۲۸ خرداد ۱۳۹۱

مو شرابی، حاج آقا و میز شیشه ای

آن میز شیشه ای که چند سال پیش از حاج آقای نماز شب خوان و جمکران روی همسایه خریده بودم. مثل آینه دق همیشه جلوی چشمم بود. حاج آقا پول میز را نقد از ما گرفت اما قسمت زیرین میز یک فضای کوچک بود که داخلش یک قواره شیشه ی دیگر جا می خورد. این شیشه موقع حمل میزها به مغازه شکسته بود ، 
من که از میز خوشم آمد حاج آقا گفت : میز را ببر هفته دیگر شیشه های یدک می آید و من برایت این قواره را می آورم. من هم میز را خریدم آن هم نقد، آن هم بدون چونه زدن. 
سه سال آزگار گذشت و میز ما همیشه در آن قسمت زیرین  طبقه میانی اش یک  شیشه به قواره ی جای مهری که حاج آقا روی پیشانی اش داغ کرده  را؛  کم  داشت.
اوایل از حاج آقا در مورد شیشه و قولی که داده است می پرسیدم. آنقدر بهانه آورد و امروز و فردا کرد که یک سال گذشت. سال دوم دیگر خجالت می کشیدم چیزی بپرسم.  سال سوم سعی کردم فراموش کنم،‌اما فراموش نشد. در این سه سال هر بار میز را دیده ام و چشمم به آن قسمت میانی افتاده است. هر چه بد و بیراه زشت و بی تربیتی از دوران کودکی تا حال یاد گرفته ام نثار حاج آقا  و ارواح پر فتوح جد و آبادش کرده ام.
امروز که مشغول جمع کردن و بسته بندی وسایل بودم یادم آمد آن خانم های معلوم الحال!  که ذکر و خیرشان را کرده بودم،   گفته بودند. اگر موقع جا به جایی خواستی چیزی را بفروشی یا چیزی را نخواستی خبرمان کن. 
بهترین زمان بود که میز را آبش کنم. شال و کلاه کردم رفتم خانه اشان امروز  پارکتی ها! مشغول چسباندن پارکتها به کف خانه بودند. مو شرابی  در را به روی من باز کرد.  
 مو زرد با صندل های پاشنه بلند و لباس یک دست صورتی و آرایش جیغ کنار پنجره ایستاده بود. با تلفن همراهش صحبت می کرد.
مو شرابی گفت: فرمایش!
یقه لباسش خیلی هم باز نبود اما آنقدر مایملکش!  پروار بود که خط الف میان سینه هایش تا نزدیک گردنش می رسید ! 
با من من گفتم میزی دارم که اگر بخواهند  می فروشمش.
با خوش رویی قبول کرد. گفت میز را دیده و عیبی ندارد اگر نمی خواهمش خریدار است.
فی الفور پارکتی ها را اغفال کرد مثل حمال ها آمدند خانه ما میز را برداشتند بردند ! پول میز را هم  خودش آورد.
گفت: شیشه کوچک طبقه دوم میز را یادتان رفته است بدهید! 
ماجرای حاج آقا و شیشه و سال اول و دوم و سوم را برایش تعریف کردم.
با تاسف سرش را تکان داد و رفت. سر ظهر حاج آقا که ماشین شاسی بلندش را آورد توی خانه و رفت توی پارکینگ ، ناگهان صدای شکستن وحشتناکی آمد. خودم را دوان دوان به پارکینگ رساندم. حاج آقا باماشین زده بود به میز شیشه ای!
اما آخر میز شیشه ای توی پارکینگ چه می کرد؟
کم کم یکی دو همسایه دیگر هم آمدند،‌ بعد هم موشرابی و موزرد سرو کله اشان پیدا شد. بدون روسری،  با لباسهای مکش مرگ مای تابستانی نازک و بدون یقه و بی آستین ،‌ با صندل های پاشنه بلند. با ناخن های لاک زده،‌ با آرایش غلیظ!
معلوم شد مو شرابی میز را برده است توی پارکینگ که ماشین بیاورد میز را باهمه ی یال و کوپالش بگذارد توی ماشین،‌ ببرد مغازه شیشه  فروشی! که اگر می شود برایش آن شیشه مخصوص را ببرند  و بیاندازند و  مشکل سه ساله را رفع کند .
موشرابی با ناز و عشوه ی مخصوصی به حاج آقا گفت: حاج آقا این میزی که شما به این  خانوم خوشگل فروختید. نه به ایشون وفا کرد  نه به من. آخه مگه جا قحطی بود که شما اومدین،  صاف رفتین رو وسایل  ما!؟
حاج آقا عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: خانم شما برای  ساختن کلید خانه اتان  که نباید در را از بیخ و بن بکنید ببرید کلید سازی؟ خوب کلید فروش می آورید خانه،  می گویید برای  این در،  یک کلید بساز.،‌ آخه  کی به شما گفته  برای گرفتن یک شیشه کوچک  کل میز به این بزرگی  را بردارید ببرید برایتان شیشه بیاندازید؟
موشرابی گفت: حاج آقا آخه  همه که مثل شما باهوش نیستن. من هم اگه مثل شما بودم الان تاجر شده بودم من فقط همین یه راه به عقلم رسید. با خودم گفتم سه ساله این میز تو خونه ایشون بوده حاج آقا یه شیشه براش نیاورده، لابد باید برش دارم ببرمش در مغازه که یادش بیاد شیشه اش رو نداده. حاج آقا ببین چطوری زدی ناکارش کردی حتی از چار چوبش هم چیزی نمونده؟! به خدا قلبم یه طوری شد وقتی دیدم شیکسته ! به دلم بد اومد.
حاج آقا که برای چشم تو چشم نشدن با زن نامحرم  از گردن به پایین مو شرابی را با ولع نگاه می کرد!
گفت: خیلی خوب خانوم حالا غصه نخور. بذار یه زنگی بزنم  یه نفر بیاد این شیشه ها رو جمع کنه  خطرناکه ! فکر کنم تو انبار یه میز دیگه از همین مدل داشته باشم. می گم برات بیارن دوباره.
مو شرابی با عشوه گفت: میز بیاری که دوباره ازم پول بگیری ؟ !حاجی باید مجانی بهم بدی گفته باشم. سه ساله یه تیکه شیشه نیاوردی بندازی بهش. الان هم که زدی خرد و خمیرش کردی. یه جای سالم بهش نمونده. 
حاج آقا یه نگاه دیگه ای به موشرابی کرد و گفت: خانوم جان؛  کسی از شما پول خواست مگه !؟ من گفتم یه میز تو انبار هست مثل همین می گم براتون بیارن . حرف پول زدم اصلا ؟ اصلا بذار به حساب کادویی خونه تون.
 در تمام مدت من یک گوشه ایستاده  مثل بچه یتیم ها با چشمهای گرد شده و گردن کج، مو شرابی با خنده کج نگاهی  به من می اندازد و چشمکی می زند. بعد حاج آقا حاج آقا گویان با او راهی می شود.

