۲۰ شهریور ۱۳۸۹

صداي نفس گرگ ( کانال وحشت )

دو شب را در يک کلبه متروکه گذرانديم . وسط يک جنگل بکر در نزديکي هاي کياسر ،  همراه چند تن از دوستان مجرد و متاهلمان .تمامي گروه تحت تاثير محيط مرموز و ترسناک شب ِ جنگل قرار گرفته بودند و دلشان داستانهاي ترسناک مي خواست. قرار شد هر کدام از ما بزرگترها  يکي از خاطرات وحشتناک زندگي اش را تعريف کند . و بچه ها بيز بيز و بيزقولک و زينگول ( دوستشان که هم سن بيز بيز است و بيشتر اوقات با هم هستند و پدر و مادرش هم از دوستان ما )  به اين خاطره ها نمره دهند .
آقاي خانه خاطره وحشتناک نداشت . او به شدت از ماوراء الطبيعه بيزار است دوستش ندارد ؛ باورش نمي کند .
آقاي ميم سين گفت : اين چيزها دروغ است و دوست ندارد درگير شود .
خانم با تا گفت : يکي دو خاطره وحشتناک از اشباحي که وقتي کودک بوده آنها را مي ديده دارد اما دوست ندارد بچه ها وحشت زده شوند . هر چند او خودش وقتي بچه بود اينها را مي ديده اما به دليل کثرت ديدن  برايش عادي بودند. 
من تعريف کردم که در خانه امان يک شب که درس مي خواندم هر بار که از پنجره ؛ حياط ِ پر دار و درختمان  را نگاه مي کردم شبحي از جلوي چشمم رد مي شد اما وقتي دقت  کردم  فهميدم برگ درختان است . اين اتفاق همان شب سه چهار بار برايم افتاد عاقبت کتاب را به گوشه اي پرت کردم و خوابيدم .
آقاي فا تا صاحب مجرد و سن و سال دار کلبه  تعريف کرد : بعضي شبها گرگها مي آيند پشت پنجره ها ي کلبه ؛  من صداي نفس گرگها را و له له زدنشان را به وضوح مي شنوم اما اين چيزها مرا نمي ترساند .( به همين مناسبت ما اسمش را گذاشتيم  آقاي  "صداي نفس گرگها را مي شنود " )
آقاي ميم ميم که او هم مردي زن طلاق داده و يالغوز است چنين تعريف کرد که :وقتي جوان بود پدرش او را از خانه بيرون مي کرد او شبها به خانه مرد عجيب که همه مردم شهر کوچکشان از او مي ترسيدند مي رفت خانه اي   با در و ديوار و پرده هاي سياه که شبها  تنها با يک چراغ فانوس روشنش مي کرد . پيرمرد  با او دوست مي شود اما حرکات و نگاههاي ناگهاني او به چپ و راست که گويي کسي را مي بيند و صدايي را مي شنود  آقاي ميم ميم  را متعجب مي کرده او پسر جسوري بود که از هيچ چيز نمي ترسيد خيلي هم مايل و منتظر ارتباط برقرار کردن با موجودات خيالي اطراف پيرمرد بوده است . اما پيرمرد چيزي بروز نمي داده . تا اينکه يک روز ماشينهاي آتش نشاني را مي بيند که به سمت خانه پيرمرد مي روند  او با احساس اينکه اتفاقي افتاده راه مي افتد. خانه پيرمرد آتش گرفته و پيرمرد را که کاملا سوخته  بوده از خانه بيرون مي آورند . پسر او را بغل مي کند پيرمرد در آخرين دقايق عمر چشمهايش را باز مي کند و به پسر لبخند مي زند و مي گويد : ديدي عاقبت آنهايي که تو دوستشان داشتي مرا آتش زدند . 
آقاي ميم صاد پدر زينگول تعريف کرد در جواني بعضي شبها مي رفتم دم مغازه آب ميوه فروشي پسر عمويم . يک شب ساعت 11 و نيم که کار تمام شده بود و مشغول شمردن پول دخل بوديم ناگهان يک زن با چادري مندرس و گرد و خاک گرفته وارد مغازه شد من سرم را بالا گرفتم و نزديک بود قالب تهي کنم او چشمهايي آبي وحشتناک و تراخم گرفته وصورتي از شکل افتاده با ريشي کم پشت داشت . زن با صداي مردانه ي کلفتي  گفت : پيراشکي دارين ؟ من با تته پته به پسر عمويم گفتم : اسماعيل ببين اين خانم چه مي خواهد . پسر عمويم سرش را بالا گرفت و با حيرت و وحشت از ديدن زن گفت : نه به خدا نداريم . زن بي صدا برگشت و رفت ! ما وحشت زده پولها را توي دخل انداختيم و کرکره مغازه را پايين کشيديم و مي خواستيم  سوار موتور شويم و به خانه برويم . ولي موتور خراب شده بود . با سرعت خود را به سر خيابان رسانديم و ماشيني گرفتيم و به خانه رفتيم همين که از تاکسي پياده شديم ديديم  درآن طرف  خيابان   زني با چادري گرد و خاک گرفته روبروي نانواي وحشت زده ايستاده چيزي مي پرسد نانوا با وحشت سرش را تکان مي دهد زن هم  به راه خود ادامه مي دهد و مي رود  . بعد از آن تا چند روز همه ي دوستانمان در محل اين زن عجيب و غريب را مي ديدند تا اينکه ناگهان ناپديد شد . 
نتيجه آقاي ميم صاد اول - آقاي فا تا دوم - آقاي ميم ميم سوم - خانم با تا چهارم و من پنجم شدم .
راستي چرا ديگر ماجراهاي جن و پري بزرگترها تمام  شده است آيا زندگي کنوني امان آنقدر کابوس است که جنها را هم فراري داده ؟ مي خواهم بدانم شما خاطره وحشتناکتان چيست ؟ اگر حوصله اش را داشتيد برايم بنويسيد /

