۶ خرداد ۱۳۹۰

رستم و سیستانش

از سفر سیستان و بلوچستان برگشته ام تمام مدت در یک هتل بی ستاره در یک اتاق دو تخته ی یک نفره اقامت داشتم . من در واقع توپ جمع کن روسا بودم ؛ آنها رفته بودند برای تجارت و کارهای بزرگ مردانه و در هتل استقلال اقامت داشتند که چند تا هم ستاره خوب دارد . من را هم برده  بودند برای یادآوری اینکه چه در انبارها داریم و چه نداریم تا جنس بیخود نخرند و معامله ناجور نکنند  و خلاصه کارهای زنانه و خاله زنکی  و از بی جایی و خساست فرستاده بودندم ! در یک هتل بی ستاره نسبتاً کثیف . من هم که بی دست و پا ؛ در جا در دوستی را با یک زن بلوچ به نام بی بی نور باز کردم او خانه دار هتل محل اقامت من بود. همین قدر بگویم که دوستی امان آنقدر غلیظ شد که او می خواست مرا به مذهب سنت رهنمون شود اما وقتی دید من در مذهب تشیع هم آش دهن سوزی نشده ام در ِ دین بازی را به روی من بست و دوتایی رفتیم دنبال ولگردی و خرید در بازارهای تو در توی زاهدان و چهار راه رسولی .
آی خنزر پنزرخریدم  ؛ آی خنزر پنزر خریدم برای دخترها  کفش و دمپایی و دامن چین دار و پیراهن گل دار  و ساعت و گل سر و ...دو  تا هم پیژامه نخی چهارخانه بند دار خریدم برای آقای خانه که شکر خدا برای اولین بار تشکیلات این غول تویش جا شد . بس که پیژامه های دیگری که برایشان از جاهای دیگر خریده ام فاق کوتاه هستند در جا می زنند از ناحیه ای که نمی خواهم اسمش را ببرم منفجرش می کنند دست خودشان هم نیست طبیعتشان این است  سایزشان به سایز شلوارها نمی خورد . اما  در سرزمین رستم بالاخره آنچه به سایز ایشان بخورد پیدا شد و لبخندی محو به گوشه لبان ایشان نشاند .
ادویه هم خریده ام  ؛ زنجبیل  هندی ؛ زرد چوبه  پاکستانی ؛ ترشی سیستانی خریده ام با قهوه و کافی میکس مالزیایی ؛ فلفل و دارچین نکوبیده هم خریده ام  که نمی دانم مال کجاست ، خیلی کم ، با یکی دو کیلو چای کله مورچه فرد اعلاء .
دیگر نمی گویم چه خریده ام خسته می شوید اصلا وبلاگ که برای این حرفهای پر و پوچ و خاله زنکی درست نشده است . وبلاگ را درست کرده اند که حرفهای گنده گنده و مهم در آن بزنیم . جایتان خالی به محض ورود به زاهدان چیزی که توجهم را جلب کرد یک ساختمان خیلی بزرگ زیگورات شکل بود . تصادفا فهمیدم آنجا موزه است موزه منطقه جنوب شرق ایران . من را چه به موزه رفتن یکی دو بار از کنارش رد شدم فقط می خواستم عکسی  کنار دربزرگش بگیرم بگذارم در وب که ببینید چه آدم حسابی شده ام اما راستش از شما چه پنهان مگر از خرید و بازار و ولگردی چیزی کم آوردم .
یک خواستگار بلوچ هم پیدا کردم راستی ؛  بی بی نور سرشوخی را با اربابش ! باز کرد گفت من  بیوه هستم . مرد بلوچ ِ ثروتمند هم دل را زد به دریا که سر چهار زن دیگرش که هر کدام برای خودشان خانه و تشکیلات جداگانه دارند در پاکستان و دوبی و تهران و زاهدان یک زن بیوه ی بخت برگشته ای چون من را هم بیاورد . حتی وعده  و وعید داد به سرویس طلای هندی چهل پنجاه میلیونی ! و هفت گاونر سیستانی ،  خدا می داند که چقدرنزدیک بود گول بخورم گاوها که به درد آقای خانه می خوردند او عاشق گاو است خودتان که می دانید .  ترفند زدم گفتم : ارباب جان اگر شوهر و دو دخترم را هم به غلامی و کنیزی خودتان قبول کنید همه امان را خوشحال می کنید ؛ حیف شد که تیرمان به سنگ خورد و ارباب رضایت نداد به اینکه من را با دنباله هایم بخواهد و نشد .
صرف نظر از اینها زاهدان را دوست داشتم بخاطر مردمان اصیل و مغرورش از بلوچ و زابلی و ... و باد گرم و گزنده اش و بازارهای هزار توی ِ  افسون کننده   و سوزن دوزی های بی نظیرزنهای زیبایش  و رسم و رسوم دوست داشتنی و غریب و تاریخ کهن و اسطوره های آشنایش  .
کلا سیستان و بلوچستان را دوست داشتم و خاطره اش را در یاد نگه خواهم داشت .

