آمادگی : دبستان سپاهان اصفهان ؛ یک هفته بعد از شروع کلاسها سر کلاس توی شلوارم جیش کردم و از آنجا که میز اول می نشستم رد جیشم تا میز آخر رفت . مرا به خانه فرستاند ؛ خجالت کشیدم ؛ رفتم و دیگر هم به آمادگی برنگشتم .
کلاس اول : دبستان سپاهان اصفهان ؛ دو کلاس اول داشت یکی معلمش با روسری بود یکی بی حجاب مرا بردند در کلاس معلم با روسری من می خواستم بروم در کلاس معلم بی حجاب یک ماه در خانه گریه کردم تا پدر و مادرم آمدند شکایت ؛ با معلم روسری دار رو برویم کردند که بگویم من خودم می خواهم بروم در آن یکی کلاس ؛ تا چشمم به معلم افتاد گفتم ؛ نخیر من می خواهم در همین کلاس باشم شما را هم خیلی دوست دارم . پدر و مادرم ضایع شدند .
کلاس دوم : معلم نقاشی امان آقایی بود به نام اخوت دیوانه وار دوستش داشتم مسخره بازی در می آورد تا ما خنده امان بگیرد بعد هر کس بلند می خندید باید از کلاس می رفت بیرون می گفت : دخترها باید یاد بگیرند لبخند بزنند نه اینکه قاه قاه بخندند . من هیچ وقت یاد نگرفتم لبخند بزنم بنابراین همیشه بیرون کلاس بودم .
کلاس سوم همان مدرسه : خواهر بزرگترم را به عنوان تنبل کلاس سر صف معرفی کردند من دست زدم و هورا کشیدم او هم خندید و برای من دست تکان داد . به پشتوانه ی من و خواهرم ؛ این دخترهای شاد ؛ کل بچه های مدرسه دست زدند و هورا کشیدند . نزدیک بود پرونده امان را بزنند زیر بغلمان که خوشبختانه از آن مدرسه رفتیم و اصلا از اصفهان رفتیم .
سال سوم دبستان به قزوین رفتیم نمی دانم اسم مدرسه ام چه بود شش ماه بیشتر در آنجا نبودم . انقلاب شروع شده بود . من بچه تنبل کلاس بودم از مدرسه فرار می کردم یک روز از صبح تا ظهر در یکی از توالت های پارکی در خیابان بلوار قزوین مخفی شدم و به مدرسه نرفتم ظهر هم راه افتادم رفتم خانه که یعنی از مدرسه آمده ام آب از آب تکان نخورد. چون اوضاع خر تو خر تر از نرفتن من به مدرسه بود . ساواک برادرم را گرفته بود .
سال چهارم دبستان : مدرسه ام در کوچه حمام پاک در خیابان فردوسی قزوین بود . برای اولین بار عاشق یکی از پسرهای کلاس شدم ( مدرسه ها هنوز دخترانه پسرانه بود ) اما او یک دختر کوچولو موچولوی ناز منگولی را دوست داشت و به من ِ زردنبوی چشم سبز هیچ عنایتی نشان نمی داد . مجبور شدم سرکلاس وقتی دخترک روی میز جلویی خم شده بود با خط کش دامنش را بالا بدهم تا شاید با دیدن شورت پف پفی اش نظرش را عوض کند . اما چند تا از پسرهای بدکردارمرا دیدند و باج گیری از من شروع شد . مجبور بودم هر از چند گاهی دامن دخترهایی که آنها نشان می کردند را بالا بدهم .خیلی کار خیانت آمیزی بود اما در عوض آنها با من دوست شده بودند .
سال پنجم دبستان : همان مدرسه کوچه حمام پاک ، سالی بود که فهمیدند علت تنبلی عجیب و غریب من در درسها ضعف بینایی شدید من است یک چشم پزشک به نام دکتر امامی کشفش کرد . مادرم نزدیک بود پس بیفتد از آن زمان به بعد آنقدر جگر سفید و آب هویج به من خوراند که زردی گرفتم . اما در عوض در عرض چهار سال چشمم دو الی سه درجه بهتر شد .
راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه را در تهران بودم بعدا می نویسمش .
راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه را در تهران بودم بعدا می نویسمش .
۶۴ نظر:
همون دکتر امامی که مطبش توی میدون آرژانتینه رو میگی؟!
