق آراء قبول کردند که چنین ریسکی را انجام ندهم . سودابه مسئولیت چای آوردن را به عهده گرفت بیچاره ده سال بعد از خواستگارهای خودش به عنوان خواهر بزرگ خانواده همیشه مسئولیت چای آوردن در خواستگاری ها تهمینه به عهده او بوده است. و حالا با آوردن چای در خواستگاری من دیگر این چای خواستگاری آوردن برای خواهرهایش روی پیشانی اش حک شد. پسر "شاهرخ" قد متوسط، چشم و ابروی مشکی ومو مشکی و سبیل سیاه مشکی با کت و شلوار سرمه ای، خیلی هم از خود راضی به نظر می آمد و اصلا هم خجالتی نبود. دانشجوی رشته ژنتیک دانشگاه تهران. چهره پسر از همان اول به نظرم آشنا آمد که بعداً معلوم شد در خیابان خودمان زندگی می کنند. از همان اول مهمانی، حرف های معمول خاله زنکی و تعارفات خسته کننده شروع شد. بدتر از همه این که مادر پسر هی به من می گفت: عروسم عروسم و من هی به مامان چشم غره می رفتم و مامان هی برای من ابرو بالا می انداخت و اخم می کرد که تحمل کنم. و بعد آن اتفاقی که نباید بیفتد افتاد، اصرار به اصرار که من و پسر برویم با هم صحبت کنیم. به بابا نگاه کردم که بگویم نگذارد مامان تا این جاها پیش برود اما بابا یک بحث خسته کننده در مورد حکومت عدل با پدر پسرِ شجاع! شروع کرده بود و حواسش اصلا به جزییاتی مثل من نبود! من وپسر زیر هجوم فاجعه بار احساس مسئولیت منیژه برای کسب اطلاعات بیشتر که کاملا محسوس و مزاحم بود رفتیم توی اطاق قدیم سیاوش که با هم صحبت کنیم. طلفک منیژه پشت پنجره کوچک اطاق خودش را هلاک کرد!
همه چیز به همان مسخرگی که همیشه فکرش را می کردم شروع شد، نه شما بگید؛ نه شما بگید، نه اول شما ، نه تورو خدا شما و در همین بگیر و ببندها بودیم که صدای پسر به نظرم آشنا آمد. قسم میخورم این پسر همان مزاحم تلفنی معروف است بیش از چهل بار با او پشت تلفن سرو کله زده بودم. کل کل کرده بودیم؛ شوخی کرده بودیم، دعوایمان شده بود. مزاحم تلفنی که سیرتا پیاز خانواده ما را می دانست، چند تا دختر هستیم، هر کدام چکار می کنیم، من چندمی هستم. کی از خانه بیرون می آیم. کی برمی گردم. به خدا من تمام تابستان تقریباً یک روز در میان صدایش را شنیده بودم و خوب با زیر و بم صدایش آشنا شده ام.
این را بهش گفتم: زیرش زد.
هول هولکی و با عجله گفت: اصلا من وقت تلفن کردن ندارم. شماره تلفن شما را ندارم. حوصله این کارها را ندارم واصلا چرا ما مزاحم تلفنی داریم؟ و چه کسی است که این کار را می کند؟ عجب آدم بیکاری و پیگیری می کند ببیند چه کسی این کار را می کند( در نقش پلیس محله برود مچ خودش را بگیرد، ترسو) و از این حرفها و عجبا که او هر چه بیشتر انکار کرد من مطمئن تر شدم.
به هر حال ای کاش زیرش نمی زد. اگر زیرش نمی زد اگر با شجاعت پای کاری که کرده بود می ایستاد و می گفت: بله من بودم. برایم جذابیت بیشتری داشت ولی حالا.
قرار شد فکر کنیم و جوابشان را بدهیم. مامان که از همین حالا توی ابرهاست. بابا خیلی معقول تر است ومی گوید: هر چه آفرید بگوید. سودابه و تهمینه و منیژه هم می گویند: پسره هم خوشگل است و هم رشته خوبی درس می خواند و هم دانشگاه خوبی می رود.
( ژنتیک؟ اگر جانور شناسی می خواند بیشتر به درد خانواده ما می خورد.) #صدیک
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۱۵:۲۳]
پنج شنبه 7 شهریورماه 70
نمی دانم چطور جلوی این اتفاق را بگیرم. مامان مدام خواب و خیال می بافد و می گوید: بهتر از این پسر برای تو پیدا نمی شود و الان هم راهشان را گم کرده اند و آمده اند خواستگاری تو، می گوید وضعیت بابا طوری نیست که چند سال دیگر سگ هم در خانه ما بیاید برای خواستگاری شما و مدام به جان من غر می زند، که اگر من، این به قول خودش همای سعادت را از سر دیوار خانه امان بپرانم، دیگر باید خوابش را ببینم که چنین خواستگاری نصیبم شود و اگر من یک ازدواج خوب و شوهر عالی داشته باشم راه را برای منیژه هم باز کرده ام و اگر بخواهم مثل تهمینه مدام به همه جواب رد بدهم و همه چیز را بهم بزنم، آخر و عاقبت منیژه را سیاه می کنم و حتی باعث بدبختی تهمینه می شوم و بلکه هم خانواده و همه شهر و کشور و کل خاورمیانه سیاه بختی شان گردن من می افتد.
این چیزها خیلی باعث توهین به من می شود. این که مامان وضعیت بابا را هی چوب کند و توی سرما بزند. من را از خودم دور می کند. احساس می کنم تلاشم برای مستقل شدن هیچ فایده ای نداشته است.
این روزها آقای میم هم یک تمایلاتی از خودش نشان می داد که مرا مشکوک می کرد. پس دادن گردن بند، سرکشی هر روزه به انبار، هی حال و احوال پرسی و هی دعوت به این که برویم یک جایی نهار بخوریم. خیلی با احتیاط جلو می آمد و دلش می خواست توپ را توی زمین من بیاندازد، فکر می کردم بخاطر آن چیزهایی است که توی دفتر خاطرات در موردش نوشته بودم. اما دیروز فهمیدم اصلا این طور نیست، یعنی علاقه ای وجود ندارد. بیشتر یک دل نگرانی دوستانه است تا چیز دیگری. من او را سرزنش نمی کنم، چون من هم او را دوست ندارم و فقط می توانست انگیزه ای باشد برای آن که بتوانم دلیل نسبتاً منطقی برای رد کردن این خواستگار داشته باشم. بعدش هم می توانستم سر میم را به سنگ بکوبم.
دیروزآمد انبار، نشسته بودم و کتاب می خواندم، همان جعبه عطر کنزویی که توی گاوصندوقش دیده بودم را آورد. بی مقدمه گذاشتش روی کتابی که می خواندم و گفت: بیا این دیگه قسمت خودت شده، فرض کن از اولش هم برای تو خریده بودم. خوشبختانه طرف مورد نظرهمچین مالی هم نبود که چنین کادویی از من بگیره و سهم تو شد. بعد خودش بلند خندید.
جعبه را از روی کتاب برداشتم و کنار گذاشتم و خیلی عادی نگاهش کردم. انگار نه انگار که چنین توهینی به من شده باشد. این روزها به توهین شنیدن عادت کرده ام.
قهقهه اش را که زد سینه ای صاف کرد و پرسید: چه خبرها، خبرهای جالبی شنیدم؟
خیلی خونسرد گفتم: خبرهای جالبی شنیدین؟
با خنده گفت: خوندم، تو دفترخاطراتت، مگه اینجا نمی ذاری که من بخونم؟
چه می توانستم بگویم؟ مگر غیر از این بود؟ و تازه اگر به دروغ اعتراض می کردم که چرا اینطور بی فرهنگ بوده ودفتر خاطرات یک نفر دیگر را خوانده، او هم می توانست من را بخاطر دستبرد به گاوصندوقش سرزنش کند. از این که بدتر نبود.
خیلی بی تفاوت گفتم: چه خوب! من فکر کردم، وقتتون رو اینطوری تلف نمی کنید.
باز هم خندید و نشست روی لبه میز و گفت: وقت تلف کردن نیست، خیلی لذت می برم وقتی درمورد احساسات عاشقانه تو در مورد خودم می خونم. اون همه الفاظ عاشقانه که یک روز در میون در مورد من می نویسی وبا یه کامیون هم نمی شه جمعش کرد؟ تیکه کلامت چی بود در مورد من؟ زنباره؟
خیلی بی احساس نگاهش کردم و گفتم: برداشت دیگه ای از خودتون دارید؟
ابرو درهم کشید و با عصبانیت ساختگی گفت: تو فکر کردی خیلی از من بهتری؟ خوبه من هم به تو بگم مردباره؟ چون می رفتی بالای پشت بوم با پسرهمسایه سیگار می کشیدی؟ تعجب می کنم چرا این چیزها رو از دفتر خاطراتت نکنده بودی! وای وای وای وای یک بار هم اجازه دادی که بوست کنه؟ کدوم دختر خانواده داری به سن و سال تو این کارها رو می کرده؟ می دونی خانم کوچولو تصورمن اینه، وقتی یه دختر خیلی تو زندگی خصوصی یه مرد سرک می کشه و براش مهمه که چیکار می کنه یه جورایی درگیر اون مرد شده. (ادامه دارد)#صددو
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۰]
(ادامه پنج شنبه 7شهریور ماه 70) از این که روی صندلی نشسته باشم و او بالاتر از من روی میز اینطور از بالا به من نگاه کند و این جور من را تجزیه و تحلیل کند خوشم نمی آمد. بلاخره من می دانستم که اودفتر را می خواند و شاید هم دلم می خواست که بدانم نظرش در مورد من چیست؟ حالا فهمیدم که می شود به من گفت، مردباره !؟ هه،
خیلی بی خیال کتابی که می خواندم بستم و کنار گذاشتم وسرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم و بدون آن که زیاد خودم را درگیر مزخرفاتش کنم گفتم: شما کارفرمای من هستید، همه رییس ها برای کارمندها جالب هستند. فکر نکنید خیلی تو زندگیتون سرک کشیدم چون عاشق شما بودم.
گفت: ولی از قبلش هم یه چیزهایی می خوندم، قبلا که رییست نبودم؟
بلند شدم و ایستادم و همانطور با خونسردی گفتم: فکر می کنید قبلا برای چی در مورد شما می نوشتم؟ چه خوبه که فکر می کنید مثل یک فرشته تو زندگی من پیداتون شده. چه اعتماد به نفسی!
همانطور که نشسته بود و من را مثل یک شکار نگاه می کرد گفت: مثل یک فرشته نبودم. ولی مثل یک شیطان هم نبودم. به هر حال معلومه مورد اعتمادت هستم چون توهر وقت کار خواستی اومدی سراغ من و من هم با میل و رغبت استقبال کردم.
شروع کردم به جمع کردن وسایلم برای رفتن. ساعت کاری تمام شده بود.
گفت: می خوای بری؟
سرم را تکان دادم و جوابش را دادم، می اومدم سراغ شما، چون شما راحت ترین گزینه بودید نه بهترین گزینه. من حوصله دنبال کار گشتن نداشتم. شما هم به من احساس ادای دین می کردین برای همین جواب رد بهم نمی دادید. این برای من کافی بود.
ایستاد و خیلی جدی گفت: من نسبت به هیچ کس ادای دین نمی کنم. حتی تو، چکار کردم که باید نسبت به تو ادای دین کنم؟
کیفم را روی دوشم انداختم و گفتم: کار خاصی نکردید لطف کردید باعث شدید از مردها متنفر بشم. اصلا ببینم پس برای چی قبول کردید که بیام اینجا کار کنم؟
گفت: برای این که لذت می برم، من بزرگ شدنت را می بینم و کیف می کنم. خیلی دوست داشتنی هستی، قبلا هم خیلی بامزه بودی، چهارتا کتاب می خوندی و فکر می کردی خیلی عقل کلی. ولی راه درازی در پیش داری که خودت تجربه کنی. ضمناً من باعث نشدم که تو از مردها متنفر بشی، ناآگاهی تو باعث شد.
(چطور می توانست این حرفها را به من بزند؟ این قدر روی مرز که آدم نداند بلاخره خوشش می آید یا بدش می آید؟ اینطور که نه من را طلبکار کند و نه خودش بدهکار باقی بماند؟) (ادامه دارد.... )صدسه
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۱]
(ادامه پنج شنبه 7شهریور ماه 70) اخم کردم و راه افتادم و گفتم: چه خوب، ولی مطمئن باشید برای تجربه کردن و دانستن، راهی که شما پیش پام بذارید رو نمی رم.
کیفم را گرفت و کشید و گفت: گوش کن! (با تعجب ایستادم،) خیلی آمرانه ادامه داد، قبلا هم بهت این رو گفتم، من هیچ وقت در زندگیم این قدر که برای تو خودم رو توضیح دادم برای کس دیگه ای ندادم، فکر این که من عاشق دلخسته ات باشم رو هم نکنم. ولی تو رو هم مثل زنهای دیگه ای که باهاشون رابطه داشتم نمی بینم، نه این که نمی بینم، اصلا نمی خوام اونطوری باشی. یعنی حالا نمی خوام، هر چیز تابع زمان و مکان خودشه. ولی الان اگه اونطوری باشی از چشمم می افتی. من همین که با روح سرگشته و عاصی و کنجکاو تواز میون این چیزهایی که می نویسی ملاقات می کنم و باهاش عشق بازی می کنم برام خیلی جذابه.
اخم کردم و خواستم کیفم را بگیرم و راه بیفتم ، اما کیف را محکم گرفته بود، ادامه داد: مگه همین رو دلت نمی خواست؟ همین که من زندگیت رو بخونم و ببینم چی تو ذهن تو می گذره؟
کیف را کشیدم و از دستش بیرون آوردم. ولی او باز ادامه داد: اما اگه موضوع خواستگاری جدیه؟ یعنی خالی بندی وچاخان پاخان نیست که من رو تحت تاثیر قرار بدی، بیشتر فکر کن. برای دختری با خصوصیات تو ازدواج تو این سن با این خلق و خو خیلی خطرناکه. یا تو رو نابود می کنه، یا اگه خیلی خوشبین باشیم تبدیل می شی به یکی مثل همین زنهای ازدواج کرده ای که دور و بر خودمون می بینیم.
برگشتم دفتر خاطراتم را ازروی طبقه کنار میز برداشتم و گذاشتم توی کیفم و گفتم: خواستگاری جدیه آقای ملک، برای برانگیختن احساسات شما نیست. خاطراتم رو طوری ننوشتم که برای شما تور پهن کنم. اگه اینطور بود چیزهای زیادی برای حذف کردن داشت.
شاید دوست داشتم که شما می خوندینش، اما برای تورپهن کردن نبود. فقط برای این که شما رو خواننده جالبی می دیدم. فقط برای این که عکس العملتون رو ببینم. فقط برای این که دنیای خصوصی زنی رو خارج از جایی که همیشه دوست دارید ببینید. فقط همین.
احساس می کنم منتظر بود چیزهای دیگری بگم یا شاید تحت تاثیرحرفهایم قرار گرفته بود. واضحاً جاخورده بود. اینرا گفتم و راه افتادم
از پشت سر گفت: تو چرا مثل ماهی می مونی دختر؟ همه اش لیز می خوری؟ حالا چرا دفترت رو می بری؟ من عادت کردم به خوندنش؟ این نامردی رو در حق من نکن، نبرش؟ یعنی قهر کردی؟ فردا برمی گردی دیگه؟
جوابش را ندادم فقط همانطور که می رفتم دستم را برایش تکان دادم و خداحافظی کردم. #صدچهار
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۱۶:۱۱]
سه شنبه 26 شهریور ماه 70
انگار چیزی روی سینه ام سنگینی می کند و دلم هوای گریه دارد. ولی بغضی نیست. نمی دانم بلاخره چه ام شده است؟ حوصله هیچ کاری را ندارم و اختیاری هم بر افکارم ندارم. برایم می برند و می دوزند و من سکوت کرده ام. هرچیزی که بنویسم اراجیف است. از بعد خداحافظی با آقای ملک دیگر سرکار نرفته ام .خودشان چند بار تماس گرفتند، مامان یا بابا جواب دادند، عذر خواهی کردند و گفتند: قرار است نامزد کنم و دیگر سر کار نمی روم. من هیچ وقت نخواستم با او صحبت کنم تا بگویم برای همیشه خداحافظ.
