۲۳ بهمن ۱۳۹۴

از چهارشنبه 7 آذرماه 69 تا 15 تیرماه 70


چهارشنبه 7 آذر ماه 69
به هر کسی که می توانستم برای کار گفتم.
به آقای شریفی #نامزد یاسمن، دوست تهمینه.
به خانم شکرایی، معلم نقاشی مان در مدرسه هنر و ادبیات
به همین منصور
بعد چه کسی به من زنگ زده باشد خوب است؟ خانم مصباح مدیر مدرسه مان؛ میگوید: چند روز در هفته بیا کمکمان کن حساب و کتاب های مدرسه را ببندیم و به دفتردار هم کمک کن. اشتهایش هم خیلی خوب است روزهایی که برایم کار گذاشته، شنبه، یک شنبه، دوشنبه، چهارشنبه و همه اش هم برای رضای خدا!
تا بخواهی دلم برای دنیای پر لطافت #حافظ، #سعدی و #مولانا تنگ شده است. قلبم توی مشتم گرفتار و چه باربزرگی بر دوش دارم.
بین غزل های حافظ و سعدی یک تفاوت هایی می بینم. به نظرم غزل های حافظ بیشتر جنبه آسمانی دارد ولی غزل های سعدی جدا عاشقانه است و حس تجربه عاشقانه در غزل های سعدی دیده می شه.
من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی؟                         یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست                تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند                        تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
یا مثلا این
آسوده خاطرم که تو در خاطر منی                   گرتاج می فرستی و گرتیغ می زنی
ای چشم عقل خیره در اوصاف روی تو             چون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی
شهری به تیغ غمزه خونخوار و لعل لب             مجروح می کنی و نمک می پراکنی.
این جمعه می خواستم بروم پیش استاد اخوت قرار شد بابا و سیاوش هم بیایند. بخاطر سیاوش که حال روحی اش زیاد خوب نیست، در یک جور تنهایی عمیق دست و پا می زند و نمی تواند با آدم های دور و برش ارتباط برقرار کند. حتی کمتر تحمل شهریار، اردشیر، محمد، کمال دوستان دوران دبیرستانش را دارد. بیشتر در گذشته سیر می کند. خاطرات گذشته برایش اهمیت دارد، آینده برایش نامفهوم است. مبهوت به همه چیز نگاه می کند. انگار یک دوره زندگی را از او گرفته اند. انگار مثل اصحاب کهف رفته است توی غار خوابیده و حالا بیرون آمده و می بیند دنیا عوض شده، به قول بابا آن دوره تدریجی بزرگ شدن را از او گرفته اند. او بچه بوده رفته جبهه، بعد که آمده،  جوان بوده. جوان بوده، اسیر شده  حالا که آمده پیر شده. چیزی به نام جوانی چیزی به نام عشق چیزی به نام زندگی در کنار خانواده، زیر آسمان شهر خودش را تجربه نکرده است. بابا دلش می خواهد سیاوش یک کمی از خودش بیرون بیاید و با دنیا آشتی کند و آدم های بیشتری را ببیند. آدم های متفاوت تری را ببیند. سیاوش مدام مثل مرغی که تخم کرده و نشسته روی تخمش می نشیند توی اطاقش و بیرون نمی آید، تا کی جوجه ها سر از تخم بیرون بیاورند.
خدایا واقعاً دلم می خواهد بدانم که اطراف منی، دور و بر منی، مرا می بینی، و به دردم آشنایی. فقط دلم می خواهد وقتی درد دارم تو مرا در آغوش بگیری و نوازش کنی، چیز دیگری از تو نمی خواهم، درمان نمی خواهم، فقط نوازش می خواهم.

جمعه 9  آذرماه 69
 به اصرار من، با بابا و سیاوش رفتیم خانه استاد اخوت،برای پیش از ظهر رفته بودیم و هر چه اصرار کردند بابا وسیاوش برای نهار نماندند، ولی بابا اجازه داد من بمانم. چون مهجبین خانم خیلی اصرار کرد. استاد باز هم #قلب درد گرفته سیاوش آرام و خونسرد بود و به نظرم از اخوت بدش نیامده بود. استاد کتاب دعایش را آورد( دیوان اشعارش را و این بار به اصرارمن سعدی را خواندیم چون مدتی  است که عاشق #غزل های سعدی شده ام) و جلسه حال و احوال پرسی به جلسه #شعرخوانی تغییر پیدا کرد. بعد بابا با صدای خوبش اینها را خواند.
درآن نفس که بمیرم، در آرزوی تو باشم        بدان امید دهم جان، که خاک ِ کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت، که سر زخاک برآرم     به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم
اشکم درآمد، چقدر صدای بابا خوب است، معلوم است یک چیزهایی در خانواده ما ارثی است، اما چه بد که هیچ کداممان به آن چیزی که استعدادش را داریم نمی رسیم. همیشه گرفتاری های زندگی ما را اسیرخودش می کند و ما از خودمان دور می شویم. این روزها هر چه بیشتر به بابا نگاه می کنم، بیشتر می فهمم که چرا من و او همدیگر را دفع می کنیم. ما خیلی شبیه هم هستیم. ما همیشه رویایی داریم و رویا ما را به ناکجا می برد، ما تحمل یک چیز خوب را نداریم. تحمل قدرت مند شدن را نداریم. ما یک جور #سودازدگی خاص داریم و فقط با دلمان چیزها را سبک و سنگین می کنیم نه با مغزمان.
ظهر پیش استاد ماندم. همه اش از من گله می کند که چرا نیامدی پیش من. گفتم: بابا من هزاربار به شما زنگ زدم. من حتی وقتی قزوین بودم یک بار دزدکی از خانه عمه سیمین دخت به شما زنگ زدم و وقتی دوباره برگشتم هر هفته زنگ زدم. ولی او باز هم گله می کند که هزار بار زنگ زدن به یک دیدار نمی ارزد. برای استاد حتماً باید دیدار حضوری باشد.
بعدازظهر  استاد نامه های آقای آلپاچینو را  آورد و نشانم داد که ببین این پسر چقدر با معرفت است و هنوز برای من نامه می نویسد برعکس تو که مثل جن می مانی یک هو می روی یک هو می آیی! و یک عکس هم از آقای آلپاچینو دیدم روی نرده کنار یک رودخانه بزرگ نشسته بود، باد زده بود و موهای جلوی سرش کمی پخش شده بود توی صورتش.  پشت سرش یک #قایق آبی و سفید  توی #رودخانه بود، خودش اصلا به دوربین نگاه نمی کرد، یک چشمش که دیده می شد انگار به یک جایی به خیابان پشت سر عکاس خیره شده بود. ( حتماً عکاس مرجان بوده) اخمالو و بداخلاق با حس تنهایی عمیق. من این حس های تنهایی عمیق را می فهمم. این ها را در نگاه سیاوش دیده ام.
قرار شد بنشینم استاد اخوت بگوید و من به جای استاد که بهانه آورد نمی تواند خودکار دستش بگیرد، جواب نامه آل پاچینو را برایش بنویسم. استاد گفت یک شعر هم به سلیقه خودت برایش بنویس،
این را انتخاب کردم.
توهیچ عهد نبستی، که عاقبت نشکستی             مرا به آتش سوزان، نشاندی و ننشستی
بنای مهر نمودی، که پایدار نماند                               مرا به بند ببستی، خود از کمند بجستی
دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت                 به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی
چراغ چون تو نباشد به هیچ خانه ولیکن                    کس این سرای نبندد، در اینچنین که تو بستی
خیلی خوشش آمد، یک جور عجیبی به چشمهای من نگاه کرد و گفت: ووروجک نکند تو هنوز از این پسره خوشت می آید؟
خندیدم و گفتم: نه بابا نگران نباشید. روی هر کدام از غزل های سعدی که دست می گذاشتم یک بهانه ای برای عاشق بودن داشت.
از جوابم خوشش آمد و   گفت: یک بار که با آن ترانه خواندنت پدر این بیچاره را درآوردی، این شعر را هم اگر بگوییم توانتخاب کرده ای نعره زنان سر به کوه و صحرا می گذارد.
استاد اخوت تنها کسی است که دلم نمی خواهد در مورد کار کردن از او درخواست کنم. حس می کنم همین که بگویم احتیاج به کار دارم دلش هزار راه می رود.


شنبه 10 آذر ماه 69
فیلم " #راه " را امروز در تلویزیون ایران نشان داد. اگر #بهزاد_رحیمیان که یکی از خوشتیپ ترین و باحال ترین استادهای #مجتمع سینما هزار بار از این چیزی که هست باحال تر بود باز هم نمی گفتم " #آواز_زیر_باران" که فیلم محبوب اوست را بیشتر از "راه" دوست دارم.
"راه" فیلم قشنگی بود خیلی به من چسبید. یک جور احساسات عاشقانه صادقانه ای را در فیلم نشان می داد.
اَه خدایا نمی شود امشب باران ببارد؟ برویم یک آوازی زیر باران بخوانیم؟ آواز زیر باران هم می تواند خوب باشدها؛ باید باران ببارد که حسش بیاید. معلوم است حس،  بهزاد رحیمیان همیشه بارانی است.