۲۴ نظر:

nady گفت...

bah bah,khosham umad..kale murche tea yani chi

mahyar گفت...

وای . هوای قدیما و چهار راه رسولی زد به سرم

میم گفت...

آدم خوش سفری هستید پس!یعنی فکر کنم اینطور نیست که سیستان را دوست داشته باشید،هرجا بروید خوش می گذرد بهتان!برعکس من که هرجا می رویم سفر را زهرمار همه می کنم!یعنی هوا گرم باشد اسهال می شوم،سرد باشد مریض می شوم و به هردری می زنم که برگردیم@-)

محسن گفت...

خسته نباشید بانو! عجب سفر پربرکتی بوده .

ناشناس گفت...

سلام
چند وقتی میشه وبلاگ شما رو میخونم ولی تاحالا نظری ندادم ولی ایدفعه دیگه نمیشه نظرنداد.
خوشحالم که به شهر ما سفر کردید و به نظر میاد بهتون خوش گذشته باشه.
ولی فقط یک چیز رو باید بگم که مردم بلوچ به دلیل اختلاف مذهبی که با حاکمیت دارن از بعد از انقلاب هرچی که داشتن رو دارن از دست میدن
از دانشگاهمون که قبلا اسمش دانشگاه بلوچستان بود و بعد شد دانشگاه سیستان و بلوچستان تا اسم شهرامون
سیستان فقط زابله زاهدان جزبلوچستانه
درسته که تمام پستهای کلیدی و مسئولینش سیستانین ولی باز هم جز بلوچستانه حداقل از شمایی که اهل این استان نیستین انتظار نمیره که بگین سیستان
بازم سیستان و بلوچستان رو میشه تحمل کرد ولی اینو دیگه نمیشه

طلا گفت...

این یعنی آقای خونه انقدر کلفت هستن؟! ;)

خارخاسک هفت دنده گفت...

به ناشناس دوست عزیز که رستم یلی بود از سیستان باور کن اگر فردوسی می نوشت یلی بود از بلوچستان من می نوشتم رستم و بلوچستانش .
اما .. من با تمام وجود این اجحاف را احساس کردم . ولی وقتی دیدم بلوچ ها با این غیرت و اصالت هنوز به فرهنگ و آداب و رسوم خودشان دلبسته اند فهمیدم اینها با گفت من یا بدون گفت من راهشان را پیدا می کنند . من هر چه در زاهدان دیدم از غیرت و مردانگی و زنانگی بلوچ ها بود و این حسرت را هم خوب نشان داده ام در خواستگاری مرد بلوچ از خودم . از تو چه پنهان بی بی نور من هم بلوچ بود و پس دیگر چه بگویم .

خارخاسک هفت دنده گفت...

با این حال دوست من در متن تا آنجا که جا می داد نوشتم سیستان و بلوچستان و کلا از من باید بیشتر انتظار داشت که چنین اشتباهی بکنم بخاطر نا آگاهی به بافت منطقه کسی که نباید اشتباه کند آن جنابان هستند با مدیریت بی عدالتی اشان .

ناشناس گفت...

آقا ماشال رو اونجا ندیدید ؟ یادمه توی یه پست می گفت می خواد بره اونجا. خیلی وقته خبری ازش نیست !!!

زنی به اسم من گفت...

من هم دوست دارم ببینم اون اطراف را ولی یک مسافرت مجردی
نوشتنت را دوست دارم انگار زندگی را حس می کنی و می نویسی !
من لینکت کردم نمی دونم اجازه می خواد یا نه !
اگه راضی نبودی بهم بگو

کسی مرا نخواست گفت...