فردا روز نامزدی من است.
فردا ... #صدپنج
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۲۰:۴۵]
پنج شنبه 20 فروردین ماه 1371
مدت هاست نوشتن را کنار گذاشته ام، حتی دفتر خاطرات از نوشتن های من بی نصیب مانده است. شاید فراموش کرده ام که چگونه بنویسم ؟ این برای من بدترین شکست است. زیرا من تنها به نوشتن دل خوش بودم و حالا نوشتن را هم فراموش کردن یعنی فراموش کردن همه دل خوشیها. باید از نو شروع کرد. احساس می کنم خیلی مبادی آداب شده ام. درست به موازات آن که در زندگی شخصی تجربه های نو و خصوصی تری را کسب کرده ام به همان نسبت مبادی آداب شده ام و همین مبادی آداب بودن، آزادی عمل را به بند کشیدن است. باید آزاد بود، نوشتن، فکر کردن نمی خواهد. باید دوباره عادت کنی به نوشتن آن وقت بی تفکر بروی جلو. مثل راه رفتن، مثل دویدن، باید قصدش را کنی و آن وقت از جوی بپری، باید بخواهی تا دهان بازکنی و حرف بزنی. مهم نیست چه می گویی ولش کن. با خودت رو راست باش. می خواهم نوشتن را فراموش نکنی. #صدشش
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۲۱:۰۱]
( ادامه پنج شنبه 20 فروردین ماه 1371)
قرار بود برویم ویلای مهرشهرشان. اما نشد، نرفتم، برگشتم.
توی ماشین با هم حرفمان شد. اولش نمی خواستم ماجرا پیچیده شود اما بعد خسته شدم، دیگر حوصله اش را نداشتم. او هی دور گرفته بود و باز پز می داد! این که فلان دختر دانشکده شان چقدر خاطرش را می خواسته و الان دیگر پسرهای دانشکده همه با دخترهای هم کلاسی ازدواج می کنند و او اشتباه کرده که دنبال دلش رفته و با یک دختر دیپلمه ازدواج کرده است.
توی اتوبان تهران_کرج می رفتیم و ماشین ها از کنار ما می گذشتند و من برای آن که به حرفش گوش ندهم، ماشین های سفید و سیاه را می شمردم.
دوباره شروع کرد به این که: چیه؟ توی ماشین ها خبریه؟ پسر مسرهای خوشگل رو دید می زنی؟
برگشتم و روبرویم را نگاه کردم و از خیر شمردن ماشین های سفید و سیاه گذشتم.
گفت: خوب خری روبرای خودت تور کردی. مدام دارم به ساز تو می رقصم. این همه راه داریم می ریم. شب دوباره باید برگردیم!؟ مگه چه خبره؟ مگه می خوام بخورمت!؟ چرا ننه بابات اینطوری می کنن؟ این قدر عقب افتاده دیگه نوبر بهاره!
با بی حوصلگی گفتم: بابا دوست نداره تا وقتی نامزدیم شب خونه شما بخوابم.
عصبانی شد: جدی؟ اگه این قدر نگرانه که نکنه بلایی سرتو بیارم چرا نذاشت عقد کنیم؟ اینطوری که سفت ومحکم بود ترس نداشت؟
نفس بلندی کشیدم و با بی خیالی گفتم: برای تو سفت ومحکم بود. برای من هیچ چیز سفت و محکمی وجود نداره!
ماشین را کشید توی شانه خاکی و ترمز کرد و برگشت با عصبانیت نگاهم کرد. گفت: بله کاملا معلومه که تو به هیچ چیز پایبند نیستی؟ نامزدی و عقد و عروسی برات فرق نمی کنه هر وقت دلت بخواد می بری و میری.
خیلی آرام گفتم: برای تو که بد نمی شه، می تونی بری با یکی از همکلاسی هات عروسی کنی. مگه اشتباه نکرده بودی؟
پوزخند زد و گفت: عقده ای بازی دیگه؟ نه؟ یه چیز جدید از خودت بگو این رو که من گفته بودم. تو چیکار می کنی؟ لابد با آرش روهم می ریزی یا یه نفر دیگه رو برای خودت تور می کنی؟
سرم درد گرفته، آن قدر در این مدت هر روز و هر روز به هر بهانه حرف آرش را پیش کشیده بود که دیگر برایم عادی شده.
نگاهش کردم، دیگر این رفتارها و توهین های کلامی برایم قابل پیش بینی است، هر وقت هیجانات جنسی بالا می زند، سعی می کند جور زننده ای آنها را به من منتقل کند. وقتی به حد کفایت متاثر و ناراحتم می کند، آن وقت نوبت از دل درآوردن است که این هم برای خودش داستانی دارد. چون در گیرو دار آن تشنگی سیری ناپذیر من باید مواظب گوهر عفت خودم باشم و او هم باید سعی کند چیز بیشتری به دست آورد. یک جنگ تمام عیار. نشد که او یک بار با خیال راحت من را ببوسد، دلم برایش می سوزد اما دوستش ندارم.
نگاهش کردم و مطمئن شدم این نامزدی به سرانجام نمی رسد. متاثر نیستم، درست در گیرو دار زمانی که احساسات فروخفته ام بیدار می شد و دلم تجربه های بیشتری می خواست و می ترسیدم که دچار لغزش شوم یا ارتباط نامتعارفی را شروع کنم. به این نتیجه رسیدم که باید دختر حرف گوش کنی باشم. احساس کردم که برطرف کردن نیاز جنسی می تواند من را کمی آرام کند. اما حالا به این نتیجه رسیده ام که چه بهتر، این محدودیت برای در هم تنیدن تن ها در همدیگر، باعث شده است بفهمم طرف مقابلم چقدر در برقراری ارتباط ضعیف است و چقدر حماقت بار، ضعف خودش را با سرکوب مداوم و مداوم من پنهان می کند.
دوباره شروع کرد به دری وری گفتن و ماشین را روشن کرد و راه افتادیم. به مقصد که رسیدیم همین که ایستادیم از ماشین پیاده شدم و راه افتادم به سمت طرف دیگر خیابان. دنبال من دوید که کجا می روی احمق جان ویلا اینجاست؟
گفتم: دارم بر می گردم خانه ی خودمان، دیگر نمی خوام به این ارتباط ادامه بدم.
بدو بیراه گفت، التماس کرد، مانعم شد و حتی با مشت توی صورتم زد.
ولی نتوانست جلوی من را بگیرد.
خانه استاد هستم. مهجبین خانم با چشمهای اشکبار برایم کیسه یخ آورده.
من اما سهراب زمزمه می کنم:
من در این آبادی، پی چیزی می گشتم شاید، پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی.
پشت تبریزی ها، غفلت پاکی بود که صدایم می زد. پای نی زاری ماندم، گوش دادم، چه کسی با من حرف می زد؟ #صدهفت
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۴.۰۲.۱۶ ۲۲:۰۲]
یک شنبه 23 فروردین ماه 71 ساعت 10:49
صدای جیرجیرکها مثل موسیقی متن یک فیلم سرشار از عاطفه و حس درمتن زندگی این ساعت من در جریان است. نشسته ام به انتظار بابا و مامان که رفته اند خانه پدر و مادر شاهرخ، بیچاره سهراب هم با پای شکسته رفته است، شاید قرار باشد لگدی هم او بزند! اما سیاوش عزیز دلم نرفت. او از اول هم مخالف نامزدی من بود. اصلا مخالف بود که مامان بابا هم بروند. گفت: نمی خواهد انگشتر را پس بدهید، نمی خواهد بروید ببینید چه شده؟ مگر شما به آفرید اعتماد ندارید او می گوید دیگر نمی خواهد با این پسر ادامه دهد! همین کافی است، گور بابای همه شان. اما بابا گفت: حتی برای تمام کردن یک قرار داد نانوشته هم باید تابع قانون بود. باید رفت و بهم زد. منیژه به خواب ناز فرو رفته و فارغ از هر گونه اضطراب حس بودن را با تمام وجود لمیده است.
تهمینه روی تخت دمر افتاده و با من حرف می زند. می گوید: اصلا نگران مامان نباش که غصه بخوره، مهم خودتی خوب کاری کردی مرتیکه کثافت چه جوری زد زیر چشم تو!؟ وای چقدر سیاه شده. تو چرا واستادی که کتک بخوری؟ باید با چنگ و دندان می افتادی به جانش. وای خدا اگه بابا اجازه می داد منم امروز باهاشون برم!
سودابه برایمان بستنی چوبی می آورد. من را می بوسد. من احساس بچه بودن می کنم دلم می خواهد گریه کنم. با عصبانیت به من می گوید: گریه کنی کتکت می زنم ها! گریه نکن. تا بوسش می کنن لوس می شه.
و در حالی که پوست بستنی را برای من می کند و به زور آن را توی دهنم فشار می دهد می گوید:من به تو چی گفته بودم؟ نگفته بودم چشم و گوشت را باز کن. اون روز آخر بهت نگفتم، فکر نکن مامان عقل کله! نگفته بودم این راهیه که نصف بیشتر زنهای فامیل بابا رفتن تو دیگه نرو.
تهمینه غلت می زند روی تخت و به پشت می خوابد وغش غش می خندد ومی گوید: به خدا! عجب خونواده قروقاتی داریم ما، نکنه جدی بخت ما رو بسته باشن؟ قرار نباشه که ما با کسی که دوستش داریم ازدواج کنیم؟ مامان چهل دفه رفت قزوین پیش قافله باشی دعا گرفت که آفرید دیگه نامزدیش بهم نخوره .
سودابه بستنی اش را گاز می زند و می گوید: جالبه عمه ها هردوشون اول یک بار نامزد کردن و بعد از بهم خوردن با یه نفر دیگه ازدواج کردن. هر دو هم فقط بخاطر لجبازی با عشق اولشون تن به ازدواج دومی دادن. تهمینه تو هم یه جورایی همین طوری الکی نامزد کردی با اون پسره ها، به خدا اصلا دوستش نداشتی.
تهمینه گفت: من که فقط به خاطر مامان نامزد کردم. همش همینطور مثل آفرید من رو هم اذیت می کرد. می خواستم یه جوری ساکتش کنم دست از سرم برداره. من عشق اول ندارم عشق اول من مرده من دیگه هیچ طلسمی بهم سازگار نیست. بچه ها من آزادم. خودت هم همینطور اول عاشق سعید شدی بعد برای این که بهش دهن کجی کنی رفتی با محمود عروسی کردی بدون عشق و فقط از روی اجبار.
سودابه چوب بستنی اش را لیسید و گفت: از روی اجبار، بابا مجبورم کرد. بابا رو اینطوری نگاه نکنید پشم و پیلی هاش ریخته. زمان من وقتی می گفت با این باید عروسی کنی همین که گفتم، باید سریع می گفتم چشم. من با سعید قهر کرده بودم، بابا هم از سعید خوشش نمی اومد، برای همین معطل نکرد به اولین خواستگاری که اومد رضایت داد.
ساعت سه دقیقه به ساعت یک نیمه شب یک شنبه یا شاید دوشنبه است.همه خوابیده اند من در تاریکی نشسته ام چیز می نویسم. از فردا یک برنامه مرتب می ریزم برای درس خواندن. سال 71 باید بروم دانشگاه. #صدهفت
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۵:۵۹]
29 فروردین 71
صبح است، باران می بارد. صدای چک چک باران از روی محفظه کولر به گوش می رسد. آهنگ موزونی دارد، دوتا کلاغ سیاه روی سیم برق نشسته اند و حیرت زده به ناکجای آسمان خیره شده اند. از کار تو مانده اند یا کار آسمان؟ خودت می دانی، امروز خواب را خدایی کردم و تو را از یاد بردم. ثانیه ها پشت هم می گذرند وتو فقط تو می دانی که من در این نبرد پیروز می شوم یا نه؟ آیا می توانم با تو با صداقت سخن بگویم؟ باران قطع نمی شود لاینقطع می بارد. آسمان تیره است. می شود تو را توی حیات جست. کارهای گره خورده ام را خودت با سرپنجه قدرتت بگشا، مگر من ازکسی دیگر می توانم چنین توقعی داشته باشم؟
حاشیه: 5000تومان داده ام و اسمم را در کلاس عکاسی، انجمن سینمای جوان نوشته ام.#صدهشت
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۶:۲۶]
یک شنبه 30 فرودین 71
سر شب است و من سهم ادبیات امروزم را خوانده ام و می خواهم به سراغ عربی بروم.واییی هنوز هیچ نشده چشمانم سنگین است. دلم می خواهد بخوابم. پس برای چه بعدازظهر این همه خوابیدم؟
شاهرخ برای هزارو سیصدمین بار زنگ زد..................دروغ گفتم: اصلا زنگ نزده، فکرش را بکن تو با یک دختری نامزد بشوی، پیش پدر و مادر دختر آن قدر تیپ و قیافه ی عاشق های دلخسته را بگیری که حاضر نباشی حلقه ات را پس بدهی. بعد این همه روز بعد از بهم خوردن نامزدی، حتی حاضر نشوی به او زنگ بزنی؟
البته مامان برای آن که دل خودش را آرام کند( چون من زیاد هم روی معرفت شاهرخ حساب باز نکرده بودم که منتظر تلنفش باشم) دیروز نشسته بود و می گفت: یه کمی هم به پسره حق بدیم ها که هنوز جرات نکرده زنگ بزنه. نمی دانی آن شب که رفتیم نامزدی را بهم بزنیم بابا چه چیزهایی بهشان گفت؛ از بی غیرت و دون پایه و تازه به دوران رسیده بگیر تا این که پسر شما هنوز سربازی هم نرفته و دهنش بوی شیر می دهد و بچه است و وقت ازدواجش نشده.
تهمینه اما پرید و گفت: وایییییی مامان نگو تو رو خدا، جدی؟ چقدر خشن! مردم از این حرفهایی که بابا بهشون زده. مامان جان بشر خواهر جنده و مادر جنده را برای این روزها خلق کرده. مگرنه که الزاماً مادر و خواهرهمه دیوث های عالم این کاره نیستن که، ایراد از خودشونه ولی پای مادر و خواهرشون رو می کشن وسط که تا فیها خالدونشون بسوزه. خشتک خودشون پاره است ولی اینا رو می گن که شاید سرغیرت بیان. حقش بود می ریدید بهشون و می آمدید بیرون!
من با تعجب به تهمینه نگاه کردم و گفتم: جداً این چیزها رو تو دانشگاه بهتون یاد دادن؟ چه خوب! دارم بال بال می زنم برم دانشگاه.
تهمینه چشمکی به من می زند و می گوید: آره بابا همه اش رو تو دانشگاه یاد گرفتم، دانشگاه آزادی ها از همون بدو ورود دو واحد بدو بیراه پاس می کنن که بتونن نثار این مرتیکه "جواسبی" کنن. با این کیسه ای که با پول دانشجوها برای خودشون دوختن، تا تو هر کوره دهاتی دانشگاه آزاد بزنن و هر ترم شهریه ها رو زیادتر کنن.