یک شنبه 11 آذر ماه 69
بعدازظهر قبل از کلاس مجتمع رفتم شرکت آقای میم، یعنی اول زنگ زدم و وقتی مطمئن شدم که خودش هم هست رفتم. خودش ولی نبود، یعنی بالا بود و منشی گفت: چند دقیقه بنشینم تا بیاید. منشی یک دختر تپل مپل با سینه های بزرگ است که خیلی تنبل و بی تحرک  به نظر می آید. فکر کنم ازجلسه پیش که گفتم خواهر بیژن هستم و آخرش فهمید دروغ گفته ام، از من خوشش نیامده.
گفت: بنشین تا آقای ملک محمدی بیاید و من هم دل توی دلم نبود که کلاسم را از دست بدهم. باید زودتر می رفتم کلاس آقای #بهرام_دهقانt دیر می شد.  من این همه جلزو ولز می کردم و نگران بودم که آقا نمی آید، ولی او عین خیالش نبود و حاضر هم نمی شد زنگ بزند ببیند کی می آید.
اما همین که بلند شدم راه بیفتم. سرو کله آقای میم پیدا شد از طبقه بالا آمد پایین، طبقه بالا را آقای میم برای زندگی  و اقامت خودش درست کرده است پس لابد آنجا داشته استراحت می کرده.  وقتی فهمید بلند شده ام که بروم گفت: چی شد، چی شد، کجا داری می ری دوباره؟ و در اطاقش را باز کرد و من را راه داد تو و در را بست و گفت: نگران شوهر فلجتی ؟ باید بری بهش برسی؟
لحن صحبتش جوری نبود که خوشم بیاید، یک جوری مثل این که فهمیده است خالی بندی کرده ام. من هم به روی خودم نیاوردم و گفتم: شما گفتید زودتر بیایم برای کار و با شما در تماس باشم.
سرش را تکان داد و نشست پشت میزش و از توی دفتر شماره ای را پیدا کرد و گرفت. من نشستم روی راحتی، او شروع کرد به سلام و علیک معمول و صحبتهای روزمره با آن طرف خط و چیزهایی در مورد ساختمان کناری کارگاه که می خواهند بخرند و توسعه کارگاه گفت بعد شروع کرد در مورد #انبارحرف زدن که وضعیت نابسامان دارد و باید کارگر بگذارد و همه چیز را مرتب کنند و گفت از سال 1354 جنس توی انبار است و خیلی از کفش ها کاملا از رده خارج  هستند یا دمده شده اند و بعضی هایشان هم دیگر عتیقه ای شده اند برای خودشان، یا این که دیگر خریدار ندارند. اما خیلی هایشان هم دوباره مد شده اند و می شود به صورت تک سایز توی بازار ریختشان تا خریدار خودشان را پیدا کنند. آخرش هم به آن ور خطی گفت: بلاخره برای خودت ویزیتور تور کردی؟ او چیزهایی گفت و  باز هم حرف زدند و آقای میم جوابش را داد که؛ همین فریده  خودمان دیگه  و دوباره آن طرف خطی چیزهایی گفت و باز آقای میم گفت: نه یک نفر هست از بستگانه دست تنها نمی شم  و او یک چیزهایی گفت واین غش غش خندید و به آن طرف خطی گفت: ای دیوث، نالوطی و دوباره او یک چیزهایی گفت و این زد زیر خنده و باز گفت: نه بابا اصلا تو این باغا نیست و بعد دوباره یک چیزی گفت و این هم گفت: چه بهتر و اتفاقا برای خودش هم  مناسب تراست پس می فرستمش پیش تو و دست آخر خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت.
 بعد بلند شد و آمد روی راحتی روبروی من نشست و گفت: خیلی خوب، کارت درست شد. منتهی باید کاری نکنی که پشیمان بشم. از این بچه بازی ها و خالی بندی ها که شوهر دارم و فلج شده  وهی بخواهی بعداً بخاطر شوهر فلجت از من مرخصی بگیری و دست من را توی پوست گردو بذاری، نداریم. جیم شدن و رفتن و یک سال دیگر آمدن هم نداریم.
از خجالت داغ شده بودم اما از رو نرفتم. یک جرقه ای در ذهنم زده شده بود که بیشتر برایم مهم بود. گفت: ببین، این فریده به درد کار من نمی خورد. یکی از دوستانم برای کار ویزیتوری یک نفر می خواست او را معرفی کردم.  اگرچه راستش را بخواهی  تو برای آن که ذاتاً خوب می توانی چاخان پاخان کنی به درد آن کار بیشتر می خوردی. اما این دوست ما اصلا آدم مطمئنی نیست( خدا به داد برسد آن دوستش دیگر چه اعجوبه ای است)  و ترجیح می دهم تو همین جا به جای فریده پیش خودم باشی که  خیال من هم راحت باشد و فریده برود برای ویزیتوری. ضمناً این جا بهتر است چون وقت بیکاری ات می نشینی #طراحی می کنی که بیشتر به درد من می خورد.
 میخکوب شده بودم. من و منشی گری؟ آن هم برای آقای میم!؟  راستش اگر یک شغل در خانه ما کاملا منفور باشد و پشت آدم را بلرزاند و در مورد آن حرف و حدیث زیادی باشد آن یک شغل، #منشی_رییس بودن است که بابا با مسخره و کشدار همیشه می گوید: منشیییییی نه،  سکررررررتر، یعنی کارهای مخفیانه با رییس انجام دادن.
سرش را تکان داد  و گفت: چی شد؟ چرا حرف نمی زنی؟
خیلی آرام و شمرده و خیلی با مدل خجالت و شرم و حیا گفتم: در مورد شوهرم و تصادف  دروغ گفتم. راستش الان خجالت می کشیدم راستش را به شما بگویم.
بلند زد زیر خنده و گفت: خوب خدا را شکر، سربه راه شدی. خوشم می آد خودت می فهمی کجا زیاده روی کردی.
ادامه دادم، اما این طوری هم نیست که اصلا شوهر نداشته باشم. بابا من را مجبور کرده با یکی از دوستان خودش که زنش مرده بوده ازدواج کنم. بعد می دانید چیه؟ فاصله سنی من و شوهرم  خیلی زیاده و شوهرم ( عمداً شوهر را هم خیلی غلیظ تلفظ می کردم) خیلی بدبین و شکاکه بهم نیست من جوونتر از خودشم اینه که بعید می دانم اجازه بده من #سکرتر شما بشوم.
خیلی با لبخند مسخره منتظر بود که جمله من تمام شود و همین که حرفم را زدم دوباره زد زیر خنده و آن قدرسرش را عقب برد و غش غش زد که اشکش درآمده بود بعد همانطور با خنده  گفت: پس شوهرت قبلا دوست پدرت بوده؟ خودمانیم پدرت چقدر در حق تو کوتاهی کرده. چرا دختری به نازی تو را به یک پیرو پاتال شوهر داده که تازه شکاکم هست؟
با معصومیت برایش شانه بالا انداختم و گفتم: نمی دونم بعضی پدر و مادرها واقعاً چی فکر می کنند در مورد زندگی بچه هاشون.
او همینطور که خیره مرا نگاه می کرد و با شیطنت می خندید گفت:  بگو ببینم شوهر شکاکت در مورد ویزیتوری نظری ندارد؟ می خواهی تو را بفرستم برای ویزیتوری؟ فریده پیش خودم بمونه؟ اما راستش را بخواهی این کار بدتر از سکرتری است ها. سکرتر فقط با یه نفر طرفه ولی #ویزیتور اوووووه.
خودم را جلو کشیدم و سر صندلی نشستم و صدایم را پایین تر آوردم و گفتم: می شه یه پیشنهاد دیگه بهتون بدم؟
جا خورد و تعجب کرد، لابد با خودش فکر کرد این پیشنهاد چه می تواند باشد؟ خودش را جلو کشید و با دقت به چشمهای من خیره شد و او هم با صدای آرامی گفت: آخ جون من عاشق پیشنهادم، زودی بگو ببینم چه پیشنهادی؟
گفتم: اول قول بدید نه، نیارید! یعنی اولش هم نمی خواهد به من حقوق بدهید، بگذارید چند وقت بگذرد بعد اگر دیدید کارم خوبه بهم حقوق بدهید.
کمی مایوس شد ( حتما فهمید آن پیشنهادی که خودش فکر می کرده نیست) ولی گفت: نمی شه پیش پیش از من قول بگیری، تا حالا چند بار به دام تو افتادم و دیدم که چقدر کارت را جدی می گیری.
نمی دانستم چطور پیشنهادم را مطرح کنم، می ترسیدم من را جدی نگیرد. با این حال نفس بلندی کشیدم و گفتم: اون انباری که با دوستتون تلفنی در موردش صحبت می کردین. کفش های قدیمی و درب و داغون و دمده و عتیقه، می خواین اون رو براتون مرتب کنم، به عنوان یه انباردار؟ اونجا جائی یه که می تونم  با خیال راحت برم توش و در را ببندم و کارم را کنم، همه چیز رو براتون مرتب می کنم و نظم می دم. من اصلا عاشق این جور کارهام. اگه این کار باشه شوهرم اصلا مخالفتی نداره.
تکیه داد به مبل و با تعجب به من نگاه کرد.گفت: می دونی اونجا اصلا چه خبره؟ می دونی چند هزار جفت کفشه مال چند تا کارگاه از چه سالی اونجاست؟ اصلاً کار تو نیست. پر از کثافت و آشغال و فضله موش و گرد و خاکه.
  با سماجت گفتم: خوب اولش یه کمکی می گیرم. شما هم می خواستید چند تا کارگر اونجا رو تمیز کنند. ولی کارگرها که سلیقه ندارن کفشهای خوب و از بد جدا کنند یا بهشون نظم بدن.
خیلی جدی  گفت: اصلاً کار مناسب تو نیست، برای من عجیبه تو منشی گری رو می گی بده و نمی خوام. ولی اون کثافت کاری رو میگی دوست دارم. چهارتا #کارگر مرد گردن کلفت بفرستم با تو بیان تو اون کارگاه که بگی چند منه! و با تمسخر خندید و گفت: جواب شوهر پیر و پاتالت رو چی بدم؟
دوباره گفتم: خوب با هم نمی ریم تو کارگاه که، من اصلا می تونم براشون بنویسم که چیکار کنن و چیکار نکنن بعد اونها خودشون برن اون تو کارها رو انجام بدن. بعد من روز بعدش برم کارای مربوط به خودم رو انجام بدم تنهایی. کارگرها فقط چند روز باید اونجا باشن اگه خیلی کثیفه فقط برای تمیز کردن. نظم دادن که کار کارگرها نیست حوصله می خواد که من دارم.
سرش را تکان داد و گفت: نه نه نمی شه! اصلا حرفشم نزن.
بازهم خواهش کردم ولی سرش را تکان داد و خیلی با جدیت گفت که امکان ندارد.
با ناامیدی تکیه دادم به پشتی صندلی، او هم دوباره شروع کرد برایم از مزایای منشی رییس شرکت بودن گفت.
دیگر به حرفش گوش نمی دادم کمی که گذشت با دلخوری بلند شدم و گفتم: ببخشید کلاسم دیر می شه. من می رم به هر حال من منشی شما نمی شم. به نظرم #فریده برای این کار بهتره. در مورد #ویزیتوری هم نه چیزی می دونم و نه فکر می کنم از عهده اش بر میام. جدا ممنونم که وقت گذاشتید و خواستید برای من کار پیدا کنید. می دونم که چقدر مهم بوده براتون که به دوستتون رو انداختید و بهش زنگ زدید، به هر حال زحمت کشیدید.
با دقت به حرفهای من گوش داد و بعدش بلند شد و خیلی دوستانه گفت: صبر کن، بازم ناامید نشو می گردم برات یه کار مناسب خودت پیدا می کنم. یه کاری که زیاد وقتت رو نگیره و وقت داشته باشی به شوهر پیرت هم برسی و اگه دوست داشتی درس هم بخونی، شاید بخوام طبق همون قرارداد قبلی طراحی انجام بدی، منتهی حساب شده و با صرف وقت، بیای همین جا کار کنی و ساعت کار داشته باشی.
دیگه حوصله ماندن آنجا رو نداشتم. یه کاری که به نظرم جالب آمده بود، جمع وجور کردن و نظم دادن به همان انبار کفش بود. که متاسفانه قبول نکرد در حالی که مطمئن هستم خیلی کار جالبی می توانست برایم باشد.
وقت بیرون آمدن به زور از من شماره تلفن خانه را گرفت. تا اگر کار بهتری پیدا کرد خبرم کند.

پنج شنبه 15 آذرماه 69
هنوز از آن آقای شاه نمی دانم چی چی، خبری نشده است، که قرار بود کاری برای من دست و پا کند، گمان کنمT بازیچه خوش خدمتی جنابT برای #یاسمن خانم شده ام. آخرش مجبور شدم به خانم #مصباح تلفنن کنم و برای هفته بعد به او قول و قرارهایی بدهم.  خانم سید رضی هم گفت: یک سری بیا #کانون_سلمان ببینم چه می توانم برایت بکنم. شناسنامه ام را تعویض کردم. دیشب عجیب فکر می کردم شناسنامه ام که عوض شود آدم نویی خواهم شد، آفرید دیگری. امروز احساس می کنم هنوز همان آدم قبلی هستم.

شنبه17 آذر ماه 69
امروز رفتم کانون سلمان و با مدیر آنجا صحبت کردم. خانم سید رضی سفارش من را کرده بود. ظاهراً برای کلاس نقاشی کودکانشان به یک مربی احتیاج دارند. سه روز در هفته دو ساعت بعد از ظهرها، حقوق زیادی هم نمی دهند ماهی 120 تومان! به نظرم برای این مدتی که قرار است کلاس داشته باشم بد نیست. قبول کردم، یعنی من الان یک کار نیمه وقت دارم.
خانم سید رضی گفت: نگران نباش کلاس های تئاتر هم به زودی روی دوش خودت می افتد. مربی کلاس های تئاتردر حال حاضر خانم سید رضی است ولی گویا او دیگر نمی خواهد در کانون کار کند. از محیط کانون زیاد خوشم نمی آید، باید چادر سرکنم. من همیشه چادرم را تا می کنم و می گذارم توی کیفم و وقتی توی اتوبوس نزدیک کانون می شویم. چادر را در می آورم و سرم می کنم. روی هم رفته از این همه دورویی خوشم نمی آید اما ناچار هستم قبول کنم.
آه خدایا باورم نمی شود خطر منشیگری و ویزیتوری به همین راحتی از بیخ گوشم گذشته باشد. هر چند جدا دلم برای کار کردن در آن  انبار بزرگ که پر از کفشهای قدیمی باشد لک می زند. افسوس چقدر چنین مکانی می توانست قوه تخیل مرا قلقلک بدهد؟ به هرحال در این دنیای وانفسای کثیفتر از خلط دهان یک آدم سل گرفته، من هم مثل آن چند میلیارد آدم خل و چلی که آرزوهای عجیب و غریبی دارند، برای آن انبار خیالاتی داشتم.
قبول دارم این ها همه هذیان پشت کنکور ماندن است، غلیان احساسات هیستریکی یک دختر دیوانه و تنبل که نتوانسته است خودش را به موقع برای کاری که باید حتماً انجام می داده، مهیا کند و حالا بی هدف دست دراز میکند که به هر خارو خاشاکی آویزان شود.

سه شنبه20  آذر ماه 69
 امروز به اصرار بچه ها رفته بودیم خانه توکلی، آه اصلا نمی توانم بفهمم چرا این اتفاق افتاد، وای خدای من، نمی دانم چه بگویم، نمی توانم باور کنم چنین کاری را کرده ام، دلم یک گریه کردن سیر می خواهد، دلم می خواهد زار بزنم و بیفتم روی پاهای خدا! و بخواهم ازش که من را ببخشد. حالم از خودم بهم می خورد، از همه چیزهایی که دارم و ندارم بیزار هستم. نمی توانم درست نفس بکشم. هوای تازه می خواهم که نفس بکشم و شاید مجالی که نفسم بالا بیاید و کمی اشک بریزم تا سبک شوم. نمی فهمم چرا اشکم در نمی آید. چطور امکان دارد من چنین موجودی شده باشم؟

پنج شنبه 22 آذرماه 69
دومین بار است که #منشی آقای میم زنگ می زند و  آقای میم کاری به من پیشنهاد می دهد. بار اول که مامان گوشی را برداشت، منشی گفت با من کار دارد من که گوشی را گرفتم  وصل کرد به خود آقای میم و با او صحبت کردم و بعد از کلی چاق سلامتی و طعنه زدن به من که شوهر پیرو پاتالت را برداشته ای برده ای خانه خودتان داماد سرخانه بشود که چه؟  گفت: بیا همین کار طراحی را انجام بده گفتم: نه نمی خواهم. متشکرم الان دارم یک جا به صورت نیمه وقت آموزش #نقاشی می دهم. بعد اصرار کرد کار نیمه وقت که کار نمی شود و بیا همین جا باش، کار تمام وقت انجام بده و خودت را علاف نکن و گفت حقوق خوبی هم به تو می دهم. اما من قبول نکردم، یک بار هم همین امروز زنگ زد، خودم گوشی را برداشتم و دوباره وصل کرد به آقای میم، در بدترین شرایط با یادآوری بدترین خاطره، بعد از آن روز کذایی در خانه توکلی و دیدار نسترن و اصرار برای آن بازی مسخره "چه کارهای بدی که کرده ایم و شرح ریز به ریز و جزء به  جزء  آن " و آن عذاب وجدان دیوانه کننده، انگار کن حضور او را توی اطاق احساس کردم  بیخ گوش خودم و آن یادآوری اه، سریع گوشی را گذاشتم و سیم تلفن را هم از برق کشیدم.