تهران زندگی می کنه ؟ اونوقت ها قزوین بود خیلی باید پیر باشه ؟ هستش هنوز ؟
اینقدر خوب نوشتی وسوسه شدم منم بنویسم
اسم اون پاركي كه تو دستشوييش قايم شدي پارك ملته.راستي اسم مدرسهات بابك نبود؟
خیلی خیلی قشنگ نوشتی. مدت ها بود متن به این خنده داری نخونده بودم. البته تمام اتفاق ها تلخ بودند ولی با قلم شیوای شما تبدیل شده بودند به طنز تلخ.
خارخا!؟...پرانتز باز - رفقا برای اثبات خودمونی بودن اسم هم رو خلاصه میکنن...فکر کنم بهترین شکل خلاصه شده اسمت همینی باشه که نوشتم...خارخاس یه جوریه...آدم یاد فوحش میفته...خارخ هم که اصلا تلفظش آدم رو یاد اردوگاه کار اجباری شوروی سابق میندازه...باید به همین خارخا عادت کنی...!- پرانتز بسته... تو مگه چند سالته که سال سوم دبستان انقلاب شده بود؟؟؟ یه چیزی بگو بگنجه!
آخی چه شیطون بودین:-p
خیلی قشنگ نوستی
باید خاطرات دوره های دیگه خیلی خواندنی باشن
شری جون همون بهم بگی خارخاری فکر کنم نه یاد فش ! بیفتی نه یاد اردوگاه کار اجباری . اون وقتی که تو من رو دیدی به زور گریم و اینا خودم رو یه هفت هشت سالی جوون کرده بودم می خواستم تو رو گول بزنم ولی در واقع سنم همینی می شه که نوشتم . خفه شی الهی اگه بگی پیر شدم و اینا
اره محبوبه جان اسمش بابک بود یادم امد نگو که تو هم همان دختر ناز منگولی بوده ای ؟
یادش به خیر.
این جیش کردم توی مدرسه چرا این قدر خاطره اش بد هست که هر کار می کنم از ذهنم پاک نمی شود. می ترسم شب ها هم کابوس را ببینم.
هزار الله اکبر...!!
هفت هشت سال؟ گریمورت نابغه بوده...چون شیرین 15 سال کمتر از این حرفا میزدی...به هر حال خوشحال باش...چون یه جا خونده بودم زنها توی دهه چهارم زندگیشون به بالاترین میزان جذابیت جنسی میرسن...البته از نظر آقایون...من فکر کنم اگه اون موقع گریم میریم! نمیکردی و اریجینال اومده بودی احتمالا صحیح و سالم بر نمیگشتی خونه تون!
این خارخاسک که میگی چیه؟ تازه از نوع هفت دنده اش
!!!
سالم برنمی گشتم خونه ؟ آهان لابد هر چهارتایی تون رو تحت تاثیر قرار می دادم!
باور کن اصلا به دخترای قبل از انقلاب نمیخوری !
بهت نمیاد 9 سالت باشه که انقلاب شده باشه
بزنم به تخته !
سلام خاله خارخاسك !
من كه تو پست قبلي نوشتم چرا پائين تنه اي مي نويسين منظورم اين نبود كه چرا پايين تنه اي مي نويسين،مي خواستم بدونم كه شايد دليل خاصي داره كه من متوجهش نميشم.در هر صورت ميبخشين اگه ناراحت شدين.
اين پستتون هم خيلي باحال بود.
عزززززیزم چقدر قشنگ
وای که چقدر خواستنی بودید
بمیرم الهی که متوجه نشده بودن مشکل از چشماتونه حتما خیلی تو بینایی اذیتتون می کرده آره؟
چقدر قزوین شناس و قزوین رفته و قزوین... زیاد پیدا میشه اینجا! یه نمونهاش همین خود من!
ببخشید!
انگار این قالب ها مشکل دارن!
قبلا وبلاگم به یه اسم دیگه بود. شما به اون اسم ثبت کردین. مدتیه اسمش رو تغییر دادم
ممنون میشم اگه اسم وبلاگمو تغییر بدین
قبلا «گیزو» بود، الان «زیستن برای گفتن»
خلاصه ببخشید دیگه
:)
گفتن روبان سفید با خالهای آبی من با خال قرمز دوست داشتم گفتن نمی شه مال اون کلاسیها اینطوریه.
