۳ تیر ۱۳۹۲

قسمت اول: زنگ اول داستان اول

بعد از داستان عاشقانه خود تصمیم گرفتم 7 داستان تاثیر گذار از زندگی واقعی 7 نفر از خوانندگانم را در وبلاگ منتشر کنم. این را در فیس بوک مطرح کردم و نوشتم اگر کسی مایل است بی درنگ، زنگ اول را بزند. هیچ گاه فکر نمی کردم داستان اول این اندازه تاثیر گذار و زیبا نوشته شده باشد به طوری که  ناچار شدم بی دخل و تصرف و دقیقاً همان طور که او نوشته است، داستانش را باز نشر نمایم.

از هر چی بدت بیاد سرت می یاد. اینو قدیمیا می گفتن. مامانم پشت بندشم می گفت : "پس ،از هیچی بدت نیاد."
ولی من با این که هیچ وقت نمی گفتم از سرطان بدم میاد. به خصوص سرطان سینه. نمی دونم با اینکه بروز نمی دادم از کجا فهمید ازش بدم میاد که سرم اومد!!
از بچگی با مفهوم سرطان آشنا بودم. جز اینکه به خاطر علاقه بابام خونه ی ما همیشه پر از کتاب پزشکی بود و من به محض یاد گیری خوندن ، تو هر کتابی از جمله اونا سرک می کشیدم، در فامیل دور و نزدیک پر بودن  از کسانی که تو جوونی یا پیری از سرطان مرده بودن. منصور برادر زن عموم که شوهر دختر دایی پدرم هم بود(هر چند هیچ وقت ندیده بودمش)، پدر بزرگ پدری ام (هر چند وقتی خیلی کوچیک بودم مرد و خاطره ای ازش ندارم) مادر بزرگ پدری ام (که می گفتن وقتی به خاطر درد مرموز و مداوم شکمش جراحی اش کردن ، سرطان تمام امعا و احشاشو گرفته بوده و واسه همین قید درمان رو زدن و شکمو دوباره دوختن). باعث می شدن فکر کنم من هم حتما به همین مرض می میرم. بعد ها وقتی زن دایی ام هم سرطان سینه گرفت و بعد از چند سال مرد ، من دیگه بزرگ شده بودم و کلی چیزا از سرطان سینه می دونستم.
فاکتور های ریسک سرطان و مخصوصا سرطان سینه رو از حفظ بودم.
تو خونه ی ما هیچ وقت کسی سیگاری نبود. تو سالهای شروع جوونی چند بار سیگارو امتحان کردم ولی خوشم نیومد. بعد ها شوهرم هم سیگاری نبود.
تو فامیل درجه یک و دوی مادری ام کسی سرطان سینه نداشت.اصلا فامیل در جه یک و دو کجا بود؟! مامانم که خاله و خواهر نداشت! تمام خاله های مادرم ناتنی بودند جز یکی که کمی شیرین عقل بود و جز این،  مرض دیگه ای نداشت. تو فامیل پدری هم کسی این مرض رو نداشت.عمه ام گاهی توده هایی تو سینه اش داشت ولی همیشه خوش خیم از آب در میومدن.
دو تا بچه ام رو قبل از سی سالگی بدنیا آوردم و خودم شیرشون دادم، هر کدوم هفده ماه.
تو فامیل همه خانواده ما رو دست می انداختن،  بس که به سرطان زا بودن و نبودن هر چیزی گیر می دادیم. این وسواس از بابام شروع شد ولی خیلی زود دامن گیر همه ی ما شد. خونواده ی ما قبل از همه استفاده از ظرف های ملامین رو کنار گذاشت. حتی اون بشقاب های خوشگل ملامین که مامان تازگی خریده بود و هر کدوم یه رنگ بود  و من خیلی دوستشون داشتم  ، به محض اینکه بابام اولین مقاله علمی درباره سرطان زا بودن "خوردن غذای داغ در ظروف ملامین" رو خوند ،همه بشقاب ها  از زیر گلدون ها سر در آوردن. اون وقتا حتی با وجود این که وضع اقتصادی مردم نزدیک به هم بود و به اصطلاح "شکاف طبقاتی" زیاد عمیق نبود، اغلب مردم از ظروف رنگ و وارنگ ملامین استفاده می کردند. تقریبا تازه به اون ها عادت کرده بودند و ظروف سنگین چینی یا کج و کوله و سوراخ شده رویی رو کنار گذاشته بودند.