چهارشنبه 7 فروردین 70
به همین سادگی سال #هفتاد هم آمد و هفت روز خود را به سرعت سپری کرد. بابا از مسافرت آمده، به راحتی گرد پیری را روی سرش می توان دید، سال جدید را بدون او شروع کردیم و بدون سیاوش، هر دو با هم رفتند شیراز و بابا تنها برگشت، سیاوش #شیراز مانده است، همان جا در همان شرکتی که بابا مدیریت داخلی اش را به عهده گرفته بود، مانده به عنوان یکی از کارگرهای ساده کار می کند!
حالا بابا آمده است، خدا کند همیشه در کنار او باشیم و تحویل سال قرآن به دست، ژست بابایی به خود بگیرد و لذت با او بودن توی وجودمان بخزد و مامان که سال جدید تغییری در او بوجود نیاورده است، زود حوصله اش سرمی رود و مریض احوال تر از همیشه است و با همان یک وعده غذای افطاری چنان خودش را سیر می کند که فکر کم کردن وزن مسخره است. امروز دیدم که چه جوری سر بابا را کلاه می گذارد، برای وزنش کمی عقربه ترازو را پایین تر از صفر می گذارد و بعد می رود رویش و بابا را صدا می زند که بیا ببین چه کرده ام؟
کاری که همه ما همیشه برای فریب خودمان انجام می دهیم. نباید بگذارم دل مرده شوم، نباید بگذارم افسرده شوم، آه نوشتن برای من شده است عذاب الیم، ولی اگرچه دیر به دیر به سراغت می آیم اما بلاخره می آیم.
با آرش در مورد آن کاغذهای آلومینیومی بالای پشت بام صحبت کردم زیرش زده است و می گوید: نمی داند چیست و از کجا آمده؟ اما من خوب می دانم آنها چیست، وقتی در خانه آقاجان بودیم خرابه کنار خانه که پاتوق معتادها و هرویینی ها بود، پر بود از این زرورق ها! احمق، احمق، آرش احمق، چطور می توانستم به او بگویم که خودم تو را دیدم، وقتی آن طور به خدا و پیغمبر و کائنات متوسل می شود که بگوید اهل این کارها نیست؟

شنبه 20 فروردین ماه 70
فیلم نامه ای که برای کلاس #فیلم_نامه_نویسی نوشته بودم خیلی مورد استقبال قرار گرفت. این را بر اساس همان بازی من درآوری که خودم با بدجنسی  طراحی کرده بودم و خانه افسانه توکلی انجام داده بودیم، نوشته بودم. اصلا فکرنمی کردم که بشود از دل یک ماجرای بد یک فیلم نامه به این خوبی بیرون آورد. دقیقاً مثل ماجرای خانه افسانه ماجرا این جوری نوشته شده بود که دریک میهمانی دوستانه قدیمی میهمان ها برای گذران وقت و هیجان بیشتر یک بازی انجام می دهند به نام " آن کار بدی که انجام داده ام!"
 و بنا، براین است که هر کدام از میهمان ها پانتومیم وار یکی از کارهای بد خودشان را که لااقل با یک نفر از جمع میهمانان انجام داده یا یک نفر می تواند آن را حدس بزند، اجرا کنند. در فیلم نامه ای که من نوشته بودم جریان بازی به این جا ختم می شود که در جریان این بازی در نهایت یک نفر یک نفر دیگر را به قتل می رساند. البته من خیلی سعی کرده بودم که هر شخصیت یک داستان مجزا  داشته باشد و  به گناهی که  او در  ارتباط با یک نفر دیگر انجام داده تاکید شود. و درعین حال سعی کرده بودم ارتباط منطقی و جذابیت سینمایی و دیالوگ ها طوری باشد که وجود میزانسن ثابت و محدودیت صحنه، فیلمنامه را دچار مشکل نکند. هر چند در نهایت به نظرم اگر نمایشنامه ای هم از روی این فیلم نامه بنویسم بد نباشد وشاید جذابیت روی سن بیشتری داشته باشد.
بگذریم، حالا که خوب فکر می کنم میبینم از کنار آن ماجرای عذاب آور و ناراحت کننده ای که در خانه افسانه اینها داشتم. توانستم یک فیلم نامه خوب بنویسم. حالا به قضیه عمیق تر نگاه می کنم یعنی فکر می کنم اگر آدم جسارت انجام بعضی کارهای جسورانه را نداشته باشد نمی تواند خلاقیت خوبی هم داشته باشد. در واقع ماجرای نسترن و پانتومیمی که آن روز بازی کرد خیلی کمک کرد که بتوانم این فیلم نامه را بنویسم. هر چند اولش با حضور او در میان جمع دوستانه خودمان جا خوردم و به افسانه دعوا کردم که چرا او را دعوت کرده است ولی با توجه به این که اینها #دختر_خاله هستند خیلی هم نمی توانستم به او خرده بگیرم. بخصوص که افسانه گفت نسترن خیلی بهتر شده است و دیگر سر به راه شده( هرچند من یکی که واقعا چیز تغییر پیدا کرده ای ندیدم  بخصوص با آن نمایش چندش آوری که
بازی کرد) یعنی فکرش را بکن تمام کار بدی که بچه ها در ارتباط با همدیگر انجام داده بودند، نهایتش کش رفتن دفتر و خودکار و تولید بوی نامطبوع و انداختن آن گردن یکی دیگر یا سیگار کشیدن و دید زدن خانه همسایه و اوجش بوس کردن  بود! ولی کار بد نسترن عیناً جز به جز و مو به مو به اتفاقاتی که با منصور داشت مربوط می شد. البته لطف کرده و من را هم شریک جرم خودش می دانست و خیلی قشنگ نشان داد که ما دو نفر، که عاشق و دیوانه منصور بودیم( در حالی که من واقعاً آن طور نبوده و نیستم ) رفته ایم خانه یک پسری که خیلی خوشگل و زیباست و با هم اینطور کرده ایم و آن طور کرده ایم . قسمت بد ماجرا این بود که یک قسمتی را روی خودم پیاده کرد با این فرض که من خودش باشم و خودش منصور! ( البته نه آن قدر جدی جدی واقعی اما خوب خیلی هم گویا و
 ناجور) و از آنجا که من خودم این بازی را طراحی کرده بودم. خیلی #بزدلانه بود که زیر بار نمی رفتم و قطعش می کردم. چون این طور به دیگران ثابت می شد که من حتی ایده خودم را هم قبول ندارم. 

یک شنبه 21 فروردین ماه 70
امروز وقتی گزارش #آوارگان_عراقی را می دیدم که چطور مثل کبوترهای بال و پر بریده آمده بودند به کشور ما، پناه گرفته بودند، به کشوری که هشت سال بخاطر یک دیوانه ی احمق وادار به جنگ با آن شده بودند. به کشور دشمنی که با آنها جنگیده است و عده ای از آنها را کشته، به کشوری که هشت سال از همه ی #تریبون های خود آرزوی فتح  یا نابودی اش را شنیده است.
امروز وقتی دیدمشان با پاهای تاول زده، چهره های خسته و چشمهایی خسته که هنوز برای گریه کردنی سیر از آن چه برسرشان آمده دلتنگ هستند. یادم آمد چند ماه پیش چه خوابی دیده بودم، خواب دیدم #جنگ_داخلی است در جایی که نمی دانم کجاست، همه خانواده هستند. زن و مرد و کودک و پیر و جوان از این طرف دشمن همه را می کشد. از آن طرف سربازان خودی همه مردم را وسط میدان جمع می کنند و آتش می زنند، تیرباران می کنند، گردن می زنند، می کشند، می کشند، می کشند! همانجا در خواب فریاد می زدم " خدایا ما بی گناهیم، ما باید به که پناه ببرم؟ ما مردم عادی باید کجا پناه بگیریم؟"
حکومت ها بخاطر منافع یک عده همه چیز را بهم می ریزند یک دیوانه پیدا می شود که دلش یک چیز دیگری بخواهد، دلش قدرت و ثروت و زمین بیشتری بخواهد بعد تاوانش را مردم می دهند. مردمی که در زندگی عادی خودشان برای یک شادی کوچک آرزو به دل مانده اند. خدایا خواهش می کنم خودت ما را حفظ کن. خدایا آخر این چه وضعش است این بدبخت های پا برهنه بد بندگی کرده اند؟ اصلا بندگی نکرده اند که بد باشد. خودت که بهتر می دانی فرصت بندگی به ما آدم های معمولی داده نمی شود. خدایا واقعاً دلخوشی ما چیست در این دنیای بزرگ؟ خدایا، شرمنده ام، مرا ببخش ولی واقعاً به وجودت شک کرده ام. تو را توهم می پندارم. خدایا  در این جهان بی درو پیکر در این جهان آلوده به فساد تباهی و جنگ و ستم.  ایمان داشتن یا نداشتن من برای تو چه فرقی دارد؟ بیشتر فکرمی کنم ایمان داشتن یا نداشتن من به درد تنازع بقاع یک عده دیگرمی خورد و تو ازفواید آن بی بهره ای.  چون نه ایمان داشتنم به ضرر تو تمام می شود، نه ایمان نداشتنم به مردم ضربه می زند. اما اگر خوب بندگی کنم خوب فرمانبردار باشم. خوب بردگی کرده ام. خوب خری خواهم بود.
یک شنبه 1 اردیبهشت ماه 70
درحالی که تقویم را جلوی رویم گذاشته ام و لحظه به لحظه نزدیک شدن به #امتحان_کنکور را مشاهده می کنم. در دل دعا می کنم که بتوانم مرحله اول کنکور را به صورت معجزه آسایی بدون خواندن درس پشت سر بگذارم. دیگر مطمئن هستم که می خواهم رشته هنر امتحان بدهم. اما من دروس تخصصی #هنر را نمی دانم و تازه در درسهای عمومی مثل #زبان و عربی هم ضعیف هستم.
امروز سری به حوزه هنری #سازمان_تبلیغات_اسلامی زدم، گفتند باید 13 اردیبهشت برای امتحان ورودی بروم تا برای آمادگی کنکور مرحله دوم ثبت نام کنم! یعنی باید حتماً امتحان ورودی بدهم و از یک سطحی بالاتر باشم تا بتوانم برای آمادگی کنکور هنر در آنجا ثبت نام کنم؟ واقعا که مسخره است.
به هر حال من تصمیم گرفته ام حتماً امتحان حوزه هنری را بدهم چون ارزشش را دارد و خدا کند که قبول شوم. چون در آن صورت خیالم از مرحله دوم راحت است البته به شرط قبولی در مرحله اول!

چهارشنبه 4 اردیبهشت ماه 70
راستی مرگ یعنی چه؟ یعنی تمام شدن و رفتن؟ دامن کشیدن از جهان فانی و عزیمت کردن به سرای باقی؟ نه من هنوز نمی دانم مرگ چیست! یک استعارات و جملاتی در مورد مرگ شنیده ام، چیزهایی دیده ام. اما نمی دانم چیست؟ می دانم چهره در خاک کشیدن است به مردگان پیوست و از زندگان گسستن، اما نمی دانم خود مرگ چیست. می دانم مرده را در خاک می گذارند، برپهلوی راست، سنگ لحد را می گذارند رویش و زاری می کنند بعد چهل قدم دور می شوند. مرده دوباره زنده می شود و نکیر و منکر به سراغش می آیند و برایش برنامه ها دارند.
از این دنیا که بخواهی پایت را بگذاری توی آن دنیا وقتی با نکیر و منکر شروع شود معلوم است آخرش چه می شود.
قدرت الله خان مرد... پسر عموی بابا اگر دختر خوبی بودم و چادر سر می کردم و با حجاب بودم. حتماً امروز بخاطر از دست دادن پدرشوهر بیشتر آزرده خاطر بودم.

شنبه  14 اردیبهشت ماه 70
در امتحان #سازمان_تبلیغات قبول شدم. نه در امتحان که نه، در #نمایش سازمان تبلیغات، یک #کنفرانس دو سه دقیقه ای خصوصی ترتیب دادند، به عنوان مصاحبه و پس از چند سوال مسخره،  قرار شد دوهزار وپانصد تومان واریز کنم به حسابشان و خلاص! حالا باز خدا پدر و مادر اینها را بیامرزد که کارشان هدف دارد و خودشان شناخته شده اند، مجتمع سینما که پاک مایوسم کرده است، اصلا نظم درستی ندارد و معلوم نیست آخرش چه می شود. فکر می کنم اصلا بهشان مجوز درست و حسابی داده نمی شود. نمی دانم چرا؟
بابا از سفر برگشته و تا گردن توی قرض فرورفته، خوب معلوم شد  وقتی شیراز بوده بیکار ننشسته و باز هم مثل همیشه شروع کرده به سرمایه گذاری های طوفانی و موجبات شادی و نشاط فرصت طلب های آن خطه شهید پرور را فراهم آورده.  خیلی هم شجاعانه نزول گرفته و هی شجاعت بیشتری به خرج داده، تمام ارث و میراثش را هم به باد داده. حالا این ها هیچ،  این نزول خورهایی که تا چند روز دیگر می آیند پولش را می خواهند بگو.
دیگر خسته شده ام. دیگر حوصله این حماقت ها را ندارم، تنها راهی که به فکرم می رسد این است که یواش یواش مستقل شوم و بل کل قید این همه درگیری فکری و خنگ بازی خانوادگی و حماقت موروثی را بزنم. در حال حاضر تنها چیزی که به نظرم می رسد این است که برگردم بروم پیش آقای میم که مطمئن هستم آخرین بار کاری برای من دست و پا کرده بود و به خودش رو بیاندازم. او هم که معلوم است این بار حتماً با شلاق و شلنگ و هر چه دم دستش پیدا کند،  می افتد به جان من.
وای خدایا، آذر کجا، اردیبهشت کجا؟ شش ماه گذشته.  تازه دفعه آخر همین که صدایش را شنیدم. تلفن را قطع کردم که حتماً فهمیده چون بعدش هم سیم تلفن را کشیدم. خیلی باید پررو باشم که دوباره بروم سراغش، به قول آقای اخوت احتمالاً همین که چشمش به من بیفتد نعره زنان سر به صحرا می گذارد. ولی چاره چیست؟  چشم سفید تر از این هستم که نروم الان باید دوهزاروپانصد تومان واریز کنم به خاطر کلاسهایم! و یک جوری هم خودم را جمع و جور کنم که وابسته به خانواده نباشم.
یعنی این بدبخت روزی که از دست من خلاص شود چه روزی بشود برایش. اصلا گور بابای این که با چند تا دختر زیر هجده سال خوابیده باشد. فیلا که کار من گیر است، مگر من نکیر و منکرش هستم که به کارش کار داشته باشم؟ برود کیفش را از زندگیش ببرد به من چه؟ من چرا حسودی می کنم؟ همین که با شخص من کار نداشته باشد و در عین حال برایم یک کاری جور کند کافی است.

