۶ اسفند ۱۳۹۴

دو شنبه4 آبان ماه 71 تا پنج شنبه 7 آبان ماه 71


دو شنبه4  آبان ماه 71
در شرکت هستم، آقای میم امروز نیستند و برای کاری رفته اند شیراز. آقای افتخاری امروز من را دید و با معذرت خواهی برگه حقوقم را به دستم داد. حقوقم 2000 تومان!؟ وای خدای من میم یا صفر است یا صد،  ای کاش لااقل 2500 تومان به من می داد تا لااقل اندازه دیگران به من حقوق داده باشد. من قبلاً در گروه هنری خودمان برای اجرای برنامه ها ساعتی 90 تومان می گرفتم، البته این مبلغ با توجه به این که بصورت موردی برنامه داشتیم و همیشگی نبود مبلغ زیادی نمی شد ولی  اینجا نیمه وقت هم که حساب کنیم هر روز 6 ساعت و اگر فقط 24 روز درماه  کار کنم می شود،  144 ساعت. بنابراین در کل، خانه پرش می شود ساعتی 14تومان!
واییی....!  البته من خودم زیاد پولکی نیستم اما به نظرم این خیلی ناجوانمردانه است. اگر به من باشد من فقط یک گوشه دنج می خواهم و کتابهایم، این گوشه دنج می تواند حتی سر کوه باشد زیر درختی، کتاب بخوانم و یک جویبار که کنارش بنشینم و دست و صورتی بشویم وهمان نزدیکی ها غاری چیزی هم باشد که به آن پناه ببرم مثل نیاکانم دیگر نور علی نور است.
ولی این حقوق! فقط خرج ایاب و ذهاب و خریدهای ضروری ام می شود و نه پس انداز و خرید کتاب های زیاد و رفتن به سینما و مهمان کردن برو بچه ها. از اولش هم هیجان زده شدم و زود واکنش نشان دادم من نباید بگذارم احساسات دفعی و ناگهانی ام بر احساسات جاری وخودآگاهانه ام غلبه کند. من باید می نشستم حساب می کردم این حقوقی که میم دارد به این ها می دهد خوب است یا نه؟ و این حقوقی که به من می دهد طبیعی است یا نه؟ و بعد تصمیم می گرفتم. واقعاً که حماقت کردم. به هرحال باید با میم صحیت کنم، اینطوری نمی شود، اسمش بهره کشی است. بهره کشی از همه مان.
هر چند در مورد مسائل مالی میم  واقعا گوشت تلخ است و بعید می دانم قبول کنم. بخصوص وقتی بخواهم تغییری در حقوق همه بوجود بیاورد.   
حاشیه: کلاس های انجمن سینمای جوان تمام شده امروز مدرکش را گرفتم. تصمیم دارم بروم کلاس ماشین نویسی. بابا برایم تعریف می کرد وقتی خیلی جوان بوده قبل از رفتن به ارتش چند سالی در دبیرستان و بعد از آن؛  کار ماشین نویسی می کرده. فکر می کنم یاد گرفتنش برای من هم مفید باشد. یعنی وقتی دستم از همه جا کوتاه شد می توانم روی ماشین نویسی فکر کنم. برای این کار باید تا پایان دوره که بعدازظهرها بصورت فشرده است. خانه نازنین اینها بمانم چون رفت آمد از تهران به مهرشهر در آخر شب و بعد برگشتن به تهران برای کار برایم سخت می شود.