این ظرف های زیبا و ارزون و سبک،  علاوه بر این که خطر شکستنشون خیلی کمتر بود ، از نظر رنگ و تنوع هم به ظروف دیگه برتری داشتن. ملامین به هر شکلی در میومد و سر هر سفره ای جا می گرفت. از پارچ شکیل دوغ و شربت گرفته تا گوشت کوب دیزی! حتی کدبانو های وسواسی هم  گاهی جلوی مهمون های" رودرواسی دار"  ظروف نوی ملامین می گذاشتند. همه ی این ها تا وقتی بود که انگ ناجور "سرطان زایی" به این اجناس طفل معصوم نخورده بود و قصاص قبل از جنایت نشده بود.البته طبق معمول این خبر ها خیلی قبل از اون که تو رسانه ها پخش بشه و مدت ها قبل از اینکه دهن به دهن بچرخه و کسی اونا رو عملی کنه، تو خونه ی ما بخش نامه اش صادر شده و عملیاتی شده بود!
روش معاینه سینه ها رو با این که تو ی کتاب خونده و بلد بودم و گاه گداری انجام میدادم، بعد از اینکه خاله ی شوهرم سرطان سینه گرفت پیش دکتر رفتم و خواستم علاوه بر اینکه مطمئن می شم هیچ غده ای وجود نداره روش عملی اش رو هم مطمئن بشم که درست انجام میدم یا نه؟
با همه ی اینها وقتی تو سی و هفت سالگی توده ای رو توی معاینه دستی خودم لمس کردم،ضمن اینکه تقریبا مطمئن بودم غده خوش خیم نیست، بازم شوکه شدم. مسخره است که بگم انتظارشو نداشتم. این همه مقدمه چیدم که بگم انتظارشو داشتم ، ولی شاید توقع شو نداشتم. شاید انتظار داشتم زندگی این مورد رو بی خیال ما بشه! نمی دونم چه انتظاری داشتم ولی هر چی بود اینقدر شوکه بودم که حتی نپرسیدم :"چرا من؟" این سوال مدتها بعد اومد.
خوب ، حالا چی؟ حالا باید چیکار کنم؟ معلومه باید برم پیش دکتر . ولی کدوم دکتر؟ همه فکر می کنند زن ها هر چیزشون میشه باید برن دکترمتخصص زنان! من هم تا اون موقع همین طور فکر میکردم. غافل از اینکه خود دکتر ها ی زنان فکر می کنن تخصصشون فقط پایین تنه زن هاست و جز معاینه داخلی به چیزی توجه نشون نمیدن. البته این قدر عقل شون میرسه که باید ماموگرافی کنن. اما تو تفسیر نتایج ماموگرافی ها مثل " چی "  توی "گلاب به روتون" می مونن! یا دوباره میفرستنت سونوگرافی ، یا پاست می دن به یکی دیگه. بعد از چند تا از این رفت و آمد ها ، به جز دکتر اولی که نظری نداد، یکی شون گفت "برو خانم خیالاتی شدی، هیچیت نیست ، تو انگار برنامه های تلویزیونو زیاد میبینی." بعدی گفت : "برات نوبت می زنم بیمارستان ...... که فردا تکه برداری و آزمایش کنیم ببینم چیه" که شوهرم مخالفت کرد و گفت :"حالا نمی خواد فوری خودتو بسپری به تیغ جراح .... بیا پیش این دکتر جراح  که فامیلمونه برو و بعد تصمیم بگیر." ما هم رفتیم و ایشونم به مشت قرص خیلی معمولی نوشت و گفت :"نمک نخور ، قهوه نخور ، آجیل نخور ، سویا نخور..........یه ماه دیگه هم بیا ببینمت." اصلا هم زیر بار سوال های من در مورد این که بالاخره بیمار هستم یانه  نرفت و بازم فقط حرف خودشو تکرار کرد: "گفتم که : نمک نخور............یه ماه دیگه هم بیا ببینمت."
 از اونجایی که آدم (البته آدم عادی) همیشه ترجیح میده فکر کنه سالمه و مشکلی نداره، من هم ترجیح دادم بهش فکر نکنم. قرص ها چند جور ویتامین بودن و یه جور مسکن، که از اون جایی که بدن خودم منبع ویتامینه و دردی هم حس نمیکردم که مسکن بخواد ، دارو ها رو هم نخوردم، و موضوع رو هم فراموش کردم چون در همین حین نامه ای از سفارت کانادا درسوریه دریافت کردم که برای مهلت امتحان IELTS برام ضرب الاجل تعیین کرده بود بنابراین فورا لازم بود که وقت امتحان بگیرم و آماده ی امتحان بشم. مدت ها برای اینکه خبری از پرونده ی مهاجرتمون بشه پس به تنها چیزی که فکر نمی کردم توده ی لعنتی بود. دوماه ونیم بیشتر برای این امتحان وقت نداشتم. در شهری که زندگی میکردم دسترسی به کلاس های خاص این امتحان نبود باید خودم می خوندم. کار و زندگی و بچه ها هم که سرجای خودش.