یک شنبه 15 اردیبهشت ماه 70
با چه ترس و لرزی رفتم شرکت آقای میم. باز هم قبلش زنگ نزدم و سرزده رفتم منشی جدیدش که یک دختر #ترگل و #ورگل و لاغر و ترکه ای و خیلی لوندی بود همانطور که #آدامس می جوید و دندان های قشنگ و سفید و براقش را به نمایش می گذاشت.
 گفت: نیستند و بعدازظهر می آیند.
(این طور که معلوم است آقای میم آخرش فریده را فرستاد دنبال ویزیتوری. از اولش هم چشمش فریده را نگرفته بود.)
پرسیدم: کی می آیند؟
گفت:  ساعت 4 تا 4 و نیم ممکن است که بیایند.
پرسیدم: فردا ساعت چند بیایم که باشند؟
گفت: اول وقت ساعت 10 بیایید هستند.
معلوم است که آقای میم دارد پولدار می شود وقتی اول وقتش ساعت 10 شروع شود یعنی که اوضاع و احوال دارد رو به روشنی می رود. جدا که دارم بهش حسودی می کنم. هم خوب بلد است چطور پول در بیاورد و هم از زندگی لذت می برد.

دوشنبه 16 اردیبهشت ماه 70
امروز اولِ وقتِ آقای میم، خودم را رساندم به آنجا، کلی هم با خودم فکر کرده بودم که ازکجا شروع کنم و دقیقاً چه بگویم که نرفتن و بی محلی کردن و #تلفن قطع کردن من را توجیه کند؟  اما، در واقع وقتی رفتم و آقای میم را دیدم با آن قیافه ی برزخ و بداخلاق که هیچ وقت تا به حال ندیده بودم، فهمیدم که دیگر نمی شود مثل گذشته دست بالا را گرفت. اصلا نمی دانم برای چه دست بالا را می گرفتم من؟ همیشه فکر می کردم خیلی هم دلش بخواهد که من بروم با او کار کنم. اما این روزها که احساس می کنم بیش از پیش به یک کار دائم با حقوق متوسط احتیاج دارم دیگر آن فیس و افاده ای که داشتم، کاربرد ندارد و باید مساله را جدی بگیرم.
حالا بماند که اولش چقدر طول کشید تا آقای میم من را راه بدهد در حالی که بیچاره منشی لوند دوبار با او تماس گرفت و گفت من برای دیدنش آمده ام. اسم و فامیلم را هم گفت: ولی خوب نوبت آقای میم بود که طاقچه بالا بگذارد و من باید تحمل می کردم.
بعدش خوشبختانه بیژن آمد و کلی با هم سلام و علیک کردیم و برای میم چای برد. مثل این که دوباره گفته بود من آمده ام ومیم هم کوتاه آمده و بلاخره اذن دخول صادر کرد.
مشغول چای خوردن بود که رفتم تو، ابروهای گره اندر گره و قیافه جدی. خیلی جا خوردم هیچ وقت او را اینطوری ندیده بودم برای همین آن روحیه متوسط خوبی که داشتم به روحیه متوسط آشغالی تبدیل شد که نزدیک بود دوباره برگردم. حتی به خودم فحش دادم که چرا چنین حماقتی کرده ام دوباره؟ به زور و باخجالت سلام کردم اما او فقط سرش را تکان داد و چایش را نوشید، حتی یک ابسیلون هم مهربان نبود و شوخی نداشت. اشاره کردم که می توانم بنشینم، سرش را تکان داد. نشستم و کیفم را گرفتم توی بغلم، اینطوری احساس آسودگی بیشتری می کردم. حتی یک نیم نگاه هم به من نیانداخت کاغذ های روی میزش را زیرورو کرد. یک کمی به نظرم چاق تر از قبل شده بود. باید خودم سرصحبت را باز می کردم و فعلا مهم بود که با من آشتی کند. شروع کردم به زبان ریختن گفتم: می دونم از دست من ناراحتید، خیلی سعی کردید که یه کاری برای من انجام بدید. ولی من جنبه نداشتم. الان هم نیومدم برای کار، اومدم برای معذرت خواهی.
باز هم با اخم بدون نگاه کردن به من خودش را مشغول کرد.
گفتم: می دونم که اصلا براتون اهمیتی نداره که ازتون معذرت خواهی کنم. شاید بهترمیبود که دیگه مزاحمتون نشم. اما برای خودم خیلی مهمه که من رو ببخشید.
همچنان #اخمالو.
گفتم: برام مهمه چون شما به اون بدی که من فکر می کردم، نیستید و من هم به اون خوبی که خودم فکر می کردم نبودم.
نیم نگاهی به من انداخت.
گفتم: این چند وقت تجربه های زیادی داشتم و فکر می کنم شاید بهتر بود با شما دوست بودم. مطمئن هستم وقتی همه چیز برام غیرقابل تحمل می شد، می تونستید کمکم کنید. که این قدر همه چیز برام سخت نباشه.
بلاخره طلسم شکست و به من نگاه کرد .
گفتم: می دونستم که شما می فهمید همه اش دارم دروغ می گم .  وقتی می گم شوهر دارم و شوهرم فلجه یا پیره اما اون قدر خودم را کوچیک احساس می کردم که فکر می کردم اگه بگم شوهر دارم، شما من رو بیشترجدی می گیرید.
راستش با این که واقعاً داشتم از سر خلوص نیت حرف می زدم اما احساس می کردم دارم گولش می زنم و عذاب وجدان داشتم و نزدیک بود بازهم اشکم برای خودم دربیاید.
سینه ای صاف کرد و همینطور که با اخم به من نگاه می کرد خیلی جدی گفت: ناامیدم کردی، جدا ناامیدم کردی.
نمیدونم چرا یه دفعه احساس کردم این صحنه می تواند سکانس قشنگی از آب در بیاید اگر من گردن بندم را باز کنم و بدهم به او و بگویم این یادگاری از من پیش شما باشد من را به خیر و شما را به سلامت.
 فکرش را بکن گردن¬بند طلایم را، حالا البته گردن¬بند خیلی کلفتی هم نیست، یک زنجیر باریک کوتاه  است و یک قلب کوچولو ولی خوب برای من خیلی باارزش است. با این حال گردن¬بندم را باز کردم و بلند شدم، رفتم جلوی میزش و مشتم را بردم جلو و صاف توی چشمهایش نگاه کردم و گفتم: می شه برای معذرت¬ خواهی این رو از من قبول کنید ولی ازم ناامید نباشید؟  قول می دم دیگه مزاحمتون نباشم. هیچ¬وقت نیام و هیچ¬وقت نگم برام یه کاری پیدا کنید. این آخرین دیدار باشه و این آخرین چیزی که بین ما رد و بدل می¬شه.
چند ثانیه ای با دقت به من نگاه کرد و بعد مشتم را محکم گرفت و گفت: فکر نکن ازت خوشم می آد، دلیل این که  می¬خواستم بهت کمک کنم این بود که احساس می¬کردم دختر مغروری هستی و ارزش این که برات کاری انجام بدم رو داری.  حالا هم بشین سرجات تا شرایط آشتی کردن رو بررسی کنم.
اقرار می کنم وقتی داشتم گردن¬بندم را بهش می¬دادم همه اش نگران بودم که گردن¬بندم را جدی جدی بگیره درعین حال کلکم نگیره. اما وقتی گفت: بنشین تا با هم حرف بزنیم قند توی دلم آب شده بود. بااین حال مشتم را باز کردم و گردن بند را گذاشتم روی میزش و بعد نشستم روی مبل. او هم مثل همیشه آمد روبروی من نشست و دوباره تقریباً شد همان آقای میم همیشگی که شیطنت می¬کند  و دلش می¬خواهد که احساس کند خیلی مجذوب کننده است.
با هم حرف زدیم. در مورد این که توانسته ام کاری پیدا کنم یا نه پرسید. ماجرای کانون و کلاس های نقاشی را برایش گفتم. با دقت گوش می¬داد و حتی احساس می¬کردم نوع گوش دادنش دیگر مثل گذشته نیست. من را جدی تر می¬گیرد و مثل یک آدم بزرگ با من رفتار می¬کند. بهش گفتم که می¬خواهم در رشته هنر شرکت کنم. ولی هنوز درس خواندن را شروع نکردم و حتی گفتم که هنوز دنبال یک کار دائم می¬گردم، اما نمی¬خواهم او خودش را برایم توی زحمت بیاندازد.
آخرش در عین ناباوری در مورد #انبار کردن کفشهای قدیمی و جدید به من پیشنهاد داد، قبول کرد که انباردار کفشهای کارگاه ها باشم. کفشهایی که قرار است بعداً وارد بازار شوند یا مشکلی دارند و نمی شود وارد بازارشان کرد یا باید ردشان کرد رفت یا باید بمانند تا در فصل خودشان بیرون بیایند. با هم رفتیم انبار را دیدیم. داده بود انبار را تمیز تمیز کرده بودند، یک سالن نسبتاً بزرگ ال مانند، که یک کوه از کفشهای قدیمی و جدید وسط در وسطش روی هم ریخته شده بودند.  گفت شش ماه پیش می خواسته به من بگوید که پیشنهاد من را در مورد انبار قبول کرده اما من تلفنش را قطع کرده ام.
قول دادم یک روز که جراتش را داشتم بهش بگویم که دلیل این کارم چه بوده.
روی هم رفته امروز خیلی خوب بود. دیگر احساس یک مرد هیز و بدچشم و فرصت طلب را از او نداشتم. خیلی هم موارد ایمنی را برای من در نظر گرفته بود قفل ها، چفت ها، این که فقط خودم هستم و خودم و باید در را از داخل قفل کنم و فقط کسانی را داخل انبار راه  دهم که خودش به من گفته باشد. قرار شد هرچه احتیاج دارم به او بگویم تا برایم خریداری کند، از قفسه و کمد و میز و لباس کار و .... ساعت کارم فعلا صبح از ساعت 8  تا ظهر یک و نیم بعدازظهر است و حقوقم ماهی 3500 تومان. از چهارشنبه هم کارم شروع می شود.
یک چیز ضایع هم اتفاق افتاد؛ گردن¬بندم روی میزش جا ماند، امیدوارم به عنوان باج سبیل قبولش نکرده باشد و بعداً به من پسش بدهد.

سه شنبه 17 اردیبهشت ماه 70
عجب دختر بی معرفتِ احمقی هستم من، فقط به خودم فکر می کنم. برای کسی یا چیزی ارزش قائل نمی شوم. احمقی که حرف های احمقانه می زند و کارهای احمقانه تر انجام می دهد.
با بابا دعوایم شد و هر چه از دهنم در آمد به او گفتم، هیچ وقت اینطور #وحشی نبودم، هیچ وقت این طور با او صحبت نکرده بودم. گفت: نباید بروی سرکار و حق بیرون رفتن از خانه را نداری و تا وقتی در این خانه زندگی می کنی، اجازه نمی دهم کار کنی.
گفتم: می روم و کار می کنم و تو هم نمی توانی جلویم را بگیری و اگر نمی خواهی در این خانه زندگی کنم می روم و دیگر اینجا زندگی نمی کنم. گفتم تو نمی توانی مشکلات من را حل کنی تو که بلدی مرا بفرست #قزوین، پیش عمه.
آه خدایا، به بابا حق می دهم که از من بدش بیاید. حتی قابل ندانستم به او بگویم که کار پیدا کرده ام و چه کاری هست و آدرسش چیست، حق می دهم که به من بد و بیراه بگوید، حرفهای زشتی به او زدم. به او گفتم: او نمی تواند زندگی ما را اداره کند و من احتیاج دارم که پول داشته باشم. می خواهم کلاس بروم، کتاب بخرم، #تفریح خودم را داشته باشم. می خواهم مستقل باشم و او با ندانم کاری چند سال است که زندگی من را سیاه کرده.
من بی شعورترین، نادان ترین و بی ادب ترین دختر این خانواده ام. خاک بر سرکثافتم. من حرف های گریه دار می زنم و کارهای خنده دار می کنم. حالا بابا رنجیده و هر دو با هم قهر هستیم. من طلب کار با او قهر هستم. خدایا مرا ببخش و یک روز به ما فرصت بخشیدن همدیگر را بده.  اما امروز اصلاً نمی توانم از راهی که تصمیمش را گرفته ام بازگردم. تا پای جان برای کاری که قرار است انجامش دهم ایستادگی می کنم و نمی گذارم کسی مانع من شود. حتی اگر عزیزترین کسانم.