۲۴ نظر:

نیم تنه گفت...

اگه من اونجا بودم با فاصله ی زیادی از نفر دوم، نفر اول میشدم (پس از تجربه مرقوم شد)

nazi گفت...

خب من یه بار چند سال پیش از خواب بیدار شدم و دیدم یه چیزی اندازه موش که رنگش سیاه هستش و چشماشم قرمز بغلم رو تخته. منم اصلا ازش نترسیدم نه اینکه ترسو نباشم ولی اون لحظه نترسیدم توهمم نبود چون چندبار خودمو نیشگون گرفتم و مطمئن شدم بیدارم بعد فکر کردم که بگیرمش که تا این فکر را کردم غیب شد

خارخاسک هفت دنده گفت...

جالب بود !

شاپور گفت...

حالا الآن كه حال ندارم ولي بعدا چنتا خاطره از دوستام:
خانوم ها :
قي لا ، سا خا ،پي عي
و آقايون :
مي حا ، مي مي ، جا بو براتون تعريف ميكنم!:دي
--------
آخه اين چه جور مخفف كردن اسم دوستانه؟:دي

پیر فرزانه گفت...

مادر بزرگم تعریف می کرد وقتی یک دختر 10 ساله بوده یک نیمه شب مهتابی به خیال اینکه دم دمای سحر است ظرفهای کثیف را با خود می برد سر چشمه آن سوی گذر . در حال شستن ظرفها مردی را می بیند که اندازه سرش سه برابر یک آدم معمولی بوده است . مادر بزرگم می ترسد و دوان دوان به خانه برمی گرددو وقتی مادرش می پرسد که 2 صبح کجا رفته بودی؟ تازه می فهمد آن مرد جزو ازما بهتران بوده. تب و لرز می کند و تا یک ماه در بستر بیماری بوده است . وقتی تعریف می کرد مو به تنمان سیخ می شد. نمی دانم شاید بیز بیز و بیز قولک و زینگول علاوه بر این که نترسند قاه قاه شروع به خنده کنند. امان از بچه های باهوش امروزی.