وقتی موقع امتحان و رفتن به تهران برای امتحان دادن شد چند ماهی از شروع ماجرا گذشته بود. تازه اون وقت بود که  متوجه شدم
 توده به حدی بزرگ شده که از یه زاویه خاص از روی پوست هم راحت دیده میشه و تازه به وقتایی هم تیر میکشه. قرار شد بعد امتحان ، دوباره یه سر هم  برم پیش همون جراح که گفته بود ماه دیگه بیا.
من هم رفتم ولی او با یک معاینه فوری شروع کرد به داد و بیداد که: "مگه من نگفتم ماه دیگه بیا" هر چی براش اما و اگر آوردم و گفتم: "آخه شما هیچ توضیحی ندادین....." بازم داد و بیداد کرد و گفت :" مگه من بیکارم که به کسی الکی بگم ماه دیگه بیا ، من اون قدر مریض دارم که بهشون میگم نیایید دیگه" . بدون اینکه لازم بدونه نظر منو هم بخواد ، برای اولین فرصت خودش برام نوبت عمل  گذاشت و فقط به من یه توضیحاتی داد که حین عمل یه نمونه برداری سریع میکنن واگر نتیجه سرطانی بودن توده مثبت باشه (که به نظر دکتر مال من حتما بود) ، فورا عمل را ادامه می دهند و نتیجه اینکه طبق روش دکتر، همه ی سینه را برمیداشتند. کلا این دکتر به روش عمل پارشیال، یعنی فقط برداشتن یک قسمت از سینه ، اصلا عقیده نداشت.
دکتر من که قبلا گفتم جراح عمومی بود قد کوتاه و خیلی پیر بود.این جراح از فامیل های درجه 3 سببی شوهرم محسوب می شد (اصلا اگر چنین نسبتی فامیل حساب بشه!)  وبه همین دلیل اطرافیان اطمینان خاصی به کارش داشتند. متناسب با قد کوتاهش دستان کوچکی هم داشت که با وجود اینکه پیر و خشکیده به نظر می رسیدند، بی اختیار فکر می کردم امتیاز خوبی برای حرفه اش به شمار می اومد. موقع معاینه طوری دست هایش را روی بدن حرکت می داد که ناچار بودم فکر کنم "با انگشتانش می بیند"!  و تنها به یافته ها یی که با انگشتانش به آنها می رسید برای تشخیص بها می داد. موقع معاینه تمام توجهش به چیزی بود که لمس می کرد و در تمام مدت معاینه نه حرف میزد و نه اجازه میداد بیمار یا همراه او صحبت کنه. با وجود نخوت و خودپسندی که به نظر می رسید خصوصیت جبلی او بود. در موقع معاینه تمام توجهش به بیمار بود. قبل از عمل و حین معاینه به من گفت : "نگران نباش من در سال حدود 50 تا سینه را برمی دارم!" بنده خدا شاید فکر می کرد گفتن این حرف به من آرامش و اطمینان می ده!
توی ریکاوری یادم هست که به هوش آمدم و دستم را به طرف سینه او آوردم و از پرستاری که بالای سرم آمد پرسیدم :"برداشتند"؟
 گفت :"آره"
از هوش رفتم و وقتی دوباره کمی هوشیار شدم توی بخش بودم و ملاقاتی ها  هم قبل از من رسیده بودند به من گفتند عمل 5 ساعت طول کشیده. راستش در اون لحظه اصلا نمی خواستم کسی اون جا باشه. دیدن نگرانی نزدیکان و بخصوص اون هایی که گریه می کردند حالم رو بد می کرد. فقط می خواستم همسرم هر چه زودتر برسد. (چون همون طور که گفتم من برای عمل جراحی به تهران نیامده بودم)