چهارشنبه 18 اردیبهشت ماه 70
انبار وحشتناک تر از چیزی بود که فکرش را می کردم. صبح رفتم آنجا، "میم" نبود. منشی لوند هم نیامده بود، #بیژن بود، با هم نشستیم به صبحانه خوردن و شوخی کردن. تشویقش کردم که درسش را ادامه بدهد تا دوم راهنمایی بیشتر نخوانده.
 گفتم: اگربخواهد درس بخواند کمکش می کنم و حاضرم معلم خصوصی اش شوم.
ساعت حول و حوش 9 بود که منشی لوند پیدایش شد، خیلی راحت از پله های طبقه بالا آمد پایین، من صدای بستن در بالا و صدای تاپ و تاپ پایین آمدنش را از توی آشپزخانه شنیدم. چشمهایم گرد شده بود. به بیژن نگاه کردم عین خیالش نبود. خیلی راحت حرف می زد و برایم از کار و زندگی می گفت. صلاح ندیدم چیزی دراین مورد چیزی از او بپرسم، خوب نیست سر این چیزها رویمان به روی هم باز شود. منشی لوند آمد و من هم رفتم سراغش، خوب است که وقت کرده بود آرایش کامل بکند.
خیلی سرد گفتم: از ساعت 8 آمده ام و می خواهم بروم سرکارم  و باید کلیدها را تحویل بگیرم.
با بی تفاوتی حرص درآوری گفت: باید صبر کنید خود آقای ملک بیایند. خودشان کلیدها را تحویل دهند.
حتی وقتی حرف می زد به من نگاه هم نمی کرد. انگار کن با بیژن یا یکی از کارگرهای کارگاه حرف می زند. این قدر حقیر و کم ارزش به نظرش می آمدم. معلوم است دیگر وقتی با رییس و روسا بپرد بقیه برایش بی ارزشند. باز هم نشستم، یک ساعت دیگر علاف شدم. تا اینکه "میم"  آمد از همان بالا، خیلی شسته و رفته و تر و تمیز و حمام رفته، با عطر خوش و حال خوب در مقایسه با حال من که آن قدر انتظار کشیده بودم و در و دیوار زندانم شده بود.
اولش که از دیدن من تعجب کرد و گفت: اِ مگه قرار بود امروز بیای؟
خیلی صبورانه و متین و سرد گفتم: بله، سروقت هم آمدم ساعت 8.
سرش را تکان داد و خیلی سریع رفت توی اتاقش. من باز بیرون نشستم و نشستم و نشستم. ساعت حول و حوش 10/5 بیرون آمد و به من گفت: برویم.
یک کلمه حرف نزدم و اعتراض نکردم. راه افتادیم، خیلی نوک زبانم  بود که در مورد دیر آمدنش و علاف شدنم چیزی بگویم اما نخواستم که حرفی بین ما رد و بدل شود. رفتیم به طرف سرایداری کارگاه، میم،  " مش محمد" را صدا کرد.
 داد زد و گفت: مشتی کلیدها را بیاور.
بعد یک #پیرمرد_زپرتی ِ درب و داغان که مطمئن هستم به انتخاب آقای "میم"  حتما باید " اخته" هم شده باشد. کلید به دست از در بیرون آمد.  راه افتادیم به طرف انبار. در همان مسیر "میم"  کلی به "مش محمد" سفارش کرد که اصلا در این قسمت بدون اجازه خودت نه کسی را راه بده و نه کسی بیاید. کلیدها را تحویل خود این خانم بده و برای خودت هم یک سری بساز. وقتی آن توست در را از داخل قفل می کند. چند تا لامپ سوخته است بگو بعداز ظهر بیایند بیاندازند. از این جا به ساختمان اداری بگو یک سیم بکشند زنگ وصل کنند.  یک سیم هم بکشند برای تلفن.
او هم گفت باشد و قول داد بعداز ظهر همه کارها را راست و ریست کند.
وقتی "مش محمد"  رفت با لبخند به میم گفتم: ای بابا چقدر احتیاط می کنید مگه من شنگول و منگول هستم که #آقاگرگه بیاد من را بخورد؟ قول می دهم هر کسی آمد دم در بگویم دست و پایش را نشان بدهد و بعد می گذارم بیاید تو.
"میم"  اما با خیلی بداخلاق نگاهی به من انداخت و گفت؛ لوس بازی در نیاورم و در این طور موارد جدی باشم و حق ندارم در را برای کسی باز کنم.
وا رفتم، او از همین امروز می خواهد برای من رییس بازی در بیاورد.
گفت:  یک میز و صندلی هم می گویم بعدازظهر برایت بیاورند. امروز یک نگاهی بیانداز و ببین چه چیزهایی لازم داری، 
گفتم: چشم ( یک چشم غلیظ و خیلی تاثیر گذار)  که باز او رم کرد و گفت: باید مراقب رفتارم باشم و دیگر بچه محصل نیستم و حالا که تصمیم گرفته ام کار کنم باید بچه بازی را کنار بگذارم. ( نیست که لوند جان خیلی مراقب رفتارش است؟)

جمعه 20 اردیبهشت ماه 70
تا ساعت دوازده خوابیدم، انگار کوه کنده ام، دیروز روز سختی بود، تفکیک کارها و #برنامه_ریزی برای چطور سرو سامان دادن به  #انبار و فکر کردن به این که اصلا باید از کجا شروع کنم، حسابی من را خسته کرد. بابا کلا با من قهر است. نه به من نگاه می کند و نه حرف می زند و نه حتی اعتراض می کند که چرا رفتی، چرا آمدی. اما تصمیم دارم به محض آن که میانه مان خوب شد یک روز او را ببرم محل کارم را ببیند، شاید به من اعتماد کند. (اما حتما باید ساعتی بروم که لوند از بالا نیاید پایین و پشت سرش هم میم نیاید.)
دیروز بعدازظهر رفتم پیش استاد اخوت، شانس من را می بینی؟ می خواهد برای آموزشگاه منشی جدید بگیرد. اگر زودتر رفته بودم پیشش و این را می دانستم احتمالا الان اینجا نبودم.
البته چه بهتر، از این طور کار منشی گری خوشم نمی آید. نشستن روی یک صندلی پشت یک میز و سرو کله زدن با آدم های جورواجور.در محل کار خودم یک لحظه آرام وقرار ندارم، یک لیست بلند و بالا برای میم نوشته ام، شنبه این را بدهم به دستش غش می کند. کلی توی خرج می افتد. اصلا مگر می شود کفشها را دورتادور انبار کنار هم جفت کنم ؟ باید حتما #طبقه_بندی باشد تا بشود همه چیز را تفکیک کرد. ضمن آن که جدا بخاطر بوی چرم و لاستیک و چسب،  اتم به اتم انبار بوی گند می دهد. اگر بخواهم تمام مدت در را ببندم و قفل کنم و از ترس "میم" در را باز نکنم خفه می شوم.
بیژن گفت: می شود مثل فن توالت یک چیز بزرگ اینجا نصب کرد تا هوا عوض شود.
یک بار هم دزدکی دور از چشم "میم" بیژن را بردم آنجا تا برایم #نردبان بیاورد. می خواستم پنجره های بالای انبار را باز کنم. ( در قسمت انتهایی بالای دیوار انبار سرتاسر پنجره است )

سه شنبه 24 اردیبهشت ماه 70
آخرش با بابا آشتی کردم. با من مثل عاشق های #دل_شکسته رفتار می کرد. نگاهم نمی کرد، حرف نمی زد، بغض کرده بود، در خانه کم حرف شده بود، آه می کشید، دستش را می گذاشت روی معده اش و مدام شکایت می کرد که قلبش تیر می کشد. توی خانه راه می رفت و ناله می کرد. مامان گفت: بابا را خیلی رنجانده ای، خیلی بی احترامی کرده ای و باید خودت بروی، بغلش کنی، بوسش کنی و معذرت خواهی کنی.
گفتم: با من آشتی نمی کند، من خجالت می کشم.
گفت: نه می کند، چهارتا قربان صدقه که بروی و نازش کنی، حالش خوب می شود. گفت: آه پدر، خیلی درگیرمی شود، نگذارد بابا از تو دلگیر بماند. برو خودت این مشکل را حل کن و زودتر با بابا آشتی کن.
بعدازظهر رفتم سراغش نشسته بود به تماشای مستند #حیات_وحش، غم زده شکار شدن #بوفالوهای پیر را توسط #شیرهای وحشی جوان تماشا می کرد. کنارش نشستم و  ناغافل بغلش کردم و بوسش کردم و گفتم: من را ببخش، با من قهر نباش، من مریض می شوم. وزن کم می کنم، زشت می شوم. همینطور روی دستت می مانم. کسی نمی آید من را بگیرد، پیر می شوم دلت برای من می سوزد.
اولش هی ناز کرد و ادا و اصول درآورد، ولی آخرش آن قدر مسخره بازی درآوردم که با من آشتی شد. بوسش کردم و گفتم: اگر دوست داشته باشد بیاید برویم محل کارم را ببیند. قشنگ برایش تعریف کردم که کارم چیست و کجاست، مدیرش کیست و محیطش چطور است و بعد هم برای آن که بیشتر تحت تاثیرش قرار بدهم گفتم؛ تقصیر توست بخاطر آن که تو ارتشی بوده ای، من عاشق این هستم که کفش ها را ردیف کنم و کنار هم بچینم و جلویشان سان بروم.
آخیشششش حالا که با بابا آشتی کرده ام یک حس خوبی دارم. بابا خیلی سختگیر نیست به نسبت پدرهای دیگر خیلی آزادی خواه و حتی متجدد است. اما دلش می خواهد معلوم باشد که بابای خانواده است. او بابای من است عاشقش هستم.  مردی که بیشترین اعتماد به نفس را به من داده است .

چهارشنبه 25 اردیبهشت ماه 70
از کت و کول افتادم، 7 ساعت تمام پشت سرهم فقط یک سوم کفشها را تفکیک کردم. #مدل بعضی از #کفشها آن قدر قدیمی است که فکر می کنم مال 30 یا 40 سال پیش باشد. از مش محمد پرسیدم؛ چرا این قدر کفشهای متفرقه با مدل های متفاوت این جاست؟ گفت: صاحب قبلی اینجا بیشتر کارش تجارت کفش بوده کفش ها را از کارگاه های مختلف می خریده و می فرستاده به شهرها و استان های مختلف. الان این جا شاید یک مدل از کفش بیشتر کفاشی های قدیم #تهران را بتوانی پیدا کنی. ولی از وقتی آقا منصور آمده اینجا کارگاه تولید کفش هم زده و کفشهای خودش را هم تولید می کند. معلوم شد رییس اصلی این جا یک آقای دیگری است که از #درباری های ثروتمند زمان شاه بوده و بعد از انقلاب فرار کرده و رفته است خارج از کشور و حالا آقا منصور برای او کارگاه هایش را مدیریت می کند.
لیست خریدم را دادم به آقای " میم" گفت: زیاد برایش خرج تراشی نکنم چون می خواهد ملک کناری کارگاه را هم بخرد و کم و کسری می آورند. ولی قبول کرد یک چیزهای ضروری را فعلا برایم بخرد. تاکید کرد خودم را زیاد خسته نکنم چون او مسئولیت از پا افتادن من را به عهده نمی گیرد.

پنج شنبه 26 اردیبهشت ماه 70
زمان به سرعت سپری می شود. صدای جیک جیک #گنجشکها چه دلنشین است. هوا کمی گرفته است، اما نه آن قدر که دل آدم بگیرد. آسمان #خاکستری یه کم رنگ است و تکه تکه ابرهای کمی تیره تر، روی آن خاکستری کم رنگ چسبانده شده. نمی دانم سرخوش هستم یا خسته، شاید تصور می کنم خدا دوستم دارد.
چرا خسته هستم؟ چرا دوست ندارم به عقب برگردم؟ چرا هنوز بزرگ نشده ام و روحم کودکانه حس می کند، کودکانه فکر می کند و زود خسته می شود؟ خدایا می توانم دوباره دوستت داشته باشم؟ چقدر به دامان تو برای خستگی در کردن نیاز دارم.
خورشید پنهان شده است زیر ابرهای تکه تکه، سکوت زیبایی حکم فرماست، جلوی در انبار ایستاده ام. از باغچه ی پریشان، بوی علفهای گلستانه می آید! چقدر از این که در کشورمان جنگ تمام شده است خوشحالم، چقدر به صلح احتیاج دارم. عجیب است چقدر تغییر کرده ام، من از بمب ترسیده ام، از موشک از آوارگی می ترسم. دو سه سال پیش این چیزها بخشی از زندگی من بود اما امروز از این ها فراری ام. صدای گنجشک ها زیباست. نسیم می وزد لای برگهای درختانِ یاغی یه باغچه ی پریشان و برگ ها چه موزون می رقصند. خدا آن بالاست نگاه می کند، بالاتر از ابرهای خاکستری، بالاتر از خورشید و چه مهربان دامنش را گشوده است. می توان به آن پناه برد. صدایم را می شنوی مهربان، کم مانده است عاشقت شوم؟ کبوترها را که عاشق کرده ای.
حاشیه: جلوی انبار یک حیاط قدیمی نه چندان بزرگ است وسطش یک باغچه بزرگ دارد. درواقع فقط چند ردیف آجرهای بزرگ مربع شکل دور و بر حیاط است و بقیه اش باغچه با درخت خرمالو، انگور، بوته های گل رز خشک شده و چند درخت دیگر که نمی شناسم. باغچه خیلی درب و داغان و پریشان است. پر از ضایعات چرم و آشغال پاشغال های دیگر، تصمیم گرفته ام این حیاط را مرتب کنم. باغچه باید شاداب باشد. حالا که چشم اندازم فقط این باغچه است. باید چشم اندازم را دلنواز کنم.
اما اول باید انبار را سرو سامان بدهم. هنوز این تو خیلی کار دارم. شاید هم روزی نیم ساعت باغچه را مرتب کنم. هرچند " میم" دوست ندارد من خیلی توی محوطه و حیاط آفتابی شوم. کلا اسیری آورده، مدام به من می گوید: اینجا محیط کارگری است مواظب باش. ( مواظب هستم خوب. اما توهم زر زیادی نزن من را که نمی توانی زنجیر کنی من کار خودم را می کنم.)

