۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۰

یبوست مزاج

یک دوره ی کوتاهی درهمان حول و حوش پایان دبیرستان  می رفتم کلاسهای بازیگری ؛ کلاسهای بازیگری سر لاله زار بود این داستان مربوط به دهه سی و چهل و اینها نمی شود ها . مربوط به همین ده بیست سال پیش بود . آخر اسم لاله زار لامصب یک چیزی است ناگهان آدم را پرت می کند به یک دوران سرخوشانه دوری که  تاتر و سینما در آن محله رونقی داشت و آدم تجسمش را فقط در فیلمهای تهران قدیم و کتابهای سینمایی خوانده است .تنالیته هایی از رنگ قهوه ای ؛ ماشینهای شورلت آمریکایی , زنهای کت دامن پوش وکلاه به سر و مردهای مو روغن زده ی فرنچ پوش  آخ نمی دانید من این تجسم لاله زار قدیم را چقدر دوست دارم . اصلا فکر می کنم خیلی ها هم این تجسم را دوست دارند همان وقت هم آن آدمهایی که این کلاسهای بازیگری را بالای آن  سینمای متروکه دایر کرده بودند به عشق آن لاله زار قدیم دایرش کرده بودند .
خوب یادم هست کلاسهای فیلم نامه نویسی و اینهایمان با آقای بهرام دهقانی و بهرام دهقان و  خسرو سینایی بود, کلاسهای نقد فیلم و تاریخ سینما را بهزاد رحیمیان درسمان می داد مرد جذاب و دوست داشتنی  . کلاسهای بازیگری با خانم فاطمه معتمد آریا بود . فکرش را بکنید من یک دختر دبیرستانی بودم با یک مقنعه گل و گشاد و چانه دار با ابروهای پاچه بزی ومحجوب و  خیلی خیلی کم سن و سال تر ازآنچه که واقعا بودم نشان می دادم با همان روپوش مدرسه ؛  پدر نیمچه پدرسالارم را راضی کرده بودم مرا بیاورد اسمم را در این کلاسها بنویسد . خودش آمده بود اسم مرا نوشته بود و من چقدر خجالت کشیده بودم جلوی آن همه آدم سینمایی . بعد هم  مطابق معمول مرا سپرده بود به دست کسی که  به نظرش از همه سبیل کلفت تر می آمد که  این بار قرعه به نام  بهرام دهقانی افتاد  .
خانم معتمد آریا معلم بازیگری امان بود ترکه و باریک با موهای مجعد لباس ورزش می پوشید ما را می دوانید و تمرین نفس کشیدن و فن بیان بهمان می داد .( من در تمام کلاسها مانتو شلوارو مقنعه ام را در نمی آوردم خجالتم می آمد احساس می کردم ممکن است کسی بیاید  از سوراخ سنبه های سالن چشم بدوزد من یکی را تماشا کند .)  القصه کلاسها تمام شد و من رفتم و دانشگاه قبول شدم و زمانهایی گذشت فکر می کنم هفت هشت سال . آنقدر که از من دیگر نه آن ابروهای پت و پهن قاجاری مانده بود  و نه آن مقنعه چانه دار بلند . یک آدمی شده بودم به نسبت دخترهای زمان خودم شاد و شنگول وامروزی تر . یک بار سر خیابان فاطمی  خانم معتمد آریا را دیدم با شال سپید و همان صورت دلنشین . خوب یادم  هست  ؛ چون فکر می کردم او مرا به یاد ندارد دلیلی هم ندارد که مزاحمش شوم و با سلام و احوال پرسی وقتش را بگیرم سرم را راست  جلو گرفتم و بدون آنکه به او چشم بدوزم راهم را ادامه دادم  اما او پیش دستی کرد چنان گرم و دوستانه با من سلام و علیک کرد که متعجب شدم حتی اسم و فامیلم را هم فراموش نکرده بود . اینها را گفتم که بگویم خیلی سعی کرده ام اینطور آدمی باشم همیشه . اما افسوس همیشه یبوست مزاج داشته ام حتی در چت کردن استعداد ندارم ؛ شما؛ شما از دهنم نمی افتد ؛  خیلی خشک و رسمی هستم جوانها  را فراری می دهم  نمی دانم چرا ؟ خیلی طول می کشد  باکسی باب دوستی باز کنم البته دوستی های محکمی دارم و بعد هم که یخم باز می شود خیلی بگو و بخند می شوم اتفاقا . ولی چه کنم که  کلا در برخوردهای اول کله خشک و سرد مزاج به نظر می آیم و در همان برخوردهای اول تاثیر نامطلوب  را می گذارم طوری که یعضا ً رابطه بعدی را نابود کرده ام .

