۷ فروردین ۱۳۹۱

تيرآهن چهارده شورانگيز

امروز عاقبت توانستم پس از مدتها شورانگيز بازي در بياورم.
ماجرا اين بود كه جانم از دست اين نگهبان تازه كار انبار كه خيلي نخراشيده و بي ادب است به لب رسيده بود.
با خود گفتم: چاره اي ندارم بايد بروم پيش سرپرست نگهبان ها (كه پيشتر با هم دعوا كرده بوديم) بروم دم او را ببينم تا اين پسرك را بردارد و به جايش يك آدم ديگري بگذارد.
سرپرست نگهبانها يك سرهنگ بازنشسته نيروي انتظامي است كه يكي دو سالي است  در شركت ما استخدام شده است.  چهل و هفت هشت ساله است و  هميشه لباس فرم مخصوص نگهبانان شركت را مي پوشد. كلاه مي گذارد و اگر منعش نكنند بسيار مايل است  درجه هايش را هم سر شانه هايش بكوبد تا مرغوب تر بنظر بيايد.  شنيده ام شوخي ها جلف و سطح پايين دارد. هميشه از حساسيت زنها نسبت به زندگي دو گانه شوهرانشان شاكي است و اين نشان مي دهد كه حتما ً زندگي دو گانه اي دارد. زنش زن زيبايي نيست. يك زن سنتي سياه چرده و بدون خلاقيت، بدتر از همه اينكه او را سايه به سايه تعقيب مي كند. فكر مي كنم زنش اصلا زن شورانگيزي نباشد!
خلاصه براي اينكه مجابش كنم لجبازي با من را تمام كند و اين جوان بي ادب را كه جلوي چشمهاي من شوخي هاي تند و زننده اي با راننده ها مي كند را با شخص ديگري عوض كند،  به اتاقش رفتم.
سرهنگ كت و شلوار طوسي براقي پوشيده بود با يك پيراهن سفيد با راه هاي صورتي، همانجا پشت ميزش هم زير بغلش را باد انداخته  و سينه جلو داده، نشسته بود. برعكس هميشه كه به محض ديدنش اخمهايم را در هم مي كشم،  خنديدم،‌ با تعجب خنديد ( شايد با خودش فكر كرد من از ماجراي مسافرت همسرش با خبر شده ام و آمده ام براي نشان دادن در باغ سبز) .
 من بو كشيدم! فضاي اتاق را بوي گلاب فرد اعلاي كاشان!  آكنده  بود.
گفتم : واي چه بويي؟
با خنده گفت: بالاخره هر گلي يه بويي داره .
نتوانستم جلوي خنده ام را بگيرم در واقع غش كردم! (در باغ سبز را ديده بود و داشت چراغ مي زد.) گفتم : گلاب به خودتون مي زنيد تا بوي گل محمدي بديد ؟
 كمي جا خورد خودش را جابجا كرد و گفت: بوي گلاب كه بوي بدي نيست. بخصوص اگه عطر گل محمدي باشه .
 بازهم خنديدم گفتم: آره ،  ولي من رو ياد مراسم عزاداري مي اندازه ، گلاب رو مي ريزن توي گلاب پاش و اگه غفلت كنيد مي ريزن كف دستتون. هميشه فكر مي كنم اين كار رو مي كنن كه آدم بوي مرده رو حس نكنه !
 خودش را جمع و جور كرد و جدي تر  گفت: من به خودم گلاب نزده بودم ! حتما راننده ها يا نگهبانهايي كه آمده اند اينجا گلاب زده اند.
خواستم داستان را به جاي خوبي بكشم و به جاي خرابكاري ، شورانگيز بازي واقعي در بياورم دوباره بو كشيدم و  گفتم : اصلا بوي گلاب نيست بوي عطر مشهدي است! از اين عطرها كه دور حرم مي فروشند.
بعد يكهو يادم آمد اي بابا سرهنگ مشهدي است. و لااقل سالي دو سه بار مي رود ولايت.
قيافه گرفت و خيلي جدي  تر گفت : حالا بوي هر چه كه باشد، با من كاري داشتيد؟
از گندي كه زده بودم دلخور بودم، بايد جور شورانگيزي ماجرا را ختم به خير مي كردم وگرنه اين نگهبان مرا ديوانه مي كرد. با مظلوميت صدايم را توي دماغم انداختم و گفتم: مي شه نگهبان انبار 3 را عوض كنيد.
 گفت: نه نمي شه جابجايي نگهبانها امكان پذير نيست.
 چشمم به كت و شلوار طوسي براق افتاد و تصميم شورانگيز ديگري گرفتم.با لبخند گفتم: مي دونستم نمي شه ولي فكر كردم شايد شما بتونيد كاري كنيد. بگذريم راستش  بيشتر براي اين اومدم كه بگم كت و شلوارتون خيلي بهتون مي آد. من تا حالا شما رو توي لباس غير فرم نديده بودم بخاطر همين تعجب كردم دنبال فرصت مي گشتم بهتون بگم،  تو رو خدا هميشه كت و شلوار بپوشيد با اين لباس، ده سال جوونتر مي شيد.
نيشش دوباره  باز شد ظرف شكلات روي ميز را برداشت و تعارف كرد. گفت: چشم مادر بچه ها رو دور ديديدم گفتيم يه دستي به سرو گوش خودمون بكشيم .
 گفتم: چرا مادر بچه ها رو بي نصيب مي گذاريد آخه مگه ايشون دل ندارن؟
خنديد و گفت : نه بابا خانم من به اين چيزها توجه نمي كنه .
بلند شدم و گفتم : با اين حال فكر مي كنم بايد عادتشون بديد كه توجه كنن چون نديدن شما با اين لباس حسرت خوردن داره .
در حالي كه به شدت كيفور بود با خنده ته حلقش را  نشان داد و گفت: نه بابا اينطوري ها هم نيست.
راه افتادم به طرف در  سرهنگ بلند شد و تا دم در همراهي ام  كرد. خداحافطي كردم.
گفت: خانم شما يه دو سه روزي صبر كنيد بگذاريد باقي نگهبانها بيايند ببينم چكار مي توانم برايتان كنم.
در حالي كه خودم را بي تفاوت نشان مي دادم گفتم:  عيبي هم نداره سرهنگ اگه نتونستيد كاري كنيد درك مي كنم.
سرهنگ گفت: نه خانوم شما خيالتون راحت من هر كار از دستم بر بياد انجام مي دم.