پنج شنبه 16 خرداد ماه 70
دیروز  شعبان نژاد آمد خانه مان. از درو دیوار حرف زدیم. از بچه ها رئوفه، فهمیه، سیما, فرنوش، اکرم ... از مدرسه گفتیم، از مجله فیلم چند مقاله خواندیم؛ مجله #ذره¬ها که مجله قدیمی زمان شاهی است را ورق زدیم و خندیدیم. ترشیدگی مان را به رخ همدیگر کشیدیم و قول دادیم اگر راه و رسم #جذابیت را پیدا کنیم به هم بیاموزیم. به او پز دادم و گفتم من برای لوند بودن یک استاد تمام پیدا کرده ام.
وضعیت کفشهای توی انبار خیلی خوب است. کاملا تفکیک شده اند، زنانه، مردانه، تابستانی، زمستانی، مجلسی ... هیچ کس حق ندارد کفشها را بیاورد همینطوری بریزد و برود. قرار است دوشنبه بیایند #قفسه¬های آهنی مناسبی ردیف به ردیف در انبار نصب کنند. یک قسمت هم برای میز و کمد و وسایل من باقی می ماند. یک حسن بزرگی دارد اینجا و آن این که دیگر لزومی ندارد توی خانه هی دفتر خاطراتم را به دندان بگیرم و از این ور به آن ور برای پنهان کردنش دنبال جا بگردم. همین جا می گذارمش با خیال راحت به دور از دسترس اغیار.
شنبه 18 خرداد ماه 70
دیروز پیش استاد بودم، حالش خیلی بهتر بود کلی با هم خندیدیم. آرتور هم بود خیلی وقت بود ندیده بودمش از من تعریف کرد و گفت: برای خودت خانمی شده ای حتی گفت: تو را به خدا با پدر و مادرت صحبت کن تو را بدهند به من، اگر عروس من شوی از گل نازک تر به تو نمی گویم.
من هم سریع گفتم: باشد من صحبت می کنم به شرط آن که شما جا نزنید، اگر این طور شود تا آنور دنیا هم شده می آیم دنبالتان و بازور می برم می نشانمتان پای سفره عقد با خودم.
استاد گفت: وقت بگذار یک روز با هم برویم سنت شو بعد می رویم خواستگاری.
آرتور گفت: ای بابا همین قسمت سنت شدن است که تن و جانم را می لرزاند. حالا نمی شود نکنیم و بگوییم شده ایم!؟
من گفتم: از این ترسیدی؟ ختنه که ترس ندارد،همین نزدیکی ها یک دکتر دیده ام که نوشته "ختنه بدون درد و خونریزی" می روی آنجا کارت راانجام می دهی بعد هم یک لیوان آب پرتقال می خوری و تمام.
آرتور گفت: به خدا من یک چیزی از دهنم در رفته و او را زیاد جدی نگیرم و او را به جوانیش ببخشم.
من هم گفتم؛ مشکل من این است که همه خواستگارهایم پای عمل که می رسد، مثل تو توزرد از آب در می آیند.
نامه های جدید آلپاچینو را هم خواندم. دارد در دانشگاه ادامه تحصیل می دهد رشته معماری خوش به حالش در یک رستوران هم کار می کند. خیلی برایم جالب است که آنجا خارج از کشور دانشجو یا غیر دانشجو، بی دغدغه هر کاری که دم دستشان می آید انجام می دهند. مهم نیست کجا کار می کنند؟ مهم این است که بتوانند شرافت مندانه خرج خودشان را در بیاورند و زندگی کنند. احتمالاً روزهای سختی را می گذراند آقای آلپاچینو. عجیب است چیزی در مورد مرجان در نامه هایش به چشم نمی خورد. هیچ جا در مورد مرجان ننوشته، عجیب نیست؟ اگر من با زنی ازدواج کنم بروم خارج از کشور ممکن است حتی یک نیم خط در مورد او ننویسم؟ لااقل می نویسم که مرجان هم سلام رساند.
از استاد اخوت و همسرش نمی پرسم. می ترسم فکر کنند هنوز به آلپاچینو فکر می کنم. فکر نمی کنم چون وقتش را ندارم. همه زندگیم پیچیده شده است به هم،  بیشتر اوقات خسته هستم. البته اگر خبری هم بود اینها به من می گفتند. یعنی محال است استاد اخوت بداند که آلپاچینو مرجان را ترک کرده یا طلاق گرفته و او این خبر به قول خودش مسرت بخش را به من ندهد.
با آرتور چند ترانه تمرین کردیم. قرار شد تمرین هایم را ادامه دهم.
یک قسمت بزرگی از باغچه جلوی انبار را تمیز کرده ام. ضایعات و آشغال ها را هم گذاشته ایم کنار. دور از چشم میم از بیژن کمک گرفته ام، با چند نفر از کارگرها هم صحبت کرده ام. یک روز که میم نباشد و مزاحمت ایجاد نکند و به من ایراد نگیرد می دهم این ها را ببرند بیرون.
دو هفته است آقای میم را ندیده ام. همیشه می رفتم دفتر و اول سلام می کردم و بعد می آمدم انبار اما دو سه باری که رفتم و دیدم لوند باز هم از بالا می آید پایین، خوشم نیامد. کلا از مردهایی که نمی توانند خویشتن دار باشند خوشم نمی آید. چرا عروسی نمی کند؟ حتما عیب و ایرادی دارد؟ الان دیگر وقت ازدواجش شده است. از خودش چه انتظاراتی دارد؟ جنساً!  از آن مردهایی است که با خودش می گوید: تا بهترین ماشین و بهترین خانه و بهترین تشکیلات را نداشته باشم عروسی نمی کنم. حتماً دنبال یک دختر پولدار می گردد از طبقه بالای اجتماع، اینطور آدم ها خودشان را می چسبانند به دیگران تا بالاتر بروند، ولع قدرت آنها را سیر نمی کند. دلشان می خواهد بیشتر و بیشتر جذب کنند و برای جذب کردن به همه چیز متوسل می شوند.
دیگرتا مجبور نباشم نمی روم پیشش، نامه ها و درخواست هایم را می دهم لوند خودش به دست او می رساند. هر چه بیشتر بروم پیشش، بیشتر می خواهد مرا محدود کنم.

دوشنبه 27 خرداد ماه70
فردا، همین فردا که دور هم نیست جواب کنکور را می دهند، آخ که چقدر سرم درد می کند، وقت گریه کردن، خوابیدن، خندیدن حتی آرام بودن ندارم.
قفسه های انبار را نصب کرده اند. یک #میز و صندلی و #کمدآهنی لباس و  وسایل  و قفسه کوچک شیک چوبی هم برای من آورده اند. خیلی تمیز و خوب است. فن هم نصب شده است.
دیروز لوند زنگ زد گفت: آقای ملک گفتند یک سر بیایید پیششان،
یک ماهی می شود که نرفته ام دفتر، همه پیغام ها را داده ام لوند به او رسانده " میم" هم بی معرفتی نکرده و تقریباً همه را انجام داده. فکر می کنم بخاطر باغچه حیاط ناراحت است با این که یک هفته رویش کار کرده بودم اما وقتی دیدم خودم به تنهایی نمی توانم آن همه زباله را خارج کنم.  یک نصف روز کامل خیلی دوستانه سه تا از کارگرهای کفاشی را به کار گرفتم تا #ضایعات را از این جا خارج کنند. شنیدم که فهمیده و عصبانی شده. این بیچاره ها هم چون فکر می کنند من فامیل نزدیک میم هستم ( متاسفانه من بهشان گفته ام) به حرفم گوش می دهند. ضمن آن که خوب من خیلی مشفقانه از آن ها درخواست می کنم و آنها هم گوش می کنند دیگر.
به لوند گفتم: چشم، حتماً بگویید تا ظهر می آیم.
اما نرفتم، بعد هم از ترسم زود تعطیل کردم و رفتم خانه، اگر خیلی عصبانی باشد باید چند نفس بلند بکشد و دوش آب سرد بگیرد و یک روز تعقل! کند تا عصبانیتش برطرف شود. اگر زود بروم ترکش هایش بیشتر به من اصابت می کند.

سه شنبه 28 خرداد ماه 70
خبری از #نتایج_مرحله_اول_کنکور نیست. یعنی شاید دو سه روز دیگر نتایج بیاید. هیچ وقت همان روزی که گفته اند نتایج را نمی دهند. امروز به ناچار رفتم ببینم میم چه کارم دارد. شانس آوردم مهمان داشت من هم سریع به لوند گفتم: به جناب بگویید من آمدم مهمان داشتند رفتم.
لوند یک جورعاقل اندر سفیهی نگاهم کرد و گفت: دیروز به من گفته بودید که تا ظهر یه سر می زنید!؟
گفتم: شرمنده دیگه جور نشد، دستم بند بود و نمی توانستم کار را زمین بگذارم. شما پیش نیومده براتون دستتون بند باشه؟
ابرو بالا انداخت و با یک حالت پر افاده ای گفت: وقتی به شما زنگ می زنم می گم بیایید، شما باید سریع بیاید. الان هم بفرمایید وقتی بهتون زنگ زدم تشریف بیارید.
بلند شدم و آمدم بیرون، خدا را شکر ظاهراً میم یادش رفته که با من چکار داشته. لوند هم زنگ نزد. این مردک هنوز گردن بند من را پس نداده فکر کنم گرویی برداشته باشد.