(28 شهریورماه 70) خاطرات رمزنگاری شده
یک ایرادی در کار است. از شاهرخ بدم نمی آید ولی خیلی هم دوستش ندارم. اول نمی خواستم به او جواب مثبت دهم مطمئن بودم که جوابم نه است. اما باید یک جوری می فهمیدم رابطه من با مردها چطوری است؟ نامزد شدن با اولین کسی که سرراهم قرار می گیرد بهترین شیوه اش بود.
اگر از او خوشم نیاید؟ اگر او مرد زندگی من نباشد؟ چطور می توانم راه رفته را برگردم؟
ولش کن بابا فیلا مهم این است که من زن باشم و زن بودنم را به خودم ثابت کنم.
نمی توانم بروم توی کوچه و خیابان به هر بشر مذکری که رسیدم بگویم: لطفاً من را بغل کنید و ببوسید ببینم چطور می شوم؟
 وحشتم از این است که مردها مورد پسندم نباشد.
اگر این طور باشد زندگی سختی خواهم داشت.
به مصی که نگاه می کنم وحشت زده می شم. حالم بد می شود اگر مثل او باشم. آن طور بلاتکلیف و غمگین.
نمی شود حتی خودم را معاینه کنم ببینم آن توتوها، در اعماق،  شاید دودول هم داشته باشم!
 اما به خدا من زمین تا آسمان با مصی فرق دارم.
شاید شبیه زنهای خانواده پدری هستم خیلی سخت و غیرقابل نفوذ در مقابل احساسات عاطفی.
اما زن های خانواده پدری تولید مثل داشته اند! پس معلوم است نسبت به این که یک مرد آنها را لمس کند و حتی داغ تر از آن  مشکلی نداشته اند. 
پس چرا من این طوری هستم؟
حتماً زن هستم. باید زن باشم. یعنی خودم فکر می کنم زن هستم.
درواقع حتی احساسات جنسی دارم اما دقیقاً نمی دانم این احساسات را یک مرد می تواند پاسخ بدهد یا یک زن!
و متاسفانه چرا دروغ بگویم نگرانی ام از زنها کمتر است. آنها لطیف تر و مهربان تر به نظرم می آیند.
یک بار وقتی سپیده مرا لمس کرد خیلی معمولی بود. تشنج نگرفتم و عصبی نشدم. اتفاقاً خیلی هم برایم جالب آمد.
ولی در مورد شاهرخ، پری روز موقع حلقه دست کردن من لرز گرفته بودم و حتی تب کردم.
وقتی لباس نامزدی پوشیده وآرایش کرده بودم. همه می گفتند: یک قیافه ی کاملا شرقی و مغرور دارم و ملیحه خانم مادرشاهرخ هی قربان صدقه ام می رفت. خیلی توی آینه نگاه کردم که یک اشاره و نشانه ای از چهره مردانه و زمخت از خودم ببینم. اما اینطور نبود خیلی هم خوشگل و ظریف و دخترانه بودم.
 امروز دومین روز نامزدی ماست و دل توی دلم نیست که او یک بار من را بغل کند و ببوسد تا ببینم ایراد کار من از کجاست!؟
یعنی با این که تلاش می کنم یک زمینه هایی برای این دیدار دوستانه فراهم کنم. ( بعید می دانم منیژه یک بوس را هم رد بدهد بس که شش دانگ حواسش به من هست که دست از پا درازتر نکنم) اما در عین حال می ترسم که خرابش کنم.
مسخره به نظر می رسد اما فکر می کنم نمی توانم با مردها ارتباطی داشته باشم و این من را وحشت زده می کند.
اگر من مرد باشم در قالب یک زن؟  فاطی می گوید تو هنرمند هستی و حس می گیری، ممکن است تحت تاثیر شرایط مصی قرار گرفته و دچار توهم شده باشی! آخر مگر توهم این قدر قوی و مخرب می شود؟
با توجه به این که همیشه پریودهایم دردسرساز و با خونریزی زیاد و و پردرد و دیر به دیر است؟
آخ خدایا نشود که یک روز از خواب بیدار شوم و ببینم دودول درآورده  باشم.
بیچاره شاهرخ فکر کنم اولین کسی که مورد سوء قصد قرار بگیرد خودش است.
بلاخره مردی گفتند، زنی گفتند. اگر مرد بشوم دیگر رودربایستی را می گذارم کنار!

