۱۶ خرداد ۱۳۹۲

آن ها که باهوش ترند



در خانواده دختر داری مثل ما! وجود عاشقی دل خسته برای هر کدام از دخترها فرصت به حساب می آمد. بخصوص آن که دخترهای خانواده بیش تر از آن که متکی به زیبایی و وجناتشان باشند (که کمتر از آن بهره داشتند)،‌ متکی به تیزهوشی اشان! بودند. بنابراین طبیعی است که سن متوسط ازدواج دخترها در خانواده ما از همان قدیم سی به بالا بود چه برسد به حالا! که پسرها هوش و جسارت کمتری دارند و دخترها زیبایی و توقع بیشتری! (زیبایی نسبی حالا دیگر به مدد جراحی بینی و آن همه آرایش و پیرایش صورت برای همه امکان پذیر است) بنابراین برخلاف تصور آقای خانه که فکر می کرد من هم مثل او مطرح کردن موضوع را به دقایق نود موکول کرده ام، من از همان روزی که آقای خانه درخواست صحبت خصوصی با من کرد، تعریف کردن ماجرا با آب و تاب و با حواشی فراوان برای همه ی خانواده از پدر و مادر وعمو و دایی و عمه و خاله گرفته تا دخترها و پسرهایشان را در دستور کار خود قرار دادم.
اعتراف می کنم در کل من هم زیبایی چندانی نداشتم و داشتن چنین عاشق معقولی برایم جذابیت خاص داشت جدا از آن که آقای خانه بیشتر شیفته ی شور زندگی و شیطنت من شده بود. چیزی که پسرهای باهوش بیش تر به سراغش می روند.( هه هه هه)
حقیقت این است که برای خانواده پدری من که هیچ کدام زیر بار خواستگاری سنتی نرفته و همه ازدواج با عشق را تجربه کرده بودند. هیچ چیز دل نشین تر از پیدا شدن یک عاشق از خانواده ای جدید که بتواند مرکز توجه فامیل باشد نبود! این را به جد می گویم: حتی مشکل بیکاری آقای خانه آن روزها مسئله ای نبود که زیاد فکر کسی را درگیر کند! آن ها در میان عکس های دانشجویی من عکس آقای خانه را می دیدند و می گفتند: نه، پسر خوبی به نظر می آید، عرضه ی زندگی کردن دارد حالا چند صباحی با هم بگردید! تا ببینیم بعدش چه می کند!
شاید یکی از پر ایهام ترین و شیطنت آمیز ترین حرکات من در مورد خواستگاری این بود که درست فردای روزی که پدر و مادر آقای خانه به سفر خارج از کشور رفتند. به او زنگ زدم و گفتم: با خانواده ام صحبت کرده ام،‌ روز جمعه 16دی ساعت هفت و ربع بعد از ظهر می توانید برای خواستگاری من بیایید. اگر در این روز و در این ساعت آمدید که آمدید ! اگر نیامدید، متاسفم ما به درد هم نمی خوریم.
من بازیگوشانه می خواستم ببینم او این مشکل را چه طور حل می کند ( فکر می کنم اگر پسرهای این روزگار با چنین آزمونی روبرو شوند راحت ترین کاری که به نظرشان برسد صرف نظر از عشق پر دردسر باشد نه حل کردن موضوع به شیوه ی کاربردی)‌
اما آقای خانه مشکل را حل کرد او سریعاً به پدر و مادرش که از همه جا بی خبر دور از وطن به سر می بردند تماس گرفته و گفته بود، مجبور است به خواستگاری دختر مورد علاقه اش برود! و بعد به اتفاق دو برادر و یک خواهر به خواستگاری من آمد.
تشریفات خواستگاری به شیوه سنتی در خانواده ما موضوعی است که کمتر کسی توجه زیادی به انجام به قاعده آن دارد بنابراین هر کس دوست داشت برای اولین بار عاشق جدید را ببیند به خانه ی ما آمد! اگرچه این موضوع واقعاً باعث شرمساری من بود! و من در تمام مدت خواستگاری از دیدن شوخی ها و مسخره بازی های آنها عرق شرم بر پیشانی داشتم، اما در کل فکر می کردم اشکالی ندارد،‌ این ها همه امتحاناتی است که آقای خانه باید از آن نمره قبولی کسب کند.
آقای خانه خاطره خواستگاری را این طور نوشته است که: " امروز به همراه مسعود و صادق و نیلی به خانه اشان رفتیم. خانواده صمیمی اما شلوغی بودند! همگی مهربان اما پرحرف! پدر، جدی، سنگین، خندان مادر، نگران و کمی خشن، بقیه هم که آن قدر حرف زدند و شوخی کردند و خندیدند که آخرش ما نفهمیدیم چی به چی شد. حدسم این است که وروجک اصلا به خانواده اش نگفته بود که ما برای خواستگاری رفته ایم. آن ها بیشتر مثل میهمان با ما برخورد کردند. وقتی هم که مسعود بحث را پیش کشید مادرش خیلی قاطع گفت: بگذارید وقتی پدر و مادرتان از خارج آمدند در این مورد صحبت کنیم. "
شاید هم به خاطر همین شلوغی و ازدحام بیش از اندازه بود که او با این که برای اولین بار مرا بدون آن مقنعه و مانتوی گشاد می دید در خاطره اش هیچ اشاره ای به من نکرده است! و شاید هم از شدت دستپاچگی اصلا مرا ندیده بود. من آن روز یک دامن کوتاه مشکی پوشیده بودم با یک کت تنگ سبز و موهای بلند مشکی ام تا نزدیک کمرم می رسید. موهایی که دو سال بعد! سه روز پس از مراسم عقد به خاطر دل خوری از آقای خانه کوتاه کوتاهش کردم و شرابی.