شنبه 1 تیرماه 70
ساعت ده دقیقه به 7 با آزیتا( دختر همسایه سمت راستی) از خانه آمدیم بیرون به قصد خریدن روزنامه و مراجعت آزیتا به کلاس کامپیوترش و رفتن من به سرکار، صف کوچکی دم روزنامه فروشی ایجاد شده بود. به ناچار من ماندم برای خرید روزنامه و آزیتا رفت کلاس. روزنامه را خریدم. باور کردنی نیست من قبول شده ام! و آزیتا نه، یعنی یک نفر به اسم و اسم فامیل آزیتا بود ولی شماره اش با شماره آزیتا نمی خورد. خیلی دلم برایش سوخت. خیلی از بچه های حوزه هنری هم قبول نشده اند، جمیله، آدلینا( که یک دختر ارمنی است) به صورت عجیبی قبولی ها سوال برانگیز است از #حوزه_هنری کسانی قبول شده اند که هیچ امیدی به قبولی شان نبود. ولی رجبی با آن همه امیدی که داشتیم قبول نشد.
از بچه های کلاس چهارم ریاضی چند نفری را دیدم که قبول شده اند، فهمیمه که در رشته #تجربی شرکت کرده بود و هاله و ژیلا هم و مهمتر از همه خودم. البته این مرحله اول کنکور است و کو تا مرحله دوم تازه بیشتر رشته های هنر مصاحبه هم دارند. هفت خوان رستم است. بخاطر ماندن در صف #روزنامه_فروشی امروز دیرتر سر کار رسیدم. بعد همین امروز میم باید زودتر از همیشه بیاید سرکار باز هم من را بخواهد و ببیند من نیامده ام سرکار.
تا رسیدم لوند زنگ زد و گفت: سریع بیایید و تاکید هم کرد وقتی می گم سریع، یعنی نه این که ظهر بیایید همین الان.
با این حال باز هم تا دویست شمردم و راه افتادم. وقتی رسیدم دخترک را با یک من عسل نمی شد خورد. خدا را شکر دیگر معطل نکرد و نیم ساعت پشت در منتظر نماندم  و گفت: برو تو!
وارد اطاق شدم. میم ایستاده بود گوشه اطاق کنار میز کارش و یک طرح هایی می کشید.
سلام کردم. برگشت یک نگاهی کرد و یک جوال سلام سرد و کم عمق داد و دوباره سرش را به کارش مشغول کرد. همانطور ایستادم کنار در، دوباره برگشت نگاهم کرد. قبول شدنم در کنکور آن قدر مهم بود که انگار همه ی کائنات به کمکم آمده اند تا اگر حرفی بزند توی رویش بایستم. خیلی معمولی گفت: چرا نمی شینی؟
خیلی جدی گفتم: کار زیادی دارم اگه بگید که چه کارم دارید زودتر می رم سرکارم.
با تعجب برگشت و من را نگاه کرد اصلا انتظار چنین جوابی را نداشت. گفت: بخاطر این که کار زیادی داشتی امروز دیر اومدی سرکارت!؟
گفتم: بخاطر این که دیر اومدم سرکارم، باید زودتر برم به کارهام برسم.
خیلی تعجب کرده بود، کمی لحنش ملایم تر شد و گفت: بشین کارت دارم.
با بی میلی نشستم. سعی می کردم نگاهش نکنم، فکرش را بکن مدام او را در چه حالتی مجسم می کنم. یک جوری فکر می کنم اگر به چشمش نگاه کنم می تواند تصویر حالتی که در ذهنم مجسمش می کنم توی چشمهایم بخواند. به تصویرش توی شیشه روی میز خیره شدم. به اطراف صورتش دور وبر گوشهایش، مو، زیر چانه اما چشمهایش نه!
 گفت: یعنی الان تو دست پیش رو گرفتی!؟
گفتم: برای چه کاری دست پیش را گرفتم؟
گفت: بهت گفته بودم دور و بر تولیدی نری، کسی رو توی انبارراه ندی، اصلا گوش ندادی چرا؟
گفتم: می تونستم همه اش بیام به خودتون بگم بیایید سر این میز رو بگیرید، نردبون رو بیارید، کمک کنید در انبار رو ببندم. آشغال ها رو ببرم بیرون؟
خنده مسخره ای کرد و تکیه داد و گفت:  کاری بوده که خودت دوست داشتی انجامش بدی.
همانطور که با دستهایم بازی می کردم و خودم را محو در انگشتهای خودم کرده بودم گفتم: هنوزم خوشم می آد از این کار اما نه اینکه من رو بکنید اون تو، در رو هم به روم ببندید و اجازه نداشته باشم از کسی کمک بگیرم، راستی چرا؟ نگاهی به صورتش کردم و گفتم: فکر می کنید ممکنه شرایط بدی برای کارگرهای شما بوجود بیارم؟ از من می ترسید که مطمئن نباشم؟
جوابم را نداد با تعجب نگاهم می کرد.
خیلی مصمم نگاهش کردم و با لبخند گفتم: منتظر نباشید گریه کنم. با این که این جور حساسیت های شما خیلی برام ناراحت کننده است.
احساس می کنم تحت تاثیر قرار گرفته بود خیلی آرام گفت: بیشتر به خاطر خودت می گفتم. مطمئن نبودم جایی که برای کار کردن انتخاب کردی مکان مناسبی برات باشه.
خیره به چشمهایش نگاه کردم و گفتم: اگه منشی شما می شدم چطور؟
به وضوح تغییری که در صورتش پیدا شد را دیدم. ولی سریع صحبت را عوض کرد از جایش بلند شد و رفت طرف میزش و بعد یک چیزهایی گفت در مورد این که میزش نامرتب است و هیچ چیز سرجای خودش نیست و آخرش گفت: دنبال حقوقت هم نیستی نه!؟ یک ماه گذشته مگه نه؟
گفتم: انتظار داشتم شما اول بیایید اونجا رو ببینید، خیلی هم مطمئن نبودم که از کارم راضی باشید.
خیلی سریع گفت: چرا چرا دیدم کارت خوب بود! (معلومه که بیکار هم نمی شینه و بعدازظهرها راه می افته همه جا سرک می کشه)
شروع به باز کردن گاوصندوقش کرد، پاکت #اولین_حقوق زندگی ام را درآورد و روی میز گذاشت و با لبخند گفت: این اولین حقوق زندگیته؟ باورت می شد که از دست من بگیریش!؟
لبخند زدم و گفتم: جدی می خواهید این کار رو بکنید. همه اش فکر می کردم آخرش دبه در می آرید.
خندید و گفت: در واقع می خواستم این کار رو کنم اما ازتمیزکاری اون #باغچه خوشم اومد.
بلاخره اولین حقوقم را گرفتم یادم بماند به تاریخ اول تیرماه هزارو سیصد و هفتاد خورشیدی همان روزی که نتیجه اولین مرحله #کنکورم را گرفتم و قبول شدم اولین حقوقم را از آقای میم گرفتم. خودش ایستاد و دودستی پاکت حقوق من را تقدیم کرد و طوری با جان و دل لبخند زد که مطمئن هستم از خدایش هم هست که کارمندی مثل من داشته باشد.
اما وقتی داشتم  بیرون می رفتم، توی ذوقم زد پرسید جواب کنکور را داده اند؟ چه خبر؟ رد شدی دیگه؟
با خنده گفتم: بله قبول شده ام.
چشمش را ریز کرد و با ناباوری گفت: تا روزنامه رو نبینم باور نمی کنم  و ادامه داد؛ به هر حال  بعید می دونم مرحله دوم قبول شی. ولی ناراحت نباش همین الانش هم از همه جلوتری که یه کار خوب داری!
یه کار خوب؟ بی معرفت نامرد. حتی یک درصد احتمال نمی دهد من دانشگاه قبول شوم. #روزنامه را دادم بیژن برایش ببرد دور اسم خودم را با خودکار قرمز پررنگ کرده بودم.
حالا باورت بشود.

(یادداشت های پراکنده) یک شنیه 2 تیرماه 70
زندگی ما #ر_اعتمادی وار می ره جلو، در حالی که ادای #روشنفکرها رو درمی آریم واز سادگی و پیش پا افتاده بودن داستان های دیگران و قابل پیش بینی بودن اون دچار #سکسکه روشنفکری می شیم. اما در واقع روح ر- اعتمادی در ما حلول کرده و ما خودمون رو به گیجی می زنیم.  یادم می آد وقتی سر کلاس های مجتمع از فیلم های هندی و سناریوهای آبکی و داستان های ساده و شل و ول اون ها ایراد می گرفتم. استاد دهقان دعوام می کرد و می گفت: خوبه خوبه ادای روشنفکر ها رو در نیار به جاش بشین دو خط بنویس ببینم چه می نویسی؟
من شروع کردم به نوشتن، برای این که اولین فیلم نامه ام چیز متفاوتی از آب در بیاد آن قدر حواشی ناجور توش گذاشتم که دیگه حتی خودم هم دلم نمی خواد در موردش حرف بزنم. یک کاری کردم عموی طرف به طرف تجاوز کنه و .... ولش کن بابا. می خوام بگم مدتیه دوتا دفتر خاطرات دارم، از وقتی می دونم " میم" بعدازظهر ها می ره همه جا رو سرک می کشه و حتی توی انبارها رو می بینه و از وقتی حس کردم دفتر خاطراتم جابجا شده،   دفتر خاطرات اصلیم رو گذاشتم توی انبار بمونه  و این یادداشت های کوچیک رو هم توی خونه می نویسم. توی هر دوتا می نویسم اما توی یکی جریانات روزمره زندگی رو با یه مقداری بازیگوشی و شیطنتهای زنانه برای چشمهای فضولی که احتمال داره خاطراتم رو بخونه می نویسم و تو این یکی فقط احساسات واقعی خودم رو بدون این که نیازی باشه طنازی های نوشتاری بهش اضافه کنم.
آدم در هر سنی دلش می خواد قهرمان داستان خودش باشه. دلش می خواد خواننده ای باشه که داستانش رو بخونه روح ر- اعتمادی به من می گه: چه کسی بهتر از" میم " می تونه خواننده خاطرات تو باشه؟ وقتش نیست بهش نشون بدی برهنگی یک زن رو فقط نمی تونه لابه لای ملافه ها لمس کنه؟ به این موجود متفرعن زنباره نشون بدی که به غیر از زنهایی که توی تخت خواب باهاشون می خوابه زنهای دیگه ای هم هستن که معاشقه با افکارشون ممکنه حسرت های طولانی تری براش بوجود بیاره؟
هه،  به هر حال این آزمونیه که برای خودم گذاشتم. باید ببینم شکار کی طعمه رو می گیره!

یک شنبه 2 تیرماه 70
نمی دانم دوران #بلوغ من در چه گیرو داری گذشت، من شدیداً عاشق پیشه بودم؟ بله
به فکر دوست شدن با پسرها و رفت آمد با آنها بودم؟ نه چندان، بیشتر حرفش را می زدم.
اما دوران بلوغ منیژه دارد دردسر ساز می شود. به هیچ اصولی پایبند نیست، فکرش را بکن مامان که آن قدر خودش را خوش فکر و آزاد می داند، دیگر اصلا تحمل کارهای منیژه را ندارد به شدت به کارهای او واکنش نشان می دهد.
مامان به من می گوید: دوران بلوغ تو به #دلقک بازی و خنده و بازیگوشی و بالا رفتن از در و دیوار گذشت، تو خیلی خطرناک نبودی در مورد مسائل جنسی گنگ و هالو بودی ( دست شما درد نکند مامان جان) اما منیژه مثل خود من است و من از دوران بلوغش می ترسم. واقعاً مامان چنین حرفی را بزند؟ خودش مگه چه طور بوده؟
مامان طفلک من نمی داند که اگر منظور از دوران بلوغ وارد شدن به مرحله علایق جنسی است الان دیگر باید مواظب و نگران هر سه نفرمان باشد نه یک نفر. جنگ تمام شده است و پسرهایی که می توانستند عاشق ما شوند رفته اند جبهه و شهید شده اند. آن هایی هم که مانده اند چیز دندان گیری نیستند. اصلا برای آن که بگویم خیلی هم هالوی جنسی نیستم از همین "مشدی محمد" خودمان شروع می کنم، حتم دارم میم آزمایش های مختلفی رویش انجام داده و مطمئن است بخاری از او بلند نمی شود وگرنه محال بود من را به او بسپارد. همین که احساسات فروخفته این پیرمرد را بتوانم بیدار کنم کلی هنر کرده ام، یک روز می کشانمش می آورمش توی انبار ببینم چند مرده حلاج است. آخ آن روز چقدر به میم می خندم تا او باشد دیگر برای من آقا بالاسر پیرمرد نگذارد.
از طرفی وضعیت تهمینه هم چندان رضایت بخش نیست بعد از آن عشق نافرجامش به رضا و نامزدی نصفه و نیمه اش تا مدتی سرخوش بود و هر روز با یکی از دوستان دانشکده طرح دوستی می ریخت. اما این روزها و این مورد آخری بو دار است . فکرش را بکن یکی از دخترهای بابا از یک پسر #سنی مذهب خوشش بیاید و با هم قول و قرارهایی بگذارند؟ خدا به داد برسد یعنی بابای که "زیر سایه مولا" " زیر سایه مولا" از دهنش نمی افتد و مامانی که هی "به ولای علی" " به ولای علی" می کند باید بنشینند و چه چیزهایی را تجربه کنند؟

سه شنبه 4 تیرماه 70
نشد که ما لب دریا برویم خشک نشود. تازه داشتم برایم مشدی محمد خواب و خیال هایی می دیدم که همه رشته هایم پنبه شد. امروز صبح وقتی رفتم به او بگویم بیاید در انبار را باز کند با ناراحتی گفت: آقای ملک گفته اند دیگر بروید کلیدها را از دفترخودشان بگیرید و خودتان در را باز کنید و بروید تو، طفلک، فکر می کرد من حرفی به میم زده ام و مم را نسبت به او بدبین کرده ام. با ناراحتی رفتم دفتر، کلیدها را از لوند گرفتم.  از صبح تا به حال کار کرده ام، کفشهای تابستانی که واقعا دمده شده اند را گذاشته ام کنار، اگر بشود اصلا داخل انبار نچیدشان و یک جوری ردشان کرد رفت خیلی خوب است، نمی دانم حتی می شود دفنشان کرد. حالا نشسته ام خستگی در می کنم. نیم ساعتی است که خودم را مشغول کرده ام به خواندن " آشیانه عقاب" بعد از خواندن کتاب خسته کننده  "#شهباز_و_جغدان"  باید هم "#آشیانه_عقاب" به تورم بخورد تا پاک از نویسندگان ایرانی دست و دل بشویم و دست به دامان نویسندگان خارجی شوم. شاید به قول مامان ما غرب زده ایم  ولی "#ژان_کریستف"  "رومن رولان" کجا و "آشیانه عقاب" "زین العابدین موتمن" کجا؟  این آخری را از کتاب خانه میم کش رفته بودم( کش که نرفته ام قرض گرفته ام. فردا صبح زود می برم می اندازم سر جایش، همچین کتاب  تحفه ای هم نیست که آدم بخاطرش بدنام شود). صبح که هنوز لوند نیامده بود و خودش هم نبود رفتم برگه ترخیص انبار را بگذارم روی میزش کتاب را توی کتابخانه اش دیدم و  برداشتم. اگر بفهمد من را تکه تکه می کند. پشیمان شدم چرا چنین خبطی کرده ام ارزشش را نداشت. از این کتاب های حال بهم زن است، حوصله اش را ندارم، خسته ام می کند، بچه گانه است. وای خدایا چقدر گرم است، گرما طاقت فرساست، عرق محسوس و نامحسوس از چک و چانه ام روان است. صدای کولر از کارگاه تولید می آید و من فقط خودم را با صدایش خنک می کنم. من به صدایش هم خشنودم، دلم نمی خواهد به میم رو بیاندازم، تحمل می کنم یک جوری، پنجره ها باز هستند، شاید یک نسیم فراری راه گم کند از پنجره خودش را بکشاند توی انباری. نباید خودم را به شرایط خوب عادت بدهم.
 در را بسته ام و روسری ام را برداشته ام، عرق شره می کند از کنار پیشانی ام می آید پایین از پشت گوش، بعد می چکد روی گردنم و از یقه مانتو که بازش کرده ام، آرام سُر می خورد می آید روی شانه و می غلطد می آید و از گودی زیر گلو فرو می افتد به ناکجا! چنین مسیر پرفراز و نشیبی را طی می کند تا بگوید: بد تابستانی است.
خمیازه می کشم، چشمهایم گرم شده است، هوس دمی  پلک فرو بستن،  روحم را نوازش می دهد. 