۱۱ نظر:

محسن گفت...

هرکدام ازما ترکیبی از صفات نیک و بد هستیم. اگر میگویید سرد هستید اما در عوض قلمی بس گرم و گیرا دارید. دست مریزاد.

ناشناس گفت...

من هم دقیقا همینجوری هستــم، خیلــی دیر یخم باز میشه، اما وقتی باز بشه حسابی صمیم و راحت می شوم ... فقط مشکل اینجاست که وقتی باید یخ باز شده را دوباره ببندم خیلی درد و ناله ام می آید :(

ناشناس گفت...

هرکسی خوبیها وبدی هایی داره. شما هم اگه سرد مزاج باشی اما قلمی گرم و گیرایی دارید. محشر!

قاصدک گفت...

چه جالب! منم همینطوری ام با این تفاوت که یخم باز نمیشه!!!

نگار گفت...

درمانی داره این سرد مزاجی اولیه ؟ هم دردم با شما.

سانتا گفت...

حالا من هم کمی از ناشناس نیستم. منتها یکهویی خود و قالب یخ راجمع و جور کرده و دوباره یخ میزنم

بخشی گفت...

حدسی که من از شخصیتت می زدم همینطور بود که خودت گفتی. معمولا (نه همیشه)آدم های دیر جوش عمیق ترند. من این قضاوتم رو از روی کامنت هایی که بندرت برای دیگران می ذاری کردم. در مقایسه با پست هات کامنتهات زیاد جالب نیست البته نظر منه. مثلا یکی مثل شراگیم که تو چت کردن و کامنت گذاشتن هم خیلی جالبه معلومه که تو برخورد اول هم خیلی زود صمیمی میشه.
حالا اصلا به من چه
می خواستم بگم که همیشه برام وسعت دیدت و تجربیاتی که در مورد مکان ها و شرایط مختلف داری جالب اومده. یه خانوم تحصیل کرده معمولی تو ایران نمی تونه چنین توانایی هایی رو داشته باشه. نوشته هات مثل دخترایی است که سالهای تحصیلشون بایستی طولانی و دور از خانواده بوده باشه.باید تو خانواده بزرگ شده باشه که مرداش اگه مرتب حرف سیاسی نزنن به قول بزرگواری فکر می کنن مردانگی ندارن. و خلاصه خیلی چیزا که الان فهمیدم شاید خیلی هاشو از همین کلاسا کسب کردی.
حالا تو برخورد اول با کی بوده که باعث شده اینو بنویسی؟ اگه می تونستی بهش بگی همون خارخاسکی فکر کنم برداشتش نسبت بهت عوض می شد. چقدر ور زدم!

خارخاسک هفت دنده گفت...

بخشی گفت...
حدسی که من از شخصیتت می زدم همینطور بود ...

خیلی ذوق کردم اتفاقا . خیلی باحال به نظرم اومد که هستم .

ارش گفت...

سلام
خيلي اتفاقي وبلاگ شما رو تو اون ليست دويچه وله پيدا كردم ، اين مطلبتون خيلي جالب بود
به عكس شما من خيلي زود صميمي ميشم البته عكس العمل طرف مقابلم هم خيلي تاثير گذاره ؛مثلا خيلي شده تو راه كه دارم ميرم مثلا بايكي هم مسير ميشيم يه چن كلمه با هم حرف كه ميزنيم حالا چارتا شوخي هم ميزنم بغلش ؛ با هم يه دوستي كوچيك ميگيريم رو همين اصل گاهي كه تو خيابون ميرم حتما يه قيافه آشنا ميبينم كه سلام ميده

ارش گفت...

درمورد پستتون بايد بگم من از خانوم معتمد اريا خوشم نمياد
تا قبلش كه تو فيلم كلاه قرمزي بود دوسش داشتم ولي بعد از مجموعه آشپزباشي (مسخره ترين سريالي كه مجبوري ديدم)ديگه خيلي ازشون بدم اومد \ شنيدم 40 ميليون هم واسه اون سريال گرفته بود
خلاصه اميدوارم كه دوباره فرصتي پيدا شه و بيام پاسختونم بخونم

ناشناس گفت...

من هم همون علفه هستم که با صحرا سخن میگوید.... اشاره به من درد مشترکم مرا فریاد کن!!!!

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...