مهدي گفت...

اتفاقاً بر عكس دوستان "بي ماوراء" شما در خانواده ماچيزي كه زياد موج مي زند ماوراء است. عجايب و غرايب از اين ور و آن ورش مي چكد. قديمي‌ها با خونه‌هاي قديمي و جن‌هايي كه مصداق تئوري زندگي مسالمت آميز بودن و جديدترها با كارلوس كاستاندا و چرت‌هاي هيپنوتيزمي و فنجان‌هاي رقصان احضار ارواح.
مامان بزرگم خونه حياط دار بزرگي داشت با زيرزميني مرموز. كه روايات مختلفي از معلق بودن اشياءش گرفته تا جشن گرفتن ساكنين ناپيداش روايت مي شد. من تو اين خونه بزرگ شدم. ولي باحال ترين خاطره مربوط به اذيت كردن مامانم بوده كه وقتي باردار بوده خونه مادر شوهر كلي لباس مي شسته و بعد از پهن كردن، در عرض 5 دقيقه تمام لباس ها (چند تشت لباس. تشت=واحد شمارش لباس در گذشته) چرك و كثيف و چرب و چيليك روي بند پهن بوده. خلاصه اوضاع كنف كردن مامانم بوده.

مهدي گفت...

روايتي هم راجع به خونه خودم تازگي‌ها شنيدم كه حس رد شدن موجود مبهمي از پشتم رو برام توجيه كرده. شايدم كمكم كرده تا راحت باش كنار بيام. البته من به زندگي مسالمت آميز عادت دارم. از آدم‌ها بيشتر مي ترسم. ترجيح مي‌دم با همين دوستان سر كنم تا با يه آدم زنده.

شبنم گفت...

اگه من بودم حتمن اول میشدم.
دوران دانشجویی خوابگاه ما توی بیابون بود برای امنیت و غیر قابل دسترسی بودن برای پسرها.
یک شب توی اتاق خوابیده بودم البته کل خوابگاه تقریبن خالی از سکنه بود و من برای انتخاب واحد رفته بودم.صبح چشمام و باز کردم دیدم یک نفر لخت با قدی کوتاه و گوشهای دراز از روی تخت روبرویی بلند شد و از در بیرون رفت.بارها هم کنارم میخوابیدن و به محض اینکه چشم باز میکردم از زیر پتو میرفتن طوری که خنکی میومد زیر پتو.
یک بار هم توی راهرو یکی از بچه های اتاق رو دیدم صداش زدم برگشت نیگام کرد گفتم کجا میری؟و همون موقع وارد اتاق شدم و دیدم فلانی تو اتاق بود.
مامانم هم تعریف میکرد که فنجون سرویسش میشکنه و خیلی متاسف میشه هفته ی بعدش میره سراغ سرویس فنجونها و میبینه که هر 6تاش سالمن.
یک بار هم توی خوابگاه شالم و از سرم در آوردم و رو تختم گذاشتم از اتاق بیرون رفتم وقتی برگشتم نبود.2-3 روز بعدش که رفتم خونمون توی کمدم بود.

پریزاد گفت...

من می گم آدم به هرچی فکر کنه سرش میاد ... حالا هر چی باشه .. شما به جن و پری اعتقاد داری پس می بینیش

ناشناس گفت...

بعد از اون پستی که محل کارتو توصیف کرده بودی، شدم خواننده پر و پا قرص وبلاگت.

راستش من که خاطره عجیب غریب خاصی ندارم. اما مامانم میگفت خونه قبلیمون همیشه شبا از حموم صدای آب میومده و وقتی میرفته در رو باز میکرده زمین خیس بوده اما شیر آب بسته بوده. منم تو اتاقم همیشه فکر میکردم یکی داره نگاهم میکنه.

پرشکوه گفت...