یک هفته بیمارستان بودم . دوهفته بعد از مرخص شدن شیمی درمانی شروع شد. زیر نظر انکولوژیست. راستش من تا اون موقع حتی نمی دونستم چنین تخصصی و جود داره.  باید هر ماه در روز مشخص داروهایی را که دکتر نسخه می کرد از"هلال احمر" یا "سیزده آبان "تهیه می کردم این داروها باید در شرایط خاصی حمل شود. (دور از نور و داخل یخ). داروها را همراه خودم به کلینیک می بردم و یک خانم که اتفاقاً هیچ تحصیلات پرستاری یا بهیاری نداشت و فقط براساس تجربه کار می کرد (مثلا زیر نظر دکتر که اغلب در کلینیک نبود) دارو را از طریق درون رگی (سرم یا آی وی) مخلوط و تزریق می کرد! بماند که بیمارا  زیر سرم هر بار هفت بار جور جون می دادند.
توی کلینیک شانس آشنا شدن با بیماران سرطانی دیگه رو داشتم. از شهر های مختلف کشور برای درمان سرطان های مختلف می آمدند. جالب اینکه اغلب زنان و آن هم زنان جوان نوبت شیمی درمانی شون با من همزمان می شد. بعضی ها با خودشون کنار آمده بودند و می شد با هم حرف بزنیم و بعضی اصلا مایل به حرف زدن نبودند و بعضی چنان بی تابی می کردند که باعث تعجب همه می شد.
به هر حال این دوره 12 جلسه ای هر ماه دوبار به فاصله یک هفته ، تمام شد. بعد از دوهفته از جلسه دوم موهام شروع به ریزش کرد و فقط مقدار کمی موند که همه رو ماشین کردم. برای بیرون زیر روسری یا شال سر بند های کوچک رنگی می بستم. برای مهمانی (این قدر روم زیاد بود که با این هیبت یک عروسی هم رفتم !)  و البته از  کلاه گیس هم استفاده می کردم.
بعد از شیمی در مانی 25 جلسه هر هفته 5 بار پرتو درمانی ام کردند. پرتو درمانی در یک کلینیک دیگه انجام می شد که هر چند زیر نظر انکولوژیست قرار بود باشه، ولی من اثری ازش در این یکی کلینیک هرگز ندیدم. روش کار به این شکل  که ابتدا نا حیه مورد نظر رو با ماژیک معمولی و خط کش اندازه گیری و علامت گذاری می کنند. (ناحیه ای که تومور یا در مورد من غدد لنفاوی درگیر سرطان وجود دارد) . با توجه به اینکه نباید در طول مدت پرتو درمانی(یک ماه یا بیشتر) به ناحیه مورد نظر آب بخورد( چون باعث زخم شدن و ور آمدن پوست می شود) این علامت ها تا پایان دوره همان جا می مانند.
در هر جلسه تکنیسین (که مال من یک دختر خانم جوان و شیک و ترگل ورگل بود) من را روی تخت در اتاق اشعه در جای درست تنظیم می کرد. بعد بیرون می رفت و دستگاه را روشن می کرد. من چیزی به جز گرما ی خفیف و صدای جزیی دستگاه و یک با ر جابجایی زاویه دستگاه چیزی حس نمی کردم. یک ربع طول می کشید و تمام.
من برای این جلسات هر روز با تاکسی های خطی از کرج به تهران می آمدم. محل کلینیک میدان ولیعصر بود. کوچه ای که پشت ساندویچ هایداست. خیلی روزها ناهارم رو اون جا می خوردم! بعضی روزها در کلینیک باز نشده ما بیمارها پشت در صف می کشیدیم و با همدیگه در مورد انواع سرطان ها مون بحث و گفتگو می کردیم و این  باعث می شد که گذشت زمان رو حس نکنیم و کلی چیز جدید یاد بگیریم. البته خیلی ها هم دوست ندارند در مورد بیمارشون حرف بزنند و حتی بردن اسم سرطان هم براشون ثقیل است.
به هر حال این یک ماه هم تموم شد . در ناحیه ی پرتو درمانی همون طور که از قبل به ما گفته بودند رنگ پوست تیره شده و مثل سوختگی بود. من یک حرارت و تورمی هم حس می کردم ولی فکر می کردم طبیعی است و مربوط به سوختگی است. حتی تب و لرز هم داشتم ولی فکر کردم سرما خوردم! (خوش خیالی هم بد دردی است نه؟!)
به هر حال آزمایش خون ماهیانه را که دادم (که تا یکسال هر ماه باید می دادم و بعد از آن هر سه ماه یکبار و بعد هر شش ماه) از آزمایشگاه زنگ زدند و گفتند:  گلبول های سفید خونت به شدت بالاست و باید سریعا به دکتر مراجعه کنی.