ته نوشت اول: همین یک ساعت پیش دیدم وانت مغازه حاج آقا یک میز شیشه ای عین همان میزی که من داشتم و فروختم برای خانه مو شرابی و مو زرد آورده است. خودم رفتم خوب نگاه کردم؛‌ سالم سالم بود، به این سوی چراغ قسم!  حتی آن تکه شیشه  کوچک طبقه میانی را هم داشت.

ته نوشت دوم: از مو شرابی خوشم آمده است.


 




۱۰ نظر:

ناشناس گفت...

Ajab!

ناشناس گفت...

سلاح زنونه که همیشه جواب داده افسوس که ما و شما از این استعدادا نداریم :)

گردآفرید گفت...

ایول موشرابی، چه جلب! دستان البته یکم از جنس کلید اسرار اینا شده البته.

جواد گفت...

منم از مو شرابی خوشم اومد
و از دست نوشته هات نمی گم عالی اما خوب بودن روایت استخون داری بود.
اما اگه به عنوان نوعی از وقایع نگاری نیگا کنم اوووم خوب بود بسیار خوب

ترنج جان گفت...

خارخاسک الهی برات بمیرم

چهارگاه گفت...

بالاخره...اینجوریه دیگه

لی لی کوچیکه گفت...

من شیفته این عنوان پست هستم!

سارا گفت...

منم از تو خوشم اومد :D
اولین باره اومدم اینجا
برم آرشیوتو بخونم

ناشناس گفت...

حیف که این ترفتد های مو شرابی رو بلد نیستم..
بین خودمون باشه، منم از مو شرابی خوشم اومد

sasan afsari گفت...

خارخاسک جان
من هم ـ ندیدـ از موشرابی خوشم آمده ؛ تا اینجا شدیم سه تا . شما رضایت بدهی خودم با حاج آقا یک جور کنار می آیم.

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...