مامان که انگار داغ دلش تازه شده باز دوباره برایمان تعریف می کند که چطور در خلال صحبت های متین و منطقی بابا، یک هو از کوره در رفته و عصبانی شده و بهشان گفته است که خانواده ما را اینجوری نگاه نکنید. اصلا ما ککمان هم نمی گزد که این نامزدی را بهم می زنیم، دخترهای من شاهزاده هستند و "خون چیزالسلطنه " در رگهایشان جریان دارد و اگر صد سال پیش بود ما شما را رعیت خودمان هم به حساب نمی آوردیم و بهتان اعتماد نمی کردیم حتی چوپانی یک گوسفندما را هم بکنید. چه برسد به این که دختر به شما بدهیم. ( و لابد چون صد سال گذشته است دیگر می شود دختر داد و گوسفند رعیت را گرفت)
من و تهمینه هر دو گوشمان از این حرفها پر است و هر دوبا هم یک اَه کش دار می گوییم. من مامان را قسم به جد مطهرش! دادم که دیگر دست از این شاخه فامیلی پادشاهی ما بردارد و شاهزادگی ما را به رخ هیچ پسر یا خانواده پسری نکشد چون بیشتر مایه مضحکه است.
حالم از این حرفهای طبقه خرده بورژوای فراموش شده بهم می خورد. #صدنه
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۶:۲۸]
3 اردیبهشت 71
در خانه سهراب و نازنین هستم و منتظرم تا موعد مقرر برسد و بروم برای امتحان! چه خوانده ام؟ نمی دانم.
نازنین رفته است برای امتحان، من و سهراب توی خانه هستیم، نوار منیژه توی ضبط است و دارد شعر "دوماد" را می خواند. چه عرض کنم ترتر می کند. نمی توانم درست فکر کنم. من دو روز درس خوانده ام یک ساعت هم باید تمرکز بگیرم و بعد بروم سرجلسه امتحان کنکور. کمی اضطراب امتحان گریبان من را گرفته و دارد می چلاندم. صدای ضبط بلند است؛" یه معشوقه می خواستم!"
از این بی تکلف تر می شود آدم خودش را معرفی کند؟ به قول سودابه که هر وقت این را می شنود می گوید حداقل می گفتی، یه زن می خواستم، شاید می شد برایت کاری کرد. تهمینه اما نظرش این است که، نمی شود قافیه را بهم زد و قافیه با معشوقه جور در می آید که کم دردسرتر است.
ساعت 11:45 است و من در خانه سهراب و نازنین هستم و نازنین رفته امتحان بدهد و من و سهراب توی خانه هستیم و نوار منیژه توی ضبط است و نمی خواند. چون تمام زورش را زد تا معشوقه پیدا کند اما من خاموشش کردم. #صدده
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۶:۵۳]
20 اردیبهشت 71
بابا یک جایی در پاکدشت شرق پایتخت و یک جایی در مهرشهر کرج غرب تهران دوباره زده است به کار تولید گل و گیاه، یعنی این برنامه ریزی های بابای من به عقل جن هم نمی رسد. چطور باید یک لنگش در شرق تهران باشد، یک لنگش غرب تهران؟
بابای عزیز ما که یک عمر شاشیده است به بخت خودش. چند صباحی هم بشاشد به تهران بزرگ مگر چه عیبی دارد؟ اما بدترین قسمتش این است که حالا گیرداده برویم مهرشهر کرج زندگی کنیم! مهرشهرکرج؟ وای خدا به دور اسمش را هم که می شنوم لرز می کنم. یعنی حاضرم بروم "مورموری" ( فکرکنم یک جایی باشد در استان ایلام) زندگی کنم ولی مهرشهر کرج هرگز.
بابا حتی رفته است یک خانه ویلایی و به قول خودش خیلی خوب در فاز4 دیده است.
ویلای شاهرخ اینها هم مهرشهر بود نزدیکی های کاخ شمس، این قدر هم پزش را می دادند. از یک درباری بدبخت از ایران فراری شده فرصت طلبانه بالا کشیده بودندش. آجر به آجر آنجا را شاهرخ روزی هزار بار توی سرمن کوبید. فکر می کرد بابا هم درباری زمان شاهی است و حتماً پول و پله ای جایی قایم کرده. نمی دانست که ما چوب نداریم تا به سرسگ بزنیم. وایی سگ، بیچاره سگ، یک چیزی یادم آمد مامان رفته بود گلخانه های مهرشهرو خبر مردن سگمان را برایمان آورده بود.
این صحنه عجیب آب خوردن سگ بابا در اوج بیماری آن طور که مامان تعریف می کرد چقدر توی ذهن من نقش بسته، انگار مولکول مولکول آن آب پر از خدا بوده، احساس می کنم سگ بیچاره فقط آب نمی خورده ستایش می کرده، نیایش می کرده، بلکه به زیباترین و دردناکترین شیوه عبادت می کرده. حیوان بیچاره! آب آب آب در هر نفس چقدر وجودش را می خواسته با آن آب استحاله بدهد. کاش من به جای آن سگ بودم. چقدر آب خوب است. چقدر خوب است که وقت مردن آدم آب بخورد. آب بخورد آن قدر که وجودش را از داخل بشوید. چرا این تصویر در ذهن من این قدر تاثیر گذاشته؟ چرا فکر می کنم آب خوردن او فقط یک آب خوردن معمولی نبوده؟ شاید یک حس خارق العاده واقعی بوده باشد. حیوان زبان بسته. خدایش بیامرزد.
اصلا چرا خدا او را بیامرزد؟ من او را می آمرزم. خدا کیست دیگر؟ پیغمبر کیست؟ دین چیست؟ من این چیزها را دیگر نمی فهمم. اصلا مهم نیست که دیگر چه بشود. خدا مرا نمی بیند، من هم اورا نمی بینم.
صدای جیرجیرکها مرا از تنهایی بیرون می آورد. حالا دلم چه بخواهد و چه نخواهد شیطان شده ام، شیطان مرا وسوسه نمی کند. من هر وقت بخواهم شیطان به سراغم می آید. من شیطان را وسوسه می کنم که بیاید مرا وسوسه کند. من به چه زحمت برای شیطان تور پهن می کنم که بیاید به دام من بیفتد. فردا می روم خانه استاد اخوت. #صدیازده
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۶:۵۹]
چهارشنبه 23 اردیبهشت 71
در یک ماهنامه کاری پیدا کرده ام. تهیه رپرتاژ و یک قسمتی هم خبرنگاری.
بگویم هر چه خدا بخواهد می شود؟
یا بگویم از خدا می خواهم که بهترین تقدیر برایم رقم بخورد؟
آن وقت نمی گویند طرف عقاید معتزله دارد؟ مگر تقدیر بر سرنوشت ما حاکم است و جبر بر کار ما حکم فرماست؟
نه در این مورد بخصوص من به انتخاب خودم کاری را که دوست داشتم انجام دادم.
با دوستان قدیم و چند نفر دیگر هم قرار است یک گروه هنری تشکیل بدهیم، برای اجرا کردن برنامه برای کودکان. بیشتر موسیقی و کار عروسکی و برنامه های شاد. آقای یامی هم می آید قرار است مدیر گروه ما باشد. این آقای یامی یک جوانی است با استعداد موسیقی عجیب با او در کانون سلمان آشنا شدم. من باید نقش خودم را داشته باشم نمایشنامه بنویسم برای کارهای عروسکی و شاید هم گاهی جای عروسک ها حرف بزنم. اما حوصله عروسک گردانی و بازیگری و کارهای دیگر را ندارم. #صددوازده
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۰۳]
3 خرداد ماه 71
ساعت 2:35 دقیقه نصف شب است در یک خلسه شیرین یک لحظه خوابیدم و بیدار شدم 3 ساعت گذشته بود. وقتی بیدار شدم کسی می خواست من را بیدار ببیند. کسی را مشتاق خود یافتم و خود را مشتاق کسی در حالی که سراپا اشتیاق بودم و افکار قرمز و خاکستری احاطه ام کرده بود و حالا چه دم شیرینی است حضور حضرت دوست در این اتاق خالی قرمز و خاکستری!
شاید برایم گشایشی باشد، ای نور، ای وجود، ای همه هستی، چراغ کم سوی خانه دلم را با گرمای وجودت بیافروز و تاریکی قلب سیاهم را با وجودت نورباران کن. تو را صدا زدن چه شیرین است. تو را صدا زدن و پاسخ شنیدن!
ساعت 4:12
هوای خوبی است، نزدیک سحر است و بوی بهشت توی هوا پخش شده، از پنجره اطاق به میلیارد ها ستاره توی آسمان نگاه می کنم. خیلی کوچکتر از آنیم که به حساب بیاییم. سلام برتوی ای سپیده که بوی عشق می دهی و عطر یاس های سفید خانه پدربزرگ را به یادم می آوری. #صدسیزده
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۲۰]
شنبه 6تیرماه 71
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هشیار است.
نکند اندوهی سر رسد از پس کوه،
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ
می چرد گاوی در کرد.
گروه هنری را تشکیل داده ایم، فعلا( چرا همیشه می گفتم فیلا!؟ چرا هنوز هم در محاوره می گویم فیلاً؟ به هر حال آقای یامی مجبورم کرده که بنویسم فعلا و بگویم فعلا) آقای یامی مدیریت گروه را به عهده گرفته، همه جور موسیقی می تواند بنوازد. ولی تخصصش روی پیانوست. مجرد است بیست هفت هشت ساله، خیلی خوشگل نیست نسبتاً تپل با موهای لخت روشن.اما خیلی خودمانی و بی شیله پیله است و به من می گوید "گردی" با ضمه روی گاف.
امروز آرش را دیدم به کلی درب و داغان شده با حیرت نگاهش کردم. وقتی از کنارش رد می شدم حتی من را ندید. اما وقتی از همدیگر گذشتیم یک دفعه مثل این که مغزش به نتیجه رسیده باشد، برگشت و گفت: باشه رفیق، دیگه حتی وقتی ما رو می بینی به روی خودت نمی آری؟
برگشتم و نگاهش کردم، چقدر دلم برایش آتش می گیرد این چه بلایی است که سر خودش آورده.
با ناراحتی گفتم: این قدر تغییر کردی که نشناختمت!
لبخند تلخی زد و گفت: چند تا کفتر گرفتم بردم بالا پشت بوم، نمیای بریم ببینیمشون.
زدم زیر خنده و گفتم: این کلک جدیده؟ کفترات حرف نمی زنن؟ این دفعه اگه بیام بالا پشت بوم دیگه سیگار نمی کشم، با هم می شینیم دوتایی زرورق صاف می کنیم.
با برافروختگی گفت: من ترک کردم بابا، به خدا ترک کردم، مامان می دونه.
زیر لب گفتم: آره جون خودت.
دلم برایش می سوزد، اصلا قرار نیست چیزی را ببینم تا به من ثابت شود چقدر وضعش خراب شده. آن قدر بوی متعفنی می دهد که از چند قدمی هم می شود استشمامش کرد.
گفتم: ما داریم وسایلمون رو جمع می کنیم از این جا می ریم.
گردن کشید و با پز قلدری گفت: مرتیک دیوث این شاهرخ مادر قحبه رو ببینم لهش می کنم. بخاطر اونها دارید از اینجا می رید، نه؟ بهت نگفته بودم با این پسره عروسی نکن؟
با لبخند تلخ گفتم: چرا گفته بودی. اما که عروسی نکرده بودیم، فقط نامزد کردیم. حالا تو هم نمی خواد بری دعوا، برو به خودت برس. بذار اونهایی که زدی از بیمارستان برگردن. یک باره که کل یه شهر رو نمی شه روونه بیمارستان کنی.
خوشش آمد و قول داد با شاهرخ دعوا نکند. وقتی می رفت طرف خانه شان برگشتم و رفتنش را تماشا کردم. چرا اینطور باید بشود؟ چقدر دلگیرم بخاطرش. ولی چه مسخره این بالای پشت بام رفتن من و آرش را کل خیابان که نه، کل شهر فهمیدند. باز هم این پسر می گوید: بیا برویم بالای پشت بام! فکر می کنم بالای پشت بام سیگار کشیدن با من یکی از خاطرات جالب توجه زندگیش باشد. برای من هم جالب توجه با همه سرکوفتی که شاهرخ بابتش به من می زد. راستی چرا وقتی شاهرخ این پس زمینه ذهنی را در مورد من داشت باز هم به خواستگاری من آمد؟ چرا این قدر مردها عجیب می شوند گاهی؟ #صدچهارده
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۳۰]
شنبه 20 تیرماه 71
از تاریخ 14 تیرماه من و مامان و که البته بعداً دیگران هم به ما پیوستند برای مراسم وفات یکی از بستگان مامان آقانصرالله به قزوین رفتیم و امروز و حالا دقیقاً شاید 20 دقیقه است که من و مامان و سیاوش و بابا برگشته ایم خانه مان در فاز 4 مهرشهر کرج.
دیشب شب تاسوعا، من وشهین و تهمینه و خاله حمیده و منیژه رفتیم مقبره خانوادگی مان و تا صبح میان امواتمان لولیدیم و بودیم. ما نشسته بودیم به شوخی و خنده و داستان های وحشتناک در مورد زنده شدن مرده ها و اصلا متوجه نشدیم که چطور یک دفعه تمام دسته های سینه زنی و عزاداری دود شدند و به هوا رفتند و در یک چشم بهم زدن دیگر پرنده هم در خیابان پر نمی زد. بعد ما که با شجاعت دنبال دسته ها زده بودیم توی خیابان با این سوت و کوری عجیب خیابان در این شهر غریب چطور می توانستیم برگردیم خانه؟ بنابراین همان جا ماندیم در مقبره خانوادگی.
از این طرف ناگهان فامیل متوجه شده بودند که انگار چیزی بینشان کم است و یکهو فهمیده بودند که بله 5 نفر کم شده اند! بعد همه افتاده بودند به حول و ولا! از جمله محمود بیچاره شوهر سودابه که ما را کنج قبرستان سر قبر امواتمان راس ساعت 5 صبح پیدا کرد و بعد با کلی اشک و آه و ناله از طرف دو گروه ذی نفع در این ماجرا حکایت به خوبی و خوشی تمام شد و پرونده را بستند. البته چه پرونده ای؟ که باعث برملا شدن بسیاری از رازهای مگوی خاله حمیده شد. این زن کم عقلِ مظلومِ ستم کشیده ی تنها و زیبا. در همان آرامگاه خانوادگی سر قبر اجدادش رازهایی را برایمان گفت که داغ یاس و حرمان را بر دل همه ما گذاشت و تن امواتش را در گور لرزاند. خواهرهای نادان، برادرهای بی غیرت، خدایا نمی خواهم راز خاله را بگویم، من که برای گفتم رازهای خودم حتی در نوشتن توی دفتر خاطرات از استعاره و تشبیه استفاده می کنم. رازهای خاله را فاش نخواهم کرد. اگرچه غصه اش تا ابد بر دوشم سنگینی می کند. #صدپانزده
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۳۵]
سه شنبه 23 تیرماه 1371 برابر با 13 محرم 1413 قمری و 14 جولای 1992 میلادی
رفته بودم تا بتوانم نمایش نامه ای برای برنامه بعدی مان بنویسم. مثلا خلوتی تابه اندیشه ام جولان بدهم که هر جور دلش می خواهد هرزه باشد و هر جایی. امروز به روز نحص از نگاه سعد، در توبه باز بود و من مستعدِ پشیمانی. اما ندامت روباهی است، که خدا هم سراز مکر و حیله اش در نمی آورد. خدایا سرت را کلاه نمی گذارم، پشیمانی ام برای این بود که جایزه ام دهی. اما جایزه ای که از گناه گرفتم بر پشیمانی چربید، تقصیر خودت است اینطور گناه را شیرین آفریده ای.
جمعه امتحان مرحله دوم کنکور است.# صدشانزده
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۷:۴۴]
ایمیل من: ana4178@yahoo.com
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۸:۰۲]
شنبه 24 مرداد ماه 71
زمان به سرعت می گذرد، یک ماه دیگر به نتایج کنکور مانده، یامی می گوید: اصلا در موردش فکر نکن، فکر کن اصلا دانشگاه شرکت نکرده ای. خودت را رها کن و بی خیالش باش و کمتر غصه بخور.
