۵ اسفند ۱۳۹۰

من از انتخابات افتاده ام

از ديروز تبليغ كانديداها شروع شده است به همان دليل كه ما هميشه وسط ميدان هستيم. خانه امان را هم وسط ميدان خريده ايم. حالا نه البته وسط وسط،  كه جا گذاشته باشيم جاي پاي فردوسي طوسي. بلكه  كمي كنار وسط! توي بلوار اصلي، سر خيابان فرعي. 
از طرفي ستاد يكي از اين كانديداها را  درست توي ميدان بيخ گوش ما زده اند. خلاصه  از ديروز تا به حال خواب راحت بر ما حرام شده بس كه اينها سرود و شعر و ترانه پخش مي كنند. بيچاره ايران گربه امان هم از بس "اي ايران"  شنيده است هاج و واج  شده ، پسر ها را ول مي كند، مي رود  مي نشيند  سر تراس تا شايد بتواند كشف كند اين بابايي كه "ايران ايران"  از دهنش نمي افتد كدام شير پاك خورده اي است؟
مي نويسم  شما هم بدانيد نه اينكه من با اين جريان شفاف دموكراسي كه در وطن جريان دارد دشمني داشته باشم. يا اصولا نيمچه ديكتاتور زاده اي باشم كه از اين سوسول بازي ها بدم بيايد. اما اگر اين روال ادامه پيدا كند، حتي اگر من كشته مرده " نام جاويد وطن "  باشم  بل كل بي خيال صبح اميدش مي شوم،  فردا چادربه كمر مي بندم، مي روم سراغشان. مي روم بساط بلند گو ملندگويشان را بهم مي ريزم.
والا به خدا گناه كه نكرده ايم ميدان نشين شده ايم!
البته الان كه خوب فكر مي كنم مي بينم اين سابقه مخالفت با دموكراسي شايد يك عقده ديرينه اي باشد كه من از عنفوان داشته ام! و  الان قلمبه شده و بيرون زده است. 
گفته بودم كه پدر بزرگم ديكتاتوري كوچك بود! اما شايد نگفته باشم  پدرم خدا بيامرز ديكتاتوري،‌ دموكراسي خواه بود. او كه گاه و بيگاه با اشتباهات فاحش و غير قابل جبران بساط خانه و زندگي را بهم مي ريخت و همه چيز را چوب حراج مي زد . هيچ گاه بدون مشورت با ما و راي گيري  از اعضاي خانواده دست از پا خطا نكرد.
وقتي تصميم به كاري مي گرفت همه را در اطاق بزرگ جمع مي كرد. خواهرها و برادرها همگي ، شيره خواره ها مستثني بودند  با مادرم و زير پستان او به اطاق مي آمدند و چون دهانشان پر بود ابراز وجودشان هميشه ناديده گرفته مي شد.
اما از چهارده سال به بالا آدم به حساب مي آمدند و رايشان شمرده مي شد.
 القصه همه امان را توي اطاق جمع مي كرد و مي گفت :  بچه ها، دخترها و پسرهاي عزيزم وضعمان خراب شده است  خودتان كه مي بينيد اوضاع دارد بهم ريخته تر هم مي شود. من تصميم گرفته ام خانه را بفروشم،  يا شغلم را عوض كنم،  يا يك تكه زمين در قورقوز آباد بگيرم تا همه امان برويم آنجا يك روستا درست كنيم، يا باغ بالا را بگذارم مزايده . يا ماشين را بدهم به فلاني به جاي قرضش يا ... دست آخر هم مي گفت: حالا شما را اينجا جمع كرده ام كه راي گيري كنيم . هر كي مخالف است دستش را ببرد بالا و هر كس موافق است، همينطور دستش پايين باشد. نشان به آن نشاني، كه ما هميشه دستمان را مي برديم بالا و پدرم هميشه كار خودش را مي كرد. 
آنقدر اين راي گيري هاي دموكراتيك و روشنگرانه در طول زندگي امان ادامه پيدا كرد كه آرام آرام دستمان آمد هر چقدر بيشتر دستمان را بالا بگيريم و بيشتر مخالفت كنيم پدرم بيشتر مصمم مي شود كار خودش را بكند و بيخيال راي ما شود. 
خلاصه شايد اينكه من حالم از اين ستاد انتخاباتي توي ميدان كه خواب و آسايش را از ما گرفته است بهم مي خورد همين باشد كه من از اصل و اساس از انتخابات منتخابات  افتاده ام و رايم اين است كه ديگر در هيچ انتخاباتي شركت نكنم .


۷ نظر:

ناشناس گفت...

خار خارک خانم اگر رفتید سراغ ستاد انتخاباتی فرد مذکور لطفا بپرسید که کشک هم دارند؟ اگر دارند کیلوئ چند؟اگر ندارند هم..........چه می‌گویم!!اگر نداشت که ستاد انتخاباتی راه نمیانداخت.همان قیمتش را بپرسید لطفا.

ممنون

ناشناس گفت...

دو قسمتش خیلی عالی بود
یکی بحث ای ایران
یکی هم بحث پدرت و رای گیری

ناشناس گفت...

گل گفتی

منم همینطور

دنیا گفت...

ديكتاتوري،‌ دموكراسي خواه !! عالی

کیقباد گفت...

انتخاب منتخاب که سهل است ، از خورد و خوراک هم افتاده ایم !

مجنون فیلسوف گفت...

پدر گرامی صرفا برای اینکه از کم و کیف مخالفان یه آمار داشته باشن اون انتخابات صوری رو برگزار می کردنD:
والا هدف، برقراری دموکراسی نبوده

بابک گفت...

بله کمدی جالبی نوشتی بانو، یا من بنظرم کمدی آمد؟ جریان شفاف دموکراسی!! نمیدانم بخندم یا گریه کنم
وای از آنهمه امید دو سال پیش که بر باد رفت

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...