۱۶ خرداد ۱۳۹۰

هستی ؛ هستی تو دیگه کی هستی ؟

هفت هشت ساله که بودم در همسایگی امان یک خانواده دیگر با یک دختر  به سن وسال من زندگی می کردند که از بد روزگار این بچه همکلاس من بود  . اینها خیلی متمول و با کلاس بودند ؛ دخترشان هم شاگرد اول کلاس و مورد توجه معلمها و مدیر و ناظم . من اما یک بچه معمولی بودم که هیچ ویژگی خاصی نداشت . این دورانی بود که من حسادت را تا اعماق وجودم احساس می کردم و نشد که من این بچه را بچزانم و بتوانم  قسر در بروم بس که او پدر و مادر اضافی داشت توی مدرسه و محله . خلاصه   شبها می نشستم فکر می کردم روز چه بلایی سر او بیاورم جوری که کسی نفهمد و آب از آب هم تکان نخورد و روزها هم پیگیر بودم که نقشه های شب پیش  را اجرایی اشان بکنم .
میان جمعیت ! یک لگد به او بپرانم و خودم را لابه لای بچه ها پنهان کنم ؟ دفترش را کش بروم که پیش معلم ضایع بشود ؟ تکالیفش را خط خطی کنم و زحمتش را یکسر به باد بدهم ؟ از بالای پنجره تف بیاندازم روی سرش ؟ موقع درس جواب دادن برایش شکلک در بیاورم تا تمرکزش را از دست بدهد ؟ یا ...
کم و بیش تمام این کارها را می کردم اما باز هم او "هستی " مهربان و ناز نازی مورد علاقه معلمها بود و من خارخاری شیطان و بلا . یک روز که از مدرسه به خانه آمدم پدرم را دیدم که کف به لب آورده و غضبان  ! جلوی در خانه ایستاده است . تا مرا دید تشر آمد که : بچه ! تو اینجا روی دیوار خانه را با ذغال خط کشیده ای ؟ ( طبیعتا ً من کشیده بودم ! )
اما من که دایره المعارف پنهان کاری و لاپوشانی متحرک بودم چشمانم را ریز کردم و با قیافه معصومانه ای گفتم : نی ! باباجان من از این کارهای بد نمی کنم اگر اشتباه نکنم این را هستی کشیده است .اما من خودم می روم دستمال می آورم کثافت کاری این بچه بی ادب را پاک می کنم . 
پدرم که تحت تاثیر متانت و ادب من قرار گرفته بود  با احساس افتخار از این که دست گلی چنین به جامعه بشری تقدیم کرده گفت : باریک الله بابا جان برو بیار تمیز کن بد است دیوار خانه امان خط خطی باشد .
خلاصه آن روز یک تمیز کردن دیوار بر من تحمیل شد اما چراغ یک انتقام گیری جانانه را در ذهن من روشن کرد . از فردای آن روز کارم این شده بود که روی دیوار خانه خودمان  با ذغال و رنگ و گچ و هرچه که دم دستم بیاید خط بکشم و حتی شعار بنویسم بر ضد خانواده خودمان ! و اینها را همه بنویسم به پای هستی بیچاره و عجب سیاستی هم بود این کار یک محله را شورانده بودم بر ضد هستی  طوری که  آخرش دست به دامان خودم شد که : خارخاری جان بیا با هم بگردیم ببینیم کی روی دیوار خانه شما چیز می نویسد به خدا من نمی نویسم . نمی دانم کی این کار را می کند . 
مدتی هم البته با او دنبال مجرم گشتیم تا اینکه سرنوشت مسیر ما را از هم جدا کرد . آنقدر فاصله زمانی و مکانی بین ما افتاد که دیگر فراموش کردم این بچه که بوده است و من نسبت به او چه حسادتی داشته ام تا اینکه چند روزپیش  در فیس بوک پیدایش کردم . باور کردنی نبود . به بیزبیز گفتم از صفحه خودش برای او پیغام بگذارد که مادرم شما را می شناسد و شما در کودکی هم کلاس او بوده اید . دیروزجواب داده است که بله مادرت را می شناسم و یکی از دوستان خوب دوران  کودکی هم بودیم ! گیج شده ام شاید  پیغام پسغام را همین جا تمامش کنم بهتر باشد.  من چه دارم به او بگویم ؟ بگوبم من با تو چنین کردم و چنان اما تو هیچ وقت نفهمیدی و من هیچ وقت از تو خوشم نیامد ؟ شاید هم بهتر است بیخیال شوم و بپذیرم او دوست خوب کودکی من بوده است . تنها اسم و فامیلی که بطور کامل بیادم مانده است و هنوز ردش را می گیرم .