خودکار آبی من گم شده. با خودکار سیاه می نویسم. اما من از خودکار سیاه بیزارم.
امروز رفتم پیش استاد اخوت، عزیز دردانه اش باز هم برایش نامه نوشته، یک عکس گویا تر و درست و حسابی تر هم از خودش گذاشته، خدای من چقدر لاغر و سیاه شده! انگار کن توی معدن کار می کند. استاد با شک وتردید گفت: به جای من یک نامه برای آلپاچینوجان می نویسی؟ سه روز است نامه این پسر به دستم رسیده، هنوز جوابش را نداده ام فکرم خوب کار نمی کند.( سه روز اوووووه چه زیاد!) گفتم: می نویسم به شرطی که شما نبینید تا من هر چه دلم خواست از قول شما بگویم.
و گفتم: اگر شما ببینید که من از طرف شما چه چیزهایی برای او نوشته ام، خجالت می کشم. شاید بخواهم قربان صدقه اش بروم.
و استاد هم که از خدا خواسته برای این جور نامه نگاری هاست گفت: از خداهم می خواهم؛ تو بنویس من هم قول می دهم نخوانده بذارم توی پاکت و برایش بفرستم.
مهجبین خانم اما ناراضی بود؛ می گفت: تو را به خدا با این پسر از این بازی ها نکنید، شما دوتا هی می خواهید زخم او را تازه نگه دارید.
استاد گفت: پس رفته آن ور دنیا چکار کنه؟ دیگر باید بلد شده باشد بنشیند در تنهایی آن قدر زخمش را بلیسد که دردش التیام پیدا کند.
یک نامه محبت آمیز پدرانه برایش نوشتم و چند بیت شعر عارفانه هم ضمیمه اش کردم.
"باید بازگشت، باید کسی را پیدا کرد، کسی را که پشت خاطره گم شده است. باید او را یافت و دستهایش را گرفت و بیرون کشید از خاطرات، تف برمن مرده، مرده آری، مرده زنده، نه زنده مرده، من مرده ام، یک مرده مرده، باید رها شد از خود، باید به خود پیوست بدون خود، باید بلند شوم دستهایم را بیرون بیاورم از مرداب و اسیر مرگ بی خبر نشوم. باید دستهایم پی چیزی بگردند. باید ریشه ای بیابم و آن را دستگیره رهایی ام سازم. باید فکرم را بشویم نه جسمم را، باید اندیشه ام را غسل دهم نه پیکرم را، باید از همه رنگ ها پاک شوم. تا بتوانم رهایی را دوباره بیابم. باید برخیزم تا نشسته نمیرم." #صدهجده
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۸:۱۰]
شنبه 17 مرداد ماه 71
بعضی وقتها حرفهایم مال خودم نیست. حرفهایم خیلی رساتر از چیزی است که در دل دارم. احساس می کنم ما مدام داریم عقوبت گناهان گذشتگان نافرمان و سیه کردار خود را پس می دهیم.
از صبح تا به حال این را با خودم تکرار می کنم: به تماشا سوگند و به آغاز کلام، واژه ای در قفس است که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.
دیروز رفتیم شیرخوارگاه آمنه برای بچه ها چند برنامه شاد و موسیقی داشتیم. همه مان قبول کردیم که یک حق الزحمه بگیریم و دوبار برویم برایشان برنامه اجرا کنیم.
بچه ها خیلی دوست داشتنی و غمزده بودند. پسرهای کوچک عاشق دخترهای گروه شده بودند و دخترهای کوچولو دور و بر یامی و حسام می گشتند. یکی از پسرهای سه چهار ساله به پای راست من چسبیده بود و من هر جایی می رفتم این هم با من می آمد. خیلی بامزه و شیرین بود. این پسر بیست سال دیگر چطور می شود؟ سی سال دیگر؟ احساسش چطور است با این زندگی بدون داشتن کسی یا کسانی به اسم مادر یا پدر که علت همه بدبختی هایش را گردن آنها بیاندازد؟#صدهفده
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۱۸:۱۰]
شنبه 17 باید برود قبل از 24 مرداد ماه جابجا شده جابجا بخوانید.
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۲۲:۵۴]
سه شنبه 27 مرداد ماه 71
دو سه ماهی می شود که پریود نشده ام و اگر قرار بود لوند باشم لابد برایم حرف و حدیث هایی در می آوردند. ولی حالا که شوهر ندارم و تقریباً یک دختر پاکدامن هستم. لابد به زودی باید بزایم و شاید هوس کنم شعری بسرایم در مورد دختری که در شکمش درخت نارنج و ترنج رشده کرده بود و مجبور شد یک عالمه خروس را بسیج کند تا در حالی که چشمهایش را بسته اند عملیات زایمان را برایش انجام دهند و نارنج و ترنج هایش را به دنیا آورند. حالا چرا خروس؟ چرا نارنج و ترنج، لابد از اسرار چرخ جادوست که دارد توی سرمن دور دور می زند و ستاره هایش را نشان کس و ناکس می دهد.
پولم را تمام و کمال از توی بانک درآوردم و حالا تاسف می خورم که چرا هزارش را بابت تفریح و خوشگذرانی مان با تهمینه انداخته ام دور و چرا همه اش را کتاب نخریدم. البته برای روز مبادا پس اندازی هم گذاشته ام کنار که تا وقتی کار دائمی و مطمئنی ندارم همان را خرج کنم. مگر چقدر توی بانک پول داشتم ده هزار تومان، که تمام پول سه چهار ماه کارکردن و سگ دو زدنم برای تهیه رپرتاژ ماهنامه ها و کار گروهی بود.
شب هنوز از نیمه نگذشته و خواب چشمهای من را گرم کرده و صد البته که آشپزخانه مکان خوبی برای یادآوری گذشته نیست و پشه ها دمار از روزگار آدم در می آورند.
و گیسوانش ریش ریش شده بود و دهانش پر از جوشهای ریز بود و تنش چاک چاک خارش های سخت.
چقدر چرت و پرت می نویسم بازم#صدنوزده
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۲۳:۰۳]
جمعه 30 مرداد ماه 71
ندایی درونی مدام در من فریاد می زند که امسال دانشگاه قبول می شوم و این خارج از برنامه های تلقین به نفسی است که تهمینه مدام روی من انجام می دهد. حداقل جای خوشبختی است که از آن حالت سیب زمینی خارج شده ام و حالا قبول شدن در دانشگاه دوباره برایم مهم شده.
حاشیه: منیژه را بابا به دست من سپرد تا علومش را درس بدهم و من هم با سوء استفاده از این فرصت در صدد تلافی خرده حسابهایم با او برآمدم و کلی بچه را دعوا کردم و از او کار کشیدم. آیا این کار یک خواهر فرصت طلب و نازن(مرد) نیست؟
خلاصه تنبلی خودم را به حساب خنگی آن بیچاره گذاشتم. بعد بابا با من بحث کرد و من هم جوابش را دادم و باز هم فرصت طلبانه وقتی تهمینه به من اعتراض کرد، منیژه را پاس دادم به خودش و خودم را خلاص کردم. این بود داستان خواهری که نمی خواست خوب باشد و باعث شد که منیژه خوشگله چشم دیدن خواهرش را نداشته باشد و مجبور شود آبغوره بریزد. حالا پشیمان هستم ولی تهمنیه دارد برای رو کم کنی از من، از جان و دل برای منیژه مایه می گذارد.
نباید از یاد ببرم تهمینه این مریم مقدس ثانی، همان معلم خشن و بداخلاق عباس بیچاره است، پسر همسایه کم هوش و حواس و کند ذهنمان که قرار شد تهمینه به او ریاضی درس بدهد اما تهمینه در همان جلسه اول جا زد و پاسش داد به من و من کاری با پسرک کردم که به قول مامان صبح خروس خوان مثل سریش می آمد می چسبید به در خانه ما تا بیاید تو و من به او ریاضی درس بدهم. بس که برای به راه آوردن پسرک از جان مایه گذاشتم و از تمام ترفندهای نمایشی و طنازی های بصری ام استفاده کردم.#صدبیست
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۲۳:۱۶]
یک شنبه 1 شهریور ماه 71
یک برنامه تلویزیونی در مورد جراحی قلب باز پخش می شد. بدون تلاش برای آن که ما را وادار به قبول این حقیقت کند که پیشرفت جراحی با چه مشکلات و موانعی مواجه بوده . در تمام مدت برنامه سرتاسر وجودم از یک حس ناشناخته قدرشناسی لبریز شده بود. قدرشناسی از موجود عزیزی که همواره در کنار من و نزدیکتر از من به من بوده و کمک می کرده تا زندگی کنم. قدرشناسی از قلبم، این مشت کوچک لبریز از احساسات و عواطف و عشق و به قولی جایگاه روح و محل نور ذات. ناگهان احساس کردم پر از وجود او شده ام. قلب من جان دارد، می فهمد، می طپد و حیات می دهد و متحیر است که من با زندگی ام چه می کنم؟ او بهتر از هر کسی می داند که من چه می کنم.
حاشیه: تمام زندگی دزیره در یک کتاب نه چندان بزرگ تک جلدی خلاصه شده و من وقتی خوب نگاه می کنم می بینم تا حالا سه تا دفتر پر و کامل و این یکی که الحق و الانصاف چیز قابلی است را نوشته ام و هنوز چیز قابل توجهی از آن بیرون نیامده. حالا بگذریم از این که دزیره را یک نویسنده خوش خیال به رشته تحریر آورده و تمام آرزویش چپاندن یک خروار دروغ و دونگ به تاریخ فرانسه بوده است. یک دلیلش هم شاید این است که من هنوز چیزی برای گفتن ندارم یا اگر دارم حال نوشتنش را ندارم یا اصلا صلاح نمی دانم که در این دفتر بنویسم. #صدبیست1
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۲.۱۶ ۲۳:۴۲]
یک شنبه 8 شهریور 71
نریمان را امروز بردم سینما، با گرگ ها می رقصد. برای من دومین بار دیدنش کمی کسالت آور بود اما از این که این بچه احساس می کند با خاله وسطی آمده بیرون و این قدر بهش خوش می گذرد خیلی خوشحال بودم. هرچند تمام سینما رفتنمان همراه شده بود با سردردی که هنوز پس مانده هایش در سرم هست.
حسابی پول خرج کرده ام و پس اندازم تقریباً صفر شده چقدر دلم می خواست کار خوبی پیدا می کردم که می توانستم کتابهای مورد علاقه ام را بی دغدغه بخرم. هرچند مامان واقعا مخالف است و گفته دیگر حتی اجازه نمی دهد یک کتاب بخرم. امسال برای جابجایی این همه کتاب خیلی بدبختی کشیدیم. پنج شنبه قرار است برای اجرای یکی از برنامه هایمان برویم سالن تاتر پارک لاله. امیدوارم کارمان خوب شود یامی خیلی روی این کار حساب باز کرده. #صدبیست2
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۰۰:۱۳]
چهارشنبه 11 شهریور 71
بوسنی هرزگووین، یکی از جمهوری های تازه آزاد شده یا نشده یوگسلاوی سابق است که جمعیت کمی از آنها را مسلمان ها تشکیل می دهند. چیزی که من تا به حال اصلا نمی دانستم. یعنی یک اقلیت مسلمان وسط اروپای متمدن!؟ اینها در واقع اسلاوهایی هستند که در زمان اقتدار عثمانی ها برآن منطقه مسلمان شده اند. درست در قلب اروپای مسیحی!
حالا چند ماهی است که این قوم و طایفه، این اقلیت کوچک، درگیر جنگ شده اند. بعد تصاویر است که پشت سرهم از تلویزون پخش می شود که الحق و الانصاف جگرخراش و مصیبت بار است. صرب ها یعنی اکثریت مسیحی یوگسلاوی شروع کرده اند به پاکسازی نژادی این اقلیت مسلمان و دارند انتقام خودمختاری این جمهوری را از آنها پس می گیرند. آن هم به شیوه ای که حتی در تاریخ جنگ جهانی دوم چنین شیوه ای برای کشتار را نشنیده ام. از بریدن دست و پا و چشم درآوردن و پوست کندن و خوراندن خون فرزندان به پدر و مادر گرفته تا آتش زدن و سرزدن و کندن و قطعه قطعه کردن اجزای بدن!
باورکردنی نیست! واقعاً چنین شقاوتی وسط اروپای با کلاس و متمدن توسط مسیحی های خداپرست و مومن فاجعه است من هم قبول دارم.
حالا اینها به کنار این همه اطلاعاتی که من از این کشور در این چند روز به دست آورده ام واقعاً شاهکار است. چیزی که خداشاهد است بعید می دانم یک نفر از آنها در زمان جنگ ایران و عراق در مورد ما فهمیده بودند. یعنی الان اگر از این ها بپرسی شاید حتی ندانند آسیا کجاست؟ چه برسد به این که بدانند ایران چیست؟ در حالی که رادیو و تلویزیون ما شده است کاسه داغ تر از آش و مدام از صبح تا شب تا پیچشان را می پیچانی عکس و فیلم بوسنی را پخش می کنند و هی می خوانند: کودک معصوم؛ یا خواهرم ای مادر بی پناه، یا ... خلاصه هر چیزی که بشود احساسات این مردم بدبخت و تازه از مصیبت جنگ رها شده را تحریک کرد به کار بسته اند که به ما ایرانی ها یک کشور بدبخت دیگر را نشان دهند. انگار کن ایرانی ها مکلف هستند سنگ صبور تمام بدبختان عالم باشند. چه کسی گفته ما باید وارث تمام خون دل خوردنها و بدبختی ها و بیچارگی های تمام ملل ستم دیده در تمام دنیا باشیم؟
وقتی ما در بدبختی و بیچارگی و جنگ به سر می بردیم بقیه دنیا کجا بودند؟ همه، جنگ ما را بی تفاوتی نگاه کردند و بلکه هم با فروش اسلحه و حمایت از صدام اور ا جری تر کردند. در همان زمان جنگ هم ما کوتاه نمی آمدیم و باز هم برای فلسطینی ها، آفریقایی ها، لبنانی ها، و بقیه ملل بدبخت دیگر دل می سوزاندیم. در حالی که خودمان تا خرخره در بدبختی فرو رفته بودیم. چیزی که من فهمیده ام این است که عذاب های مردم کره زمین بیش از خوشی هایشان به چشم ما می آید و نانمان در تنور بدبختی دیگران پخت می شود.
حاشیه: تا فردا قرار است یک مقاله در مورد شرایط بوسنی هرزگوینی ها برای ماهنامه مان بنویسم. اینطوری نان من از تنور بدبختی بوسنیایی ها گرم می شود.#صدبیست3
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۰۰:۳۷]
پنج شنبه 12 شهریور ماه 71
اجرای سالنی برنامه های کودکانه و شاد مان خیلی خوب از کار درآمد. یامی خیلی راضی است. آه چقدر خسته ام جداً این چند روز خیلی سخت کار کردم.
چند روز است مدیر ماهنامه ازمان خواسته چند تا رپرتاژ خوب تهیه کنیم در معرفی چند کارگاه تولیدی، یکهو یادم به تولیدی میم افتاد، عجب رویی دارم من.