من که فعلا طلسم شدم یکی باید منو ازتهران خارج کنه.

خوش به حال شما

م.طلوع گفت...

سیستان وبلوچستان را ندیدم ولی کرمان هم کم از انجا نداره.اصلا خطه جنوب ایران مردمانی گرم داره حالا از هر نظر که حساب کنید!!
راستی یک طلاق موقت از اقای خانه کلی برات سود داشت هم دل اینو بدست میاوردی وهم دل اونو. از همه مهمتر دل خودتو

ناشناس گفت...

من هم نگفنم که شما نگید رستم یلی بود از سیستان
بازم ازتون ممنونم

zero گفت...

کلاً با بلاگ شما حال می کنم خانم خارخاسک... قلم توانایی دارید. این پست هم اون شکافی که زدید که "آی خنزر پنزری خریدم آی خنزر پنزری خریدم و اینا..." محشر بود، یک آن کات زدی و فضا رو چند بار و چقدر ماهرانه هم عوض کردی.
بسی مفیوض شدم :) مرسی >D:<

امین گفت...

آقا ما کودکیمان را تبعید بودیم زاهدان، خاکش بد آدم را می کِشد. عاشقش می شوید با آن چاررا رسولی (که سه راه است البته) و لته هایش.

ناشناس گفت...

زن ثروتمند بلوچ پیدا نمی‌شه که ما رو با زن و بچه قبول کنه؟

Amin گفت...

خارخاسک عزیز، سلام.
من امین هستم و چهارسال و اندی است که در زاهدان دانشجویم. برایم خیلی جالب بود وقتی دیدم درکی که تنها با یک سفر از زاهدان به دست آورده بودید تقریبا کامل بود و در این مدت اقامتتان توانسته بودید مسائل عمده ای را که در ذهن من بعد از چهار سال زندگی در سیستان و بلوچستان پر رنگ شده بود، به زیبایی بیان کنید. غرور مردان زابلی و بلوچ. بازار رنگارانگ. جنگ مذهبی که حال آدم را خراب می کند. فقر و تبعیض و ... .
باید بگویم که من تنها از سیستان و بلوچستان خاطرات خوبش در ذهنم هست. و دوست دارم باز هم به این شهر بیایم و بروم.
در آخر تنها اینکه چند وقتی هست که مطالبتان را می خوانم. از تمام پست های زیبایتان متشکرم.

خارخاسک هفت دنده گفت...

ناشناس Amin گفت...

خارخاسک عزیز، سلام.
متشکرم امین عزیز امیدوارم سیستان و بلوچستان روزهای بدون تعصب و آزاد را هم ببیند آنوقت حتما رنگارنگ تر و زیبا تر می شود .

خارخاسک هفت دنده گفت...

مهندس پنگول جونی گفت...

زن ثروتمند بلوچ پیدا نمی‌شه که ما رو با زن و بچه قبول کنه

چرا اتفاقا با شوهر و سه چهار تا هوو و یه عالمه بچه و بچه خونده . یادت باشه بای دست به جیب باشی تا بتونی عروسی راه بیاندازی . بعدش هم اگه از دست مرد بلوچ جون سالم در بردی البته .

سه ملاقه دار گفت...

توی چهارراه رسولی بدجور جنس‌ به آدم میندازن(هرچند ارزونه)...
دوستش داشتی ولی اگه چهار سال مثل من اینجا زندگی میکردی(دانشگاه)، ازش متنفر میشدی!

سه ملاقه دار گفت...

توی چهارراه رسولی بدجور جنس‌ به آدم میندازن(هرچند ارزونه)...
دوستش داشتی ولی اگه چهار سال مثل من اینجا زندگی میکردی(دانشگاه)، ازش متنفر میشدی!

سه ملاقه دار گفت...

توی چهارراه رسولی بدجور جنس‌ به آدم میندازن(هرچند ارزونه)...
دوستش داشتی ولی اگه چهار سال مثل من اینجا زندگی میکردی(دانشگاه)، ازش متنفر میشدی!

f گفت...

دلم لک زده واسه چهارراه رسولی خوش به حالت. زیارت قبول

نعیمه گفت...

خواننده دایمی وبلاگ شما هستم
تنها خواستم تشکر کنم بابت مطالب دوست داشتنی و زیبایتان

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...