فامیل معلم کلاس اولم یادم نیست. از این بابت خجالت می کشم /حتی شوهر بی احساسم هم فامیل معلمش یادشه/ ولی خوشگل بود /خیلی/ دامن کوتاه می پوشید موهای لخت بلند.
تخته سیاه بلند بود برای ما نیمکت می ذاشتن پایینش ما می رفتیم بالاش حواسمون نبود گاهی به سمت چپ تخته می رسیدیم می افتادیم از روش
دی ماه مدرسه بسته شد ... سال بعد از خانم موبلنده هیچ خبری نبود گفتند پاکسازی شده و من هیچ وقت روبان خال دار قرمز به سرم نبستم.
طاقت ندارم خاری بقیشو بنویس
خیلی قشنگ بود عزیزم . چرا دردناکه موضوع ؟
به خاطر بچگی سختی که داشتیم هنوز نفهمیده بودم علامت هفتی که مردم با انگشتاشون درست می کردن و داداش بزرگم می گفت علامت ویه یعنی ویکتوری یعنی جی؟ که جنگ شد و کنکور نداده رفت جبهه بعدش دوستای خوب خواهر بزرگم که اول دبیرستان بودند رو بردن کمیته بعدش شوهر خانم کریمی رو که دوست خالم بود و ما اصفهان خونشون رفته بودیم مهمونی و خیلی مرد خوبی بود رو اعدام کردن ..... نه اینا همش نیست دو روزه دارم مهمون داری می کنم خسته ام کم آوردم آشپزخونه ام این موقع شب صدام می کنه محلش نده
کلی خندیدم.
راهنمایی به بعد هم که باشه واسه یه روز بعد از ظهر
منو سانسور کردی .زرد!
تو رو سانسور نکردم صورتی ! چیزهایی که می نوشتی سانسور کردم. برای چی به من گفتی جلف چون فکر می کنی مثل تو فکر نمی کنم . جلف اون تفکری است که همه رو غیر از خودش غیر قابل قبول می بینه .
من به تو نگفتم جلف. اگه راست میگی کامنت من رو بذار تا بقیه قضاوت کنن. فعلن هم یک هفته تحریمت میکنم و به وبلاگت سر نمی زنم تا جیگرت حال بیاد. در ضمن صورتی جد و آبادته من بنفش متمایل به سبزم!
خيلي قشنگ بود، و هست.
دوست دارم نظرت رو در مورد روز كوته نوشته هاي خودم بدونم. ميشه لطف كني و يه سري بزني.
دعوت ديگه چه جوري بايد باشه خارخارسك؟ دلمون خوشه كه تو وبلاگت اون بالا اسم وبلاگ ما هست و احتمالاً تو هم ميخونيش. من دو تا پست ويژه براي به قول تو بخور بخورمون داشتم.
خداييش نه اينكه تو هم مياي اين جور جاها رو. قرار بعدي من دعوت نامه گل گلي شخصاً ميفرستم براي شما و بيز بيز و بيز قولك. ببينم چيكار ميكني.
حالا شما بزرگي به خرج بده بيا نظر بده. لينك نذاشتي طوري نيست
من هم تا یک هفته چیزی نمی نویسم تا مبارزه منفی کرده باشم . پس اون جلفی اولش چی بود که من خوندم ؟ همش موج منفی می دادی من رو ضایع می کردی .
یکی هم اینکه در مورد فلسفه درست گفته بودی حرصی شدم .
کم پیش میاد که من با صدای بلند بخندم، اما از تجسم دختری که سر صف به عنوان بچه تنبل معرفی شده و خواهری که برایش هورا می کشد و ...، 2-3 دقیقه با صدای بلند می خندیدم!
الان هم نیشم تا بنا گوش باز است و دارم با دست به حالت اول بر میگردانمش.
سلام. دعوت میشوید به خواندن یک "سه گانه" تکراری!
احتمالا اسم مدرستون رفیع نبوده؟!
همونی که توش یه کلیسا هست؟!
منم کلاس چهارم و پنجم اونجا بودم
البته حدودا 18 یا 19 سال بعدش!!!!
احتمالا اسم مدرستون رفیع نبوده؟!
همونی که توش یه کلیسا هست؟!
منم کلاس چهارم و پنجم اونجا بودم
البته حدودا 18 یا 19 سال بعدش!!!!
