۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۲

فیس بوکی ها(8)

ظاهراً آقای خانه در تعطیلات تابستان 1373 در مورد برقراری ارتباط با من به نتایج قطعی رسیده بود. به طوری که ازهمان روزهای آغازترم با جدیت فراوان سعی در فروریزاندن دیوار بلند بی اعتمادی! بین من و خودش کرده بود.
آن روزها من به شدت علاقه مند به تحقیق در مورد تمدن سومر در میان رودان عراق بودم. یک تحقیق مفصل در مورد سفالینه ای از تپه گیان نهاوند انجام داده بودم و ارتباط نقوش روی سفالینه را با بعضی لوح نوشته های چهار، پنچ هزار ساله ی این تمدن بررسی می کردم، علاقه مند بودم در مورد ادبیات سومری و بخصوص نقش اسطوره ی این تمدن یعنی گیل گمش که در تمام حوزه جغرافیای باستانی ایران، افغانستان، پاکستان و ترکیه رد پایی از او پیدا شده تحقیق کنم. استاد مربوطه خیلی خوشش آمده بود. دو سه روز بعد مرا صدا زد به دفتر اساتید و گفت: خانم فلانی آقای وکیل الرعایا! هم می خواهند با شما روی این تحقیق کار کنند، ایشان با من صحبت کرده اند شما راهنمایی اشان کنید تا طرح ها را ببینند و نمونه بردارند قرار است این ها را به صورت نقش برجسته و سفالین کار کنند تا در نمایشگاه استفاده کنیم. (البته آقای خانه سفال گر بسیار ماهری بود و کارهایش در تمام دانشکده حتی بین دانشجویان هنر معروف شده بود) من اما اعتراض کردم گفتم: این همه طرح خوب، بروند روی آن ها کار کنند، من 90درصد کار را انجام داده ام،‌ بگذارید خودم به سرانجامش برسانم اما استاد زیر بار نرفت گفت: نقش گیل گمش خیلی منحصر به فرد است و جذابیت نمایشی زیادی دارد. این آقا روی نقش ها کار کند شما روی ادبیاتش!
فردای همان روز آقای خانه به کلاس آمد و بدون سلام و علیک یکی از اشعار حماسه گیل گمش را که روی یک تکه کاغذ باطله ی بانکی نوشته بود و من پیش تر در یکی از کنفرانس هایم سر کلاس خوانده بودم به من داد. من تعجب کرده بودم، دوست صمیمی ام که شاهد ماجرا بود سریع با تجزیه تحلیل موقعیت به نتیجه رسید که: خاک تو سرت این پسره از تو خوشش اومده.
من اما باور نمی کردم و چون توهم توطئه داشتم( زیرا خودم توطئه گرقهاری بودم) فکر کردم حتماً با آن دخترشیرازی و آن دوستش فردین برنامه ریخته اند سر به سر من بگذارند. استدلالم این بود که گیرم او از دادن این شعر به من منظوری داشته ولی آخر چرا روی کاغذ باطله!
دلم نمی آید شعر را این جا ننویسم هر چه باشد این یکی از حماسه های جاودانه ی بشری است که چهار الی پنج هزار سال پیش بر روی الواح گلی نوشته شده وپس از این همه سال روی کاغذ باطله آمده بود تا مثلا راه گشای یک ارتباط عاطفی باشد.
اي گيل گمش سرگشته كجا می روی؟
حياتی كه در پی آنی نخواهی يافت
زیرا هنگامی كه خدايان نوع بشر را آفريدند
مرگ را براي نوع بشر نگاه داشتند
و زندگی را در دستان خويش حفظ نمودند
تو ای گيل گمش شكمت را بيا پر كن
به شادی گذران روز و شب را
هر روز ضيافتی كن به شادی ‌خواری
شراب را به خوشدلی بنوش
شب و روز برقص و بازی كن
بگذار جامه ات پاکیزه باشد،
سرت را بشویند و تنت را در آب شستشو دهند
کودکی که دست تو را می گیرد عزیز دار
بگذار عروس تو از آغوشت لذت ببرد
زيرا وظيفه ی نوع بشر جز اين نيست
اي گيل گمش سرگشته كجا می روی؟
حياتی كه در پی آنی نخواهی يافت
و خلاصه این شد که با آقای خانه به اجبار یک کار مشترک گرفتم. اولین بار که با هم به کتابخانه رفتیم تا طرح ها را به او نشان دهم، این طور در سررسیدش نوشته است:" حدود ساعت یک در کتابخانه روبه روی من دختری نشسته بود که خودش هم نمی دانست آرامش کویر گونه مرا بر هم می زند. با چشمان سبزخاکستری سحر آمیزش غرق در خواندن بود. کتابی ورق می زد که هم وزن خودش بود، هر دو منتظر بودیم تا دکتر.... کتابی را که به امانت برده برگرداند و او تصویر گیل گمش را نشانم دهد. قصد عمده من و شاید هم او( درست نمی دانم احساسم درست است یا نه) ایجاد یک موقعیت بود. اما افسوس آن قدر غرق در سحر حضورش شدم تا موقعیت زیبایی که یافته بودم از دست رفت. بعد از دیدن تصاویر قهرمان اسطوره ای سومریان به قصد منزل نیلی حرکت کردم اما همین که به ایستگاه رسیدم پشیمان شدم. باعجله برگشتم اما دیر شده بود.
اگر باد موافق باشد، در فضای لایتناهی به پرواز در خواهیم آمد."

۸ نظر:

Unknown گفت...

چقدر خوبه اين خاطره ها

ناشناس گفت...

اگر روی موضوع لیلی و مجنون یا یک عاشقانه کار می کردید حتما اشعار جابلتری از ایشان دریافت می کردید

azin گفت...

خیلی وقته میام آنجا، دختر ها رو خیلی دوست دارم شیرین زبونی های بیزقولک رو می‌پرستم و جسارت تو گاهی به من هم جسارت میده، ولی هیچ وقت فکر نمی کردم که آقای خانه آنقدر رمانتیک باشه.قلمت آدم رو مجبور به خوندن میکنه....

ناشناس گفت...

چشمان سبزخاکستری سحر آمیز !!!

ناشناس گفت...

ببخشید ناراحت نمیشید اگه بگم این داستان و این خاطره نویسی ها به نظرم واقعیت نیست؟! آقایون هرقدر شاعر و رمانتیک همچین ادبیاتی استفاده نمیکنند اون هم توی خاطره نویسی شون . این داستانه درسته؟

ناشناس گفت...

به گمانم خارخاسك در اين چند روز اخير مشغول خواندن كتاب افسانه گيلگمش است.
فرهاد

نانوک گفت...

می دونم که دوست داری چشمات مزین به عنبیه رنگی و ملون می بود اما همین خرمایی بیشتر بهت میاد ;)
باور نداری؟ با فتوشاپ امتحان کن!

دارا گفت...

غوغاییه اینجا!

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...