۶ نظر:

منصوره گفت...

بنده خدا از دست شما چی کشیده .بعد از اینکه اون بلا رو سر موهاتون دراورید عکس العملشون چی بود؟

ناشناس گفت...

داستان محصور کننده ای هست. هرچند که بشدت ادعای هوش و زرنگی دارم ولی نیازمند راهنمایی برادرانه‌ی آقای خانه هستم که دل به خترکی بسیار شیطون باخنه‌ام.

دارا گفت...

بنظرم برعکس
اقا باهوش نبودن. یعنی هوش عقلی منظورمه.
اونچه که اون شور و اشتیاق و بداعت رو در ایشون موجب می شده، از دلشون بر می اومده. چون هوش عقلی حکم می کنه که عاشق دستشو رو نکنه اول کار.

مسعود گفت...

سلام
این آقای خونه ی شما شباهت های زیادی به من داره
فقط بهشون اعتقادات مذهبی و خجالتی بودن رو اضافه کنید تا اوضاع الان من رو بفهمید
ولی من الان هیچی از شریک رابطه ی عاطفیم نمیدونم
گاردش رو حسابی بسته
تا حدی که این احتمال رو در نظر میگیرم که شاید نامزد داشته باشه
ممممم....نامزد؟
چرا تاحالا به ذهنم نرسیده بود تا به دستش نگاه کنم؟! شاید حلقه داشته باشه....
آه....

roxana گفت...

از اونجا که نوشته بوده «بیشتر مثل میهمان با ما برخورد کردند» ، حدس زدم که مادر تدارک شام هم برای این جمعیت دیده بودند....هنوز هم که یادم می آید خجالت می کشم...آقای خانه ی ما برعکس این کار را در مراسم خواستگاری انجام داد...در حالی که ما منتظر دو سه نفر بودیم ، با همه ی ایل وتبر آمد! دست آخر هم گرسنه رفتند!

میلاد گفت...

این آقای خانه شما خیلی به من شباهت داره( البته شاید من به ایشون شباهت دارم) منم عاشق موی کوتاه و شرابی هستم!!

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...