خیلی قشنگ نوشته بودی .در آخرین ساعتهای سه روز تعطیلی کلی خندیدم.
سلام
از خواننده های بسیار بسیار خاموشتم هربار اومدم یه چیزی بنویسم ولی نشد یا نمیدونم چی !
اما خواستم بنویسم که با این پستت بعد از چند روز حسابی خندیدم .
امیدوارم هر جا هستی شادو خرم باشی.
منتظر باقیش هم هستم
مدرسه رفیع ... مدرسه رفیع راهنمایی بود آن وقتها من دو سه ماهی آنجا درس خواندم و بعد رفتیم تهران . یکبار من قاچاقی رفتم توی کلیسا آنجا چند قبر قدیمی وجود داشت که متعلق به کشیشهابود . یک در آهنی نرده نرده داخل راهروی مدرسه داشت که به کلیسا باز می شد من لاغر بودم و از لای نرده ها رفتم تو یک زنگ تمام . راپرتش را به ناظم مدرسه که عمه ام بود دادند و کلی دعوایم کرد . کلیسای بی نظیری بود .
اون قسمت دامن ها خیلی باحال بود ! :)
هرچی کلاس ها بالاتر میشه خاطرات بهتره انگار.منتظر خاطرات دانشگاه میمونم.
خارخاسك جانم اين خاطرات خوشمزه و شيرين را از گنجه سلولهاي خاكستري مغزت كه بيرون ميآوري يه دو ليوان آب قند دم دست بگذار بعد ريسه رفتن و از حال رفتنمان بچكاني در حلقمان;-)
اين غافلهي عمر عجب ميگذرد...
تشکر از لطفی که می کنید .
یعنی چی یکی دیگه بنفش مایل به سبزه!!! ما باید تا یه هفته سماق بمکیم
انصافت کو؟
خيلي زيبا نوشته بودي به گفته ما هراتي ها نوش جان و گوشت بره
درياب دمي كه با طرب ميگذرد....
http://ghasederoozaneabri.blogspot.com/2010/11/blog-post_20.html#more
سلام دوستم
خیلی وقته شما رو میخونم و البته بی اجازه لینکتون کردم که راحت تر بهتون دسترسی پیدا کنم .
ممنون مثل همیشه لذت برم .مخصوصن از کلاس سوم ...
کسی می دونه یه مدرسه توی هفت حوض حدود35 سال پیش که صبحها دخترونه بود وبعدازظهرها پسرونه الان هست یا نه اسم معلم کلاس اول هم خانم جمشیدی بود دو خواهر هم بودند که یکی شون مدیر بود یکی دیگه ناظم!!!! ای خبر بدید ...............
خیلی مطلب عالی ای بود...به شدت منتظر بقیه اش هستم.
منم به این فکر افتادم که چه جیزایی از اون دوران برام موندگار شده...
سلام.
ما هم تا کلاس پنجم و دانشگاه قاطی بودیم با دخترا ولی نه دامنه کسی رو بالا دادیم و نه شلوار کسی رو پایین.
ولی یادمه یه روز مدیر مدرسمون که یه خانم قد کوتاهه چاق بود به اسم خانم حسین نژاد الکی یه سیلیه محکم زد تو گوشم ولی من نفهمیدم چرا؟؟ و وقتی ازش پرسیدم گفت چرا به یاسمن تنه زدی و من متعجب داشتم به این فکر می کردم یاسمن کیه !!؟؟
یه جورای شبیه همیم حداقل تو چشما قطعاً.
مرسی لذت بردم.