با این حال چیزی که حال من را خوب می کند این است که لااقل میم بعد از دیگر نرفتن من به تولیدی چندین و چند بار با خانه مان تماس گرفت تا با من صحبت کند اما شاهرخ از بعد بهم خوردن نامزدی حتی یک بارهم با من تماس نگرفته. هووووم فردا یک سرو گوشی آب می دهم ببینم تهیه رپرتاژ از آنجا چطور است. دیدن میم بعد از این همه مدت می تواند خیلی مفرح باشد. یا گوشم را می گیرد و از دفترش پرت می کندم بیرون. یا با هم می رویم بیرون شام می خوریم. #صدبیست4
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۱۵:۴۶]
یک شنبه 15 شهریور ماه 71
تمام دیروز اشک ریختم، آن قدر دلشکسته و غمگین هستم و آن قدر خاطره های خوب با مردن این بچه در من شرحه شرحه شده اند که حد و حساب ندارد. آه عزیز کوچولوی من، فاطمه کوچلوی من، مرده است. من چقدر این بچه را دوست داشتم. موهای خرمایی نرمش را، آن صداقت توی نگاه و آن خنده های بی تکلف شاد، آن قلب تپنده مهربان و آن دستهای کوچولوی گرم. خدایا اصلا نمی توانم جلوی غلیان احساسم را بگیرم. نمی توانم بفهمم که چه می گویم. احساس می کردم این روزها چیزی مرا به سمت آن خاطره نافرجام نوجوانی می کشد اما نمی دانستم چیست. فکر می کردم نیاز به دوباره دیدن انباری خودم و منصور را دارم، اما این نبود. شاید آن روح کوچولوی مهربان بود که مرا به سمت خودش می خواند.
دیروز رفتم تولیدی منصور، همه چیز تغییر کرده بود، کارگاه کوچک تبدیل شده بود به یک بازرگانی بزرگتر. منصور نبود به جایش کسی دیگر نشسته بود، پرس و جو کردم، معلوم شد دفتر اصلی که آقای ملک در آن کار می کند. منتقل شده به خیابان به آفرین نزدیک میدان ولیعصر، اما کسی که آنجا نشسته بود گفت: امروز نمی توانید بروید آقای ملک را ببینید متاسفانه خواهرشان تصادف کرده و فوت شده اند و ایشان هم رفته اند برای مراسم خواهرشان، حیرت کرده بودم، کدام خواهر، چطور؟ کجا؟ وقتی گفت: ظاهراً ماشین عقب عقب می آمده و او را ندیده و زیر گرفته حدس زدم خودش است. فاطمه از دست رفته است. چطور خودم را به خانه شان رساندم، خدا می داند. بعد از این همه سال، بعد از این همه تلخ و شیرین، بعد این روزهایی که رفته بودند، بعد این خاطراتی که گذشته بودند. خانه همان خانه قدیمی بود ولی مرتب تر، دیوارهای آجری ساده بدون نما، با روکش سیمان کرم رنگ پوشیده شده بودند، درها و پنجره ها رنگ سفید تمیزی گرفته بود، آن پنجره کوچک آشپزخانه حتی!
وسایل خانه رنگ و بویی دیگر گرفته بودند. دیگر آن سادگی و بی تکلفی گذشته رفته و جایش مبل و صندلی و بوفه نشسته است هرچند بوی حزن آلود مرگ از همه جا به مشام می رسید، خانه شلوغ و پلوغ و پررفت و آمد بود در آشپزخانه حلوا می پختند. مادرشان نشسته بود روی یک صندلی چوبی کنار در ورودی اطاق اصلی با ریتمی منظم، آرام خودش را به جلو و عقب تکان می داد. دخترها مریم، مهین، محبوبه با لباس های سیاه میان جمعیت می آمدند و می رفتند. نمی دانستم بعد از این همه سال در چنین روزی باید بروم جلو چه بگویم؟ ایستادم یک گوشه به راه پله ی طبقه بالا خیره شدم و اشک ریختم. یادم به این آمد که یکی از آرزوهای نوجوانی من این بود که یک روز آلپاچینو همانطور که موهای فاطمه کوچلو را باز می کند و شانه می زند، موهای من را شانه بزند. این تصویر عاشقانه و معصومانه نوجوانی ام هجوم خاطراتی را در من زنده کرد که مهم ترینش رنج از دست دادن خانه پدربزرگ بود. کنار پله ها ایستاده بودم و گریه می کردم که عاقبت مریم مرا دید و جلو آمد. چقدر بزرگ شده بود، چقدر بزرگ شده بودیم. همدیگر را بغل کردیم و گریستیم. انگار تمام نوجوانی ام را در آغوش گرفته بودم و روزهای عاشقی ام را می بوییدم. مریم بوی خوب خاطراتم را می داد. بعد تک تک آدم هایی که می شناختم جلو آمدند محبوبه، مهین همدیگر را بغل می کردیم و می گریستیم. عاقبت مرا بردند پیش مادرشان. مادر پیرتر و سپید موی تر از آن روزها با نگاهی مات و مبهوت به من خیره شد و بعد ناگهان مرا سفت در آغوش گرفت و شروع به زبان گرفتن در گوشم کرد. دیدی چه بلایی سرمان آمد؟ دیدی نیامدی فاطمه من را ببینی؟ چقدر فاطمه تورا دوست داشت؟ چقدر یاد تومی افتاد؟ همیشه یاد تو می افتاد؟ همیشه منتظر تو بود، همیشه منتظر مجیدم بود آه مجیدم مجیدم کجایی؟ من چطور به تو بگم چه خاکی به سرمون شده؟ و بعد آرام تر در گوشم گفت: تو عروس من بودی، چرا نیامدی بچه من را ببینی؟ چرا نمی آیی به خانه ات سر بزنی؟
مراسم خاک سپاری فاطمه همان روز صبح در بهشت زهرا انجام شده بود و من دیر رسیده بودم برای آخرین دیدار.
و شاید بهتر آن تصویر شاد کودکی نباید مخدوش می شد. #صدبیست5
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۱۸:۱۰]
ادامه یک شنبه 15 شهریور ماه 71
شب اندوه را خانه مریم اینها ماندم.
منصور آشپز خوبی گرفته بود و در خانه کناری که تازگی ها خریده است، بساط پخت و پزشام و مجلس مردانه به راه بود.
روی پله های خانه خودشان نشسته بودم و با مریم حرف می زدم که منصور را بعد از این همه ماه ندیدن دوباره دیدم. آمده بود توی خانه دستوراتی به خواهرهایش بدهد تا برای شام آماده باشند. من را که دید تعجب کرد سلام سردی کردیم و تسلیت گفتم. مغرور و بداخلاق سرش را تکان داد، همانطور که به مریم خرده فرمایش هایی برای پذیرایی می داد. گاهی هم به من نگاهی می انداخت. من بی حس تراز آنی بودم که به او توجهی، بیشتر از در و دیوار و آدم هایی که می آمدند و می رفتند نشان دهم.
حالا دیگر حتماً به من، به چشم یک زن شوهردار نگاه می کرد و این فکر برای من که همیشه به او در مورد شوهر دار بودنم دروغ می گفتم. جاذبه خاصی داشت.
شب خانه مریم اینها ماندم، خانه ی ماتم زده ای که صبحش برای همیشه با کوچکترین فرزند خانواده خداحافظی کرده بودند. توی اتاق های تو در تو نشستیم، من یک بلوز مشکی تنگ ناجور از مریم گرفته و پوشیده بودم که یا باید مواظب می بودم سینه هایم از بالا دیده نشوند یا نافم از پایین. (شاید هم لباس خود فاطمه را به من داده بود برای پوشیدن) چند عمو و خاله، مانده بودند تا خانواده عزادار تنها نباشند. یک عمو با پدرشان نشسته بود توی اطاق جلویی، با همدیگر سیگار دود می کردند. دو خاله آن طرف تر جانماز پهن کرده و مدام نماز می خواندند. از ضبط صوت قدیمی قرآن پخش می شد که در تمام مدت یک در میان محبوبه می رفت روشنش می کرد. حامد می آمد خاموشش می کرد.( این دو برادر و خواهر هنوز با هم کارد و پنیرهستند.) البته توفیقی شد! که عاقبت حمید برادر معتادشان را هم که هیچ وقت ندیده بودم، دیدم. شباهت عجیبی به موسی برادر شهیدشان داشت خیلی خیلی لاغرتر و تا حدودی قد بلندتر. سرشب آمد مدتی هم نشست اما خیلی زود رفت، لابد تا نشئگی اش را برطرف کند. من کنار مادرشان نشستم و محبوبه و مهین و مریم هم کنار من. حامد نشسته بود روبروی من هیز و بد چشم نگاه می کرد و با تسبیح شاه مقصود ور می رفت ( آخرش هم آن قدر پپیچاند و کشید که تسبیح پاره شد) مریم و خانواده اش ماجرای نامزدی من را می دانستند اما از بهم خوردنش خبر نداشتند. من هم چیزی بروز ندادم. یعنی نه گفتم بهم زده ام و نه گفتم که هنوز نامزد هستیم. گفتم نامزده کرده بودم. فکر کردم حالا که مادرشان برای آرام کردن خودش چنین توهماتی دارد (که من عروسشان هستم) و از آنجا که محبوبترین پسر خانواده فعلا در دسترس نیست و من هم شانس درست و حسابی ندارم. نکند همانجا برای دلگرمی مادر صیغه ای بین من و این پسر لات و لوتشان بخوانند و جدی جدی عروسشان شوم (آن هم با حامد که معلوم است از دوسالگی به جای پستانک تیغ و تیزی می مکیده. )
منصور خیلی دیر وقت برگشت. وقتی که همه مشغول تعریف کردن خاطرات فاطمه برای همدیگر شده بودند و من داشتم ماجرای آن قایم موشک بازی هایی را تعریف می کردم که فاطمه عاشقش بود. همیشه می رفت پشت پرده قایم می شد و همیشه پاهای کوچولویش از آن زیر مشخص بود و من که هیچ وقت نمی توانستم او را پیدا کنم چون اگر پیدایش می کردم چشمش را می بست و می گفت: نه تو من رو نمی بینی، ( چون خودش من را نمی دید). منصور با دقت و با نوعی مکاشفه نگاه می کرد ( چقدر راضی بودم از این که همه وجودش سوال بود و دیگر نمی توانست چیزی بداند.) برایشان گفتم که چقدر دوست داشتم فاطمه موهایش همیشه بلند بود و همیشه بازش می گذاشت که ناگهان مادرش به گریه افتاد و گفت: تو که نیامدی ببینی از بعد رفتن مجید دیگر موهایش را کوتاه می کردیم چون از حمام رفتن خوشش نمی آمد و موهایش هم به شدت می ریخت. گریه کرد و گفت بچه ام فاطمه، فقط از مجید حرف شنوی داشت و به حرف او حمام می رفت و فقط به او اجازه می داد که موهایش را شانه کند. بعد زنها شروع کردند دوباره به گریه کردن و همانجا قرار گذاشتند که تا مدتی به مجید در مورد این مصیبت چیزی نگویند. با این که در خانه شان احساس غریبگی نمی کردم اما تنها مورد تنفرانگیزی که حالم را بهم زده بود. خیره شدن حامد و نگاه های وقیح و فرصت طلب ولبخندهای چندشش به من بود که خوشبختانه آخرش از دید منصور پنهان نماند و طوری او را دنبال نخود سیاه فرستاد که دیگرتا آخر شب پیدایش نشد. البته خودش هم نماند و رفت بدون آن که آن شب حرفی بین ما زده شود. ادامه دارد.....#صدبیست6
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۲۳:۴۳]
دوشنبه 16 شهریور ماه 71
صبح زود از خانه مریم اینها راه افتادم. سحر از صدای هق هق پدر فاطمه از خواب بیدار شده بودیم. پیرمرد هر چقدر دیروز خویشتن داری کرد و خودش را گرفت، سحر تلافی اش را درآورد طاقتش طاق شد و با صدای بلند زده بود زیر گریه. خیلی سخت است صدای گریه مردی را شنیدن، آن هم صدای از ته دل هق هق با آه های سوزناک، بعد هم شروع کرد توی سرو کله خودش زدن و گفتن این که : بچه ام در زندگی خیر ندیده ومقصر همه بدبختی هایش من بودم.
من دستپاچه شده بودم، فکر می کردم الان است که پیرمرد خودش هم تلف بشود. مریم سریع به منصورشان زنگ زد و حال و احوال پدر را گفت، این بی تابی و آشفتگی پدرشان من را خیلی مضطرب کرده بود. مهین گفت: چون پدر و مادرم در سن بالا فاطمه را به دنیا آورده اند و او سندروم دان داشته خودشان را در وضعیت او مقصر می دانند. بدتر از همه این که بچه های بزرگ خانواده همیشه بخاطر این موضوع به آنها سرکوفت زده اند. برای همین بابا اینطوری می کند.
دلم برای پدرش سوخت، منصور نیم ساعت بعد آمد پدرش را برد درمانگاه و یک ساعت بعد سرم به دست او را برگرداند و به مهین سپرد که هوای او را داشته باشد آرام شده بود او را خواباندند همان جا توی اطاق پشتی.
ساعت حدود 7 صبح بود که من هم راه افتادم، گفتم: باید برگردم خانه مان. اصرار کردند بمانم اما مجبور بودم بروم مهرشهر مقاله هایم را بردارم و برگردم تهران، بروم بدهمشان به آقای زند و بعد بروم فرهنگسرا پیش بچه های گروه، تمرین کنیم برای اجرای جدیدی که داشتیم. برای همین فقط یک صبحانه سردستی خوردم و راهی شدم. به خیابان آذربایجان که رسیدم هنوز به قصرالدشت نرسیده صدای بوق ماشینی را شنیدم. توی خیابان منصور سوار ماشین پژوی متالیک شیکش نشسته بود و برای من بوق می زد.( به خدا حدس می زدم که نمی تواند تحمل کند و یک جوری من را تنها گیر می آورد تا سوال پیچم کند) اولش کمی تعارف کردم و بعد سوار شدم. چند دقیقه هیچ کدام هیچ چیز نمی گفتیم. انگار حرفی برای گفتن نبود یا پیداکردنش غیر ممکن شده بود. آخرش سکوت سنگین را خودش شکست، گفت: کجا باید برم؟
گفتم: یه جایی نزدیک آزادی!
گفت: نزدیک آزادی؟ خونه ات همونجاست یا می ترسی آدرس دقیق بدی؟
گفتم: نزدیک آزادی پیاده می شم با سواری های مهرشهر می رم خونه مون.
گفت: هوووم خوب پس بعد از ازدواج رفتی مهرشهر؟
او که از ماوقع زندگی ما خبر نداشت فکر می کرد تغییر محل زندگی ام بخاطر ازدواج باشد. چه بهتر از این، سکوت کردم. وارد خیابان آزادی شدیم و به سمت میدان حرکت کرد.
گفت: خوشگل شدی ازدواج کردی، آبی زیر پوستت رفته؟
پوزخند زدم و گفتم: شانس دخترهای خانواده ماست همه بعد از ازدواج تازه خوشگل می شن.
خیلی سریع گفت: از اولش هم خوشگل بودی اما بیشتر حال و هوای پسربچه های شرور را داشتی ولی حالا معلومه طرفت خوب تونسته روح زنانه تو رو بیدار کنه. خوش به حالشه.
خنده ام گرفته بود، کدام طرف؟ کدام روح زنانه؟ جدا حالم خوب می شد از این که می دیدم یک بار شده است که میم گول خودش را بخورد. سکوت کردم، او هم.
به میدان آزادی رسیدیم گفتم، همین جا پیاده می شوم ممنون.
با یک جور من و من و تردید گفت: می تونم برسونمت.
(از نظر من جواب چه بهتر از این بود ) اما گفتم: مزاحمت نمی شم، می دونم سرت شلوغه.
لبخند زد و گفت: یک بار با هم اینطوری خلوت کردیم در یه همچین موقعیت گندی با یه همچین وضعیت خاک برسری که من خواهر مرده هستم و تو هم شوهر دار، مگر می شود چنین فرصت مغتنمی را از دست داد؟
نگاهش کردم و لبخند زدم و گفتم: نه نمی شود. ( اما دلم لرزید این همه مسیر را توی ماشین با هم تنها، من یک زن شوهر دار! او یک مردِ خواهر مرده، شانس هم که ندارم توی اتوبان داریم می رویم یک هو می بینیم سیاوش یا بابا از کنار ماشین ما رد می شوند و مستقیم چشمشان به چشم من می افتد با این مرد لندهور زنباره!) #صدبیست7
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۶.۰۲.۱۶ ۲۳:۵۴]
( ادامه از بالا) دوباره سکوت کرده بودیم خودش سکوت را شکست: از زندگیت راضی هستی؟
گفتم: از آبی که زیر پوستم رفته نمی شه تشخیص داد؟
گفت: خیلی جسور شدی می دونستی؟ وقتی شوهر نداشتی حاضر نبودی بریم باهم شامی یا نهاری بخوریم. ولی حالا شوهر داری و با منی که می شناسی چه زن باره ای هستم حاضر شدی تنهایی بری مهرشهر.
