۲۷ خرداد ۱۳۹۲

احساسات موازی

این روزها وقتی ماجرای سفرم را در دفاتر خاطراتمان دوباره خوانی می کنم حیرت زده می شوم. من و آقای خانه نه مثل یک زوج که مثل دو رقیب سرسخت در کنار هم قرار گرفته و مدام در حال زور آزمایی بودیم. درحالی که دورادور هم دیگر را ستایش می کردیم و در پنهان به هم عشق می ورزیدیم اما کافی بود برای چند دقیقه با هم تنها شویم تا گارد بگیریم و حمله را آغاز کنیم.
"شاید این ها به خاطر هم سن و سال بودنمان بود، ما علایق بسیار با زمینه های مشترک فراوان داشتیم، مثلا سا ل های سال یکی از مشکلات ما کتابخانه امان بود، زیرا قسمت عمده ای از کتاب های ما جفتی بود، یکی مال او و یکی مال من. حتی عکس های دانشجویی ما جفت جفت است ما هر کدام آلبوم دانشجویی مجزایی داریم با عکس های دسته جمعی فراوان که در هر دو آلبوم تکرار شده است. "
بگذریم داستان را بگویم، همین که توانستم امتیاز دور شدن از آقای خانه را از آن خود کرده و به او یک ضربه کاری وارد کنم پشیمانی به سراغم آمد. من به محض رسیدن زنگ زده و با لحنی که سعی می کردم کوچکترین بارقه ی عاطفی در آن احساس نشود رسیدنم را خبر داده بودم. اما وقتی تا دو روز پس ازآن با من تماس نگرفت دل تنگی ام به دل شوره و عذاب وجدان تبدیل شد، دوباره برگشتن کار من نبود! این بدترین نوع اقرار به شکست است و آقای خانه را پررو تر می کرد. چه باید می کردم؟ شاید بهتر بود کاری می کردم که آقای خانه به آن جا بیاید!
بلافاصله به رایزنی با مسئول تیم که از اساتید دانشگاهمان بود پرداخته و راضی اش کردم آقای خانه هم به ما ملحق شود. بنابراین روز سوم به آقای خانه زنگ زدم و با همان شیوه ی سرد و بدون احساس گفتم: دکتر فلانی گفته به تو بگویم برای کار طراحی فنی به گروه ملحق شوی.
او هم با لحنی سردتر و تلخ تر گفت، نمی تواند و کارهای دیگری برای انجام دادن دارد.
تیرم به سنگ خورده بود اما نباید بی کار می نشستم. یکی دو روز بعد دوباره زنگ زدم و گفتم: دکتر اصرار دارد حتماً بیایی می گوید برای کار مرمت سفال فقط تو را می خواهد.
اما او زیر بار نرفت و موافقت نکرد،‌ چند روز بعد باز هم زنگ زدم و گفتم: نامه ات را به سرهنگ فلانی دادم(‌ سرهنگ یکی از دوستان دوران خدمتش بود، که با هم رفاقت زیادی داشتند و پیش از سفر آقای خانه نامه ای داده بود تا در خرم آباد به دست او برسانم) می گوید، حتما راضی ات کنم بیایی اینجا،‌ اگر می توانی بیا، بیچاره خیلی دوست دارد تو را دوباره ببیند!
گفت: به او سلام برسان و بگو متاسفانه نمی توانم بیایم.
ناچار بودم آخرین تیر ترکشم را هم نشانه بروم،‌ بنابراین به یکی از دوستانم گفتم به او زنگ بزند و بگوید مسموم شده ام و حالم خیلی بد است و نزدیک است که از دست بروم.
اما این نیز بی حاصل بود زیرا در جواب آن دوست گفت: بگویید سریع هواپیما بگیرد و برگردد. من تهران منتظرش هستم.
بعد از آن دیگر نا امید شدم. چاره ای نبود جز آن که بمانم و به هر وسیله خودم را سرگرم کنم. آخر هفته ها را به رفتن خانه دوستان خوزستانی، گشت و گذار در چغازنبیل، کاخ آپادانا،‌ پناه بردن به غارهای باستانی لرستان،‌ دیدار از فلک الافلاک و... می گذراندم.
یادداشت های ما در این دوران با احساساتی مشابه در دو خط موازی در کنار هم پیش می روند. من نوشته ام:
" هیچ چیز آرامم نمی کند،‌ آن قدر دلم برایش تنگ شده است که حد و حساب ندارد، این بی معرفت مرا عادت داده بود تا هفته ای دوبار برایم نامه بنویسد. اما یک ماه است دریغ از یک خط سلام و علیک،‌ فقط دوبار زنگ زده است، خیلی معمولی و سرد حال و احوالی پرسید و در مورد ثبت نام دانشگاه چیزهایی گفت همین و همین، بی وجدان، نامرد اصلا دلم می خواهد سر به تنت نباشد. تمام لحظه هایم مریض و بیمار هستند. مدام تلاش می کنم به او فکر نکنم اما حتی وقتی دارم فکر می کنم به او فکر نکنم ، دارم به این فکر می کنم که به او فکر نکم. هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت نمی بخشمت"
و او نوشته است:
" بیش از یک ماه و نیم است که عزیزترین رفته، حتی ثبت نام دانشگاهش را هم من انجام دادم، معبود جبار من تو کجا هستی؟ روزهایی است که بیش از هر کس به تو احتیاج دارم و نیستی! از دست چه کسی فرار می کنی؟ قرار است به چیز پناه ببری؟
دو روز پیش زنگ زده ام به خوابگاهشان تا با او صحبت کنم، نگهبان گفت: رفته میهمانی خانه دوستانش! دیروز هم زنگ زدم گفتند، با دوستانش برای تفریح رفته اند لرستان! حیرت کردم، جداً از این بی خیالی و سردی او در تعجبم. البته جای تعجب ندارد کسی که از فردای روز عقد برای من خط و نشان بکشد و از من امضاء بگیرد که تا دوماه دیگر از هم جدا شویم. معلوم است نباید خودش را زن متاهل و پایبند عهدی بداند."

۷ نظر:

xanax گفت...

مي تواند كتاب باشد

دارا گفت...

اوخ

گاهی شوخی شوخی، یهویی از هیچ، چه گره ها که ایجاد نمیشه.

ناشناس گفت...

خیلی عالی بود :))
اگه فضولی نیست خواستم خواهش کنم که اینها رو توی فیسبوک هم بزارید. تا یه جایی رو گذاشتید ولی یدفه قطع شد. البته اگه دوست دارید و قطع شدنش دلیل خاصی نداره :)

ناشناس گفت...

سلام
من داستانتونو خیلی دوست دارم و همیشه منتظر قسمت بعدی هستم. موفق باشید.

شیدا گفت...

میدانم که اقای خانه و پدر بچه هاست اما هر بار که اینجا رو میخونم دلم میریزه نکنه از هم جدا شید!!!!

ناشناس گفت...

چقد خوبین آخه شماها.
خدا از این آقاهای خونه نصیبه ما هم بکنه!!

میلاد گفت...

شماها خودآزار بودید!!

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...