بامزه تریننش همون معرفی خواهرت و دست زدن تو بوده یعنی اونقدر از تصورش خندیدم...فکرکن...از سبک نوشتنت خوشم اومد...حتی اگه فلسفی باشه هم قشنگه نوع نوشتنت...خوندن تو رو ادامه می دم
با خوندن خاطرات قشنگتون منم ياد خاطرات خودم افتادم و يه پست در موردش نوشتم.اگه وقت داشتين سر بزنين.خوشحال مي شم نظرتون رو بدونم
سلام عسیسم خوبی گلم . من هرچی بیشتر نوشته هاتونو می خونم بیشتر به شما علاقه پیدا می کنم خیلی حسودیم شد به شراگیم که شمارو دیده خیلی دوست دارم ببینمتون البته فکر نکنید من بی جنبه هستم ها من یه خانومم درست مثل شما . اگه امکان داره دوست دارم بیشتر باهاتون آشنا بشم . قلمتون محشره . فکرشو کنید اگه یکی از اون پسر خلافا الان خاطره هاتون بخونه چه جالب میشه .بیشتر از این نمی تونم عشقولانه در کنم چون همکاران دارن نیش باز منو و نگاه رمانتیکمو می بینن . باورتون نمیشه همون نگاه رمانتیکو که به نوشته های شما داشتم به یکی از پیمانکارها که روبروی میزم نشسته بود البته بی اختیار انداختم بنده خدا خجالت کشید و بلند شد رفت اونور نشست .
خوش به حاتون که دوران مدرسه به این باحالی داشتین دوران دبستان من کاملا بعد از انقلاب بود معلمها و ناظمها و مدیر و معلم پرورشی هایی با مقنعه چونه دار و با چادر و سبیلهایی سبز و ترس از نمره انضباط .
یعنی اون دست زدنت برای خواهرت من و ترکوند ازخنده .بیچاره مدیر و ناظم اون مدرسه ....
معرکه بود .دبستان این بود راهنماییت چطور بود ؟ بنویس تورو خدا بی صبرانه منتظرشیم
از حیاط مدرسه مان هشت پله که بالا می رفتی می رسیدی به یک تراس بزرگ و دفتر مدرسه که شامل دو اتاق بود . یکی اتاق معلم ها و دیگری جایگاه خانم مدیر و خانم ناظم که همیشه هر دو با موهای میزامپلی شده و کت و دامن شیک در مدرسه حاضر بودند. ما بچه ها در حیاط صف می بستیم و خانم ناظم از آن بالا برایمان خط و نشان می کشید. یک روز باد پاییزی آنچنان دامن خانم ناظم را هوا کرد و روی سرش برگرداند که ما از خجالت آب شدیم و رفتیم زیر زمین . از آن روز به بعد هر وقت خانم ناظم را می دیدم پشت ستون های توی حیاط قایم می شدم تو گویی تقصیر من بوده که هست و نیست خانم ناظم را به باد داده ام .
كجايي خارخاسك جون. دلمان پوكيد. بيا يه پستي چيزي بزار خب!
عااااااالي بود خيلي خنديدم معركه اي خارخاسك
گمنامی به از نامداری است . نیستی به از هستی است . ضرر ندارد . ما زدوستان قدیمیم که اگر نه بدست روزگار که بدست خویش گم و گور شده ایم . تاییدش مکن تا هست نشویم ولی اینجاییم ما را دریاب .
راستش نمی دونم تو گودر آگهی کمک به بچه های کانون اصلاح و تربیت رو دیدی یا نه، چند نفر آدم خوب دارن به بچه هایی که توی کانون اصلاح و تربیت هستن کمک می کنن.از من خواستن که از کسایی که می شناسم کمک بخوام.تو گودر نوشتم و کمک های زیادی جمع شد،آدمهایی که معجزه وار پیدا شدن و دست ما رو گرفتن.اگر لطف کنی و این آدرس رو ببینی متوجه میشی.
http://kanooneslahtarbiat.blogfa.com/
حالا ازت می خوام اگر امکانش هست برای خواننده هات وبلاگ ما رو معرفی کنی تا به این بچه ها کمک کنیم.
ای بابا سماق مون تموم شد دیگه
من این قاصدک رو خفش می کنم
پست ویژه یکسالگی وبلاگ هواپیمای سقوط کرده منتشر شد.
دلم تنگ شد.کجایی؟
سن ت از اون که فک می کردم خیلی بیشتر! ماشالا! خدا حفظت کنه :دی
وای...
اینا رو آقای خونه هم میدونه؟!
ای وای. چه قدر خندیدم . عالی بود .
با عرض معذرت
اسم وبتون یک مدلی بود که من خیال میکردم یک دختر نهایتا ۱۸ تا ۲۰ ساله می نویسش .واسه همین روش کلیک نمیکردم هیچ وقت .یادم نیست الان چه طوری اومدم تو ولی
این اولین باره که اومدم وبتون.
بی تعارف بگم
حسودیم شد به نوع نگارشتون.
موفق باشین.
ارسال یک نظر