در عین حال تورم چرکی که زیر پوست ایجاد شده بود سر باز کرد و با کمال تعجب و شوک من چیزی نزدیک به 500 سی سی ترشح چرکی بیرون زد!!! و تا خودم را به دکتر رساندم همین طور ادامه داشت. جالبه  که در همین حال انکولوژیست هم مرا نپذیرفت و گفت: مربوط به جراحیت می شود.
جراح هم به نظر سر در گم می آمد و جوابی برای این سوال که چرا این طور شده نداشت. نزدیک تعطیلات عاشورا و تاسوعا بود بنابراین دکتر جراح گفت بستری کردنت بی فایده است بهتر هست که داروها را خودت بگیری و بدهی کلینیک بیرون از بییمارستان برایت تزریق کنند(درون رگی) داروها،  آنتی بیوتیک های بسیار قوی و بسیا رگران بودند و دوره ی درمان یک هفته که در این مدت بایستی سرم به من وصل می بود و سر ساعت یک نفر دارو را از طریق آن به من تزرق می کرد.
بگذریم که برای گرفتن رگ  چه زجری کشیدم و چه مقدار خون ازمن رفت! برای این که کسانی که شیمی در مانی می کنند رگ های خونی شان بسیار نازک و شکننده می شود و فقط اشخاص متخصص می توانند از آنها رگ بگیرند و حتی در همان حال  هم ممکن است هر آن دیواره رگ فرو بریزد و موجب تورم و آسیب های جدی شود. گذشته از این کسانی که به دلیل سرطان سینه غدد لنفاویشان را بر می دارند، به دلیل اینکه در دستِ سمت عمل جریان لنف دیگر به شکل عادی انجام نمی شود ، و خطر تورم و عفونت وجود دارد، به هیچ عنوان مجاز به تزریق یا گرفتن رگ از آن دست نیستند.
بعد از آن کم کم به زندگی عادی برگشتم . به جز دستم که باید مراقبت های لازم را از آن به عمل می آوردم(که نسوزد و نبرد و زخم نشود چون به دلیلی که در بالا گفتم خوب نمی شود، بقیه ی چیزها به حالت عادی برگشت . من به محل زندگی ام برگشتم (چون برای یکسال برای پیگیری درمان و ازمایش ها یم در تهران(کرج) مانده بودم. ولی سر کارم بر نگشتم چون احساس می کردم توانایی ادامه کار در آن محیط استرس زا را دیگر ندارم. بنابراین استعفا دادم وحق سنواتم را گرفتم. با همسرم یک شرکت خصوصی ثبت کردیم و در زمینه ی متفاوتی مشغول کار شدیم.
بعد از سه سال از شروع سرطان ، وقتی دیگر مراجعه ام به دکتر هر سال یک بار بود، تصمیم گرفتم که شیوه زندگی ام را سالم تر کنم. در کنار نخوردن موارد مضر (مثل غذا های پروسس شده) و کنار گذاشتن کامل قند و شکر (که بزرگ ترین عامل افزایش وزنم بود) و خوردن سبزیجات به مقدار خیلی زیاد ، ورزش روزانه را به طور جدی در برنامه ام گنجاندم. هر روز حداقل یک ساعت ترد میل. هر زمان فرصت بود پیاده روی و حداقل یک ربع حرکات استقامتی مثل دراز نشست و پا دوچرخه و شنا و حرکات کششی و هر چی بلد بودم! آن قدر در این کار جدیت به خرج دادم که همه تعجب می کردند. حتی خودم! در واقع همین طور که پیشرفت می کردم انگیزه ام  بیشتر می شد. ظرف یک سال نه تنها اضافه وزنم از بین رفت، بلکه چنان ورزیده و سر حال بودم که احساس می کردم هیچ بیماری نمی تواند بر من غلبه کنه (حتی سرطان!)
جالب این که بعد از لاغر شدن تازه فهمیدم علت اون عفونت بعد از پرتو درمانی چی بود! یک تکه پلاستیک که از موقع عمل توی بدن (زیر پوست ) جا مانده بود !
فکر می کنید جراح محترم چی گقت؟ (این و وقتی بهش گفتم که داشتم برای جواب آزمایشات پزشکی مربوط به اقامت کانادا ازش نامه می گرفتم ) گفت : " تو که داری می ری بده همون جا برات درش بیارن!"
من هم همین کارو کردم! ولی این داستان جداگانه ای است که باید سر فرصت برایتان بنویسم.