سه شنبه 5 آبان ماه 71
به دیدار استاد اخوت رفتم خیلی از تصادف! من ناراحت شد. پیرمرد بیچاره از این که فهمید بخاطر این مشکل طحالم را برداشته اند شوکه شده بود و حتی گریه اش گرفت. انگار کن چشمم را تخلیه کرده باشند. این قدر باحال بود.  باورم نمی شد که این قدر احساساتی باشد؟ تحمل نکردم نزدیکش رفتم و سرش را بوسیدم! در این حد از خودم جسارت نشان دادم که خودم پیش قدم شدم برای بوسیدن او با تمام این احساس که او فکر کند من می توانم جای خالی دخترنداشته ای را برای او پر کنم. دختری که او را دوست دارد و  قدرش را می داند. خوب معلوم است که خیلی هم خوب و خوش با این قضیه کنار آمدم.
نامه جدید آلپاچینو برای استاد اخوت آن قدر دردناک و تاثر برانگیز بود که اشکم درآمد. او ماجرای فوت فاطمه را فهمیده است ونامه اش به شدت غمگین بود.
نوشته بود: " نمی دانم چه بگویم، با مرگ فاطمه یک حلقه از آن ارتباطی که می توانست میان من و آن کشور وجود داشته باشد قطع شد. متاسفانه تقدیر من این است که همیشه سرگردان باشم و ازحوادثی که فکر می کنم می توانم مانع وقوعشان شوم دور بمانم. خودخواهانه است اگر بگویم فکر می کنم اگر ایران می ماندم ممکن بود این اتفاق نیفتد. برای همین خودم را مقصر می دانم. از مادر و پدرم انتظاری ندارم آنها در حد فکر و شعور خودشان تلاش می کنند. اما از برادر و خواهرها چرا، متاسفانه آنها هم آن قدر گرفتار زندگی خودشان شده اند که فاطمه را نادیده گرفتند. با پیش زمینه ای که از رفتار آنها با فاطمه دیده ام خوب می دانم که کوتاهی کرده اند. نمی خواهم باعث ناراحتی تان شوم  اما هزارباربه خودم لعنت فرستادم که چرا نتوانسته ام فاطمه را با خودم به اینجا بیاورم. 
زندگی اینجا به لحاظ فیزیکی سخت است من به شدت درس می خوانم و کار می کنم. اما همین به شدت ها من را نگه داشته. اگر می خواستم بیکار باشم یا خودم را مشغول درس خواندن نکنم، زندگی تحمل ناپذیر می شد. از آن جا که مطمئن هستم دو نامه آخر  را خودتان ننوشته اید و به خط مهجبین خانم هم نیست کمی نگران شدم. نکند بیمار شده اید؟ اگر موردی هست به من بگویید؛ دارویی چیزی اگر لازم دارید رودربایستی نکنید. به خدا برای خرید قرص و دارو به اندازه کافی پول دارم. با جان و دل برایتان تهیه می کنم. خودم را دلخوش کرده ام که خط خودتان روی پاکت است وشاید فقط تنوع به خرج داده اید تا دلمشغولی دیگری برای من بوجود بیاورید و کمی از خستگی ایامم کاسته شود. نگویید اصل نامه نوشتن هم واقعی نیست؟ نگرانم نکنید؟ آدم بی خبر به هیچ چیز اعتماد ندارد. با خط خودتان بنویسید که حال و احوالتان خوب است؟ یکی دوتا عکس که می توانید برایم بفرستید؟
در مورد سعدی خوانی نوشته بودید.  عالی است غبطه می خورم نیستم و خواندن بی شما هم به من نمی چسبد، با این حال هم از شما هم از کاتب نامه ها متشکرم که به هر طریق این خط ارتباطی را برقرار نگه داشته.
این غزل سعدی را هم به هر صوتی که می خواهید، بخوانید احساس این روزهای من است. دوستدار شما هستم خودتان می دانید. سالم بمانید و کمتر حرص و جوش بخورید. نگران نباشید جریان ادب و هنر در سرزمین ما باقی می ماند. این ملت بی  ادبیات و بی شعر و بی هنر زنده نمی ماند. راهی پیدا می کند و خودی نشان می دهد. مثل آینه ای است که افتاده و شکسته اما هنوز هر تکه کوچک هنوز آینه است یک نیروی متحد می خواهد تا این تکه های شکسته را بردارد و دوباره بهم بچسباند. از ما که گذشت شما و شاگردانتان حتما می توانید.
ای نفس خرم باد صبا// از بر یار آمده ای مرحبا
قافله ی شب چه شنیدی زصبح// مرغ سلیمان چه خبر از سبا؟
برسر خشمست هنوز آن حریف؟//یا سخنی می رود اندر رضا؟
از در صلح آمده ای یا خلاف// یا قدم خوف روم یا رجاء
بار دگر، گر به سر کوی دوست// بگذری ای پیک نسیم صبا
گو رمقی بیش نماند از ضعیف//چند کند صورت بی جان بقا؟
آن همه دلداری و پیمان و عهد//نیک نکردی که نکردی وفا
لیکن اگر دور وصالی بود//صلح فراموش کند ماجرا
تا به گریبان نرسد دست مرگ//دست ز دامن نکنیمت رها
باورم نمی شود به خواندن جمله جمله نامه ی آقای آلپاچینو قلبم لرزید. برای من همین خوب است یک عشق خیالی دور از دسترس تا مرا از گزند احساساتی که می تواند باعث نابودی ام شود نجات دهد.

