۷ خرداد ۱۳۸۹

پیچ گوشتی

12خرداد 76 من در میدان هفت تیر سوار یک پیکان قرمز شدم . همانطور که من روی صندلی جلوی ماشین می نشستم دو خانم ازصندلی عقب ماشین پیاده شدند . اما مشکل کوچکی پیش آمد در سمت راست عقب باز نمی شد .چرا ؟ چون اصلا دستگیره ای وجود نداشت . راننده پیاده شد و با یک پیچ گوشتی نوک تیز استیل براق که بیشتر شبیه چاقو بود تا پیچ گوشتی در را باز کرد تا آنها پیاده شدند  و دوباره سر جایش نشست .
من یک ادوکلن مردانه برای تولد آقای خانه که آنوقتها نامزد بودیم خریده بودم و هنوز به خود لعنت می فرستادم که چرا با فروشنده ی دندان گرد بیشتر چانه نزده ام .
راننده روی صندلی خودش نشست و گازش را گرفت و راه افتادیم . هنوز از میدان خارج نشده بودیم که گفت : شما دانشجو هستید ؟
قیافه ی او در پیت و ناجور بود یک جور هرزگی خاص در لحنش بود ولی دور از ادب می دیدم که جوابش را ندهم .
گفتم : بله
با یک لبخند زورکی به او نگاه کردم  ریش نتراشیده و تقریبا تنک ؛ پیراهن قهوه ای و زرد  چهار خانه ی کثیف و چروک داشت   که روی شلوارسیاه خاکی اش  انداخته بود .
خنده ی گل و گشادی تحویلم داد و با زبانش لبهایش را که خشک شده بود تر کرد . اولین چیزی که ناگهان به فکرم رسید این بود که پیچ گوشتی را کجا گذاشت ؟ احساس کردم دیده ام پیچ گوشتی را بین پاهایش روی صندلی گذاشته است .
و همین ندانستن من از این که پیچ گوشتی را کجا گذاشته است اساس وحشت من شد .
دستگیره درها و پنجره ها را برداشته بود . هوا رو به شب شدن می رفت و حرفهای غریبی  در مورد روابط خصوصی خصوصی خصوصی خودش و نامزدش می زد ومن ناگهان وحشت زده شده بودم . و مدام به  پیچ گوشتی  فکر می کردم .
او  هیچ تلاشی برای دزدیدن من نکرد . یارو حتی از مسیر خارج هم نشد . در واقع این من بودم که اول به او پیشنهاد دادم که به خلوتی برویم تا با هم باشیم .
به من نخندید در واقع این استراژی شطرنج بازی من است که همیشه فکر می کنم باید حمله از طرف من باشد . من فکر می کردم او دیر یا زود این پیشنهاد را به من می دهد پس اگر من زودتر این پیشنهاد را به او بدهم اعتماد او را بیشتر جلب کرده ام .
من یک سری شواهد دیدم و ترسیدم بهترین راه حلی که به ذهنم می رسید این بود که مثل او باشم  . حس ترس از این آدم  فقط از غریزه ی من به من منتقل می شد .  مدام با خودم می گفتم : پیچ گوشتی ؛ پیچ گوشتی پیچ گوشتی و همینطور بیشتر و بیشتر می ترسیدم .
وقتی من از او خواستم که به منزل دوستم برویم او فقط چند بار گفت :همانجا توی ماشین صندلی ها را بخوابانیم و اوضاع و احوال را جور دیگری بررسی کنیم  و گفت  همین جا خوب است .گوشه و کنار شهر زیر پل یا کنار پارکی که دور از مرکز شهر باشد .
 عاقبت من موفق شدم به بهانه ی گرفتن کلید  خانه ی دوستم از ماشین پیاده شده  و جیم شوم .
بعد از یک ماه که  "خفاش شب "  را گرفتند  من فقط عکس یک آدمی را دیدم که شباهت زیادی به آن مردی که من دیده بودم داشت آن  هم از روزنامه ها یا تلویزیون و این که یک ماشین قرمز داشت . راستش در تمام مدت ماشین سواری و با وجود آن  همه خیره شدن من ...........به او هیچ تصویر ثابت و دقیقی ازچهره  او حتی همان روز در ذهن من نماند . در ذهن من فقط یک پیچ گوشتی تیز و عجیب بود  که فکر کردن به آن هم  نفس من را بند می آورد .
این موضوع بین خودمان و بعد از این همه سال  در همین وبلاگ مطرح شده است . وقتی خفاش شب  را گرفتند آیا معقولانه بود  من جار بزنم و به همه بگویم خفاش شب یک ماه پیش مرا سوار ماشینش کرده است . بعد چه از من می پرسیدند ؟ من از کجا می دانم که او خفاش شب واقعی  بوده است ؟ او چطور مرا تهدید کرده ؟ مرا کجا برده ؟ چطور این همه مدت چیزی به کسی نگفته ام ؟ من چطور از ماشینش فرار کرده ام؟ دانستن این چیزها من را بیشتر از او متهم نشان می داد . چون این من بودم که می خواستم او را به خلوت ببرم !
البته این که من امروزها یک خارخاسک هفت دنده هستم شکی در آن  نیست ولی آن روزها من در واقع یک دختر ترسو بودم که یک دنده بیشتر نداشت .