گفتم: منم مردباره بودم یادت رفته؟ شوهر کردم مردباره تر شدم.
خنده سرفه مانندی کرد و گفت: دیشب وقتی داشتی در مورد فاطمه حرف می زدی.. .. ساکت شد.
نگاهش کردم منتظر بودم ادامه بدهد اما چیزی نگفت، گفتم: خوب؟
آه بلندی کشید و گفت: خیلی شیرین بودی، اولین بار بود که احساس می کردم این بچه می تونسته این قدر دوست داشتنی باشه. وقتی موهات رو از توی پیشونیت کنار زدی گذاشتی پشت گوشت، نگاه کردی به پایین پرده که شاید دوباره پاهای فاطمه را ببینی، نگران بودی که یقه لباست زیادی باز نباشه هی دستت رو می ذاشتی روی یقه لباس می کشیدی بالاتر. خیلی متاسف شدم برای خودم.
باور نمی کردم چنین حرفهایی را از میم، با تعجب نگاهش کردم گفتم: چرا متاسف شدی؟
با ناراحتی واقعی گفت: خیلی دست دست کردم. زمان رو از دست دادم.
آه آقای میم بیچاره واقعا وقت زن گرفتنش شده، چقدر می توانست برایم هیجان انگیز باشد این حرفها یکی دو سال پیش اما حالا وقتی این حرفها را می زد هیجان انگیز تر برایم آن بود که می توانستم خیلی راحت شنیدن این حرفها را تحمل کنم و از خوشحالی با سر نروم توی شیشه. یعنی درواقع انگار سالهاست او ستایشگر من است. چرا دروغ بگویم من این چیزها را بارها و بارها از او شنیده بودم توی خیال و رویا او آن قدر در خیال از من تعریف کرده است که الان دیگر شنیدین آنها از زبان خودش چنگی به دل نمی زند. شاید یک سال پییش قبل از آن نامزدی لعنتی چرا؟ ولی درآن مدت نامزدی حماقت بار از شاهرخ خوب یاد گرفتم که مردها دوچهره دارند. یک چهره ای که در موقع نیازجسمی از خودشان نشان می دهند و یک چهره وقتی که سر عقل می آیند و شروع به محاسبه می کنند. آن همه تحقیر و توهین که شاهرخ در مورد شرایط بابا و اخلاق مامان و وضعیت خودمان هر روز و هر ساعت برای من قرقره می کرد. آن دروغ هایی که به من می گفت: اما من برخلاف او برای آن که شخصیتش را خرد نکنم به رویش نمی آوردم. فوق دیپلم می گرفت می گفت: دانشجوی لیسانس هستم. زیست شناسی می خواند می گفت: ژنتیک می خوانم؟
تمام اینها باعث شده است که من دیگر چیزی را که می شنوم باور نکنم. برای همین سکوت کردم. سرم را برگرداندم به سمت راست و شروع کردم به شمردن ماشین های سپید و سیاه.#صدبیست8
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۰۰:۰۰]
( ادامه از بالا) تمام اینها باعث شده است که من دیگر چیزی را که می شنوم باور نکنم. برای همین سکوت کردم. سرم را برگرداندم به سمت راست و شروع کردم به شمردن ماشین های سپید و سیاه.
گفت: تیر چراغ برق می شمری؟
گفتم: نه، دارم پسرهای خوشگل و خوشتیپ توی ماشین ها را دید می زنم.
خندید: من رو نگاه کن، پس من اینجا چه کاره ام؟ خوشتیپ تر از من!
نگاهش کردم و خیلی جدی گفتم: الان نباید این حرفها را به یک زن شوهردار می گفتی، برای تو که اهمیتی نداره ولی شرایط من رو سخت می کنی.
گفت: هر چه ممنوع تر هیجان انگیزتر!
سرم را تکان دادم و نچ نچ کردم و گفتم: متاسفم برات، همون آدم لااوبالی هستی که بودی. خوشحالم از این که زمان رو از دست دادی. یک هیچ به نفع من.
نگاهم کرد و گفت: از اولش هم شانسی نداشتم، هان داشتم؟ تو یک تصویر خیلی کثیف در ذهنت از من داشتی، (پوزخندی زد): بهتر هم که نمی شد هیچ، هر روز خراب ترش می کردم.
گفتم: بیا دیگر در مورد گذشته حرف نزنیم.
گفت: آره همین بهتره، ببینم دنبال کار می گردی دوباره؟ شنیدم اومده بودی شرکت!
گفتم: نه، توی یه ماهنامه فرهنگی کار می کنم می خواستم یه رپرتاژ از شرکتت تهیه کنم ولی دیدم که همه چیز تغییر کرده.
گفت: گفت اشکالی نداره بیا به آفرین، آدرسش رو که داری؟
( به در و تخته می زند که باز هم من را ببیند، به نظرش می آید دیگر مسیر هموار است) سرم را تکان دادم و گفتم: آره اون آقاهه تو شرکت فردوسی بهم داد. ولی دیدم که دیگه تولیدی ندارید ظاهراً کار خودت رو کردی همه اش وارداته.
گفت: حالا هر چی که داریم مگه تو رپرتاژ نمی خوای، تا هزینه هاش رو از من بگیری و بدی به ماهنامه برای چاپ، باشه بیا منم می خوام شرکت را معرفی کنم.
نگاهش کردم و گفتم: ماهنامه های ما خیلی داغون هستن ها، اصلا شاید چهار نفر خواننده هم نداشته باشن. بعداً نگی چرا پول من رو گرفتی یه همچین جایی من رو معرفی کردی.
نگاهم کرد و گفت: تو من رو معرفی کن. هر جایی که می خوای معرفی کن. مهم معرفی کننده است.
به مهرشهر که رسیدیم همان ورودی فاز چهار پیاده شدم، بهانه آوردم که ممکن است شوهرم ما را با هم ببیند یا همسایه های فضول بروند چیزی بگویند و برایم بد شود. آخرش دوباره از من قول گرفت که بعد از هفتم فاطمه حتماً بروم پیشش برای گرفتن رپرتاژ.
آه آقای میم آقای میم یا من بزرگ شده ام و خوب در نقشم فرورفته ام یا تو پیر شدی و خرفت.#صدبیست9
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۰۰:۴۵]
سه شنبه 17 شهریور ماه 71
هوا انگار از دیروز سردتر است و سکوت نیست. همه در رخت خواب هایشان خواب را مزه مزه می کنند ولی هنوز چشمهایشان گرم نشده. در مغزم زمزمه می کنم: ذوالجناحی آشفته یال، آشفته تر شد، فریاد زد، یاران، کو سواران!
مامان امروز به شنیدن خبر مرگ فاطمه آن قدر گریه کرد که ترسیدم. او همیشه منتظر شنیدن خبر مرگ است، همیشه حتی برای کسی که نمی شناسد و ندیده است اما خبر مرگش را به او داده اند شلوغ کاری راه می اندازد. آه بلندی می کشم. نمی شود خدا از من دور شده باشد! او به من نزدیک می شود من از او دور، بسیار تشنه تر از همیشه و بسیار غمگینم. چیزی از درونم فریاد می زند و می خواهد بشکافد سینه ام را و بیرون بیاید. به آسمان نگاه می کنم، شاید شاهدی بر مدعایم بیابم. مرگ چه زود می آید، آدم های خوب را چه زود می برد. شب را چه صدای زیبایی است، خطوطم می رقصند؛ دلم برای گریه کردن گرفته است. هوای اشک ریختن دارم بغضم با گلو دست و پنجه نرم می کند. دلم یک عاشق خوب می خواهد. یک عاشقی که حرفهایش به دلم بنشیند. دلم یک آغوش خوب می خواهد که گرم و امن باشد که دیگر نترسم، که مرا پناه بدهد. اشک می ریزم؛ ستارگان را نمی بینم و چراغ روشن است و سیاهی شب قاب شده است در تابلوی پنجره و ستاره ای پیدا نیست، همه شان گم شده اند. دلم برای آوازی که روح افزا باشد تنگ شده است و خدا را می خواهم دوباره همان خدای ساده و محجوب خودم را می خواهم. #صدسی
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۰۰:۴۶]
پنج شنبه 19 شهریور ماه 71
با مامان و تهمینه و منیژه آمده ایم برای هفتم فاطمه، مسجد امام علی در خیابان آذربایجان کوچه مسجد، محله قدیم خودمان. ساعت دو نیم بعدازظهر. #صدسی1
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۰۰:۴۷]
شنبه 21 شهریور ماه 71
جواب کنکور آمد، نازنین در رشته زبان فرانسه قبول شده، گلناز در رشته ریاضی، مریم قدیری درتربیت معلم و من..... در.....................مرمت آثار تاریخی، این رشته خیلی به چیزی که من همیشه دوستش داشتم، یعنی باستان شناسی نزدیک است. اما یک مرحله امتحان تخصصی و مصاحبه هم دارد که دو هفته دیگر است. اگرچه دیگر برای من تا ته خط رفتن کاری ندارد، مشکل دروس عمومی بود که من به هر ترتیب پشت سر گذاشتمش در دروس تخصصی بخصوص به اطلاعات عمومی و درک هنری و خواص مواد کاملا مسلط هستم و مطمئنم که قبول می شوم، مصاحبه هم که چیز چندان سختی برای من نخواهد بود. اگر در این رشته قبول شوم کلاس هایم در نیمه دوم سال 71 شروع می شود که این برای من خیلی خوب است و می توانم کلی کارم را جلو بیاندازم و یک کمی پس انداز داشته باشم. #صدسی2
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۱۶:۲۰]
28 شهریور ماه 71
بی پولی گاهی اوقات باعث می شود که آدم فرصتی بدست بیاورد که بگذارد " احساس" هوایی بخورد، گل های یاس صفحه پیش نتیجه پاتکی بود که من به گلدان گل یاس زدم و دو گل یاس این صفحه را مامان به مناسبت تولد حضرت به ما هدیه داد و گلهای یاس صفحه بعد را معلوم نیست کی لای دفترم گذاشته ام؟ تا دفترخاطراتم را مثل حالا غرق بوی خوب یاس کنم. از نوزدهم تا بیست و هشتم را باید برای خودم یک دوران انتقالی بدانم. انتقالی از تمامی قدرت، تمامی امید، تمامی ایمان و تمامی عشق به یاس و ناامیدی و کفرگویی و بی دینی و لاقیدی و خدا می داند چه های دیگر.
دیروز عروسی پسر هاشم آقا بود، این هم یکی از خواستگارهای من بود که به علت بدحجابی( یعنی سرنکردن چادر و نداشتن حجاب در میهمانی های خانوادگی) از دست دادم. خدا به من رحم کرده است که خواستگارهای من را از بین احمق ترین آدم ها انتخاب کرده است. من نمی دانم این ها چطور خواستگارهایی هستند که تازه وقت عروسی شان که می شود من می فهمم این ها خواستگار بوده اند؟ کرمشان هم این است که وقتی می آیند کارت عروسی را بدهند مادر یا خواهر طرف می گویند: حیف آفرید خانم بود به خدا پسر ما یا داداش ما خیلی خاطرش را می خواست ولی اگر فقط یک چادر سرش می کرد ما حتماً می آمدیم خواستگاری!
فکرش را بکن؟ یعنی ما می آمدیم خواستگاری و همه چیز تمام می شد. یعنی دختر شما همین که پسر ما را می دید دست و بالش می لرزید و سریع السیر بله را می گفت. یعنی پسر ما اصلا لزومی نداشت که مورد پسند دختر شما قرار بگیرد همین که پسر ما پسندیده کافی است. یعنی من این وسط کشک.
خدایا این آدم های خل و چل را چطور در اطراف ما پراکندی؟ چرا رحمی به حال ما نکردی؟
چه بوی خوبی می دهند این یاس های لابه لای برگ های دفتر. امروز فرصتی کردم خاطرات جسته و گریخته ای را که در دفتر قدیمی ( مربوط به سال 69) نوشته بودم، بخوانم. درست بعد از قبولی در دانشکده فیلمسازی که با آن همه بگیر و ببند و امتحان و مصاحبه قبول شدم اما بخاطر تجدیدی نتوانستم بروم! چه نوشته های پر احساسی بودند و حالا چقدر نوشته هایم توخالی و پوچ و هرزه اند. آن روزها قلم به دست گرفتن هم حال و هوای دیگری داشت. این روزها چقدر عوض شده ام. چقدر تغییر کرده ام. چقدر شاهرخ زندگی من را عوض کرده است. آه این نامزدی این نامزدی لعنتی چقدر برای من بدشگون بود. چقدر حس من را نسبت به زندگی و نسبت به خودم و نسبت به پسرها عوض کرد. چقدر اعتماد به نفس من کم شد.
چطور امکان دارد یک نفر آدم را لمس کند و فراموش کند؟ درآغوش بگیرد و فراموش کند؟ ببوسد و از یاد ببرد؟ چطور امکان دارد آدم ها این اندازه مادی باشند؟ این اندازه ماشینی؟ هنوز فکر می کنم چرا نتوانسته ام در قلب شاهرخ جایی باز کنم؟ من الویت چندم زندگی او بودم؟ برای چه از من خوشش آمده بود؟ چرا بعدش از من بدش آمد؟ چرا دیگر دنبال من نیامد؟
من روزهای اول او را دوست داشتم، روزهای بعد و بعد هم می توانستم او را دوست داشته باشم. اما او حتی در معاشقه هم لطیف و خوش آیند نبود. اعتراف می کنم از زمانی که احساس کردم او سهم بیشتر از آن چیزی که من می توانم به او بدهم از من می خواهد. دوست نداشتن او را شروع کردم و اصلا اجازه ندادم چیزی بیشتر از آن چه که من برایش تعیین می کنم از من طلب کند.
یعنی ممکن است چون خودم را بی دریغ در اختیارش نگذاشته ام این اندازه برایش نفرت انگیز بوده ام؟
شاید اصلا بحث بدن نبوده، او با ازدواج دنبال بزرگتر شدن، ثروتمند شدن یا متفاوت شدن بوده و بعد دیده که اینها را در خانواده "از ما بدتران" ما نمی تواند پیدا کند؟
به هر حال من غمگین هستم، آرزو داشتم به همسر آینده ام چیزی را بدهم که هرگز به کسی تسلیم نکرده ام.
و حالا، اگرچه نگذاشتم رابطه به آن شوری شور پیش برود. ولی ای کاش همین چند آغوش و بوسه را هم می شد از حلقوم او بکشم بیرون و برگردانم سرجای خودش.#صدسی3
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۱۸:۴۱]
سه شنبه 31 شهریور 71
کلاس های عکاسی انجمن سینمای جوان خیلی خوب هستند. از صفر تا صد عکاسی را در این کلاس ها یاد می گیریم، حتی چاپ و ظهور و... منتهی اساتید هی عوض می شوند که این خوب نیست بیشترشان هم دانشجویان عکاسی دانشگاه هستند. خیلی دوست دارم که در یک مجله یا روزنامه جدی تری مشغول کار شوم. امروزیک اسم آشنا در مجله عکس دیدم. ویراستار مجله عکس دخترعموی مامان است. یعنی ممکن است بتواند برای من جور کند در همین مجله مشغول به کار شوم؟ این ماهنامه هایی که درشان کار می کنم اساس زندگی و گذرانشان وابسته است به پول آگهی یا رپرتاژهایی که می گیرند. وضعیت نشر و خواندن خیلی خوب نیست و مجله ها و ماهنامه های محلی کوچک محکوم به فنا هستند. مگر این که بتوانند مطالبشان را تخصصی، جذاب و با کیفیت کنند.