۱۴ نظر:

niloofar گفت...

نفسم بند اومد

ناشناس گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
ناشناس گفت...

وقتی اینو خوندم تمام هفت سال مریضی مامانم از اول با تمام جزئیات اومد جلوی چشمم و یه دور مرور شد :(

میلاد گفت...

امیدوارم این خانم تا سالهای سال زندگی سالمی داشته باشن.

دارا گفت...

آخرش که چه؟
نمیدونم چرا اقدام به نشر این وقایع نگاری به اصطلاح داستان کردین که با یک سرچ ساده دهها نمونه آن در وبلاگها و سایتها پیدا می شود!!!
نثرش شیوا بود؟ نه
موضوعش جذاب بود؟ نه
گرهی از کار آدما باز میکرد؟ نه
سرگرم کننده بود؟ نه
مهیج بود؟ نه
خبر خاصی در بر داشت؟ نه
تاثیرگذار بود؟ نه
....

جزییاتی از موضوعی که جاری است و معمولی و بکرات در حال اتفاق در تمام دنیا و با همین جزییات.
شاید به جهت اینکه قبلا در این وبلاگ ما رو لوس کرده بودید و در هر سطر با نثری جذاب منتظر یک پدیده بودیم، آنقدر دقیق این متن را خوندم و منتظر مواجه با سرنوشتی مثل استفن هاوکینگ شده بودم.
خدا به داد ما برسد که تازه این بهترین از آن 7 داستان کذایی است!

خانم خارخاسک هفت دنده! نکنید از اینکارا لطفا! یا اقلا بگذاریدش برای همان فیسبوک که الحمدالله عضوش نیستم.
بیایید برگردیم به نثر خودتان.
ممنون

گربه ایرانی گفت...