۱۲ نظر:

ناشناس گفت...

خوب چي شد ؟ بقيه اش ؟ چه طوري فرار كردي؟

خارخاسک هفت دنده گفت...

چطور فرار کردن را در سه اپیزودی گفته ام . دیگر اگر مرا بکشی هم تکرارش نمی کنم .

ناشناس گفت...

خیلی خلاصه تر از آن بود که انتظار میرفت. بهتر بگویم مقدمه چینی و ان جلسه پرسش و پاسخ ( مخفی ) خواننده را نوید میداد به خواندن یک یاد داشت هیجان انگیز ( همان سکانس فیلم که پیشتر گفته بودم ) . آنقدر هیجان انگیز که حتا دانستن آخر داستان نیز از جذابیت آن کم نمیکرد. ولی بر عکس حتا خلاصه تر از اپیزود سوم آن سه اپیزودی از کار در آمد . حال پرسش اینجا است که آیا از اول تصمیم ات بر همین بود یا فید بک خوانندگان تو را و داشت که وارد دیتیل نشوی و در حقیقت سر و ته قضیه را به هم آوری شبیه قسمت آخر" لاست " .ء

ناشناس گفت...

سلام نفهمیدم چرا نظر خواهی را حذف کردی فقط بگویید آیا نظر من در یافت شد یا نه؟ در ضمن امیدوارم این اتفاق برای کسی تکرار نشود که البته آرزویی محال است پس امیدوارم همه خانمها در این جور موارد به جای احساسات مثل شما از عقلشان کمک بگیرند (هوشتان به دادتان رسیده است)

خارخاسک هفت دنده گفت...

من نظر شما را دریافت نکردم . اما به احترام شما نظارت بر نظر خواهی را حذف کردم . دیگر ریش و قیچی دست شماست .

خارخاسک هفت دنده گفت...

به ناشناس در واقع همین طور است من یک پست مفصل با دیالوگهای عالی نوشته بودم که خیلی تحسین هیجان انگیز بود .
اما پستش نکردم نه به خاطر آن کامنتهایی که گفتم برایم گذاشته اند شاید بیشتر بخاطر اعتمادی که خوانندگان به راستگویی ام داشتند درست برخلاف آنچه گفته بودم .

سانی گفت...

من همون دفعه باور کردم متاسفم که کامنت نگذاشتم که بدونی کسانی هستند که حرفت را باور کنند.
ترسناکه. خود ماجرا یه طرف، ناباوری خواننده ها ترسناکه.

شاسوسا گفت...

سلام.
من هم از همون اول حرفت رو باور كردم. دليلي براي خالي بستن وجود نداشت.
تجربه ترسناكي داشتي و خوب خودتو جمع كردي، باريكلا، من بودم مخم هنگ مي كرد و هيچ راهكاري به ذهنم نمي رسيد. در واقع چرا، مي رسيد، راهكار زدن تو كله طرفو فشار دادن گلوش و اين حرفا! كه نتيجه اش هم معلوم بود. طرف يكي محكم تر مي كوبيد تو كله خودم:)

سحر گفت...

سلام.
وحشت ناکه
واقعا وحشتناکه

یاد اون آخرین خانومی افتادم که از دستش فرارکرده بود.
می گفت:" یهو برگشتم... الکی شوهرم رو صدا کردم"؛
خفاش شب هم حواسش پرت شده بوده و نمی دونم خانومه جه طوری فرار کرده بوده

با این تعاریف خفاش شب ادم کودنی بوده که گول می خورده و یا شاید اون قدر باهوش بوده که تصمیم می گرفته که بعضی ها رو ول کنه ...

بعد از قضیه ی خفاش شب
یادمه تا مدت ها همه گیر داده بودند به دستگیره ی در و پنجره ی ماشین ها .
من خودم تا سوار می شدم می گفتم شیشه رو باز کنند.

همیشه فکر می کردم که در این جور مواقع باید با طرف موافق شد. حالا فهمیدم که نظریه ام جواب می ده.

داستان نوشتم به جای نظر!

ناشناس گفت...

جرأت نكردم تا به حال سوار اتومبيل شخصي بشم ! پياده رفتن رو ترجيح مي دم در اين جور مواقع !

آباژور من گفت...

سلام خار خاری عزیز...چند روزی است که یکی از دوستان وبلاگ شما را به من معرفی کرده... مدام می آیم و میخوانم و لذت میبرم...و همین امر مرا سر ذوق آورد تا وبلاگی بر پا کنم!!! فعلا در حال ساخت در و دیوارش هستم،به سرانجام رسید دعوتتان میکنم
نکته ای توجه ام را جلب کرد...گویا به روز تولد آقای خانه نزدیک هستیم...تولدش مبارک :)

Jan Valjan گفت...

ممنونم ولی به نظرم نظارت بر نظرها را بگذارید همچنان(آدم روانی کم نیست در فضای مجازی که بیاید و هر چه لایق خودش بود بگوید ) موفق باشید

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...