۲۸ خرداد ۱۳۹۲

سنگ تمام

روزهای آخر سفر کاری، جان کندنی اجتناب ناپذیر می نمود،‌ خسته بودم صبرم تمام شده بود، آفتاب سوخته شده  و حتی موهای شرابی ام رنگ باخته و نارنجی شده بود. زشت شده بودم خیلی! روزهایی بود که برای بازگشت ثانیه شماری می کردم. اگرچه غرورم اجازه نمی داد به آقای خانه که قریب دو هفته هیچ تماسی با من نداشت تماس بگیرم و بازگشتنم را به اطلاعش برسانم. اما یک روز به خواهرش زنگ زدم و من باب احوال پرسی خبر دادم،  آخر هفته باز می گردم. امیدوار بودم این خبر به گوش او برسد و او به پیشوازم بیاید. که البته او هم آمد،‌ اما چه آمدنی!؟
با اخم و تخم و بدون آن که با من حرف بزند مرا از ترمینال دزدید و تقریباً کشان کشان  به آپارتمان خالی برادرش برد. بعد هم گفت اگر ادا و اصول در بیاوری و جزع و فزع کنی، من هم داد و بیداد می کنم که این زن من است و از خانه فرار کرده،‌ و این هم ساک و چمدانش،‌ و گفت: خودت که می دانی مردم کمترخودشان را وسط مسائل زن و شوهرهای جوان می اندازند بنابراین اگر شرور باشی! فقط آبروی خودت را می بری.
وقتی به آن جا رسیدیم حرف دلش را زد، این که به اندازه کافی صبر کرده  و دیگر باید مرد احمقی باشد که بگذارد من همین طور برای خود جولان بدهم، به همین دلیل تصمیم گرفته تا هفته دیگر که مطابق قولمان قرار است از هم طلاق بگیریم، من را در همین خانه زندانی و با من مثل همسرش رفتار کند! بعد هم طلاقم دهد و مهریه ام را به صورت قسطی پرداخت کند!
به نظر می آمد، شوخی نمی کند،‌ قیافه اش،‌ حرف زدنش،‌ ادا و اصولش جدی جدی بود و همین مرا ترساند. در واقع به عنوان دختری که برای خودش آرمان های ناموس پرستانه ی مقدسی داشت!  ( بس که اکثریت دخترهای فامیل در دوران نامزدی و عقدکنان،‌ بند را آب داده و با لباس عروس حاملگی به خانه بخت رفته بودند)  خطر را بیخ گوشم احساس می کردم.
بنابراین چاره ای جز خزیدن به  یک کنج،  زنجموره و گریه و زاری پیش گرفتن نداشتم.( راستش را بخواهید همه اش اشک تمساح بود و مطابق معمول به اصرار و تضمین بیشتری از طرف مقابل نیاز داشتم تا کمی مهربان تر باشم) اما متاسفانه آقای خانه که مرد پدر سوخته ای نبود و آن روزها یک روشنفکر تمام عیار به حساب می آمد،  رابطه ی یک طرفه را نمی پسندید و زبان وارونه ی اشک های مرا نمی فهمید، به همین دلیل کوتاه آمد و گفت: این ها همه بازی و شوخی بوده و فقط قصد ادب کردن مرا داشته و حال می توانم بروم توی اطاق خواب همان طور که دوست دارم در تنهایی بخوابم!
هر چند من ترجیح دادم همان جا روی کاناپه تا صبح چرت بزنم و به اطاق خواب پرحرف و حدیث نزدیک هم نشوم، اما در سر نقشه ها کشیدم، قصدم  این بود فردای همان روز به پزشک معتمد مراجعه کرده و یک گواهی بکارت بگیرم! تا به وقت ضرورت این گواهی را مثل نشان حاکم بزرگ از گریبان بیرون آورده و نشانش دهم،‌ تا بتوانم  به طور مستمر او را از انجام هر کار خلاف عفتی  که ناموس مرا به خطر می انداخت اجتناب دهم.

۵ نظر:

دارا گفت...

ها ها ها

مامور مخصوص حاکم بزرگ .. میتی کومون

می دونید؟ این هیجانات، تمومااونچه هست که از دوران زندگی باقی میمونه تا به وقتش با یادآوردن اونا حس کنیم که واقعا زندگی کرده ایم.
اما خب. متاسفانه زندگی های این زمونه در این مملکت غالبا چنون شده که یا یادآوری ها منزجر کننده هستند و یا اصلا هیجانی در نوستالژی خودمون پیدا نمی کنیم.

جدا بهتون تبریک میگم. ما که صرفا خواننده هستیم حظ میکنیم چه برسه به شما که میتی کومون هم بوده اید. حالا وقتشه که ار اینهمه لذت ببرید.

ناشناس گفت...

:))) هاهاها خیلی جالب بود این لج بازی ها

حضرت موسی گفت...

تا اینجا 2 تا مورد را متوجه شدم.
1 آقای خانه خیلی آدم اب زیر کاهیه
2 هر دوتون روش های خیلی عجیبی را برای تقابل با شخص مقابل استفاده می کردید.

و در پایان خیلی دوست دارم بدونم که فازتون چیه؟ هشیش؟ گرس؟ یا شاید هم اسید مصرف می کنید؟ چون هر چی هست خیلی خوب داره کار می کنه

ساحل/گربه ایرانی گفت...

وقتی فیلم "آتش بس" رو می دیدم می گفتم اینا فیلمه،الکیه،مگه می شه.

ولی این جا می بینم که واقعا می شه! :0 :)
عاشقتم خارخاری جون!

ناشناس گفت...

ای بابا شما که همه اش در حال موش و گربه بازی بودید. جای تعجبه که این داستان آخرش به ماندگاری ختم میشه

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...