چه قلم خوبی.ولی حسابی بهم ریختم!
خدا نصیب نکنه،ایشالا خوشبخت باشن...
و آفرین بر این اراده و روحیه شون.

دارا گفت...

دلیل ارسال دوباره نظرم: گفتم شاید آپلود و ارسال نشده نظرم. اگر بدستتون رسیده و صلاح نمی دونین منتشر بشه، تابع نظر شما هستم.

آخرش که چه؟
نمیدونم چرا اقدام به نشر این وقایع نگاری به اصطلاح داستان کردین که با یک سرچ ساده دهها نمونه آن در وبلاگها و سایتها پیدا می شود!!!
نثرش شیوا بود؟ نه
موضوعش جذاب بود؟ نه
گرهی از کار آدما باز میکرد؟ نه
سرگرم کننده بود؟ نه
مهیج بود؟ نه
خبر خاصی در بر داشت؟ نه
....

جزییاتی از موضوعی که جاری است و معمولی و بکرات در حال اتفاق در تمام دنیا و با همین جزییات.
شاید به جهت اینکه قبلا در این وبلاگ ما رو لوس کرده بودید و در هر سطر با نثری جذاب منتظر یک پدیده بودیم، آنقدر دقیق این متن را خوندم و منتظر مواجه با سرنوشتی مثل استفن هاوکینگ شده بودم.
خدا به داد ما برسد که تازه این بهترین از آن 7 داستان کذایی است!

خانم خارخاسک هفت دنده! نکنید از اینکارا لطفا! یا اقلا بگذاریدش برای همان فیسبوک که الحمدالله عضوش نیستم.
بیایید برگردیم به نثر خودتان.
ممنون

عالی گفت...

من دو سه ساله بودم که مادرم هم همین پروسه رو طی کرده و خدا رو شکر الان حالش خوبه؛
و یه حسی همیشه در من هست که منم سرطان سینه میگیرم؛
نمیدونم سرم میاد نمیاد...

tima گفت...

دوستان عزیز از یک منبع معتبر بگم که چند چیز باعث سرطان سینه است:
1- مصرف چایی (بیش از یکی در روز)
2- مصرف قهوه و کلیه مشتقات ( بیش از یک بار در هفته)
3- مصرف نوشابه مخصوصا سیاه
4- مصرف کاکائو و کلیه مشتقات

ناشناس گفت...

خیلی داستان مزخرفی بود بخدا، یعنی اصن داستان نبود!

سحر گفت...

بسیار زیبا و روان شرح حال بیماری رو نوشته بودند.باید به روحیه خوب این خانم تبریک گفت. برایشان ارزوی سلامتی و موفقیت دارم. ای کاش ماجرای عملشان در کانادا رو هم می نوشتند.

ناشناس گفت...

خانم یا آقای تیما،دقیقا هیچکدام از مواردی را که اشاره کردید عامل ایجاد سرطان پستان نیستند.مصرف نکردن موادی که اشاره کردید بیشتر در مورد شخصی توصیه می شود که مبتلا به نوعی از اختلالت پستانی بی خطر تحت عنوان تغییرات فیبروکیستیک است.

رویا گفت...

براشون ارزوی سلامتی دارم.و بابت اراده و روحیه قوی شون تبریک میگم.

ناشناس گفت...

سلام، با توجه به این که من هم مدتی به دلیلی مریضی یکی از افراد فامیلمون با این مسئله دست و پنجه نرم کردم، می دونم رفت و آمد از کرج به تهران برای پرتودرمانی و شیمی درمانی خیلی سخته، به خاطر همین دوست دارم که یک مرکز درمان و یک دکتر خیلی خوب در کرج، که برای مریض ما معجزه کرد رو اینجا معرفی کنم تا اگر کسی در شهر کرج خواست درمان بکنه اینهمه تا تهران نره و بیاد.
جناب آقای دکتر اسداله سلیمی (آنکولوژ)
بیمارستان و مرکز درمان کنسر البرز. خیلی عالین. امیدوارم که همه مریضا خیلی زود خوب بشن. ان شااله

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...