به اين نتيجه رسيدم كه شورانگيز بودن كار سختي نيست، فقط بايد روي توانايي هاي خودم  و نقاط ضعف طرف مقابل متمركز شوم. مي خواهم فردا بروم پيش رييس بزرگ وبراي بقيه روزهاي عيد تا سيزدهم مرخصي بگيرم. فقط بايد بتوانم كمي شورانگيز بازي در بياورم.مطمئن هستم  اگر دو روز ديگر آقاي خانه مرا در خانه نبيند ديگر هزار ترفند شورانگيز هم براي خاموش كردن آتش عصبانيتش موثر واقع نمي شود.

۱۵ نظر:

کامی گفت...

سلام خارخاسک
من امروز با وبلاگ شما آشنا شدم
اولین مطلب شما (تیرآهن 14)برایم جالب بود .بعد مطلب جدید شما تیرآهن 14 شورانگیز را خواندم . نمی دانم چرا دلم برای سرهنگ سوخت ...

Sepideh گفت...

fekre khubie , manam bayad kami shoor sham fek konam ;)
sepideh

Unknown گفت...

این قضیه استفاده از حربه عشوه جهت پیشبرد مقاصد خانمها در محل کار دارد بدجوری حال به هم زن می شود و روز به روز بیشتر. گمانم یکی از دلایل اصلی اش مردهای لاسی باشد.

zohreh گفت...

سلام عزیزم مدت هاست که می خونمت و بنظرم کلا شیرین زبان و شور انگیز هستی خیلی خودت رو اذیت نکن

ناشناس گفت...

سلام
اتفاقا در محل کار بنده هم چند تا از بانوان قصد شور انگیزی داشتند که متاسفانه موفق نشدند :) و به خاطر اینکه بانوان راحت باشند در حال حاضر فقط آنها شیفت هستند.
و همگی با بنده سر سنگین

امین گفت...

:))
واقعن که شما زن ها (در بهترین حالت!) موجودات خطرناکی هستین

آنکور گفت...

اتفاقا شورانگیزی خیلی هم کار سختیه. هنر بزرگیه واسه خودش

مجنون فیلسوف گفت...

مرسی خارخاری عزیز
شما یه پا استراتژیست و روانشناس و چرچیل بودی خبر نداشتیم.
موفق باشید در گرفتن مرخصی

محسن گفت...

آفرین بانو. خوشم آمد

باران گفت...

عجب کلمه ی شور انگیزی ست...این "شورانگیز"!..نشنیده بودم...
البته برای سرهنگ های این روزگار...بهتر است از کلمه ی "شور انداز" استفاده شود.نه؟

زهره گفت...

این آقا کامی یه جوری نوشته انگار تیرآهن 14 غیر از شورانگیز بودن است.

زهره گفت...

نه بابا کامی حق داره/ اشتباه از بنده بود. کامی جون دمت گرم

مهگل گفت...

هاهاها دیروز بعد خوندن پستت یه فقره شورانگیز اومدم.خوووووووب جواب داد.
فقط میدونی بدیش چیه...بعدش از خودم بدم اومد.همچی یه حس چندش ملویی بود.):

مریم گفت...

خب خدا رو شکر. والله. ما که هیچی یاد نگرفتیم چه در سالهای قدیم ونه جدید. دست کم تو سال جدید شما توانمندی تمرین می فرمایید.

ناشناس گفت...

سلام منم امروز با وبلاگ شما اشنا شدم.عالی بود.به کارتون ادامه بدین(قطعا منم نگم خودتون ادامه خواهید داد)
موفق باشید.

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...