یک برنامه دیگرنمایشی قرار است با آقای یامی انجام دهیم. در حال نوشتن یک نمایش عروسکی هستم ( که توی یک انباری اتفاق می افتد) پرسوناژهایش هم یک کفش پاره، یک جاروی دسته بلند قدیمی، یک گربه آبی و... ناخودآگاه شخصیت خودم را توی گربه آبی متصور شده ام او خیلی رویایی و عاشق پیشه و عاشق نوشتن است.
الان چند روز است که دل دل می کنم برم پیش آقای میم برای رپرتاژ یا نه؟ بروم که حتماً رپرتاژ را می گیرم اما می ترسم وسوسه شوم و بازهم... #صدسی4
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۱۹:۲۲]
پنج شنبه 2 مهرماه 71
امروز روز عروسی فرامرز است با زن دومش، زن اولش یک زن لوند بلا گرفته بود، که شش هفت سالی هم از فرامرز بزرگتر بود و در یک شب دم گرفته همدیگر را توی خیابان جسته وپیدا کرده بودند. زن اول هنوز شوهرش را داشت که به دام عشق آتشین فرامرز گرفتار شد و فرامرز هم به دام عشق آتشین او افتاد. بنابراین زن اول بی خیال شوهرش شد و آمد زرتی با فرامرز ازدواج کرد و تندی هم برایش دوتا بچه آورد به همین آسانی. تقدیر چنین بود که زن بلا گرفته چند صباحی مجبور شود پیش عمه خانم جان بزرگه باشد و در این مدت چنان بلایی بر سر او رفت( اینجای قضیه را من خودم تجربه اش را دارم و می دانم چقدر می تواند دردناک باشد) که زن بلا گرفته فی الفور آستین بالا زد و در یک شب دم گرفته دیگر توی خیابان برای خودش یک جوان دیگری جور کرد و به سرعت برق و باد هم از فرامرز طلاق گرفت و برگشت تهران.
یعنی فکرش را بکن عمه بزرگه با آن جبروتش پسری دارد که برایش تره هم خرد نمی کند و وقتی او دارد بچه های مردم را چوب می زند که روی خط صاف بروند وبیایند و حتی یک خط دوخت سبز توی کفش کتانی مشکی شان نباشد، پسرش توی خیابان شکار اینطوری تور می کند.
این که برایم این زن این قدر افسانه ای شده است و خیلی رویش تمرکز دارم برای این است که یک بار وقتی ما در خانه آقاجان زندگی می کردیم اینها آمدند خانه ما( حالا فرامرز فقط دو سال از من بزرگتر است و هم سن و سال سیاوش است و آن موقع باید فقط 18 سالش بوده باشد که با این زن ازدواج کرد) شب بود و همه می خواستند بخوابند و برای این دوتا جا نبود! یعنی عمه ها و دختر عمه ها و خانواده پدری لطف کرده بودند و آن قدر گشاد گشاد خوابیده بودند که جایی برای اینها نماند تا مگر قسمت بشود مامان این دونفر را بفرستد بروند توی خرابه کناری بخوابند( بس که همه حالشان از این زن و فرامرز بهم خورده بود). مامان هم برای آن که آبرو داری کند و جای عروس و داماد جدید را یک جایی بیاندازد که اینها خیلی بهشان بد نگذرد و بتوانند به همدیگر ملاطفت کنند. برداشت جای اینها را انداخت توی راهروی کنار اطاق پذیرایی که آن وقت ها اطاق مطالعه ما بود و کتابخانه مان را سرتاسری تویش گذاشته بودیم و گاهی می رفتیم آنجا کتاب می خواندیم.
اینها رفتند آنجا و نامردها معطل هم نکردند شروع کردن به عملیات. بعد من هم که خیلی کنجکاو بودم بفهمم این زن با این سن و سال و این قیافه می خواهد چه بلایی سر پسرعموی هم بازی قدیمی ام بیاورد. از در حمام و رختکن بدون آن که آنها بفهمند رفتم داخل راهرو، اینها جایشان پایین راهرو بود و من از بالا وارد شده بودم. از آنجایی هم که زردنبو همیشه پشت سرمن راه می افتاد ببیند چه می کنم و کجا می روم و مثل سگ وفادار من شده بود( بیچاره زردنبو هیچ وقت خانه آقاجان را ترک نکرد دلم برایش تنگ شد ای کاش عاقبت به خیر شده باشد) دنبال من آمد داخل راهرو. اینها رفته بودند زیر پتو و داستان پر هیجانی را آن زیر به اجرا گذاشته بودند که یک باره زردنبو دوید و رفت خودش را پرت کرد روی پتوی اینها ( آخر این بازی همیشگی من بود که یادش داده بودم، من همیشه می رفتم زیر لحاف یا پتو و ملافه و دستم را تکان می دادم که او بیاید بپرد و بازی کند.) این بیچاره هم فکر کرده بود این حرکات و تکان های زیر پتوی اینها در واقع فقط محض خاطر او اتفاق افتاده واز او دعوت به مشارکت در بازی می کنند و برای خود شیرینی پیش من، چنان جست و خیزی را روی پتوی اینها شروع کردکه بیا و ببین. اما ناگهان زن فرامرز که جنبه بازی نداشت یک دفعه وحشت زده شد و با همان وضعیت بدون لباس از زیر پتو با جیغ وداد پرید بیرون ! حالا من از یک طرف از حیرت زردنبو و وضعیت زن لوند بلا گرفته نزدیک بود از خنده غش کنم و از طرف دیگر بخاطر آن که آن طور نزدیک بود لو بروم به حال غش بودم. به هر ترتیب من خودم را کشیدم پشت دیوار و فرامرز هم زردنبوی بدبخت را با اردنگی پرتش کرد بیرون. و لطف کرد در را هم طوری بست که من هم دیگر نتوانم بروم بیرون. اما مگر من از رو رفتم صبر کردم و وقتی اینها بر هیجان اولیه پریدن گربه روی خودشان آرام گرفتند و دوباره بقیه نمایش را شروع کردند مثل برق و باد دویدم و در رختکن را باز کردم دوان دوان از محله حادثه دور شدم. بطوریکه فردایش همه فهمیده بودند یک نفر شب اینطوری مزاحم اینها شده اما ان قدر سرعت عمل من بالا بود که نفهمیدند آن یک نفر من بودم. هر چند راستش همه از آن یک نفر ممنون هم بودند که زن بدبخت را آن طور ترسانده بود.#صدسی5
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۷.۰۲.۱۶ ۲۱:۳۶]
شنبه 4 مهرماه 71
برای نوشتن نمایشنامه جدیدم احتیاج دارم روحیه ام خیلی خوب باشد تا بتوانم مطالب شادی بنویسم چون ژانر نمایش کمدی است و نباید غم و غصه تویش باشد. یا اگر هم غم و غصه هست باید یک جوری بیان شود که زیاد تلخ نباشد و تحمل دیدن و شنیدنش سخت نشود. بنابراین اگر بخواهم در مورد این که دزد زده و کلی اجناس گلخانه های بابا را درپاکدشت دزدیده است و الان همه حال و روز وحشتناکی داریم و بابا هم کلی با سیاوش کل کل کرده و سیاوش هم انداخته و رفته است، بنویسم.
بهتر است به جای آن که زاویه دید را روی وضعیت خودمان فوکوس کنم، دوربین را بچرخانم روی دزد که الان چقدر حالش خوب است و کلی هم ذوق کرده است.
به نظرم از اولش هم بهتر بود سیاوش راهش را می گرفت و می رفت خودش زندگیش را پیش می برد. متاسفانه سیاوش هم پسر باباست و اینها اصلا فکر اقتصادی خوبی ندارند یا نمی توانند برای رویاهایشان برنامه ریزی اصولی داشته باشند. در عین حال یک غروری دارند که نمی توانند استفاده مناسبی از موقعیت ها بکنند. هم بابا و هم سیاوش خیلی خوب می توانستند از موقعیت خودشان در جمهوری اسلامی استفاده کنند و بروند خودشان را به دارو دسته ای بچسبانند یا امتیاز بگیرند ولی هر دو به یک دلایلی که واقعا واهی است دنبال امتیاز گرفتن نمیروند. بعد پرویز بخاطر آن که گلوله از کنار بازویش رد شده و پوست دستش را سوزانده رفته است چند درصد جانبازی گرفته و الان هم در دانشگاه سهمیه گرفته و هم در وزارت راه مشغول به کار شده است. #صدسی6
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۲:۳۱]
[ Photo ]
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۴:۴۴]
یک شنبه 5مهرماه 71
آخرش مجبور شدم که بروم! دفتر جدید آقای میم در خیابان به آفرین نزدیک میدان ولی عصر است. یک ساختمان قدیمی خیلی بزرگ دو طبقه با حیاط بزرگ و عالی قدیمی با باغچه های پُردارو درخت. آقای میم دم ودستگاهی بهم زده و یک طبقه کامل از این ساختمان بزرگ را به شرکت خودش اختصاص داده ( احتمالا طبقه بالا را هم مثل همان تولیدی فردوسی برای زندگی خودش مبلمان کرده. باید ببینم منشی از کجا وارد شرکت می شود تا مطمئن شوم.) تعداد کارمندهایش را هم زیاد کرده و حالا به غیر از بیژن چند نفر دیگر هم دارد. مطابق معمول یک منشی خوشگل( جدید) ، یک آبدارچی، یک حسابدار که مرد میان سال کوتاه قد و لاغری است و خیلی هم ظریف و مرتب و دقیق به نظر می آید، یک پسر جوان که شاید کارشناسشان بود و بیژن که دیگر آبدارچی نیست و به نظرم کارهای خدماتی و رتق و فتق امور کلی شرکت را انجام می دهد، روی هم رفته شرکت آقای میم خیلی بزرگتر از قبل شده و امکانتش هم بیشتر و شیک و پیک تر است.
از همان بدو ورود با دیدن بیژن کلی گل از گلم شکفت چون دیدن یک آشنا در یک فضای ناآشنا خیلی حس خوبی می دهد. حالا بماند از این که احساس کردم بیژن به همان نسبت که در کارش رشد کرده، اعتماد به نفسش هم بیشتر شده و با من خیلی خودمانی تر و صمیمی تر از قبل صحبت می کرد. در حالی که در گذشته با این که من کوچکتر از حالا بودم اما رفتارش با من خیلی از نگاه پایین وخجالتی بود. اما حالا دقیقاً انگار کن با هم در یک ردیف و یک موقعیت هستیم همانطور راحت با من سلام و علیک کرد و خیلی هم خوش و بش که کجا بودی؟ و چرا به ما سرنزدی و از این حرفها، واقعاً جالب است چطور موقعیت، آدم ها را متفاوت می کند، چه خوب که بیژن درعرض یک سال این قدر پیشرفت کرده است.( ضمناً موهای جلوی سر بیژن دارد خالی می شود.)
به هر حال لطف کرد و سریع رفت به منشی گفت که من از آشنایان آقا منصور هستم و منشی هم مثل این که آدم مهمی سفارش من را کرده باشد، سریع اجازه داد من بروم تو پیش آقای میم. من دوربین به دست! وارد دفتر آقای میم شدم. اولش که با تلفن صحبت می کرد، اما تا من وارد شدم لبخند زد واشاره کرد تا بنشینم و خودش هم به گفتگویش ادامه داد. در تمام مدت در حالی که من را نگاه می کرد و لبخند می زد با تلفن صحبت می کرد، موضوع بحث در مورد کار ساختمان سازی بود و سفارش خرید تیرآهن و آجر می داد.
به هر حال صحبتش تمام شد و بلند شد و به استقبال من آمد. من هم بلند شدم. دستش را دراز کرد با من دست بدهد اما من دوربین را نشانش دادم و لبخند زدم یعنی خیلی دستم بند است. (منصور است دیگر باید مواظب باشم که زیاد هم با من احساس صمیمیت نکند چه معنی می دهد یک زن شوهر دار با یک مرد اینطوری رفتار آنچنانی داشته باشد؟) انتظار نداشتم با این که هنوز کمتر از 40 روز از مرگ خواهرش گذشته لباس سیاهش را درآورده و ریشش را هم زده باشد و اینطور دستمال گردن مشکی با رگه های زرشکی تیره انداخته و خوش تیپ کرده باشد. اما خوب میم است دیگر برای تمام شدن، اهمیتی قائل نیست وبرای همین دلم برای فاطمه سوخت. جالب است آخرین بار که از مریم پرسیدم فهمیدم هنوز به آقای آلپاچینو نگفته اند فاطمه فوت کرده چون مطمئن هستند او خیلی متاثر می شود. یعنی چنین برادرهای جور و ناجوری هستند اینها.( ادامه دارد.....)#صدسی7
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۵:۰۰]
(... ادامه از پست قبل) به هر حال من سعی کردم با حفظ وقار یک زن شوهردار، خیلی معمولی و صمیمی و شجاع به نظر بیایم. آقای میم همان اول بسم الله شروع کرد به گفتن این که: اگر همه روزنامه ها ومجلات خبرنگاری مثل تو داشته باشندکه تکلیفشان معلوم است. من یک هفته پیش منتظر بودم بیایی برای کار معرفی و تهیه رپرتاز و تو این قدر طولش داده ای.
من هم خندیدم و در مورد گرفتاری های دیگرم گفتم که باعث شده این قدر دیر به سراغش بیایم.
پرسید: الان چکار می کنی؟ بلاخره دانشگاه قبول شدی یا نه؟ و این را با یک لبخندی گفت که یعنی خودم که می دانم، نه.
خیلی خودمانی و دوستانه شروع کردم به تعریف کردن این که در دو ماهنامه اقتصادی و فرهنگی کار می کنم اما خیلی محدود و فقط در حد این که گاهی مقاله ای برای یکی بفرستم یا آگهی و رپرتاژی برای آن دیگری بگیرم و گفتم، کلاس عکاسی انجمن سینمای جوان هم می روم و به زودی دوره ام تمام می شود و دیگر این که با یک گروه نمایش کودکان هم همکاری دارم به عنوان نمایشنامه نویس و منشی صحنه و برای همکاری ساعتی 100تومان به من می دهند و برای آن که خیالش بابت پیش بینی اش راحت شود گفتم بله متاسفانه دانشگاه قبول نشده ام( درواقع پنج شنبه همین هفته امتحان تخصصی دارم)
چیزی که در مورد منصور فکر می کنم این است که نمی شود به او دروغ گفت، ولی برای این که واقعیت را به او نگوییم باید روی اشتباهی که خودش حدس می زند صحه بگذاریم و تاییدش کنیم تا گیج شود. از این بازی خوشم می آید که به او ثابت کنم می شود گولش زد.
زنگ زد و دستور آوردن خوراکی داد. یک آن از نگاه کردن به من دست برنمی داشت ولی من اصلا مثل گذشته بی تاب و دستپاچه نمی شدم. یک سال پیش وقتی نگاهم می کرد همیشه خجالت می کشیدم و سرخ می شدم و حتی دستپاچه و با این که سعی می کردم مغرور و تو دار و با اعتماد به نفس باشم اما احساس می کردم ذهنم را می خواند و وقتی به من نگاه می کند می فهمد که به چه فکر می کنم در عین حال همیشه سعی می کردم فاصله ام را با او حفظ کنم و از نزدیک شدن به او وحشت داشتم.
پرسید: خیلی کارمی کنی؟ چه خبره بابا؟ پس شوهرت چه غلطی می کنه می شینه تو براش نون ببری؟
دلخوری کم رنگی نشان دادم وگفتم: من خودم دوست دارم کار کن، اون بیچاره بخاطر من کوتاه می آد و خودش زیاد هم راضی نیست.