یه روز رفته بودم کوه وقتی برگشتم خونه خیلی خسته بودم برای همین کنار بخاری روی زمین خوابم برد. توی خواب حس کردم که یه جسم دیگه مثل خودم با فاصله چند سانتی متری روی خودم دراز کشیده مثل اینکه من دو قسمت شده بودم یه قسمت که روی زمین دراز کشیده بود و یکی که روی اون جسم اول دراز کشیده بود که حس می کردم دومین جسم من هستم این جسم دوم که سعی می کرد از اولی دور بشه صداهای اطراف رو به وضوح میشنید ولی نمی تونست عکس العملی نسبت بهشون داشته باشه. این جدال جدا شدن مغلوبه شد و نیروی از درون من رو به جسم بر روی زمین خوابیده باز گردوند با وحشتی از خواب بیدار شدم و متوجه شدم که اطرافیانم همان مکالمه هایی که در خواب شنیدم رو بینشون رد و بدل شده.

ندا گفت...

من یادمه 12-13 ساله بودم یه شب از خواب بیدار شدم صدای یه هو هو بلند از توی هال اومد ....منم ترسو از ترس رفتم زیر لحاف و خوابیدم.
راستی خونه ما هم به نظر میاد موجوداتی داره.... که من و شوهرم گاه یبا خنده ازشون یاد می کنیم. در یحچال باز می کنیم چراغ هود روشن میشه. فندک گاز رو می زنیم چراغ هود روشن میشه و گاهی هم خود هود.....کاملا همه چیز سالم است و این موارد همیشگی نیست. خلاصه حالا یا ما دیگران هستیم یا اونا؟!!!!
* منطور از دیگران اشاره به فیلمی به همین نام بابازی نیکول کیدمن هست.

24 گفت...

خاطره ی ترسناک زیاد ندارم ، مگه اونایی که میدونم و همون موقع هم میدونستم توهم خودمه! اما نکته ی جالبی که بهش اشاره کردین و من قبلا خیلی راجع بهش فکر کردم همینه که چرا الانا یا بهتر بگم تو شهرای امروز مثل تهران این قضیه ها اینقدر کمه؟ تنها نتیجه ای که بهش رسیدم کم شدن معنویته! اونقدری به این عقیده دارم که بعد از دیدن خیلی از فیلمای ترسناک (که خب مقادیری نگران میشم نکنه اینا سر خودم بیاد!!) خودمو با همین فکر (همین که تو شهرای ما معنویت کمه) آروم میکنم . خیلی هم جواب میده D:

بانوي ايراني 121 گفت...

بچه هاي امروز بامن وشما به قول خودشان مامان وباباي قديمي خيلي فرق دارند وقتي سريال زي زي گولو پخش ميشد در هرموردي كه صحبت ميكردي ناخداگاه پسرم ميگفت اينها هم توي خونوشن زي زي گولو دارند خوب ماهم بريم بخريم كارهاي عجيب وجالب كه ما بزرگترهارو هم پاي تلويزيون ميكشوند خوب بابودن زي زي گولو تودنياي افسانه ي كودكان وبا ديدين كارتونهاي عجيب وغريب كه ارواح به كمك نقش اول مياد از بچه هاي حالا چه انتظاري داريد اونها هم مثل من وشما از جن وپري بترسن ووحشت كنند يكي از قشنگ ترين كارتونها يك قسمت از تام وجري بود كه روح تام در از تصادف به دنياي ديگه ميره و اونجا ازش ميخوان تا رضايت جري رونگرفته راهش نميدن خوب مسئله به اين زيبائي رو كه در موردش بزرگان دنياي عرفان ما اين قدر روش تامل دارند كه در يك كارتون به اين شكل ساده عنوان ميشه حالا ميخواهيد بچه چي رو باور كنند
حتما يادتون هست زماني بورس فيلمهاي خوناشام بود بعدش فيلم جنگير وبعدش خانه ي شيطان البته اگه كامل اسم فيلها يادم باشه وبعد از اون اين قدر گرفتار شدم كه ديگه فقط فيلم كمدي ميبينم تا به اين دنيا ي گرفتاري بخندم
نميدونم اخر حرفمو درست زدم يا نه يا با گرفتاري ها زدم

ناشناس گفت...