پنج شنبه 7 آبان ماه 71
امروز آقای میم از شیراز آمد. همان صبح که وارد شرکت شد توی راهرو بلند بلند شروع کرد به حرف زدن  و بعد به تک تک اطاق ها سر زد و با همه حال و احوال،  پیش من هم آمد و کلی از حالم پرسید، این که خوب هستم و درد ندارم و کلا چطورم.
گفتم:  خوب هستم و تشکر کردم. وقتی داشت از در بیرون می رفت دل را زدم به دریا و گفتم: ببخشید یه عرض خصوصی هم داشتم بعداً بیام دفترتون بپرسم؟
برگشت و یک جور با شیطنتی نگاه کرد و گفت: به به خصوصی که بهتر، چرا بعدا؟ همین الان بیا بگو، یک ساعت دیگه باید برم جایی.
خلاصه او رفت و من هم چند دقیقه بعد رفتم اطاقش.
نشست و خیلی با کنجکاوی پرسید: جان بگو!
( جان بگو!؟ خدای من دارم لوند می شوم)
گفتم: ببخشید شما حقوق من رو کردید 2000 تومن؟
همانطور با هیجان گفت: آره، خوبه دیگه همون قدری که از من انتظار داری.
گفتم: بله ولی خیلی بی انصافیه! من نمی خواستم خیلی از بقیه بیشتر حقوق بگیرم اما نمی خواستم این قدر هم کم باشه.
گفت: در مقایسه با اون کارمندهای دیگه که از تو بزرگتر هستند و کار بیشتری هم می کنند. خوبه دیگه؟ چه انتظاری داری تو!؟
گفتم: خیلی خوب باشه خوبه، ولی می تونم یه پیشنهاد دیگه بدم. شما مگه قرار نبود به من 5000 تومن بدید؟
گفت: الان که نه، اون وقت هایی که عجولانه تصمیم گرفته بودم.
گفتم: بلاخره اولش چنین تصمیمی  گرفته بودید دیگه؟ الان می شه ازتون خواهش کنم به همون میزانی که قرار بود به من بدید پخش کنید تو حقوق اون دو نفر دیگه و من! یعنی ببینید 3000 تومن باقی می ماند! از از 5000 تومن حقوق اولیه من.  شما نفری 1000 تومن می دید به خانم تهرانی و آقای حبیبی و 1000 تومن هم به من می دید. حقوق من می شه 3000 تومن مال اونها هم می شه 3500 تومن. خوب نیست؟
قیافه اخمالویی گرفت و گفت: تو رو به عنوان رییس سندیکای کارگری انتخاب کردن؟ وکیل وصی اونها هستی؟ به تو چه که اونها کم می گیرن؟ تو خودت نخواستی حقوقت زیاد باشه من کم کردم. نه پشیمونی داریم نه یک قرون اضافه می شه، نه پیشنهاد دیگه ای قبول می کنم.
توی ذوقم خورده بود. با لب و لوچه آویزان گفتم: به هر حال یه اشتباهی کرده بودم خواستم اصلاحش کنم، اینجا حقوقی که می دید خیلی کمه ولی می تونست یه کمی عادلانه تر باشه،
دیگر چانه نزدم، از چانه زدن برای حقوق خوشم نمی آید، من اشتباه نکردم برای آن که خواستم حقوق عادلانه ای بگیرم. اشتباه کردم چون برای عدالت نباید از حق و حقوق خودم می گذشتم، بلکه باید حقوق دیگران را به او یادآوری می کردم. با ناامیدی راه افتادم که بیایم بیرون. به در نرسیده بودم که بلند گفت: صبر کن ببینم.
برگشتم،
گفت: الان شعری، ضرب المثلی چیزی نداری برای من بخونی. فرصت خوبی رو داری از دست می دی ها.
شانه بالا انداختم و با ناامیدی گفتم: چی می تونم بهتون بگم، اصلا حرفی باقی نمی مونه، با شناختی که از شما دارم هر چی بگم بی فایده است. به قول سعدی " چشم تنگ مرد دنیا دوست را// یا قناعت پر کند یا خاک گور!"
زد زیر خنده و حالا نخند کی بخند. بعد که خوب خندید و نفسی تازه کرد گفت: خیلی پررویی بچه! اما خوشم می آد ازت.
بعد خیلی دوستانه اشاره کرد و  گفت؛ بیا بنشین اینجا باهات حرف دارم.
برگشتم و نشستم روی مبل او هم بلند شد و آمد نشست روبروی من، خیره به من نگاه کرد و گفت: از این که با من صداقت نداری لذت می بری؟ از این که به من دروغ بگی و من خودم بگردم و پیدا کنم که چه دروغ گفتی کیف می کنی؟ به من اعتماد نداری نه؟
می دانستم بلاخره بحث تصادف و دزدی و طحال را پیش می کشد.