آبدارچی شرکت آمد و برایمان در فنجان های سفید و لبه طلایی خیلی خیلی قشنگی چای آورد با یک کیک خوشمزه کاکائویی. اما چیزی که پیش بینی اش را نکرده بودم اتفاق افتاد. وقتی چای میخوردیم یک مرتبه نگاهی به دست من کرد و گفت: شوهرت برات حلقه نخریده؟ لبخند محوی روی لبهایش آمد اما بلافاصله فنجان چایش را بالا آورد جلوی دهانش و فقط از چشمهایش که ریز کرده بود و دوتا چین کوچک دوطرفش انداخته بود می شد فهمید که شک کرده است.
فکرش را نکرده بودم خندیدم و گفتم: خیلی به ریزه کاری ها توجه می کنی. مدام می گی شوهرت شوهرت، در حالی که اصلا ضرورت نداره. من اومدم یک آگهی اقتصادی از شرکت بگیرم برای معرفی خودتون. اما احساس می کنم دیگه اون تولیدی قدیمی نیست. رپرتاژ من فقط باید متمرکز روی کارخانه های تولیدی و شرکت های تولید کننده ایرانی باشه.
به مسخره خنده ای کرد و گفت: خوب ما هنوز تولیدیمون رو داریم تو همون خیابون فردوسی که تو هم توش کار می کردی هر چند توسعه دادیمش و با واردات کم و کاستی هامون رو جبران کردیم. تا برامون مقرون به صرفه باشه. (ادامه دارد....)#صدسی8
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۵:۱۱]
(... ادامه پست قبل) سعی کردم قیافه جدی بگیرم تا موضوع را دوباره به شوهر و حلقه و اینها نکشاند. گفتم: آنجا را هم دیدم، همانطوری که دلت می خواست بیشتر کارگرها را رد کرده ای رفته اند، آنهایی که من دیدم فقط برچسب و جعبه و از این چیزها می زدند و بیشتر به نظر می آمد آنجا کار توزیع انجام می دهند تا تولید.
با خنده گفت: یک دقیقه رفتی آنجا من را ببینی این همه چیز فهمیدی؟ انبار را هم دیدی چطور تا سقف پر از کفش شده؟
اخم الکی کوچکی کردم و گفتم: نیامده بودم شما را ببینم. برای کار خودم آمدم و تازه بعدش آن خبر را شنیدم.
حرف را عوض کرد و گفت: می خواهم بهت پیشنهاد بدم برگردی بیای پیش خودم کار کنی، تو حیفی هی این ور و اون ور نوک بزنی، خسته می شی، این کارهای الکی رو بذار کناروقت خودت رو تلف نکن، حقوق خوبی بهت می دم.
صدایم را پایین آوردم و همانطور که نگاهش می کردم گفتم: تو غیر قابل پیش بینی هستی( این اولین بار بود که به او تو می گفتم) این احتمال وجود داره که یکهو تصمیم بگیری شرایط کارت رو عوض کنی و بعدش دیگه نیازی به وجود من نداشته باشی و عذرم رو بخوای. بنابراین بهتر اصلا وارد کار جدی با تو نشم.
خودش را روی مبل جلو کشید و او هم صدایش را پایین تر آورد و با یک جور عصبانیت ساختگی گفت: صبر کن بببینم، قبلا همیشه این من بودم که یک هو می گذاشتم و می رفتم و غیبم می زد؟ من غیر قابل پیش بینی هستم یا تو؟
من هم جلوتر آمدم و گفتم: این احتمال وجود داره که شرکت مهمتری از کار من خوشش بیاد و تو هم برای خود شیرینی من رو بفرستی اونجا کار کنم. یادت می آد چقدر اصرار می کردی من را برای برادرت جور کنی.
دوباره تکیه داد و قیافه جدی به خودش گرفت و گفت: اون روزها از من خوشت اومده بود؟
من هم تکیه دادم و خیلی محکم گفتم: نعععع اون طوری که فکر کنی ولی داشتی برام جالب می شدی. این که من را جدی می گرفتی با این که بچه بودم و برایم نامه نگاری می کردی در حالی که سرت خیلی گرم کار و زندگی بود. ولی یک هو تصمیم گرفتی من زن برادرت شوم.
ابروی راستش را بالا داد و با تاسف گفت: چه حیف، چه فرصتی از دست رفت و بعد ادامه داد ممکن بود اگه ادامه پیدا کنه از من خوشت بیاد؟
خنده ام گرفت گفتم: نمی دونم، شاید، به هر حال من تصویر جالبی از تو ندارم همیشه تو رو در حالتی دیدم که یا یکی روی پات نشسته. یا یکی آرایش کرده و با عجله از خونه ات میاد بیرون. من هیچ وقت نمی تونم به تو اعتماد کنم.
سینه ای صاف کرد و خیل جدی گفت: پیش من کار کن.
خندیدم و گفتم: واقعاً آدم ترسناکی هستی، جراتش رو ندارم.
دوباره لبخند زد: فکر می کنی ممکنه عاشقم بشی؟
زدم زیر خنده و گفتم: وای خدای من چقدر اعتماد به نفست خوبه. بازهم خندیدم و گفتم: در واقع از این می ترسم که تو از من خوشت بیاد و برای من دردسر ساز بشی.
او هم خنده بلندی کرد و گفت: من برات دردسرساز بشم؟ مثلا بگیرمت و یه بلایی سرت بیارم؟ به زور و اجبار؟ مگه من عمله ام؟ مطمئن باش تو خودت جذب من می شی میای به من التماس می کنی. تازه من که بهت گفتم همین الان هم ازت خوشم می آد، دیگه بیشتر از این؟
https://telegram.me/noone_ezafe
آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۸.۰۲.۱۶ ۱۵:۲۰]
(... ادامه پست قبل) لبخند زدم و گفتم: بله از این بیشتر و با در نظرگرفتن این که من از تو خوشم نمی آد. شاید این اذیتت کنه.
زد زیر خنده و گفت: چطوری اذیتم کنه؟
به دوربین اشاره کردم و گفتم: نمی تونم این حرفها رو تو رپرتاژ بنویسم. داریم از بحث اصلی دور می شیم.
با بی حوصلگی گفت: ولش کن اون رپرتاژت رو آخرش بگو ماهنامه کذایی چقدر می خواد، پولش رو می دم ببر بده بهشون. نمی خواد هم چیزی در مورد ما بنویسی. ولی جوابم رو درست بده. یک بار مثل بچه آدم جوابم رو درست بده. گفتی اذیت می شم، یعنی چی؟
کمی فکر کردم و نگاهش کردم و بعد گفتم: تو آدم تمامیت خواهی هستی، مدام داری به در و تخته می زنی تا چیزهایی که می خوای به دست بیاری. اگه جدی گفته باشی که از من خوشت میاد، حالا به هر عنوانی، برای خوشگذرونی، ازدواج؛ سرگرمی یا هرچی، از اون جایی که من در مورد احساسم نسبت به تو مطمئن هستم. نمی تونی چیزی به دست بیاری و این اذیتت می کنه.
خندید و گفت: نگران منی الان؟
سرم رو تکان دادم و گفتم: بله می تونی اسمش رو بگذاری نگرانی.
گفت: اگه نگران منی پس می تونی از من خوشت بیاد.
خیره به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: می خوای امتحان کنی؟ که ببینی می تونم خوشم بیاد یا نه؟
آرام و شمرده گفت: آره، می خوام کنارم باشی. می خوام به خودم ریاضت بدم اصلا، یه جور تست مقارمت سنجیه. می خوام ببینم می تونم کاری کنم از من خوشت بیاد.
گفتم: اگه موفق نشدی چی؟ اگه بخوای باعث ناراحتیم بشی؟
با ناراحتی گفت: هنوز می ترسی اذیتت کنم؟
گفتم: اگه بخوای به من خیلی نزدیک بشی می رم، واقعا می رم و دیگه هیچ وقت من رو نمی بینی.
لبخند زد: خیلی نزدیک شدن یعنی چی؟ یعنی این که بخوام به زور بلایی سرت بیارم یا مثلا به زور ببوسمت؟
گفتم: آره دیگه از همین کارهای خودت با زنهای دیگه.
گفت: اگه خودت خواستی چی؟
گفتم: اتفاق نمی افته.
دستش را بالای لبش گذاشت و پیشانی اش را خاراند و چند لحظه فکر کرد: آره می خوام امتحان کنم. ولی به شرطی که نخوای به زور لیز بخوری. الکی ول کنی و بری. نزدیک شدن برای تو این نباشه که با من نهارنخوری، شام نخوری و مهمونی نیای. تو نزدیک من باش ولی من با تو کاری ندارم می خوام بهت اثبات کنم می شه کاری کنم تو از من خوشت بیاد.
گفتم: اگه خوشم نیومد چی؟ شکست عشقی نمی خوری سر به بیابون بذاری؟
با خنده گفت: ناراحت می شم ولی اذیت نمی شم اونطوری که تو فکر کنی. به زور که نمی شه خودم رو بهت تحمیل کنم.
نگاهش کردم و گفتم: من منشی نمی شم.
لبخند زد و گفت: می تونم دستت رو بگیرم.
اخم کردم و گفتم: نه اصلاً، ببین داری دبه در می آری، من نیستم.
با خنده گفت: ای بابا دست دادن که نزدیک شدن نیست، هم پیمان شدنه.
گفتم: دست دادن با دستم رو گرفتن فرق می کنه، من نه دست می دم، نه می ذارم دستم رو بگیری. بدون این داستان ها باید امتحان کنیم.
قبول کرد، قبول کردم.
برای گرفتن رپرتاژ به آنجا رفتم ولی یک شغل ثابت گیرم آمد با ماهی 5000 تومان، کاری که باید انجام بدهم هنوز معلوم نیست. باید فکر کند من را کجا بگذارد که نقش منشی را بازی نکنم.
راستش امروز تعجب کردم از خودم چرا این همه سال فکر می کردم مردی به قشنگی و خوشتیپی او کم پیدا می شود. واقعا تافته جدا بافته ای نیست.
دوشنبه 6 مهر ماه 71
توبه هایم را چقدر شکستم و خوردم مثل گردو، نفس من مسموم است. وسوسه می شوم اما نگاه نمی کنم به تاریکی، دوباره توبه کرده ام نمی شکنم به این زودی و به وسوسه رو نمی کنم،
آه اگر دوباره سودایی بشوم چه؟
این قلب آتش بگیرد و بسوزد. چراغها خاموشند و من در قاب پنجره خودم را می بینم در زیر بازوی زنی که می رقصد مثل شعله و در چشمم به جای مردمک، چراغ روشن است. لبهایم مدام زمزمه می کنند، من عاشق نمی شوم. عشق بر من حرام است.
اگر سودایی بشوم چه؟ هوا گرم است و من در آرزوی برف آتش گرفته ام.
وبعد: امروز صبح وقتی مامان خوابیده بود روی زمین و برای ورزش پاهایش را ضربدری می کرد( مامان علاقه عجیبی به ورزش های خوابیدنکی دارد) به مامان گفتم: مامان می خوام یه فیلم نامه جدید بنویسم، با موضوع عشق، مرد توی فیلم نامه خیلی پفیوزه و همه اش با زنهای مختلف رابطه داره، بعد با یه دختری دوست می شه ولی دختره بهش محل نمی داده. بعد این مرده می گه بیا پیش من کارکن و از این حرفها و بهش می گه اگه تو بیای پیش من، من یه کاری می کنم که تو عاشق من بشی و هی به دختره می گفته بیا نزدیک من باش. به نظرت یه مرد اینطوری می تونه راستی راستی عاشق بشه؟ یعنی دختره می تونه امیدوار باشه که مرد عاشق واقعیش شده؟ یعنی یه مردی که یه عالمه دختر زیر دست و بالش هستند و همه هم بهش جواب مثبت می دن. امکان عاشق شدنش هست یا نه خیلی تخیلیه؟
مامان پایش را زمین می گذارد و همانطور که به فکر فرو می رود پشت انگشت سبابه اش را مدام گاز می گیرد بعد به نتیجه می رسد و می گوید: آره امکان داره، مردهای اینطوری اتفاقاً تمایلشون اینه با یه دختری باشن که زود همه چیز تموم نشه. منظورمن رو می فهمی؟
سرم را چپ و راست می کنم که یعنی، نه.
مامان بلند می شود می نشیند و می گوید: ببین مثل گربه ای که موش می گیره دیدی؟
با اشتیاق سرم را بالا و پایین می کنم که یعنی، بله بله
مامان با هیجان می گوید: بعضی مردها اینطوری هستن با زنها. وقتی موش خودشون رو می گیرند، هی می اندازن بالا، هی می گیرن، هی می دوند، هی می نشینند، هی نگاه می کنند بعد تا موش تکان می خوره، اینها می پرند و دوباره می گیرند و بازی می کنند. هیچ کس ندیده که گربه به موش مرده چپ نگاه کنه، موش مرده رو می خورند تموم می شه می ره ولی تا وقتی جون داره باهاش بازی می کنند.
( ای منصور نامرد) با چشمهای متعجب نگاهش می کنم و می گویم: خوب اینجا دختره باید چطوری باشه که مرده رو هلاک خودش کنه ولی مرده نتونه بازیش بده؟
مامان عاشق این جور سوالهاست، تمام استعداد زنانگی خانواده مادری در این نهفته است که چطور مردها را تشنه ببرند تا دم چشمه و برگردند ودر عین حال کاری کنند که آنها دلزده و خسته نشوند و جا نزنند.
مامان مبارزه جویانه چشمهایش را تنگ می کند و با دستش روی ران پا ضرب می گیرد و سرش را تکان می دهد و می گوید: مامان جان، اینجور مردها رو فقط باید تشنه نگه داشت. اگه دختره زود وا بده تمومه! یعنی دیگه جاذبه اش برای مرده تموم می شه. ولی مرده هر چی تشنه تر بشه عاشق تر می شه، باید احساس می کنه که این دختره یه چیزی داره که اونهای دیگه ندارن. در عین حال نباید یه کاری کنه که مرده حوصله اش سر بره و دل ببره و جا بزنه. باید هی براش یه چیز جدیدی رو کرد یه چیزی که زنهای دیگه ای که باهاشون رابطه داره، ندارن. مامان بدون خجالت اسم بعضی اعضای بدن را می برد و می گوید: اینها را که همه زنها دارند، اما دختره باید باهوش باشه یه جور دلبری های خاص داشته باشه، شیرین سخت باشه، نکته سنج باشه، شاداب باشه، دلمرده نباشه، دختره باید تو نگاهش تو رفتارش تو حرکاتش یه فوتی داشته باشه که هی آتش مرده رو شعله ورتر کنه هی مرده کنجکاوتر بشه، مثل شهرزاد که هر شب یه قصه دنباله دار جالب می گفت و پادشاه کشتنش رو تا شب بعد به تاخیر می انداخت.
با تعجب به مامان نگاه می کنم و می گویم: اَه مامان حالم بهم خورد اصلا گور بابای مرده، چرا باید دختره هی براش نمایش بده؟ به درک که عاشقش نشد.
مامان ابرویی بالا می اندازد و دوباره دراز می کشد شروع می کند به بالا و پایین کردن پاها و می گوید: بلد نیستی نمایش نامه اینجوری بنویسی، ننویس، بذار وقتی باسواد تر شدی شروع کن به نوشتن.
اصلا چنین کارهایی از من بر نمی آید، من نمی توانم هی فوت کنم هی شعله ورتر شود. من رگ و ریشه خانواده پدری دارم من خیلی هنر داشته باشم می توانم کل کل کنم و فرار کنم.
من قرار است از شنبه هفته دیگر بروم شرکت به آفرین. یک ذره ته دلم خالی شده.#صدچهل1( تقدیم به لوییز)#صدچهل2
https://telegram.me/noone_ezafe
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر