۲۰ اسفند ۱۳۸۸

یک بار در سخنرانی تاج زاده شرکت کردم . حول و حوش انتخابات بود . حس غریبی به من می گفت باید از شرکت در این گونه مراسم بپرهیزم . توی هوابوی ناجوری می شنیدم شاید بوی خون و بگیر و ببند . به همین خاطر ترسیدم بروم داخل ستاد ، بنشینم روی صندلی و مثل ادم به حرفهای این مرد گوش دهم . ماندم بیرون ستاد ایستادم کنارایستگاه اتوبوس که یعنی منتظر اتوبوس هستم و حرفهایش را از بلند گو گوش دادم .
بی پروا حرف می زد ، اعتماد داشت ، اسلامی بود ، صدایش نمی لرزید ، نمی ترسید ، ایمان داشت .
من چشمهایم گرد شده بود و به حرفهایش گوش می دادم و می ترسیدم کسی مرا ببیند . تازه از ستاد "آن یکی " آمده بودم و پرچم ایران دستم بود. بدون اعتقاد و اعتماد به شخص خاصی فقط می خواستم برای بچه ها یادگاری ببرم . پرچم ایران که مال خودمان است .هر سه رنگش را می گویم .
تاج زاده گفت و گفت تا آخر من خسته شدم و رفتم . اما صدای او توی گوشم ماند . تا اینکه گرفتندش . چقدر دلم برای زن و بچه اش می سوخت . خیلی شبها برای آزادی اش دعا کردم .حتی فکر کنم گریه هم کردم .
این مرد دیروز آزاد شده است . خدا را شکر .

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلاااااام!
آناااااا این خودتی؟
خدا بگم چیکارت کنه بشر!
وای به حالت باز همه چی رو پاک کنی!

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...