( یاداشت های پراکنده) سه شنبه 4 تیرماه 70
اگر فردا صبح زود که می روم کتاب را بگذارم میم برای مچ گیری پیدایش شود، معلوم است  ماهی بزرگ طعمه را گرفته!

چهارشنبه 5 تیرماه 70
خدا را شکر #کتاب را بدون دردسر گذاشتم سرجایش، همان چند خطی هم که خوانده بودم زیادی بود، به خودم اجازه دادم روی میز را نگاهی بیاندازم ببینم میم #گردن_بند من را چکار کرده است؟  هر چند تصورش دور از ذهن نمی تواند باشد، می توانسته آن را به هر کدام از دخترهایی که باهاشان خوابیده است داده باشد. شاید هم بی ارزش تر، با کاغذهای باطله رفته است توی سطل زباله، اگر می دانست وقتی آن را از گردنم درآوردم تا برای دوستی دوباره به او دهم چه کلنجاری با خودم می رفتم؟  قلب کوچولوی من توی دست های او باشد؟  قلب طلای خوشگلم، تمام عیدی های یک سال خودم و البته مال منیژه را که به من داده بود تا برایش هر شب داستان بگویم(و نگفته بودم) ، به اضافه ماهانه ام را گذاشته و آن را خریده بودم و حالا گردن بندم احتمالا یک گوشه حقیر توی کیف یکی از دوست دخترهای اومیان رژلب ها و مدادهای چشم گم شده است.
آه خدای من چه عجیب!  دارند برایم کولر می آورند. چه تابستان مطبوعی بشود این تابستان.
پنج شنبه 6 تیرماه 70
در رشته #سینما و #تئاتر قبول نشدم، چون حد نصاب نمره را نیاورده ام، البته چندان هم برایم اهمیتی ندارد. وضعیت سینما و تئاتر طوری است که انگار هیچ کدام از آدم های مطرح این رشته تحصیلات دانشگاهی مرتبط ندارند. از رشته های متفرقه آمده اند و در سینما جذب شده اند. مهرجویی، مخملباف، حاتمی کیا، ملاقلی پور و مهمتر از همه #بیضایی که دیوانه وار بعضی از کارهایش را دوست دارم. حتی او هم فارغ التحصیل هیچ رشته سینمایی نیست. ادبیات را نیمه تمام گذاشته و خودش آستین بالا زده و حالا از هر استادی استادتر است. (اگردر این رشته ها دانشگاه ما دانشگاه خوبی بود تا به حال چیزی پس داده بود.)
نه، من نمی خواهم خودم را غرق سینما کنم. من نوشتن را دوست دارم و نوشتن ربطی به سینما ندارد. برای نوشتن لازم است تجربه های دیگری داشته باشیم. دنبال تجربه های نو می گردم. حتی اگر بشود در مقطع فوق دیپلم انتخاب رشته می کنم.
آرش می گوید دارد ترک می کند. دلم برایش می سوزد. تجربه ترک کردن و دوباره برگشتن، توبه کردن و دوباره شکستن، چقدر می تواند آزار دهنده باشد.  تازگی ها دوباره با هم آشتی کرده ایم. احساس نفرت و انزجاری که به او داشتم تمام شده است. خودش نمی داند، خودم هم همین تازگی ها فهمیده ام که این انزجار، اصلا بخاطر آن شیطنت پسرانه نبوده است، اگر تمام عوامل را کنار هم بگذارم به این نتیجه می رسم که من خوب می دانستم چه اتفاقی می افتد و برای تجربه کردن آن کنجکاو و بلکه بی تاب بودم. اما بعد وحشت زده شدم. شاید آن چیزی نبود که فکر می کردم. شاید با آن کسی نبود که دوست می داشتم. شاید در آن زمانی نبود که وقتش بود. یک بوسه تلخ بود. زهرش بیشتر بود تا شهدش، شاید بخاطر فهمیدن بلایی بود که آرش به سرخودش آورده. بعد از دست او عصبانی شدم و آن عصبانیت را گردن آن بوسه انداختم. این تنها بهانه ای بود که می توانستم از او دور شوم. اگر می گفتم بخاطر اعتیادش از او فرار می کنم، شاید دلشکستگی اش بیشتر می شد. لااقل حالا مشکل را می اندازد گردن یک شرم دخترانه ی معمول!

پنج شنبه 13 تیرماه 70
انبار تقریباً سروسامان گرفته و من فکر می کنم بود و نبود من دیگر اینجا فرقی نمی کند. شاید از اولش هم کارچندان مهمی نبود. ازوقتی اینجا آمده ام میم حتی یک بار هم وقتی من سخت مشغول کار بودم و جان می کندم برای دیدن اینجا نیامد. خودش می گوید: بعدازظهرها می آید و خوب می داند که وضعیت چقدر خوب شده است. اما من فکر نمی کنم لوند و دیگران برایش فرصتی بگذارند که اینجا بیاید. 
به هر حال باید منصف بود یک انبارکفش با یک #جوجه_اردک_زشت خواستنی تر است یا یک #پریدخت لوند با یک تخت خواب؟
من تفکیک همه کفشها را بر اساس سال و مدل انجام داده ام. برای خودم یک گوشه ای از انبار، موزه کفش راه انداخته ام. کفشهای قدیمی و سفید و سیاه، کفش هال لاستیکی  که پیرزن های قدیمی می پوشیدند،  #گالش_های رنگی برای بچه های دبستانیه دوره ما که توی زمستان پایشان می کردند و حالا دیگر کمتر بچه ای می پوشدشان. همه را گذاشته ام در انتهای انبار توی یک قفسه بلند هشت طبقه به عرض یک متر و پنجاه به این کفشها اختصاس داده ام. صندل های پاشنه بلند کلفت با رویه های رنگی  که دیگر از مد افتاده اند. زنانه های نوک گرد عروسکی، مردانه های نوک تیز. اینها را هم را جمع کرده ام یک جا، تا در قفسه های سمت راستی بگذارم. تولیدات قدیمی خودمان را هم جدا کرده ام. آنها که کیفیت بهتری دارند و با چرم مرغوب تری کار شده اند و آنها که کیفیت معمولی دارند و با چرم مصنوعی، همه جدا شده اند. میم بلاخره زمین کناری کارگاه را خریده و باید ببینیم برایش چه تصمیمی گرفته است به نظرم اشتهای سیری ناپذیری برای #توسعه دارد.

( یادداشت های پراکنده) شنبه 15تیرماه 70
امروز چه #مهمان عزیزی داشتم در این انبار سودا زده ام!  صبح آمده بودم و مشغول نوشتن و وارد کردن لیست کفشهای جدیدی که تازه وارد انبارشده اند. زیر لب ترانه ای  زمزمه می کردم و در انبار هم باز بود، رو  به #باغچه که خیلی تمیز و خوب شده اما هنوز تا عالی بودن خیلی کار دارد. احساس کردم ابری جلوی آن اشعه ی بی پروای خورشید که به داخل می تابید را گرفته است. سرم را بالا گرفتم. نور از مقابل می تابید ضد نور شده بود مهمان را نمی دیدم. اولش فکر کردم میم است با اکراه بلند شدم و جلو رفتم، اما نبود. یک بوی آشنایی می آمد، چه مرد خوش قیافه ی خو ش قد و بالایی بود. فکرش را هم نمی کردم که بابا به این جا بیاید. آن قدر خوشحال بودم که دویدم و بغلش کردم. گریه ام گرفته بود. پیشانی من را بوسید. هیکل زیبا و متناسب، اندام ورزیده چقدر خوب که او اینجا بود، احساس غرور می کردم. دستش را گرفتم وهمه جا را نشانش دادم. گفتم؛  اوضاع چطور بوده و من چقدر کار کرده ام. با نگرانی من را نگاه  کرد و گفت: خودت را زیاد خسته کردی دخترجان؟
 گفتم: این کار را دوست دارم. از کاری که خودم باید از صفر درستش کنم خوشم می آید. کار نصفه و نیمه دیگران را دوست ندارم. کار دفتری، اداری، منشی گری دلم نمی خواهد.
 با علاقه نگاهم کرد. روی صندلی کنار میزم نشسته بود دستهای هم  را گرفته بودیم و برایش حرف می زدم که دوباره سایه شد. این یکی دیگر آقای میم بود. من و بابا نشسته بودیم به تماشا کردن این که سایه بیاید تو تا ببینیم کیست؟ نزدیک شد.
 با تعجب من و بابا را نگاه می کرد اینطور صمیمی این طور دست در دست یکدیگر!؟  خنده دار بود،  لابد با خودش فکر می کرد " عاقبت این دختر کار خودش را کرد، یک مرد آورد توی انبار کفش!"
 بابا را معرفی کردم. بابا خیلی متین و #ارتشی وار صاف و صوف ایستاد و به او دست داد. وقتی خودش را معرفی می کرد احساس کردم همه دنیا مال من است. احساس کردم قوی شده ام. بابا هوای من را دارد. توی دلم گفتم: من تنها نیستم می بینی چه مردی پشت و پناه من است. او مرا تنها نمی گذارد.
آه خدا را شکر،  انصافاً برخورد میم هم با بابا خیلی خوب و صمیمی بود خیلی شاد و پرحرف از کارهای من برای بابا تعریف کرد. این که خیلی کاری هستم و کاری که صد مرد نمی توانسته انجام دهد را تنهایی انجام داده ام.( باورم نمی شد غلو می کرد؟  بعداً حتماً  پول این تعریف ها را از حقوق من کم میکند) از من گله کرد که چرا زودتر نگفته ام بابا می آید. شانه بالا انداختم ( خودم هم نمی دانستم)  بعد سه تایی با هم راه افتادیم، آقای میم همه ی قسمتهای تولیدی  را نشان بابا داد. حتی گوشه و کنار و سوراخ سنبه ها را از قلم نیانداخت. آخرش رفتیم دفتر سفارش کرد،  بیژن آمد و پذیرایی مفصلی هم صورت گرفت. وقت خداحافظی بابا خیلی محترمانه به میم گفت: اگر اجازه بدهید دخترم با من بیاید. میم دوستانه به من نگاه کرد و گفت: حتماً حتماً خواهش می کنم. اجازه ما دست شماست.
خیلی دوست داشتم امروز را،  خیلی احساس خوبی کردم. انگار شیر بزرگ آمده باشد و به در و دیوار آنجا علامت گذاری کرده باشد! آنجا دیگر قلمروماست، من دیگر آنجا که هستم با در و دیوار احساس غریبگی نمی کنم. 
توی ماشین آخرش  بابا تحمل نکرد و از من پرسید: آقای ملک مجرد است یا متاهل؟
گفتم: هنوز مجرد است ولی فکر کنم یک خبرهایی باشد. یعنی به زودی شاید.
کمی اخم کرد و از آن نگاه های مخصوصش به من انداخت (که خیلی معنی ها می دهد) من هم از آن لبخندهای مخصوصم به او زدم که یعنی؛ " بی خیال بابا نترس،  مواظب خودم هستم. " #هشتادهفت
https://telegram.me/noone_ezafe

۵ نظر:

علی گفت...

خیلی عالی است که خاطراتتان را با ما به اشتراک گذاشتید . اگر چاپشان کردید من برای همه دخترانم میخرمش . خیلی خیلی خوب است . خسته نباشید . مثل فیلمهای سینمایی است . من که سالها است وبلاگ شما را میخوانم مرتب از خودم سوال میکنم یعنی این کار خانم خارخسک که چند سال پیش مینوشت مسوول انبار لوازم صنعتی است آیا امکان دارد ادامه همین انبار کفش باشد؟
من خودم را در اقا سیاوش میبینم با همه زخمهایی که جنگ بر روی ما جا گذاشت
موفق باشید. کسانیکه در دهه شصت نوجوانی و جوانیشان را گذرانده باشند بهره ای از خاطرات شما میبرند . هر کس به سهم خود.

ناشناس گفت...

خار خاری جان. اینها که خاطرات واقعی خودت نیست . هست؟
شادی

بابک گفت...

پنجشنبه 26 اردیبهشت رو کپی کردم و گذاشتم تو وبلاگم. بدون اجازه گرفتن. فکر کردم اشکالی نداشته باشه، امااگه خوشت نیاد مسلما برش میدارم
دلم راضی نشد فقط اینجا بگم چقدر نوشته هاتو دوست دارم
توی کامنت ها از چاپ شدن میخونم. من دختر ندارم ولی اگه چاپشون بکنی، 4-3 نسخه می خرم میدم به دخترای خواهرم
بنظر من حیفه چاپ نکنی. چیز منحصر بفردی از آب در میاد

خارخاسک هفت دنده گفت...

بابک من بعضی وقتهاپیام های تو را در صفحه تنظیمات وبلاگم می خونم پای پست هایی که متاسفانه به اشتباه پاکشان کرده ام. می خوام بدونم تو این پستها را دقیقا از وبلاگ می خونی یا فیدخوان!؟

بابک گفت...

پست ها رو دقیقا همین جا توی وبلاگت میخونم
پیام ها قاطی پاطی شدن، اگه کتاب چاپ کردی لطقا خبر بده

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...