۱۴ نظر:

محسن گفت...

آفرین بانو! عاشق اصطلاحاتی هستم که درست می کنید. دایره المعارف متحرک...

مجيد گفت...

به نظر من خودت رو معرفي كن..
بيان اون احساسات كودكانه نه تنها بد نيست ،
بلكه ياد اون دوران شيرين رو واسه هر دوي شما زنده مي كنه..
شايد وقتي هستي اعترافات تو رو بشنوه ،
خودشم چند تا چيز خفن رو كنه..
خدا رو چه ديدي ..؟
(:

میم گفت...

:)خیلی صادقانه بود.من هم هنوز عذاب وجدان پسری رو دارم که توی کودکستان صندلی از زیرش کشیدم و دستش شکست و من انداختم گردن دوستش:|:|

Unknown گفت...

چقدر آدمها متفاوتند .من در کودکی با دختر دائیم خیلی رفیق بودم تمام آن سالها را یا من پیش او بودم یا او خانه ما .قبل از اینکه هر دو ازدواج کنیم یک قهر فامیلی از هم جدامان کرد.گاه گاهی خبری ازش می شنیدم تا اینکه مثل شما من هم او را در فیس بوک پیدا کردم. برایش پیغام اد دادم و داستان کودکیمان را یادآوری کردم.نه جواب پیغامم را داد نه ادم کرد.

ساني گفت...

:) باز هم پيدا كردن دوستان كودكي لذت بخشه.

jhm گفت...

حالا بازم خوبه الان پیداش کردین!

ناشناس گفت...

یعنی الان اصلا برات مهم نیست که کجاست
چه کار می کنه
ازدواج کرده یا نه
وضعشون خوبه هنوز یا اینکه ورق برگشته
البته با سیاستی که شما داری
می تونی در نقش دوست صمیمی همظاهر بشی

مسعود گفت...

طوری گفتید: "یک بچه معمولی بودم که هیچ ویژگی خاصی نداشت..." که دلم برایتان سوخت. بعد اما ویژگی هایی را ردیف کردید که حالا این دفعه باید من به شما حسادتم می شد.
آخر این همه سیاست در آن سن برای ضربه زندن به رقیب، حالا اگر هم کمی اغراق کرده باشید، بعد بگویید هیچ ویژگی خاصی نداشتید؟!

reerra گفت...

من هم در شرایطی تقریبا مشابه شما بودم.اما تمام آن اتفاقات مربوط به کودکی ماست.امروز می شود دوستی دیگری و از جنس دیگری شروع کرد و حرف های بسیاری برای زدن داشت.

ناشناس گفت...

چه خوشگل مینوسی.

میثم آزاد گفت...

این احساسو می فهمم
من تو مدرسه همیشه شاگرد دوم و سوم بودم
و متنفر از شاگرد اولایی که همیشه مشقاشونو نوشته بودن و در هر لحظه از زمان آماده ی درس جواب دادن بودن
زنگ تفریح با هسته ی آلبالو و سنگ ریزه میفتادم دنبالشون و هوشون میکردم!

حالا شما فرض كن هستي گفت...

يه چيزي رو ميدوني ما آدمها عوض نميشيم ماهيتمون فرق نميكنه فقط تو بچگي بخاطر ندونستن بعضي چيزها خودمونو رو ميكنيم اما وقتي بزرگ ميشيم ماسك هاي تو در تو ميزنيم.
نظرت چيه؟؟؟
هنوزم حسودي ميكني يا
.
.
.
آدم شدي؟؟؟

پروانه کوچولو گفت...

حالا داستان من کلا فرق می کرد!


من اون شاگرد زرنگه که به قول بچه ها دانشمند کلاس بود ، بودم

اون فقط پولداره که روز معلم سکه طلا می خرید و ما ها یه دسته گل

اونقدر تحقیر کردن رتبه ها و نمره های من و که اون حس نکنه کم میاره

یه دختر گفت...

اه ما هم از این دانش آموزهایی که همه ی معلم و ناظم و مدیر و کوفت و زهرمار دوستش داشتن تو مدرسه داشتیم. ای ازش بدم می اومد، ای ازش بدم می اومد...
ولی خوب یادم نمی یاد هیچ وقت دستم بهش رسیده باشه که بلایی سرش بیارم. شاید اگه منم دستم بهش می رسید یه کاری می کردم :دی

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...