من یه بار تلویزیون رو روشن کردم محمود احمدی‌نژاد رو دیدم. من اول شدم نه؟

پسر آریایی گفت...

این یکی از داستان های ترسناک منه که واسم اتفاق افتاده. http://www.parsmen.com/235
خوشحال میشم بخونیش

lak گفت...

xatereye shabnam az male hame bahal tar bud

ناشناس گفت...

چند سال پیش بود بعد از دیدن یه فیلم ترسناک (ژانر خون پاچیدنی و چشم درآوردنی) خوابیده بودم. نمی دونم چقدر گذشت که از خواب پریدم... یه سری تصاویر از فیلم هی میومد جلوی چشمم (واقعاً یعنی جلوی چشمم ها) قوه ی تخیلم هم اومده بود به کمک و کلاً توی اتاق خواب یه گردهمایی ِ اساسی از آدمهای خونین و مالین و چشم درآمده و زبان از حلقوم کشیده تشکیل شده بود، همگی ناله کنان به دور من...همین موقع بود که یاد حرف مادرم افتادم (که پزشک هم هست) که می گفت این تیپ فیلم ها می تونن باعث اسکیزوفرنی بشن...
هیچ وقت اون لحظه یادم نمی ره. ترسی که نه از هیچ نوع موجودات خرافی و من در آوردی، که از خودم و قوه ی تخیلم بود. ترس از دیوانگی بود. و واقعی بود

ناشناس گفت...

همین خاطراتت رو با حس خوندم گرفتتم خیلی باحال بود.

سرور گفت...

هفت خار جان چرا خاطره وحشتناک مرا نگذاشتي ؟

خارخاسک هفت دنده گفت...

عزیز جان حتما چیزی فرستاده نشده به مرگ خودم من هیچ خاطره ای را منتشر نکرده نگذاشتم . دوباره می توانی برایم بنویسی اش ؟

ناشناس گفت...

هفت خار جان هر چه سعي کردم خاطره ام را با نام خودم پست کنم نشدهي ايراد گرفت اينه که با نام ناشناس مي فرستم اميدوارم مقبول پستچي محترم بيافتد.
دررابطه با اين موضوع که گفته بودي اين روزها درشهرهاي بزرگ و مدرن کمتر چنين تجربياتي ديده مي شود نوشته بودم که دريکي از استخرهاي مدرن تهران بعداز شنا رفته بودم دوش بگيرم.يک لحظه که برگشتم يک پاي عجيب ديدم شبيه پاچه گوسفند بعد از کندن موهايش ولي بزرگتر گوشتالو قهوه اي و بدون مو به جاي کف پا سم داشت عين سم گوسفند. وقتي کامل برگشتم ببينم چيه ديگه نبود.
اينم بگم که نترسيدم اميدوارم دخترکت بترسه و خوشش بياد

Unknown گفت...

همین هفته‌ی پیش با این بلاگ آشنا شدم و فکر کنم نزدیک به 4-5ماه آرشیوتون رو خوندم، خواستم خاطره‌ای براتون بنویسم و اینجا بذارم، از تجربه‌های خودم...
اما چون این پست چند وقتی ازش می‌گذره، گفتم شاید چندان جالب نباشه که بنویسم!!!

در هر حال واقعا از سبکتون خوشم میاد، قلم‌تون پاینده بانو خارخاری

ناشناس گفت...

خاطره ترسناک من همین الان پیش اومد !!! داشتم این پست رو میخوندم( پشتم به پنجره رو به خیابونه- شهری کوچک و خلوت - و خونمون زنگ نداره ) دیدم هی سایه میفته از پشت سرم و از سقف صدا میاد و سگ همسایه هم پارس میکنه! سایه هی رد شد و من خودمو زدم به اون راه اما یکهو به طرز وحشیانه ای کوبیدن به در و من پریدم از جام ، مونده بود خودمو خیس کنم!!!
طرف که از خیریه بود پشت در ، صدای روی سقف هم طوطی بود که هی میپریده اینور و اونور!!!!

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...