در سکوت نگاهش کردم. احساس خوبی از توجه بیش از اندازه او به خودم داشتم. چرا برایش مهم است که من راست بگویم یا دروغ؟
گفت: دلم می خواد راستش رو به من بگی! این برام مهمه که بدونم کسی که نگرانش بودم حالا هر کسی که باشه شما، خانم تهرانی ، آقای حبیبی، برای این نگرانی من احترام بیشتری از دروغی که می خواد به خوردم بده قائل باشه.
آه بلندی کشیدم و گفتم: اصل موضوع چیه؟ این که من زخمی شدم! یا این که من چطوری زخمی شدم؟
گفت: این که تو چطوری زخمی شدی خیلی مهمه برای پیشگیری از اتفاقات مشابه. این رازداری تو اعصاب آدم رو خرد می کنه.
لبخند زدم و گفتم: می خواهید از من محافظت کنید؟ هنوز هم من رو دختر نوجوانی می بینید که داره جلوی چشم شما بزرگ می شه؟ و دلتون می خواد همه زوایای تاریک زندگی اون رو بدونید؟ من حق ندارم راز داشته باشم؟
نگاهم کرد و گفت: با شاهرخ مشکل پیدا کرده بودی؟
آه طفلک یعنی فکر کرده شاهرخ من رو لت و پار کرده.
خندیدم و گفتم: نه، باور کنید من اصلا شاهرخ رو ندیدم. این رو بدونید اگه اون می خواست من رو به این حال و روز بیاندازه من بیکار نمی نشستم و الان خبرگزاری های دنیا داشتن در موردش حرف می زدن.
 دستی توی موهایش کشید و گفت: خوب!؟
 سرم را تکان دادم و گفتم: چی؟
گفت: خوب چه اتفاقی برات افتاده؟
گفتم: اگه خیلی مفت و مسلم براتون از رازهای مگوی خودم پرده بردارم حماقت نیست؟ با پیشنهاد اولم موافق هستین. یه کمی حقوقمون رو بیارید بالاتر.
لبخند زد و گفت: قول نمی دم. ولی  یه بار دیگه دعوتت می کنم بریم باهم شام بخوریم اگه خیلی معقول و مودب باشی و کارهایی که دفعه پیش کردی نکنی در موردش فکر می کنم اما با روش خودم نه پیشنهاد تو!
گفتم: رستوران ژاپنی دوباره، چینی، هندی، عربی؟
خندید و گفت: نه این دفعه می ریم یه جای خوب.
برام خیلی عجیبیه که میم چرا می خواد با من چنین خاطرات و چنین خلوت هایی داشته باشه؟ چرا چنین چیز متفاوتی را از من می خواد؟ فکر نمی کنم احساس او نسبت به من خیلی عاشقانه باشه بیشتر مثل یک سرگرمی  کم دردسر براش هستم. این رو می فهمم و با تمام وجود حس می کنم  که من ویژگی های دختر مورد علاقه اون رو ندارم. ولی  این رو هم حس می کنم که می خواد به زندگیش سرو سامونی بده، می خواد ازدواج کنه و داره فکر می کنه که نکنه دیر بشه؟ یعنی می خواد من رو سبک سنگین کنه برای ازدواج؟ موارد مختلف رو جلوش بذاره و ببینه کدوم رو بیشتر دوست داره؟ حتم دارم تمام هفته با دخترهای دیگه قرار می ذاره. حتی با بعضی هاشون می خوابه که ببینه زوایای کدوم یکی با گوشه و کنار خودش هماهنگی بیشتری داره.
قبول کردم. بلاخره این روزهایی که خانه سهراب هستم برای آموزش ماشین نویسی. باید خودم را با یک چیزی سرگرم کنم. هر چند بعدش باید یک دروغ خوب پیدا کنم به سهراب بگویم. اگرچه برادر غیرتی و سخت گیری نیست اما فکر می کند در غیاب بابا باید بیشتر مواظب من باشد. بخصوص با این بلایی که به سرم آمده. به هر حال یک دختری که خیلی راحت طحالش را از دست داده هیچ تضمینی ندارد که چیزهای دیگرش را هم به همین راحتی به باد فنا ندهد.

۳ نظر:

Unknown گفت...

وااای توروخدا زود زود بذار و زیاد بذار! خیلی جالبه! توروخدا بگو که با میم به یه جاهایی رسیدی ؟ حتی نکنه آقای خونه همون میم باشه ؟؟؟

بابک گفت...

قرار بود من تا 2016 چیزی نگم ولی شما نمیذاری که
یعنی جمله ی آخر پست " به هر حال یک دختری که....." گلوله ی نمک بود. میم را هم اینروزها بیشتر دوست دارم

بابک گفت...

اه ه ه. یادم رفت
نامه ی آل پاچینو و شع سعدی هم خیلی خوب و ظریف بود. لرزیدن قلبت رو می فهمم

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...